9-یک روز دیدم جلوی بهداری لشکر خیلی شلوغ شده است. رفتم جلو. دیدم در یک دست محمّد سِرُم است و می خواهد به زور از بهداری خارج شود. موضوع را پرسیدم.
گفتند: «نصراللهی به خاطر ضعف و بی خوابی از حال رفت. آوردیمش به او سِرُم وصل کردیم. اما او تا به هوش آمد بلند شد و راه افتاد.»
نگاهی به نصراللهی انداختم.
گفت: «باید بروم به قایق ها سرکشی کنم.»
سر تکان دادم و در حالی که با زور جلوی خنده ام را گرفته بودم گفتم: «برگرد روی تخت دراز بکش و کمی استراحت کن.»
او با ناراحتی برگشت روی تختش. پلک هایش را بست و در پیشانی اش چین افتاد.
بچّه ها می گفتند: «بالاخره این اُعجوبه بعد از چند روز متقاعد شد که بخوابد.
10- زمان عملیات والفجر 8 که عراقی ها جاده را زیر آتش گرفته بودند محمد با دو نفر دیگر از همرزمانش نزدیک 3 راه کارخانه نمک داخل ماشین بوده اند که یک دفعه گلو له توپی در نزدیکی ماشین منفجر شده بود و ترکش ریزی به سر محمد خورده بود و او را به آرزوی دیرینه اش رسانده بود .
وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم این جمله اش مدام در گوشم زنگ می زد که « خدا گلچین است ، کاری به من ندارد » و شاید به خاطر خوشحالی از این چیده شدن بود که وقتی در گلزار شهدا برای آخرین دیدار رویش را باز کردند یک لبخند ابدی در چهره اش نقش بسته بود . همان لبخندی که او از کودکی به همراه داشت ، همان چهره ای که از پشت تیر سیمانی کوچه سرک می کشید و لبخند می زد .