PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چشمانم



گل مريم
2013_08_17, 05:20 PM
besm19


براساس روایتی از خاطرات آزاده جانباز احمدزاده در کتاب (عرصه خون)




روزهای طاقت فرسای اسارت یکی پس از دیگری سپری می شد اسراء علاوه بر شکنجه های جسمی و روحی دچار انواع بیماری های صعب العلاج می شدند و عده ای در اثر بی توجهی عراقی ها به شهادت می رسیدند یا موجب معلولیت می شدند.


باتوجه به این که دراردوگاه آب کم بود و نمی شد کاملا " بهداشت رارعایت کرد به تبع آن بشتر اسراء به مریضی اسهال مبتلا می شدند ازطرفی هم آن هایی که به این مریضی دچار می شدند بهیارعراقی می گفت باید نمونه بیارید تامن یقین بدانم که شما اسهال دارید لذا بیشتر اسراء ابتدا ءکه به این مریضی مبتلا می شدند خجالت می کشیدند که نمونه را روی مقوا بگذارد و دربین همه ی اسراء به عراقی نشان بدهند که مثلا" ما مریض هستیم این کار به سختی انجام می شد اسهال تبدیل به اسهال چرکی می شد وکمی که زمان می گذشت اسهال خونی می شد که دیگه معالجه ی آن بسیار مشکل بود این جا دیگه اسراء مجبور بودند که یک نمونه از اسهال خود را روی مقوا قرارداده وبه عراقی نشان بدهند که او هم یه مشت قرص می داد اگر معالجه نمی شد به بیماران اعزام می کردند که ازچند نفر یه نفر جان سالم بدر می برد

معمولا به دلیل عدم وجود بهداشت درآسایشگاههای اردوگاه 15 اسراء مبتلا به بیماریهای زیادی می شدند که یکی ازآن ها بیماری گال بود بهیار اردوگاه که ایرانی و همدانی هم بود اسمش تدین بود که معروف شده بود به دکتر تدین ایشان ماهانه می آمدند اسراء رو چک می کردند هرکسی که این مریضی روداشت از مجموعه اش جدا می کردند
تا اینکه به دیگران سرایت نکند حال اصل مطلب این جاست که تابستان ها این مریضی بیشتر شایع می شد یه بار همه ی افرادی که دراردوگاه به این مریضی مبتلا شده بودند به آسایشگاه یک جمع کرده بودند می خواستند یه جا معالجه کنند دستور می داند همه باید لخت عور بشوند یه پماد زرد رنگی هم می داند که به بدنشان بمالند و تأثیر گذاری این پماد درآفتاب بهتر بود همه ی مریض هارا همچنان لخت عور می آوردند درجلوی آفتاب قرار می دادند بدون اینکه ستر عورتی داشته باشند لذا درمعرض مستقیم آفتاب قرارگرفتن باعث بهبودی مریضی فعلی می شد ولی سبب یه مریضی دیگری می شد که اون هم گرمازده گی بود باز گرمازدگی باعث اسهال خونی می شد درپایان بشتر عزیزان به ملاقات خدا می شتافتند

گل مريم
2013_08_17, 05:22 PM
انسان از بیان آن همه شرایط سخت غیر انسانی که بر اسیران ایرانی روا شد عاجز است، ونمی توان همه وقایعی که در گوشه ای از آسایشگاه های عراقی رخ می داد بیان کرد.


هنگامی که یکی ازما مفقود الاثرها مریض می شدیم باید یکی زیر بغل مان را میگرفت وبه بهداری می برد تا این که معلو م می شد که مریض هستیم حالا اگر بهیار عراقی تشیخص می داد که واقعا " مریض هستیم و نیاز به آمپول داریم وهنگامی که میخواستند آمپول را تزریق کنند ما بصورت سرپا ایست می کردیم و اون هم بیرحمانه مانند دامپزشک آمپول را تزریق می کرد .

من بعداز 18 ماه از اسارت احساس كردم چشم چپ من تار مي بيند و خارش داشت يواش يواش ديد من ضعيف مي شد و من هرچه به عراقي ها مي گفتم كسي گوش نمي داد دوستانم نیز چیزی به من نمی گفتند تا ناراحت نشوم، تا اينكه چشم من ديد خود را کاملاً ازدست داد چون آئينه هم نبود نمي توانستم ببينم كه چه شده است دوستانم چشم مرا مي ديدند كه يك پرده سفید رنگ چشم مرا پوشانده است ولي مي گفتند نترس چيزي نيست.

زخمهاي بدن من وسايرين در شرايط بسيار بدي بهبود نسبي پيدا كرده بودند، سوء تغذیه و نبود بهداشت موجب ضعف جسمی تمامی اسراء دربند شده بود، که جای نگرانی بود، اما فكر چشم مرا ديوانه كرده بود ناراحت و غمگين بودم. من ديگر كور مي شدم، نمی دانستم چکار کنم دیگر فکرم کار نمی کرد ودر تنهایی خود به دوران کوری فکر می کردم که اگر بشوم چگونه از عهده کارهای خودم برخواهم آمد، وکم کم خودم را برای روز مبادا آماده می کردم. اعصابم خرد شده بود و تحمل صحبت های دوستانم را نداشتم واز همه فرار می کردم.

گل مريم
2013_08_17, 05:23 PM
چند نفر از هم شهری ها که از دوستان و سربازان من بودند در آن اردوگاه هم بند بودیم ( حمید بابا نوه سی ـ رضا شاه حسینلو – حبیب ماکویی- علی روشن لو- و غیره ) که ارتباط بسیار صمیمی با من داشتند وقتی چشم مرا می دیدند این وضع برای دوستان تحمل ناپذیر شده بود نصایح و دلداری هایشان را نمی شنیدم، دوستان صميمي من يك روز در حال آمار گرفتن فرمانده اردوگاه ٰ بيماري چشم مرا به فرمانده عراقی گفتند و خواهش كردند مرا به بیمارستان انتقال دهند نگهبان عراقي يعني سيد حسن هم كمك كرد تا مرا به بيمارستان اعزام كنند.

فرداي آنروز به اتفاق چند اسير ديگر كه بيماري های مختلفی داشتند چشم بسته داخل آمبولانس هاي مشكي رنگ كه شيشه ها ي آن رانيز رنگ كرده بودند به بيمارستان صلاح الدين عراق اعزام كردند. يك قسمت را براي بيماران ايراني اختصاص داده بودند. كه با درب هاي آهني از بيمارستان جدا مي شد.


روي تخت ها اسرا با بيماري خود دست و پنجه نرم مي كردند وكسي ناي حركت و ديدن يكديگر را نداشت. روي تختي دراز كشيدم وغرق در افكار شدم آيا ديگر چشم من خواهد ديد؟

سوء تغذيه از يك طرف و زخمي بودن و خون ريزي هاي متوالي از ديگر سو مرا لاغر و نحيف كرده بود به شكلي كه تمام استخوانهاي بدنم شمرده مي شد از درد پشت و و خم ماندن در اثر بيماري و زخم ستون فقرات من خم شده بود.

گل مريم
2013_08_17, 05:24 PM
لحظه اي نگذشت كه صداي يك نفر براي من بسيار آشنا آمد كمي بلند شدم دوست و هم دوره آموزشي داوود معين اهل تهران بود او را شناختم و او مرا شناخت همديگر را بعد از چند سال كه هركدام به يك لشكر منتقل شديم دوباره در خاك دشمن مي ديديم او فردي چالاک با آموزش بالا و شجاع بود و هميشه رتبه هاي بالا را در دوران آموزش نظامي مي گرفت.

روبوسي كرديم خيلي خوشحال بوديم كمي روحيه من و او باز شد شب ها با هم صحبت مي كرديم از دوستان و منطقه و اردوگاه آنها و غيره از دوستان هم دوره كه سوال مي كردم مي گفت اكثراً شهيد شده بودند وما چند نفر از يك گروهان آموزشي زنده مانده بوديم و هركدام در جائي خدمت مي كرديم از شنیدن خبر شهادت دوستان هم دوره ام بسیار غمگین می شدم و به یاد آن روزهای آموزشی می افتادم که برادرانه مدت یک سال باهم زندگی کرده بودیم.

من باور كرده بودم كه همواره دست خدا همراه ماست و اين اسارت هم يك آزمايش الهي بود خداوند مرا هيچوقت تنها نگذاشته بود. آنجاهم با من بود صبح زود مرا براي معاينه چشم به كلينيك چشم پزشكي همان بيمارستان بردند. آنجا يك دكتراهل روسيه پزشك همان قسمت بود او روسي از من نام و نشان و وضعيت چشمم را پرسيد عراقي نيز سخنان او را عربي به مترجم فارس زبان ترجمه كرد منهم گفتم اسم من ميكائيل است و اهل آذربايجان مدت 8 ماه است كه در اسارت هستم و وضعيت چشمم را گفتم


دكتر بعداز شنيدن حرف هاي من از جا بلند شد وبه زبان روسي پرسيد شما مسيحي هستيد گفتم من مسلمان هستم او پرسيد اهل آذر بايجان شوروي هستيد در جواب گفتم آذربايجان ايران.

گل مريم
2013_08_17, 05:26 PM
او از شنيدن اسم من خنده كردوگفت پس هم نام هستيم و گفت :

اسم ميكائيل در شوروي زياد مي باشد وما ميخائيل مي گوئيم و خنديد و بعد از معاينه گفت نگران نباش به افتخار هم اسم بودن ديد ترا باز مي گردانم او از شوروي آمده بود و حقوق مي گرفت

معاينه من بسيار طولاني و با دقت تمام انجام شد. داروئي نيز تجويز كرد و گفت آب چشم من خشك شده كه به علت كمبود ويتامين آ مي باشد واگر دير مراجعه مي كردم چشم ديگري هم كور مي شد.
به عراقي گفت مدت 15 روز بستري شود. و غذاي بيشتري به او بدهيد وبه شوخي هم گفت هم وطن هستيم و سفارش مرا به او كرد.

نا گفته نماند در همان قسمت يك نفر سرباز اسير عرب زبان اهل اهواز به عنوان مترجم وجود داشت. او نيز هم يگان ما بود وخدمت سربازي راننده لودر بود. من هم كه مسئوليت اطلاعات و عمليات يگان را به عهده داشتم. از گردان مهندسي هرچند گاه لودر و بولدزر و مانند آنها براي جاده زدن به نيروها، ساختن موضع، كشيدن خاكريز، زدن سايت و سنگر و غيره براي كار كردن در خواست مي كرديم و خودم براي حسن اجراي ماموريت و دقت در كار حاضر مي شدم و اين سرباز را مي شناختم و چند بار نيز با ايشان به علت سستي در امورات محوله ودر ست انجام ندادن كارها در گير شده بودم.

و اصولاً او از من دل خوشي نداشت. زيرا من از او مي خواستم كارش را درست انجام دهد تا رزمندگان خط مقدم از ديد وتير دشمن در امان باشند و ايشان نيز آن را به حساب خصومت شخصي مي گذاشت. او هم اسير شده بود و چند بار در حضور عراقي ها با پوزخند و تمسخر به من بي احترامي كرده و متلك انداخته و چند بار نيز مرا به عراقي ها سفارش داده بود كه چند كابل و باتوم نوش جان كردم و بارها عمدی سخنانی به عراقی ها ترجمه کرده بود که حاصل اش تنبیه بدنی و زندان انفرادی بود، این سرباز دل خوشی از من نداشت و تا آنجا که امکان داشت حال مرا می گرفت.

اودر اردوگاه داخل آشپزخانه كار مي كرد، بعد از مدتي به اين مكان اعزام كرده بودند. من حدس مي زنم كه يكبار كه مرا جهت تخليه اطلاعاتي به دفتر استخبارات اردوگاه بردند خبر چيني او بود. چون عراقي ها سوالاتي تاكتيكي و مهم تري از من نسبت به سایرین مي پرسيدند.

گل مريم
2013_08_17, 05:26 PM
ایشان بهروز نام داشت كه به بهروز عرب مشهور بود او خدمات بسيار زيادي براي عراقي ها انجام داد.

بعنوان مثال : در اوايل اسارت چند محل براي تعبيه تهويه در آسايشگاه ها وجود داشت كه دستگاه نداشتند اسراي ايراني نقشه كشيده بودند از آن سوراخ ها به بيرون فرار كنند. كه با اطلاع دادن ايشان به عراقي ها تمامي سوراخ هاي تهويه اردوگاه در آنروز گرفته شدند. و براي اينكه بهروز از دست اسرای ايراني بخاطر خیانت ها و خبرچینی و گزارش های کذب اش در امان باشد او را به بيمارستان انتقال داده بودند. او آنجا هم دست بردار نبود تا امکان داشت پیله می کرد تا نقطه ضعف بگیرد تا عراقی ها مرا تنبیه کنند.او عمداً داروهای مرا می دزدید و دارویی که پزشک تجویز می کرد بمن نمی داد.

از شانس من یک نفر اسیر عرب زبان به نام عباس که اونیز به بیماری ریوی مبتلا شده بود در بین بیماران بود او تمام حرکات من و بهروز عرب را زیر نظر داشت تا اینکه با بهروز سخت درگیر شد و به عربی به او گفت:دست از سرمن بردارد ما همه اسیر هستیم خدا را خوش نمی آید اینجا همدیگر را ناراحت کنیم ما همه در کشور بیگانه هستیم و روزی به کشورمان باز می گردیم و آنگاه است که باید جواب بدهیم.

گل مريم
2013_08_17, 05:27 PM
به او یاد آوری می کرد که بهروز خبر بدرفتاری تو به گوش تمام اسرای اردوگاه ها رسیده که با بیماران چه میکنی، اما بهروز عرب گوشش بدهکار نبود و باز ایجاد مزاحمت می کرد. عباس تا مرحله دست به یقه شدن پیش رفت ولی کار ساز نشد تا اینکه به زبان عربی با نگهبانان عراقی صحبت کرد و تمام قضیه را باز گو کرد و اینکه بهروز از بیماران باج می گیرد سیگار و کوپن و غذای بیماران را به زور می گیرد و کارش شده گیر دادن به بیماران.

عراقی ها در جلو چشم بیماران بهروز را به باد کتک گرفتند و با کابل به جانش افتادند بطوریکه به حالت اغماء افتاد.و دستور دادند که به اردوگاه برگردانند. با شنیدن بازگرداندن او به ارودگاه از هوش رفت چون می دانست به محض برگشت اسراء پذیرایی سختی از او خواهند داشت.


پزشک روسي روز پنجم خودش پيش من آمد و فهمید بهروز عرب داروهای مرا دزدیده و بمن دارو نمی دهد بسیار ناراحت شد و به زبان روسی به مترجمش گفت: انسان از دیدن این صحنه های غیرانسانی حالش بهم می خورد چطور می شود یک هم وطن در یک شرایط نابسامان دور از کشور و خانواده بهمدیگر ظلم کنند.این کار یک انسان نیست ونباید نام آدمی براو گذاشت جایی که دشمن فرصت زنده ماندن می دهد خودی ها دشمن می شوند.
از كيف خود يك بطری حاوی قطره دارو درآورد و گفت : اين دارو فقط در شوروي پيدا مي شود و مخصوص خودم مي باشد آنرا به من داد و گفت هر شب از آن استفاده كنم حتماً خوب خواهد شد و ضمن خداحافظي گفت من فردا به كشورم باز مي گردم و اميد دارم شما هم به آغوش خانواده هايتان باز گرديد و آنگاه خداحافظي كرد ورفت.

گل مريم
2013_08_17, 05:28 PM
چند روز نگذشته بود كه چشم من کم کم بینایی زخود را باز یافت و خوب شد خدا را سپاس گفتم و حس كردم كه هر يك از اعضاء بدن انسان چه نعمت بزرگي است كه خدا براي ما داده وما قدر آنرا نمي دانيم.

از خوشحالي نمي توانستم بخوابم زيرا اگر لطف الهي نبود ومن دير اعزام مي شدم چشمم كور مي شد و ديگري را هم كور مي كرد.

آن پزشک انسان دوست با الطاف الهي كاري كرد كه تا آخر عمر سپاس گذار او باشم. او فرشته نجات من به فرمان خداي بزرگ و حاضر بود. من شخصاً قدرت خدا را در دست هاي بشر دوست آن پزشک روسي كه از نظر اعتقادي با هم اختلاف داشتيم ديدم. و از خداي بزرگ براي ايشان كه در هرجاي اين كره خاكي است موفقيت و عزت خواهانم.

اگر در بيمارستان لطف و كمك آن پزشك روسي نبود كاري براي من در آنجا انجام نمي شد. بعد از چند روز دوباره چشمان من و سایر بیماران را بستند و به اردوگاه های خودمان اعزام کردند وقتی آمبولانس از حرکت باز ایستاد و صدای خشن نگهبانان اردوگاه را شنیدم فهمیدم که به اردوگاه رسیدیم تنها دلخوشی من به اردوگاه وجود دوستان هم رزمم بود که سالیان در کنار هم جنگیده بودیم و اکنون نیز اسیر بودیم

ما را داخل سالنی بردند و چشمانمان را باز کردند، دیدم بهروز عرب را نیز با ما برگرداندند او گریه می کرد و می دانست که اسرای اردوگاه بی صبرانه منتظر اوهستند تا استقبال گرمی از داشته باشند، به پای من افتاده بود که من چیزی از او و کار هایش در بیمارستان نگویم، غافل از اینکه تمام اسرای اردوگاه های استان صلاح الدین قصاوت و شیطنت های او را شنیده اند.



وب سایت آزادگان نیوز