قرارگاه به ما اجازه تفحص نمی داد. می گفتند امنیت ندارد. منافقین توی منطقه اند. نمی شود. وقتی اصرار ما را دیدند، قرار شد یک هفته موقت باشیم. اگر شهید پیدا کردیم مجوز بدهند و ما رسما وسایلمان را بیاوریم و شروع کنیم.
از یک طرف خوشحال بودیم که مانده ایم. از طرف دیگر وقت، کم و منطقه وسیع و خطرناک. می ترسیدیم نتوانیم شهیدی پیدا کنیم. هر روز از میدانهای وسیع مین، سیم های خاردار و تله های انفجاری می گذشتیم. اما هر روز نا امیدتر می شدیم. مین های منطقه، منافقین، عراقیها، از هیچ کدام آنقدر نمی ترسیدیم که از دست خالی برگشتن می ترسیدیم.
روز آخر ماندنمان نیمه شعبان بود. آن روز رمز حرکتمان «یا مهدی(عج) » بود.
عجیب همه پریشان بودند. خورشید هم دستپاچه بود انگار. زودتر از همیشه رفت پشت ارتفاع 175.نزدیک غروب بود و لحظه وداع. باید سریع از منطقه می رفتیم. بچه ها از خود بی خود بودند. می گفتند دیدید قابل نبودیم، با نام «مهدی» روز نیمه شعبان کار را شروع کردیم و حالا باید برگردیم.
اشک حلقه زده بود توی چشم هایشان. هر کس دنبال چیزی می گشت برای یادگار و تبرک با خودش ببرد. یکی یک مشت خاک بر می داشت یکی یک مشت خاک بر می داشت، یکی یک تکه سیم خاردار. من هم رفتم سراغ شقایق وحشی. می خواستم با ریشه درش بیاورم بگذارم توی قوطی کنسرو. وقتی شقایق را آرام جدا کردم از زمین، دیدم ریشه شقایق روی جمجمه شهید سبز شده، روی سجده گاهش. با فریاد یا مهدی بچه ها همه جمع شدند.
آرام آرام خاکها را کنار می زدیم. دلهره داشتیم. کاش پلاک هم داشته باشد. هم از لشگر باشد. پلاک که پیدا شد، همه سلام دادند بر محمد(ص) و آلش.
پلاک را استعلام کردیم...
روی پا، بند نبودیم. شهید مهدی منتظرالقائم بود از لشگر امام حسین(ع).