ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ
هروقت آدم یاد حرفهایش میافتاد، بیاختیار خندهاش میگرفت و دیگر اعتنایی هم به اطراف خود نداشت. که اگر کسی نمیدانست قضیه چیست، با خود میگفت: «خدا شفاش بده، احتمالاً کم و کسر داره.
مثلاً یکی از کارهایش که خوب یادم هست، از آن روزهایی که هنوز او را نمیشناختم این است که وقتی میدید بچهها زیادی سرشان به کار خودشان گرم است، میآمد و در حالی که به ظاهر اعتنایی هم به دیگران نداشت، به نقطهای خیره میشد و میگفت: «ببین… ببین!» طبیعی بود که هرکس چون تصور میکرد او را صدا میکند، برمیگشت و او در ادامه در حالی که یک دستش را هم به سینهاش میزد، میگفت: «ببین حال پریشانم، حسین جانم، حسین جانم.» کنایه از اینکه مثلاً دارم نوحه میخوانم و کسی را صدا نکردهام!