PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غیبت تو سزای ماست



ملکوت
2013_04_20, 04:33 PM
«یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم...» یوسفِ ندیده! رو به کنعانِ کدام سمت و سوی زمین، تو را گریه کنم و در پی شمیم پیراهنت، در کجای بیابان‏های سکوت و تشنگی، خیمه‏ نشین شوم؟ جمعه‏ های بی‏ فلسفه، جمعه ‏های خالیِ بی ‏اتفاق، پشت سر هم از تقویم ‏های روزگار خط می‏خورند و هیچ جاده خوش‏خبری، تو را به این حوالی نمی‏آورد. جمعه‏ ها همه پیرو خمیده ‏اند؛ بی‏حوصله و خاموش و سر درگریبان. لباسی به رنگ انتظار فرسوده ناامید دارند و چشم‏هایشان بی‏فروغ مانده. خورشید جمعه‏ها، از سر اجبار طلوع می‏کند و هیچ رونقِ فریبایی ندارد. در سکوتی دلخراش، میان آسمان می‏نشیند و لحظه ‏شماری می‏کند تا غروب... و غروب، این غم قدیمی نفس‏گیر، جمعه را در خویش می‏فشرد و مچاله می‏کند. غروب، تمام غصه جمعه را آوار می‏کند بر سر اهالی روزگار و خورشید زخم‏خورده، خورشید داغدار، گریبان می‏درد و خون می‏بارد و زمین و زمانه را به سرخی غم‏انگیز خویش، دچار می‏کند. این سزای ماست که روزهای مداوم، در رفت و آمد روزمره سر به هوای خویش، فریفته رنگ و رخساره دنیاییم و غروبِ پایان هفته، به یاد دلِ شکیبایی می‏افتیم که از ما به ما مهربان‏تر است. این سزای ماست که آفتاب را از یاد برده ‏ایم و در انتظار رسیدن نجات ‏دهنده‏ای، ستاره ‏نمی ‏شمریم و بغض‏های زمختمان را، بغض‏های پنهانِ در پرده‏ های غرور را نمی‏ شکنیم، تا باران ببارد.