PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهايى از امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف)،



گل مريم
2013_06_26, 10:37 PM
besm18

داستانهايى از امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف)، برگرفته از كتاب بحار الانوار



مؤلف:حسن ارشاد




جهان پيش از ظهور نور!

انس بن مالك - خادم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) - مى گويد:
حضرت على (عليه السلام) از جنگ نهروان باز مى گشت، در محلى به نام ((برثا)) دستور اتراق داد. در آن جا راهبى به نام حباب در غارى منزل داشت. وقتى همهمه لشكر اسلام را مى شنود، از غارش ‍ كه مشرف بر ميدان اتراق بود، پايين آمده و به دقت لشكر را بررسى مى كند، و با اضطراب و شتاب مى پرسد: اين چه لشكرى است؟ فرمانده آن كيست؟
يكى از لشكريان به او مى گويد: اين لشكر اسلام است و فرمانده آن اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه از جنگ نهروان باز مى گردد.
حباب با عجله از لابلاى مردم عبور كرده خود را به حضرت (عليه السلام) مى رساند و مى گويد:
- السلام عليك يا اميرالمؤمنين! كه به حق امير مومنانى.
- اى حباب! تو از كجا دانستى كه من به حقيقت امير مومنانم؟
- اين مطلب را علما و روحانيون ما به اطلاع داده بودند. اما شما از كجا دانستيد كه نام من حباب است؟
- اين مطلب را نيز حبيبم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرموده بود.
- دستتان را به من بدهيد تا شما بيعت كنم. اشهد ان لا اله الا الله و محمد رسول الله و على بن ابى طالب وصيه...
- بگو ببينم خانه ات كجاست؟
- در غارى كه در همين نزديكى قرار دارد.
- بعد از اين در آن غار سكونت نكن! و در همين زمين مسجدى بنا كن و آن را به نام كسى كه مخارج ساخت آن را بانى مى شود، نام گذارى كن!
به زودى در كنار مسجدى كه تو مى سازى، شهرى بنا خواهد شد كه اكثر مردم آن ظالم و ستمگرند، و بلاى بزرگى در پيش خواهند داشت. به طورى كه هر شب جمعه هفتاد هزار عمل حرام زنا در آن مرتكب خواهند شد، هنگامى كه در ظلم و طغيان خود فزونى گرفتند، اين مسجد را چند بار ويران خواهند نمود، اما هر بار گروهى از مومنين آن را دوباره بنا خواهند كرد. تا اين كه در مرتبه سوم در محل آن به جاى مسجد خانه اى ساخته خواهد شد. بدان! كه ويران كنندگان اين مسجد كافرند.
آن گاه سه سال مردم را از رفتن به حج منع مى كنند. مزارع آن ها طمعه حريق مى شود، و خداوند مردى را از سرزمين ((سفح)) بر آن ها مسلط مى كند. او غارت گرى است كه به هر شهرى كه وارد مى شود، آن را با خاك يكسان كرده و ساكنين آن را از دم تيغ مى گذراند.

گل مريم
2013_06_26, 10:42 PM
بعد از يورش او، مردم سه سال گرفتار قحطى مى شوند، و سختى فراوانى را متحمل مى گردند. در اين حال او دوباره باز مى گردد و دست به ويران و غارت مى زند، از آن جا نيز به طرف بصره تاخته و تمام خانه ها را ويران نموده و ساكنين آن را به قتل مى رساند. حمله او به بصره مصادف با زمانى خواهد بود كه خرابى هاى شره را تعمير نموده و مسجد جامعى در آن بنا مى كنند.
پس از بصره به شهرى كه حجاج آن را ساخته و ((وسط)) ناميده مى شود. هجوم مى آورد، و همان بلايى را كه بر سر شهر بصره آورده بود، بر شهر واسط فرو مى ريزد.
از آن جا به طرف بغداد رفته و آن شهر را بدون مقاومت تصرف مى كند. مردم بغداد نيز به كوفه كه تنها آن موقع در آرمش بوده پناه مى برند.
آن گاه او با لشكريان خود از بغداد به طرف قبر من (نجف اشرف) روانه مى شود تا آن را نبش كند. در آن موقع به سپاه سفيانى برخورد نموده شكست خورده و كشته مى شود.
سفيانى نيز گروهى از سپاهيان خود را به كوفه مى فرستد. عده اى از اهالى كوفه از او پيروى مى نمايند، اما مردى از اهالى كوفه قيام نموده و عده اى را در قلعه اى سازماندهى مى كند. هر كه به او ملحق شود، در امان خواهد بود.
در پى اين رويداد، سفيانى خود با سپاهيانش به كوفه سرازير مى شود، و همه را به قتل مى رساند و احدى را باقى نمى گذارد. يكى از سربازان او متوجه مرواريد درشتى مى شود كه روى زمين افتاده ولى هيچ اعتنايى به آن نمى كند. وقتى بچه كوچكى را مى بيند كه روى زمين افتاده به سرعت او را از دم تيغ مى گذراند!
پس از آن، متاءسفانه وقايع و فتنه هاى بزرگى مانند پاره هاى شب تاريك واقع خواهند شد.
اى حباب! آنچه را به تو گفتم حفظ كن!
آنگاه فرمود: اى حباب! از كدام رود آب مى نوشى؟
- از دجله.
- چرا چشمه اى يا چاهى حفر نمى كنى؟
- يا اميرالمؤمنين! هرگاه چاهى حفر كرديم، آبش شور و ناگوار بود.
- با اين حال دوباره همين جا چاهى حفر كن!
(حباب امتثال امر نموده و با گروهى) چاهى حفر نمودند تا اين كه به سنگ بزرگى برخورد نمودند و نتوانستند آن را بيرون بياورند.
در اين حال، خود حضرت (عليه السلام) وارد چاه شد و آن را از جا كند، چشمه اى كه شيرين تر از شهد و لذيذتر از شير بود، از زير آن جوشيد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: اى حباب! بعد از اين چشمه آب بنوش!
بعدها مردى به نام ((برثا)) بانى مسجد شد كه حضرت (عليه السلام) به حباب توصيه ساخت آن را نموده بود. آن ها مسجد را بنا كردند و نام را ((برثا)) نهادند.(بحارالانوار، ج 52، ص 218 و 219.)
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد:
يفرج الله بالمهدى عن الامه، يملا قلوب العباد عباده و يسعهم عدله، به يمحق الله الكذب و يذهب الزمان الكلب، و يخرج ذل الرق من اءعناقكم
((خداوند به وسيله مهدى (عليه السلام) از امت رفع گرفتارى مى كند، دلهاى بندگان را با عبادت و اطاعت پر مى سازد و عدالتش همه را فرا مى گيرد.
خداوند به وسيله او دروغ و دروغگويى را نابود مى نمايد، روح درندگى و ستيزه جويى را از بين مى برد و ذلت بردگى را گردن آنها بر مى دارد)).


غيبت شيخ طوسى ص 144.

گل مريم
2013_06_26, 10:48 PM
گل سرخ

ميرزا محمد استرآبادى مى گويد:
من در حرم الهى يعنى مكه مكرمه زندگى مى كردم، شبى در مسجد الحرام مشغول طواف خانه خدا بودم.
ناگاه جوانى را ديدم كه وارد مسجد الحرام شد، او كه سيمايى زيبايى داشت به طرف كعبه آمد و همراه من مشغول طواف شد. در اثناى طواف وقتى به من نزديك شد، يك دسته گل سرخ به من عنايت فرمود.
البته آن روزها فصل شكفتن گل نبود، من دسته گل را گرفته و بوييدم. گفتم: آقا جان اين ها را از كجا آورده اى؟
فرمود: از خرابات!
اين بفرمود و از نظر ناپديد شد، كه ديگر او را نديدم.( بحار الانوار، ج 52، ص 176.)

گل مريم
2013_06_26, 10:50 PM
ابا صالح! بيا درمانده ام من!

علامه مجلسى (رحمه الله) مى فرمايد:
مرد شريف و صالحى را مى شناسم به نام امير اسحاق استرآبادى او چهل بار با پاى پياده به حج مشرف شده است، و در ميان مردم مشهور است كه طى الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد، من حضورا با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.
او گفت: يك سال با كاروانى به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت يا نه منزل بيش تر به مكه نمانده بود كه براى انجام كارى تعلل كرده از قافله عقب افتادم. وقتى به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثرى از آن ديده نمى شد. راه را گم كردم، حيران و سرگردان وامانده بودم، از طرفى تشنگى آن چنان بر من غالب شد كه از زندگى نااميد شده آماده مرگ بودم.
(ناگهان به ياد منجى بشريت امام زمان (عليه السلام) افتادم و) فرياد زدم : يا صالح! يا اباصالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت كند!
در همين حال، از دور شبحى به نظر رسيد، به او خيره شدم و با كمال ناباورى ديدم كه آن مسير طولانى را در يك چشم به هم زدن پيمود و در كنارم ايستاد، جوانى بود گندم گون و زيبا با لباسى پاكيزه كه به نظر مى آمد از اشراف باشد. بر شترى سوار بود و مشك آبى با خود سلام كردم . او نيز پاسخ مرا به نيكى ادا نمود.
فرمود: تشنه اى؟
گفتم: آرى اگر امكان دارد، كمى آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.
آنگاه فرمود: مى خواهى به قافله برسى؟
گفتم: آرى.
او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاى ((حرزيمانى)) را قرائت كنم.
مشغول قرائت دعا شدم. در حين دعا گاهى به طرف من برمى گشت و مى فرمود: اين طور بخوان!
چيزى نگذشت كه به من فرمود: اين جا را مى شناسى؟
نگاه كردم، ديدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آرى مى شناسم.
فرمود: پس پياده شو!
من پياده شدم برگشتم او را ببينم ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است. از گذشته خود پشيمان شدم، و از اين كه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار تاءسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد، وقتى مرا ديدند، تعجب نمودند. زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طى الارض دارم.( بحار الانوار، ج 52، ص 157 و 156.)

گل مريم
2013_06_26, 10:53 PM
مشكل علمى خود را از قائم ما بپرس!

سيد امير علام مى گويد:
شبى براى زيارت حرم مطهر حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) مشرف شده بودم، آخر شب بود در حال گردش در حرم بودم ناگاه متوجه شخصى شدم كه به طرف ضريح امام (عليه السلام) مى رود. وقتى نزديك تر شدم، او را شناختم. او استاد دانشمند و فاضل متقى، مولا احمد اردبيلى بود.
من در گوشه اى خود را پنهان نمودم و مراقب او شدم. (كه او در اين ساعت از شب و در تاريكى و خلوت به دنبال چيست؟)
او به طرف در ضريح كه طبق معمول بسته بود رفت، وقتى نزديك در رسيد، در ضريح به روى او گشوده شد! داخل شد. كمى كه وقت كردم، متوجه شدم كه گويا آهسته با كسى نجوا مى كند.
وقتى بيرون آمد، در بسته شد، و به سوى مسجد كوفه به راه افتاد.
من نيز در پى او به راه افتادم. مقابل مسجد كوفه رسيديم، او وارد شد و در محرابى كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) در همان جا به شهادت رسيده بود، ايستاد، پس از مدت زيادى بازگشت و از مسجد خارج شد و به طرف نجف به راه افتاد.
من همچنان در تعقيب او بود تا اين كه به مسجد حنانه رسيديم. ناگهان سرفه اى گرفت: و نتوانستم خود را كنترل كنم، او متوجه شد.
برگشت و مرا شناخت. گفت: تو مير علام هستى؟
گفتم: آرى.
گفت: اين جا چه مى كنى؟
گفتم: از زمانى كه شما وارد حرم اميرالمؤمنين (عليه السلام) شديد، همراه شما بودم. شما را به صاحب آن قبر قسم مى دهم جريان امشب را از ابتدا، تا انتها براى من تعريف كنيد؟
گفت: به شرطى مى گويم كه تا من زنده ام، آن را براى كسى تعريف نكنى.
وقتى به او كاملا اطمينان دادم، گفت: مسايل مشكلى برايم مطرح شده بود كه پاسخ آن ها را نمى دانستم. به دلم افتاد كه آن ها را از حضرت على (عليه السلام) بپرسم. همان طور كه ديدى وقتى مقابل در ضريح رسيدم، بدون استفاده از كليد، در ضريح به رويم گشوده شد. داخل ضريح مقدس شدم و در آنجا به درگاه خداوند تضرع نمودم. تا اين كه صدايى از قبر به گوشم رسيد كه به مسجد كوفه برو و آن را از قائم ما (عليه السلام) كه امام زمان تو است بپرس!
و همان طور كه ديدى، در محراب مسجد كوفه پاسخ آن ها را از ايشان دريافت كرده، بازگشتم.(بحار الانوار، ج 52، ص 174 و 175.)

گل مريم
2014_01_30, 03:07 PM
راز دل

محمد بن هارون همدانى مى گويد:
پانصد دينار سهم امام بدهكار بوده و از اين جهت دلتنگ شده بودم. با خود گفتم: چند باب دكان دارم آنها را به پانصد و سى دينار مى فروشم و پانصد دينار آن را به امام زمان (عليه السلام) تسليم مى كنم. به خدا قسم! در اين مورد با كسى سخنى نگفتم و حرفى نزدم.

امام (عليه السلام) به محمد بن جعفر نوشته بودند: دكانها را از محمد بن هارون به عوض پانصد دينارى كه به ما بدهكار است تحويل بگير!( خرايج ج 1، ص 272، فى معجزات الامام صاحب الزمان؛ بحار الانوار، ج 51 ص ‍ 294.)

گل مريم
2014_01_30, 03:09 PM
سهم غريم

محمد بن يوسف مى گويد:
هنگامى كه از بغداد به مرو بازگشتم، مردى كه او را محمد بن حصين كاتب مى گفتند و اموالى براى امام زمان (عليه السلام) جمع آورى كرده بود از من درباره حضرت سوالاتى نمود، من نيز آنچه از دلايل مشاهده كرده بودم به او گفتم.

او گفت: من مقدارى سهم امام جمع آورى نموده ام، چه كنم؟
گفتم: بفرست براى حاجز كه وكيل امام زمان (عليه السلام) در بغداد است.
گفت: بالاتر از حاجز كسى نيست.
گفتم: آرى! اى شيخ ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى.
گفت: اگر خداوند از من در اين مورد بازخواست كند مى گويم: اين دستور را تو به من دادى.
گفتم: آرى!

از من جدا شد و رفت، بعد از چند سال، دوباره محمد بن حصين را ديدم، گفت: من همانم كه تو مرا راهنمايى نمودى، به عراق رفتم و سهم امام را با خود بردم دويست دينار به ((عابدين يعلى فارسى)) و ((احمد بن على كلثومى)) تحويل داده و به امام زمان (عليه السلام) نامه اى نوشته و التماس دعا كردم.

پاسخ فرمود: هزار دينار به من بدهكار است و دويست دينار فرستاده است.
من در باقى آن شك داشتم و الباقى نزدم بود و همان طور بود كه امام (عليه السلام) فرمودند.
همچنين در نامه ذكر شده بود: اگر خواستى وجه كسى را بپردازى، بايد به ابوالحسن اسدى در ((رى)) مراجعه كنى.
دو روز يا سه روز بعد خبر مرگ حاجز به من رسيد. هنگامى كه خبر فوت حاجز به محمد بن حصين دادم اندوهگين شد.
گفتم: ناراحت مشو، امام زمان (عليه السلام) در نامه، علاوه بر اين كه به تو گفته بودند هزار دينار بدهكارى، امر فرموده بودند كه به اسدى مراجعه كنى، به اين صورت - به طور كنايه - مرگ حاجز را نيز اعلام فرموده بودند.(خرايج، ج 2، ص 695 و 696، فى اءعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام)؛ بحار الانوار، ج الانورا، ج 51، ص 294.)

گل مريم
2014_01_30, 03:10 PM
كيسه سبز

محمد بن حسين تميمى گويد:

مردى استرآبادى براى من نقل كرد كه به محله عسكر در سامرا رفتم و سيصد دينار در كسيه اى نهاده بودم كه يكى از آنها دينار شامى بود، وقتى به درب خانه اى كه امام حسن عسكرى (عليه السلام) آنجا دفن شده بود، رسيدم، همانجا نشستم.

در اين هنگام خادمى خارج شد و گفت: آنچه با خود دارى بده!
(از صراحت او شك كردم) و گفتم: چيزى با من نيست.
خادم وارد خانه شد و دوباره بيرون آمد و گفت: كيسه اى سبز رنگ دارى كه سيصد دينار - كه يكى از آنها هم شامى است - همراه با انگشترى در آن است، من انگشتر خود را فراموش كرده بودم، اين بار كيسه را به او دادم و انگشتر را خود برداشتم!( خرايج، ج 2، ص 696 و 697، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) بحار الانوار، ج 51، ص 294.)

سجادی
2014_01_30, 10:48 PM
بسم الله الرحمن الرحیم

از اینکه کنار هر داستان منبع آن را ذکر می نمایید بی نهایت متشکریم .

ملکوت
2014_01_31, 01:03 AM
گريه امام صادق (ع ) بر غيبت امام زمان (عج )

سدير صيرفى مى گويد:
من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسيديم ، ديديم آن بزرگوار بر روى خاك نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گريه مى كرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمايان است و اشك ، كاسه چشمهايش را پر كرده بود و چنين مى فرمود:
سرور من غيبت (دورى ) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ كرده و آرامشم را از دلم ربوده .
آقاى من غيبت تو مصيبتم را به مصيبتهاى دردناك ابدى پيوسته است . گفتم :
خدا ديدگانت را نگرياند اى فرزند بهترين مخلوق ! براى چه اين چنين گريانى و از ديده اشك مى بارى ؟
چه پيش آمدى رخ داده كه اين گونه اشك مى ريزى ؟
حضرت آه دردناكى كشيد و با تعجب فرمود:
واى بر شما، سحرگاه امروز به كتاب ((جفر)) نگاه مى كردم و آن كتابى است كه علم منايا و بلايا و آنچه تا روز قيامت واقع شده و مى شود در آن نوشته شده ، درباره تولد غائب ما و غيبت و طول عمر او دقت كردم .
و همچنين دقت كردم در گرفتارى مؤ منان آن زمان و شك و ترديدها كه به خاطر طول غيبت او كه در دلهايشان پيدا مى شود و در نتيجه بيشتر آن ها از دين خارج مى شوند و ريسمان اسلام را از گردن برمى دارند.... اينها باعث گريه من شده است . بحار: ج 51، ص 219؛ روايت تلخيص شده است .

ملکوت
2014_01_31, 01:04 AM
مهدى عج در تفكر اميرالمؤ منين عليه السلام


به حضور اميرالمؤ منين رسيدم ديدم حضرت در حالى كه غرق در فكر است با سر چوبى خاك زمين را به هم مى زند.
عرض كردم :
يا اميرالمؤ منين عليه السلام ! چرا در فكر غوطه وريد و چرا خاك زمين را بهم مى زنيد؟ آيا به اين زمين علاقمند شده ايد؟
فرمود:
نه ! به خدا سوگند! يك روز هم نشده كه نه به زمين و نه به دنيا رغبت پيدا كنم .
لكن درباره دوازدهمين فرزندى كه از نسل من به وجود خواهد آمد فكر مى كنم .
اسم او ((مهدى )) است جهان را پر از عدل و داد مى كند چنانكه پر از ظلم و ستم باشد.
عرض كردم :
اينها را كه فرموديد پيش مى آيد؟
فرمود:
آرى ! آنچه گفتم واقع مى شود . (بحار: ج 51، ص 118.)

و دوازدهمين فرزندم پس از آن كه دنيا پر از ظلم و جور شد ظهور مى كند و جهان را پر از عدل و داد مى كند.

ملکوت
2014_01_31, 01:04 AM
نامه امام زمان (عج )

چهارمين نايب امام عصر در سال (329) از دنيا رحلت نمود. (امام ) پيش از غيبت كبرى نامه اى به او نوشت كه مضمون آن چنين است :
اى على بن محمد سمرى ! خداوند در مصيبت وفات تو پاداش بزرگ به برادرانت عطا كند. تو تا شش روز ديگر از دنيا خواهى رفت . كارهايت را سامان بده و جانشينى براى خودت تعيين نكن ! زمان غيبت كبرى فرا رسيده است . تا خداوند اذن ندهد و زمان طولانى نگذرد و دلها قساوت نگيرد و زمين از ظلم و ستم پر نشود، من ظهور نخواهم كرد.
افرادى نزد شيعيان من ، مدعى مشاهده من خواهند شد. آگاه باشيد هركس ‍ پيش از خروج ((سفيانى )) و ((صيحه آسمانى ))(1) چنين ادعاى كند دروغگو و افتراء زننده است .(2) و هيچ حركت و نيروى جز به اراده خداوند بزرگ نيست .(3)
على بن محمد سمرى اين نامه را شش روز پيش از وفات به شيعيان نشان داد و چشم از جهان فرو بست و از آن زمان غيبت كبرى شروع شد.

1-خروج شخصى بنام سفيانى و صداى آسمانى از علامتهاى هستند كه نزديك ظهور امام رخ خواهد داد.
2- منظور امام كسانى است كه مدعى مشاهده و نيابت از ناحيه حضرت هستند. زيرا بسيارى از بزرگان بحضور امام عج رسيده و مشكلاتشان را بوسيله ايشان حل كرده اند.
3- بحار: ج 51، ص 361.

ملکوت
2014_01_31, 01:05 AM
ملاقات با امام زمان (عج )


علامه مجلسى (ره ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفت :
در زمان ما شخص صالح و مؤ منى به نام امير اسحق استر آبادى (ره ) بود كه چهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد - يعنى چندين فرسخ را در يك لحظه طى مى كرده - در يكى از سال ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم . پس ‍ از احوالپرسى از وى پرسيدم :
- آيا شما طى الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است ؟
در جواب گفت :
در يكى از سالها با كاروان حج به زيارت خانه خدا مى رفتم به محلى رسيديم ، كه آنجا با مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ ) راه بود. من به علتى از كاروان عقب مانده و كم كم به طور كلى از آن جدا شدم . و جاده اصلى را گم كرده حيران و سرگردان بودم .
تشنگى چنان بر من غالب شد كه از زندگى ماءيوس گشتم . چند بار فرياد زدم :
- يا اباصالح ! يا اباصالح ! (امام زمان )! ما را به جاده هدايت فرما!
ناگاه شبحى از دور ديدم و به فكر فرو رفتم ! پس از مدت كوتاهى آن شبح در كنارم حاضر شد. ديدم جوانى گندم گون و زيبا است كه لباس تميزى به تن كرده و سيماى بزرگان را دارد. بر شترى سوار بود و ظرف آبى همراه خود داشت . به او سلام كردم ، جواب سلام مرا داد و پرسيد:
- تشنه هستى ؟
- آرى !
ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم . سپس گفت :
- مى خواهى به كاروان برسى ؟
مرا بر پشت سر خود سوار شتر كرد و به جانب مكه حركت كرديم . عادت من اين بود كه هر روز دعاى حرز يمانى را مى خواندم . مشغول خواندن آن دعا شدم . در بعضى از جمله ها آن شخص ايراد مى گرفت و مى گفت :
چنين بخوان !
چيزى نگذشت كه از من پرسيد:
- اينجا را مى شناسى ؟
نگاه كردم ، ديدم در مكه هستم .
امر كردند:
- پياده شو!
وقتى پياده شدم ، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او حضرت قائم (عج ) بوده است .
از فراق او و از اينكه او را نشناختم متاءسف شدم . بعد از گذشت هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد.
افراد كاروان ، چون از زنده ماندن من ماءيوس شده بودند، يكباره مرا در مكه ديدند و از اين رو، بين مردم مشهور شدم كه من ((طى الارض )) دارم .
علامه مجلسى (ره ) در پايان اظهار مى كند كه پدرم گفت :
دعاى حرز يمانى را نزد وى خواندم و آن را تصحيح كردم ، شكر خدا كه او به من اجازه نقل و تصحيح آن را داد.

بحار، ج 52، ص175

ملکوت
2014_01_31, 01:05 AM
ابوراجح حلى و امام زمان (عج )

ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله (1)، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.
در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش ‍ را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگر نمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.
جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:
- او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!
به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.
اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:
- چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!
ابوراجح گفت :
- من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .
وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:
- برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!
اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .
خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.
فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست !
رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باش ؛ ولى بعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت . (2)

1- يكى از شهرهاى عراق كه در نزديك نجف اشرف واقع است .
2- بحار، ج 52، ص70


برگرفته از کتاب داستان های بحارالانوار از محمود ناصری



برای تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) یک صلوات عنایت بفرمائید .