PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پهلوانان نمی میرند



امیر هانی
2013_08_20, 01:30 PM
بسم الله الرحمن الرحیم

خاطراتی سبز از یاد شهیدان



به عشق فرمانده

آن شب(1) محمد محوری به خط مقدم اعزام شده و با وجود آتش سنگین دشمن در حال زدن خاک ریز بود. هوا روشن شد و خاک ریز به اتمام نرسید. حاج حسین(2) گفته بود علی رغم روشن شدن هوا باید خاک ریز تمام شود.
برای همین برادر محوری کار را ادامه داد. این در حالی بود که زیر تیر مستقیم دشمن قرار داشت.
با این که بچه ها از او خواستند کمی استراحت کند ولی گفت: تا آخرین نفس باید ادامه دهم تا دستور فرمانده لشکر را اطاعت کرده، وظیفه خود را به انجام برسانم.
محوری سرانجام با تیر مستقیم دشمن به عرش اعلی پیوست.(3)






1. یکی از شب های عملیات کربلای 5.
2. حاج حسین خرازی: فرمانده سترگ و دلاور لشکر امام حسین (ع) که مدال شهادت به سینه اش نصب کرد.
3. راوی: حسین معینی، ر.ک: دژ آفرینان، ص 48.

امیر هانی
2013_08_20, 01:31 PM
ددمنشی گروهک ها

در اوایل جنگ، یک روز در کردستان مأموریت پیدا کردم برای حفظ آمادگی نیروها، تعدادی از افراد را به محلی به نام گردنه آریز ببرم. در این بین با خبر شدیم یک ماشین ارتشی در کمین ضد انقلاب افتاده است. وقتی به صحنه درگیری رسیدیم، متوجه شدیم پیکر پاک شهدای ارتش در آتش سوخته و خاکستر شده است. صحنه تکان دهنده و دل خراشی بود. مدتی بعد از این حادثه، درگیری دیگری در محور سنندج ـ کامیاران روی داد. تعدادی از افراد ما در کمین ضد انقلاب قرار گرفتند. به یکی از ماشین های سیمرغ مجهز به تیربار کالیبر 50 مأموریت دادیم با اجرای آتش، نیروها را نجات دهد. بعداً معلوم شد افراد خودروی سیمرغ هم دچار کمین شدند. چون غروب شده بود، اعزام نیروی بیشتر به محل درگیری، خطرناک بود. صبح روز بعد که به محل حادثه رسیدیم، با پیکر پاک و نیمه سوخته سه شهید مواجه شدیم. راننده سیمرغ هم تمام سرش آغشته به خون بود و پشت قبضه تیربار افتاده بود و حرکت نمی کرد. پوست سرش را با چاقو طوری کنده بودند که از دو طرف گوش هایش آویزان بود. این قبیل ددمنشی ها، شگرد ضد انقلاب برای تضعیف نیروها بود. وقتی دستم را روی صورتش گذاشتم، دیدم هنوز گرم است. گوشم را روی قلبش گذاشتم. صدای ضربان قلبش را شنیدم.به سرعت او را به بیمارستان سنندج منتقل کردیم. هشت سال بعد با یک نفر مواجه شدم جلو آمد و شروع به احوال پرسی کرد. گفت: من همان کسی هستم که پوست سرم را کنده بودند!(4)


4. راوی: سردار رستگار پناه، ر.ک: شب های کمین، ص 32 و 33.

امیر هانی
2013_08_20, 01:32 PM
یک پاسدار معمولی

بعد از شهادت شاه کرمی فرمانده قرارگاه مسؤولیت تیم شهید شاه کرمی را به شهید حاج علی دل هنر داد. او که از کار فرمانده تعجب کرده بود، گفت: برای چی من؟ بچه های دیگری هستند که خیلی از من قدیمی تراند. این مسؤولیت را به آنها بدهید.
حاج علی عراقی گفت: شما لیاقتش را دارید. با درایتی که از شما دیدیم، بهتر دانستیم این سِمَت را به شما بدهیم.
حاج علی از روزی که مسؤولیت را پذیرفت، عاشقانه کار می کرد. و هیچگاه به مخیله اش خطور نمی کرد که رده اش از دیگران بالاتر است. رابطه او با بچه ها رابطه فرمانده و زیردست نبود. اگر بنابود کاری انجام گیرد، قبل از این که دیگران را به آن امر کند، خودش را موظف به انجام آن می دانست. او معتقد بود: قبل از این که من یک مسؤول باشم، یک پاسدار معمولی هستم.(5)



5. راوی: برادر کریمی پناه، ر.ک: شب وصال، ص 77 ـ 76.

امیر هانی
2013_08_20, 01:32 PM
به جای مشهدی قاسم

سردار امیر حسین جهان شاهی(م 1337 ش) در 21 دی ماه 60 در سن 23 سالگی بر اثر اصابت گلوله دشمن به ناحیه سر به آسمان ها پیوست. امیرحسین جانشین فرمانده سپاه کرج بود. در عین حال در بسیاری از مواقع به جای مشهدی قاسم آب دارچی کارهای آب دارخانه را انجام می داد تا مشهدی قاسم بتواند به خانواده اش رسیدگی کند.(6)



6. راوی: مرتضی جهان شاهی، ر.ک: فرهنگ نامه جاودانه های تاریخ،ج 14 استان زنجان، ص 93 و 94.

ملکوت
2013_08_20, 02:17 PM
قتی متوجه شدم پایم نیست !

یکی از بسیجیان جانباز سال های دفاع مقدس چنین روایت می کند:
«سال 1361، در مرحله دوم عملیات فتح المبین ، قرار بود سایت های چهار و پنج آزاد شود.
آن روزها، اهواز در تیررس آتش بارهای دوربرد عراقی بود.
اتفاقاً عملیات شب جمعه شروع شد. مراسم دعای کمیلی برگزار کردیم
و راه افتادیم تا به منطقه عملیاتی برسیم. پیاده رفتیم تا دشمن متوجه نشود.
از ساعت 11 شب تا 3 صبح روز بعد پیاده روی کردیم. بالاخره در داخل شیاری، ما را صف کردند.
فکر می کنم حدود 50 متری با دشمن فاصله داشتیم.

ساعت حدود 5/4 صبح بود که عملیات آغاز شد. بعثی ها زمین و زمان را پر از دود و آتش کردند.
سه خاکریز دشمن را پی درپی گرفتیم تا رسیدیم به خاکریز چهارم .
این جا کار کمی سنگین شد. بعثی ها مقاومت عجیبی می کردند.
فکر کنم از زمین و هوا و با هر امکاناتی که تصورش را بکنید به میدان آمده بودند.

هوا گرگ و میش و ساعت حدودهای 5/6 یا 7 صبح بود.
متوجه گلوله آتشینی شدم که با سرعت به طرف من می آمد. خواستم خیز بروم
اما قبل از این که تمام بدنم به زمین برسد، متوجه شدم بدنم با آن گلوله برخورد پیدا کرد
و به پشت افتادم روی زمین. خون بود که توی هوا می پیچید و به سر و صورتم می ریخت.
بخش های زیادی از بدنم داغ شده بود.

ملکوت
2013_08_20, 02:18 PM
در همین لحظات، دیدم یکی از رزمنده ها هم ترکش خورده بود و کنارم دراز کشیده است.
من طوری روی زمین پخش شده بودم که نمی توانستم، به درستی وضعیت خودم را ببینم.
تصور می کردم خونی که به هوا پاشیده، متعلق به همان برادری است که در کنارم افتاده بود.
از او پرسیدم: «برادر!چی شده؟»

من در آن لحظه کاملاً گرم بودم و متوجه هیچ چیز نمی شدم.
آن بنده ی خدا که دلش نمی آمد جریان را صریح به من بگوید،
فقط گفت: «خودت نگاه کن» و دستش را زیر سرم گذاشت و بلند کرد تا خودم ببینم.
ناخودآگاه اول نگاهم را انداختم به بدن او، ولی وقتی مسیر خون را پی گرفتم،
رسیدم به پای راست خودم. دیدم پای راستم، تقریباً از زانو به پایین نیست،
خواستم پایم را تکانی بدهم که تکه ی گمشده اش را ببینم.
احساس کردم پایم کاملاً بی حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.

ملکوت
2013_08_20, 02:20 PM
گمانم فهمید من هنوز از انفجار گیجم، چون پرسید: «مرا می شناسی؟»
گفتم: «راستش، درست نمی توانم ببینم». گفت: «اشکال ندارد، ناراحت نباش».
به خاطر خون ریزی و موج انفجار، دیگر نایی نداشتم تا جوابش را بدهم،
ولی متوجه شدم اشک هایش به سر و صورتم می ریزد

و در همان حالت شنیدم که می گوید:« راضی باش به رضای خدا،
حضرت ابوالفضل هم دست هایش را در راه اسلام و امام حسین(صلوات الله علیه) داد
و هیچ وقت هم نگران نبود، داداشم! خوش به سعادتت، ای کاش این سعادت قسمت من می شد.
حتما خدا تو را دوست دارد که مثل سقای کربلای حسینش، جانباز شده ای».
این عکس یادگار من از او است در همان لحظات سخت.

«علی اکبر خمسه ای»، سه سال بعد در عملیات والفجر هشت،
مزدِ دل پاک و صافش را از مولایش حسن گرفت .»


«شهید علی اکبرخمسه‌ای» به تاریخ هفتم آذر ۱۳۳۴، در روستای «شریف‌آباد» متولد شد.
نه ساله بود که پدرش درگذشت. او تا پایان دوره ابتدایی درس خواند

و از راه کارگری روزگار می گذراند. دوم اسفند ۱۳۶۴، زمانی که «علی اکبر» با لباس بسیجی،
در منطقه ی عملیاتی«فاو» با خون خویش وضو گرفت، پدرِ مهربانِ سه پسر و سه دختر بود.




برای مشاهده تصویر در سایز اصلی 1000 در 705 کلیک کنید
http://www.farhangnews.ir/sites/default/files/content/images/story/12-11/28/15477-59241.jpg