توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های قرآنی
دژدان
2020_11_07, 03:44 PM
-4-9-
داستان های قرآنی
مجموعه ای از داستان های کوتاه قرآنی که شامل داستان های از:
1- حضرت آدم علیه السلام
2- حضرت ادریس علیه السلام
3- حضرت نوح علیه السلام
4- حضرت هود علیه السلام
5- حضرت صالح علیه السلام
6- حضرت ابراهیم علیه السلام
7- حضرت اسماعیل و حضرت اسحاق علیه السلام
8- حضرت لوط علیه السلام
9- حضرت یعقوب علیه السلام
10- حضرت یوسف علیه السلام
11- حضرت ایوب علیه السلام
12- حضرت ذی الکفل علیه السلام
13- حضرت شعیب علیه السلام
14- حضرت موسی علیه السلام
15- هارون برادر حضرت موسی علیه السلام
16- اشموئیل و طالوت و جالوت
17- حضرت داود علیه سلام
18- حضرت سلیمان بن داوود علیه السلام
19- حضرت یونس علیه السلام
20- حضرت الیاس علیه السلام
21- حضرت الیسع علیه السلام
22- حضرت عزیر علیه السلام
23- حضرت خضر علیه السلام
24- حضرت زکریا علیه السلام
25- حضرت یحیی علیه السلام
26- حضرت عیسی علیه السلام
27- حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم
28- حضرت لقمان علیه السلام
29- داستان اصحاب کهف
30- داستان اصحاب رقیم
31- داستان ذوالقرنین
32- داستان اصحاب رسّ
33- داستان هاروت و ماروت
..5.....
qurani13
دژدان
2020_11_07, 03:48 PM
1_حضرت آدم علیه السلام
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آفرینشحضرتآدمعلیهال سلام
_آفرینش حضرت آدم علیه السلام
در قرآن 17 بار سخن از حضرت آدم - عليه السلام - به ميان آمده.
در اين جا به بخشي از زندگي ايشان كه در قرآن آمده با توجه به روايات و گفتار مفسران، اشاره ميكنيم:
خبر از آفرينش خليفه خدا به فرشتگان
خداوند اراده كرد تا در زمين خليفه و نمايندهاي كه حاكم زمين باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چيز را براي انسان آفريده است. موقعيت و لياقت انسان را به گونهاي قرار داده تا بتواند به عنوان نماينده خدا در زمين باشد.
خداوند قبل از آن كه آدم - عليه السلام - پدر انسانها را به عنوان نماينده خود در زمين بيافريند، اين موضوع بسيار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنيدن اين خبر سؤالي نمودند كه ظاهري اعتراض گونه داشت و عرض كردند:
«پروردگارا! آيا كسي را در زمين قرار ميدهي كه:
1. فساد به راه مياندازد؛
2. و خونريزي ميكند؛
اين ما هستيم كه تسبيح و حمد تو را به جا ميآوريم، بنابراين چرا اين مقام را به انسان گنهكار ميدهي نه به ما كه پاك و معصوم هستيم؟»
خداوند در پاسخ آنها فرمود: «من حقايقي را ميدانم كه شما نميدانيد».
خداوند همه حقايق، اسرار و نامهاي همه چيز (و استعدادها و زمينههاي رشد و تكامل در همه ابعاد) را به آدم - عليه السلام - آموخت. و آدم - عليه السلام - همه آنها را شناخت.
آن گاه خداوند آن حقايق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمايش آنها قرار داد و به آنها فرمود: «اگر راست ميگوييد كه لياقت نمايندگي خدا را داريد نام اينها را به من خبر دهيد، و استعداد و شايستگي خود را براي نمايندگي خدا در زمين، نشان دهيد.»
فرشتگان (دريافتند كه لياقت و شايستگي، تنها با عبادت و تسبيح و حمد به دست نميآيد، بلكه علم و آگاهي پايه اصلي لياقت است از اين رو) با عذرخواهي به خدا عرض كردند: «خدايا! تو پاك و منزّه هستي، ما چيزي جز آن چه تو به ما آموختهاي نميدانيم، تو دانا و حكيم ميباشي».
به اين ترتيب فرشتگان كه به لياقت و برتري آدم - عليه السلام - نسبت به خود پي برده و پاسخ سؤال خود را قانع كننده يافتند، به عذرخواهي پرداخته، و دريافتند كه خداوند ميخواهد انساني به نام آدم - عليه السلام - بيافريند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات است، و ساختار وجودي او به گونهاي آفريده شده كه لايق مقام نمايندگي خدا است.
دژدان
2020_11_07, 03:51 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آفرینشحضرتآدمعلیهال سلام
_آفرینش آدم علیه السلام و نگاه او به نورهای اشرف مخلوقات
آدم از دو بعد تشكيل شده، جسم و روح.
خداوند نخست جسم او را آفريد، سپس روح منسوب خود را در او دميد، و به صورت كامل او را زنده ساخت.
از آيات مختلف قرآن و تعبيرات گوناگوني كه درباره چگونگي آفرينش انسان آمده به خوبي استفاده ميشود كه انسان در آغاز، خاك بوده است، سپس با آب آميخته شده است و به صورت گِل درآمده است، و بعد به گل بدبو (لجن) تبديل شده، سپس حالت چسبندگي پيدا كرده، سپس به حالت خشكيده درآمده و هم چون سفال گرديده است.
فاصله زماني اين مراحل كه چند سال طول كشيده، روشن نيست.
اين قسمت نشان دهنده مراحل تشكيل جسم آدم است، كه همچنان تكميل شد تا به صورت يك جسد كامل درآمد.
در كتاب ادريس آمده: روزي حضرت ادريس پيامبر، به ياران خود رو كرد و گفت: روزي فرزندان آدم در محضر او پيرامون بهترين مخلوقات خدا به گفتگو پرداختند، بعضي گفتند: او پدر ما آدم - عليه السلام - است، چرا كه خداوند او را با دست مرحمت خود آفريد، و روح منسوب به خود را در او دميد، و به فرمان او، فرشتگان به عنوان تجليل از مقام آدم - عليه السلام -، او را سجده كردند، و آدم را معلم فرشتگان خواند، و او را خليفه خود در زمين قرار داد، و اطاعت او را بر مردم واجب نمود.
جمعي گفتند: نه بلكه بهترين مخلوق خدا فرشتگانند كه هرگز نافرماني از خدا نميكنند، و همواره در اطاعت خدا به سر ميبرند، در حالي كه حضرت آدم - عليه السلام - و همسرش بر اثر ترك اَوْلي از بهشت اخراج شدند، گر چه خداوند توبه آنها را پذيرفت و آنان را هدايت كرد، و به ايشان و فرزندان با ايمانشان وعده بهشت داد.
گروه سوم گفتند: بهترين خلق خدا جبرئيل است كه در درگاه خدا امين وحي ميباشد. گروه ديگر سخن ديگر گفتند. گفتگو به درازا كشيد تا اين كه حضرت آدم - عليه السلام - در آن مجلس حاضر شد و پس از اطلاع از ماجرا، چنين فرمود:
اي فرزندانم! آن طور كه شما فكر ميكنيد نادرست است. هنگامي كه خداوند مرا آفريد و روحش را در من دميد، بلند شده و نشستم. همين طور كه به عرش خدا مينگريستم، ناگهان پنج نور بسيار درخشان را ديدم. غرق در پرتو انوار آنها شدم و از خداوند پرسيدم اين پنج نور كيستند؟ خداوند فرمود: «اين پنج نور، نورهاي اشرف مخلوقات، بابها و واسطههاي رحمت من هستند، اگر آنها نبودند تو و آسمان و زمين و بهشت و دوزخ و خورشيد و ماه را نميآفريدم.»
پرسيدم: خدايا نام اينها چيست؟ فرمود: به عرش بنگر. وقتي به عرش نگاه كردم، اين نامها را مشاهده نمودم: «بارقليطا، ايليا، طيطه، شَبَر، شُبَير» (كه به زبان سرياني است، يعني محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين - عليهم السلام -) بنابراين برترين مخلوقات اين پنج تن هستند.
دژدان
2020_11_07, 03:53 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آفرینشحضرتآدمعلیه السلام
_فرشتگان و سجده بر آدم علیه
السلام
مراحل جسمي آدم - عليه السلام - او را به مقامي نرسانيد كه لياقت يابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفي شود. مرحله تكاملي بشر به آن است كه روح انساني از جانب خدا به او دميده گردد، دراين صورت است كه آدم در پرتو آن روح ويژه انساني، لياقت و استعداد فوق العاده پيدا ميكند، و خداوند به فرشتگان فرمان ميدهد كه به عنوان تكريم و تجليل از مقام آدم - عليه السلام - او را سجده كنند، يعني خدا را سجده شكر بجا آورند كه چنين موجود ممتازي را آفريده است.
خداوند به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: «من بشري از گل ميآفرينم، هنگامي كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دميدم بر آن سجده كنيد.»
بنابراين سجده فرشتگان به خاطر آن روح ويژهاي بود كه خداوند در كالبد بشر دميد، و چنين روحي، به آدم لياقت داد تا نماينده خدا در روي زمين شود.
آدم داراي دو بُعد است: جسم و روح انساني. جسم او به حكم مادي بودنش، او را به امور منفي دعوت ميكرد و روح او به حكم ملكوتي بودنش او را به امور مثبت فراميخواند.
فرشتگان جنبههاي مثبت آدم - عليه السلام - را بر اساس فرمان خدا، ديدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، يعني در حقيقت خدا را در راستاي تجليل از آدم سجده نمودند.
ولي ابليس جنبه منفي آدم، يعني جسم او را مورد مقايسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خودداري نمود، و فرمان خدا را انجام نداد.
درست است كه سجده بر آدم - عليه السلام - واقع شده و آدم - عليه السلام - قبله اين سجده قرار گرفت. ولي همه انسانها در اين افتخار شركت دارند، چرا كه لياقت و استعدادهاي ذاتي آدم موجب چنين تجليلي از مقامش گرديد، و چنين لياقتي در ساير انسانها نيز وجود دارد.
از اين رو در روايات معراج نقل شده: در يكي از آسمانها، پيامبر - صلّي الله عليه و آله - به جبرئيل فرمود: «جلو بايست تا همه ما و فرشتگان به تو اقتدا كنيم.»
جبرئيل پاسخ داد: «از آن هنگام كه خداوند به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنيم، بر انسانها پيشي نميگيريم، و امام جماعت آنها نميشويم».
و نيز هنگامي كه آدم - عليه السلام - از دنيا رفت، فرزندش «هِبَة الله» به جبرئيل گفت: «جلو بايست و بر جنازه آدم - عليه السلام - نماز بخوان». جبرئيل در پاسخ گفت: «اي هِبَة الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنيم، بنابراين براي ما روا نيست كه امام جماعت يكي از فرزندان آدم - عليه السلام - قرار گيريم.»
دژدان
2020_11_07, 03:54 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آفرینشحضرتآدم علیهالسلام
_تکبر و سرکشی ابلیس
ابليس گر چه فرشته نبود ولي از عابدان ممتاز خدا با نام «حارث» در ميان كرّوبيان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت، و به فرموده حضرت علي - عليه السلام -، «او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نيست از سالها دنيا است يا سالهاي آخرت، در عين حال لحظهاي تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت».
همه فرشتگان فرمان حق را به طور سريع اجرا كردند، ولي ابليس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خودداري ورزيد، و در صف كافران قرار گرفت.
مطابق آيه 34 بقره، ابليس در اين نافرماني، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:
1_خلاف عملي:
چنان كه تعبير به «اَبي» (سركشي كرد) بيانگر آن است، كه موجب فسق او شد.
2_خلاف اخلاقي:
چنان كه تعبير به «اِستَكْبَرَ» (تكبير ورزيد) حاكي از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گرديد.
3_خلاف عقيدتي:
كه با مقايسه كبرآميز خود، عدل الهي را انكار كرد «وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ؛ از كافران گرديد».
خداوند به ابليس خطاب كرد و فرمود: «اي ابليس! چه چيز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتي كه با قدرت خود آن را آفريدم سرباز زدي؟»
ابليس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهي نكرد، بلكه با مقايسه غلط خود كه مقايسه جسم خود با جسم آدم بود گفت: «من از آدم بهترم، مرا از آتش آفريدهاي، ولي آدم را از گِل و آتش بر گل برتري دارد.»
همين تكبر و خود برتربيني ابليس باعث شد كه خداوند به او فرمان داد:
«فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ وَ إِنَّ عَلَيكَ لَعْنَتِي إِلي يوْمِ الدِّينِ؛ از آسمانها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه مني، و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قيامت ادامه دارد.»
ابليس گفت: «پروردگارا! مرا تا روزي كه انسانها برانگيخته ميشوند (روز قيامت) مهلت بده».
خداوند فرمود: «تو از مهلت شدگان هستي، ولي تا روز و زمان معين.» ابليس (كه از اين مهلت، بيشتر مغرور شد، و از آن جا كه در رابطه با آدم - عليه السلام - رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمني خود را به آدم آشكار كرد و) گفت: «خدايا به عزتت سوگند، همه انسانها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از ميان آنها، كه بر آنها سلطه ندارم».
دژدان
2020_11_07, 03:56 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آفرینشحضرتآدمعلیهال سلام
_ادامه تکبر ابلیس
گويند: در عصر حضرت موسي - عليه السلام -، روزي ابليس نزد حضرت موسي - عليه السلام - آمد و گفت: «ميخواهم هزار و سه پند به تو بياموزم».
موسي - عليه السلام - او را شناخت و به او فرمود: «آن چه كه تو ميداني، بيشتر از آن را من ميدانم، نيازي به پندهاي تو ندارم».
جبرئيل - عليه السلام - بر موسي - عليه السلام - نازل شد و عرض كرد: «اي موسي! خداوند ميفرمايد: هزار پند او فريب است، اما سه پند او را بشنو».
موسي - عليه السلام - به ابليس فرمود: «سه پند از هزار و سه پندت را بگو!»
ابليس گفت:
«1_هر گاه تصميم بر انجام كار نيكي گرفتي، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشيمان ميكنم؛
2_اگر با زن نامحرمي خلوت كردي، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافي عفت وادار مينمايم؛
3_هرگاه خشمگين شدي، جاي خود را عوض كن، و گرنه موجب فتنه خواهم شد.
اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقّي پيدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا بيامرزد.»
موسي - عليه السلام - خواسته ابليس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود: «شرط آمرزش شيطان آن است كه به كنار قبر آدم - عليه السلاام - برود و خاك قبر او را سجده كند.»
حضرت موسي - عليه السلام - فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد.
ابليس كه هم چنان در خودخواهي و تكبر غوطهور بود، گفت: «اي موسي! من در آن هنگام كه آدم - عليه السلام - زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!».
دژدان
2020_11_07, 03:57 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آدموحوادربهشت
_حضرت آدم و حوّا در بهشت
در دنيا جايگاهي بسيار خوب و پردرخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا ميگفتند. خداوند آدم - عليه السلام - را در همانجا آفريد و روح انساني را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.
از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزنداني به آدم عطا كند، و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسري داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراي فرزند گردد.
خداوند حوّا را از زيادي گِل آدم - عليه السلام - آفريد، بنابراين حوّا بعد از آفرينش آدم - عليه السلام - آفريده شده است.
عمرو بن ابي مقدام ميگويد: از امام باقر - عليه السلام - پرسيدم: «خداوند حوّا را از چه چيز آفريد؟»
امام باقر - عليه السلام - فرمود: «مردم در اين مورد چه ميگويند؟» گفتم: «ميگويند خداوند حوّا را از يكي از دندههاي آدم - عليه السلام - آفريد». فرمود: «آنها دروغ ميگويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوّا را از غير دنده آدم بيافريند؟»
گفتم: «فدايت گردم اي پسر رسول خدا! پس خداوند حوّا را از چه چيز آفريد؟
امام باقر - عليه السلام - فرمود: «پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - فرمود: خداوند متعال مقداري از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش درهم آميخت، و از آن گِل، آدم - عليه السلام - را آفريد، و سپس از آن گل مقداري اضافه آمد، خداوند از آن اضافي، حوّا - عليها السلام - را آفريد.»
آدم - عليه السلام - به اين ترتيب از تنهايي بيرون آمد، و با حوّا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق - عليه السلام - فرمود: «ازاين رو زنان را «نساء» ميگويند، چون اين واژه در اصل اُنس است، و براي آدم - عليه السلام - جز حوّا كسي نبود تا با او اُنس بگيرد.»
آري زن و مرد از يك ريشهاند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر ميباشند، و آرامش آنها در زندگي و انس با همديگر تحقق مييابد.
دژدان
2020_11_07, 03:59 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آدموحوادربهشت
_آزمايش آدم و حوّا، در بهشت دنيا
آدم از چگونگي زندگي بر روي زمين هيچ گونه اطلاعي نداشت، و تحمل زحمتهاي آن، بدون مقدمه براي او مشكل بود، و از چگونگي كردار و رفتار در زمين بايد اطّلاعات و آگاهي پيدا ميكرد. بنابراين ميبايست مدّتي كوتاه تمرينها و آموزشهاي لازم را در محيط آرامِ بهشتِ دنيا ببيند، و بداند زندگي روي زمين با برنامهها و تكاليف و مسئوليتها آميخته است، كه انجام صحيح آنها باعث سعادت و تكامل و بقاي نعمت است و سرباز زدن از آن، سبب رنج و ناراحتي.
و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده، اما اين آزادي به طور مطلق و نامحدود نيست كه هر چه خواست انجام دهد. او ميبايست از پارهاي از اشياء روي زمين چشم بپوشد. نيز لازم بود بداند، چنان نيست كه اگر خطا و لغزشي كند، درهاي سعادت براي هميشه به روي او بسته ميشود و راه بازگشت براي او نيست، بلكه راه بازگشت وجود دارد و او ميتواند پيمان ببندد كه برخلاف دستور خدا كاري را انجام ندهد، تا بار ديگر به بهرهمندي از نعمتهاي الهي نائل گردد.
او در محيط بهشت لازم بود تا حدّي پخته شود. دوست و دشمن خود را بشناسد، چگونگي زندگي در زمين را فراگيرد، و با داشتن اين آمادگي، به روي زمين قدم بگذارد. اينها اموري بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگي آينده خود به آن نياز داشتند. بنابراين شايد علت اين كه آدم - عليه السلام - در عين اين كه براي خلافت و نمايندگي خدا در زمين، آفريده شده بود، اما مدتي در بهشت دنيا، درنگ كرد، اين بود كه دستورهايي به او داده شود، تا تمرين و آموزشهاي لازم را براي ورود به زمين ببيند. بنابراين سكونت آدم و حوّا در بهشت، در حقيقت دوره آموزشي آنها براي پاگذاشتن به ميدان زمين براي جبههگيري در برابر انحرافات و ناملايمات، و كسب سعادت بود.
دژدان
2020_11_07, 04:00 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آدموحوادربهشت
_اخراج آدم و حوّا از بهشت
خداوند آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - را در بهشت دنيا سكونت داد، و فرمود: شما در بهشت ساكن شويد و از هر جا ميخواهيد از نعمتهاي آن، گوارا بخوريد اما نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.
ولي شيطان، آدم و همسرش را به لغزش انداخت و آنان را از آن چه در آن بودند (بهشت) خارج كرد. «در اين هنگام به آنها گفتيم؛ همگي بر زمين فرود آييد، در حالي كه بعضي دشمن ديگري خواهيد بود، و براي شما تا مدت معيني در زمين قرارگاه و وسيله بهرهبرداري هست.»
خداوند به آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - فرمود: «از همه ميوهها و نعمتهاي بهشت آزاد هستيد بخوريد، گواراي وجودتان باشد، ولي تنها از اين درخت نخوريد، و حتي به آن درخت نزديك نشويد.» ولي شيطان به سراغ آنها آمد و آنها را وسوسه كرد تا لباسهاي تقوا را كه باعث كرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آنها گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرده مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد، يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند، و براي آنها سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم، به اين ترتيب آنها را با فريبكاري، از مقامشان فرود آورد. هنگامي كه آنها فريب شيطان را خوردند، و از آن درخت چشيدند، لباسهاي كرامت و احترام، از اندامشان فرو ريخت و به چنين سرانجام شوم گرفتار آمده و در نتيجه از بهشت رانده شده و اخراج گشتند.
خداوند آنها را سرزنش كرد و فرمود: «آيا من شما را از آن درخت منع نكردم و نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است؟»
دژدان
2020_11_07, 04:03 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آدموحوادربهشت
_گفتگوي جبرئيل با آدم - عليه السلام -
در روايت آمده: آدم و حوّا - عليهم السلام - وقتي كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند. حضرت آدم - عليه السلام - بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفي الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوّا - عليها السلام - بر روي كوه مروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعني زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
آدم - عليه السلام - چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم - عليه السلام - آمد و گفت: «اي آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!»
آدم گفت: «آري، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود».
جبرئيل گفت: «خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخوري، چرا از آن خوردي؟»
آدم - عليه السلام - گفت: «اي جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت از اين درخت بخورم. من تصور نميكردم و گمان نميكردم موجودي كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.»
دژدان
2020_11_07, 04:04 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
آدموحوادربهشت
_چگونگي توبه حضرت آدم - عليه السلام -
پس از آن كه آدم و حوّا از آن درخت ممنوع خوردند و بر اثر اين گناه (ترك اولي) از آن همه نعمتها و آرامش بهشتي محروم گشتند، به طور سريع به اشتباه خود پي بردند و توبه كردند. به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهي طلب رحمت كرده و گفتند:
«پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم، و اگر ما را نبخشي و بر ما رحم نكني از زيانكاران خواهيم بود.»
خداوند به آنها فرمود: «از مقام خويش فرود آييد، در حالي كه بعضي از شما نسبت به بعضي ديگر دشمن خواهيد بود (شيطان دشمن شما است و شما دشمن او) و براي شما در زمين قرارگاه و وسيله بهره گيري تا زمان معيني است، در زمين زنده ميشويد و در آن ميميريد و در رستاخيز از آن خارج ميشويد.»
به اين ترتيب آدم و حوّا به زمين آمدند و گرفتار رنجهاي زمين شدند، ولي توبه حقيقي كردند و خداوند توبه آنها را پذيرفت.
خداوند مهربان به آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - لطف كرد و كلماتي را به آنها آموخت تا آنها در دعاي خود آن كلمات را از عمق جان بگويند و توبه خود را آشكار و تكميل نمايند.
از امام باقر - عليه السلام - نقل شده كه آن كلمات كه آدم و حوّا، هنگام توبه گفتند چنين بود:
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي اِنَّكَ خَيرُ الْغافِرِينَ؛
خدايا! معبودي جز تو نيست، تو پاك و منزه هستي، تو را ستايش ميكنم، من به خود ستم كردم، مرا ببخش كه تو بهترين بخشندگان هستي.»
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ اِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَارْحَمْنِي اِنَّكَ خَيرُ الرّاحِمِينَ؛
خدايا! معبودي جز تو نيست، تو پاك و منزهي تو را ستايش ميكنم، پروردگار من به خود ستم كردم، به من رحم كن كه تو بهترين رحم كنندگان هستي.»
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِي فَتُبْ عَلَي اِنَّكَ اَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِيمِ؛
خدايا! معبودي جز تو نيست، پاك و منزهي، تو را ستايش ميكنم، پروردگار من به خود ستم كردم، توبهام را بپذير كه تو بسيار توبه پذير و مهربان هستي.»
مطابق رواياتي كه از طريق شيعه و اهل تسنّن نقل شده، در كلماتي كه خداوند به آدم - عليه السلام - آموخت، و او به آنها متوسل شده و توبهاش پذيرفته شد نام پنج تن آل عبا بود، او گفت: «بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِي وَ فاطِمَة وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَينِ».
و در روايت امامان و اهلبيت - عليهم السلام - چنين آمده: «آدم - عليه السلام - سربلند كرد و عرش خدا را ديد، كه در آن نامهاي ارجمندي نوشته شده بود، پرسيد اين نامهاي ارجمند از آن كيست؟ به او گفته شد: اين نامها نام برترين خلايق در پيشگاه خداوند متعال است كه عبارتند از: محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين - عليهم السلام -. آدم براي پذيرش توبهاش، به آنها متوسل شد و خداوند به بركت وجود آنها، توبه او را پذيرفت.»
دژدان
2020_11_07, 04:05 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
ماجرایازدواج فرزندان حضرتآدم علیهالسلاموقتل هابیل
_دو پسر حضرت آدم و ازدواج آنها
حضرت آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - وقتي كه در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورده و در سراسر زمين گسترش گرداند. پس از مدتي حضرت حوّا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكي دختر و ديگري پسر به دنيا آمدند. نام پسر را «قابيل» و نام دختر را «اقليما» گذاشتند. مدتي بعد كه حضرت حوّا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دوقلو به دنيا آورد كه مانند گذشته يكي از آنها پسر بود و ديگري دختر. نام پسر را «هابيل» و نام دختر را «ليوذا» گذاشتند.
فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدند، براي تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزي را انتخاب كرد، و هابيل به دامداري مشغول شد. وقتي كه آنها به سن ازدواج رسيدند (طبق گفته بعضي خداوند به آدم - عليه السلام - وحي كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوي هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما هم قلوي قابيل ازدواج نمايد..(1)
حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولي هواپرستي باعث شد كه قابيل از انجام اين فرمان سرپيچي كند، زيرا «اقليما» هم قلويش زيباتر از «ليوذا» بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندي گفت: «خداوند چنين فرماني نداده است، بلكه اين تو هستي كه چنين انتخاب كردهاي؟»
#پینوشت
1_از ظاهر بعضي از آيات قرآن مانند آيه يك سوره نساء: «... وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كثيراً و نِساءً» استفاده ميشود كه در ازدواج فرزندان آدم، شخص ثالثي در كار نبوده است و ضرورت اجتماعي چنين اقتضا داشت، ولي روايات و گفتار مفسران در اين باره گوناگون است، و در بعضي از روايات، ازدواج خواهر و برادر فرزندان آدم - عليه السلام - تكذيب شده است (چنان كه در تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 610؛ و بحار، ج 11، ص 226، ذكر شده) به نظر ميرسد بهترين قول اين است كه: قابيل و هابيل با دو دختر كه از بازماندگان نسلهاي در حال انقراض قبل بودند، ازدواج نمودهاند، زيرا طبق بعضي از روايات، آدم - عليه السلام - اولين انسان روي زمين نيست.
دژدان
2020_11_07, 04:08 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
ماجرایازدواج فرزندان حضرتآدم علیهالسلامو قتلهابیل
_دو قرباني فرزندان آدم - عليه السلام -
حضرت آدم - عليه السلام - براي اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: «هر كدام چيزي را در راه خدا قرباني كنيد، اگر قرباني هر يك از شما قبول شد، او به آن چه ميل دارد سزاوارتر و راستگوتر است.» (نشانه قبول شدن قرباني در آن عصر به اين بود كه صاعقهاي از آسمان بيايد و آن را بسوزاند).
فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين گوسفندانش يكي را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولي قابيل كه كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشهاي ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاي كوه رفتند و قربانيهاي خود را بر بالاي كوه نهادند، طولي نكشيد صاعقهاي از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد، ولي خوشه زراعت باقي ماند. به اين ترتيب قرباني هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه هابيل مطيع فرمان خدا است، ولي قابيل از فرمان خدا سرپيچي ميكند.
به گفته بعضي از مفسران، قبولي عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحي به آدم - عليه السلام - ابلاغ شد، و علت آن هم چيزي جز اين نبود كه هابيل مرد باصفا و فداكار در راه خدا بود، ولي قابيل مردي تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آنها در قرآن (سوره مائده، آيه 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه ميفرمايد: «هنگامي كه هر كدام از فرزندان آدم، كاري براي تقرّب به خدا انجام دادند، از يكي پذيرفته شد و از ديگري پذيرفته نشد. آن برادري كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر ديگر گفت:
«به خدا سوگند تو را خواهم كشت». برادر ديگر جواب داد: «من چه گناهي دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزكاران ميپذيرد.»
نيز مطابق بعضي از روايات از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه علّت حسادت قابيل نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم - عليه السلام - هابيل را وصي خود نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگري به نام هبة الله به آدم - عليه السلام - عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصي خود قرار داد و به او سفارش كرد كه وصي بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت... قابيل بعدها متوجه شد و هبة الله را تهديدي كرد كه اگر چيزي از علم وصايتش را آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.
دژدان
2020_11_07, 04:09 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
ماجرایازدواج فرزندان حضرتآدمعلیهالسلام وقتلهابیل
_كشته شدن هابيل و دفن او
حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوي ديگر، كينه او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طوري كه آشكارا به قابيل گفت: «تو را خواهم كشت».
آري وقتي حرص، طمع، خودخواهي و حسادت، بر انسان چيره گردد، حتي رشته رحم و مهر برادري را ميبُرّد، و خشم و غضب را جايگزين آن ميگرداند.
هابيل كه از صفاي باطن برخوردار بود و به خداي بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزكاران را ميپذيرد، تو نيز پرهيزكار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولي اين را بدان كه اگر تو براي كشتن من دست دراز كني، من دست به كشتن تو نميزنم، زيرا از پروردگار جهان ميترسم، اگر چنين كني بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهي شد كه جزاي ستمگران همين است.
نصايح و هشدارهاي هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركشتر شد و تصميم گرفت كه برادرش را بكشد لذا به دنبال فرصت ميگشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكي دست بزند.
شيطان، قابيل را وسوسه ميكرد و به او ميگفت: «قرباني هابيل پذيرفته شد، ولي قرباني تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذاري، داراي فرزنداني ميشود، آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار ميكنند كه قرباني پدر ما پذيرفته شد، ولي قرباني پدر شما پذيرفته نشد!»
اين وسوسه هم چنان ادامه داشت تا اين كه فرصتي به دست آمد. حضرت آدم - عليه السلام - براي زيارت كعبه به مكّه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش كرد و با تندي گفت: «قرباني تو قبول شد ولي قرباني من مردود گرديد، آيا ميخواهي خواهر زيباي مرا همسر خود سازي، و خواهر نازيباي تو را من به همسري بپذيرم؟! نه هرگز».
هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: «دست از سركشي و طغيان بردار.»
كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نميدانست كه چگونه هابيل را بكشد. شيطان به او چنين القاء كرد: «سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.»
مطابق بعضي از روايات، ابليس به صورت پرندهاي در آمد و پرنده ديگري را گرفت و سرش را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براي كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب، برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. او سرگردان بود و نميدانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسانها را پس از مرگ به خاك ميسپارند). چيزي نگذشت كه ديد درّندگان بيابان به سوي جسد هابيل روي آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براي نجات جسد برادر خود، مدتي آن را بر دوش كشيد، ولي باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك ميافكند تا به آن حملهور شوند.
خداوند زاغي را به آنجا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمه خود را در ميان خاك پنهان نمود تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.
قابيل نيز به همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را در ميان آن دفن نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بيخبري خود ناراحت شد و فرياد برآورد:
«اي واي بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟» (مائده، 31)
اين نيز از عنايات الهي بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشي براي قابيل باشدكه بر اثر جهل و خوي زشت، از زاغ هم پستتر و نادانتر است و همين ناداني و خوي زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است.
دژدان
2020_11_07, 04:11 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
ماجرایازدواج فرزندان حضرتآدمعلیهالسلام وقتلهابیل
_اندوه شديد آدم - عليه السلام -، و دلداري خداوند
قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم - عليه السلام - پرسيد: «هابيل كجاست؟»
قابيل گفت: «من چه ميدانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودي كه سراغش را از من ميگيري؟!»
آدم - عليه السلام - كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. هم چنان سرگردان ميگشت اما چيزي نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است. با ناراحتي گفت: «لعنت بر آن زميني كه خون هابيل را پذيرفت».
از آن پس آدم - عليه السلام - از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه ميكرد و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.
آدم - عليه السلام - در جستجويي ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفاني از غم در قلبش پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايي خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كشتي... .
حضرت آدم - عليه السلام - بسيار غمگين به نظر ميرسيد، و آه و نالهاش از فراق پسر عزيزش بلند بود. شكايتش را به درگاه خدا برد. و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.
خداوند مهربان به آدم - عليه السلام - وحي كرد و به او بشارت داد كه: «آرام باش، به جاي هابيل، پسري را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.»
طولي نكشيد كه اين بشارت تحقّق يافت، و حوّا - عليه السلام - داراي پسر پاك و مباركي گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم - عليه السلام - چنين وحي كرد: «اي آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبه (بخشش) شده است، نام او را هِبَة الله بگذار.» آدم - عليه السلام - از وجود چنين پسري خشنود شد، و نام او را هِبَة الله گذاشت.
دژدان
2020_11_07, 04:12 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
ماجرایازدواج فرزندان حضرتآدمعلیهالسلام وقتلهابیل
_سال آخر عمر آدم - عليه السلام - و وصيت او
حضرت آدم - عليه السلام - به سالهاي آخر عمر رسيد. 930 سال از عمرش گذشته بود. خداوند به او وحي كرد كه پايان عمرت فرا رسيده و مدّت پيامبريت به سر آمده است، اسم اعظم و آن چه كه خدا از اسماء ارجمند به تو آموخته و همه گنجينه نبوّت و آن چه را مردم به آن نياز دارند، به شيث - عليه السلام - واگذار كن و به او دستور بده كه اين مسأله را پنهان داشته و تقيه كند تا در برابر آسيب برادرش قابيل در امان بماند، و به دست او كشته نگردد.
به روايت ديگر: حضرت آدم - عليه السلام - هنگام مرگ، فرزندان و نوادگان خود را كه هزاران نفر شده بودند، به دور خود جمع كرد و به آنها چنين وصيت نمود:
«اي فرزندان من! برترين فرزندان من، هبة الله، شَيث است و من از طرف خدا او را وصي خود نمودم، از اين رو آن چه از سوي خدا به من تعليم داده شده به شيث ميآموزم تا مطابق شريعت من حكم كند كه او حجّت خدا بر خلق است. اي فرزندانم! از او اطاعت كنيد و از فرمان او سرپيچي نكنيد كه وصي و جانشين و نماينده من در ميان شما است.»
سپس طبق دستور آدم - عليه السلام - صندوقي ساختند. ايشان صحايف آسماني را در ميان آن نهاد و آن صندوق را قفل كرده و كليد آن را به شيث - عليه السلام - تحويل داد و به او گفت: «وقتي از دنيا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن و به خاك بسپار. اين را بدان كه از نسل تو پيامبري پديدار ميشود كه او را خاتم پيامبران خدا گويند، اين وصيت را به وصي خود بگو و او به وصي خود نسل به نسل بگويد تا زماني كه آن حضرت ظاهر گردد.»
يكي از بشارتهاي آدم - عليه السلام - به مردم عصرش، بشارت به آمدن حضرت نوح - عليه السلام - بود. آنها را مخاطب قرار ميداد و ميفرمود: «اي مردم! خداوند در آينده پيامبري به نام نوح - عليه السلام - مبعوث ميكند، او مردم را به سوي خداي يكتا دعوت مينمايد ولي قوم او، او را تكذيب ميكنند و خداوند آنها را با طوفان شديد به هلاكت ميرساند. من به شما سفارش ميكنم كه هر كس از شما زمان او را درك كرد، به او ايمان آورده و او را تصديق كند و از او پيروي نمايد، كه در اين صورت ازغرق شدن در طوفان، مصون ميماند.»
آدم - عليه السلام - اين وصيت را به وصي خود شيث، «هبة الله» گوشزد نمود، و از او عهد گرفت كه هر سال در روز عيد، اين وصيت (بشارت به آمدن نوح - عليه السلام -) را به مردم اعلام كند. هبة الله نيز به اين وصيت عمل كرد و هر سال در روز عيد، مژده آمدن نوح - عليه السلام - را به مردم اعلام مينمود. سرانجام همان گونه كه آدم - عليه السلام - وصيت كرده بود و هبة الله هر سال آن را يادآوري ميكرد، حضرت نوح - عليه السلام - ظهور كرد و پيامبري خود را اعلام نمود. عدهاي بر اساس وصيت آدم - عليه السلام - به نوح - عليه السلام - ايمان آوردند و او را تصديق كردند ولي بسياري او را تكذيب نموده و بر اثر بلا (طوفان عظيم) به هلاكت رسيدند.
دژدان
2020_11_07, 04:13 PM
داستانهایقرآنی
حضرتآدمعلیهالسلام
ماجرایازدواج فرزندان حضرتآدمعلیهالسلام وقتلهابیل
_پايان عمر آدم - عليه السلام - و جانشين شدن شيث
حضرت آدم - عليه السلام - در بستر رحلت قرار گرفت و در حالي كه زبانش به يكتايي خدا و شكر و سپاس از الطاف الهي اشتغال داشت، از دنيا چشم پوشيد.
جبرئيل همراه هفتاد هزار فرشته براي نماز بر جنازه آدم - عليه السلام - حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط و بيل بهشتي آورد.
شيث - عليه السلام - جسد حضرت آدم - عليه السلام - را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئيل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.
فرشتگان بسياري براي عرض تسليت نزد شيث - عليه السلام - آمدند، در پيشاپيش آنها جبرئيل به شيث - عليه السلام - تسليت گفت و شيث به دستور جبرئيل، در نماز بر جنازه پدرش، سي بار تكبير گفت.
از آن پس، شيث - عليه السلام - به جاي پدر نشست، و آيين پدرش آدم - عليه السلام - را به مردم ميآموخت و آنها را به دين خدا فرا ميخواند، و به آنها بشارت ميداد كه: «پس از مدتي خداوند از ذريه من پيامبري را به نام نوح - عليه السلام - مبعوث ميكند. او قوم خود را به سوي خدا دعوت مينمايد، قومش او را تكذيب ميكنند و خداوند آنها را با غرق كردن در آب به هلاكت ميرساند.»
بين آدم تا نوح، ده يا هشت پدر به ترتيب ذيل، واسطه وجود داشته است.
1. شيث 2. ريسان (انوش) 3. قينان 4. آحيلث 5. غنميشا 6. ادريس كه نام ديگرش، اخنوخ و هرمس است 7. برد 8. اخنوخ 9. متوشلخ 10. لمك كه نام ديگرش ارفخشد است.
جنازه حضرت آدم - عليه السلام - را در سرزمين مكّه دفن كردند و پس از گذشت 1500 سال حضرت نوح - عليه السلام - هنگام طوفان، جنازه آدم - عليه السلام - را از غار كوه ابوقبيس (كنار كعبه) بيرون آورد و به همراه خود با كشتي به سرزمين نجف اشرف برد ودر آن جا به خاك سپرد...
هم اكنون قبر آدم - عليه السلام - و قبر نوح - عليه السلام - در كنار حرم مطهر امير مؤمنان علي - عليه السلام - در نجف اشرف قرار دارند.
دژدان
2020_11_07, 04:16 PM
2_حضرت ادریس علیه السلام
داستانهایقرآنی
حضرتادریسعلیهالسلام
مشخصاتادريس علیهالسلام وهدايتمردم
_حضرت ادريس (ع)/مشخصات ادريس (ع)و هدايت مردم
يكي از پيامبران كه نامش در قرآن دوبار آمده و در آيه 56 سوره مريم به عنوان پيامبر صديق ياد شده، حضرت ادريس است كه در اين جا نظر شما را به پارهاي از ويژگيهاي او جلب ميكنيم:
ادريس كه نام اصليش «اُخنوخ» است در نزديك كوفه در مكان فعلي مسجد سهله ميزيست. او خياط بود و مدت سيصد سال عمر نمود و با پنج واسطه به آدم - عليه السلام - ميرسد. سي صحيفه از كتابهاي آسماني بر او نازل گرديد. تا قبل از ايشان مردم براي پوشش بدن خود از پوست حيوانات استفاده ميكردند، او نخستين كسي بود كه خياطي كرد و طرز دوختن لباس را به انسانها آموخت و از آن پس مردم به تدريج از لباسهاي دوخته شده استفاده ميكردند. او بلند قامت و تنومند و نخستين انساني بود كه با قلم خط نوشت و بر علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت و آنها را تدريس ميكرد. كتابهاي آسماني را به مردم ميآموخت و آنها را از اندرزهاي خود بهرهمند ميساخت، از اين رو نام او را ادريس (كه از واژه درس گرفته شده) نهادند.
خداوند بعد از وفاتش، مقام ارجمندي در بهشت به او عنايت فرمود و او را از مواهب بهشتي بهرهمند ساخت.
ادريس - عليه السلام - بسيار درباره عظمت خلقت ميانديشيد و باخود ميگفت: «اين آسمانها، زمين، خلايق عظيم، خورشيد، ماه، ستارگان، ابر، باران و ساير پديدهها داراي پروردگاري است كه آنها را تدبير نموده و سامان ميبخشد، بنابراين او را آن گونه كه سزاوار پرستش است، پرستش كن».
دژدان
2020_11_07, 04:23 PM
داستانهایقرآنی
حضرتادریسعلیهالسلام
مشخصاتادريس علیهالسلام وهدايتمردم
_فرازهايي از اندرزهاي ادريس - عليه السلام -
اي انسان! گويي مرگ به سراغت آمده، نالهات بلند شده، عرق پيشانيت سرازير گشته، لبهايت جمع شده، زبانت از حركت ايستاده، آب دهانت خشك گشته، سياهي چشمت به سفيدي دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختيها و تلخيهاي مرگ دست به گريبان شدهاي. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانهات جسد بدبويي شدهاي و مايه عبرت ديگران گشتهاي. بنابراين هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقيقت آن عبرت بگير، كه خواه ناخواه به سراغت ميآيد و هر عمري گر چه طولاني باشد به زودي به دست فنا سپرده ميشود.
اي انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشواري، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پر وحشت قيامت ميباشد آسانتر است، متوجه باش كه ايستادن در دادگاه عدل الهي براي حسابرسي و جزاي اعمال آن قدر سخت و طاقت فرسا است كه نيرومندترين نيرومندان نيز از شنيدن احوال آن ناتوانند.
دژدان
2020_11_07, 04:24 PM
داستانهایقرآنی
حضرتادریسعلیهالسلام
مشخصاتادريس علیهالسلام وهدايتمردم
_قسمتي از دستورهاي ادريس - عليه السلام -
اي انسانها! بدانيد و باور كنيد كه تقوا و پرهيزكاري، حكمت بزرگ و نعمت عظيم، و عامل كشاننده به نيكي و سعادت و كليد درهاي خير و فهم و عقل است، زيرا خداوند هنگامي كه بندهاي را دوست بدارد، عقل را به او ميبخشد.
بسياري از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستي و در راه خدا تعاون و همكاري نماييد، كه اگر خداوند همدلي و همكاري شما را بنگرد، خواستههايتان را بر ميآورد و شما را به آرزوهايتان ميرساند و از عطاياي فراوان و فنا ناپذيرش بهرهمند ميسازد.
هنگامي كه روزه گرفتيد، نفوس خود را از هر گونه ناپاكيها پاك كنيد و با قلبهاي صاف و خالص و بيشائبه براي خدا روزه بگيريد، زيرا خداوند به زودي دلهاي ناخالص و تيره را قفل ميكند. همراه روزه گرفتن و خودداري از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از گناهان كنترل كنيد.
هنگامي كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هر گونه افكار دنيا و انحرافات و نيرنگ و فكر خوردن غذاي حرام و دشمني و كينه را از خود دور سازيد و از همه ناصافيها خود را برهانيد.
خداوند متعال، پيامبران و اوليائش را به تأييد روح القدس اختصاص داد و آنها در پرتو همين موهبت بر اسرار و نهانيها آگاه شدند و از فيض حكمت بهرهمند گشتند، از گمراهيها رهيده و به هدايتها پيوستند، به طوري كه عظمت خداوند آن چنان در دلهايشان آشيانه گرفت كه دريافتند او وجود مطلق است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نميتوان به كُنه ذاتش معرفت يافت.
دژدان
2020_11_07, 04:24 PM
داستانهایقرآنی
حضرتادریسعلیهالسلام
مشخصاتادريس علیهالسلام وهدايتمردم
_قسمتي از دستورهاي ادريس - عليه السلام -
اي انسانها! بدانيد و باور كنيد كه تقوا و پرهيزكاري، حكمت بزرگ و نعمت عظيم، و عامل كشاننده به نيكي و سعادت و كليد درهاي خير و فهم و عقل است، زيرا خداوند هنگامي كه بندهاي را دوست بدارد، عقل را به او ميبخشد.
بسياري از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستي و در راه خدا تعاون و همكاري نماييد، كه اگر خداوند همدلي و همكاري شما را بنگرد، خواستههايتان را بر ميآورد و شما را به آرزوهايتان ميرساند و از عطاياي فراوان و فنا ناپذيرش بهرهمند ميسازد.
هنگامي كه روزه گرفتيد، نفوس خود را از هر گونه ناپاكيها پاك كنيد و با قلبهاي صاف و خالص و بيشائبه براي خدا روزه بگيريد، زيرا خداوند به زودي دلهاي ناخالص و تيره را قفل ميكند. همراه روزه گرفتن و خودداري از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از گناهان كنترل كنيد.
هنگامي كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هر گونه افكار دنيا و انحرافات و نيرنگ و فكر خوردن غذاي حرام و دشمني و كينه را از خود دور سازيد و از همه ناصافيها خود را برهانيد.
خداوند متعال، پيامبران و اوليائش را به تأييد روح القدس اختصاص داد و آنها در پرتو همين موهبت بر اسرار و نهانيها آگاه شدند و از فيض حكمت بهرهمند گشتند، از گمراهيها رهيده و به هدايتها پيوستند، به طوري كه عظمت خداوند آن چنان در دلهايشان آشيانه گرفت كه دريافتند او وجود مطلق است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نميتوان به كُنه ذاتش معرفت يافت.
دژدان
2020_11_07, 04:26 PM
داستانهایقرآنی
حضرتادریسعلیهالسلام
مشخصاتادريس علیهالسلام وهدايتمردم
_هدايت شدن هزار نفر با راهنماييهاي ادريس - عليه السلام -
ادريس هم چنان با بيانات شيوا و اندرزهاي دلپذير و هشدارهاي كوبنده، قوم خود را به سوي خدا دعوت ميكرد. در اين مسير با طايفهاي از قوم خود ملاقات نمود كه همه بت پرست و در انواع انحرافها و گمراهيها گرفتار بودند. ادريس به اندرز و نصيحت آنها پرداخت و آنها را از انجام گناه سرزنش نموده و از عواقب گناه هشدار داد و به سوي خدا دعوت كرد. آنها يكي پس از ديگري تحت تأثير قرار گرفته و به او پيوستند. نخست تعداد هدايت شدگان به هفت نفر و سپس به هفتاد نفر رسيد. به همين ترتيب يكي پس از ديگري هدايت شدند تا به هفتصد نفر و سپس به هزار نفر رسيدند.
ادريس از ميان آنها صد نفر از برترينها را برگزيد، و از ميان صد نفر، هفتاد نفر، و از ميان هفتاد نفر ده نفر، و از ميان ده نفر، هفت نفر را انتخاب نمود. ادريس با اين هفت نفر ممتاز، دست به دعا برداشتند و به راز و نياز با خدا پرداختند خداوند به ادريس وحي كرد، و او و همراهانش را به عبادت دعوت نمود، آنها هم چنان با ادريس به عبادت الهي پرداختند تا زماني كه خداوند روح ادريس - عليه السلام - را به ملأ اعلي برد.
دژدان
2020_11_08, 03:50 PM
داستانهایقرآنی
حضرتادریسعلیهالسلام
مشخصاتادريس علیهالسلام وهدايتمردم
_آرزوي ادريس براي ادامه زندگي به خاطر شكرگزاري
فرشتهاي از سوي خداوند نزد ادريس - عليه السلام - آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولي اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و شكر خداي را به جاي آورد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزاري خداوند بپردازد.
فرشته از او پرسيد: «چه آرزويي داري؟»
ادريس گفت: «جز اين آرزو ندارم كه زنده بمانم و شكرگزاري خدا كنم، زيرا در اين مدت دعا ميكردم كه اعمالم پذيرفته شود كه پذيرفته شد، اينك بر آنم كه خدا را به خاطر قبولي اعمالم شكر نمايم و اين شكر ادامه يابد».
فرشته بال خود را گشود و ادريس را در برگرفت و او را به آسمانها برد. اينك ادريس زنده است و به شكر گزاري خداوند اشتغال دارد.
مطابق بعضي از روايات، ادريس - عليه السلام - پس از مدتي كه در آسمانها بود، عزرائيل روح او را در بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد، چنان كه خاطر نشان ميشود.
دژدان
2020_12_25, 07:43 PM
داستانهایقرآنی
حضرتادریسعلیهالسلام
ادامهزندگي و قبضروح ادريسعلیهالسلام
_قبض روح ادريس - عليه السلام -
امام صادق - عليه السلام - فرمود: يكي از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيرهاي انداخت. او سالها در آن جا در عذاب به سر ميبرد تا وقتي كه ادريس - عليه السلام - به پيامبري رسيد. او خود را به ادريس - عليه السلام - رسانيد و عرض كرد: «اي پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند».
ادريس براي او دعا كرد، او خوب شد و تصميم گرفت به طرف آسمانها صعود نمايد امّا قبل از رفتن، نزد ادريس آمد و تشكر كرد و گفت: «آيا حاجتي داري كه ميخواهم احسان تو را جبران كنم».
ادريس گفت: «آري، دوست دارم مرا به آسمان ببري، تا باعزرائيل ملاقات كنم و با او انس گيرم، زيرا ياد او زندگي مرا تلخ كرده است.»
آن فرشته، ادريس - عليه السلام - را بر روي بال خود گرفت و به سوي آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا عزرائيل را ديد كه از روي تعجب سرش را تكان ميدهد.
ادريس به عزرائيل سلام كرد، و گفت: «چرا سرت را حركت ميدهي؟»
عزرائيل گفت: «خداوند متعال به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنين چيزي ممكن است با اين كه بين آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بين آسمان سوم و دوم نيز همين مقدار. (و من اكنون در سايه عرش هستم و تا زمين فاصله فراواني دارم و ادريس در زمين است، چگونه اين راه طولاني را ميپيمايد و تا بالاي آسمان چهارم ميآيد!!). آنگاه عزرائيل همان جا روح ادريس - عليه السلام - را قبض كرد. اين است سخن خداوند (در آيه 57 سوره مريم) كه ميفرمايد:
«وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيا؛ و ما ادريس را به مقام بالايي ارتقاء داديم.(2)»
پيامبر - صلّي الله عليه و آله - فرمود: در شب معراج، مردي را در آسمان چهارم ديدم، از جبرئيل پرسيدم: «اين مرد كيست؟» جبرئيل گفت: «اين ادريس است كه خداوند او را به مقام ارجمندي بالا آورده است». به ادريس سلام كردم و براي او طلب آمرزش نمودم، او نيز بر من سلام كرد و برايم طلب آمرزش نمود.
دژدان
2020_12_25, 07:48 PM
3_حضرت نوح علیه السلام
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
مشخصاتنوحعلیهالسلام وقوماو
_مشخصات نوح (ع) و قوم او
نام حضرت نوح - عليه السلام - 43 بار در قرآن آمده و يك سوره به نام او اختصاص داده شده است. او نخستين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت و كتاب مستقل بود و سلسله نسب او با هشت يا ده واسطه به حضرت آدم - عليه السلام - ميرسد.
حضرت نوح 1642 سال بعد از هبوط آدم - عليه السلام - از بهشت به زمين، چشم به جهان گشود. 950 سال پيامبري كرد و مركز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطين و عراق بوده است.
نام اصلي او عبدالجبّار، عبدالاعلي و... بود، و بر اثر گريه و نوحه فراوان از خوف خدا، «نوح» خوانده شد.
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: «نوح - عليه السلام - 2500 سال عمر كرد كه 850 سال آن قبل از پيامبري و 950 سال بعد از رسالت بود كه به دعوت مردم اشتغال داشت، و 200 سال به دور از مردم به كار كشتي سازي پرداخت و پس از ماجراي طوفان 500 سال زندگي كرد.»
دژدان
2020_12_25, 07:49 PM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
مشخصاتنوحعلیهالسلام وقوماو
_لجاجت و گستاخي قوم نوح - عليه السلام -
نوح - عليه السلام - زماني به پيامبري مبعوث شد كه مردم عصرش غرق در بت پرستي، خرافات، فساد و بيهودهگرايي بودند. آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود، بسيار لجاجت و پافشاري ميكردند. و به قدري در عقيده آلوده خود ايستادگي داشتند كه حاضر بودند بميرند ولي از عقيده سخيف خود دست برندارند.
آنها لجاجت را به جايي رساندند كه دست فرزندان خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - ميآوردند و به آنها سفارش ميكردند كه: «مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد و اين پير شما را فريب دهد». نه تنها يك گروه اين كار را ميكردند، بلكه اين كار همه آنها بود و آن را به عنوان دفاع از حريم بت پرستي و تقرب به پيشگاه بتها و تحصيل پاداش از درگاه آنها انجام ميدادند.
بعضي نيز دست پسر خود را گرفته و كنار نوح - عليه السلام - ميآوردند و خطاب به فرزند خود ميگفتند: «پسرم! اگر بعد از من باقي ماندي، هرگز از اين ديوانه پيروي نكن».
و بعضي ديگر از آن قوم نادان و لجوج، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - ميآوردند و چهره نوح - عليه السلام - را به او نشان ميدادند و به او چنين ميگفتند:
«از اين مرد بترس، مبادا تو را گمراه كند. اين وصيتي است كه پدرم به من كرده و من اكنون همان سفارش پدرم را به تو توصيه ميكنم» (تا حق وصيت و خيرخواهي را ادا كرده باشم).
آنها گستاخي و غرور را به جايي رساندند كه قرآن ميفرمايد:
«جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً؛ آنها در برابر دعوت نوح - عليه السلام - (به چهار طريق مقابله ميكردند:)
1. انگشتان خود را در گوشهايشان قرار دادند.
2. لباسهايشان را بر خود پيچيدند و بر سر خود افكندند (تا امواج صداي نوح - عليه السلام - به گوش آنها نرسد).
3. در كفر خود، اصرار و لجاجت نمودند.
4. شديداً غرور و خودخواهي ورزيدند.»
اشراف كافر قوم نوح - عليه السلام - نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او ميگفتند: «ما تو را جز بشري همچون خودمان نميبينيم، و كساني را كه از تو پيروي كردهاند جز گروهي اراذل ساده لوح نمينگريم، و تو نسبت به ما هيچ گونه برتري نداري، بلكه تو را دروغگو ميدانيم».
نوح - عليه السلام - در پاسخ آنها ميگفت: «اگر من دليل روشني از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتي به من داده باشد - و بر شما مخفي مانده - آيا باز هم رسالت مرا انكار ميكنيد؟ اي قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشي از شما نميخواهم، اجر من تنها بر خدا است، و من آن افراد اندك را كه به من ايمان آوردهاند به خاطر شما ترك نميكنم، چرا كه اگر آنها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولي شما (اشراف) را قومي نادان مينگرم».
گاه ميشد كه حضرت نوح - عليه السلام - را آنقدر ميزدند كه به حالت مرگ بر زمين ميافتاد، ولي وقتي كه به هوش ميآمد و نيروي خود را باز مييافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو ميداد و سپس نزد قوم ميآمد و دعوت خود را آغاز ميكرد. به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگي ناپذير به مبارزه بيامان خود ادامه ميداد.
دژدان
2020_12_25, 07:51 PM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
مشخصاتنوحعلیهالسلام وقوماو
_دعوتهاي منطقي و مهرانگيز حضرت نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - با بياني روشن و روان و گفتاري منطقي و دلنشين، و سخناني مهرانگيز و شيوا، قوم خود را به سوي خداي يكتا دعوت ميكرد و به دريافت پاداش الهي فرا ميخواند و از عذاب الهي برحذر ميداشت. ولي آنها از روي ناداني و تكبر و غرور، هرگز حاضر نبودند تا سخن نوح - عليه السلام - را بشنوند و از بت پرستي دست بردارند.
حضرت نوح - عليه السلام - با تحمل و استقامت پيگير، شب و روز با آنها صحبت كرد و با رفتارها و گفتارهاي گوناگون آنان را به سوي خداوند بيهمتا دعوت نمود، و همه اصول و شيوههاي صحيح را در دعوت آنها به كار برد و همچون طبيبي دلسوز به بالين آنها رفت، و پستي و آثار زشت بت پرستي را براي آنها شرح داد و خطر سخت اين بيماري را به آنها گوشزد كرد، ولي گفتار منطقي و سخنان دلپذير حضرت نوح - عليه السلام - هيچ گونه در آنها اثر نميگذاشت.
نوح - عليه السلام - در هدايت و تبليغ قوم خود، بسيار ايثارگري ميكرد و به آنها چون فرزند دلبند خود مينگريست. همواره در انديشه نجات آنها بود و از آلودگي آنها غصه ميخورد (همانند پدري كه در مورد فرزند رنج ميبرد). از اين رو شب و روز آنها را دعوت ميكرد، تا شايد آنها را نجات دهد.
نوح - عليه السلام - براي اين كه دعوتش در آن سنگدلان نفوذ كند، سه برنامه مختلف را دنبال كرد. گاه آنها را به طور مخفيانه و محرمانه دعوت ميكرد، و گاه دعوت علني و آشكار داشت، و مواقعي نيز از روش آميختن دعوت آشكار و نهان استفاده ميكرد، ولي قوم سنگدل آن حضرت، همه روشهاي مهرانگيز و منطقي نوح - عليه السلام - را ناديده گرفتند. حتي يكبار آن قوم بيرحم براي جلوگيري از دعوت نوح - عليه السلام -، به او حمله كردند و او را آن چنان زدند كه بيهوش شد، ولي وقتي كه آن پيامبر دلسوز و مهربان به هوش آمد، گفت:
«اَللّهُمَّ اغْفِر لِي وَ لِقَوْمِي فَاِنَّهُمْ لا يعْلَمُونَ؛ خدايا! مرا و قوم مرا بيامرز، چرا كه آنها ناآگاه هستند».
دژدان
2020_12_25, 07:52 PM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
ماجرای ساختكشتی و حوادثبعدازآن
_ساختن كشتي نجات
حضرت نوح - عليه السلام - هم چنان شب و روز در فكر رستگاري و نجات مردم از چنگال جهل و بت پرستي بود، ولي هر چه آنها را نصيحت كرد نتيجه نگرفت و هر چه آنها را به عذاب الهي هشدار داد و اعلام خطر كرد، دست از اعمال زشت خود برنداشتند، تا آن جا كه با كمال گستاخي، بيپرده گفتند:
«اي نوح! با ما جرّ و بحث كردي، و بسيار بر حرف خود پافشاري نمودي (بس است!) اكنون اگر راست ميگويي، آن چه را از عذاب الهي به ما وعده ميدهي بياور.»
از سوي خدا به نوح - عليه السلام - وحي شد: «جز آنان كه (تاكنون) ايمان آوردهاند، ديگر هيچ كس از قوم تو، ايمان نخواهد آورد، بنابراين از كارهايي كه بت پرستان انجام ميدهند غمگين مباش».
در اين هنگام بود كه خداوند دستور ساختن كشتي را به حضرت نوح - عليه السلام - داد، و به او چنين وحي كرد:
«وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْينِنا وَ وَحْينا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ؛ و اكنون در حضور ما و طبق وحي ما كشتي بساز! و درباره آنها كه ستم كردند شفاعت مكن كه همه آنها غرق شدني هستند.»
حضرت نوح - عليه السلام - نيز مطابق فرمان خدا، قوم خود را از عذاب سخت الهي و بلاي عظيم طوفان برحذر ميداشت، ولي آنها به لجاجت خود ميافزودند.
دژدان
2020_12_25, 07:53 PM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
ماجرایساختكشتیوحواد ثبعدازآن
_فرار و گريز خرابكاران از حمله نوح - عليه السلام -
هنگامي كه نوح - عليه السلام - طبق فرمان خدا به ساختن كشتي مشغول شد، مشركان شبها در تاريكي كنار كشتي ميآمدند و آن چه را نوح - عليه السلام - از كشتي درست كرده بود، خراب ميكردند (تختههايش را از هم جدا كرده و ميشكستند). نوح - عليه السلام - از درگاه الهي استمداد كرد و گفت:
«خدايا! به من فرمان دادي تا كشتي را بسازم، و من مدتي است به ساختن آن مشغول شدهام، ولي آن چه را درست ميكنم شبها مخالفان ميآيند و خراب ميكنند، بنابراين چه زماني كار من به سامان و پايان ميرسد!»
خداوند به نوح - عليه السلام - وحي كرد: «سگي را براي نگهباني كشتي بگمار.»
حضرت نوح - عليه السلام - از آن پس، سگي را كنار كشتي آورد تا نگهباني دهد. آن حضرت روزها به ساختن كشتي ميپرداخت و شبها ميخوابيد، وقتي كه شبانه مخالفان براي خراب كردن كشتي ميآمدند، سگ به طرف آنها ميرفت و صداي خود را بلند مينمود، نوح - عليه السلام - بيدار ميشد و با دسته بيل يا دسته كلنگ به مهاجمان حمله ميكرد، و آنها فرار ميكردند، مدتي برنامه نوح - عليه السلام - اين گونه بود تا ساختن كشتي به پايان رسيد.
دژدان
2020_12_25, 07:55 PM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
ماجرای ساختكشتی و حوادثبعدازآن
_سرنشينان كشتي نوح - عليه السلام -
از آن جا كه طوفان نوح - عليه السلام - جهاني بود و سراسر كره زمين را فرا ميگرفت، بر نوح - عليه السلام - لازم بود كه براي حفظ نسل حيوانات و حفظ گياهان، از هر نوع حيوان، يك جفت سوار كشتي كند و از بذر يا نهال گياهان گوناگون بردارد.
روايت شده؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: پس از پايان يافتن ساختمان كشتي، خداوند بر نوح - عليه السلام - وحي كرد كه به زبان سِرياني اعلام كن تا همه حيوانات جهان نزد تو آيند. نوح اعلام جهاني كرد و همه حيوانات حاضر شدند. نوح - عليه السلام - از هر نوع حيوانات يك جفت (نر و ماده) گرفت و در كشتي جاي داد.
در قرآن، اين مطلب را چنين ميخوانيم كه خداوند ميفرمايد:
«هنگامي كه فرمان ما (به فرا رسيدن عذاب) صادر شد، و آب از تنور به جوشش آمد، به نوح گفتيم: از هر جفتي از حيوانات (نر و ماده) يك زوج در آن كشتي حمل كن، هم چنين خاندانت را بر آن سوار كن، مگر آنها كه قبلاً وعده هلاكت به آنها داده شده (مانند يكي از همسران و يكي از پسرانش) و هم چنين مؤمنان را سوار كن».
به اين ترتيب مسافران كشتي عبارت بودند از: نوح - عليه السلام - و حدود هشتاد نفر از ايمانآورندگان به او، و يك جفت از هر نوع از انواع حيوانات (از حشرات و پرندگان و چهارپايان و...) و مقداري بذر گياهان و نهال.
مسافران هر كدام در جايگاه مخصوصي قرار گرفتند و همه آماده يك بلاي عظيم بودند كه نشانههاي مقدماني آن آشكار شده بود. از جمله در ميان تنوري كه در خانه نوح - عليه السلام - بود آب جوشيد و ابرهاي تيره و تار هم چون پارههاي ظلماني شب سراسر آسمان را فرا گرفت. صداي غرّش رعد و برق از هر سو شنيده و ديده ميشد و همه چيز از يك حادثه بزرگ و فراگير خبر ميداد.
دژدان
2020_12_27, 11:08 AM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
ماجرایساختكشتیوحواد ثبعدازآن
_بلاي عظيم طوفان بر اثر نفرين نوح - عليه السلام -
سالها حضرت نوح - عليه السلام - قوم گنهكار خود را از عذاب الهي هشدار داد، ولي آنها همه چيز را به مسخره گرفتند و به هشدارهاي حضرت نوح - عليه السلام - اعتنا نكردند.
نوح - عليه السلام - صدها سال براي هدايت قوم خود تلاش كرد، ولي جز گروه اندكي به او ايمان نياوردند. نوح - عليه السلام - به طور كلي از هدايت شدن قوم مأيوس شد، زيرا ميديد روز به روز بر لجاجت و آزار آنها افزوده ميشود و آنها آن چنان از نظر فكري و روحي مسخ شدهاند كه هيچ روزنه اميدي براي جذب آنها باقي نمانده است و حتي از فرزندان آينده آنها نيز اميدي نيست.
از طرفي خداوند به نوح - عليه السلام - وحي كرد كه:
«لَنْ يؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ؛ جز آنان كه تا كنون ايمان آوردهاند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد.»
اينجا بود كه نوح - عليه السلام - آنها را سزاوار نفرين ديد و در مورد آنها چنين نفرين كرد:
«رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْاَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَياراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يلِدُوا إِلاَّ فاجِراً كَفَّارا؛ پروردگارا! احدي از كافران را روي زمين زنده مگذار چرا كه اگر آنها را زنده بگذاري بندگانت را گمراه ميكنند و جز نسلي گنهكار و كافر به وجود نميآورند».
در اين هنگام بود كه طوفان عالمگير و عظيم فرا رسيد. از آسمان و زمين، و از هر سو آب و سيل موج ميزد.
آبي كه از آسمان ميآمد باران نبود، بلكه چون سيلي بود كه بر زمين ميريخت و همه جاي زمين تبديل به آبشارهاي عظيم و بينظير شده بود، و باد تند از همه جا ميورزيد و رعد و برق و ابرهاي متراكم همه جا را تيره و تار ساخته بود. طولي نگذشت كه كشتي بر روي آب قرار گرفت و همه انسانها و موجوداتي كه در بيرون كشتي بودند، غرق شده و به هلاكت رسيدند. همه كوهها و دشتها زير آب قرار گرفت، گويي همه جا اقيانوس بود و ديگر زميني يا قلّه كوهي ديده نميشد.
به تعبير قرآن:«وَ هِي تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ؛ كشتي نوح - عليه السلام - با سرنشينانش، سينه امواج كوه گونه را ميشكافت و هم چنان به پيش ميرفت.»
دژدان
2020_12_27, 11:10 AM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
ماجرای ساختكشتی و حوادثبعدازآن
_هلاك شدن كنعان پسر نوح - عليه السلام -
يكي از پسران حضرت نوح - عليه السلام - «كنعان» نام داشت كه به زبان عربي به او «يام» ميگفتند. حضرت نوح - عليه السلام - با روش و شيوهها و گفتار گوناگون او را به سوي توحيد دعوت كرد، ولي او با كمال گستاخي و لجاجت به دعوت پدر اعتنا ننمود و مثل ساير مردم به بت پرستي ادامه داد.
هنگامي كه بلاي جهان گير طوفان فرا رسيد، نوح - عليه السلام - ديد پسرش كنعان در خطر غرق و هلاكت افتاده، دلش به حال او سوخت، از ميان كشتي او را صدا زد و گفت:
«يا بُنَي اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ؛ پسرم! با ما به كشتي سوار شو و از گروه كافران مباش!»
ولي كنعان به جاي اين كه به دعوت دلسوزانه پدر پاسخ دهد و خود را كه در پرتگاه هلاكت بود نجات بخشد، با كمال غرور و گستاخي تقاضاي پدر را رد كرد و در پاسخ او گفت:
«سَآوِي اِلي جَبَلٍ يعْصِمُنِي مِنَ الْماءِ؛ به زودي به كوهي پناه ميبرم تا مرا از آب حفظ كند.»
نوح - عليه السلام - گفت: «اي پسر! امروز هيچ نگهداري در برابر فرمان خدا نيست، مگر آن كس كه خدا به او رحم كند.»
هنگامي كه طوفان از هر سو وارد زمين شد، كنعان در خطر شديد قرار گرفت و ديگر چيزي نمانده بود كه هلاك گردد.
نوح - عليه السلام - فرياد زد:
«رَبِّ اِنَّهُ مِنْ اَهْلِي وَ اِنَّ وَعْدَك الْحَقُّ؛ پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو (در مورد نجات خاندانم) حق است.»
خداوند در پاسخ نوح - عليه السلام - فرمود:
«إِنَّهُ لَيسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صالِحٍ...؛ اي نوح! او از اهل تو نيست، او عمل ناصالحي است و فرد ناشايستهاي ميباشد، بنابراين آنچه را از آن آگاه نيستي از من مخواه، به تو اندرز ميدهم تا از جاهلان نباشي.»
بگذار تا بميرد در عين خودپرستي با مدّعي مگوييد اسرار عشق و مستي
نوح - عليه السلام - عرض كرد: «پروردگارا! من به تو پناه ميبرم كه از درگاهت چيزي بخواهم كه آگاهي به آن ندارم، و اگر مرا نبخشي و به من رحم نكني از زيانكاران خواهم بود.»
به اين ترتيب عذاب الهي، حتي فرزند ناخلف نوح - عليه السلام - را نيز شامل شد و به شفاعت نوح - عليه السلام - از درگاه خداوند توجه نگرديد، چرا كه او با نوح و مكتب نوح - عليه السلام - مخالف بود و بر اثر انحراف و گناه، رشته خانوادگيش با نوح - عليه السلام - قطع شده بود، چنان كه سعدي ميگويد:
*پسر نوح با بدان بنشست
*خاندان نبوتش گم شد
*سگ اصحاب كهف روزي چند
*پي نيكان گرفت و مردم شد
دژدان
2020_12_27, 11:11 AM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
ماجرای ساختكشتی و حوادثبعدازآن
_شكرگزاري هميشگي نوح - عليه السلام -
قرآن كريم نوح - عليه السلام - را به عنوان «عبد شكور» (بنده بسيار شكرگزار) معرفي كرده است.
امام سجاد - عليه السلام - فرمود: «مردم سه خصلت را از سه نفر آموختند، صبر و استقامت را از ايوب - عليه السلام -،شكر و سپاس را از نوح - عليه السلام -،و حسادت را از پسران يعقوب».
اينك در اين جا به داستان زير از كتاب مثنوي معنوي مولانا در مورد خشنودي نوح - عليه السلام - به رضاي الهي و شكر او توجه كنيد:
پس از مناجات نوح - عليه السلام - با پروردگار، در مورد هلاكت پسرش كنعان، خداوند به نوح - عليه السلام - چنين پاسخ داد:
تو اي نوح! عزيز درگاه ما هستي، دلت را به خاطر كنعان نميشكنم، بگذار تو را از حال او اطلاع دهم.
نوح: نه، نه! اگر خود مرا نيز غرق سازي و نابود كني بنده تسليم تواَم. خدايا! تسليم فرمانت هستم، هر لحظه بخواهي زندهام كن يا بميران، حكم و فرمانت جان من است و من از اعماق جان خواسته تو را ميپذيرم و به آن خشنودم!
من در اين جهان جز جمال تو را نمينگرم، و اگر هم چيزي را بنگرم ازاين رو است كه چراغي فرا راه منظر تو است.
من عاشق آفريدههاي تو هستم، صابر و سپاسگزار خالص درگاهت ميباشم، من به وجود عيني مصنوعات عشق نميورزم، بلكه آنها را كه آيينه جمال تواند مشاهده ميكنم كه بين اين دو فرق بسيار ظريفي است كه تنها اهل شهود آن را درك ميكنند.
گفت:
*اي نوح! آر تو خواهي
*جمله را حشر گردانم بر آرم از ثَري
*بهر كنعاني دل تو نشكنم
*ليك از احوال او آگه كنم
*گفت: ني ني راضيم كه تو مرا
*هم كني غرقه اگر بايد تو را
*هر زمانه غرقه ميكن من خوشم
*حكم تو جان است چون جان ميكُشم
*ننگرم كس را وگر هم بنگرم
*او بهانه باشد و تو منظرم
*عاشق صُنع توام در شكر و صبر
*عاشق مصنوع كي باشم چو گبر
*عاشق صُنع خدا با فَر بود
*عاشق مصنوع او كافر بود
*در ميان اين دو فرقي بس خفي است
*خود شناسد آن كه در رؤيت صفي است
دژدان
2020_12_27, 11:12 AM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
ماجرای ساختكشتی و حوادثبعدازآن
_كشتي نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودي
طوفان، سيل و آب سراسر جهان را فراگرفت. كشتي نوح - عليه السلام - بر روي آب به حركت درآمد، سرنشينان كشتي نجات يافتند و گنهكاران به هلاكت رسيدند، آب به قدري بالا آمده بود كه بنابر روايتي پيامبر - صلّي الله عليه و آله - فرمود:
«مادري به كودك شيرخوار خود بسيار علاقه داشت، هنگامي كه مشاهده كرد از هر سو آب به جريان افتاده، به سوي كوهي شتافت و از آن بالا رفت تا اين كه يك سوم مسافت كوه را پيمود. همان جا ايستاد و چون آب به آن جا رسيد، مادر از آن جا بالاتر رفت تا به دو سوم ارتفاع كوه رسيد، پس از چند لحظه آب به آن جا نيز رسيد تا اين كه مادر خود را به قله كوه رسانيد. آب آن جا را نيز فرا گرفت و هنگامي كه آب به گردن آن مادر رسيد، او كودكش را با دو دست خود بلند كرد تا آب به او نرسد، ولي آب هم چنان بالا آمد و از سر آنها گذشت و آنها غرق شدند.»
سرانجام (چنان كه در آيه 44 سوره هود آمده) كشتي بر روي كوه جودي پهلو گرفت. اين كوه در يكي از مناطق شمال عراق، نزديك موصل قرار گرفته است.
نوح - عليه السلام - كشتي را به حال خود رها كرد و خداوند به كوهها وحي كرد كه من كشتي بندهام نوح را روي يكي از شما مينهم. كوهها در مقابل فرمان الهي گردن كشيده و سرافرازي كردند، ولي كوه جودي تواضع كرد، از اين رو آن كشتي بر سينه آن كوه نشست، دراين هنگام نوح - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! كار كشتي و ما را سامان بخش.»
دژدان
2020_12_27, 11:14 AM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
ماجرایساختكشتیوحواد ثبعدازآن
_زندگي نوين، پس از فرو نشستن طوفان
هنگامي كه كار مجازات الهي در مورد قوم ستمگر نوح - عليه السلام - به پايان رسيد، و آن سنگدلان لجوج و تيره بختان كور دل به هلاكت رسيدند، و طومار زندگي ننگينشان پيچيده شد، فرمان الهي به زمين و آسمان صادر گرديد كه:
«يا اَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ اَقْلِعِي؛ اي زمين آبت را فرو بر، و اي آسمان از باريدن خودداري كن».
پس از اين فرمان، بيدرنگ آبهاي زمين فرو نشستند و آسمان از باريدن باز ايستاد و كشتي بر سينه كوه جودي پهلو گرفت.
از طرف خداوند به نوح - عليه السلام - وحي شد: «اي نوح! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام آنها كه با تواند فرود آي.»
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: حضرت نوح - عليه السلام - همراه هشتاد نفر از كساني كه به او ايمان آورده بودند از كوه جودي به پايين آمدند و در سرزمين موصل براي خود خانههايي ساختند (و زندگي نوين و گرم توحيدي را به دور از آلودگيهاي شرك و فساد، آغاز نمودند) و در آن جا شهري ساختند كه به نام «مدينة الثَّمانين» (شهر هشتاد نفر) معروف گرديد.
حضرت نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودي عبادتگاهي ساخت و در آن با پيروانش به عبادت خداي يكتا و بيهمتا ميپرداخت.
مطابق پارهاي از روايات، روز پياده شدن نوح - عليه السلام - و همراهان از كشتي، روز عاشورا (در آن عصر) بوده است.
نوح و همراهان در پاي همان كوه جودي خانههايي ساختند و نام آن را «سَوقْ الثَّمانين» (بازار هشتاد نفر) نهادند. كم كم نسل بشر، از همان هشتاد نفر كه سه نفر از آنها به نامهاي سام، حام و يافث از پسران نوح بودند، ادامه يافت و رو به افزايش نهاد.
در پارهاي از روايات آمده كه نسل بشر از اين تاريخ به بعد از سه پسر نوح (سام، حام و يافث) باقي ماند و گسترش يافت.
دژدان
2020_12_27, 11:15 AM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
جانشيننوحعلیهالسلام
_سام؛ وصي حضرت نوح -عليه السلام-
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: حضرت نوح - عليه السلام - بعد از فرود آمدن از كشتي، پنجاه سال عمر كرد و در اواخر عمر، جبرئيل به او نازل شد و گفت: «اي نوح! نبوت خود را به پايان رساندي و ايام عمرت سپري شد. اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوت را كه همراه تو است به پسرت «سام» واگذار كن، زيرا من زمين را بدون حجت و عالِم آگاه و مطيع كه پس از تو الگوي نجات مردم تا عصر پيامبر بعد باشد قرار نميدهم. سنت من اين است كه براي هر قومي، هادي و راهنمايي برگزينم تا سعادتمندان را به سوي حق هدايت كند و كامل كننده حجّت براي متمرّدان تيره بخت باشد.»
حضرت نوح - عليه السلام - اين فرمان را اجرا كرد، و «سام» را وصي خود ساخت. هم چنين فرزندان و پيروانش را به آمدن پيامبري به نام هود - عليه السلام - بشارت داد و وصيت كرد وقتي هود - عليه السلام - ظهور كرد، از او پيروي كنند، نيز وصيت نمود هر سال يك بار وصيتنامه را بگشايند و بخوانند و همان روز را روز عيد خود قرار دهند.
دژدان
2020_12_27, 11:16 AM
داستانهایقرآنی
حضرتنوحعلیهالسلام
جانشیننوحعلیهالسلام
_فنا و بيوفايي دنيا از نظر نوح -عليه السلام-
حضرت نوح - عليه السلام - از پيامبراني بود كه عمر طولاني داشت. بعضي نوشتهاند 2500 سال عمر نمود، از اين رو به او «شيخُ الانبياء» ميگفتند. در عين حال او هرگز دل به اين دنياي فاني نبسته بود و خود را چون مسافري ميديد، شاهد بر مدعي اين كه در روزهاي آخر عمر آن پيامبر گرامي، شخصي از او پرسيد: «دنيا را چگونه ديدي؟!»
نوح - عليه السلام - در پاسخ گفت: «كَبَيتٍ لَهُ بابانِ دَخَلْتُ مِنْ اَحَدِهما وَ خَرَجْتُ مِنَ الْآخَرِ؛ دنيا را هم چون اطاقي ديدم كه داراي دو در است، از يكي وارد شدم و از ديگري بيرون رفتم.»
امام صادق - عليه السلام - فرمود: هنگامي كه عزرائيل نزد نوح - عليه السلام - براي قبض روح آمد، نوح در برابر تابش آفتاب بود، عزرائيل سلام كرد، نوح - عليه السلام - جواب سلام او را داد و پرسيد: «براي چه به اين جا آمدهاي؟».
عزرائيل گفت: آمدهام روح تو را قبض كنم.
نوح - عليه السلام - فرمود: «اجازه بده از آفتاب به سايه بروم.»
عزرائيل اجازه داد و نوح - عليه السلام - به سايه رفت، سپس نوح (اين سخن عبرت آميز را به عزرائيل) گفت:
«اي فرشته مرگ! آن چه در دنيا زندگي نمودم، (به قدري زود گذشت كه) همانند آمدن من از آفتاب به سايه بود، اكنون مأموريت خود را در مورد قبض روح من انجام بده». عزرائيل نيز روح او را قبض كرد.
دژدان
2020_12_27, 11:19 AM
4_حضرت هود علیه السلام
داستانهایقرآنی
حضرتهودعلیهالسلام
مشخصاتهودعلیهالسلام وقوماو
_مشخصات هود (ع) و قوم او
يكي از پيامبراني كه نام او در قرآن (ده بار) آمده، و يك سوره به نام او ناميده شده، حضرت هود - عليه السلام - است. سلسله نسب او را چنين ذكر نمودهاند: «هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح». بنابراين نسب او با هفت واسطه به حضرت نوح - عليه السلام - ميرسد.
حضرت نوح - عليه السلام - هنگام رحلت، به پيروان خود چنين بشارت داد: «بعد از من غيبت طولاني رخ ميدهد. در طول اين مدت طاغوتهايي بر مردم حكومت ميكنند و بر آنها ستم مينمايند، سرانجام خداوند آنها را به وسيله قائم بعد از من كه نامش هود - عليه السلام - است نجات ميدهد. هود - عليه السلام - رادمردي با وقار، صبور و خويشتندار است. در ظاهر و باطن به من شباهت دارد و به زودي خداوند هنگام ظهور هود - عليه السلام -، دشمنان شما را با طوفان شديد به هلاكت ميرساند.»
بعد از رحلت حضرت نوح - عليه السلام -، مؤمنان و پيروان او همواره در انتظار حضرت هود - عليه السلام - به سر ميبردند، تا اين كه به اذن خدا ظاهر شد و سرانجام دشمنان لجوج حق بر اثر طوفان كوبنده و شديد، به هلاكت رسيدند.
از اين رو به او هود گفته شد، كه از ضلالت قومش هدايت يافته بود و از سوي خدا براي هدايت قوم گمراهش برانگيخته شده بود.
هود - عليه السلام - در قيافه و قامت همشكل حضرت آدم - عليه السلام - بود. سر و صورتي پر مو و چهرهاي زيبا داشت.
هود - عليه السلام - دومين پيامبري است كه در برابر بت و بت پرستي قيام و مبارزه كرد، كه اولي آنها حضرت نوح - عليه السلام - بود.
دژدان
2020_12_27, 11:20 AM
داستانهایقرآنی
حضرتهودعلیهالسلام
مشخصاتهودعلیهالسلام وقوماو
_قوم سركش عاد
حدود 700 سال قبل از ميلادِ حضرت مسيح - عليه السلام - در سرزمين احقاف (بين يمن و عمّان، در جنوب عربستان) قومي زندگي ميكردند كه به آنها قوم عاد ميگفتند. زيرا جدّشان شخصي به نام «عاد بن عوص» بود و حضرت هود - عليه السلام - نيز از همين قوم بود و عاد بن عوص، جدّ سوم او به شمار ميآمد.
قوم عاد افرادي تنومند، بلند قامت و نيرومند بودند، از اين رو به عنوان جنگاوراني برگزيده به حساب ميآمدند. از نظر تمدن نيز نسبت به قبايل ديگر تا حدود زيادي پيشرفتهتر بودند و شهرهاي آباد، زمينهاي خرم و سر سبز و باغهاي پر طراوت داشتند.
اين قوم در ناز و نعمت به سر ميبردند و هم چون شيوه بيشتر سرمايه داران و مرفّهين بيدرد، مست غرور و غفلت بودند. از قدرتشان براي ظلم و ستم و استعمار و استثمار ديگران سوء استفاده ميكردند و از طاغوتها و مستكبران عنود و سركش پيروي مينمودند و در ميان انواع خرافات و بت پرستي و گناهان غوطهور بودند.
طغيان، بيبند و باري، عيش و نوش و شهوت پرستي، جهل و گمراهي، لجاجت و يكدندگي در سراپاي وجودشان ديده ميشد و هرگز حاضر نبودند كه از روش خود دست بكشند و در برابر حق تسليم گردند.
دژدان
2020_12_27, 11:22 AM
داستانهایقرآنی
حضرتهودعلیهالسلام
مشخصاتهودعلیهالسلام وقوماو
_دعوت و مبارزه هود - عليه السلام - با بت پرستي
حضرت هود - عليه السلام - در ميان قوم، دعوت خود را چنين آغاز كرد:
«اي قوم من! خدا را پرستش كنيد، چرا كه هيچ معبودي براي شما جز خداي يكتا نيست، شما در اعتقادي كه به بتها داريد در اشتباهيد، و نسبت دروغ به خدا ميدهيد.
اي قوم من! من از شما پاداشي نميخواهم، پاداش من فقط بر كسي است كه مرا آفريده است. آيا نميفهميد؟
اي قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد، سپس به سوي او بازگرديد، تا باران رحمتش را پي در پي بر شما بفرستد، و نيرويي بر نيروي شما بيفزايد، روي از حق نتابيد و گناه نكنيد.»
قوم هود گفتند: اي هود! تو دليلي براي ما نياوردهاي و ما خدايان خود را به خاطر حرف تو رها نخواهيم كرد، و ما اصلاً به تو ايمان نميآوريم، ما فقط درباره تو ميگوييم؛ بعضي از خدايان ما به تو زيان رسانده و عقلت را ربودهاند.
هود گفت: من خدا را به گواهي ميطلبم، شما نيز گواه باشيد كه من از آن چه شريك خدا قرار دهيد بيزارم.
من در برابر شما هستم، هر چه ميخواهيد در مورد من نقشه بكشيد و مرا تهديد كنيد، ولي از دست شما كاري ساخته نيست، من بر «الله» كه پروردگار من و شما است توكل كردهام، هيچ جنبندهاي نيست، مگر اين كه او بر آن تسلط داشته باشد، اما سلطهاي براساس عدالت چرا كه پروردگار من بر راه راست است. من رسالتي را كه مأمور بودم به شما رساندم، پس اگر روي بگردانيد، پروردگارم گروه ديگري را جانشين شما ميكند، و شما كمترين ضرري به او نميرسانيد، پروردگارم حافظ و نگاهبان هر چيز است.
دژدان
2020_12_27, 11:23 AM
داستانهایقرآنی
حضرتهودعلیهالسلام
مشخصاتهودعلیهالسلام وقوماو
_جوهره دعوت هود - عليه السلام -
خداوند در آيه 123 و 124 سوره هود ميفرمايد: «قوم عاد، رسولان خدا را تكذيب كردند، هنگامي كه برادرشان هود - عليه السلام - آنها را به تقوا و دوري از گناه فرا خواند.» آن گاه شيوه دعوت هود - عليه السلام - را چنين بيان ميكند:
آيا تقوا را پيشه خود نميكنيد؟ به سوي خدا بياييد، من براي شما فرستاده اميني هستم، از نافرماني خدا بپرهيزيد و از من اطاعت كنيد، من هيچ اجر و پاداشي در برابر اين دعوت ازشما نميطلبم، اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است.
آيا شما بر هر مكان بلندي، نشانهاي از هوي و هوس ميسازيد؟ تا خود نمايي و تفاخر كنيد، شما قصرها و قلعههاي زيبا بنا ميكنيد، و آن چنان به اين بناها دل بستهايد كه گويي جاودانه در دنيا خواهيد ماند، هنگامي كه كسي را مجازات ميكنيد، هم چون جباران كيفر ميدهيد. پرهيزكار شويد، از مخالفان فرمان خدا بپرهيزيد، خداوندي كه با نعمتهايش شما را ياري نموده و شما را به چهارپايان و نيز پسران نيرومند امداد فرموده، و باغها و چشمهها را در اختيار شما نهاده است، اگر كفران نعمت كنيد، من بر شما از عذاب روز بزرگ نگرانم كه شما را فرا گيرد.
دژدان
2020_12_27, 11:24 AM
داستانهایقرآنی
حضرتهودعلیهالسلام
مشخصاتهودعلیهالسلام وقوماو
_عكس العمل لجوجانه قوم عاد در برابر هود - عليه السلام -
قوم هود - عليه السلام - در برابر اندرزهاي پر مهر حضرت هود - عليه السلام - به جاي اين كه پاسخ مثبت بدهند، به لجاجت و سركشي پرداختند، با صراحت او را تكذيب كردند، و گفتند: «براي ما تفاوت نميكند، چه ما را اندرز بدهي يا ندهي. خود را بيهوده خسته نكن، روش ما همان روش پيشينيان است و از آن دست نميكشيم، و اين تهديدهاي تو، دروغ است و ما هرگز مجازات نميشويم.
نيز به هود گفتند: آيا آمدهاي كه ما را (با دروغهايت) از معبودهايمان بازگرداني؟ اگر راست ميگويي عذابي را كه به ما وعده دادهاي بياور.
حضرت هود - عليه السلام - آن چه توانست قوم خود را پند و اندرز داد، و شب و روز به دعوت آنها به سوي حق پرداخت، و راه روشن نجات را به آنها نشان داد، و با اصرار و تكرار، آنها را از انحراف و گمراهي بر حذر ميداشت، ولي تنها اندكي از آن قوم، به هود - عليه السلام - ايمان آوردند، و اكثريت قاطع مردم، رو در روي هود - عليه السلام - قرار گرفتند و نسبت دروغگويي، جنون و ابلهي به هود - عليه السلام - دادند و بر كفر و عناد خود افزودند.
قرآن گوشهاي از داستان گفتگوي هود - عليه السلام - با قومش را چنين بيان ميكند:
هود: اي قوم من! تنها خدا را بپرستيد، جز او معبودي براي شما نيست، آيا پرهيزكاري پيشه نميكنيد؟
بزرگان قوم: ما تو را در مقام ناداني و سبك مغزي مينگريم، ما بطور قطع تو را دروغگو ميدانيم.
هود: اي قوم من! هيچ گونه ابلهي و سفاهت در من نيست، بلكه من فرستادهاي از سوي خدا به سوي شما هستم، پيامهاي خدا را به گوش شما ميرسانم و خيرخواه امين براي شما هستم. آيا تعجب ميكنيد كه دستور آگاهي بخش خداوند توسط مردي از ميان شما به شما برسد، و او شما را از مجازات الهي بترساند؟
بزرگان قوم: آيا به سراغ ما آمدهاي كه تنها خداي يگانه را بپرستيم، ولي آن چه را كه پدرانمان ميپرستيدند، رها سازيم، اگر راست ميگويي آن چه را كه از عذاب به ما وعده ميدهي بياور.
هود: پليدي و غضب پروردگارتان، شما را فراگرفته است، آيا با من در مورد نامهايي كه شما و پدرانتان بر بتها نهادهاند، ستيز ميكنيد؟ در حالي كه خداوند هيچ دليلي درباره آن نازل نكرده است؟ پس شما منتظر (شكست من) باشيد و من نيز در انتظار عذاب شما خواهم بود.
دژدان
2020_12_27, 11:26 AM
داستانهایقرآنی
حضرتهودعلیهالسلام
عذابقومعاد و نجاتهودعلیهالسلام ومؤمنان
_عذاب شديد و هلاكت سخت قوم عاد
به عذاب سختي كه خداوند بر قوم عاد فرستاد و آنها را به هلاكت رسانيد، در آيات متعدد قرآن اشاره شده است كه از همه آنها چنين بر ميآيد كه عذاب آنها بسيار سخت و وحشتناك بوده است.
در سوره حاقه آيه 6 به بعد چنين آمده:
«خداوند تند بادي طغيانگر و سرد و پر صدا را هفت شب و هشت روز پي در پي و بنيان كن بر قوم عاد مسلّط كرد، آن قوم ياغي هم چون تنههاي پوسيده و نخلهاي تو خالي، در ميان آن تند باد كوبنده بر زمين افتادند و به هلاكت رسيدند، و همه آنها نابود شدند.»
ماجراي هلاكت قوم عاد، در بعضي از تفاسير چنين آمده است:
سرزمين قوم عاد، بسيار پر درخت وخرم و حاصلخيز بود، وقتي كه از دعوت حضرت هود - عليه السلام - سر پيچي كردند، خداوند باران رحمتش را به مدت هفت سال از آنها باز داشت. خشكسالي و قحطي، همه جا را فرا گرفت. هوا خشك و گرم و خفه كننده شده بود.
حضرت هود - عليه السلام - به آنها فرمود: «توبه و استغفار كنيد، تا خداوند باران رحمتش را به سوي شما بفرستد.» ولي آنها بر عناد و سركشي خود افزودند و دعوت آن حضرت را به مسخره گرفتند. خداوند به هود - عليه السلام - وحي كرد كه فلان وقت عذاب دردناكي به صورت باد تند و كوبنده بر آنها ميفرستم.
آن وقت فرا رسيد، وقتي ملت گنهكار عاد به آسمان نگريستند ابري را ديدند كه به سوي سرزمين آنها حركت ميكند، تصور كردند كه ابر نشانه باران است، از اين رو شادمان شدند، و گفتند: «اين ابري است باران زا كه به سوي درّهها و آبگيرهايمان رو ميآورد.» به استقبال آن شتافتند، و در كنار درّهها و سيل گيرها آمدند تا منظره نزول باران پر بركت را بنگرند و روحي تازه كنند.
ولي به زودي به آنها گفته شد؛ اين ابر باران زا نيست، اين همان عذاب وحشتناكي است كه براي آمدنش شتاب ميكرديد، اين تند باد شديدي است كه حامل عذاب دردناكي خواهد بود.
طولي نكشيد كه آن با تند و ويرانگر فرا رسيد، و اموال و چهار پايان و خود آنها را نابود كرد.
نخستين بار كه متوجه ابر سياهِ پر گرد و غبار شدند، وقتي بود كه آن باد به سرزمين آنها رسيد و چهار پايان و چوپانان آنها را كه در اطراف بودند، از زمين برداشت و به هوا برد، خيمهها را از جا ميكند و چنان بالا ميبرد كه آنها به صورت ملخي ديده ميشدند، هنگامي كه آن صحنه وحشت بار را ديدند، فرار كردند و به خانههاي خود پناه بردند و درها را به روي خود بستند، ولي باد آن چنان تند بود كه درها را از جا ميكند، و آنها را بر زمين ميكوبيد و با خود ميبرد و پيكرهاي بيجان آنها را زير خروارها شن، پنهان ميساخت.
آري آنها آن چنان در چنبره عذاب الهي قرار گرفتند كه به فرموده قرآن:
«ما تَذَرُ مِنْ شَيءٍ اَتَتْ عَلَيهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ؛ آن باد تند از هر چيز كه ميگذشت، آن را رها نميكرد، تا اين كه آن را هم چون استخوانهاي پوسيده مينمود.»
دژدان
2020_12_27, 11:27 AM
داستانهایقرآنی
حضرتهودعلیهالسلام
عذابقومعاد و نجاتهودعلیهالسلام ومؤمنان
_نجات هود - عليه السلام - و مؤمنان
چنان كه در قرآن، آيه 58 سوره هود آمده، خداوند ميفرمايد: «و هنگامي كه فرمان عذاب ما فرا رسيد، هود و كساني را كه به او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم، و آنها را را از عذاب شديد رهايي بخشيديم.»
مطابق پارهاي از روايات، هود و اطرافيانش، بعد از هلاكت قوم، به سرزمين حضر موت كوچ نموده، و تا آخر عمر در آن جا زيستند.
مولانا در كتاب مثنوي، ماجراي نجات هود و ايمانآورندگان را در اشعار خود ترسيم نموده كه خلاصه شرح آن چنين است:
هنگامي كه طوفان شديد و تند باد سركش (هفت شب و هشت روز) بر قوم عاد فرود آمد، به هر كس كه ميرسيد. او را ميكوبيد و به هلاكت ميرسانيد، حضرت هود - عليه السلام - در همان روزِ اولِ عذاب، به دور خود و افرادي كه به او ايمان آورده بودند، خط دايرهاي كشيد و به آنها فرمود:
«هشت روز در ميان اين دايره بمانيد، و اعضاي متلاشي شده تبهكاران را در بيرون از دايره تماشا كنيد.»
طوفان سركش به آنان كه در داخل دايره بودند، كوچكترين آسيبي نرساند، بلكه همان طوفان نسيم روح افزايي براي آنها بود، ولي جسدهاي كافران در هوا، گاهي با سنگ برخورد ميكرد، و گاهي طوفان آن چنان بدن آنها را به يكديگر ميزد كه استخوانهايشان مانند دانههاي خشخاش ريز ريز، بر زمين ميريخت:
بر هوا بردي فكندي بر حَجَر
تا دريدي عَظم و لَحم از يكدگر
يك گُرُه را به هوا بر هم زدي
تا چو خشخاش، استخوان ريزان شدي
هود گِرد مؤمنان خط ميكشيد
نرم ميشد باد كآنجا ميرسيد
هر كه بيرون بود از آن خط جمله را
پاره پاره ميشكست اندر هوا
هم چنين باد اجل با عارفان
نرم و خوش هم چون نسيم بوستان
دژدان
2020_12_27, 11:39 AM
داستانهایقرآنی
حضرتهودعلیهالسلام
ماجرایشدادچيست؟
_بهشت شدّاد و هلاكت او قبل از ديدار بهشت خود
بعضي در ذيل آيه 6 تا 8 سوره فجر ماجراي بهشت شدّاد و هلاكت او را قبل از ديدار آن بهشت نقل كردهاند. در اين آيات چنين ميخوانيم:
«اَ لَمْ تَرَ كَيفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ؛ آيا نديدي پروردگارت با قوم عاد چه كرد؟ با آن شهر اِرَم و باعظمت عاد چه نمود؟ همان شهري كه مانندش در شهرها آفريده نشده.»
روايت شده: عاد كه حضرت هود - عليه السلام - مأمور هدايت قوم عاد شد، دو پسر به نام «شدّاد» و «شديد» داشت، عاد از دنيا رفت، شدّاد و شديد با قلدري جمعي را به دور خود جمع كردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط يافتند، در اين ميان، شديد از دنيا رفت، و شدّاد تنها شاه بيرقيب كشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت (هود - عليه السلام - او را به خداپرستي دعوت كرد، و به او فرمود: «اگر به سوي خدا آيي، خداوند پاداش بهشت جاويد به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟ هود - عليه السلام - بخشي از اوصاف بهشت خدا را براي او توصيف نمود. شدّاد گفت اينكه چيزي نيست من خودم اين گونه بهشت را خواهم ساخت، كبر و غرور او را از پيروي هود - عليه السلام - باز داشت).
او تصميم گرفت از روي غرور، بهشتي بسازد تا با خداي بزرگ جهان عرض اندام كند، شهر اِرَم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشكرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر يك از آن قهرمانان هزار نفر كارگر را سرپرستي ميكردند و آنها را به كار مجبور ميساختند.
شدّاد براي پادشاهان جهان نامه نوشت كه هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، و آنها آنچه داشتند فرستادند.
آن قهرمانان مدت طولاني به بهشت سازي مشغول شدند، تا اين كه از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعي، حصار (قلعه و دژ) محكمي ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شكوه بنا نهادند، سپس به شدّاد گزارش دادند كه با وزيران و لشكرش براي افتتاح شهر بهشت وارد گردد.
شدّاد با همراهان، با زرق و برق بسيار عريض و طويلي به سوي آن شهر (كه در جزيرة العرب، بين يمن و حجاز قرار داشت) حركت كردند، هنوز يك شبانه روز وقت ميخواست كه به آن شهر برسند، ناگاه صاعقهاي همراه با صداي كوبنده و بلندي از سوي آسمان به سوي آنها آمد و همه آنها را به سختي بر زمين كوبيد، همه آنها متلاشي شده و به هلاكت رسيدند.
دژدان
2020_12_27, 11:40 AM
داستانهایقرآنی
حضرتهودعلیهالسلام
ماجرایشدادچيست؟
_دلسوزي عزرائيل براي شدّاد
روزي رسول خدا - عليه السلام - نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد پيامبر - صلّي الله عليه و آله - از او پرسيد: «اي برادر! چندين هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستي، آيا در هنگام جان كندن آنها دلت براي كسي رحم آمد؟»
عزرائيل گفت: در اين مدت دلم براي دو نفر سوخت:
1. روزي دريا طوفاني شد و امواج سهمگين دريا يك كشتي را در هم شكست، همه سرنشينان كشتي غرق شدند، تنها يك زن حامله نجات يافت، او سوار بر پاره تخته كشتي شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيرهاي افكند، در اين ميان فرزند پسري از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض كنم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2. هنگامي كه شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بينظير خود پرداخت، و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد، و خروارها طلا و گوهرهاي ديگر براي ستونها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد وقتي كه خواست از آن ديدار كند، همين كه خواست از اسب پياده شود و پاي راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاي چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوي خدا آمد كه جان او را قبض كنم، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد، دلم به حال او سوخت از اين رو كه او عمري را به اميد ديدار بهشتي كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، اسير مرگ شد.
در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر - صلّي الله عليه و آله - رسيد و گفت: «اي محمد! خدايت سلام ميرساند و ميفرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شدّاد بن عاد بود، او را از درياي بيكران به لطف خود گرفتيم، بيمادر تربيت كرديم و به پادشاهي رسانديم، در عين حال كفران نعمت كرد، و خودبيني و تكبر نمود، و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت ميدهيم ولي آنها را رها نميكنيم، چنان كه در قرآن ميفرمايد:
«إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ؛ ما به آنها مهلت ميدهيم تنها براي اين كه بر گناهان خود بيفزايند، و براي آنها عذاب خوار كنندهاي آماده شده است.»
دژدان
2020_12_27, 11:42 AM
5_حضرت صالح علیه السلام
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
حضرتصالحعلیهالسلامو قومثمود
_حضرت صالح علیه السلام و قوم ثمود
يكي از پيامبراني كه اسم او در قرآن آمده، حضرت صالح - عليه السلام - است كه نامش در قرآن يازده بار ذكر شده است. او از نوادههاي سام بن نوح از قبيله ثمود بود، بعضي سلسله نسب او را چنين ذكر نمودهاند: «صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود» و بعضي ديگر او را به عنوان «صالح بن جابر بن ارم بن سام بن نوح» ياد كردهاند.
حضرت صالح - عليه السلام - به زبان عربي سخن ميگفت، و 280 سال عمر كرد، قبرش در نجف اشرف يا بين حجر الاسود و مقام ابراهيم - عليه السلام - در كنار كعبه قرار دارد.
او از سوي خداوند براي هدايت قوم ثمود، فرستاده شد، و با تلاشهاي شبانه روزي خود، آن قوم را به سوي خدا و نيكيها دعوت نمود، ولي آن قوم، از او اطاعت نكردند و سرانجام به عذاب سخت الهي گرفتار شدند.
حضرت صالح سومين پيامبري است كه پس از نوح - عليه السلام - و هود - عليه السلام - يك تنه بر ضد بت و بت پرستي و طاغوتهاي عصرش قيام كرد، و سالها با آنها مبارزه و ستيز نمود.
طبق بعضي از روايات، حضرت صالح - عليه السلام - در شانزده سالگي به دعوت قوم به سوي خدا پرستي پرداخت، و 120 سال آنها را دعوت كرد، ولي جز اندكي، به او ايمان نياوردند.
دژدان
2020_12_27, 11:44 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
حضرتصالحعلیهالسلامو قومثمود
_دورنمايي از زندگي قوم ثمود
قوم ثمود، امّتي از عرب بودند كه پس از قوم عاد، به وجود آمدند و در سرزمين وادي القُري (بين مكه و شام) در شهر حِجر (كه هم اكنون بعضي از آثار آن شهر در ميان تخته سنگهاي عظيم ديده ميشود) ميزيستند، و از قبايل مختلف تشكيل شده بودند و هم چون قوم عاد در بت پرستي، فساد، ظلم و طغيان غوطهور بودند، و در زندگيشان جز انحراف و گمراهي، چيز ديگري ديده نميشد.
آنها در ظاهر داراي تمدن پيشرفته و شهرها و آباديهاي محكم بودند، و از قطعههاي عظيم سنگهاي كوهي، ساختمان ميساختند، و براي حفظ خود پناهگاههاي استواري ساخته بودند، و در شهر حِجر داراي امكانات وسيع مادي و تشكيلات پر زرق و برق بودند، از اين رو آنها را «اصحاب حِجر» مينامند.
و به تعبير قرآن، آنها در كار زندگي دنيايشان آن قدر سخت كوش بودند كه براي خود، خانههاي امن و اماني در دل كوهها ميتراشيدند.
اين مطلب نشانگر آن است كه آنها در يك منطقه كوهستاني ميزيستند، و داراي تمدن پيشرفته مادي بودند كه به آنها امكان ميداد تا در درون كوهها، خانههاي امن تهيه كنند، تا در برابر طوفانها و سيل و زلزله، در امان باشند. ولي به همان اندازه كه دل به دنيا بسته بودند، دل از امور معنوي بريده بودند، و در لجنزار تباهيها و ستمها و آلودگيهاي معنوي، غوطه ميخوردند. حكومت ملوك الطوايفي، قبيلگي، مليگرايي و تبعيضات نژادي، سرنوشت آنها را تعيين ميكرد. و بر همين اساس به فساد و تباهيها، دامن ميزدند، چنان كه قرآن در توصيف آنها ميگويد:
«وَ كانَ فِي الْمَدِينَة تِسْعَة رَهْطٍ يفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يصْلِحُونَ؛ آنها (قوم ثمود) در آن شهر (حِجر) نُه گروهك و قبيله بودند كه فساد در زمين ميكردند، و براي اصلاح خويش اقدام نمينمودند».
قوم ثمود، داراي هفتاد بت بودند، چندين بتكده داشتند، بتهاي بزرگ آنها عبارت بودند از: «لات، عُزّي، منوت (منات) هُبَل و قيس.»
اين بتها به خصوص، مورد احترام شديد قوم ثمود بودند، آنها را شب و روز ميپرستيدند، بتكدهها را به نام آنها نامگذاري كرده بودند، هيچ كس حق نداشت كه آن بتكدهها را به عنوان مالكيت تصرّف كند، يا مرده خود را در آنها دفن نمايد، اگر كسي تخلف ميكرد، ميگفتند: متخلفين مورد لعن هُبَل و منوت دو بت بزرگ قرار خواهند گرفت.
خداوند بنده خالص خود به نام حضرت صالح - عليه السلام - را كه از خاندان خود آنها بود، و داراي عقلي كامل، حلمي وسيع و اخلاقي نيك بود، به عنوان پيامبر خدا به سوي آنها فرستاد تا راه را از چاه به آنها نشان دهد، و آنها را از زنجيرهاي ذلّت، گمراهي، بت پرستي، تبعيضات، قبيلهگرايي و تباهيهاي ديگر برهاند.
دژدان
2020_12_27, 11:45 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
حضرتصالحعلیهالسلامو قومثمود
_فرازهايي از دعوت منطقي و دلسوزانه حضرت صالح - عليه السلام -
حضرت صالح - عليه السلام - در دعوت و راهنمايي مردم، از راههاي گوناگون وارد شده و به نصيحت آنها پرداخت، در اين جا نظر شما را به چند نمونه از برنامههاي تبليغي حضرت صالح - عليه السلام - جلب ميكنيم:
اي قوم من! براي شما فرستاده اميني هستم، پرهيزكار باشيد و از من پيروي كنيد، من در برابر اين دعوت، از شما اجر و مزدي نميخواهم، اجر من تنها از جانب پروردگار جهانيان است، آيا شما ميپنداريد هميشه در نهايت امنيت در ميان نعمتهايي كه در دنيا وجود دارد، باقي ميمانيد؟ و در كنار اين باغها، چشمهها، زراعتها و نخلهايي كه ميوههايش شيرين و رسيده است جاودانه خواهيد ماند؟
شما از كوهها خانههايي ميتراشيد، و در آن به عيش و نوش ميپردازيد اين امور شما را سر مست و غافل ساخته است، از زندان خود پرستي بيرون آييد، و به فضاي خدا پرستي وارد شويد.
از اسراف كاران و دنيا پرستان مرفّه پيروي نكنيد، آنان كه به فساد و تباهي دامن ميزنند، و در فكر اصلاح نيستند.
اي مردم! تنها خداي يكتا و بيهمتا را بپرسيد، كه جز او چيز ديگري خداي شما نيست، همان خداوندي كه شما را از زمين آفريد، و آباداني آن را به شما واگذار نمود، از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوي او باز ميگرديد، كه پروردگارم (به بندگان خدا) نزديك، و اجابت كننده تقاضاي شما است.
قوم گفتند: اي صالح! تو پيش از اين مايه اميد ما بودي، آيا ما را از پرستش آن چه پدرانمان ميپرستيدند نهي ميكني؟ و ما در مورد آنچه ما را به سوي آن دعوت ميكني در شك و ترديد هستيم.
حضرت صالح - عليه السلام - فرمود: «اي قوم من! اگر من دليل آشكاري از پروردگارم داشته باشم، و رحمت او به سراغم آمده باشد آيا ميتوانم از ابلاغ او سرپيچي كنم؟ اگر من نافرماني او كنم، چه كسي ميتواند مرا در برابر او ياري دهد، بنابراين سخنان شما چيزي جز اطمينان به زيانكار بودن شما نميافزايد.»
بنابراين به خود آييد، و درست فكر كنيد و بدانيد كه راه نجات و رستگاري شما در نفي معبودهاي باطل و آمدن زير پوشش پرستش معبود يكتا و بيهمتا است.
اي مردم! چرا براي انجام بدي قبل از نيكي شتاب ميكنيد؟ و به جاي شتافتن به سوي رحمت الهي، به سوي عذاب خدا حركت مينماييد؟ چرا از درگاه خداوند، تقاضاي عفو و آمرزش نميكنيد؟ كه اگر چنين كنيد شايد مشمول رحمت الهي شويد، اين همه لجاجت و خيره سري و غفلت براي چيست؟
كوتاه سخن آن كه، تمام رسالت و دعوت اين پيامبر بزرگ در اين جمله خلاصه ميشد كه:
«أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ؛ خدا را بپرستيد».
آري بندگان خدا، زير بنا و عصاره همه تعليمات فرستادگان خدا است.
حضرت صالح - عليه السلام - در دعوت قوم خود، نهايت محبّت و دلسوزي را نمود و با تعبير مكرّرِ «اي قوم من!» خواست تا حسّ خويشاوندي آنها را به سوي خود جلب كند، ولي آنها در برابر آن همه دلسوزيها، و منطق و راهنماييهاي مهرانگيز صالح - عليه السلام -، با طغيان و سركشي لجوجانه، دعوت صالح - عليه السلام - را رد كردند، و بيشرمانه و گستاخانه در برابر او و دعوتهاي دلسوزانه او، ايستادند، و به كار شكني و مخالفت شديد پرداختند.
مخالفت آنها عمومي بود و جز اندكي به آن حضرت ايمان نياوردند، مطابق بعضي از روايات اين گروه اندك، پس از ديدن معجزه پيدايش ناقه صالح، ايمان آوردند، نخست هفتاد نفر بودند، سپس مرتد شدند و تنها شش نفر از آنها باقي ماند، كه يكي از آنها هم در شك و ترديد به سر ميبرد و سرانجام به مخالفان پيوست.
بعضي تعداد ايمانآورندگان به صالح - عليه السلام - را كه از عذاب نجات يافتند، تا چهار هزار نوشتهاند.
دژدان
2020_12_27, 11:46 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
حضرتصالحعلیهالسلامو قومثمود
_عكس العمل شديد قوم ثمود، در برابر دعوت صالح - عليه السلام -
حضرت صالح دهها سال، قوم ثمود را به سوي خدا و يكتاپرستي دعوت كرد، ولي قوم ثمود با برخوردهاي شديد و لجاجت سخت از پاسخ مثبت به صالح - عليه السلام - امتناع ورزيدند، و با تهمتهاي ناجوانمردانه به آن حضرت، به كار شكني پرداختند.
گفتند: «آيا ما از بشري از جنس خود پيروي كنيم؟ اگر چنين كنيم در گمراهي و جنون خواهيم بود، آيا در ميان ما تنها بر اين شخص (صالح) وحي نازل شده است؟ نه، او آدم بسيار دروغگوي هوسبازي است».
صالح - عليه السلام - به اندرز دلسوزانه قوم پرداخت، و آنها را از عذاب سخت الهي هشدار دارد، و اعلام كرد تا عذاب نيامده، خود را در پرتو ايمان نجات دهيد و از خواب غفلت بيدار شده و از طغيان و سركشي، دست بكشيد، چرا كه خمير مايه گمراهيها، غرور و سر مستي است. ولي سركشي و غرور آن قوم به جايي رسيد كه بروز حضرت صالح و اصحابش را به فال بد گرفتند و آنها را دروغگو خواندند و وجود آنها را مايه بدبختي خود دانستند، با اين كه سزاوار بود آن حضرت و اصحابش را مايه بركت و سعادت ابدي بدانند.
صالح - عليه السلام - به آنها فرمود:
«طائِرُكُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ؛ فال بد و بخت و طالع شما در نزد خدا است، او است كه شما را (نه ما را) به خاطر اعمالتان گرفتار مصائب و بدبختي ساخته است».
و اين برنامه، در حقيقت آزمايش بزرگ الهي براي شما است، اينها هشدار و بيدار باش است، تا كساني كه شايستگي و قابليت دارند، از خواب غفلت بيدار گردند، و با اصلاح مسير خود، به سوي تكامل و خداي بزرگ، راه يابند.
برخورد شديد قوم ثمود به جايي رسيد كه به گروههاي نُهگانه تقسيم شدند، و با سازماندهي و برنامه ريزي فسادانگيز خود، به كارشكني پرداختند، و به همديگر گفتند: بياييد به خدا سوگند ياد كنيم كه بر صالح - عليه السلام - و خانوادهاش شبيخون بزنيم و آنها را به قتل رسانيم، سپس به كسي كه مطالبه خون او را ميكند بگوييم ما از خانواده او خبر نداشتيم، و ما در ادّعاي خود راستگو هستيم.
دژدان
2020_12_27, 11:47 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
حضرتصالحعلیهالسلامو قومثمود
_خنثي شدن توطئه توطئهگران
درتاريخ آمده: در كنار شهر حِجر كوهي بود كه غار و شكافي داشت، صالح - عليه السلام - براي عبادت خدا به آن جا ميرفت، و گاه شبانه به آن جا ميرفت و به مناجات و شب زندهداري ميپرداخت.
دشمنان توطئهگر كه آن حضرت را تهديد به قتل كرده بودند تصميم گرفتند به طور محرمانه به آن كوه رفته و در پشت سنگهاي كوه پنهان شوند و در كمين حضرت صالح به سر برند، وقتي كه صالح به آن جا آمد، او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حملهور شده و شبانه كار اهل خانه را يكسره نمايند، سپس مخفيانه به خانههاي خود برگردند. و اگر كسي از اين حادثه پرسيد، اظهار بياطّلاعي نمايند.
ولي خداوند به طرز عجيبي توطئه آنها را خنثي كرد، آنها هنگامي كه در گوشهاي از كوه كمين كرده بودند، كوه ريزش كرد، و صخره بسيار بزرگي از بالاي كوه سرازير شد و آنها را در لحظهاي كوتاه، در هم كوبيد و نابود كرد.
خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره كرده و ميفرمايد:
«وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ؛ آنها نقشه مهمي كشيدند و ما هم نقشه مهمي، در حالي كه آنها خبر نداشتند».
دژدان
2020_12_27, 11:48 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
ماجرایشترصالحعلیهال سلام
_ماجراي شتر صالح (ع)
حضرت صالح - عليه السلام - هم چنان به دعوت خود ادامه ميداد، ولي روز به روز بر كارشكني قوم ميافزود، صالح - عليه السلام - كه در شانزده سالگي به پيامبري رسيده بود و قوم را به سوي يكتا پرستي دعوت ميكرد، حدود صد سال در ميان آن قوم ماند و هم چنان به راهنمايي آنها پرداخت، ولي - جز اندكي - نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با انواع آزارها، روي در روي او قرار گرفتند.
تا اين كه: حضرت صالح - عليه السلام - آخرين اقدام خود را براي نجات آنها نمود و به آنها چنين پيشنهاد كرد:
«من در شانزده سالگي به سوي شما فرستاده شدم، اكنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اينك (براي اتمام حجّت) پيشنهادي به شما دارم، و آن اين كه: اگر بخواهيد من از خدايان شما (بتهاي شما) تقاضايي ميكنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از ميان شما ميروم (و ديگر كاري به شما ندارم) و شما نيز تقاضائي از خداي من بكنيد، تا خداي من به تقاضاي شما جواب دهد، در اين مدّت طولاني هم من از دست شما به ستوه آمدهام و هم شما از من به ستوه آمدهايد (اكنون با اين پيشنهاد كار را يكسره و يك طرفه كنيم).
قوم ثمود: پيشنهاد شما، منصفانه است.
بنابراين شد كه نخست، حضرت صالح - عليه السلام - از بتهاي آنها تقاضا كند، روز و ساعت تعيين شده فرا رسيد، بت پرستان به بيرون شهر كنار بتها رفتند، و خوراكيها و نوشيدنيهاي خود را به عنوان تبرّك كنار بتها نهادند، و سپس آن خوراكيها را خوردند و نوشيدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نياز پرداختند، حضرت صالح - عليه السلام - در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آنها به صالح - عليه السلام - گفتند:
«آن چه تقاضا داري از بتها بخواه»
صالح - عليه السلام - اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت: «نام اين بت چيست؟!»
گفتند: فلان!
صالح به آن بت بزرگ خطاب كرد و گفت: تقاضاي مرا برآور، ولي بت جوابي نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا اين بت جواب مرا نميدهد؟
گفتند: از بتِ ديگر، تقاضايت را بخواه.
صالح، متوجّه بت ديگر شد، و تقاضاي خود را درخواست كرد، ولي جوابي نشنيد.
قوم ثمود به بتها رو كردند و گفتند: «چرا جواب صالح - عليه السلام - را نميدهيد؟»
سپس (قوم ثمود به عقيده خودشان براي جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در ميان خاك زمين در برابر بتها غلطيدند، و خاك را بر سرشان ميريختند، و به بتهاي خود گفتند: «اگر امروز به تقاضاي صالح جواب ندهيد، همه ما رسوا و مفتضح ميشويم»، آن گاه صالح را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاي خود را از بتها بخواه، صالح تقاضاي خود را از آنها خواست، ولي جوابي نشنيد.
صالح به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدايان شما، به تقاضاي من جواب ندادند، اكنون نوبت شما است كه تقاضاي خود را از من بخواهيد، تا از درگاه خداوند بخواهم و همين ساعت، تقاضاي شما را بر آورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح - عليه السلام - را پذيرفتند، و گفتند:
«اي صالح! ما تقاضاي خود را به تو ميگوييم، اگر پروردگار تو تقاضاي ما را برآورد، تو را به پيامبري ميپذيريم و از تو پيروي ميكنيم، و با همه مردم شهر با تو تبعيت مينماييم».
صالح: آن چه ميخواهيد تقاضا كنيد.
قوم ثمود: با ما به اين كوه (كه در اينجا پيداست) بيا.
حضرت صالح - عليه السلام - با آن هفتاد نفر به بالاي آن كوه رفتند.
در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح - عليه السلام - گفتند:
«اي صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگي كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه يك ميل ميباشد، از همين كوه، خارج سازد.»
صالح گفت: تقاضاي شما براي من بسيار عظيم است، ولي براي خدايم، آسان ميباشد. همان دم صالح - عليه السلام - به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد: «در همين مكان شتري چنين و چنان خارج كن».
ناگاه همه حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونهاي كه نزديك بود از شدّت صداي آن، عقلهاي حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زني كه درد زايمان گرفته باشد مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد، و سپس ساير اعضاي پيكر آن شتر بيرون آمد، و روي دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد.
وقتي كه قوم ثمود، اين معجزه عظيم را ديدند، به صالح گفتند:
«خداي تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه، بچّهاش را نيز براي ما خارج سازد».
صالح، همين تقاضا را از خدا نمود.
ناگاه آن شتر، بچّهاش را انداخت، و بچّه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح - عليه السلام - در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و گفت: «آيا ديگر تقاضايي داريد؟»
گفتند: «نه، بيا با هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به آنها خبر دهيم، تا آنها به تو ايمان بياورند».
صالح -عليه السلام - همراه آن هفتاد نفر به سوي قوم ثمود، حركت كردند، ولي هنوز به قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: «آن چه ديديم سحر و جادو و دروغ بود».
وقتي كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده، گواهي دادند كه: «آن چه ديديم حق است»، ولي قوم سخن آنها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح - عليه السلام - را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكي از آن شش نفر نيز شكّ كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص (بنام «قُدار») آن شتر را پي كرد و كشت.
دژدان
2020_12_27, 11:50 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
ماجرایشترصالحعلیهال سلام
_شتر عجيب، معجزه بزرگ حضرت صالح - عليه السلام -
در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژه «ناقه» (شتر ماده) آمده است، آفرينش و شيوه زندگي و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخي به صالح - عليه السلام - گفتند: «تو از افسون شدگان هستي و عقلت را از دست دادهاي، تو مانند ما بشر هستي، اگر راست ميگويي معجزه و نشانهاي بياور.»
و چنان كه گفته شد، حضرت صالح - عليه السلام - به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من داراي معجزه هستم و همين معجزه نشانه صدق و راستي من است، و به شما پيشنهاد ميكنم كه هر تقاضايي داريد از من بخواهيد تا من از خداي خود بخواهم و آن تقاضا تحقق يابد.
نمايندگان قوم ثمود كه «هفتاد نفر» از برگزيدگان آنها بودند، صالح - عليه السلام - را كنار كوهي بردند و گفتند: «تقاضاي ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه ناگهان شتري را كه بسيار بزرگ و سرخ پر رنگ و داراي بچه ده ماهه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد.
صالح تقاضاي آنها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و شتري عظيم ازدل آن بيرون آمد، و داراي همه آن ويژگيهايي بود كه آنها ميخواستند.
بعضي نوشتهاند: اين ناقه از ميان همان سنگي كه قوم ثمود آن را تعظيم ميكردند، و در مقابلش قربانيها مينمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح - عليه السلام - بيرون جهيد، هنگامي كه آن سنگ شكافته شد، صداي بسيار بلند و وحشتانگيزي كه نزديك بود عقلها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سرِ شتر از ميان سنگ بيرون آمد و سپس به تدريج بقيه اعضاي او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روي زمين ايستاد.
بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودي معجزه صالح - عليه السلام - آشكار گردد، شگفت زده گفتند: «از خدا بخواه كه بچه شتر را نيز از رحمش بيرون آورد.» حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد.
به اين ترتيب، حضرت صالح - عليه السلام - معجزه صدق پيامبري خود را به طور كامل به آنها نشان داد.
در اين هنگام آنها چارهاي جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح - عليه السلام - را به آنها خبر دهند و آنان را به سوي ايمان دعوت كنند، ولي 64 نفر از آنها در مسير راه مرتد شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود پابرجا باقي ماندند.
ناقه صالح داراي ويژگيهايي بود، كه هر كدام از آنها ميتوانست قلوب مردم را جذب كند و باعث ايمان آنها به حضرت صالح شود، از اين رو مخالفان سعي داشتند اين معجزه را نابود كنند.
خداوند به صالح - عليه السلام - وحي كرد كه: «ما ناقه را براي امتحان و آزمايش قوم ميفرستيم، و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آنها تقسيم شود، يك روز از براي ناقه، و يك روز براي اهالي شهر باشد. و هر كدام از آنها بايد در نوبت خود حضور يابد، و ديگري مزاحم او نشود».
مردم آب شهر را نوبت بندي كردند، يك روز نوبت ناقه بود كه همه آب را ميآشاميد، و روز ديگر نوبت مردم كه از آن آب استفاده كنند.
حضرت صالح - عليه السلام - به قوم ثمود چنين فرمود: «اي قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودي براي شما نيست، دليل روشني از طرف پروردگار براي شما آمده است، و آن اين ناقه الهي است، كه براي شما معجزهاي بزرگ است، اين ناقه را به حال خود بگذاريد كه در سرزمين خدا (از علفهاي بيابان) بخورد، و به آن آزار نرسانيد. كه اگر آزار برسانيد، عذاب دردناكي شما را فرا خواهد گرفت».
قوم ثمود - جز اندكي از آنها - بر اثر غرور و سركشي نتوانستند وجود اين معجزه بزرگ الهي را تحمّل كنند، آنها در مضيقه آب قرار گرفتند، و هرگز راضي نبودند كه آب شهر يك روز در اختيار آن ناقه باشد، و يك روز در اختيار مردم.
با اين كه آنها چنين حقّي نداشتند، زيرا خداوند آن چشمه آب را براي صالح - عليه السلام - به وجود آورده بود، و آن گاه نيمي از آب آن را در اختيار شتر قرار داده بود.
وانگهي در آن روز كه آب در اختيار ناقه بود، ناقه تمام آب چشمه را ميآشاميد، و در مقابل، شير بسيار به آن مردم ميداد، به طوري كه پير و جوان و كودك و زن و مرد از آن شير بهرهمند ميشدند بنابراين ناقه نه تنها هيچ گونه زياني به مردم نميرسانيد، بلكه مايه بركت براي همه بود.
در عين حال قوم تيره دل و ناپاك ثمود، به جاي تشكر و قدرداني، به عنوان حمايت از بت پرستي، هم چنان مخالفت ميكردند، و با اين كه حضرت صالح - عليه السلام - مكرّر به آنها هشدار داد: «كه اين ناقه، نشانه الهي است، كمترين آزاري به آن نرسانيد و گرنه عذاب سختي در كمين شما است». تصميم گرفتند، آن ناقه را به قتل برسانند.
دژدان
2020_12_27, 11:52 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
ماجرایشترصالحعلیهال سلام
_كشته شدن ناقه صالح به دست ياغيان سركش
در آيات متعددي از قرآن فهميده ميشود كه مشركان قوم ثمود تصميم گرفتند ناقه صالح - عليه السلام - را به قتل برسانند، و اين تصميم جنايتكارانه را اجرا نمودند.
مستكبران و سرمايه داران سرمست و مغرور ميديدند با وجود ناقه كه معجزه عجيب صالح - عليه السلام - بود، ممكن است به زودي تودههاي مردم به حضرت صالح - عليه السلام - ايمان بياورند، و از آيين نياكان خود، روي برگردانند، تصميم گرفتند آن ناقه را پي كنند و به اين ترتيب بكشند، يعني با دنبال كردن آن شتر، عصب محكم مخصوص را كه در پشت پاي شتر قرار دارد و عامل اصلي براي حركت و راه رفتن او است، قطع نمايند، كه قطع كردن آن، موجب سقوط شتر و قدرت نداشتن او براي حركت ميشود.
آنها با كمال گستاخي، شتر را پي كردند و بر او ضربههاي شديد زدند، سپس با كمال بيشرمي نزد حضرت صالح - عليه السلام - آمده و گفتند: «اي صالح! اگر تو فرستاده خدا هستي، هر چه زودتر عذاب الهي را به سراغ ما بفرست.»
در مورد چگونگي كشتن ناقه، اندكي اختلاف وجود دارد، در اين جا نظر شما را به يك حديث كه از امام صادق - عليه السلام - نقل شده و يك روايت جلب ميكنيم.
1. مشركان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و كنار هم اجتماع كردند و به همديگر گفتند: «چه كسي داوطلب ميشود تا آن شتر را بكشد؟! تا آن چه را دوست دارد به او جايزه و ماهيانه دائم بپردازيم».
يك نفر از آنها كه سرخ پوست و تيره رنگ و سرخ و سفيد و كبود چشم و زنا زاده بود، و پدرش معلوم نبود كه كيست، و به نام «قُدار» خوانده ميشد و سيرتي زشت و صورتي كريه داشت، و از بدبختترين موجودات بود به پيش آمد و آمادگي خود را براي كشتن ناقه اعلام كرد. مشركان قرار دادي در مورد جايزه و ماهيانه او مقرّر ساختند، او شمشير خود را برداشت، در آن هنگام كه آن شتر، آب آشاميده بود و باز ميگشت، قُدار بر سر راه آن شتر كمين كرد، وقتي كه شتر نزديك شد، او به شتر حمله كرد، و شمشيرش را بر او وارد ساخت. ولي اين ضربت به نتيجه نرسيد، ضربت دوم را زد، كه شتر بر اثر اين ضربت به زمين افتاد و سپس كشته شد.
در اين وقت بچه آن شتر در حالي كه ناله جانسوز مينمود، به بالاي كوه گريخت، و سه بار به سوي آسمان ناله و فرياد كرد.
قوم جنايتكار و بيرحم ثمود به طرف شتر ضربت خورده آمدند، و با شمشيرهاي خود بر آن زدند، و همه در كشتن آن شركت نمودند، و گوشت آن را بين همه از كوچك و بزرگ تقسيم كردند و پختند و خوردند. در اين هنگام بود كه خداوند به حضرت صالح - عليه السلام - وحي كرد كه به زودي عذاب سخت و كوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.
2. از كعب نقل شده: زني به نام ملكاء، ملكه قوم ثمود بود، وقتي كه ديد گروهي به حضرت صالح - عليه السلام - ايمان آوردهاند، و روز به روز بر جمعيت آنها افزوده ميشود، به مقام صالح - عليه السلام - حسادت ورزيد، در آن عصر زني به نام «قُطامّ» معشوقه مردي به نام «قُدار بن سالف»، و زن ديگري به نام «قبال» معشوقه مردي به نام «مصدع» وجود داشتند، قُدار و مصدع هر شب شراب ميخوردند و با آن دو زن به عيش و نوش ميپرداختند.
ملكاء به اين دو زن گفت: هرگاه قُدار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند، از آنها اطاعت نكنيد و به آنها بگوييد: «ملكه ثمود، به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح - عليه السلام - اندوهگين است، ما تمكين نميكنيم مگر اين كه ناقه را به هلاكت برسانيد».
آن دو زن بدكار، سخن ملكه ثمود را پذيرفتند، وقتي كه قُدار و مصدع سراغ آنها آمدند، آنها گفتند ما تمكين نميكنيم تا وقتي كه ناقه به هلاكت برسد.
قدار و مصدع گفتند: «ما در كمين ناقه هستيم تا او را بكشيم».
در كمين ناقه قرار گرفتند، قُدار در پشت سنگي عظيم كمين كرد، مصدع نيز در پشت سنگي ديگر كمين نمود، وقتي كه ناقه پس از آشاميدن آب، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع تيري به ساق پاي او زد، كه قسمتي از عضله پاي ناقه متلاشي گرديد، سپس قُدار از كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه حمله كرد، و آن چنان بر پشت پاي ناقه ضربت زد كه (عصب پاي او قطع شد و) ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزي سر داد كه بر اثر آن بچهاش وحشتزده گريخت. سپس قُدار ضربت ديگري بر سينه ناقه زد، آن گاه ناقه را نحر كرد و كشت، اهالي شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نموده و بين خود تقسيم كردند و پختند و خوردند.
بچه ناقه به بالاي كوه گريخت و در آنجا ناله بلند و جانسوزي نمود به طوري كه اين ناله دلهاي مردم را ريش ريش كرد، آنها وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذر خواهي پرداختند و گفتند. ناقه را فلاني و فلاني كشت، ما چه تقصير داريم؟!
حضرت صالح - عليه السلام - فرمود: «برويد سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آوريد اميد آن است كه عذاب از شما برطرف گردد».
آنها به بالاي كوه رفته و به جستجوي بچه ناقه پرداختند، ولي بچه ناقه را نيافتند.
آنها شب چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آنها گفت: «سه روز در خانه خود هستيد و سپس عذاب الهي شما را فرا خواهد گرفت...»
دژدان
2020_12_27, 11:53 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
عاقبتقومثمود
_عذاب الهي در كمين قوم ثمود
آنها نه تنها از اين جنايت بزرگ، نهراسيدند، بلكه با كمال بيشرمي نزد صالح آمدند و گفتند: «آن عذاب را كه وعده ميدهي بر ما فرو فرست.»
خداوند به صالح - عليه السلام - وحي كرد: به آنها بگو: عذاب من تا سه روز ديگر به سراغ شما خواهد آمد، اگر شما در اين سه روز توبه كرديد، عذابم را از شما باز ميدارم و گرنه، قطعاً مشمول عذاب خواهيد شد.
صالح - عليه السلام - پيام خداوند را به آنها ابلاغ كرد، آنها گفتند: اگر راست ميگويي آن عذاب را براي ما بياور.
صالح به آنها فرمود: اي قوم! نشانه عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين سه روز، زرد ميشود، و در روز دوم سرخ ميگردد، و در روز سوم سياه ميشود.
همين نشانهها، در روز اول و دوم و سوم، ظاهر شد، در اين ميان بعضي مضطرب شدند و به بعضي ديگر ميگفتند: مثل اين كه عذاب نزديك شده، ولي آخرين جواب قوم سركش و مغرور اين بود كه: «ما هرگز سخن صالح را نميپذيريم و از خدايان خود (بتها) دست نميكشيم».
سرانجام نيمههاي شب، جبرئيل امين - عليه السلام - بر آنها فرود آمد و صيحه زد، اين صيحه به قدري بلند بود كه بر اثر آن پردههاي گوششان دريده شد، و قلبهايشان شكافته گرديد، و جگرهايشان، متلاشي شد و همه آنها در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند وقتي كه آن شب به صبح رسيد، خداوند صاعقه آتشين و فراگيري از آسمان به سوي آنها فرستاد، آن صاعقه تار و پود آنها را سوزانيد، و آنها را به طور كلّي از صفحه روزگار برافكند.
دژدان
2020_12_27, 11:53 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
عاقبتقومثمود
_نجات صالح و مؤمنان
عذاب سخت الهي همه معاندان و كافران را در هم كوبيد و به خاكستر مبدّل ساخت، چرا كه همراه صاعقه و زلزله و طاغيه (عذاب بسيار) بود، و هيچ كس از آنها را باقي نگذاشت.
ولي حضرت صالح و افرادي كه به او ايمان آورده بودند، نجات يافتند. ايمانآورندگان به حضرت صالح - عليه السلام - اندك بودند، كه مطابق بعضي از تواريخ، آنها چهار هزار نفر بودند، كه پس از هلاكت قوم ثمود، از ديار بلا زده وادي القري به سوي حضر موت يمَن كوچ كردند، و در آن جا به زندگي خود ادامه دادند.
در بعضي از روايات آمده پيامبر اكرم - صلّي الله عليه و آله - در سال نهم هجرت، هنگامي كه سپاه اسلام را به سوي سرزمين تبوك، براي دفع دشمن حركت ميداد، در مسير راه به سرزمين قوم ثمود رسيدند، سپاهيان خواستند در همان جا براي استراحت، توقفي كنند، پيامبر - صلّي الله عليه و آله - مانع آنها شد، فرمود: «اين جا سرزمين قوم ثمود است كه عذاب الهي بر آنها فرود آمده است».
دژدان
2020_12_27, 11:55 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
عاقبتقومثمود
_عذاب فراگير و همگاني چرا؟
با اين كه يك نفر ناقه صالح را پي كرد، و چند نفر با او هم دست بودند تا شتر كشته شود، و عدّهاي نيز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولي چرا همه آنها از كوچك و بزرگ، زن و مرد - جز صالح و مؤمنان - به هلاكت رسيدند؟ و چرا خداوند در آيه 14 سوره شمس با تعبير «فَعُقَرُوها؛ جمعي ناقه را پي كردند.» كشتن ناقه را به جمع نسبت داده نه به يك فرد؟!
زيرا همه آنها به اين جنايت رضايت داشتند، و كسي كه به جنايتي راضي باشد، در آن شركت نموده است.
چنان كه امير مؤمنان علي - عليه السلام - در فرازي از يكي از خطبههايش ميفرمايد: «ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولي خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا كه همه آنها به اين امر رضايت دادند.»
دژدان
2020_12_27, 11:56 AM
داستانهایقرآنی
حضرتصالحعلیهالسلام
عاقبتقومثمود
_شقيترين پيشينيان و آيندگان
روزي پيامبر اكرم - صلّي الله عليه و آله - به حضرت علي - عليه السلام - رو كرد و فرمود:
«ياعَلِي اَشْقَي الْاَوَّلِينَ عاقِرُ النّاقَة، وَ اَشْقَي الْآخِرِينَ مَنْ يخْضِبُ هذِهِ مِنْ هذا؛
اي علي! شقيترين و تيره بختترين فرد پيشينيان همان كسي بود كه ناقه صالح را كشت، و شقيترين فرد از آيندگان كسي است كه محاسنت را به خون سرت رنگين ميكند».
يعني همان ابن ملجم مرادي، بدبختترين آيندگان است.
مطلب ديگر اين كه: گاهي حضرت زهرا - عليه السلام - يا امامان اهلبيت - عليهم السلام - وقتي كه سخت مظلوم واقع ميشدند، به ياد مظلوميت حضرت صالح - عليه السلام - ميافتادند، و تقاضاي عذاب براي دشمنان ميكردند، همان گونه كه عذاب سخت الهي قوم ثمود را نابود كرد.
به عنوان نمونه وقتي كه پس از رحلت رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - حضرت علي - عليه السلام - را به اجبار از خانه بيرون كشيده و به سوي مسجد براي بيعت ميبردند، حضرت زهرا - عليها السلام - از خانه خارج شد و فرياد زد: «پسر عمويم را رها سازيد، و گرنه سوگند به خداوندي كه محمد - صلّي الله عليه و آله - را به حق مبعوث كرد، موهايم را پريشان ميكنم، و پيراهن رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - را بر سر مينهم، و ناله را به سوي خدا ميبرم (و شما را نفرين ميكنم)
«فَما ناقَة صالِحٍ بِاَكْرَمِ عَلَي اللهِ مِنْ وُلْدِي؛
ناقه صالح در پيشگاه خدا گراميتر از فرزندانم نيست».
يعني همان گونه كه با كشتن ناقه صالح - عليه السلام - عذاب عمومي آمد، شما نيز اگر از حد بگذرانيد، نفرين ميكنم كه عذاب عمومي بيايد، فرزندانم كمتر از ناقه صالح نيستند.
دژدان
2020_12_27, 05:55 PM
6_حضرت ابراهیم علیه السلام
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
ماجرای حضرتابراهيم علیهالسلام ونمرود
_ماجراي حضرت ابراهيم (ع) و نمرود
نام مبارك حضرت ابراهيم - عليه السلام - قهرمان توحيد 69 بار در 25 سوره قرآن آمده، و يك سوره قرآن (چهاردهمين سوره) به نام سوره ابراهيم است. فرازهاي سازنده و گوناگون زندگي سودمند آن حضرت در ضمن 25 سوره قرآن ذكر شده است، و اين موضوع بيانگر عنايت خاص قرآن به زندگي ابراهيم - عليه السلام - است، تا پيروان قرآن آن را بخوانند، از آن درسهاي بزرگ زندگي را بياموزند. و از مكتب سازنده و آموزنده او براي پيشروي به سوي كمال، الهام بگيرند.
هدف از نقل اين فرازها نيز، همين است، چنان كه در آيه 68 سوره آل عمران ميخوانيم:
«إِنَّ اَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ؛ سزاوارترين مردم به ابراهيم - عليه السلام - آنانند كه از او پيروي كردند.»
ابراهيم - عليه السلام - دومين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت و كتاب مستقل بوده، و دعوت جهاني داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح - عليه السلام - ظهور كرد، و سلسله نسب او تانوح - عليه السلام - را چنين نوشتهاند: «ابراهيم بن تارُخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح».
مادر ابراهيم «نونا» يا «بونا» نام داشت، مطابق بعضي از روايات مادر لوط پيامبر، و مادر ساره همسر ابراهيم با مادر ابراهيم، خواهر بودند، و پدرشان يكي از پيامبران به نام «لاحج» بود.
ابراهيم - عليه السلام - هنوز به دنيا نيامده بود كه پدرش از دنيا رفت، و آزر عموي ابراهيم سرپرستي او را بر عهده گرفت، از اين رو ابراهيم او را به عنوان پدر ميخواند.
ابراهيم حدود چهار هزار سال قبل ميزيست و 175 سال عمر كرد، و سراسر عمرش را در راه توحيد و مسائل انساني سپري نمود.
زندگي درخشان ابراهيم - عليه السلام - در پنج دوره خلاصه ميشود:
1. بنده خالص خدا بود، و خدا بندگي او را پذيرفت.
2. مقام پيامبري.
3. مقام رسالت.
4. مقام خليل (و دوست خالص) خدا بودن.
5. مقام امامت. به اين ترتيب او نردبان تكامل را پيمود و سرانجام بر قلّه اوج يك انسان كامل كه مقام امامت است، نايل گرديد.
و چون زندگي ابراهيم - عليه السلام - در همه ابعاد زندگي، سازنده است و در پيشاني تاريخ ميدرخشد، خداوند او را به عنوان يك امّت معرفي كرده و فرمود: «ابراهيم يك ملت بود.» يعني يك فرهنگ و مجموعهاي از برنامههاي انسان ساز بود.
ابراهيم - عليه السلام - از پيامبراني است كه پيروان همه اديان مانند: يهوديان، مسيحيان، مجوسيان، مسلمانان و... او را به بزرگي و قهرماني ياد ميكنند، چرا كه زندگي ابراهيم - عليه السلام - به ابديت پيوسته و الگوي همه انسانهاي آزاد انديش و پيشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگي و سعادت ابدي مادي و معنوي خواهد بود.
دژدان
2020_12_27, 05:58 PM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
ماجرای حضرتابراهیم علیهالسلام ونمرود
_طاغوتي به نام نمرود و خواب هولناك او
در سرزمين بين النهرين (بين دجله و فرات واقع در كشور عراق كنوني) شهري زيبا و پر جمعيت به نام بابِل قرار داشت كه (روزگاري اسكندر، آن را پايتخت ناحيه شرقي امپراطوري خود نموده بود،) طاغوتي ديكتاتور به نام نِمرود فرزند كوش بن حام در آن جا سلطنت ميكرد.
بابل پايتخت نمرود، غرق در بت پرستي و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازي، شرابخواري، قمار بازي، آلودگيهاي جنسي، فساد مالي و هر گونه زشتي از در و ديوار آن ميباريد.
مردم در طبقات گوناگون زندگي ميكردند و در مجموع به دو طبقه زير دست و زبر دست، تقسيم شده بودند، حاكم خود پرست كه سراسر زندگيش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه ميشد، بر آن مردم فرمانروايي ميكرد، محيط از هر نظر تيره و تار بود و شب ظلماني گناه و آلودگي بر همه چيز سايه افكنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر ميبرد.
نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت ميكرد، چنان كه امام صادق - عليه السلام - فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو نفر از آنها از مؤمنان به نام سليمان بن داود و ذو القرنين و دو نفر از آنها از كافران به نام نمرود و بخت النّصر بودند.»
خداوند به مردم ستمديده و رنج كشيده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبري صالح و لايق به سوي آنها بفرستد و آنها را از چنگال جهل و ناداني، بت پرستي و طاغوت پرستي نجات دهد، و از زير چكمه ستمگران نمرودي رهايي بخشد، آن رهبر صالح و لايق، همان ابراهيم خليل بود، كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود.
عموي ابراهيم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره شناسي اطلاعات وسيع داشت، و از مشاوران نزديك نمرود به شمار ميآمد.
آزر با استفاده از علم ستاره شناسي چنين فهميد كه امسال پسري چشم به جهان ميگشايد كه سرنگوني رژيم نمرود به دست او است، او بي درنگ خود را به محضر نمرود رسانيد و اين موضوع را به نمرود گزارش داد.
عجيب اين كه در همين وقت همزمان نمرود در عالم خواب ديد كه ستارهاي در آسمان درخشيد و نور آن بر نور خورشيد و ماه، چيره گرديد.
پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، دانشمندان تعبير كننده خواب را به حضور طلبيد و خواب ديدن خود را براي آنها تعريف كرد، آنها گفتند: تعبير اين خواب اين است كه: «به زودي كودكي به دنيا ميآيد كه سرنگوني تو و رژيم تو به دست او انجام ميشود».
نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبير دانشمند تعبير كننده خواب، به وحشت افتاد، بسيار نگران شد، منجّمين و دانشمندان تعبير خواب را حاضر كرد و با آنها به مشورت پرداخت، سرانجام اطمينان يافت كه گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانيش افزايش يافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت.
دژدان
2020_12_27, 05:59 PM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
ماجرای حضرتابراهیم علیهالسلام ونمرود
_دو فرمان خطرناك نمرود
براي آن كه نطفه ابراهيم - عليه السلام - منعقد نشود، نمرود فرمان صادر كرد كه زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلي آميزش زن و مرد غدغن گردد، تا به اين وسيله، از انعقاد نطفه آن پسر خطرناك، در آن سال جلوگيري شود.
اين فرمان اجرا شد، و مأموران دژخيمان آشكار و نهان نمرود، همه جا را تحت كنترل شديد خود درآوردند، و براي اين كه اين فرمان، به طور دقيق اجرا شود، زنان را در شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند.
ولي در عين حال تارَخ پدر ابراهيم - عليه السلام -، با همسرش تماس گرفت و كاملاً به دور از كنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهيم - عليه السلام - در رحم مادرش منعقد گرديد.
در اين هنگام دومين فرمان نمرود، چنين صادر شد:
«ماماها و قابلهها و هركس در هر جا كه توانست، زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زايمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود كشته و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، اين فرمان حتماً بايد اجرا شود، براي متخلّفين از اجراي فرمان، مجازات شديد در نظر گرفته شده است... حتماً... حتماً.»
كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد، جلّادان خون آشام نمرودي، در همه جا حاضر بودند، نوزادان پسر را ميكشتند، و نوزادهاي دختر را زنده ميگذاشتند.
كار به جايي رسيد كه به نوشته بعضي از تاريخ نويسان 77 تا 100 هزار نوزاد كشته شدند.
مادر ابراهيم - عليه السلام - بارها توسط ماماها و قابلههاي نمرودي آزمايش شد، ولي آنها نفهميدند كه او باردار است، و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم - عليه السلام - را به گونهاي قرار داده بود كه نشانه بارداري آشكار نبود.
همه جا سخن از كشتن نوزادهاي پسر بود، و جاسوسان نمرود، اين موضوع را با مراقبت شديد دنبال ميكردند، در چنين شرايط سختي پدر ابراهيم - عليه السلام - بيمار شد و از دنيا رفت.
«بونا» مادر شجاع و شير دل ابراهيم - عليه السلام - خود را نباخت و هم چنان با امداد الهي به زندگي ادامه داد، او با اين كه فشار زندگي لحظه به لحظه بر او شديدتر ميشد، و همواره سايه هولناك دژخيمان تيره دل و بيرحم را ميديد، تسليم نمروديان نشد و تصميم گرفت خود را معرفي نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با كمال مراقبت، در مخفيگاهها حفظ نمايد.
آري گر چه فرمان نمرود، ترس و وحشت عجيبي در مردم ايجاد كرده بود، ولي مادر شجاع ابراهيم - عليه السلام - با توكل به خداي يكتا، تصميم گرفت تا برخلاف اين فرمان، كودك خود را از گزند دست خون آشامان نمرودي نگه دارد.
دژدان
2020_12_27, 06:00 PM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
تولدابراهیم وتفکراو درآفرینش
_تولّد ابراهيم در درون غار، و سيزده سال زندگي مخفي او
شب و روز هم چنان ميگذشت، هفتهها و ماهها به دنبال هم گذر ميكرد، و به همين ترتيب ولادت ابراهيم - عليه السلام - نزديك ميشد، مادر قوي دل و شجاع ابراهيم - عليه السلام - همواره در اين فكر بود كه هنگام زايمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلّادان حفظ نمايد؟
در آن عصر، قانوني در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگي به بيرون شهر ميرفتند و پس از پايان آن، به شهر باز ميگشتند.
مادر ابراهيم - عليه السلام - تصميم گرفت به بهانه اين قانون و رسم، از شهر بيرون برود، و در كنار كوهي، غاري را پيدا كند و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد نوزادش باشد.
همين تصميم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گرديد، و خود را به غاري رسانيد، و در آن جا درد زايمان به او دست داد، طولي نكشيد كه ابراهيم - عليه السلام - در همان جا ديده به جهان گشود، كودكي كه در همان وقت، نور و شكوه خاصي كه نشانگر آينده درخشان او بود، از چهرهاش ديده ميشد.
در اين هنگام مادر نگران بود كه آيا كودكش را در غار بگذارد يا به شهر بياورد، سرانجام براي حفظ او تصميم گرفت او را در پارچهاي پيچيده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتي به سراغ او رود و به او شير دهد.
مادر او را در ميان غار گذاشت و براي حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگ چين كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزي يكبار مخفيانه و گاهي شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش ديدار مينمود، ميرفت تا به او شير بدهد، ولي ميديد به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جاي پستان مادر از آن شير جاري است...
به اين ترتيب؛ اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمّل مشقّتها و رنجهاي گوناگون، با مقاومت بينظير، ماهها و سالها به زندگي چريكي خود ادامه دادند، و حاضر نشدند كه تسليم زورگوييهاي حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سيزده سال از عمر ابراهيم گذشت.
آري حضرت ابراهيم - عليه السلام - از خطر دژخيمان سنگدل نمرود، 13 سال در ميان غار زندگي كرد، در حقيقت در زندان طبيعت به سر برد، همواره سقف غار و ديوارهاي تاريك و وحشتزاي آن را ميديد، گاهي مادر رنجديدهاش مخفيانه به ملاقاتش ميآمد، و گاهي سر از غار بيرون ميآورد و كوهها و دشت سرسبز و افق نيلگون را تماشا ميكرد، و بر خداشناسي و فكر باز و نشاط روحيه خود ميافزود، و منتظر بود كه روزي فرا رسد و از زندان غار بيرون آيد و در فضاي باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آيين نمرود باز دارد...
دژدان
2021_02_26, 08:27 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
تولدابراهیم وتفکراو درآفرینش
_بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينش
جالب اين كه ابراهيم - عليه السلام - در اين مدتي كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمي و فكري رشد عجيبي كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندي داشت كه در ظاهر نشان ميداد مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالي او نيز هم چون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار ميكرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتي در كنار پسر نوجوانش بود، ولي هنگام خداحافظي، همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: «مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اينك ميخواهم در جامعه باشم و با مردم زندگي كنم.»
مادر ميدانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملاً طبيعي است، ولي در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين بود:
«عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم، نه! ميوه دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، ميترسم خونت را بريزند، هم چنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشي براي ما باز كند.»
ولي ابراهيم اصرار داشت كه از غار جانكاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت: «در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت ميكنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت ميآيم و تو را به شهر ميبرم».
به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.
وقتي كه مادر رفت. ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويي پرندهاي از قفس به سوي باغستان سبز و خرم پريده، به كوهها و دشت و صحرا مينگريست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، با خود ميگفت: «به به! از اين پديدههايي كه خداي يكتا آن را پديدار ساخته است!» از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، ودر اين سير و سياحت، خداشناسي خود را تكميل كرد.
دژدان
2021_02_26, 08:29 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
مبارزاتعملی ابراهيمعلیهالسلام با بتپرستي
_مبارزات عملي ابراهيم (ع) با بت پرستي
آزر با اين كه ابراهيم را از يكتا پرستي منع ميكرد، ولي وقتي كه چشمش به چهره ملكوتي ابراهيم ميافتاد، محبتش نسبت به او بيشتر ميشد، از آن جا كه آزر رئيس كارخانه بت سازي بود، روزي چند بت به ابراهيم داد تا او آنها را به بازار ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم خواسته آزر را پذيرفت، آن بتها را همراه خود به طرف ميدان و بازار آورد، ولي براي اين كه فكر خفته مردم را بيدار كند، و آنها را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابي در گردن بتها بست و آنها را در زمين ميكشانيد و فرياد ميزد:
«مَنْ يشْتَرِي مَنْ لا يضُرُّهُ وَ لا ينْفَعُهُ؛ چه كسي اين بتها را كه سود و زيان ندارند از من ميخرد.»
سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاي جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم، آنها را در ميان لجن و آب آلوده ميانداخت و بلند ميگفت: «آب بنوشيد و سخن بگوييد!!»
به اين ترتيب عملاً به مردم ميفهمانيد كه: «بتها شايسته پرستش نيستند، به هوش باشيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداي يكتا و بيهمتا متوجه شويد، و در برابر اين بتهاي ساختگي و بياراده كه سود و زياني ندارند سجده نكنيد مگر عقل نداريد، مگر انسان نيستيد، چرا آن همه ذلّت، چرا و چرا؟!» آنها را نزد آزر آورد و به او گفت: «اين بتها را كسي نميخرد، در نزد من ماندهاند و باد كردهاند.»
فرزندان آزر توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد.
ولي ابراهيم به تهديدهاي آزر، اعتنا نكرد. آزر تصميم گرفت ابراهيم را زنداني كند، تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند، از اين رو ابراهيم را دستگير كرده و در خانهاش زنداني كرد و افرادي را بر او گماشت تا فرار نكند.
ولي طولي نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بت پرستي بر حذر داشته و به سوي توحيد فرا ميخواند.
دژدان
2021_02_26, 08:32 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
مبارزاتعملی ابراهيمعلیهالسلام با بتپرستي
_مذاكرات رو در روي ابراهيم با نمرود، و محكوم شدن نمرود
آوازه مخالفت ابراهيم با طاغوت پرستي و بت پرستي در همه شكلهايش در همه جا پيچيد، و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود كه از همه بيشتر در اين باره، حسّاس بود فرمان داد بيدرنگ ابراهيم را به حضورش بياورند، تا بلكه از راه تطميع و تهديد، قفل سكوت بر دهان او بزند، ابراهيم را نزد نمرود آوردند.
نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاي او گفت:
«خداي تو كيست؟»
ابراهيم: خداي من كسي است كه مرگ و زندگي در دست اوست.
نمرود از راه سفسطه و غلط اندازي وارد بحث شد، و گفت: «اي بيخبر! اين كه در اختيار من است، من زنده ميكنم و ميميرانم، مگر نميبيني مجرم محكوم به اعدام را آزاد ميكنم، و زنداني غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مينمايم.»
آن گاه دستور داد يك شخص اعدامي را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را اعدام نمودند.
ابراهيم بيدرنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگي و مرگ نيست بلكه همه جهان هستي به دست خدا است، بر همين اساس، خداي من كسي است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون ميآورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو ميبرد، اگر راست ميگويي كه تو خداي مردم هستي، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.
نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازي كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد.
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمني كند، رسوائيش بيشتر ميشود، ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند.
دژدان
2021_02_26, 08:33 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
مبارزاتعملی ابراهيمعلیهالسلام با بتپرستي
_بت شكني ابراهيم - عليه السلام - و استدلال او
ابراهيم از راههاي گوناگون با بت پرستي مبارزه كرد، ولي بيانات و مبارزات ابراهيم - عليه السلام - در آن تيره بختان لجوج اثر نكرد، از طرفي دستگاه نمرود براي سرگرم كردن مردم و ادامه سلطه خود هرگز نميخواست كه مردم از بت پرستي دست بردارند.
ابراهيم در مبارزه خود مرحله جديدي را برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان و نمروديان اخطار كرد و چنين گفت:
«وَ تَاللَّهِ لَاَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ اَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ؛ به خدا سوگند در غياب شما نقشهاي براي نابودي بتهايتان ميكشم.»
ابراهيم هم چنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابِل رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز شهر را خلوت ميكردند و براي خوش گذراني به صحرا و كوه و دشت و فضاهاي آزاد ديگر ميرفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتي ابراهيم - عليه السلام - را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شركت كند، ولي ابراهيم - عليه السلام - در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بيمار هستم».
ابراهيم از نظر بدني بيمار نبود، ولي وقتي كه ميديد مردم، غرق در فساد و هوسبازي و بت پرستي هستند، از نظر روحي كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين كه گفت: «من بيمارم» يعني روحم كسل است.
وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكي غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمههاي گوناگون زيادي در كنار هم چيده شده و با قيافههايي مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاهها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: «از اين غذا بخور و سخن بگو».
وقتي كه آن بت پاسخ نميداد، ابراهيم با تبري كه در دست داشت، بر دست و پاي بت ميزد و دست و پاي آن بت را ميشكست، ابراهيم با همه بتهايي كه در آن بتكده بودند، همين كار را كرد، و فضاي وسط بتخانه از قطعههاي بتهاي شكسته پر شد.
ولي ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظوري داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.
مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزاري را به جاي آورند و سپس به خانههايشان باز گردند.
گروه اول وقتي كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبي روبرو گرديد، گروههاي بعدي نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگي فرو رفتند، فريادها و نعرههايشان برخاست، هر كسي سخني ميگفت...
در اين جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سوره انبياء) بشنويم:
ابراهيم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند).
(هنگامي كه آنها منظره بتها را ديدند) گفتند: شنيدهايم نوجواني از بتها سخن ميگفت: كه به او ابراهيم ميگويند.
جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياورند، تا گواهي دهد.
(هنگامي كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: «آيا تو اين كار را با خدايان ما كردهاي، اي ابراهيم؟»
ابراهيم در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن ميگويد!»
بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد».
سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلي فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: «تو ميداني كه بتها سخن نميگويند.»
(اين جا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا چيزي را پرستش ميكنيد كه نه كمترين سودي براي شما دارد، و نه زياني به شما ميرساند (نه اميدي به سودشان داريد و نه ترسي از زيانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا ميپرستيد! آيا انديشه نميكنيد (و عقل نداريد.)
دژدان
2021_02_26, 08:34 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
مبارزاتعملی ابراهيمعلیهالسلام با بتپرستي
_گفتگوي نمرود با آزر و مادر ابراهيم - عليه السلام -
روايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بتها را شكسته است، نمرود آزر را طلبيد و به او گفت: «به من خيانت كردي و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندي.» آزر گفت: «پادشاها! من تقصيري ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهداري كرده است و او مدعي است كه استدلال و حجت دارد.»
نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت: «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندي كه با خدايان ما چنين كرد؟!»
مادر گفت: «اي شاه! من ديدم تو رعيت و ملّت خودت را ميكشي و نسل آنها به خطر ميافتد، با خود گفتم اين پسر را براي حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگوني سلطنت تو به دست او است) او را تحويل ميدهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براي ما يك نفر پسر باقي بماند، اينك كه براي تو ثابت شده كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كاري ميكني انجام بده.»
نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامي كه ابراهيم - عليه السلام - گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است.» نمرود به جاي اين كه استدلال نيرومند ابراهيم - عليه السلام - را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را ياري كنيد»
دژدان
2021_02_26, 08:36 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
بهآتش افكندن ابراهيمعلیهالسلام
_به آتش افكندن ابراهيم (ع)
به فرمان نمرود، ابراهيم را زنداني نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاي وسيعي را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هيزم ميآوردند و در آن جا ميريختند.
گر چه يك بار هيزم براي سوزاندن ابراهيم كافي بود، ولي دشمنان ميخواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، وانگهي اين حادثه موجب عبرت براي همه شود، و عظمت و قلدري نمرود در قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرئتي نداشته باشد.
روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بيكران خود، در جايگاه مخصوص قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندي براي نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.
هيزمها را آتش زدند، شعلههاي آن به سوي آسمان سركشيد، آن شعلهها به قدري اوج گرفته بود كه هيچ پرندهاي نميتوانست از بالاي آن عبور كند، اگر عبور ميكرد ميسوخت و در درون آتش ميافتاد.
در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان يا شيطان صفتي به پيش آمد و منجنيقي ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند.
در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتي يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خواندهاش «آزر» نزد ابراهيم آمد و سيلي محكمي به صورت او زد و با تندي گفت: «از عقيدهات برگرد!»
ولي همه موجودات ملكوتي نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم - عليه السلام - را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: «خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسي جز او تو را نميپرستد، دشمن بر او چيره شده و ميخواهد او را با آتش بسوزاند».
خداوند به جبرئيل خطاب كرد: «ساكت باش! آن بندهاي نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ ميكنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مينمايم».
دژدان
2021_02_26, 08:37 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
بهآتش افكندن ابراهيمعلیهالسلام
_استجابت دعاي ابراهيم - عليه السلام - و تبديل آتش به گلستان
ابراهيم در ميان منجنيق، لحظهاي قبل از پرتاب، خدا را چنين خواند:
«يا اَللهُ يا واحِدُ يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا مَنْ لَمْ يلِدْ وَ لَمْ يولَدْ وَ لَمْ يكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنِي مِنَ النّارِ بِرَحْمَتِكَ؛
اي خداي يكتا و بيهمتا، اي خداي بينياز، اي خدايي كه هرگز نزاده و زاده نشد، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از اين آتش نجات بده».
جبرئيل در فضا نزد ابراهيم آمد و گفت: «آيا به من نياز داري؟» ابراهيم گفت: «به تو نيازي ندارم ولي به پروردگار جهان نياز دارم.»
جبرئيل انگشتري را در انگشت دست ابراهيم نمود، كه در آن چنين نوشته شده بود: «معبودي جز خداي يكتا نيست، محمد - صلّي الله عليه و آله - رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم، و كارم را به او سپردم».
در همين لحظه فرمان الهي خطاب به آتش صادر شد:
«يا نارُ كُوني بَرْداً؛ اي آتش براي ابراهيم سرد باش».
آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهاي ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدي خداوند آمد:
«و سَلاماً عَلي اِبْراهيمَ؛ بر ابراهيم، سالم و گوارا باش».
آن همه آتش به گلستاني سبز و خرّم مبدَل شد، جبرئيل كنار ابراهيم - عليه السلام - آمد و با او به گفتگو پرداخت.
بهتر اين است كه در اين جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوي گوش جان فرا دهيم:
چون رها از منجنيق آمد خليل
آمد از دربار عزّت، جبرئيل
گفت: هَل لَك حاجَة يا مُجتبي
گفت: اَمّا مِنكَ يا جبريلُ لا
من ندارم حاجتي با هيچ كس
با يكي كار من افتاده است و بس
آن چه داند لايق من آن كند
خواه ويران خواه آبادان كند
گفت اين جا هست نامحرم مقال
عِلْمُهُ بِالحالِ حَسْبِي مَا السُّؤال
گر سزاوار من آمد سوختن
لب ز دفع او بيايد دوختن
من نميدانم چه خواهم زان جناب
بهر خود و اللهُ اَعْلَم بالصَّواب
نمرود ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردي گفتگو ميكند، به آزر رو كرد و گفت: «به راستي پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!»
و نيز گفت: «اگر بنا است كسي براي خود خدايي انتخاب كند، سزاوار است كه خداي ابراهيم را انتخاب نمايد.»
يكي از رجال چاپلوس دربار نمرود (براي رفع وحشت نمرود) گفت: «من دعا و وِردي بر آتش خواندم، تا آتش ابراهيم را نسوزاند.
همان دم ستوني از همان آتش به سوي او آمد و او را سوزانيد، در حالي كه آتشهاي تمام دنيا، تا سه روز، سوزنده نبود.
دژدان
2021_02_26, 08:39 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
بهآتش افكندن ابراهيمعلیهالسلام
_ياد امام حسين - عليه السلام - از توكّل كامل ابراهيم به خدا
در ماجراي كربلا، امام سجّاد - عليه السلام - سخت بيمار بود، به طوري كه با زحمت - آن هم با تكيه بر عصا - ميتوانست برخيزد، امام حسين - عليه السلام - با او ديدار كرد و فرمود: «پسرم! چه ميل داري؟!»
امام سجاد - عليه السلام - عرض كرد:
«اَشتَهِي اَنْ اَكونَ مِمَّنْ لا اَقْتَرِحُ عَلَي اللهِ رَبِّي ما يدَبِّرُهُ لِي؛ ميل دارم به گونهاي باشم كه در برابر خواستههاي تدبير شده خدا براي من، خواسته ديگري نداشته باشم.»
امام حسين - عليه السلام - فرمود:
احسن و آفرين! تو هم چون ابراهيم خليل - عليه السلام - هستي كه جبرئيل از او پرسيد: آيا خواهش و حاجتي داري؟ او در پاسخ گفت: «هيچ گونه پيشنهادي به خدا ندارم، بلكه او مرا كفايت ميكند و نگهبان نيكي است.»
دژدان
2021_02_26, 08:40 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
پایانسرگذشتنمرود
_پايان سرگذشت نمرود
نمرود هم چنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز ميكرد، و به شيوههاي طاغوتي خود ادامه ميداد، خداوند براي آخرين بار حجّت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيره سري خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگي ننگين او را پايان بخشد.
خداوند فرشتهاي را به صورت انسان، براي نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت:
«... اينك بعد از آن همه خيره سريها و آزارها و سپس سرافكندگيها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيي، و به خداي ابراهيم - عليه السلام - كه خداي آسمانها و زمين است ايمان بياوري، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار، دست برداري، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهي، خداوند داراي سپاههاي فراوان است و كافي است كه با ناتوانترين آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاي درآورد.»
نمرود خيره سر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخي و پررويي گفت: «در سراسر زمين، هيچ كس مانند من داراي نيروي نظامي نيست، اگر خداي ابراهيم - عليه السلام - داراي سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آن سپاه هستيم.»
فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آماده سازي پرداخت، و سپاهيان بيكران او با نعرههاي گوش خراش به صحنه آمدند.
آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت: «اين لشكر من است!»
ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا ميرسند.
درحالي كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روي مسخره قاه قاه ميخنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بيكراني از پشهها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آنها آنقدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روي يك انسان ميافتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويي ماهها غذا نخوردهاند) طولي نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.
شخص نمرود در برابر حمله برق آساي پشهها به سوي قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و درِ آن را محكم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشهاي نديد، احساس آرامش كرد، با خود ميگفت: «نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبري نيست...»
در همين لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: «لشكر ابراهيم را ديدي! اكنون بيا و توبه كن و به خداي ابراهيم - عليه السلام - ايمان بياور تا نجات يابي!»
نمرود به نصايح مهرانگيز آن فرشته ناصح، اعتنا نكرد. تا اين كه روزي يكي از همان پشهها از روزنهاي به سوي نمرود پريد، لب پايين و بالاي او را گزيد، لبهاي او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بيني به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدري باعث درد شديد و ناراحتي او شد، كه گماشتگان سر او را ميكوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبت باري به هلاكت رسيد و طومار زندگي ننگينش پيچيده شد.
به تعبير قرآن:
«وَ اَرادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلْناهُمُ الْاَخْسَرِينَ؛ نمروديان باتزوير و نقشههاي گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولي خود شكست خوردند».
به گفته پروين اعتصامي:
خواست تا لاف خداوندي زند
برج و باروي خدا را بشكند
پشهاي را حكم فرمودم كه خيز
خاكش اندر ديده خودبين بريز
جالب اين كه: حضرت علي - عليه السلام - در ضمن پاسخ به پرسشهاي يكي از اهالي شام فرمود: «دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم - عليه السلام - را در ميان منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشهاي بر نمرود مسلّط گردانيد...»
و امام صادق - عليه السلام - فرمود: «خداوند ناتوانترين خلق خود، پشه را به سوي يكي از جبّاران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بيني او وارد گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكي از حكمتهاي الهي است كه با ناتوانترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاي در ميآورد.
و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگيرد، پشه به داخل سوراخ بيني او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بيني خارج سازد، پشه خود را به سوي مغز او رسانيد، خداوند به وسيله همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسيد.
نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوّت نداشت، وقتي كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: «اي نمرود اگر ميتواني مرده را زنده كني، اين نيمه مرده مرا زنده كن، تا با قوّت آن قسمت از بدنم كه فلجي آن خوب شده، از بيني تو بيرون آيم، و يا اين قسمت بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص شوي.»
دژدان
2021_02_26, 08:41 AM
داستانهایقرآنی
حضرتابراهیم علیهالسلام
هجرت ابراهيمعلیهالسلام ودفاعاز حقش
_هجرت ابراهيم (ع) و دفاع از حقّش
در مدّتي كه ابراهيم در سرزمين بابل بود، جمعي، از جمله حضرت لوط - عليه السلام - و ساره به او ايمان آوردند، او با «ساره» ازدواج كرد، از طرف پدر ساره، زمينهاي مزروعي و گوسفندهاي بسيار، به ساره رسيده بود، ابراهيم - عليه السلام - مدتي در ضمن دعوت مردم به توحيد، به كشاورزي و دامداري پرداخت، تا اين كه تصميم گرفت از سرزمين بابل به سوي فلسطين هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمين بكشاند، اموال خود از جمله گوسفندهاي خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره، حركت كردند.
ولي از طرف حاكم وقت (بقاياي دستگاه نمرودي) اموال ابراهيم - عليه السلام - را توقيف كردند.
ماجرا به دادگاه كشيده شد، ابراهيم - عليه السلام - در دادگاه، خطاب به قاضي چنين گفت:
«من (و همسرم) سالها زحمت كشيدهايم و اين اموال را به دست آوردهايم اگر ميخواهيد اموال مرا مصادره كنيد، بنابراين سالهاي عمرم را كه صرف تحصيل اين اموال شده، بر گردانيد.»
قاضي در برابر استدلال منطقي ابراهيم، عقب نشيني كرد، و گفت: «حق با ابراهيم است.»
ابراهيم - عليه السلام - آزاد شد و همراه اموال خود به هجرت ادامه داد و با توكل به خدا و استمداد از درگاه حق، حركت كرد، تا تحول تازهاي در منطقه جديدي به وجود آورد، سخنش اين بود كه:
«إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيهْدِينِ؛
من (هر جا بروم) به سوي پروردگارم ميروم، او راهنماي من است، و با هدايت او ترسي ندارم.
دژدان
2021_08_27, 06:52 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#سيرهعملیواخلاقیحضر ابراهيم علیهالسلام
_اهميت پوشش زن در سيره ابراهيم - عليه السلام -
ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط - عليه السلام - عبور ميكردند، ابراهيم - عليه السلام - براي حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشمهاي گنهكار، صندوقي ساخته بود و ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامي كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام «عزاره» در مرز ايالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرك را از كاروانهايي كه وارد سرزمين مصر ميشوند بگيرند، مأمور به بررسي اموال ابراهيم - عليه السلام - پرداخت، تا اين كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوي آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براي وصول، مشخص كنم.»
ابراهيم: خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يك دهم آن را حساب كن تا بپردازم، ولي آن را باز نميكنم.
مأمور كه عصباني شده بود، ابراهيم - عليه السلام - را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز كند.
سرانجام ابراهيم - عليه السلام - به اجبار دژخيمان، درِ صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالي را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت: «اين زن با تو چه نسبتي دارد؟»
ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است.
مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهادهاي؟
ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكي به او نيفتد.
مأمور: من اجازه حركت به تو نميدهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراي تو و اين زن آگاه شود.
مأمور براي حاكم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.
ميخواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نميشوم مگر اين كه كشته شوم.»
ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: «صندوق را همراه ابراهيم نزد من بياوريد.»
مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهيم گفت: «درِ صندوق را باز كن.»
ابراهيم: همسر و دختر خالهام در ميان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولي درِ صندوق را باز نكنم.
حاكم ازاين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشايد، ابراهيم آن را گشود.
حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد.
ابراهيم - عليه السلام - از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا دست حاكم را از دست درازي به سوي همسرم كوتاه كن.»
بيدرنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست و پا افتاده و به ابراهيم گفت: «آيا خداي تو چنين كرد؟»
ابراهيم: آري، خداي من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد ميداند، او تو را از گناه باز داشت.
حاكم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازي نميكنم.
ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولي بار ديگر به سوي ساره دست درازي كرد، باز با دعاي ابراهيم - عليه السلام - دستش در وسط راه خشك گرديد، و اين موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهيم: اگر قصد تكرار نداري، دعا ميكنم.
حاكم: با همين شرط دعا كن.
ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتي كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شاياني به او كرد و گفت: «تو در اين سرزمين آزاد هستي، هر جا ميخواهي برو، ولي يك تقاضا از شما دارم و آن اين كه: كنيزي را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزاري كند.»
ابراهيم تقاضاي حاكم را پذيرفت.
حاكم آن كنيز را كه نامش «هاجر» بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهي شاياني از ابراهيم كرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد عوارض گمرك را از او نگيرند.
به اين ترتيب غيرت و معجزه و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آيين ابراهيم گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه كرد...
دژدان
2021_08_27, 06:54 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#سيرهعملیواخلاقی حضرت ابراهيم علیه السلام
_ابراهيم - عليه السلام - در هجرتگاه، و تولد اسماعيل - عليه السلام - و اسحاق - عليه السلام -
ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين رسيد، قسمت بالاي آن را براي سكونت برگزيد، و لوط - عليه السلام - را به قسمت پايين با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتي در روستاي «حبرون» كه اكنون به شهر «قدس، خليل» معروف است ساكن شد.
ابراهيم و لوط، در آن سرزمين، مردم را به توحيد و آيين الهي دعوت ميكردند و از بت پرستي و هر گونه فساد بر حذر ميداشتند، سالها از اين ماجرا گذشت، ابراهيم - عليه السلام - به سن و سال پيري رسيد، ولي فرزندي نداشت زيرا همسرش «ساره» نازا بود، ابراهيم دوست داشت، پسري داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد.
ابراهيم - عليه السلام - به ساره پيشنهاد كرد، تا كنيزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراي فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد، و پس از مدتي از او داراي پسري شد كه نامش را «اسماعيل» گذاشتند.
ابراهيم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكي به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود كه فرزندي متين و صبور، به او خواهد داد.
اين فرزند همان اسماعيل بود كه خانه ابراهيم را لبريز از شادي و نشاط كرد.
ساره نيز سالها درانتظار بود كه خداوند به او فرزندي دهد، به خصوص وقتي كه اسماعيل را ميديد، آرزويش به داشتن فرزند بيشتر ميشد، از ابراهيم ميخواست دعا كند و از امدادهاي غيبي استمداد بطلبد، تا داراي فرزند گردد.
ابراهيم دعا كرد، دعاي غير عادي ابراهيم - عليه السلام - به استجابت رسيد و سرانجام فرشتگان الهي او را به پسري به نام اسحاق بشارت داد، هنگامي كه ابراهيم اين بشارت را به ساره گفت، ساره از روي تعجب خنديد، و گفت: «واي بر من، آيا با اين كه من پير و فرتوت هستم و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراي فرزند ميشوم؟! به راستي بسيار عجيب است!»
طولي نكشيد كه بشارت الهي تحقق يافت و كانون گرم خانواده ابراهيم با وجود نو گلي به نام «اسحاق» گرمتر شد.
از اين پس فصل جديدي در زندگي ابراهيم - عليه السلام - پديد آمد، از پاداشهاي مخصوص الهي به ابراهيم - عليه السلام - دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق - عليه السلام - بود، تا عصاي پيري او گردند و راه او را ادامه دهند.
دژدان
2021_08_27, 06:55 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#سيرهعملیواخلاقی حضرت ابراهيم علیه السلام
_پاك زيستي ابراهيم - عليه السلام -
روزي ابراهيم وقتي كه صبح برخاست (به آينه نگاه كرد) در صورت خود يك لاخ موي سفيد ديد كه نشانه پيري است، گفت:
«اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِي بَلَغَنِي هذَا الْمُبَلَغَ وَ لَمْ اَعْصِي اللهَ طَرْفَة عَينٍ؛
حمد و سپاس خداوندي را كه مرا به اين سن و سال رسانيد كه در اين مدت به اندازه يك چشم به هم زدن گناه نكردم.»
دژدان
2021_08_27, 06:55 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#سيرهعملیواخلاقی حضرت ابراهيم علیه السلام
_مهمان دوستي ابراهيم - عليه السلام - و لقب خليل براي او
در مهمان دوستي ابراهيم - عليه السلام - سخنهاي بسيار گفتهاند، از جمله:
1. روزي پنج نفر به خانه ابراهيم - عليه السلام - آمدند (آنها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئيل، به صورت انسان نزد ابراهيم - عليه السلام - آمده بودند.) ابراهيم با اين كه آنها را نميشناخت، گوسالهاي را كشت و براي آنها غذاي لذيذي فراهم كرد و جلو آنها نهاد، آنها گفتند: «از اين غذا نميخوريم، مگر اين كه به ما خبر دهي كه قيمت اين گوساله چقدر است؟!»
ابراهيم گفت: قيمت اين غذا آن است كه در آغاز خوردن «بِسمِ الله» و در پايان «الحمدلله» بگوييد.
جبرئيل به همراهان خود گفت: «سزاوار است كه خداوند اين مرد را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.»
2. روز ديگري، گروهي بر ابراهيم - عليه السلام - وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهيم با خود گفت: «اگر تيرهاي سقف خانه را بيرون بياورم و به نجّار بفروشم، تا غذاي مهمانان را فراهم كنم، ميترسم بت پرستان از آن تيرها، بت بسازند.» سرانجام مهمانان را در اطاق مهماني جاي داد و پيراهن خود را برداشت و از خانه بيرون رفت، تا به محلي رسيد و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو ركعت نماز، ديد پيراهنش نيست، دانست كه خداوند اسباب كار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را ديد كه سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسيد: «اين غذا را از كجا تهيه نمودي؟»
ساره گفت: اين غذا از همان مواد است كه توسط مردي فرستادي، معلوم شد كه خداوند لطف فرموده و با دست غيبي خود آن غذا را به خانه ابراهيم - عليه السلام - رسانده است.
3. امام صادق - عليه السلام - فرمود: ابراهيم - عليه السلام - پدر مهرباني براي مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نميرسيد، از خانه بيرون ميآمد و به جستجوي مهمان ميپرداخت، روزي براي پيدا كردن مهمان از خانه خارج شد و درِ خانه را بست و قفل كرد و كليد آن را همراه خود برد، پس از ساعتي جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردي يا شبيه مردي را در خانه خود ديد، به او گفت: «اي بنده خدا با اجازه چه كسي وارد اين خانه شدهاي؟»
آن مرد گفت: با اجازه پروردگار اين خانه، اين سخن سه بار بين ابراهيم - عليه السلام - و آن مرد تكرار شد، ابراهيم دريافت كه آن مرد جبرئيل است، خداوند را شكر و سپاس نمود. در اين هنگام جبرئيل گفت: «خداوند مرا به سوي يكي از بندگانش كه او را خليل (دوست خالص) خود كرده، فرستاده است.»
ابراهيم فرمود: «آن بنده را به من معرفي كن، تا آخر عمر خدمتگزار او گردم.»
جبرئيل گفت: آن بنده تو هستي.
ابراهيم گفت: «چرا خداوند مرا خليل خوانده است؟»
جبرئيل گفت: «زيرا تو هرگز از احدي چيزي را درخواست نكردي، و هيچ كس هنگام درخواست از تو جواب منفي نشنيد.»
رحمت وسيع خدا در مقايسه با مهمان خواهي ابراهيم - عليه السلام -
روايت شده: تا مهمان به خانه ابراهيم - عليه السلام - نميآمد، او در خانه غذا نميخورد، وقتي فرا رسيد كه يك شبانه روز مهمان بر او وارد نشد، او از خانه بيرون آمد و در صحرا به جستجوي مهمان پرداخت، پيرمردي را ديد، جوياي حال او شد، وقتي خوب به جستجو پرداخت فهميد آن پيرمرد، بت پرست است، ابراهيم گفت: «افسوس، اگر تو مسلمان بودي، مهمان من ميشدي و از غذاي من ميخوردي.»
پيرمرد از كنار ابراهيم - عليه السلام - گذشت. در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم - عليه السلام - نازل شد و گفت: «خداوند سلام ميرساند و ميفرمايد اين پيرمرد هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، و ما رزق او را كم نكرديم، اينك چاشت يك روز او را به تو حواله نموديم، ولي تو به خاطر بت پرستي او، به او غذا ندادي.»
ابراهيم - عليه السلام - از كرده خود پشيمان شد و به عقب بازگشت و به جستجوي آن پيرمرد پرداخت تا او را پيدا كرد و به خانه خود دعوت نمود، پيرمرد گفت: «چرا بار اول مرا رد كردي، و اينك پذيرفتي؟»
ابراهيم - عليه السلام - پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پيرمرد در فكر فرو رفت و سپس گفت: «نافرماني از چنين خداوند بزرگواري، دور از مروّت و جوانمردي است.» آن گاه به آيين ابراهيم - عليه السلام - گرويده شد و آن را پذيرفت و بر اثر خلوص و كوشش در راه خداپرستي، از بزرگان دين شد.
دژدان
2021_08_27, 06:56 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#سيرهعملیواخلاقی حضرت ابراهيم علیه السلام
_ملاقات ابراهيم - عليه السلام - با ماريا عابد سالخورده
در عصر حضرت ابراهيم عابدي زندگي ميكرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيرهاي به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچهاي عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج ميشد و به ميان مردم ميآمد و در صحرايي به عبادت مشغول ميشد، روزي هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفنداني را ديد كه به قدري زيبا و برّاق و لطيف بودند گويي روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايي را كه چهرهاش هم چون پاره ماه ميدرخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را ميچراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: «اي جوان اين گوسفندان مال كيست؟»
جوان: مال حضرت ابراهيم خليل الرّحمن است.
ماريا: تو كيستي؟
جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است.
ماريا پيش خود گفت: «خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان».
سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراي ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت.
ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت داري؟
ماريا: در جزيرهاي زندگي ميكنم.
ابراهيم: دوست دارم به خانهات بيايم و چگونگي زندگي تو را بنگرم.
ماريا: من ميوههاي تازه را خشك ميكنم و به اندازه يكسال خود ذخيره مينمايم، و سپس به جزيره ميبرم و غذاي يكسال خود را تأمين مينمايم. ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند.
ابراهيم: در كنار آب، كشتي و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور ميكني و به جزيره ميرسي؟
ماريا: به اذن خدا بر روي آب راه ميروم.
ابراهيم: من نيز حركت ميكنم شايد همان خداوندي كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد.
ماريا جلو افتاد و بسم الله گفت و روي آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسم الله گفت و روي آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روي آب حركت ميكند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولي خود را معرفي نكرد، تا اين كه ابراهيم به ماريا گفت: «چقدر در جاي زيبا و شادابي هستي، آيا ميخواهي دعا كني كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟»
ماريا: من دعا نميكنم!
ابراهيم: چرا دعا نميكني؟
ماريا: زيرا سه سال است حاجتي دارم و دعا كردهام خداوند آن را اجابت ننموده است.
ابراهيم: دعاي تو چيست؟
ماريا ماجراي ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است دعا ميكنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولي هنوز خداوند دعاي مرا مستجاب ننموده است.
ابراهيم در اين هنگام خود را معرفي كرد و گفت: اينك خداوند دعاي تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم.
ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامي داشت.
طبق بعضي از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزي سختترين روزها است؟ او جواب داد: روز قيامت.
ابراهيم گفت: بيا با هم براي نجات خود و امّت از سختي روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نميكنم... پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم - عليه السلام - در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختي خود و آنها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا ميكرد و عابد آمين ميگفت.
ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستي تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز ميكند.
دژدان
2021_08_27, 06:58 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#سيرهعملیواخلاقی حضرت ابراهيم علیه السلام
_تابلوي ديگري از عشق سرشار ابراهيم به خدا
ابراهيم - عليه السلام - در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حقّ بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براي خود روا نميدانست كه بيكار باشد، بخشي از زندگي او به كشاورزي و دامداري گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعي كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.
بعضي از فرشتگان به خدا عرض كردند: «دوستي ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمتهاي فراواني است كه به او عطا كردهاي؟»
خداوند خواست به آنها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: «در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كن».
جبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روي تلّي ايستاد و با صداي بلند گفت:
«سُبُّوحٌ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ؛ پاك و منزّه است خداي فرشتگان و روح!»
ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالي پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود:
اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواي دوست
دل زنده ميشود به اميد وفاي يار جان رقص ميكند به سماع كلام دوست
ابراهيم به اطراف نگريست و شخصي را روي تلّ ديد نزدش آمد و گفت:
«آيا تو بودي كه نام دوستم را به زبان آوردي؟»
او گفت: آري.
ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
او گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ»
ابراهيم با شنيدن اين واژهها كه يادآور خداي يكتا و بيهمتا بود، چنان لذت ميبرد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص براي بار سوم، واژههاي فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص، آن واژهها را تكرار كرد.
ابراهيم گفت: ديگر چيزي ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور!
آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستيم.
در اين هنگام جبرئيل خود را معرفي كرد و گفت: «من جبرئيلم، نيازي به دوستي تو ندارم، به راستي كه مراحل دوستي خدا را به آخر رساندهاي، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.
دژدان
2021_08_27, 06:59 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#سيرهعملیواخلاقیحضر ابراهيم علیه السلام
_آرزوي ابراهيم خليل - عليه السلام -
شب بود، جمعي از اصحاب، در محضر رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - نشسته بودند و از بيانات آن بزرگوار، بهرهمند ميشدند، آن بزرگوار در آن شب اين جريان را بيان كرد و فرمود:
«آن شب كه مرا به سوي آسمانها به معراج بردند (يعني در شب 17 يا 21 ماه رمضان سال 10 يا 12 بعثت) هنگامي به آسمان سوم رسيدم، منبري براي من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهيم خليل در پله پايين عرشه، قرار گرفت و ساير پيامبران در پلههاي پايينتر قرار گرفتند.
در اين هنگام علي - عليه السلام - ظاهر شد كه بر شتري از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده ميدرخشيد و جمعي چون ستارگان تابان در اطراف او بودند، در اين وقت، ابراهيم خليل به من گفت: اين (اشاره به علي - عليه السلام -) كدام پيامبر بزرگ و يا فرشته بلند مقام است؟ گفتم:
«او نه پيامبر است و نه فرشته، بلكه برادرم و پسر عمويم و دامادم و وارث علمم، علي بن ابيطالب است.»
پرسيد: اين گروهي كه در اطراف او هستند، كيانند؟
گفتم: اين گروه، شيعيان علي بن ابيطالب - عليه السلام - هستند.
ابراهيم علاقمند شد كه جزء شيعيان علي - عليه السلام - باشد، به خدا عرض كرد: پروردگارا مرا از شيعيان علي بن ابيطالب - عليه السلام - قرار بده»
در اين هنگام جبرئيل نازل شد و اين آيه (81 صافات) را خواند:
«وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ؛ و از شيعيان او (در اصول اعتقادات) ابراهيم است»
پيامبر - صلّي الله عليه و آله - به اصحاب فرمود: «هر گاه بر پيامبران پيشين صلوات فرستاديد، نخست به من صلوات بفرستيد، سپس به آنها، جز در مورد ابراهيم خليل كه هر گاه خواستيد به من صلوات بفرستيد، نخست به ابراهيم خليل صلوات بفرستيد، پرسيدند، چرا؟
فرمود: «به همين دليل كه بيان كردم» (او آرزو كرد تا از شيعيان علي بن ابيطالب باشد.)
دژدان
2021_08_27, 06:59 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#سيرهعملیواخلاقیحضر ابراهيم علیه السلام
_گوشهاي از دعاهاي ابراهيم - عليه السلام -
از ويژگيهاي ابراهيم اين بود كه بسيار دعا ميكرد، و بسيار مناجات و راز و نياز با خدا مينمود، از اين رو در آيه 75 سوره هود ميخوانيم:
«إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ اَوّاهٌ مُنِيبٌ؛
همانا ابراهيم بسيار بردبار، و بسيار ناله كننده به درگاه خدا و بازگشت كننده به سوي خدا بود.»
به عنوان نمونه؛ بخشي از دعاهاي ابراهيم بعد از ساختن كعبه چنين بود:
_«پروردگارا! اين شهر (مكه) را شهر اَمني قرار ده! و من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگه دار!
_پروردگارا! آنها (بتها) بسياري از مردم را گمراه ساختند! هر كس از من پيروي كند از من است و هر كسي نافرماني من كند، تو بخشنده و مهرباني.
_پروردگارا! من بعضي از فرزندانم را در سرزمين بيآب و علفي در كنار خانهاي كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دلهاي گروهي از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزي ده، شايد آنان شكر تو را به جاي آورند.
_پروردگارا! تو ميداني آن چه را ما پنهان يا آشكار ميكنيم، و چيزي در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست.»
دژدان
2021_08_27, 07:01 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#رحلتآرامحضرتابراهيم علیهالسلام
_رحلت آرام حضرت ابراهيم (ع)
روزي عزرائيل نزد ابراهيم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهيم مرگ را دوست نداشت، عزرائيل متوجه خدا شد و عرض كرد: «ابراهيم، مرگ را ناخوش دارد.» خداوند به عزرائيل وحي كرد: «ابراهيم را آزاد بگذار چرا كه دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.»
مدّتها از اين ماجرا گذشت، تا روزي ابراهيم پيرمرد بسيار فرتوتي را ديد كه آن چه ميخورد، نيروي هضم ندارد و آن غذا از دهان او بيرون ميآيد، ديدن اين منظره سخت و رنجآور، موجب شد كه ابراهيم ادامه زندگي را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همين وقت به خانه خود بازگشت، ناگاه يك شخص بسيار نوراني را كه تا آن روز چنان شخص زيبايي را نديده بود، مشاهده كرد، پرسيد:
«تو كيستي؟»
او گفت: من فرشته مرگ (عزرائيل) هستم.»
ابراهيم گفت: «سبحان الله! چه كسي است كه از نزديك شدن به تو و ديدار تو بيعلاقه باشد، با اين كه داراي چنين جمالي دل آرا هستي.»
عزرائيل گفت: «اي خليل خدا! هرگاه خداوند خير و سعادت كسي را بخواهد مرا با اين صورت نزد او ميفرستد، و اگر شر و بدبختي او را بخواهد، مرا در چهره ديگر نزد او بفرستد». آن گاه روح ابراهيم را قبض كرد.
به اين ترتيب ابراهيم در سن 175 سالگي با كمال دلخوشي و شادابي، به سراي آخرت شتافت.
در روايت ديگر از امير مؤمنان - عليه السلام - نقل شده فرمود: هنگامي كه خداوند خواست ابراهيم را قبض روح كند، عزرائيل را نزد او فرستاد، عزرائيل نزد ابراهيم آمد و سلام كرد، ابراهيم جواب سلام او را داد و پرسيد:
«آيا براي قبض روح آمدهاي يا براي احوالپرسي؟»
عزرائيل: براي قبض روح آمدهام.
ابراهيم: آيا دوستي را ديدهاي كه دوستش را بميراند؟
عزرائيل بازگشت و به خدا عرض كرد، ابراهيم چنين ميگويد، خداوند به او وحي نمود به ابراهيم بگو:
«هَلْ رَأيتَ حَبِيباً يكْرَهُ لِقاءَ حَبِيبِهِ، اِنَّ الْحَبِيبَ يحِبُّ لِقاءَ حَبِيبِهِ؛ آيا دوستي را ديدهاي كه از ديدار دوستش بيعلاقه باشد، همانا دوست، به ديدار دوستش علاقمند است».
ابراهيم به لقاي خدا، اشتياق يافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذيرفت و در سن 175 سالگي به لقاء الله پيوست.
دژدان
2021_08_27, 07:02 AM
حضرت اسماعیل و حضرت اسحاق علیه السلام
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاقعلیه السلام
#ماجرايابراهيموفرزندا نش
_ماجرای ابراهیم علیه السلام و فرزندانش
نام اسماعيل در قرآن دوازده بار، و نام اسحاق هفده بار آمده است، اين دو پيامبر، از فرزندان ابراهيم از دو مادر بودند، مادر اسماعيل هاجر نام داشت، و مادر اسحاق ساره بود. خداوند اين دو پسر را در سن پيري ابراهيم به ابراهيم عطا فرمود، چنان كه در آيه 39 سوره ابراهيم از زبان ابراهيم ميخوانيم ميگويد:
«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ؛ حمد و سپاس خداوندي را كه در پيري اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد، قطعاً پروردگار من شنونده (و اجابت كننده) دعا است.»
از ابن عباس روايت شده، خداوند در سن نود و نه سالگي ابراهيم، اسماعيل را به او داد، و در سن صد و دوازده سالگي اسحاق را به او عطا فرمود، و از سعيد بن جبير نقل شده كه ابراهيم تا 117 سالگي فرزندي نداشت، سپس داراي فرزنداني به نام اسماعيل و اسحاق گرديد.
دژدان
2021_08_27, 07:02 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#ماجرايابراهيموفرزندا نش
_ولادت حضرت اسماعيل علیه السلام
حضرت ابراهيم در آن هنگام كه در سرزمين بابِل (عراق كنوني) بود، در 37 سالگي با ساره دختر يكي از پيامبران به نام «لا حج» ازدواج كرد، ساره بانويي مهربان و با كمال بود و (همچون خديجه - عليها السلام -) اموال بسيار داشت، همه آن اموال را در اختيار ابراهيم گذاشت، و ابراهيم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.
ساره در يك خانواده كشاورز و دامدار زندگي ميكرد، وقتي كه همسر ابراهيم شد، گوسفندهاي بسيار و زمينهاي وسيعي كه از ناحيه پدر به او به ارث رسيده بود، در اختيار ابراهيم گذاشت.
هنگامي كه ابراهيم همراه ساره از بابل به سوي سرزمين فلسطين هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسير راه وقتي كه به مصر رسيدند، حاكم مصر كنيزي را به نام هاجر به ساره بخشيد، ابراهيم همراه ساره و هاجر وارد فلسطين شدند، و در آن جا به زندگي پرداختند و ابراهيم و لوط (برادر يا پسر خاله ساره) در اين سرزمين به هدايت قوم پرداختند، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين فلسطين با فاصله هشت فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عين آن كه پيامبر بود، به نمايندگي از طرف ابراهيم در آن جا به راهنمايي مردم پرداخت.
سالها گذشت ابراهيم با اين كه به سن پيري رسيده بود، داراي فرزند نميشد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچهدار نميشد، روزي ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: «اگر مايل هستي كنيزت هاجر را به من بفروش، شايد خداوند از ناحيه او فرزندي به ما عنايت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.» ساره اين پيشنهاد را پذيرفت، از اين پس هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتي داراي فرزندي شد كه نام او را اسماعيل گذاشتند. اين همان فرزند صبور و بردباري بود كه ابراهيم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهيم داده بود.
با داشتن اين فرزند، كانون زندگي ابراهيم، زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل ثمره يك قرن رنج و مشقتهاي ابراهيم بود.
طبيعي است كه ساره نيز به خصوص هنگامي كه چشمش به چهره اسماعيل ميافتاد، آرزو ميكرد كه داراي فرزند باشد، گاه به ابراهيم ميگفت: از خدا بخواه من نيز داراي فرزند شوم.
ابراهيم و ساره گر چه هر دو پير شده بودند، و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولي ابراهيم بارها امدادهاي غيبي را ديده بود، از اين رو داراي اميد سرشار بود، و از خدا ميخواست كه ساره نيز داراي فرزند شود، طولي نكشيد كه دعاي ابراهيم مستجاب شده و بشارت فرزندي به نام اسحاق به او داده شد.
چگونگي بشارت چنين بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوي خدا و اخلاق نيك دعوت ميكرد، ولي آنها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهي گشتند، جبرئيل همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهيم بيايند و او را به تولد فرزندي به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوي قوم لوط رفته و عذاب الهي را به آنها برسانند.
روزي ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا 9 نفر يا 11 نفر) به صورت جواناني نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند، ابراهيم كه مهمان نواز بود بيدرنگ گوسالهاي كشت و از گوشت آن غذاي مطبوعي براي مهمانان فراهم كرد و جلو آنها گذاشت، اما در حقيقت آنها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند، و فرشته غذا نميخورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آن همه شجاعت ترسيد، از اين رو كه فكر ميكرد آنها دزدند يا سوء قصد دارند و يا براي عذاب قوم خود آمدهاند... ولي بيدرنگ آنها ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و به او گفتند نترس، ما براي دو مأموريت آمدهايم:
1. قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانيم.
2. به تو مژده دهيم كه خداوند به زودي فرزندي به نام اسحاق به تو ميدهد كه پيامبر خواهد بود، سپس فرزندي به نام يعقوب به اسحاق خواهد داد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم برطرف شد.
وقتي كه اين بشارت به گوش ساره رسيد، از تعجب خنديد و گفت: آيا من كه پير و فرتوت هستم و ابراهيم نيز پير است داراي فرزند ميشوم، به راستي عجيب است؟!
رسولان به ساره گفتند: آيا از فرمان و عنايت خداوند تعجب ميكني؟ او خداي مهربان است، و در مورد شما چنين خواسته است، طولي نكشيد كه كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نو گلي به نام اسحاق گرمتر شد.
ابراهيم سپاس الهي را به جا آورد و گفت: «شكر و سپاس خداوندي را كه به من در سن پيري اسماعيل و اسحاق را عنايت فرمود.»
دژدان
2021_08_27, 07:03 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#اسماعيلومادرشدركنا كعبه
_اسماعيل و مادرش در كنار كعبه
حس هووگري گاهي به صورتهاي رنجآور در ساره بروز ميكرد، او وقتي كه ميديد ابراهيم فرزند نوگلش اسماعيل را در كنار مادرش در آغوش ميگيرد و او را ميبوسد و نوازش مينمايد، در درون ناراحت ميشد و در غم و اندوه فرو ميرفت، آتش حسادت در درونش شعله ميكشيد كه چرا شوهرم ابراهيم بايد همسر ديگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنيز من بود، اينك همتاي من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهيم قرار گيرد؟! و...
كوتاه سخن آنكه: وسوسههاي نفساني، طوفاني از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب ميشد كه او گاه و بيگاه با ابراهيم برخوردهاي نامناسب و زننده كند.
روايت شده: اسماعيل و اسحاق بزرگ شده بودند (در حدي كه ميتوانستند با هم مسابقه كشتي يا مسابقه دويدن بگذارند) در يكي از مسابقهها اسماعيل برنده شد، ابراهيم بيدرنگ اسماعيل را گرفت و بر روي دامنش گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، اين منظره ساره را بسيار ناراحت كرد، به طوري كه با تندي به ابراهيم گفت: «مگر بنا نبود كه اين دو فرزند را مساوي قرار ندهي؟! هاجر را از من دور كن و به جاي ديگر ببر.»
از آن جا كه ساره قبلاً مهربانيهاي بسيار به ابراهيم كرده بود، و ابراهيم همواره سعي داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از اين رو نميخواست ساره را از خو برنجاند.
آزارهاي ساره باعث شد كه ابراهيم شكايت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهيم چنين وحي كرد: «مثال زن هم چون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذاري از او بهره ميبري، و اگر خواسته باشي آن چوب را راست كني شكسته خواهد شد».
آن گاه خداوند به ابراهيم فرمان داد كه هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آنها را به كجا ببرم؟ خداوند كه ميخواست خانهاش كعبه به دست ابراهيم بازسازي شود به ابراهيم وحي كرد و فرمود: «آنها را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانهاي كه آن را براي انسانها آفريدم، يعني به مكه ببر.»
ابراهيم با اجراي اين فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگي نجات مييافت، ولي چنين كاري بسيار مشكل و رنجآور بود، زيرا بايد عزيزانش هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد و خرم به دره خشك و تفتيده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاي كوههاي زمخت و خشن قرار داشت.
اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسر و فرزند در آن بيابان و دره و در ميان كوهها، با توجه به روزهاي داغ و گرم و شبهاي تاريك در برابر درندگان، كار بسيار سخت و تلخي است، ولي ابراهيم مرد راه است، حماسه آفرين تاريخ است، اخلاص و بندگي او در برابر خدا به گونهاي است كه خود را فناي محض ميداند و همه وجودش را قطرهاي در برابر اقيانوس بيكران.
ابراهيم هاجر و اسماعيلِ خردسال را برداشت و از فلسطين به سوي مكه رهسپار گرديد، اين فاصله طولاني را با وسايل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود پيمود تا به سرزمين خشك و سوزان مكه رسيد، در آن جا يك قطره آب نبود و هيچ انسان و حيوان و پرندهاي وجود نداشت، به راستي ابراهيم در سختترين و عجيبترين آزمايشهاي الهي قرار گرفت، با تصميمي قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجر و كودكش را در آن سرزمين خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گرديد.
هنگام مراجعت هاجر در حالي كه گريان و ناراحت بود صدا زد: «اي ابراهيم! چه كسي به تو دستور داده كه ما را در سرزميني بگذاري كه نه گياهي در آن وجود دارد و نه حيوان شير دهنده و نه حتي يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟»
ابراهيم گفت: «پروردگارم به من چنين دستور داده است.»
وقتي كه هاجر اين سخن را شنيد گفت: «اكنون كه چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.»
دژدان
2021_08_27, 07:08 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#ماجرایاسماعیلو مادرش در کنار کعبه
_بازگشت ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين
در حالي كه ابراهيم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك ميريختند از هم جدا شدند، ابراهيم به سوي فلسطين حركت كرد، هاجر و اسماعيل در مكه ماندند.
وقتي كه ابراهيم به تپه «ذي طوي» رسيد، همان جا كه اگر از آن جا سرازير ميشد ديگر هاجر و اسماعيل را نميديد، نظري حسرت بار به آنها نمود، آن گاه چنين دعا كرد:
«خدايا شهر مكه را شهر امني قرار بده - خدايا من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگهدار - پروردگارا من بعضي از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بيآب و علف در كنار خانهاي كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز برپا دارند، دلهاي مردم را به سوي آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها را از انواع ميوهها (ي مادي و معنوي) بهرهمند كن - خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاي مرا بپذير و تقاضاي مرا برآور - مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزي كه حساب قيامت برپا ميشود بيامرز»
به اين ترتيب ابراهيم با چشمي اشكبار، هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد و به سوي فلسطين حركت كرد، در حالي كه اطمينان داشت دعاهايش به اجابت ميرسد، زيرا همه شرايط استجابت را دارا بود.
دژدان
2021_08_27, 07:09 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#ماجرایاسماعیلو مادرش در کنار کعبه
_پيدايش چشمه زمزم سرآغاز توجه مردم به مكه
كعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثري از آن باقي نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوههاي زمخت، تنها قرار گرفتهاند و به راستي كه براي يك بانوي رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايي بسيار وحشتناك است.
هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خاري را ديد، عبايش (چادرش) را روي آن درخت پهن كرد و سايهاش تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست.
اينك خود را در ميان امواج فكرهاي گوناگون ميديد، گاهي به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مينگريست، و زماني به مهربانيهاي ابراهيم و نامهريهاي ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر ميكرد، ولي ياد خدا دل تپندهاش را آرامش ميداد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگي كرد.
كودك به پشت روي زمين افتاده و پاشنههاي هر دو پاي را به زمين ميسايد، گويي از سنگ و خاك ياري ميطلبد.
مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مينگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبي پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كو صفا و كوه مروه) بود، نمايي از آب را روي كوه صفا ديد باشتاب به سوي آن دويد، ولي وقتي به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوي صفا حركت كرد و بار ديگر به سوي مروه و اين رفت و آمدهفت بار تكرار شد، در حالي كه گاهي به كودك بينوايش مينگريست كه نزديك است از تشنگي جان بدهد، ماد خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالي كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوي فرزندش آمد، تا در آخرين لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اي ميوه قلبم هر چه توان داشتم به جستجو پرداختم ولي آبي نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاي اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.
عجبا اين كودك از شدت تشنگي آن قدر ناله كرده و پاهاي كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورد و آبش را بيرون ريخته است.
هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: «زمزم» (اي آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه يادآور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.
هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبي به فرياد آنها رسيده و دعاي همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.
طولي نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن آشاميدند.
حركت غيرعادي و دست جمعي پرندگان به سوي اين چشمه و حتي رفت و آمد حيوانات وحشي به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه «جرْهم» كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكي كنار مادرش نشسته و چشمه آبي در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستي و سرگذشت تو چيست؟
هاجر تمام ماجرا را براي آنها بيان كرد.
گروهي از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبي ظاهر شده، آنها نيز به دنبال حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويي همراه كودكش در كنار آب خوشگواري نشسته است، تقاضاي آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نيز از نان و غذايي كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند رفته رفته مكه كه بياباني سوزان، بيش نبود روز به روز رونق يافت و هر روز كاروانهايي به آنجا ميآمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده ميشد، و رفته رفته خيمهها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركي گشت.
هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاي همسرش به اجابت رسيده و قلبهاي مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزيهاي الهي برخوردار شده است، كاروانها نيز همواره شكر خدا ميكردند كه به چنين موهبتي رسيدهاند.
دژدان
2021_08_27, 07:10 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#ماجرایاسماعیلومادرش در کنار کعبه
_ديدارهاي ابراهيم - عليه السلام - از هاجر و اسماعيل
ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براي ديدار نور ديدهاش اسماعيل و احوالپرسي از هاجر به مكه ميآمد، او اين راه طولاني را طي ميكرد و از آنها خبر ميگرفت، و از اين كه مشمول لطف الهي شدهاند و از مواهب الهي برخوردارند بسيار خوشحال ميشد، ولي چندان در مكه نميماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر ميگشت، اين رفت و آمدهاي ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقي نيز دارد و آن اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پر بركت از نظر مادي و معنوي، بايد از آن خداپرستان واقعي باشد، و آنان كه از تبار ابراهيم خليل - عليه السلام - هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند...
اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جْرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام ميگذاشتند، و در ميان آنها نوجوان و جواني زيباتر و با كمالتر از اسماعيل نبود، او در ميان آنها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آنها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولي اسماعيل چنين برنامهاي را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار ميرفت گاهي با دامداراي و گاهي با صيادي، معاش ساده خود و مادرش را تأمين ميكرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نميداد.
زندگي او و مادرش بسيار شيرين بود بخصوص وقتي كه ابراهيم گاهي از آنها ديدار ميكرد، زندگيشان شيرينتر ميشد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاي ديگري داشت صفايي كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراي دستيابي به آن نيست.
اما طولي نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعني هاجر اين بانوي رنجديده و مهربان كه گرد پيري به دلش نشسته بود، و چروكهاي چهرهاش حكايت از رنجهاي طاقت فرساي او ميكرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شبها و روزها و آن مرهم زخمهايش را از دست داد.
به راستي چقدر رنجآور است كه مادري اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولي چه بايد كرد، اين كار دنياي فاني است كه عزيزان را از هم جدا ميكند و تا انسان ميخواهد كمي به خود سر و سامان بدهد، با تلخي و رنج ديگري روبر ميشود كه به قول شاعر:
افسوس كه سوداي من سوخته خام است
تا پخته شود خامي من عمر تمام است
دودمان جْرهم و عمالقه اسماعيل را تنها نگذاشتند، براي او با موافقت خود همسري انتخاب كرده، و اسماعيل با دختر به نام «سامه» ازدواج كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براي چندمين بار از فلسطين به سوي مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود ميگفت تمام اين رنجها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولي اين بار وقتي نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نميآيد، كم كم به پيش آمد با زني روبرو شد كه همسر اسماعيل بود. پس از احوالپرسي فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانيهاي هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسيار بد است.
اين زن نالايق، اصلاً به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و حتي با جوابهاي بيادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا ميآمد با همسر مهربانش هاجر روبرو ميشد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجري كه شريك غم و شادي شوهر بود، اينكه كه با اين زن بيادب روبرو ميشود، زني كه از كمالات انساني و معنوي بوئي نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس ميشد، ولي چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.
دژدان
2021_08_27, 07:11 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#ماجرایاسماعیلو مادرش در کنار کعبه
_توصيه ابراهيم - عليه السلام - به انتخاب همسر شايسته
ابراهيم به «سامه» (همسر اسماعيل) گفت، وقتي شوهرت از شكار برگشت به او بگو پيرمردي با اين شكل و قيافه به اين جا آمد، پس از احوالپرسي هنگام مراجعت گفت؛
عتبه (آستانه) خانهات را عوض كن.
منظور ابراهيم از «عتبه» همسر اسماعيل بود، عتبه يعني درگاه و آستانه، اين تعبير ابراهيم اشاره به اين است؛ همان گونه كه درگاه خدا چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور ديگر ميپوشاند و حفظ ميكند، همسر انسان نيز بايد در حفظ آبرو و شخصيت شوهر بكوشد و حافظ و امين خوبي براي همسر و خاندانش باشد.
ابراهيم به سوي فلسطين برگشت، اما اين بار بسيار ناراحت بود، ناراحتي وفات هاجر، دوري اسماعيل، برخورد با همسري ناشايسته و... اما او همه اين رنجها را براي خدا و هدف تحمل ميكرد، و اين خط آزمايش الهي را نيز با كمال صبر و بردباري به پايان رساند.
اسماعيل وقتي كه از شكار برگشت، گويي بوي پدر را احساس كرد، از همسرش پرسيد آيا كسي به اين جا آمد؟ همسر گفت: پيرمردي به اين جا آمد بسيار مشتاق ديدار تو بود، نبودي رفت.
اسماعيل پرسيد: هنگام رفتن چيزي نگفت؟
همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: «عتبه خانهات را عوض كن.»
اسماعيل غرق در درياي فكر و حزن شد، از يك سو، پدرش را كه از راه طولاني آمده بود نديد، از سوي ديگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالايقي است، و حتماً از هاجر مادر مهربانش نيز ياد كرده كه ديگر او نيست تا درد دل خود را به او بگويد...
ولي آن چه كه دل مضطرب اسماعيل را آرام بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعيل فوراً همسرش را طلاق داد و طبق فرموده پدر، همسر ديگر گرفت، ولي اين بار سعي كرد كه همسر شايستهاي برگزيند، بالأخره در اين جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و هم همسر خوبي نصيبش شده است.
ماهها از اين ماجرا گذشت، باز ابراهيم به شوق ديدار فرزندش اسماعيل از فلسطين به سوي مكه رهسپار شد، اين راه طولاني را طي كرد، وقتي به مكه رسيد، كنار آب زمزم بانويي را ديد، او همسر جديد اسماعيل بود، ابراهيم از او پرسيد همسرت اسماعيل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نيك بدهد، همسرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟ همسر در پاسخ گفت: بسيار خوب است در كمال نعمت و آسايش هستيم، سپس ادامه داد از مركب پياده شو تا شوهر بيايد، ابراهيم پياده نشد، همسر بسيار اصرار كرد، ابراهيم عذر آورد، همسر اسماعيل فوراً آب آورد، ابراهيم يك پا روي سنگ زمين و پاي ديگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و براي زن دعاي خير كرد، و تصميم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتي همسرت از سفر آمد بگو پيرمردي با اين شكل و قيافه به اين جا آمد و هنگام مراجعت گفت: «به عتبه (درگاه) خانهات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.»
ابراهيم به سوي فلسطين برگشت، وقتي كه اسماعيل از سفر صيد آمد، چون همواره به ياد پدر بود، گويا بوي پدر را استشمام كرد، از همسر پرسيد كسي به اين جا نيامد؟
همسر گفت: پيرمردي به اين جا آمد و اين جاي پاي او است كه در سنگ مانده است، اسماعيل از فرط شوق، به جاي قدم پدر افتاده و بوسيد.
همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نيامد، آب برايش بردم، سر و صورت گرد آلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو، به عتبه خانهات احترام كن.
اسماعيل از اين كه همسر به پدر مهرباني كرده است، و از طرفي پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بيشتر به همسر شايستهاش مهرباني نمود.
به اين ترتيب اين پدر و پسر مدتي به ياد هم از فراق هم ميسوختند، و گويا تمرين فراق ميديدند، تا در آينده اگر خواستند براي خدا دست به يك فراق طولاني بزنند برايشان آسان باشد.
همه اينها مقدمه آن بود كه اين سرزمين به دست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستين خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بين رفته بود، به دست ابراهيم و اسماعيل تجديد بنا گردد، و وسيلهاي براي كشاندن مردم به سوي ايمان و توحيد شود، بهتر است كه اين جريان روحاني و ملكوتي را با چند بيت از يك غزل پر مغز حافظ پايان دهم:
هان مشو نوميد، چون واقف نه اي ز اسرار غيب
باشد اندر پرده، بازيهاي پنهان غم مخور
هر كه سرگردان به عالم گشت و غمخواري نيافت
آخر الامر او به غمخواري رسد هان غم مخور
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
حال مادر فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله ميداند خداي حال گردان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپديد
هيچ راهي نيست كورا نيست پايان غم مخور
جالب توجه اين كه: اسماعيل - عليه السلام - رد پاي پدر را در بيابان پيدا كرد، خم شد و آن را بوسيد و به اين ترتيب به پدر احترام كرد، و احساسات و عواطف پرشور خود را نسبت به پدر ابراز نمود.
اسماعيل نسبت به مادر نيز بسيار مهربان بود، و مسؤوليت خود را در برابر مادر انجام ميداد، وقتي مادرش از دنيا رفت، او را در كنار كعبه (زير ناودان طلا) به خاك سپرد، و در دور قبر او ديوار كوچكي ساخت تا طواف كنندگان پايشان را روي قبر هاجر نگذارند و به او بياحترامي نشود. همين برنامه هم چنان تا حال ادامه دارد، و امروز ديوار بزرگتري از سنگ مرمر ساختهاند و طواف كنندگان در بيرون ديوار طواف ميكنند، و به اين ترتيب خاطره مادر دوستي اسماعيل را زنده نگه ميدارند.
دژدان
2021_08_27, 07:12 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#هدفازبنایكعبهوتجد يدآن
_تجديد بناي كعبه به كمك اسماعيل - عليه السلام -
خانه كعبه نخستين پرستشگاه خدا بود كه در زمان حضرت آدم - عليه السلام - توسط او ساخته شد بعداً طوفان نوح باعث شد كه ساختمان اين خانه ويران شده و در ظاهر محو گرديد، اما ابراهيم خليل ميدانست كه مكان خانه كعبه در سرزمين مكه قرار دارد و بر همين اساس، به فرمان خدا، همت كرد كه ديگر بار اين خانه، ساخته شود.
اين از يك سو و از سوي ديگر با سكونت هاجر و اسماعيل در سرزمين مكه، و پيدا شدن آب زمزم و رو آوردن قبائل به اين سرزمين، طبيعي است كه اين مجتمع، نياز به قانون (دين) و رهبر داشت. ريشه اساسي قانون و رهبر خوب، و اجراي قانون، پرستش و عبادت خدا است، نتيجه ميگيريم كه اين مردم نياز به پرستشگاهي داشتند، تا در وقتهاي مخصوصي به آن جا روند و خدا را عبادت كنند و آن پرستشگاه كلاس تعليم و تربيت براي آنها باشد. و چه خوب است كه اين پرستشگاه به دست قهرمان توحيد، ابراهيم خليل ساخته گردد و برنامه و مراسم آن با رهنمودهاي اين مرد بزرگ تعيين شود.
از اين رو ابراهيم پس از گذشت مراحل مقدماتي، از طرف خداوند مأمور شد تا خانه كعبه را با كمك اسماعيل بسازد.
ابراهيم، از خدا خواست كه مكان كعبه را تعيين كند، جبرئيل از طرف خدا به زمين آمد و همان مكان سابق كعبه را خط كشي كرد، و آن گاه ابراهيم آماده شد كه در آن مكان، به تجديد بناي كعبه بپردازد، اسماعيل از بيابان سنگ ميآورد، و ابراهيم ديوار كشي كعبه را انجام ميداد و به اين ترتيب ديوار كعبه به ارتفاع 9 ذرع رسيد، و سپس ابراهيم سقف كعبه را با چوبهايي پوشاند.
در مورد «حجر الاسود» كه در زمان حضرت آدم آن را از بهشت آورده بودند و در كنار كوه ابوقبيس بود، ابراهيم با راهنمايي خداوند آن سنگ را يافت و با كمك اسماعيل آن را برداشته و آوردند و در جاي خود كه هم اكنون قرار دارد، نصب كردند، ابراهيم براي كعبه، دو در قرار داد كه يكي به طرف مغرب و ديگري به طرف مشرق باز ميشد.
در قرآن آمده: پس از آن كه ابراهيم و اسماعيل، ساختمان كعبه را بالا بردند وكارش را پايان دادند، چنين دعا كردند:
1. پروردگارا اين عمل را از ما قبول كن.
2. خدايا از ما و فرزندان ما امتي را تسليم فرمان خود كن.
3. شيوه پرستش خود را به ما نشان بده.
4. توبه ما را بپذير.
5. در ميان مردم اين سرزمين، پيامبري را مبعوث كن تا به تعليم و تربيت و پاكسازي فكري و عملي مردم بپردازد.
به اين ترتيب ابراهيم با همياري اسماعيل در اين مرحله نيز، كار خود را به طور كامل انجام داد، و با دعاهاي پر محتوايش اين كار بزرگ را تكميل كرد.
دژدان
2021_08_27, 07:13 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#هدفازبنایكعبهوتجد يدآن
_هدف از بناي كعبه
اين مرحله مقدماتي و ظاهر ساختمان كعبه بود، ولي آن چه مهم است هدف از بناي اين ساختمان است كه تمام اين زحمتها و رنجها به خاطر آن هدف ميباشد، هدف از بنا كردن كعبه اين بود كه وسيلهاي براي نجات انسانها از بت پرستي و خرافه گرايي، و كشاندن آنها به سوي توحيد و خداپرستي باشد، هدف اين بود كه آن جا پايگاه توحيد گردد، و مردم در كلاس اين پايگاه، تعليم و تربيت گردند و در همه ابعاد زندگي به سوي خداي بزرگ رو آورند، چنان كه اين هدف از دعاهاي ابراهيم كه در بالا ذكر شد، مشخص شده است، بخصوص دعاي پنجم، كه خداوند پيامبري (اشاره به پيامبر اسلام - صلّي الله عليه و آله -) بفرستد، و او را در اين پايگاه توحيد مردم را به سوي خدا بخواند.
از سوي ديگر خداوند به ابراهيم و اسماعيل فرمان داد كه مناسك حج را بجا آورند، جبرئيل از طرف خداوند بر ابراهيم نازل شد و مناسك حج از طواف و سعي و وقوف در عرفان و مشعر و آداب مني و... را به آن دو بزرگوار آموخت، آنها نيز مناسك حج را به ترتيب فوق انجام دادند و با انجام مناسك حج، و توجه به محتواي بزرگ حج، شاهد منافع مادي و معنوي خود گردند.
به نقل مفسر معروف، ابن عباس، ابراهيم بر بالاي كوه ابو قبيس رفت، انگشتان دستش را به گوش گذاشت و فرياد زد: «اي مردم دنيا دعوت پروردگار خود را در مورد زيارت خانه خدا اجابت كنيد» خداوند صداي او را به همه مردم تا پايان دنيا رساند، آنان كه از تبار ابراهيم هستند از درون وجدان و فطرتشان به اين صدا لبيك گفتند و آمادگي خود را براي انجام اين هدف بزرگ، و ديدن دوره سازنده دانشگاه حج اعلام نمودند.
خداوند در قرآن (آيه 130 سوره بقره) به همه جهانيان اعلام كرد كه «هيچ كسي جز افراد سفيه و نادان از آيين پاك ابراهيم، روي گردان نميشود، ما ابراهيم را در اين جهان و جهان آخرت از مردان صالح و برجسته قرار داديم».
بر همين اساس، مراسم حج كه در اسلام ازمهمترين مراسم جهاني مذهبي است همواره يادآور خاطره ابراهيم است، و حماسه بندگي ابراهيم در تمام مراسم حج آميخته است، و اصولاً انجام مراسم حج بدون ياد ابراهيم، مفهومي ندارد، و اين كه خاطر آنست كه نام وراه حماسه اين مرد خدا هميشه زنده بماند و آنان كه ميخواهند راه عزت و عظمت انساني را بپيمايند، در اين راه گام بردارند.
حج در حقيقت حركت خلق پا به پاي ابراهيم در خط خدا است، عبادت و سياست فردي و اجتماعي در آن به هم آميخته است كه اگر به راستي محتواي واقعي آن، براساس صحيح دنبال شود، بزرگترين و عميقترين حماسه خدا پرستي بر پا خواهد شد، اميد آن كه روندگان به سوي حج، هدف و محتواي حج را مورد توجه قرار داده و در اين كلاس بزرگ اسلامي، به نداي ابراهيم معلم بزرگ بشري لبيك گويند. و در نتيجه همچون ابراهيم در صحنه حضور و ظهور داشته باشند. و بدانند كه حج ابراهيمي براساس برائت و بيزاري از مشركان، و تقويت بنيههاي معنوي و اقتصادي مسلمانان است.
دژدان
2021_08_27, 07:14 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#امتحانالهیدرقربانگاه اسماعيل
_بزرگترين ايثار ابراهيم و اسماعيل - عليه السلام - در راه خدا
ابراهيم فراز و نشيبهاي سختي را پشت سر گذاشت، و در همه جا و همه وقت، تسليم فرمان خدا بود و در راه او حركت ميكرد، همه رنجها را در راه خدا تحمل كرد و در تمام آزمايشهاي الهي قبول شد، و شايستگي خود را به اثبات رساند.
ابراهيم در زندگي، اسماعيل را خيلي دوست داشت، چرا كه اسماعيل ثمره عمرش و پاداش يك قرن رنج و سختيهايش بود، به علاوه سالها از او جدا بود و در فراق او ميسوخت، وانگهي زندگي اسماعيل در ظاهر و باطن در تمامي هدفها و راههاي خداجويي با زندگي ابراهيم در آميخته بود.
خداوند خواست ابراهيم را در مورد اسماعيل نيز امتحان كند، امتحاني كه بزرگترين و نيرومندترين انسانها را از پاي در ميآورد، و آن اين بود كه ابراهيم با دست خود كارد بر حلقوم اسماعيل بگذارد و او را در راه خدا قربان كند گر چه اجراي اين فرمان، بسيار سخت است اما براي ابراهيم كه قهرمان تسليم در برابر فرمان خدا است آسان است به قول شاعر:
از تو اي دوست نگسلم پيوند
گر به تيغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق اي كاش
كه ز عشق تو ميدهندم پند
اصل ماجرا چنين بود:
روزي اسماعيل كه جواني نيرومند و زيبا بود از شكار برگشت، چشم ابراهيم به قد و جمال هم چون سرو اسماعيل افتاد، مهر پدري، آن هم نسبت به چنين فرزندي، به هيجان آمد و محبت اسماعيل در زواياي دل ابراهيم جاي گرفت خداوند خواست ابراهيم را در مورد همين محبت سرشار امتحان كند.
شب شد، همان شب ابراهيم در خواب ديد كه خداوند فرمان ميدهد كه بايد اسماعيل را قربان كني.
ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا خواب، خواب رحماني است؟ شب بعد هم عين اين خواب را ديد، اين خواب را در شب سوم نيز ديد، يقين كرد كه خواب رحماني است. و وسوسهاي در كار نيست.
ابراهيم در يك دو راهي بسيار پرخطر قرار گرفت، اكنون وقت انتخاب است، كدام را انتخاب كند، خدا را يا نفس را، او كه هميشه خدا را بر وجود خود حاكم كرده، در اين جا نيز - هر چند بسيار سخت بود - به سوي خدا رفت، گر چه ابليس، سر راه او بيامان وسوسه ميكرد. مثلاً به او ميگفت اين خواب شيطاني است و يا از عقل دور است، كه انسان جوانش را بكشد و...
ابراهيم كه بت شكن تاريخ بود، اكنون ابليس شكن شد، جهاد اكبر كرد، و با تصميمي قاطع آماده قربان كردن اسماعيل شد، چرا كه كنگره عظيم حج قربان ميخواست، ايثار و فداكاري ميخواست، نفس كشي و ابليس كشي ميخواست تا مفهوم واقعي و عيني يابد، و امضا شود و مورد قبول واقع گردد.
ابراهيم نخست اين موضوع را با مادر اسماعيل «هاجر» در ميان گذاشت به او گفت: لباس پاكيزه به فرزندم اسماعيل بپوشان، موي سرش راشانه كن، ميخواهم او را به سوي دوست ببرم و هاجر اطاعت كرد.
وقت حركت، ابراهيم به هاجر گفت: كارد و طنابي به من بده، هاجر گفت: تو به زيارت دوست ميروي، كارد و طناب براي چه ميخواهي؟
ابراهيم گفت: شايد گوسفندي قربان بياورند، به كارد و طناب احتياج پيدا كنم.
هاجر كارد و طناب آورد، وابراهيم با اسماعيل به سوي قربانگاه حركت كردند.
دژدان
2021_08_27, 07:14 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#امتحانالهیدرقربانگاه اسماعیل
_مقاومت ابراهيم، اسماعيل و هاجر در برابر وسوسههاي شيطان
شيطان به صورت پيرمردي نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزي و نصيحت گفت: آيا ميداني ابراهيم، اسماعيل را به كجا ميبرد.
گفت: به زيارت دوست.
شيطان گفت: ابراهيم او را ميبرد تا به قتل رساند.
هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدري چون ابراهيم و پسري مانند اسماعيل.
شيطان گفت: ابراهيم ميگويد: خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداي راه خدا باد، كاش هزار فرزند ميداشتم و همه را در راه خدا قربان ميكردم (نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوي شيطان انداخت و او را از خود دور كرد).
وقتي كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمرد نزد ابراهيم رفت و گفت: اي ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطاني است، ابراهيم با كمال قاطعيت به او رو كرد و گفت: اي ملعون، شيطان تو هستي.
پيرمرد پرسيد: اي ابراهيم! آيا دل تو را ميدارد كه فرزند محبوبت را قربان كني؟
ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداي من فرمان ميداد كه آنها را در راهش قربان كنم، تسليم فرمان او بودم (نقل شده ابراهيم با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از خود دور ساخت).
شيطان از ابراهيم - عليه السلام - نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت: اي اسماعيل، پدرت تو را به قتل برساند، اسماعيل گفت: براي چه؟ شيطان گفت: ميگويد فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.
دژدان
2021_08_27, 07:16 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#امتحانالهیدرقربانگاه اسماعیل
_ابراهيم و اسماعيل - عليه السلام - در قربانگاه
ابراهيم فرزند عزيزش، ميوه دلش و ثمره يك قرن رنج و سختيهايش، اسماعيل عزيزتر از جانش را به قربانگاه «مني» آورد، به او گفت: فرزندم! در خواب ديدم كه تو را قربان ميكنم.
اسماعيل اين فرزند رشيد و با كمال كه به راستي شرايط فرزندي ابراهيم را دارا بود، بيدرنگ در پاسخ گفت: اي پدر! فرمان خدا را انجام بده، به خواست خدا مرا از مردان صبور و بااستقامت خواهي يافت.
اي پدر وصيت من به تو اين است كه:
1. دست و پاي مرا محكم ببند تا مبادا وقتي تيزي كارد بر من رسيد، حركتي كنم و لباس تو خون آلود گردد.
2. وقتي به خانه رفتي به مادرم تسلي خاطر بده و آرام بخش او باش.
3. مرا درحالي كه پيشانيم روي زمين است و در حال سجده هستم قربان كن كه بهترين حال براي قرباني است، وانگهي چشمت به صورت من نميافتد و در نتيجه محبت پدري بر تو غالب نميشود و تو را از اجراي فرمان خدا باز نميدارد.
ابراهيم دست و پاي اسماعيل را با طناب بست و آماده قربان كردن اسماعيل عزيزش شد، روحيه عالي اسماعيل، در را در اجراي فرمان كمك ميكرد، ابراهيم كارد را بر حلقوم اسماعيل ميگذارد، و براي اين كه فرمان خدا سريع اجرا گردد، كارد را فشار ميدهد، فشاري محكم، اما كارد نميبرد، ابراهيم ناراحت ميشود از اين رو كه فرمان خدا به تأخير ميافتد، با ناراحتي كارد را به زمين مياندازد، كار به اذن خدا به زبان ميآيد و ميگويد: «خليل به من ميگويد ببر، ولي جليل (خداي بزرگ) مرا از بريدن نهي ميكند».
ابراهيم از اسماعيل كمك ميخواهد، به او ميگويد فرزند چه كنم؟
اسماعيل ميگويد: سر كارد را (مانند نحر كردن شتر) در گودي حلقم فرو كن، ابراهيم ميخواست پيشنهاد اسماعيل را عمل كند و در همين لحظه نداي خدا به گوش ابراهيم ميرسد:
هان اي ابراهيم! «قَد صَدقتَ الرؤيا؛ فرمان خدا را با عمل تصيق كردي»
همراه اين ندا گوسفندي كه مدتها در صحراي علفزار بهشت چريده بود نزد ابراهيم آورده شد، ابراهيم ندايي شنيد كه از اسماعيل دست بردار و به جاي او اين گوسفند را قربان كن.
خداوند تشنه خون نيست، نميخواهد آدم بكشد، بلكه ميخواهد آدم بسازد، ابراهيم و اسماعيل با اين همه ايثار و بندگي و ايستادگي در سختترين امتحانات الهي، قهرمانانه فاتح شدند.
قصه ابراهيم و اسماعيل، قصه كشتن و خونريزي نيست بلكه قصه ايثار و استقامت و فداكاري و تسليم حق بودن است، تا ابراهيميان تاريخ بدانند كه بايد اين چنين به سوي خدا رفت، از همه چيز بريد و سر به آستان الله نهاد.
چرا كه تا انسان اين چنين نفس كش و ابليس برانداز و ايثارگر و مرد ميدان نباشد نميتواند ابراهيم شود و به امامت برسد، و بر فرق فرقدان كمال تكيه زند و بر ملكوتيان فايق گردد، و خداوند بر او سلام كند، و در قرآن بفرمايد: «سلام بر ابراهيم، ما اين چنين به نيكوكاران توجه داريم، ابراهيم از بندگان با ايمان ما بود».
اين است معني ايثار، قرباني، انتخاب بزرگ، فداكاري و استقامت و بالأخره همه چيز را براي خدا خواستن و در راه او فدا كردن.
خداوند در قرآن سوره صافات آيه 107 ميفرمايد:
«وَ فَدَيناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ؛ ما قرباني بزرگي فداي اسماعيل كرديم»
واژه «عظيم» شايد اشاره به اين است كه فداكاري ابراهيم آن قدر بزرگ است كه فدا شده آن نيز بزرگ است، نه تنها همان گوسفند كه در آن لحظه نزد ابراهيم آورده شد قرباني شد، بلكه همه سال در مراسم حج، و در تمام نقاط دنيا، مسلمانان روز عيد قربان، ميليونها گوسفند يا حيوانات ديگر ذبح ميكنند و به ياد ابراهيم قهرمان ايثار ميافتند، و خاطره ابراهيم را تجديد مينمايند، به راستي عظيم است، و خداوند اين چنين به بنگان مخلص و فداكارش پاداش ميدهد و نام بزرگ آنان را جاودانه در سينه زرين ابديت مينگارد و انسانهاي با ايمان تاريخ را بر آن ميدارد كه در برابر ابراهيم اين چنين تواضع كنند و ياد و حماسه او را فراموش ننمايند و سعي كنند كه در خط ابراهيم گام بردارند و ايثار و گذشت و ترور شيطان را از او و همسر و فرزندش بياموزند.
و در مناسك حج، كه بر حاجيان واجب شده با زدن هفت سنگ به جمره اُخري، سپس با بيست و يك سنگ، سه ستون سنگي (جمره اولي و وسطي و اخري) را سنگ باران كنند، براي آنست كه در كلاس بزرگ حج، هم چون ابراهيم و همسر و فرزندش به ميدان شيطان بروند و مردان و زنان و جوانان، اين چنين شيطان را ترور كنند نه اينكه خود مورد ترور شيطان شوند.
ابراهيم در اين آزمايش بزرگ نيز كار را به خوبي به پايان رساند، كار او آن چنان عالي بود كه فرشتگان به خروش افتادند كه: زهي بنده خالص كه او را در آتش افكندند از جبرئيل كمك نخواست، اينك براي خشنودي خدا، كارد بر حلقوم جوان عزيز خود گذاشته و حاضر شده ميوه قلبش را به دست خود قربان كند، آري اين است معني واقعي قربان، كه اگر اين قربان باشد، ما به عزت و عظمت در تمام ابعاد ميرسيم و گرنه عقب افتادهايم، به قول شاعر و عارف بزرگ
اقبال:
هر كه از تن بگذرد جانش دهند
هر كه جان در باخت جانانش دهند
هر كه نفس بت صفت را بشكند
در دل آتش گلستانش دهند
هر كه گردد نوح عقلش ناخدا
ايمني از موج توفانش دهند
هر كه بيسامان شود در راه دوست
در ديار دوست سامانش دهند
دژدان
2021_08_27, 07:16 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#امتحانالهیدرقربانگاه اسماعیل
_ترسيم ديگري از وصيت اسماعيل قهرمان صبر
اسماعيل تازه به رشد رسيده بود كه به قولي سيزده سال داشت، كم كم همياري با وفا و صديق براي پدر بود پدر در شب هشتم ذيحجه در خواب ديد كه كسي به او ميگويد بايد اسماعيل را در راه خدا قربان كني، اين شب را از اين رو شب «تَروِيه» گويند:
«لرؤية ابراهيم فيه في منامه؛ زيرا ابراهيم، در اين شب در خواب ديده بود كه اسماعيلش را قربان ميكند».
شب بعد (شب نهم) نيز همين خواب را ديد، به روشني اطمينان كامل يافت كه اين خواب، رحماني و راست است و وسوسهاي در كار نيست، اين شب را عرفه (شب شناخت) گفتند:
«لمعرفته صحة منامه؛ زيرا ابراهيم درستي خوابش را دريافت.»
ابراهيم تصميم گرفت، اسماعيل را قربان كند، وقتي اسماعيل را به قربانگاه برد و او را به زمين خواباند تا قربانش كند، اسماعيل اين وصيتهاي ششگانه را كرد:
1. دست و پايم را محكم ببند تا مبادا اضطراب كنم و با حركاتم فرمان خدا تأخير بيفتد.
2. پيراهنم را از بدن بيرون بياور تا خونم به آن نرسد، و شستنش براي شما زحمت نباشد و مادرم آن را نبيند و رنجيده خاطر نگردد.
3. پيراهن خود را به من بپوشان تا بوي تو از آن به مشامم رسد و جان دادن برايم آسان گردد.
4. كارد را بر حلقومم سبك بگذار، تا مرگ را به آرامي احساس كنم.
5. اگر ممكن است امشب نزد مادرم نرو تا مرا فراموش كند.(چرا كه دوري، از مهر و محبت ميكاهد)
6. سلامم را به مادرم برسان.
7. پيراهنم را نزد او ببر تا به يادگار به نزد او باشد.
وقتي كه ابراهيم اسماعيل را اين چنين در ياري پدر بر انجام فرمان خدا، آماده ديد با قلبي پر از صفا و صميميت گفت:
«نِعمُ العُونْ انتَ علي اَمرِ اللهِ؛ تو نيكو بنده خدا در انجام فرمان او هستي.»
دژدان
2021_08_27, 07:17 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#پايانعمراسماعيلعلیه السلامواسحاقعلیهال لام
_پايان عمر اسماعيل - عليه السلام - در مكه
حضرت اسماعيل با خانواده و فرزندانش در مكه زندگي ميكرد، و به عنوان پيامبر و راهنماي مردم ميزيست و براي شكوهمند نمودن مراسم حج در هر سال نقش مهم داشت، و در حقيقت كليدداري و مقام توليت حج بر عهده او بود.
ساختمان كعبه تا آن هنگام پرده نداشت، و به صورت سنگهاي ساده ساخته شده بود، و اسماعيل در كنار كعبه داراي خانهاي بود و همان جا زندگي ميكرد. تا اين كه روزي همسرش پيشنهاد كرد كه پرده براي دو درگاه كعبه درست كند، اسماعيل - عليه السلام - پيشنهاد او را پذيرفت، همسرش آن دو پرده را آماده كرد و در آن دو درگاه آويزان نمود، سپس همسرش پيشنهاد كرد كه شايسته است براي همه ساختمان كعبه پرده ببافم، اسماعيل اين پيشنهاد را نيز پذيرفت، از اين رو آويختن پرده بر كعبه از آن عصر تاكنون سنت است كه هر سال در روز عيد قربان تعويض ميشود.
هزينه زندگي اسماعيل، از صيد و دامداري تأمين ميشد، و پردهاي كه نخستين بار براي كعبه بافته شد، از پشم گوسفندان آن حضرت بود.
سالها گذشت از ابراهيم - عليه السلام - خبري نشد، اسماعيل نگران پدر بود، در انتظار او به سر ميبرد، از فراق پدر اندوهگين و چشم به راه بود، تا آن كه جبرئيل نزد او آمد، رحلت پدرش ابراهيم - عليه السلام - را در فلسطين به او خبر داد و به او تسلين گفت و به اسماعيل عرض كرد: «بايد صبر كني، و در مورد فراق جانسوز پدر سخني نامناسب نگويي كه موجب خشم خدا گردد.»
در ضمن جبرئيل به اسماعيل گفت: تو نيز از دنيا رحلت خواهي كرد، اسماعيل 137 و به قولي 180 سال عمر كرد و سرانجام از دنيا رفت و پيكرش را در كنار قبر مادرش در حجر اسماعيل (كنار كعبه) به خاك سپردند.
اسماعيل ميخواست مقام نبوت، بعد از او در نسل او باشد، خداوند خواسته او را اجابت كرد و جبرئيل اين بشارت را به اسماعيل داد، از اين رو اسماعيل در روزهاي آخر عمر يكي از فرزندان خود را طلبيد، و دايع نبوت را به او سپرد، وصيتهاي خود را به او نمود. با توجه به اين كه اسماعيل - عليه السلام - زودتر از اسحاق - عليه السلام - از دنيا رفت.
خداوند در قرآن دوازده بار از اسماعيل ياد كرده و او را به عنوان پيامبر صالح، متعهد، صادق الوعد، نيك سرشت و نيك روش، و شريك پدر در بازسازي ساختمان كعبه و پاكسازي آن از هر گونه شرك، و صابر ياد كرده است و در آيه 86 سوره انعام پس از شمارش جمعي از پيامبران از نسل ابراهيم - عليه السلام - ميفرمايد:
«وَ إِسْماعِيلَ وَ الْيسَعَ وَ يونُسَ وَ لُوطاً وَ كلاًّ فَضَّلْنا عَلَي الْعالَمِينَ؛ و اسماعيل، يسع، يونس و لوط، و همه را بر جهانيان برتري داديم.»
دژدان
2021_08_27, 07:18 AM
#داستانهایقرآنی
#حضرتاسماعيلو حضرت اسحاق علیه السلام
#پايانعمراسماعيل علیهالسلام و اسحاق علیه السلام
_پايان عمر اسحاق پيامبر - عليه السلام -
بخشي از فراز و نشيبهاي زندگي حضرت اسحاق - عليه السلام - در ضمن داستانهاي زندگي ابراهيم و اسماعيل - عليهما السلام - ذكر شد، كوتاه سخن اين كه: اسحاق دومين فرزند ابراهيم - عليه السلام - بود، مادرش ساره نام داشت، ابراهيم و ساره هر دو پير شده بودند، و اميد داشتن فرزند نداشتند، ابراهيم - عليه السلام - همواره دعا ميكرد كه خداوند فرزند صالحي به او بدهد، سرانجام خداوند لطف كرد و فرشتگان الهي تولد اسحاق - عليه السلام - را به ابراهيم - عليه السلام - بشارت دادند. سرانجام با تولد اين نوگل زيبا، فصل جديدي در زندگي ابراهيم - عليه السلام - و ساره به وجود آمد.
در قرآن هفده بار سخن از اسحاق - عليه السلام - به ميان آمده، و او را به عنوان عبد صالح خدا، پيامبر شايسته، داراي روش ارجمند ياد شده است، برنامه او همان برنامه پدرش ابراهيم - عليه السلام - بود، حضرت يوسف - عليه السلام - در زندان، برنامه خود را براساس پيروي از آيين پدرانش دانسته و ميگويد:
«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّة آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ؛ من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروي كردم.»
حضرت اسحاق - عليه السلام - هنگام بلوغ با دختري در سرزمين بابل به نام بقا خواهر يكي از شخصيتهاي آن ديار به نام لابان ازدواج كرد، پس از رحلت اسماعيل - عليه السلام - به مقام نبوت رسيد، و در چهل سالگي از طرف پدرش ابراهيم به عنوان تبليغ و ارشاد مردم كنعان و فلسطين مأمور شد، آنها را به سوي خداي يكتا فراخواند، سرانجام در شام سكونت نمود، و هم چنان به مسؤوليت مهم ارشاد اشتغال داشت و سرانجام در 180 سالگي رحلت نمود، مرقد مطهرش در شهر قدس خليل در نزديك مرقد مطهر پدرش حضرت ابراهيم - عليه السلام - قرار گرفته است او داراي فرزنداني بود كه برجستهترين آنها حضرت يعقوب - عليه السلام - پدر حضرت يوسف - عليه السلام - است كه داستانش بعداً خاطر نشان ميشود.
دژدان
2021_08_27, 07:20 AM
حضرت لوط علیه السلام
1..41..41..41..4
vBulletin® v4.2.2, Copyright ©2000-2023, Jelsoft Enterprises Ltd.