آفتاب در قفس !
بس كن! از سر شب هرچه گفتى، هيچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوى و زبان به دهان بگيرى .
زن، دستش را از زير چانه اش برداشت . چارقدش را روى سرش محكم كرد و پاهايش را به طرف ديوار دراز نمود . چگونه مى توانم حرفى را كه چيزى جز حقّ نيست، بر زبان نياورم؟
مرد، دستهايش را زير سرش قلاّب كرد و روى حصير دراز كشيد و پلكهايش را روى هم گذاشت... از زمانى كه از قصر متوكّل بيرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش كرده بود.
دستورى تازه به «نحرير » رسيده بود؛ متوكّل يكى از افراد زندانى را كه با او دشمنى سرسختى داشت، به دست وى سپرده بود تا فردا او را ميان حيوانات درّنده باغ وحش انداخته و براى هميشه خيال خليفه عبّاسى را راحت كند.
وجود اين زندانى، آرامش روحى متوكّل را به كلّى گرفته بود. با اتمام اين كار، پاداش هنگفتى انتظارش را مى كشيد. چشمانش را بازكرد. زن هنوز داشت حرف مى زد .....
بخشی از داستان «آفتاب، در قفس» نوشته لیلا اسلامی گویا