مي اومد کنار بابا مي نشست و نوازشش مي کرد.ناخناش رو براش مي گرفت و مي بردش حمام و موهاش رو شونه مي زد. بعد هم پا مي شد لباساش رو مي شست.از موقعي که بابا زمين گير شده بود،اعظم يارو غم خوارش بود.
مونس مامان هم اعظم بود.مي گفت يادش نمياد که هيچ وقت اعظم با عصبانيت،يا با صداي بلند باهاش حرف زده باشه،حتي يه بار.
(شهيده اعظم شفاهي)