گل مريم
2013_08_25, 07:51 AM
besm19
عاقبت بخيران عالم
نويسنده : على محمد عبداللهى
توبه نصوح
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نصوح مردى بدون ريش ؛ همانند زنان بود. دو پستان داشت و در يكى از حمامهاى زنانه زمان خود كارگرى مى كرد. او كيسه كشى و شستشوى اين زن و آن زن را بر عهده داشت . به اندازه اى چابك و تردست بود كه همه زنها مايل بودند كار كيسه كشى آنان را، او عهده دار شود.
كم كم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسيد و او ميل كرد كه وى را از نزديك ببيند. فرستاد حاضرش كردند، همين كه دختر پادشاه وضع او را ديد پسنديد و شب او را نزد خود نگهداشت . روز بعد دستور داد حمام را خلوت كنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگيرى نمايند، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظيف خودش را به او واگذار كرد. وقتى كار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهايى از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خيلى دوست مى داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتكاران مخصوصش فرمان داد همه كارگران را بگردند، تا بلكه آن گوهر پيدا شود.
طبق اين دستور، ماءموران كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد، با اين كه آن بيچاره هيچگونه خبرى از گوهر نداشت ولى از اين جهت كه مى دانست تفتيش آنان سرانجام كارش را به رسوايى مى كشاند، حاضر نمى شد او را بگردند. لذا به هر طرفى كه ماءمورين مى رفتند تا دستگيرش كنند او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او آن طور نشان مى داد كه گوهر را او ربوده است . و از اين نظر ماءمورين براى دستگيرى او اهميّت بيشترى قائل بودند. نصوح هم چون تنها راه نجات را اين ديد كه خود را ميان خزانه حمام پنهان كند، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانيد و همين كه ديد ماءموران براى گرفتنش به خزانه وارد شدند، و فهميد كه ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود، به خداى متعال متوجّه شد و از روى اخلاص توبه كرد و دست حاجت به درگاه الهى دراز نمود، و از او خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد.
به مجرّد اين كه نصوح حال توبه پيدا كرد، ناگهان از بيرون حمّام آوازى بلند شد كه دست از آن بيچاره برداريد كه دانه گوهر پيدا شد.
پس ، از او دست كشيدند و نصوح خسته و نالان شكر الهى را بجاى آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالى را كه از راه گناه كسب كرده بود، بين فقرا تقسيم كرد.
و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او مى خواستند كه آنها را بشويد)، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند. از طرفى هم نمى توانست راز خودش را براى كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج شد و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود سكونت نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد.
عاقبت بخيران عالم
نويسنده : على محمد عبداللهى
توبه نصوح
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نصوح مردى بدون ريش ؛ همانند زنان بود. دو پستان داشت و در يكى از حمامهاى زنانه زمان خود كارگرى مى كرد. او كيسه كشى و شستشوى اين زن و آن زن را بر عهده داشت . به اندازه اى چابك و تردست بود كه همه زنها مايل بودند كار كيسه كشى آنان را، او عهده دار شود.
كم كم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسيد و او ميل كرد كه وى را از نزديك ببيند. فرستاد حاضرش كردند، همين كه دختر پادشاه وضع او را ديد پسنديد و شب او را نزد خود نگهداشت . روز بعد دستور داد حمام را خلوت كنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگيرى نمايند، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظيف خودش را به او واگذار كرد. وقتى كار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهايى از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خيلى دوست مى داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتكاران مخصوصش فرمان داد همه كارگران را بگردند، تا بلكه آن گوهر پيدا شود.
طبق اين دستور، ماءموران كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد، با اين كه آن بيچاره هيچگونه خبرى از گوهر نداشت ولى از اين جهت كه مى دانست تفتيش آنان سرانجام كارش را به رسوايى مى كشاند، حاضر نمى شد او را بگردند. لذا به هر طرفى كه ماءمورين مى رفتند تا دستگيرش كنند او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او آن طور نشان مى داد كه گوهر را او ربوده است . و از اين نظر ماءمورين براى دستگيرى او اهميّت بيشترى قائل بودند. نصوح هم چون تنها راه نجات را اين ديد كه خود را ميان خزانه حمام پنهان كند، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانيد و همين كه ديد ماءموران براى گرفتنش به خزانه وارد شدند، و فهميد كه ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود، به خداى متعال متوجّه شد و از روى اخلاص توبه كرد و دست حاجت به درگاه الهى دراز نمود، و از او خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد.
به مجرّد اين كه نصوح حال توبه پيدا كرد، ناگهان از بيرون حمّام آوازى بلند شد كه دست از آن بيچاره برداريد كه دانه گوهر پيدا شد.
پس ، از او دست كشيدند و نصوح خسته و نالان شكر الهى را بجاى آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالى را كه از راه گناه كسب كرده بود، بين فقرا تقسيم كرد.
و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او مى خواستند كه آنها را بشويد)، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند. از طرفى هم نمى توانست راز خودش را براى كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج شد و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود سكونت نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد.