نوشته اصلی توسط گل مریم آفتاب در قفس ! بس كن! از سر شب هرچه گفتى، هيچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوى و زبان به دهان بگيرى . زن، دستش را از زير چانه اش برداشت . چارقدش را روى سرش محكم كرد و پاهايش را به طرف ديوار دراز نمود . چگونه مى توانم حرفى را كه چيزى جز حقّ نيست، بر زبان نياورم؟ مرد، دستهايش را زير سرش قلاّب كرد و روى حصير دراز كشيد و پلكهايش را روى هم گذاشت... از زمانى كه از قصر متوكّل بيرون آمده، تمام ...