پس زمانى مدهوش شد و امام حسن عليه السّلام بگريست و از قَطَرات عَبرات آن حضرت كه بـر روى پـدر بـزرگـوارش ريـخـت آن حـضـرت به هوش آمد و چشم بگشود و فرمود:
اى فرزند! چرا مى گريى و جَزَع مى كنى ؟ همانا تو بعد از من به زهر ستم شهيد مى شوى و بـرادرت حـسـيـن به تيغ و هر دو تن به جدّ و پدر و مادر خود ملحق خواهيد شد.
آنگاه امام حسن عليه السّلام از قاتل پدر پرسش كرد، فرمود: مرا پسر يهوديّه عبدالرّحمن بن مُلْجُم مـُرادى ضـربـت زد و اكنون او را به مسجد درآورند و اشاره كرد به باب كِنْدَه و پيوسته زهـر شـمـشـير بر بدن آن حضرت سَرَيان مى كرد و آن حضرت را بى خويشتن مى نمود و مـردمـان بـه بـاب كـِنـْدَه مـى نـگريستند و بر اميرالمؤمنين عليه السّلام مى گريستند كه نـاگـاه صـدائى از دَرِ مـسـجـد بـلنـد شـد و ابن ملجم را دست بسته از باب كِنْدَه به مسجد درآوردنـد و مـردمان گوش و گردن او را با دندان مى گزيدند و بر رويش مى زدند و آب دهان بر روى نحسش مى افكندند و او را همى گفتند: واى بر تو! ترا چه بر اين داشت كه اميرالمؤمنين عليه السّلام را كشتى و رُكْن اسلام را در هم شكستى ؟!
و او خاموش بود چيزى نـمـى گـفـت و مـردم را هـر سـاعـت آتش خشم افروخته تر مى گشت و همى خواستند او را با دنـدان پـاره پـاره كنند. حُذَيْفه نَخَعى با شمشير كشيده از پيش روى مى شتافت و مردم را مى شكافت تا او را به حضور حضرت امام حسن عليه السّلام آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد فرمود: اى ملعون ! كشتى اميرالمؤمنين و امام المسلمين را به جاى آنكه ترا پناه داد و تـرا بـر ديـگران اختيار كرد و عطاها فرمود، آيا بد امامى بود از براى تو و جزاى نيك هاى او به تو اين بود كه دادى ؟!.
ابـن مـلجم همچنان سر به زير افكنده بود و سخن نمى گفت ، پس در آن وقت صداهاى مردم بـه گـريه و نوحه بلند شد، پس امام حسن عليه السّلام پرسيد از آن مردى كه آن ملعون را آورده بـود، كـه ايـن دشـمـن خـدا را در كجا يافتى ؟ پس آن مرد حكايت يافتن ابن ملجم را بـراى آن حـضـرت نـقـل نـمـود، پس امام حسن عليه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سـزا اسـت كـه دوسـت خـود را يـارى كـرد و دشـمـن خـود را مخذول و گرفتار نمود.
بعد از لختى اميرالمؤمنين عليه السّلام چشم بگشود و اين كلمه مى فرمود:
اِرْفـَقُوا يا مَلائِكَةَ رَبّى بى ؛ يعنى اى فرشتگان خدا، با من رفق و مدارا كنيد