از تیره ی راسب، از قبیله ی ازد بصره بود
شهره بود به شجاعت و دلیری
در چشمان نبی الله راه هدایت در جوار علی را خوانده بود
صراط مستقیمی که تا زمان دست به دامانیش راه رستگاری را گم نخواهد کرد
پا به پای علی راهی نبرد های سه گانه شد
و در جنگ صفین از طرف آن حضرت، مفتخر به فرماندهی قبیله ی ازد گردید
بعد از علی
شد مونس بی یاوری های حسن
غربت مجتبی به جنونش میکشید
شوری به سر داشت که تنها به فرمان فرزند علی در سینه نگه میداشت
تا روز موعود
...
و حالا
روز موعود فرا رسیده بود
در بصره روزگار میگذراند که خبر حرکت حسین به عراق را شنید
خبر اندکی دیر به گوشش رسیده بود
او نیز همچون پیغام نخ نما شده
دیر به کربلا رسید
عصر عاشورا بود
و خورشید از بالای نیزه های خونین دلربایی میکرد
ندید !!
یا نخواست ببیند !!
نمیدانم!!!
آتش بود و آتش
اثری حتی از خیمه های مولایش بر جای نمانده بود
رو به لشگر عمرسعد کرد و کوبنده پرسید: چه خبر است؟ حسین کجاست؟
خندیدند
به یکدیگر نگاهی کردند و گفتند: تو کیستی؟
گفت: من هفهاف بن مُهَنَّد راسبی هستم. برای یاری حسین آمده ام
باز هم خندیدند
امروز زیاد از این قهقه های مستانه سر داده بودند
شادمانی کودکانه ای که دیری نپایید
گفتند: مگر هجوم مردم به خیمه گاه حسین را نمی بینی که چگونه زنان و کودکان و اموالش را غارت می کنند؟
همین که این خبر را شنید
دلش لرزید
صورت آفتاب سوخته ی حسین را بر فراز نی دیده بود
اما دلش باور نمیکرد
چشمهایش تار شد
زانوانش لرزید
رعشه ای عظیم بر جانش پدیدار شد
قطره ای اشک درمان درد بی مولایی اش شد
و
ناگهان
غرید
شجاعانه
مثل همیشه
دیر آمده بود
اما
درنگ نکرد تا بیش از این جا نماند
فریاد زد:
یا ایها الجند المجند
انی انا الهفهاف بن مهند
احمی عیالات محمد صلی الله علیه و آله و سلم
ای سپاه مجهز و منظم
من هفهاف، فرزند مهندم
که از اهل بیت و عترت محمد حمایت می کنم.
چنان شجاعانه به لشگر عمرسعد حمله کرد که طعم شیرین سکه های خیالی به کامشان زهر شد
آنقدر کشت که شمشیرش رمق از کف داد
ترس بود که در میان لشکریان عمرسعد بیداد میکرد
ناگهان روسیاهان با خود گفتند ما عباس را کشتیم
پس از غیر عباس چه باک؟
دوره اش کردند
مردانگی شان همین بود
صدها سوار در مقابل یک تن
مثل تمام طول روز
مثل وقتی که حسین را کشتند
و پیکری برجا نهادند از فرزند نبی که حتی برای خواهرش نا آشنا بود!
آنقدر نیزه و شمشیر از گوشه کنار روانه کردند
که جای خالی در تن هفهاف باقی نماند
...
بر زمین افتاد
صورتش در تلاقی خاک و خون زیباتر شده بود
به حسین نگاه کرد
در چشمان مولایش برقی دید که هیچ کس را یارای دیدنش نبود
با خود گفت
چه کسی میگوید حسین کشته شده؟ او که زنده است
لبخندی شیرین بر لبانش نقش بست و چشم در چشم حسین
آرام گرفت
آنقدر آرام که گویی سر در دامان ملائک نهاده بود!