و چون مدتى برآمد معاودت عراقى در خاطر جلوه گر آمد در اثناى راه بعض از قطاع الطريق بر ما بيرون آمدند و مرا و رفيقان مرا تمامى غارت كردند چنانكه بر بدن من غير كهنه قبائى نگذاشتند و من تاءسف بر هيچ چيز اسباب خـود نـمـى خورم الا بر آن جامه و منشفه كه حضرت به من انعام فرمودند و تفكر مى كردم در آن سخن كه به من گفته بودند كه اين جامه و منشفه را حفظ كن كه به بركت آن محفوظ خـواهـى بـود كـه نـاگـاه يـكـى از گـروه حـرامـى بـر هـمـان اسـب كـه فـضـل بـن سهل ذوالرياستين به من داده بود سوار شده نزديك من آمد و اين مصرع شعر مرا را بـخـواند كه (( مدارس آيات خلت من تلاوة ))
به گريه افتاد و چون من اين حالت از او مـشـاهـده كـردم تـعـجـب نـمـودم كه در آن ميان شخصى شيعى ديدم و بنابراين طمع در اسـتـرداد جـامـه و مـنشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم كه اى مخدوم ! اين قصيده از كـيست ؟
گفت : ترا با اين چه كار است ؟ گفتم : اين پرسش من سببى دارد كه ترا از آن خبر خـواهم كرد،
گفت : اين قصيده را شهرت او نسبت به صاحبش بيش از آن است كه مخفى ماند.
گـفـتـم : او كـيـسـت ؟ گـفـت : دعبل بن على شاعر آل محمّد عليهم السلام جزاء اللّه خيرا.
پس گـفتم : واللّه ! دعبل منم و اين قصيده از من است ، آن شخص از جاى درآمده گفت : اين چه سخن دور از كـار اسـت كـه مى گوئى ؟ گفتم : از اهل قافله تحقيق نمائيد. پس بفرستاد و جمعى از اهـل قـافـله را حـاضـر سـاخـت و از حـال مـن سـؤال نـمـود، هـمـگـى گـفـتـنـد كـه ايـن دعـبـل بـن عـلى الخـزاعـى اسـت چـون مـرا بـه يـقـيـن دانـسـت كـه دعـبـلم ، گـفـت : جـمـيـع مال اهل قاقله را به جهت خاطر تو بخشيدم آنگاه منادى ندا كرد در ميان اصحاب خود تا جميع امـوال مـا را دادنـد و مـا را بـدرقه شده به محل امن رسانيدند و سر آنچه حضرت امام عليه السـلام از آن خـبـر داده بـود بـه ظـهـور رسـيـد و جـمـيع قافله به بركت جامه و منشفه آن حضرت ماءمون ماندند.((( مجالس المؤ منين )) 2/517 ـ 518.)