PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهایی خواندنی و تامل برانگیز



پرویزیان
2013_07_08, 09:24 PM
داستان شیطان و مرد نماز گزار









مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند،لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد . او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

پرویزیان
2013_07_08, 09:30 PM
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

پرویزیان
2013_07_08, 09:35 PM
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

گل مريم
2013_07_08, 11:19 PM
سلام پرویزیان عزیز جالب بود ممنونیم از شما

پرویزیان
2013_07_09, 04:54 PM
سلام گل مریم عزیز :)خواهش میکنم ایشالا که مطالب این تاپیک برای همه جالب باشه .

پرویزیان
2013_07_09, 05:21 PM
داستان مردی که به زیارت امام حسین علیه السلام نمی‌رفت

521



شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده می‌کرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت می‌نمود؛ تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی»که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند.








سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: «از آداب زیارت در مذهب اهل‌بیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی».این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می‌باشند و دستشان به حرم مطهر نمی‌رسد.آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار.

پرویزیان
2013_07_09, 05:26 PM
آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار.
هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم؛ بلکه این روش را بدعت و زشت می‌دانم و نهی از منکر واجب است.»
وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که به در صحن مطهر رسید .

پرویزیان
2013_07_09, 05:28 PM
نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید. سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، بر خود می‌لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می‌کرد تا این که وارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید.
چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک بر آورد و مانند زن بچه مرده، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگداز گفت: «اَهَذا مَصرَعُِِِ سیدُالشهداء؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟ ؛ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه السلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است؟»

پس فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به شهیدان راه حق پیوست.»


منبع:

داستان‌های علوی، ج4، ص210/ دارالسلام عراقی، ص301.

پرویزیان
2013_07_09, 05:33 PM
matn11




آقا منم! گدايِ قديميِ اين درم



عمريست گِردِ كرب و بلايت كبوترم




خوبم شناختيد منم بي حيا گدا



رزق از شما گرفتم و بر بام ديگرم



من آبروي نام شما برده ام ولي


گويند مردمان كه دراين خانه نوكرم




اي عاشقان صداي دلِ زار بشنويد


من از تمام خلق جهان بي وفاترم



من هجر يار ديده ام و زنده ام هنوز


اين شرطِ عاشقي نَبُوَد خاك بر سرم



بيچاره عاشقي كه نرفته ست كربلا


بيچاره تر كسي كه نمرده ست در حرم



حق با شماست اذن وصالم نمي دهيد


اما دگر كجا دل وامانده را برم



آقا مرا نگاه كنيد گرچه با غضب


دستي به غير دست شما نيست بر سرم



گر يك نفس زعمر من خسته مانده است


نام حسين مي رسد از آهِ آخرم

سهیل عرب




matn11

پرویزیان
2013_07_10, 09:40 AM
حکایت حمایت از حامیان حضرت علی(ع)


مرحوم علامه مجلسی نور الله مرقده در کتاب بحار از کتاب «کشف الغمه» حکایتی نقل کرده که بسیار جالب است و ما ، در اینجا معجزه ای از معجزات امام زمان(ع) نقل می کنیم و آن حکایت این است محی الدین اردبیلی گفت: روزی در خدمت پدرم بودم، دیدم مردی نزدش نشسته و چرت می زند، در چنین حالی عمامه از سرش افتاد اما جای زخم بزرگی در سرش بود، پدرم پرسید این زخم اثر چیست؟
گفت: این زخم از جنگ صفین بر سرم آمده است، به وی گفتند شما کجا و جنگ صفین کجا، مگر خواب دیده ای؟

پرویزیان
2013_07_10, 09:43 AM
گفت: زمانی که به مصر سفر میکردم مردی از اهل غزه با من همراه و همسفر بود در بین راه از جنگ صفین صحبت به میان آمد همسفرم گفت: اگر من در جنگ صفین بودم شمشیرم را از خون علی و یاران او سیراب می کردم در جواب گفتم اگر من نیز در جنگ صفین بودم شمشیر خود را از خون معاویه و پیروان او سیراب می کردم، در این رابطه با هم به گفتگو پرداختیم تا باالاخره گفتیم اکنون من از یاران علی(ع) و تو از یاران معاویه ای بیا با هم بجنگیم، با هم در آویختیم و زد و خورد مفصلی نمودیم، ناگاه متوجه شدم بر اساس زخمی که برداشته ام از هوش خواهم رفت در این حال شخصی با گوشه نیزه اش بیدارم کرد، من چشم گشودم او از اسب فرود آمد و دست روی زخم سرم کشید و فوری بهبود یافتم انگاه گفت: همینجا بمان و بعد از اندکی ناپدید شد و و خیلی زود برگشت در حالی که سر بریده همسفرم را که با من نزاع پرداخته بود در دست داشت، فرمود: این سر دشمن تو است، شما ما را یاری کردی ما هم شما را یاری کردیم، چنانچه خداوند هر که او را یاری کند یاری می فرماید. پرسیدم شما کیستید؟ فرمود: من صاحب الامر هستم. آنگاه فرمود: بعد از این ماجرا هر کس از شما درباره زخم سرت پرسید بگو ضربتی است که در صفین بر سرم آمده است.

پرویزیان
2013_07_10, 09:53 AM
آهنگر خداشناس


آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!

روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:

“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!

اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.

پرویزیان
2013_07_10, 09:57 AM
این پاسخ آهنگر بود:


در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…

آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:

گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.

پرویزیان
2013_07_10, 10:00 AM
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:


می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد.اما تنها چیزی که می خواهم این است:


“خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم…


با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!”