نوشته اصلی توسط گل مریم پندى آموزنده شخصى در بيابان مى رفت در چاه افتاد، چوبى وسط چاه بود، آن را گرفت تا نيفتد، ديد قعر چاه اژدههايى دهان باز كرده است، يك طرف، موش سفيد و يك طرف ديگرش موش سياه، از دو طرف چوب را مى جوند و آن را باريك مى كنند. راستى كه چه هولى دارد ليكن چشمش به گوشه چاه افتاده مى بيند مقدارى عسل در خاكها ريخته شده، زنبورها هم آمد و شد دارند. اژدها و موشها را فراموش كرده با نيش زنبورها ...