سپس به رود دجله رفت که در نزدیکی حرم بود . در کنار رودخانه ،لباس هایش را در آورد و با غصه به ورمِ پایش نگریست. جای دُمَل ، مثل همیشه سیاه و پر خون بود . دلش لرزید. به یاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد . اشک ، چشم های غمگینش را فرا گرفت . با دلِ شکسته به میان آب رفت و غسل کرد . سپس بیرون آمد . لباس هایش را پوشید و طرف حرم راه افتاد . بادِ خنکی در پرواز بود . آفتاب رشته های طلایی اش را به سر و روی نخل ها و سبزه ها گره می زد . اسماعیل در راه چیز عجیبی دید . ایستاد. با دقت به رو به رو خیره ماند . چهار مردِ اسب سوار سمت او می آمدند . تعجب کرد . چند قدمی جلو رفت . لباس هاس سفیدشان ، او را به فکر فرو برد .
-کیستند؟
شاید از بزرگانِ عربِ عراق اند . شاید هم از سرزمین ِ حجاز آمده اند . اسب ها به او رسیدند . دو نفر از آن ها جوان ، یک نفرشان پیرمرد و یک نفر دیگر میان سال بود . مردِ میان سال چهره ای مهربان و خوش رو داشت . مردِ پیرمرد در دست خود نیزه ی بلندی داشت و آن دو جوان ، همراه خود شمشیر داشتند . مردها سلام کردند . اسماعیل جواب داد و با احتیاط به مردان غریبه خیره شد . مردِ مهربان پرسید : فردا نزد خانواده ات می روی؟ اسماعیل بی آن که فکر کند ، گفت : بله آقا!
مرد پرسید : جلوتر بیا تا آن زخمی را که اذیتت می کند ، ببینم! اسماعیل جا خورد . این پا و آن پا کرد. کسی در دلش گفت : برو جلو! عجله کن!
بی معطلی جلوی اسب او رفت . مرد از روی اسب خم شد . اسماعیل بی آن که چیزی بپرسد، دشداشه ی(4) خود را بالا زد و پارچه ی زخم خود را باز کرد . زخمِ سیاه نمایان شد .
مردِ مهربان دست بر شانه ی اسماعیل گذاشت و با دستِ دیگر روی زخم را گرفت و آن را فشار داد. اسماعیل به خود لرزید . خون و چرکِ زیادی از زخمِ سیاه بیرون آمد . مردِ مهربان بر اسبش نشست . پیرمردی که در کنارش بود ، شادمان گفت : رستگار شدی اسماعیل هِر قلی! اسماعیل که گیج و منگ بود ، پارچه را بست و پیراهنش را پایین کشید . رنگش پریده بود . صدای قلب را می شنید. رو به پیرمرد کرد و پاسخ داد: ان شاءالله همگی رستگاریم! ناگهان به خودش آمد . بیشتر به چهره ی پیرمرد نگریست و زیر لب گفت : این پیرمرد اسم مرا از کجا می داند؟ تا آمد چیزی بپرسد، پیرمرد گفت : این مردِ بزرگوار امام زمان توست!