به قلم: حجت الله حاجی کاظم
با درد می نویسم داستانی واقعی را.
شنیدم که آن دختر، گریه می کرده و داستان زندگی اش را می گفته است.
می گفت که هیچ وقت محبت پدری را نچشیده اند.
می گفت پدرش بود اما بودنش نه تنها آرامششان نبود، که مایه ترسشان بود.
پدری که بی دلیل فرزندانش را کتک می زد.
گاه و بی گاه فریاد می کشید.
بهانه می گرفت و مثل بچه ها همه چیز را به هم می زد.
می گفت برادر کوچکم، یک شب تشنج کرد.
به خاطر ترسی که از دعواهای آن روز پدر در دلش آمده بود.
پدر آن روز، تلفن را به سمتش پرتاب کرده بود.
برادرش به خاطر آن تشنج های برخاسته از ترس، هر دو کلیه اش را از دست داد.
و از آن زمان، برادر کوچکش به جمع دیالیزی ها پیوسته است.