انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: یک شهید

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.16
    نوشته ها
    625
    صلوات و تشکر
    297
    مورد صلوات
    1,565 در 587 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض یک شهید






    گوشی رابرداشتم.سرهنگ جعفری بود.از مسئولین سپاه گرگان.شروع به صحبت کردوگفت:چند روز قبل باجناق بنده که عازم تهران بود وبه خانه ما آمد.۲۴/۶/۸۵بود.شب برای وداع با شهدای گمنام به حسینیه سپاه آمل رفتیم.قراربود روز بعد شهداراتشییع کنند. فردا صبح زود با جناقم به سمت تهران راه افتاد .من هم برای تشییع شهدا به منطقه خوشواش رفتم . وقتی که برگشتم نامه ای را دیدم که باجناقم برای من نوشته بود .در آن نامه آمده بود :من دیشب در عالم رویا واقعه ای را دیدم که خیلی عجیب بود .دیشب مراسم وداع با شهدا بسیار باشکوه بود .در حین مراسم، شور وحال عجیبی ایجاد شده بود .اما من در دلم شک و تردید ایجاد شده بود .یعنی اینها شهید شد ه اند ؟!از کجا معلوم !اینها که پلاک ندارند .یعنی چه که به عنوان شهید گمنام اینطور مردم را به هیجان می آورند .شب بعد از اینکه به خانه آمدیم سریع خوابم برد.
    در خواب دوباره در مراسم بودم .پیکر شهدا به صورت تازه وکامل بود .انگار همین الان از دنیا رفته اند .یکی از شهدا که سن کمتری داشت از جا برخاست !به سمت من آمد وبا صلابت خاصی گفت :شک داری که ما شهید هستم ؟!بعد مکثی کرد وادامه داد :ما شهید هستیم .من محمد ابراهیمی هستم .پدرم هم در راه آهن خوزستان مشغول است ! باجناق من تا اینجا را نوشته و رفته بود .پیگیری ما از بنیاد شهید شروع شد۳۴شهید به نام محمد ابراهیمی در سراسر کشور وجود داشت .تنها یکی از آنها مفقود الجسد و مربوط به شهر اهواز بوده .با سردار سعادتی فرمانده سپاه خوزستان تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم . مدتی بعد ایشان تماس گرفت و گفت :مورد مذکور بررسی شد .شهید محمد ابراهیمی از بسیجیان لشگر ولی عصر (عج)بوده که در۲۱/۱۲/۶۳ درعملیات بدر مفقود الجسد شده .پدر این شهید آقای عبد الحمید ساکن خیابان فراهانی کوچه البرز است .ایشان از عزیزان بومی ومتدین اهواز است شغل ایشان هم صحیح است .اواخر سال ۸۵ به دیدن خانواده این شهید در اهواز رفتیم .مادر این شهید هنوز منتظر پسرش بود . ایشان ۲۲سال بود که پیراهن مشکی را از تن در نیاورده بود !در اثر گریه بسیار بینایی یک چشم خود را از دست داده بود . خواهر این شهید می گفت :در خواب برادر را دیدم که گفت :مادر جان اینقدر گریه نکن من پیدا شده ام ! چند روز بعد از این خواب خبر شهدای خوشواش به ما رسید .

    راوی : استاد صمدی آملی منبع :کتاب شهدای خوشواش




    ویرایش توسط مهدی : 2013_06_11 در ساعت 12:01 PM


  2. 2 کاربر برای پست " مهدی " عزیز صلوات فرستاده.

    bavaran (2013_08_14), مدیریت محتوایی انجمن (2013_06_10)

  3. Top | #2

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.16
    نوشته ها
    625
    صلوات و تشکر
    297
    مورد صلوات
    1,565 در 587 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    تدفین در کربلا

    ابوریاض از مسئولین فعلی در کشور عراق است .ایشان می گفت : در سالهای جنگ عراق علیه ایران فرزندم به اجبار به سربازی رفته بود . بعد از یکی از عملیاتهای ایران از طریق ارتش به من اطلاع دادند که پسرت در جنگ کشته شده .خیلی ناراحت بودم بااتومبیل خودم از بغداد برای تحویل جسد راهی جنوب شدم .به محل تحویل اجساد رفتم .کارت وپلاک پسرم را تحویل گرفتم کارت متعلق به خودش بود . اما وقتی برای تحویل جسد رفتم با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست !!چهره او شبیه بسیجیان ایرانی بود . بسیار نورانی بود !با مسئول مربوطه صبحت کردم . گفتم :این جنازه پسر من نیست .می گفت : مدارک کاملا صحیح است .این جنازه را بردار و ببر !هرچه با او بحث کردم بی فایده بود . کم کم ترسیدم به خاطر این موضوع من را اذیت کنند. لذا جنازه را برداشتم .وبه سمت بغداد حرکت کردم .در راه به این موضوع فکر می کردم که این جنازه کیست . چرا مدارک پسر من همراه این پیکر بوده ! تا ینکه به مسیر کربلا رسیدم .پس از زیارت به سمت قبرستان کربلا رفتم .لذا او را در کربلا به خاک سپردم و راهی بغداد شدم .
    مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد . اعلام شد که پسر من زنده است و در اسارت ایرانی ها به سر می برد . بعد از بازگشت پسرم اولین سوال من از او در مورد مدارکش بود . اوگفت : وقتی من به اسارت نیرو های ایرانی درآمدم جوانی به سمت من آمد وگفت : کارت و پلاکت را بده ! من هم آنها را به او تحویل دادم . جوان به من گفت : قرار است من در کربلا و در جوار امام حسین ع به خاک سپرده شوم .اما برای رسیدن به آنجا به کارت و پلاک تو احتیاج دارم ! از من حلالیت طلبید!بعد خداحافظی کرد من را به دیگر نیروهای ایرانی تحویل دادوبه سمت جلو حرکت کرد من دیگر از اوخبری ندارم!واقعا عجیب بود.یعنی اوکه بود.چه کسی به اوگفته بوداین کار راانجام دهد.چه کسی به دل ابوریاض انداخته بود این شهید گمنام ایرانی را در کربلا به خاک سپرد.

    منبع:کتاب یاران ناب


  4. 3 کاربر برای پست " مهدی " عزیز صلوات فرستاده.

    bavaran (2013_08_14), ملکوت (2013_09_09), مدیریت محتوایی انجمن (2013_06_10)

  5. Top | #3

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.16
    نوشته ها
    625
    صلوات و تشکر
    297
    مورد صلوات
    1,565 در 587 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    حق همسایه

    قرار بود در نزدیکی منزل ماپنج شهید گمنام را به خاک بسپارند.من یکی از مخالفین دفن شهدا بودم!با اینکه به شهدا ارادت داشتم اما حس میکردم منزل ما در کنار قبرستاان قرار خواهد گرفت در نتیجه ارزش مالی خود را از دست خواهد داد لذا پیگیری کردم که شهدا در جایی دیگر دفن شونداما پیگیری من عملی نشد!پنج شهید گمنام در کنار منزل ما در شهرک واوان در اطراف تهران به خاک سپرده شدند.من هم بسیار ناراحت!فشار روانی وناراحتی من بیشتر بخاطر پسرم بود .پسر ۱۲ساله من مدتها بود که از ناحیه استخوان پا دچار مشکل بود به طوری که قادر به راه رفتن نبود .بعد از دفن شهدا بیشتر ناراحت بودم وبه کسانی که در کنار مزار شهدا بودند به چشم حقارت می نگریستم ...
    تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم جوانی خوش سیما نزدیک من آمد .چهره بسیجیان زمان جنگ را داشت .ایشان جلو آمد .سلام کرد .وگفت:ما حق همسایگی را خوب ادا می کنیم !اگرچه نمی خواستی ما درکنار منزل شما دفن شویم اما حالا که همسایه شدیم حق گردن ما دارید!بعد در مورد فرزند مریضم صحبت کردوگفت:برای شفای پسرت روبه قبله بایست وسه مرتبه باتوجه بگو الحمدالله !در همین حال هیجان زده از خواب پریدم روبه قبله ایستادم باتوجه وحضور قلب سه بار گفتم :الحمدالله بعد هم نماز خواندم وخوابیدم.صبح پسرم مرا از خواب بیدار کرد !به راحتی راه می رفت !انگار تاکنون هیچ مشکلی نداشته ،بیماری پسرم به طور کامل برطرف شده بود .این عنایت خدابود که ما همسایگان به این خوبی پیدا کردیم.


    راوی:یکی از خادمان شهدا
    منبع:سایت خمول (بنیاد حفظ آثار)


  6. 3 کاربر برای پست " مهدی " عزیز صلوات فرستاده.

    bavaran (2013_08_14), ملکوت (2013_09_09), مدیریت محتوایی انجمن (2013_06_10)

  7. Top | #4

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.16
    نوشته ها
    625
    صلوات و تشکر
    297
    مورد صلوات
    1,565 در 587 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    آخرين روزهاي سال 72بود.بچه هاي تفحص همه به دنبال پيكر هاي مطهر شهدا بودند.مدتي بودكه در منطقه خيبر(طلائيه)به عنوان خادم الشهدا انتخاب شديم.با دل وجان به دنبال پاره هاي دل اين ملت بوديم .قبل از وارد شدن به منطقه تابلويي نظرمان را جلب كرد:با وضووارد شويد اين خاك آغشته به خون شهيدان است .اين جمله كلي حرف داشت .همه ايستاديم نزديك ظهربود بچه ها با آب كمي كه همراهشان بود وضو گرفتند .

    ناگهان صداي اذان آن هم به صورت دسته جمعي به گوشمان رسيد !به ساعت نگاه كردم وقت اذان نبود!همه اين صدا را مي شنيدند هر لحظه بر تعجب ما افزوده ميشد .يعني چه حكمتي در اين اذان بي وقف ودسته جمعي وجود دارد!!نواي اذان بسيار زيبا ودلنشين بود اين صدا ازميان نيزارها مي آمد با بچه ها به سوي نيزارها حركت كرديم اين منطقه قبلا محل عبور قايق ها بود هرچه جلوتر ميرفتيم صدا زيباتر ميشد اما هر چه گشتيم اثري از م‍‍وذنين نبود محدوده صدا مشخص بود لذا به همان سمت رفتيم در ميان نيزارها قايقي را ديديم قايق را به سختي از لابه لاي ني ها بيرون كشيديم .آنچه مي ديديم بسيار عجيب وباورنكردني بود .ما موذنين نا آشنا پيدا كرديم .درون قايق شكسته پراز پيكرهاي شهدا بود آنها سال هاي سال در ميان نيزارها وجود داشتند .پیکرمطهرسیزده شهیدداخل قایق بود.آنها را يكي يكي خارج كرديم عجيب تر اينكه همه آنها شهدا گمنام بودند .


    راوي :شهيد عليرضا غلامي مسئول تفحص لشگر امام حسين ع
    منبع:كتاب كرامات شهدا ص 30


  8. 3 کاربر برای پست " مهدی " عزیز صلوات فرستاده.

    bavaran (2013_08_14), ملکوت (2013_09_09), مدیریت محتوایی انجمن (2013_06_10)

  9. Top | #5

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.16
    نوشته ها
    625
    صلوات و تشکر
    297
    مورد صلوات
    1,565 در 587 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض






    روزگاری جنگی در گرفت

    نمی دانم تو آن روز کجا بودی؟

    سر کلاس؟

    سر کار؟

    سر زمین کشاورزی؟

    جبهه؟

    یه ویلای امن دور از شهر؟

    نمی دانم

    اما می دانم که خودم کودکی بیش نبودم!

    روزگاری جنگی در گرفت .

    من و تو شاید آن روز به قدری کوچک بودیم که حتی نمی دانستیم جنگ یعنی چه!

    و اگر هم کشته می شدیم حتی نمی دانستیم به چه جرمی!

    روزگاری جنگی در گرفت و عده ای بهای آزادی من و تو را پرداختند

    و امروز تو ای دوست من:

    مواظب قدمهایت باش!

    پا گذاشتن روی این خون ها آسان نیست...

    ویرایش توسط مهدی : 2013_06_08 در ساعت 02:02 PM


  10. 3 کاربر برای پست " مهدی " عزیز صلوات فرستاده.

    bavaran (2013_08_14), ملکوت (2013_09_09), مدیریت محتوایی انجمن (2013_06_10)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 08:40 PM