سپـس سه نفر را ديدم, با چهره هايى خـورشيد گـون, يكى با ابريقى از نقره و عطردانى از مشك در دست, ديگرى با طشتى از زمـرد سبز كه در هـر يك از چهار سـويـش لولـو سفيـدى بـود. و كسـى مـى گفت: (ايـن را بگير, اى محمد). وى از ميانه اش گرفت.
و كسـى مـى گفت: (كعبه را در قبضه بگير.) در دست سومى, حرير سفيد پيچيده اى بود كه آن را گشود و از درونـش مهرى بيـرون آورد, فـروزان كه چشمها را خيـره مـى كـرد.
با آن آب, هفت بار آن مهر را شستشـو دادند و بر كتف او زدند (مهر نبـوت) و بر دهـانـش نهادنـد كه گـويـا شـد و به او گفته شـــد:
(در امان خدا و حفظ و رعايت او, قلبت سرشار از دانش و ايمان و يقيـن و عقل و شجاعت شد.
تو بهتريـن انسانهايى! خوشا آنكه پيرو تو باشد و بدا بر آنكه از تـو عقب ماند .. .)
آنگـاه سـاعتـى در ميـان بـال فـرشتگـان بـود. و فرشته (رضوان) به اين كار پرداخت.
سپـس آن فـرشته در حـالـى كه به او مـى نگـريست, دور شـد و چنيـن مى گفت: (اى عزيز! بشارت باد بـر تـو عزت دنيا و آخرت.) و ديـدم نـورى از سرش تا به آسمان فرا مى رفت.
و قصرهاى شام را ديدم كه روشن بود.
و پيـرامـون خـويـش, پـرنـدگـانـى ديـدم كه بـالها بـر سـر مـن گشـوده انـــد.
جواد محدثى
منبع: سایت تربیت