آری مولای من وضع این گونه است.
خود بهتر میدانی که چه نامه ها ننوشتم.
با چه کسانی درد دل نکرده ام.
دیگر خسته شده ام ، شاید این آخرین انشاء من باشد.
ای عزیزتر از جان ؛ برگها و اسنادم را در پوشه سبزرنگ در گوشه اتاقمان دیده ای؟
اسم اداره کل بنیاد هم آنجا هست.
همان جائی که به زن بنده مشاوره داده بودند.
خدا پدرشان را رحمت کند.
نام فرد مسئول درمانی استانمان که با تهدید و توهین مرا از اتاقش بیرون انداخت هم آنجا هست.
حتما برگه های پزشکی و نسخه هایم را نیز دیده ای.
پس به هر که بتوانم دروغ بگویم به تو و خودم که نمی توانم.
دیگر خسته شده ام. از مسئولین چیزی نمی خواهم چون دیگر برایم ارزشی ندارند.
آخرش مثل خیلی از همرزمانم که بعد از جنگ بخاطر همین مشکل راحت شده و به آرزویشان رسیدند من نیز تمام خواهم کرد.
پس زیاد نمانده است.
خواستم قلبم خالی شود.
حمید باکری گفته بود: دعا کنید شهید شوید که بعد از جنگ چه مشکلاتی به سرمان خواهد آمد. حیف که آن موقع نشد ، البته لایق نبودیم.
پس اربابم مرا از همرزمانم جدا مکن.
جانباز شیمیایی ، محمد برقی از استان آذربایجان شرقی – شهرستان شبستر- روستای شیخ ولی
* * * * *
پی نوشت: کسانی که شدیدا علاقه به سهمیه دانشگاه و حقوق بنیاد
بلیط نیم بها و... دارند بسم الله !!!