مقر گردان در مركز و يكي از محله هاي شلوغ شهر قرار داشت. دو روز به اعزام گردان به جبهه باقي مانده بود. سازمان گردان هنوز تكميل نشده بود. از نگهباني درب مقر گردان پيام فرستادن كه يك پير زن فرمانده گردان رو كار داره.
با تعجب سوال كردم، يك پير زن با من چه كاري مي تونه داشته باشه؟ با اينكه كار داشتم و در حال برنامه ريزي براي سر و سامان دادن به وضعيت گردان بودم بلند شدم و به طرف درب مقر گردان حركت كردم، چند لحظه بعد جلو درب با پير زني برخورد كردم كه يك بقچه در دست داشت. به چهره او نگاه كردم، محبت عجيبي در چشمان اون حس كردم كه منو سر جام ميخكوب كرد. با تواضع و احترام سلام كردم و جوياي مشكلش شدم. پيرزن با لحني ملتمسانه خواست كه بقچه همراهش رو از اون بگيرم.
وقتي موضوع رو سوال كردم، گفت: تنها فرزندم در جبهه شهيد شده است و توي اين بقچه لباسهاي رزم اوست كه تنها يادگاري او هستند و از من خواست تا اين لباسها را براي استفاده رزمندگان از او بگيرم.
با ديدن قامت خميده و لرزان اين مادر پير احساس مسئوليت سنگيني قلبم رو به درد آورد و من كه به شدت جلوي تركيدن بغض خودم رو گرفته بودم، بدون اينكه بتونم بار ديگر به چهره اين پير زن نگاه كنم، بقچه لباس رو از او گرفتم و بعد از تشكر با چشمانم كه يواش يواش قطرات اشك از آن سرازير مي شد او را بدرقه كردم.