PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید :  ١ -تشرّف حاج شيخ محمّد كوفى شوشترى



فاطمه
2013_06_30, 10:38 PM
besm22



 ١ -تشرّف حاج شيخ محمّد كوفى شوشترى متّقى صالح، حاج شيخ محمّد كوفى شوشترى، ساكن شريعۀ كوفه فرمود:
در سال  ١٣١۵  با پدر بزرگوارم، حاج شيخ محمّد طاهر به حجّ مشرّف شديم. عادت من اين بود كه در روز پانزدهم ذيحجّة الحرام، با كاروانى كه به طيّاره معروف بودند رجوع مى‌كردم؛ به خاطر آن‌كه آنها سريع‌تر برمى‌گشتند. تا حائل با آنها مى‌آمدم و در آن‌جا از ايشان جدا مى‌شدم و با صليب آمده، آنها مرا به نجف مى‌رساندند؛ ولى در آن سال تا سماوه (از شهرهاى عراق) همراه ما آمدند.
من در خدمت پدرم بودم و از جنّازها (كسانى كه به نجف اشرف جنازه حمل مى‌كنند) براى ايشان قاطرى كرايه كرده بودم، تا او را به نجف اشرف برساند. خودم هم سوار بر شتر به همراهى يك جنّاز، مسير را مى‌پيموديم. در راه نهرهاى كوچك بسيارى بود و شتر من به خاطر ضعف، كند حركت مى‌كرد. تا به نهر عاموره، كه نهرى عريض و عبور نمودن از آن دشوار است، رسيديم.
شتر را در نهر انداختيم و جنّاز كمك كرد تا از آن‌جا عبور كرديم. كنار نهر بلند و پرشيب بود.
پاهاى شتر را با طناب بستيم و او را كشيديم؛ امّا حيوان خوابيد و ديگر حركت نكرد. متحيّر ماندم و سينه‌ام تنگ شد؛ به قبله توجّه نمودم و به حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه استغاثه و توسّل كردم و عرض نمودم: يا فارس الحجاز يا ابا صالح ادركنى افلا تعيننا حتّى نعلم انّ لنا اماما يرانا و يغيثنا (آيا به فرياد ما نمى‌رسى، تا بدانيم امامى داريم كه ما را هميشه مدّنظر دارد و به فرياد ما مى‌رسد؟)
ناگاه، دو نفر را ديدم كه نزد من ايستاده‌اند: يكى جوان و ديگرى كامل مرد بود. به آن جوان سلام كردم. او جواب داد. خيال كردم كه يكى از اهل نجف اشرف است كه اسمش محمّد بن الحسين و شغلش بزّازى بود.
فرمود: نه من محمّد بن الحسن عليه السّلام هستم.

فاطمه
2013_06_30, 10:39 PM
عرض كردم: اين شخص كيست؟

فرمود: اين خضر است و وقتى ديد من محزونم به رويم تبسّم نموده و بناى ملاطفت را گذاشت و از حال من جويا شد.
گفتم: شتر من خوابيده است و ما در اين صحرا مانده‌ايم؛ نمى‌دانم مرا به خانه مى‌رساند يا نه؟
ايشان نزد شتر آمد و پايش را بر زانوهاى آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد. ناگهان شتر حركت كرد؛ به‌طورى كه نزديك بود از جا بپرد. دستش را بر سر آن حيوان گذارد؛ حيوان آرام شد. بعد روى خود را به من كرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو را مى‌رساند. سپس فرمود: ديگر چه مى‌خواهى؟ عرض كردم: مى‌خواهيد كجا تشريف ببريد؟
فرمود: مى‌خواهيم به خضر برويم (خضر مقام معروفى در شرق سماوه است) .
گفتم: بعد از اين شما را كجا ببينم؟
فرمود: هرجا بخواهى مى‌آيم.
گفتم: خانه‌ام در كوفه است.
فرمود: من به مسجد سهله مى‌آيم. و در اين‌جا، چون به سوى آن دو نفر متوجّه شدم، غايب شدند.

فاطمه
2013_06_30, 10:40 PM
به راه افتاديم؛ تا آن‌كه نزديك غروب آفتاب، به خيمه‌هاى عدّه‌اى از بدوى‌ها رسيديم و به خيمۀ شيخ و بزرگ آنها وارد شديم. شيخ گفت: شما از كجا و از چه راهى آمده‌ايد؟

گفتيم: ما از سماوه و نهر عاموره مى‌آييم. از روى تعجّب گفت: سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف اين نيست. با اين شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور كرديد؛ حال آن‌كه گودى‌اش بحدّى است كه اگر كشتى در آن غرق شود، دكلش هم نمايان نخواهد شد!
بالأخره بعد از قضيّه، شتر، ما را تا مقابل قبر ميثم تمّار آورد و در آن‌جا روى زمين خوابيد.
من نزديك گوشش رفته و آهسته به او گفتم: بنا بود كه تو مرا به منزلمان برسانى. تا اين حرف را شنيد، فورا حركت نموده و به راه افتاد تا ما را به خانه رسانيد.
بعدها آن شتر صبح‌ها از منزل بيرون مى‌آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و علف خوردن مشغول مى‌شد، بدون آن‌كه كسى از او مواظبت و نگهدارى كند. غروب هم به جايگاه خود در منزل ما برمى‌گشت. و مدّتها بر اين منوال بود.
پس از مدّتى، روزى بعد از نماز نشسته و مشغول تسبيح بودم؛ ناگاه شنيدم كه شخصى دوبار

فاطمه
2013_06_30, 10:41 PM
و به فارسى صدا مى‌زند: شيخ محمّد اگر مى‌خواهى حضرت حجّت عليه السّلام را ببينى به مسجد سهله برو.
و سه مرتبه به عربى صدا زد: يا حاج محمّد ان كنت تريد ترى صاحب الزّمان فامض الى السهله. (اگر مى‌خواهى حضرت حجّت عليه السّلام را ببينى به مسجد سهله برو)

برخاستم و به سرعت به سوى مسجد سهله روانه شدم. وقتى نزديك مسجد رسيدم در بسته بود. متحيّر شدم و پيش خود گفتم: اين ندا چه بود كه مرا دعوت كرد! همان‌وقت ديدم مردى از طرف مسجدى كه معروف به مسجد زيد است، رو به مسجد سهله مى‌آيد. باهم ملاقات كرديم و آمديم تا به در اوّلى، كه فضاى قبل از مسجد است، رسيديم.

ايشان در آستانۀ در ايستاد و بر ديوار طرف چپ تكيه كرد. من هم مقابل او در آستانۀ در ايستادم و به ديوار دست راست تكيه نموده و به او نگاه مى‌كردم. ايشان سر را پايين انداخته، دستها را از عبايش بيرون آورده بود؛ ديدم خنجرى به كمرش بسته است. ترسيدم و به فكر فرو رفتم.

دستش را بر در گذاشت و فرمود: خضيّر (تصغير كلمه خضر مى‌باشد) باز كن.

فاطمه
2013_06_30, 10:43 PM
شخصى جواب داد: لبّيك، و در باز شد.
وارد فضاى اوّل شد و من هم به دنبال او داخل شدم. ايشان با رفيقش ايستاد و من به آنها نگاه مى‌كردم. داخل مسجد شدم و متحيّر بودم كه ايشان حضرت است يا نه؟ چند مرتبه پشت‌سر خود را نگاه كردم، ديدم همان‌طور با دوستش ايستاده است.
تا مقدارى از روز، در آن‌جا بودم بعد برخاستم كه نزد خانواده‌ام برگردم، كه شيخ حسن، خادم مسجد را ملاقات كردم ايشان سؤال كرد: تو ديشب در مسجد بوده‌اى؟ گفتم: نه.
گفت: چه‌وقت به مسجد آمدى؟ گفتم: صبح.
گفت: كى در را باز كرد؟ گفتم: چوپانهايى كه در مسجد بودند.
خنديد و رفت. *


*) -ج  ١ ، ص  ١٢۶ ، س  ٢٩ .
برکات حضرت ولی عصر علیه السلام: خلاصه العبقری الحسان تالیف علیاکبر نهاوندی