نقل كرده اند:

پدر و پسري با هم شبي در يكي از كوچه هاي تاريك زمان سابق راه ميرفتند. آن زمان چراغ برق نبود و با فانوس دستي راه را روشن ميكردند. اعيان و اشراف مخصوصاً فانوسكش داشتند كه جلو ميافتاد و راه را براي آنها روشن ميكرد. آن پسر هم فانوس به دست گرفته بود و پشت سر پدر راه ميرفت.

در اثناي راه پدر برآشفت و گفت: آخر اي آدم نادان! فانوس را از جلو ميبرند نه از پشت سر. پسر كه آدم عاقلي بود دنبال فرصت مناسبي ميگشت كه پدر را موعظه كند؛ گفت:

اي پدر بزرگوار! اگر مطلب چنين است پس چرا شما خودتان در مسير آخرت فانوس را جلوتر از خود نميفرستيد تا راه را براي شما روشن كند؟

درباره ي اموالي كه داريد به من وصيّت ميكنيد كه پس از شما چنين و چنان كنم و فانوس را از پشت سرتان بياورم و راههاي برزخ و محشر را براي شما روشن كنم و حال آن كه فانوس را از جلو ميبرند نه از پشت سر!پدر كه اين حرف بلندِ هشياركننده را از پسر شنيد گفت: احسنت اي پسرم! چه زيبا سخن گفتي و از خواب بيدارم كردي و حقّاً كه فانوس كش من شدي.



نقل از صفير سعادت، شمارهي12،مورخ25/8/86