PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بار يافتگان در غيبت كبرى



گل مريم
2013_06_22, 07:15 AM
besm4




مقدمه

برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني كسانى كه در دوران غيبت طولانى آن حضرت ، به ديدارش مفتخر شده اند، بسيارند. بـر شـمـردن نـام و نـشـان هـمـه آنان ممكن نيست ، همانگونه كه برشمردن نام و نشان همه كـسانى را كه كتابهاى حديثى و تاريخى به عنوان ديدار كنندگان آن حضرت آورده اند، در اين فرصت ، براى ما مشكل است .

عـلامـه مـجـلسـى رحـمـة اللّه در كتاب خويش (بحارالانوار، ج 52، ص 77 ـ 1..) نام گروهى را كه در غيبت كبرى به ديـدار حـضـرت مـهـدى عـليـه السـلام نـايـل آمده اند، برشمرده است . همانگونه كه مرحوم ((نـورى )) نـيـز در كتاب خويش (نجم الثاقب ، ص 375، چاپ مسجد مقدس جمكران .) داستان يكصد تن از آنان را كه بدين افتخار، نـايل شده اند آورده و آنگاه از اين يكصد داستان ، 58 سرگذشت ديدار را برگزيده و در كتاب ديگرش كه ((جنة الماءوى )) نام دارد، آورده است .

عـلاوه بـر ايـنـها، دانشمندان پيشين و معاصر ما نيز كتابهاى جداگانه اى پيرامون داستان كسانى كه به ديدار آن حضرت مفتخر شده اند، به رشته تحرير در آورده اند.(بـراى نـمـونـه : 1ـ تـبـصـرة الولى فـيـمـن راءى القـائم المـهـدى ، سـيدهاشم بـحـرانـى 2ـ تذكرة الطالب فيمن راءى الامام المهدى الغائب ، ميثمى عراقى 3ـ دارالسلام فـيـمـن فـاز بـسـلام الامـام ، مـرحـوم نـورى 4ـ بـدائع الكـلام فـيـمـن اجـتـمع بالامام ، سيد جـمـال الديـن مـحمد طباطبايى 5ـ البهجة فيمن فاز بلقاء الحجة ، ميرزا محمد نقى الماسى اصفهانى 6ـ العبقرى الحسان ، على اكبر نهاوندى .)

انـبـوه داستان و سرگذشت كسانى كه در زمان ما به ديدار آن حضرت ، مفتخر شده و نام و داسـتـانـشان را محدثان و مؤلفان در كتابهاى خود نياورده اند و از آنجايى كه داستانها، نقش بسيارى در گسترش فكر و فرهنگ و آگاهى بخش ‍ و آموزش دارند ما نيز در اين بخش ، از همه نمونه هاى ديدار، ده سرگذشت را برگزيده و به طور فشرده مى آوريم .

لازم بـه يـادآورى اسـت كـه بـسـيـارى از كـسـانـى كـه توفيق ، يارشان گشته و به اين افتخار بزرگ نائل آمده اند به دلايلى ، از جمله :
پرهيز از شهرت ،
مورد اتهام قرار گرفتن ،
بخاطر ترس از حكومتها،
يـا مـسـايـلى نـظـيـر ايـنـهـا، كـسى را از راز ديدار خود آگاه نساخته و سكوت را بر بيان داستان ملاقات خويش ترجيح داده اند و كسانى هم كه داستان ديدارشان به ما رسيده اينان نـيـز به يكى از دو دليل ، آن را به ديگران نقل كرده يا نوشته اند: يا ضرورت آنان را بـه بـيـان داسـتـان ديـدارشـان مـجبور ساخته است و يا احساس تكليف شرعى ، به منظور اثبات حق و استوار ساختن عقيده مردم .
كه ما برخى از نمونه ها را با رعايت اختصار، ترسيم مى نماييم :

گل مريم
2013_06_22, 07:18 AM
1ـ در بحرين


برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني
بـحـريـن ، سـرزمـيـنى است كه مردم آن از ديرباز، مذهب شيعه را برگزيده و پيرو خاندان وحى و رسالت بودند.
در قـرن هـفـتـم هـجـرى ، امـيـرى بـر آن حـكـومـت مـى كـرد كـه از دشـمـنـان اهـل بـيـت و از كينه توزترين مخالفان شيعه بشمار مى رفت و وزيرى داشت كه از خودش پليدتر و نسبت به پيروان اهل بيت عليه السلام كينه توزتر بود.
در يكى از روزها، وزير به كاخ امير وارد شد و انارى آورد كه بر روى آن اين عبارت نقش بسته بود:

((لا اله اللّه ، محمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ))
ابوبكر و عمر و عثمان و على ، خلفاء رسول اللّه
امـيـر، انـار را گـرفت و به دقت نگريست و پنداشت كه اين خطوط و عبارتها به قلم و قدرت الهى روى آن نقش بسته و ساخته دست آن عنصر فريبكار نيست .

وزيـر بـا سـوء اسـتـفـاده از شـگـفـت زدگـى امـيـر گـفـت : ((ايـن نشانه محكم ، روشنگر و دليل نيرومندى بر بى اساس بودن مذهب شيعه است .))
با نقشه كينه توزانه وزير، مقرر شد كه امير، علما و شخصيتهاى برجسته شيعه را فرا خـوانـد و انـار را بـه آنـان نـشـان دهـد، اگـر آنـان از راه و رسـم خـويـش كـه پـيـروى از اهـل بـيـت عـليـه السـلام اسـت دسـت شـسـتـنـد و بـه اهـل سـنـت پـيـوسـتـنـد، آنـان را بـه حـال خـود واگـذارد امـا در صـورت پـافـشـارى بر مذهب شيعه ، آنان را ميان سه كار مخيّر سازد تا هر كدام را مى خواهند انجام دهند.


بر سر سه راهى سرنوشت

1ـ نـخـسـت اينكه : همانگونه كه غير مسلمانان همچون : يهود، نصارى و مجوسيان جزيه مى پردازند، عمل كنند و به دولت ، جزيه ساليانه بپردازند.
2ـ دوم ايـنـكـه : بـراى آنـچـه بـر روى انـار نـگـاشـتـه شـده اسـت تـوجـيـه قانع كننده و دليل درستى بر بطلانش اقامه كنند.
3ـ و آخرين راه اينكه : حكومت ، مردان آنان را به طور دسته جمعى اعدام نموده و آنان را به اسارت و اموال و ثروتهايشان را به غنيمت برد.

امـيـر، پـيـام رسـانـى را بـه سـوى شـخـصـيـتـهـاى عـلمـى ، اجـتـمـاعـى و مـذهـبـى شـيـعه ، گـسـيـل داشـت و آنـان را گرد آورد. پس از آمدن آنان ، ضمن ارائه انار مورد نظر، همگى را بـر سـر سـه راهى سرنوشت ، مخيّر ساخت . و آنان را براى پاسخ و تصميم گيرى سه روز مهلت خواستند.

گل مريم
2013_06_22, 07:19 AM
چاره انديشى

شـخـصيتهاى بزرگ شيعه گرد آمدند و براى چاره انديشى و يافتن راه نجات از دامى كه سر راه آنان گسترده شده بود به گفت و شنود نشستند و پس از گفتگوى طولانى ، ده تن از شايستگان و پارسايان خويش را برگزيدند و آنگاه از ميان آن ده نفر، سه نفر را انـتـخاب كردند و مقرر شد كه هر كدام يكى از شبهاى سه گانه را كه مهلت گرفته اند بـه بـيـابـان روى آورد و در تـاريـكـى شـب ، نـيايشگرانه ، خداى خويش را فراخوانده و حـضـرت مـهـدى عـليـه السـلام را بـراى نـجـات از آن مشكل بزرگ ، به فريادرسى بطلبند.

گل مريم
2013_06_22, 07:25 AM
درخشش خورشيد در شب تار

شب نخست يكى از آنان با قلبى لبريز از ايمان و محبت ، رو به صحرا آورد و عبادت خـدا كـرد و فريادرس طلبيد، اما نه به ديدار حضرت مهدى عليه السلام مفتخر گرديد و نه براى حل مشكل راهى آورد.
شب دوم نيز بسان شب اول ، ديگر رفت و با دست تهى برگشت ....
شـب سـوم و آخـريـن شـب از راه رسـيد و سومين نفر كه پروا پيشه ترين و انديشمندترين آنـان بـود و ((مـحمد بن عيسى )) نام داشت با سر و پاى برهنه و چشمانى اشكبار، روى به بيابان نهاد... و سر به دعا و نيايش و توسل به امام عصر عليه السلام پرداخت .
آن انـديـشـمـند پروا پيشه ، ساعتها در اوج نيايش و راز و نياز بود. با ديدگانى اشكبار سالار خويش را به فريادرسى مى خواند و از آن گرامى مى خواست تا شيعيانش را از آن خطر سهمگين و ورطه هولناك نجات بخشد.
آخـريـن سـاعـتـهـا از راه مـى رسـيـد و او در اوج سـوز و گـداز و شـور و حال بود كه بناگاه كعبه مقصود آمد و با نواى دلنواز خودش ، او را با نام و نشان ندا داد كه :

((اى محمد بن عيسى ! چرا تو را به اين حال و اينگونه مى بينم ؟
چرا سر به بيابان نهاده اى ؟))

((مـحـمـد بن عيسى )) كه حضرت مهدى عليه السلام را نشناخته بود حاضر نشد خواسته اش را جز به سالار خويش بگويد.

بـه هـمـيـن جـهـت آن گـرامـى فـرمود: ((خواسته ات را بگو! من همانم كه در پى او هستى ! صاحب الاءمر! آرى . همو هستم .))

او گـفـت : ((اگـر شـمـا گرامى باشيد، نياز به بيان نيست از داستان ما باخبرى .))

امام مـهـدى عـليـه السـلام فـرمـود: ((آرى! همينگونه است. براى پاسخ يافتن به آن انار و نوشته روى آن و خنثى ساختن نقشه شرربار كينه توزان بدينجا آمده اى؟))

((محمد بن عيسى )) پس از شنيد
اين جملات روح بخش ، روى به سوى آن گرامى كرد و گفت : ((آرى ! سرورم ! شما خوب مـى دانـيـد چـه مـشـكـلى بـراى مـا پـيـش آمـده اسـت ، شـمـا امـام راسـتين و پناه ما هستى و بر حـل ايـن مـعـمـا و بـرطرف ساختن اين نقشه شوم دشمن توانايى و مى توانى به آسانى و سرعت اين بلا را از ما برطرف سازى .))
حـضـرت فرمود: ((محمد بن عيسى ! اين وزير كينه توز كه لعنت خدا بر او باد! در خانه اش درخـت انـارى دارد. او پـس از شـكوفه زدن درخت ، هنگامى كه انارهايش شروع به رشد نمود، قالب مخصوصى از گل ، به صورت انار ساخت و آن را به دو نيم كرد و ميان آن را تهى ساخت و در درون هر يك از دو نيم قالب گلى ، واژه هاى مورد نظر خويش را تراشيد و آنـگـاه آن قـالب را بـه صـورت مـحكم و حساب شده اى بر انار كوچك رو به رشد بست . هـنـگـامـى كـه انـار كـوچـك بـزرگ شد به تدريج پوست ظريف آن در درون آن كلمات جاى گرفت و واژه هاى مورد نظر بر پوست انار نگاشته شد.
فردا هنگامى كه به سوى امير رفتى ، بگو: ((پاسخ آورده ام ! اما تنها در سراى وزير به عرض خواهم رسانيد.))
بـه هـمـراه امير به خانه وزير به مجرد ورود به خانه به سمت راست خود بنگر، اطاقى در آنـجـاست كه درهايش بسته است ، بگو: ((در درون اين اطاق پاسخ خويش را به عرض خواهم رسانيد.))
وزير از گشودن درب آن اطاق سرباز مى زند، اما تو بايد اصرار كنى كه آنجا گشوده شود و بكوشى همراه وزير وارد اطاق گردى .
هـنـگـامـيـكه وارد اطاق شدى بر ديوار آن كمد كوچكى نصب شده است و در درون آن كيسه اى مخصوص قرار دارد. به سوى كيسه برو و آن را بگشا كه آن قالب مخصوص را در درون آن خواهى يافت ، قالب را بياور و انار را در درون آن بگذار، حقيقت روشن خواهد شد.))

گل مريم
2013_06_22, 07:29 AM
معجزه ديگر

حضرت مهدى عليه السلام ادامه داد كه : ((محمد بن عيسى ! پس از آن با قوت و اعتماد بـه نـفـس به امير بگو كه : ((دليل ديگر درستى و حقانيت راه ما و معجزه ديگر امام عصر عليه السلام اين است كه ما از درون آن انار خبر مى دهيم و آن اين است كه اگر شكسته شود جـز دود و خـاكستر در درون آن نيست . اينك ! اگر مى خواهيد درستى اين خبر را بدانيد، به وزيـر دسـتـور دهـيـد آن را بشكند.)) كه اگر چنين كند دود و خاكستر درون آن ، بر چهره و ريش او خواهد نشست .))

ديـدار آن گـرامـى بـه پايان رسيد و ((محمد بن عيسى )) غرق در شادمانى و سرور به سـوى شـيـعـيـان بـازگشت تا نويد حل معما و خنثى شدن نقشه شوم دشمن را، به لطف امام عصر عليه السلام به آنان بدهد.

بـامـداد مـوعـود فـرا رسـيـد و شـخـصـيـتهاى سرشناس شيعه به سوى امير رفتند و جناب ((مـحـمد بن عيسى )) با جديت تمام آنگونه كه آن گرامى دستور فرموده بود، همه را مو به مو اجرا كرد و واقعيت براى همه روشن گرديد.

امير پرسيد: ((محمد بن عيسى ! چه كسى تو را از واقعيت پشت پرده آگاه ساخت ؟))
او پاسخ داد: ((امام زمان ما و او كه حجت خدا بر مردم است .))

امير پرسيد: ((امام شما كيست ؟))
((مـحمد بن عيسى )) امامان دوازده گانه را يكى پس از ديگرى براى او برشمرد تا به دوازدهمين آنان ، حضرت مهدى عليه السلام رسيد.

پـادشـاه كه سخت تحت تاءثير قرار گرفته بود گفت : ((اينك ! دستت را بده تا من نيز شـهـادت دهـم كـه خدايى جز يكتا نيست و محمد بنده برگزيده و پيام آور اوست . و گواهى دهم كه جانشين حقيقى و بلافصل او امير مؤمنان عليه السلام است ....))
و آنـگـاه بـه هـمـه امـامـان پـس از او اقـرار و گـواهـى كرد و دستور داد وزير كينه توز و خيانتكار را اعدام كنند و از مردم بحرين ، عذرخواهى كرد.

آرى ! خـوانـنـده گرامى !... اين داستان شنيدنى در ميان مؤمنان بويژه مردم بحرين مشهور است و آرامگاه ((محمد بن عيسى )) در آنجا زيارتگاه مردم است .(بحارالانوار، ج 52، ص 178.)

گل مريم
2013_06_22, 07:30 AM
2ـ چرا مذهب شيعه را برگزيدم ؟

برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني از عـالم گـرانـمايه ، ((شيخ على رشتى )) كه از علماى بزرگ و پرواپيشه نجف اشـرف در روزگار خويش بود، آورده اند كه :

از شهر مقدس كربلا عازم نجف بودم كه از راه ((طويرج ))(شهرى است در پانزده كيلومترى كربلا كه اينكه به منطقه هنديه معروف است و در آن روزگـار، زائران بـوسـيـله قـايـق از كـربـلا بـه سـوى نـجـف از ((طويرج )) مى گذشتند.) سوار بر قايق ، حركت كرديم .
در مـيـان قـايـق يـا كـشتى كوچك ما، گروهى به بازى و سرگرميهاى دور از ادب و نزاكت مـشـغـول بودند، اما مردى به همراه آن گروه بود كه در بازيهاى سبك و بى ادبانه آنان شـركـت نـمـى جـسـت و تنها در خوردن غذا با آنان رفاقت مى كرد و ادب و اخلاق انسانى را رعايت مى نمود. دوستانش او را به تمسخر مى گرفتند و به او زخم زبان مى زدند و گاه مذهب و راه و رسم دينى او را، مورد طعن و استهزاء قرار مى دادند.

از او پرسيدم كه : چرا از همراهان خويش دورى مى جويد و با آنان همراه و همگام نيست ؟
پـاسـخ داد: ((ايـنـان هـمـه از بـسـتـگـان و نـزديـكـان مـن هـسـتـنـد و در مـذهـب از اهـل سـنـت مـى بـاشـنـد. پـدرم نـيـز سـنـى مـذهـب اسـت امـا مـادرم اهـل ايـمان و تقوا مى باشد و از پيروان خاندان وحى و رسالت و خودم نيز از نظر مذهب از گـروه پـدرم بـودم ، امـا خـداونـد بـر مـن نـعـمتى گران ارزانى داشت و به بركت سالارم حضرت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم .))

گل مريم
2013_06_22, 07:33 AM
يا اباصالح !

از او دليل شيعه شدن و سبب هدايتش را پرسيدم .
گفت : ((نام من ((ياقوت )) است و ((روغن فروش )) مى باشم كه در ((حله )) تجارت مى كنم .
يك بار براى خريد روغن از شهر حله به مناطق اطراف رفتم و پس از خريد مقدار بسيارى روغـن بـه همراه كاروانى ناآشنا به سوى شهر خويش حركت كردم . شب هنگام در ميانه راه در نـقـطـه اى بـار انـداخـتـم و براى استراحت توقف كرديم . بامداد آن شب ، هنگامى كه از خواب بيدار شدم ديدم كاروان رفته و مرا وانهاده است .
در پى كاروان به راه افتادم و راه از بيابانهاى خشك و خالى مى گذشت ، از بيابانهايى خـطـر خـيـز و نـاهـمـوار و نـاامـن ، راه را گـم كـردم . سرگردان و هراسان از خطر و فشار تشنگى در آن بيابان ، گرفتار آمدم .
هـنـگـامـى كـه دسـتـم از هـمـه وسـايـل عـادى قـطـع شـد، در اوج گـرفـتارى و نااميدى دست توسل به دامن خلفا زدم و از آنان كمك خواستم ، اما خبرى نشد.
گذشته ام بسان برقى از نظرم عبور كرد. به يادم آمد كه گاه از مادرم مى شنيدم كه مى گفت : ((پسرم ! دوازدهمين امام ما شيعيان ، زنده است و كنيه اش ((اباصالح )) مى باشد و اوست كه گمشدگان را، ارشاد، بى پناهان را، پناه و ناتوانان را، يارى مى كند.))
بـا خـداى خـويـش پـيـمـان بـستم كه اگر اين امام راستين و گرانمايه ، پناهم دهد و مرا از ورطـه هـلاكـت نـجـات بـخـشـد بـه پـيـروى از مـذهـب شـيـعـه مـفـتـخـر گـردم و در هـمـان حـال بـه خـداى روى آوردم و بـا قـلبـى لبـريـز از اخـلاص و ايـمـان از پـرده دل ندا دادم كه :

يا اباصالح !

شـگـفـتـا كـه ديـدم بـزرگ مردى در كنار من ايستاده و با من همراه شد. خوب نگاه كردم ، ديدم عمامه سبز بر سر دارد و باشكوه و عظمتى وصف ناپذير، راه را به من نشان داد به مـن دسـتـور داد كـه بـه پـيـروى از خاندان وحى و رسالت كمر همت ببندم و به مذهب شيعه ايـمـان آورم و فـرمـود: ((ايـنك به روستايى خواهى رسيد كه همه مردم آن شيعه هستند، از همين جا برو!))
به او گفتم : ((سرورم ! آيا تا روستايى كه نشان داديد همراهى نمى فرماييد؟))
پاسخ داد:
((لا!... لانـّه قـد استغاث بى ـ الان ـ الف انسان فى اطراف البلاد و اريد ان اغيثهم .))
يـعنى : نه !... چرا كه الان انسانهاى بى شمارى با راز و نياز به بارگاه خدا از من كه بنده خدا و حجت او هستم ، كمك مى خواهند و من مى روم تا آنان را مدد كنم .
و آنگاه رفت و از نظرم ناپديد شد.
انـدكى راه آمدم و به روستايى رسيدم كه فاصله بسيارى از منزلگاه ديشب كاروان داشت و مـن راه را همانجا گم كرده بودم . وارد روستا شدم و در آنجا به استراحت پرداختم كه آن كاروانيان تازه پاس از يك شبانه روز، به آنجا رسيدند.
آرى ! بـه شـهـر ((حـلّه )) آمـدم و به خانه عالم گرانمايه آيت اللّه آقاى قزوينى رفتم (آيت اللّه سيدمهدى قزوينى ، از علماى بزرگ و پرواپيشه آن عصر بوده است .) و داسـتـان شـگـفـت انـگـيـز خـود را بـه او گـفـتـم و از آن مـرد عـلم و ايـمـان مـسـايـل و مـفاهيم مذهبى و برنامه هاى دينى خويش را طبق مذهب خاندان وحى و رسالت آموختم .( بحارالانوار، ج 52، ص 239.)

گل مريم
2013_06_22, 07:35 AM
3ـ اسماعيل ! شفا يافتى و رستگار شدى !

برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني از مـرحـوم ((شـمـس الدّيـن )) فـرزنـد ((اسـماعيل هرقلى ))(((هـرقل )) نام روستايى در منطقه حله بود و ((حله )) شهرى است در عراق كه در 40 كيلومترى كربلا است .) آورده اند كه : پدرش در جوانى ، دچار بيمارى و زخم شديد و عفونى در ران چپ خود شد كه او را سخت در فشار قرار داده و زندگيش را به خطر افكنده بود.
ايـن زخـم چـركين ، در فصل بهار، بويژه ، شكافته مى شد و خود و چرك از آن جريان مى يافت .
او از شـدت نـاراحـتـى از روسـتـاى خـويـش حركت كرد و به سوى ((حلّه )) آمد و نزد سيد گـرانـقـدر آقـاى رضى الدين ((على بن طاووس )) رفت و از درد و رنج و بيمارى خويش به او شكايت برد.
سـيـد، پـزشـكـان شـهـر را براى معاينه او دعوت كرد و آنان پس از تلاش بسيار گفتند: ((جـراحـى پـاى او بـسـيـار خـطـرنـاك اسـت و نتيجه مثبت آن را در برابر خطرش ، اندك و ناچيز.))
او به همراه ((سيد)) به بغداد آمد و در آنجا نيز به پزشكان ماهر و حاذق مراجعه نمود و آنان نيز پس از معاينات دقيق ، همان نظر پزشكان حله را باز گفتند.
بـيـمـار، سـرخـورده و نـومـيـد به شهر تاريخى و مقدس سامرا رفت تا در آنجا به كعبه مقصود و قبله موعود، توسل جويد و شفاى بيمارى سخت و علاج ناپذيرش را از او بخواهد.
پـس از گـذرانـدن چـنـد روز در سـامـرا، بـه نهر ((دجله )) رفت و پاى خويش را كه به دليـل جـريـان خـون و چـرك آن زخـم و دمـل چـركـين ، آلوده بود شستشو داد و لباس تميز و جـديـدى بـه تـن كـرد و بـازگشت . در ميانه راه به چهار سوار برخورد كرد كه يكى از آنـان لبـاس ويـژه بـزرگـان و علماى دينى را به تن و نيز نيزه اى به دست داشت . همه پـياده شدند و سه نفر از آن گروه در دو سوى راه ايستادند و به بيمار سلام گفتند و آن شخصيت پرشكوهى كه گويى سالار آنان بود به طرف بيمار آمد و گفت :
((انت غدا تروح الى اءهلك ؟))
يعنى : اسماعيل ! تو فردا به سوى خاندان و روستاى خود باز مى گردى ؟
اسماعيل پاسخ داد: ((آرى ! سرورم !))
فرمود: ((پس بيا جلو تا زخم پايت را ببينم .))
((اسماعيل )) پيش رفت و آن شخصيت پرشكوه دست مبارك و شفابخش را بر پاى او نهاد و هـمـيـنـطـور كـشـيـد تـا به نقطه زخم و درد رسيد و آنجا را اندكى فشرد و آنگاه بر مركب خويش سوار شد.
يكى از آنان گفت : ((اءفلحت يا اسماعيل !))
يعنى : اسماعيل ! شفا يافتى و رستگار شدى .

گل مريم
2013_06_22, 07:38 AM
تو را رها نمى كنم

اسـمـاعـيـل از ايـنـكه آنان ، او را به نام و نشان مى شناختند، شگفت زده شد، اما از عنايت آنـان و شـفـا يـافـتـن زخم علاج ناپذير پايش به دست شفابخش آن حضرت ، غفلت كرد و تنها در پاسخ آنان تشكر كرد كه :
((اءفلحنا و اءفلحتم ان شاء اللّه !))
يعنى : خداى ، ما و شما را رستگار گرداند.
يكى از آن سواران گفت : ((نشناختى ؟ اين امام عصر عليه السلام است !)) و اشاره به آن شخصيت پرشكوهى كرد از زخم پاى اسماعيل پرسيد.
ديـگر اسماعيل بيدار شد، به سرعت خود را به آن شهسوار شفابخش رسانيد و پاى او را كه در ركاب بود در آغوش ‍ كشيد و بوسه باران ساخت .
امـام عـصـر عـليـه السـلام بـا يـك دنـيـا مـهـر و مـحـبـت فـرمـود: ((اسماعيل ! بازگرد!))
پاسخ داد: ((سالارم ! تو را رها نمى كنم و از تو جدا نمى گردم .))
بار ديگر فرمود: ((صلاح تو در اين است كه بازگردى !))
اسماعيل بار ديگر پاسخ داد: ((بخدا از تو جدا نمى شوم .))
كه يكى از آن سواران پيش آمد و گفت : ((اسماعيل ! آيا زيبنده است كه حضرت مهدى عليه السـلام دو بـار به تو دستور دهد بازگرد و تو امام خويش را مخالفت كنى ؟ درست است ؟))
اسماعيل ديگر باز ايستاد و ركاب حضرت را رها كرد.
امام عصر عليه السلام به او گفت : ((به بغداد كه بازگشتى حاكم عباسى (خليفه خودكامه عباسى آن روز ((مستنصر)) بوده است .) تو را احـضـار خواهد كرد. هنگامى كه نزد او رفتى و چيزى به تو داد نپذير و نزد فرزند ما ((رضى )) برو تا برايت حواله اى بر ((على بن عوض )) بنويسد، من به او سفارش مى كنم هر چه خواستى به تو بدهد.))
آنـگـاه امـام عـصـر عـليـه السـلام و يـارانش او را تنها نهادند و به راه خويش ادامه دادند و اسـمـاعـيـل به مرقد منور امام هادى و عسكرى عليه السلام رسيد و با برخى از مردم كه در آنجا بودند روبرو شد و از آنان در مورد آن چهار سوار پرسيد.
آنـان پـاسـخ دادنـد: ((شـايـد آنـان از شخصيتهاى بزرگ منطقه و صاحب نعمت و ثروت و امكانات همين منطقه باشند.))
اسماعيل گفت : ((نه ! بلكه امام عصر عليه السلام و سه نفر از يارانش بودند.))
گفتند: ((آيا زخم و بيمارى پاى خويش را هم به او نشان دادى ؟))
پاسخ داد: ((آن بزرگوار با دست شفابخش خود پايم را گرفت و فشرد.))
و آنـگـاه اسـمـاعـيل پاى خويش را گشود و اثرى از آن زخم چركين و بيمارى علاج ناپذير نيافت . شك و ترديد به او دست داد كه نكند پاى ديگرش بوده به همين جهت آن پاى را هم بـرهـنـه سـاخـت و مـعـايـنـه كرد، اثرى از آن زخم و بيمارى نيست . مردم به سوى او هجوم بردند و پيراهنش را به عنوان تبرك پاره پاره كردند.

گل مريم
2013_06_22, 07:40 AM
آيا تو شفا يافته اى ؟

مـاءمـورى از سـوى اسـتـبـداد حـاكـم بـه سـوى ((اسماعيل هرقلى )) آمد و از نام و مشخصات و تاريخ حركت او از بغداد براى زيارت به سـامـرا، پرس و جو نمود و جوابهايى را كه او داد، همه را براى گزارش به بغداد، به دقت نوشت .
پس از يك روز، اسماعيل از شهر مقدس سامرا حركت كرد و راه بغداد را در پيش گرفت . به بـغـداد رسـيـد، ديـد انـبـوه مـردم در خـارج از شـهـر و كـنـار پل اجتماع نموده و هر كس مى رسد از نام و نشان و مبداء حركتش مى پرسند.
هـنـگـامـى كـه اسـمـاعـيل رسيد از او نيز همچون ديگر مسافران از نام و نشانش پرسيدند و هـنـگـامـى كه او را شناختند موج جمعيت ، گردش را گرفتند و پيراهنش را به منظور تبرك ذره ذره كـردنـد و بـردنـد و كـار به جايى رسيد كه از فشار و هجوم مردم جانش به خطر افتاد.
((سـيـد بـن طـاووس )) و گـروهـى بـه هـمـراه او، بـه اسـتـقـبال ((اسماعيل هرقلى )) آمدند و مردم را پراكنده ساختند، هنگامى كه ((سيد)) او را ديد فرمود: ((اسماعيل ! آيا تو شفا يافته اى ؟))
پاسخ داد: ((آرى !))
سـيـد گـرانـقـدر را از مـركـب پـيـاده شـد و ران پـاى اسـمـاعـيـل را بـرهـنـه سـاخـت ، امـا اثـرى از آن زخـم چركين و عميق نيافت ، از شور و شوق بيهوش شد.
هـنـگـامـى كـه بـه خـود آمد به همراه اسماعيل و با ديدگانى از شور و شوق گريان نزد وزير آمدند و سيد گفت : ((اين برادر من و محبوبترين مردم در نظر من است .))
وزير داستان او را پرسيد و خودش ، از اول تا آخر بيان كرد. پزشكان بغداد را كه چندى پـيـش بـه دستور ((سيد بن طاووس )) پاى ((اسماعيل )) را معاينه نموده بودند و تنها راه مـعـالجه را، بريدن پا اعلان كرده و آن را نيز بسيار خطرناك توصيف نموده ، همه را احضار كردند.
وزير از آنان پرسيد: ((شما اين مرد را ديده ايد؟))
گفتند: ((آرى !)) و جريان زخم عميق و چركين پاى او و ديدگاه خود را باز گفتند.
پـرسـيـد: ((اگـر آن زخـم عـميق جراحى مى گشت ، به نظر شما چند روز براى بازيافت سلامت لازم بود؟))
پـاسـخ دادنـد: ((دو مـاه و تـازه ، جـاى آن زخم و جراحى هم به صورت حفره اى باقى مى ماند و در آن موضع مويى نمى روييد.))
وزير پرسيد: ((شما پزشكان ، چند روز پيش اين بيمار را معاينه كرديد؟))
گفتند: ((ده روز پيش .))
وزير، لباس اسماعيل را از روى پايش كنار زد و گفت : ((بياييد! معاينه كنيد!))
همگى نگريستند اما اثرى نيافتند.
يكى از پزشكان فريادى از پرده دل بركشيد كه : ((اين ، كار مسيح عليه السلام است ! كار پزشك نيست .))
وزير گفت : ((نه ! اگر شما مى پذيريد كه كار پزشكان نيست ما خود خواهيم شناخت كار كيست .))

گل مريم
2013_06_22, 07:41 AM
از شما هرگز!

آنـگـاه سـردمـدار رژيـم عـبـاسـى ، ((مـسـتـنـصـر))، ((اسـمـاعـيـل هـرقـلى )) را بـه حـضـور طـلبـيـد و جـريـان را از خـودش ‍ پرسيد و او نيز همانگونه كه اتفاق افتاده بود گزارش كرد كه خليفه دستور داد هزار دينار به او هديه كنند.
پـول را آوردنـد و خـليـفـه گـفـت : ((اسـمـاعـيـل ! بـه شـكرانه شفا گرفتن و بهبود، اين پـول را بـگـيـر و در راه خـدا انفاق نما.)) پاسخ داد: ((من جراءت گرفتن يك دينار آن را ندارم .))
خليفه با شگفتى پرسيد: ((از چه كسى جراءت ندارى ؟))
گفت : ((از همان شفابخشى كه مرا نجات داد، چرا كه او فرمود از شما چيزى نپذيرم .))
خـليـفـه خـودكـامـه عـبـاسـى گـريـسـت و انـدوهـگـيـن شـد و اسماعيل بى آنكه چيزى از او بپذيرد از كاخ شومش بيرون آمد.
آرى ! ((شـمـس الديـن )) فـرزند ((اسماعيل هرقلى )) مى گويد: ((من هم خوب به پاى پدرم نگريستم ، نه تنها اثرى از زخم در آن نديدم بلكه بسان پاى سالم موهاى آن نيز روييده بود.))(بحارالانوار، ج 52، ص 61.)

گل مريم
2013_06_22, 08:43 PM
4 ـ داستان ابو راحج

برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني در شهر تاريخى ((حله )) ستمكارى بنام ((مرجان صغير)) حكم مى راند كه بطور آشـكـار بـه خـاندان وحى و رسالت و پيروان آنان ، دشمنى مى ورزيدند و در همان زمان ، مـردى بـنـام ((ابـو راحـج )) مى زيست كه به خاندان وحى و رسالت مهر مى ورزيد و از دشمنان آنان بيزارى مى جست .
روزى جـاسـوسـان و بـدانديشان ، به حاكم خودكامه خبر بردند كه ((ابو راحج )) به بـرخـى از صـحـابـه پـيامبر ناروا مى گويد و به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله سخت مهر مى ورزد.
او، ((ابـو راحـج )) را احـضـار كرد و دستور شكنجه و شلاق او را صادر كرد. ماءمورانش آنـقـدر بـر سـر و صـورت و بـدن او زدنـد كـه دندانهايش ريخت ، سپس جلادانش زبان آن بـيـچـاره را از كـام بـيـرون كـشـيـدند و با سوزن بزرگى آن را سوراخ كردند و پس از سـوراخ نـمـودن بـيـنـى او، ريـسـمـانـى مـوئيـن از آن عـبـور دادنـد و او را در كوچه هاى حله گردانيدند و اشرار، پيكر رنجيده او را از هر سو هدف قرار دادند و تا مرز مرگ او را كتك زدند.
به حاكم گزارش دادند كه : ((ابو راحج ، بخاطر ضربات وارده ، از پا افتاده و ديگر امكان گردانيدن او در كوچه هاى شهر نيست .))
دسـتـور اعـدام او را صـادر كـرد، امـا بـرخـى با اشاره به پيرى و پيكر درهم شكسته او، يـادآور شـدند كه : ((اين زخمهاى بى شمارى كه بر او وارد آمده است ، او را خواهد كشت و ديگر نيازى به اعدام او نيست .)) و حاكم خودكامه نيز از اعدام او گذشت .
او را در هـمـان حـال رهـا كـردند، خاندان و نزديكانش آمدند و او را به خانه بردند. اما بر اثر ضربات وحشيانه و شكنجه هاى هولناك ، در چنان شرايط وخيمى بود كه هيچ كس در مـرگ او ترديد نمى كرد و همه بر اين عقيده بودند كه او آخرين دقايق زندگى را سپرى مـى كـنـد؛ امـا فـرداى آن روز، او را ديـدنـد كـه سـالم و پـرنـشـاط، در بـهـتـريـن حـال و هـوا بـه نـماز ايستاده است . دندانهايش كه همه فرو ريخته بود سالم و بر جايش قرار گرفته و زخمهاى بى شمار پيكرش ‍ بهبود يافته و در بدن او اثرى از شكنجه و آزار ديروز نيست .
مردم از اين رويداد شگفت انگيز بهت زده شدند و از او حقيقت جريان را خواستار شدند.
او گـفـت كـه : در اوج درد و رنـج و فـشـار بـه حـضـرت مـهـدى عـليـه السـّلام توسل جسته و از او طلب فرياد رسى نموده و بوسيله او به بارگاه خدا شتافته و آنگاه حضرت مهدى عليه السّلام به خانه او وارد شده و خانه اش را نورباران ساخته است .
آرى ! ابـو راحـج مى گويد: ((امام عصر عليه السّلام ، دست گره گشا و شفابخش خويش را بر چهره ام كشيد و فرمود:
اءخرج ! و كد على عيالك فقد عافاك الله تعالى !
يعنى : برخيز! و از خانه بيرون برو و براى اداره زندگى خود و خانواده تلاش كن . خداوند نعمت صحت و سلامت را دگر بار، به تو ارزانى داشت .
و اينك ملاحظه مى كنيد كه از سلامتى كامل برخوردارم .))
((شـمـس الديـن مـحـمـد بـن قـارون )) كـه ايـن روايت را آورده است ، او را در حالى ديد كه طـراوت جـوانـى بـسـوى او بـازگـشـتـه و چـهـره اش گـنـدمـگـون و دلنـشـيـن شده و قامتش برافراشته و معتدل گرديده است .
خـبـر عـنـايـت امـام عـصـر عـليـه السّلام در شهر ((حله )) پخش شد و حاكم بيدادگر او را احـضـار كـرد. او كـه ديـروز ابـو راحـج را بـر اثر ضربات وارده و شكنجه هاى هولناك ماءمورانش با چهره اى ورم كرده و... ديده بود، هنگامى كه او را صحيح و سالم و با نشاط و پرطراوت ديد و نگريست كه هيچ اثرى از زخمهاى عميق و بى شمار ديروز در پيكرش ‍ نـيـسـت ، سـخـت بـه وحـشـت افـتـاد و راه روش ظـالمـانـه خـويـش را بـا پـيـروان اهـل بيت عليهم السلام تغيير داد و رفت كه ديگر با آنان به گونه اى عادلانه و انسانى رفتار نمايد.
ابو راحج پس از افتخار ديدار حضرت مهدى عليه السّلام گويى جوانى 20 ساله بود و شـگـفـت انـگـيـز ايـن بـود كـه تـا پـايان عمر همان طراوت و نشاط جوانى را با خود داشت .(بحارالانوار، ج 52، ص 70.)

گل مريم
2013_06_22, 08:44 PM
5 ـ قضيه مقدس اردبيلى

برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني مـرحـوم علامه مجلسى از گروهى و آنان نيز از سيد بزرگوار، جناب ((مير علام )) آورده اند كه :
شبى در ساعتهاى آخر شب در صحن مطهر امير مؤمنان عليه السّلام بودم ديدم كه در خلوت شب ، مردى بسوى مرقد منور در حركت است . به او نزديك شدم ديدم عالم پروا پيشه مقدس اردبيلى است . خود را به او نشان ندادم و بطور مخفيانه به مراقب او نشستم .
او بـه درب حـرم مـطـهـر كه بسته بود رسيد، اما با رسيدن او بطور شگفت انگيزى درب گـشـوده شد و او وارد حرم گرديد. گوش دادم ديدم گويى با كسى به گفتگو پرداخته است و آنگاه از حرم خارج گرديد و پس از خروج او، دربها بصورت نخست بسته شد.
((مقدس اردبيلى )) به سوى مسجد كوفه حركت كرد و من نيز بطورى كه او مرا نبيند، از پـى او روان شـدم . او وارد مسجد و بسوى محرابى كه شهادتگاه اميرمؤمنان عليه السّلام بود، راه افتاد. خود را به محراب رسانيد و مدتى در آنجا درنگ كرد، سپس به سوى نجف بازگشت و من نيز به دنبال او سايه به سايه آمدم .
در مـيـانـه راه به من سرفه دست داد و آن جناب به حضور من توجه يافت و فرمود: ((مير علام ! تو هستى ؟))
پاسخ دادم : ((آرى !))
گفت : ((اينجا چه مى كنى ؟))
پـاسـخ دادم : ((مـن از هـمـان لحـظـات ورود شما به حرم مطهر اميرمؤمنان عليه السّلام تا كـنـون بـه شـمـا بوده ام و اينك شما را به مقام شامخ صاحب آن قبر سوگند مى دهم كه از آنچه از آغاز تا انجام برايتان پيش آمده است مرا با خبرسازى .))
گفت : ((اگر تعهد كنى تا زنده هستم آن را نزد خويش نگاهدارى و به كسى نگويى حقيقت را به تو مى گويم .))
من تعهد اخلاقى سپردم .
گـفـت : ((مـن در بـرخـى مـسـايل پيچيده علمى و فقهى مى انديشيدم ، تصميم گرفتم كنار مـرقـد امـيـرمـؤمـنـان عـليـه السـّلام حـاضـر گـردم و از آن روح بـلنـد و ملكوتى بخواهم مشكل فقهى و علمى مرا پاسخ گويد.
هـنـگـامى كه به درب حرم رسيدم ، دربها گشوده شد. وارد شدم و با همه وجود، صميمانه از خدا خواستم كه سالارم ، اميرمؤمنان عليه السّلام مرا پاسخ دهد، درست در اين هنگام بود كـه نـدايـى از جـانـب قـبـر مـطـهـر شـنـيـدم كـه فـرمـود: امـشـب بـه مسجد كوفه برو، سؤال خود را از قائم آل محمد صلى الله عليه و آله بپرس ، چرا كه او امام زمان تو است .))
بـه سـرعـت بـسـوى مـسـجـد كوفه شتافتم و نزديك محراب رفتم و از حضرت مهدى عليه السـّلام كـه در آنـجـا به نيايش ‍ نشسته بود، مسايل خويش را پرسيدم و او پاسخ مرا با كرامت وصف ناپذيرى داد و اينك به خانه خويش باز مى گردم .))(بحارالانوار، ج 52، ص 175.)

گل مريم
2013_06_22, 08:47 PM
6 ـ داستان شيخ محمد حسن

برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني مـرحوم ((محدث نورى )) در كتاب خويش ((جنة الماءوى ))(((جنة الماءوى )) در آخر جلد 53 بحارالانوار چاپ شده است .) از برخى علماى بـزرگ حـوزه عـلمـيـه نـجـف آورده اسـت كـه : در آنـجـا يك دانشجوى علوم اسلامى بود، بنام ((شـيـخ مـحـمـد حـسـن سـريـره )) كـه از سـه مـشـكـل بـزرگ رنـج مـى بـرد. ايـن سـه مشكل عبارت بودند از:
1 ـ دچار درد سينه و بيمارى سختى بود كه خون از سينه اش مى آمد.
2 - به آفت فقر و تهيدستى گرفتار بود.
3 - دل در گـرو مـهـر دخـتـرى نـهـاده بـود، امـا خـانـواده دخـتـر، بـه دليل فقر و بيماريش با ازدواج او موافقت نمى كردند.
هـنـگـامـى كـه از هـمـه جـا مـاءيـوس و نـومـيـد گـرديـد بـا خـود عـهـد بـسـت كـه چـهـل شـب چـهارشنبه به مسجد كوفه (ـسـجـد بـزرگ و پـربـركـتـى اسـت در شهر كوفه كه تا نجف فاصله چندانى ندارد. اميرمؤ منان عليه السّلام در اين مسجد نماز مى خواند و همانجا هم به شهادت رسيد.) براى عبادت و نيايش برود چرا كه ميان مؤمـنـان مشهور بود كه اگر كسى چنين كند، به خواست خدا به ديدار امام عصر عليه السّلام مفتخر خواهد شد.
بر اين اساس بود كه اين مرد، بدين برنامه همت گماشت بدان اميد كه به ديدار حضرت مـهـدى عـليـه السـّلام نـايـل آيـد و سـه مـشـكـل خـويـشـتـن را بـا آن مشكل گشا و چاره ساز در ميان بگذارد.
آخـريـن شـب چـهـارشـنبه بود، شبى بسيار تيره و تار و سرد و طوفانى . باد تندى مى وزيـد و او بـر سـكـوى مـسـجـد كـوفـه نـشسته و غرق در غم و اندوه بود، چرا كه بخاطر جـريـان خـون از سـيـنـه اش بـه هـنـگـام سـرفـه ، نـمـى تـوانـسـت در داخل مسجد توقف كند و احترام طهارت مسجد و آن مكان مقدس را مى نمود و نيز در اين انديشه بـود كـه آخـريـن چهارشنبه كه چهلمين هفته بود كه فرا رسيد و او نتوانسته به ديدار آن كعبه مقصود نايل آيد و اين محروميت نيز غمى بزرگ بر غمهايش مى افزود.
او بـه نوشيدن قهوه عادت داشت به همين دليل آتشى برافروخت تا قهوه را رديف كند كه بـنـاگـاه در آن شب تاريك و خلوت ، مردى را ديد كه بسوى او مى آيد، از اين رخداد، آزرده خاطر شد و با خود گفت : ((اندكى قهوه به همراه دارم آن را هم اين بنده خدا خواهد نوشيد و برايم چيزى نخواهد ماند.))
خودش مى گويد: در اين فكر بودم كه آن مرد رسيد و مرا با نام و نشان صدا زد و به من سـلام گـفـت ، از شناخت او كه مرا با نام صدا زد تعجب كردم و گفتم : ((شما از كدام قبيله مى باشيد؟ از قبيله فلان هستيد؟))
گفت : ((خير!))
و مـن نـام بسيارى از قبايل را آوردم و او مرتب گفت : ((خير!)) و از هيچ يك از اين عشيره ها نبود.
آنگاه او پرسيد: ((چه مشكل و خواسته اى تو را به اينجا آورده است ؟))
گفتم : ((شما چرا از من در اين مورد مى پرسى ؟))
گفت : ((اگر به من بگويى چه زيانى به تو خواهد رسيد؟))
فـنـجـانى پر از قهوه كردم و به او تقديم داشتم و او كمى از آن نوشيد، سپس فنجان را بازگردانيد و گفت : ((شما بنوشيد.))
فـنـجـان را گـرفتم و تا آخرين قطره آن را نوشيدم ، آنگاه گفتم : ((حقيقت اين است كه من دچـار فـقـر و تـنگدستى بسيار سختى هستم ، از سوى ديگر به بيمارى علاج ناپذيرى گـرفـتـارم كـه بـه هـنـگـام سـرفه ، خون از سينه ام مى آيد و ديگر اينكه به بانويى دل بسته ام و مى خواهم با او پيمان زندگى مشترك ببندم ، اما بخاطر دو مشكلم خانواده اش موافقت نمى كنند.
بـرخـى از روحـانـيـون مـرا سـرگـرم سـاخـتـنـد و گـفـتـنـد اگـر چـهـل هـفـته و هر هفته شب چهارشنبه به مسجد كوفه بيايم و خواسته هايم را به بارگاه خـدا بـرم و دسـت تـوسـل به دامان پربركت امام عصر عليه السّلام بزنم ، خواسته هايم بـرآورده شـده و مـشـكـلات سـخـت زنـدگـيـم ، حـل خـواهـد شـد. مـن نـيـز رنـج و خـسـتگى اين چهل شب را به جان خريدم و اينك آخرين شب فرا رسيده است ، اما نه آن گرامى را ديده ام و نه به خواسته هاى خود رسيده ام .))
من گله مى كردم و در اوج بى توجهى به آن بزرگوار بودم كه رو به من كرد و فرمود: ((اءمـا صـدرك فـقـد بـراء، و اءمـا المـراءة فـستتزوج بها قريبا، و اءما الفقر فلا يفارقك حتى الموت .))
يـعـنى : شيخ محمد! اينك سينه ات خوب شده و ديگر از بيماريت اثرى نخواهى يافت و آن بانوى مورد علاقه ات نيز، بزودى به وصالش خواهى رسيد، اما فقر و تهيدستى همراهت خواهد بود.
شـگـفـتـا! وقـتـى بـه خـود آمـدم ديدم سينه ام شفا يافته و پس از يك هفته با بانوى مورد علاقه ام ازدواج كردم ، اما همانگونه كه فرمود، تهيدستى هنوز همراه من است ، مصلحت آن را نمى دانم .(جنة الماءوى (بحارالانوار، ج 53، ص 240).)