PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های بحارالانوار



دژدان
2020_02_14, 03:46 PM
besmellah17


داستان های بحارالانوار
جلد 1 تا 8

..5.....

دژدان
2020_02_14, 03:48 PM
داستان های بحارالانوار
جلد 1
1_گريه پيامبر صلي الله عليه و آله!

رسول خدا صلي الله عليه و آله شبي در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نيمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاريكي مشغول دعا و گريه زاري شد.
امّ سلمه كه جاي رسول خدا صلي الله عليه و آله را در رختخوابش خالي ديد، حركت كرد تا ايشان را بيابد. متوجه شد رسول اكرم صلي الله عليه و آله در گوشه خانه، جاي تاريكي ايستاده و دست به سوي آسمان بلند كرده اند. در حال گريه مي فرمود:
_خدايا! آن نعمت هايي كه به من مرحمت نموده اي از من نگير!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان!
_خدايا! مرا به سوي آن بديها و مكروه هايي كه از آنها نجاتم داده اي برنگردان!
_خدايا! مرا هيچ وقت و هيچ آني به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چيز و از هر گونه آفتي نگهدار!
در اين هنگام، امّ سلمه در حالي كه به شدت مي گريست به جاي خود برگشت.
پيامبر صلي الله عليه و آله كه صداي گريه ايشان را شنيدند به طرف وي رفتند و علت گريه را جويا شدند.
امّ سلمه گفت:
_يا رسول الله! گريه شما مرا گريان نموده است، چرا مي گرييد؟ وقتي شما با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داريد، اين گونه از خدا مي ترسيد و از خدا مي خواهيد لحظه اي حتي به اندازه يك چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس واي بر احوال ما!
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمودند:
_چگونه نترسم و چطور گريه نكنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالي كه حضرت يونس عليه السلام را خداوند لحظه اي به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمي بايست!

دژدان
2020_02_15, 02:29 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
2_رعايت حجاب در نزد نابينا!

امّ سلمه نقل مي كند:
در محضر پيامبر صلي الله عليه و آله بودم. يكي از همسرانش به نام ميمونه نيز آنجا بود. در اين هنگام، ابن امّ مكتوم كه نابينا بود به حضور رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد. پيامبر صلي الله عليه و آله به من و ميمونه فرمود:
_حجاب خود را در برابر ابن مكتوم رعايت كنيد!
پرسيدم:
_اي رسول خدا! آيا او نابينا نيست؟ بنابراين حجاب ما چه معني دارد؟
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
_آيا شما نابينا هستيد؟ آيا شما او را نمي بينيد؟
زنان نيز بايد چشمانشان را از نامحرم ببندند.

دژدان
2020_02_16, 08:27 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
3_بد خلقي فشار قبر مي آورد!

به رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده. پيغمبر صلي الله عليه و آله با اصحابشان از جاي برخاسته، حركت كردند. با دستور حضرت در حالي كه خود نظارت مي فرمودند سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن، او را در تابوت گذاشته و براي دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلي الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مي كرد. گاهي طرف چپ و گاهي طرف راست تابوت را مي گرفت، تا نزديكي قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللي ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
_من مي دانم اين قبر به زودي كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كاري كه بنده اش انجام مي دهد محكم باشد.
در اين هنگام، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت:
_سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
_مادر سعد! ساكت باش! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مي باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلي الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله! كارهايي كه براي سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگري تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاي برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروي كردم.
عرض كردند:
گاهي طرف راست و گاهي طرف چپ تابوت را مي گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مي گرفت من هم مي گرفتم!
عرض كردند:
_يا رسول الله صلي الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مي فرماييد سعد را فشار قبر گرفت؟
حضرت فرمود:
_آري، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است!

دژدان
2020_02_18, 08:29 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
4_دوازده درهم با بركت

شخصي محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد ديد لباس كهنه به تن دارد. دوازده درهم به حضرت تقديم نمود و عرض كرد:
يا رسول الله! با اين پول لباسي براي خود بخريد. رسول خدا صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام فرمود: پول را بگير و پيراهني برايم بخر! علي عليه السلام مي فرمايد:
_من پول را گرفته به بازار رفتم پيراهني به دوازده درهم خريدم و محضر پيامبر برگشتم، رسول خدا صلي الله عليه و آله پيراهن را كه ديد فرمود:
اين پيراهن را چندان دوست ندارم پيراهن ارزانتر از اين مي خواهم، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد؟
علي مي فرمايد:
من پيراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلي الله عليه و آله را به ايشان رساندم، فروشنده پذيرفت.
پول را گرفتم و نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمدم، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتاديم تا پيراهني بخريم.
در بين راه، چشم حضرت به كنيزكي افتاد كه گريه مي كرد.
پيامبر صلي الله عليه و آله نزديك رفت و از كنيزك پرسيد:
_چرا گريه مي كني؟
كنيز جواب داد:
_اهل خانه به من چهار درهم دادند كه متاعي از بازار برايشان بخرم. نمي دانم چطور شد پول ها را گم كردم. اكنون جرات نمي كنم به خانه برگردم.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود:
هر چه مي خواستي اكنون بخر و به خانه برگرد.
خدا را شكر كرد و خود به طرف بازار رفت و جامه اي به چهار درهم خريد و پوشيد.
در برگشت بر سر راه برهنه اي را ديد، جامه را از تن بيرون آورد و به او داد و خود دوباره به بازار رفت و پيراهني به چهار درهم باقيمانده خريد و پوشيد سپس به طرف خانه به راه افتاد.
در بين راه، باز همان كنيزك را ديد كه حيران و اندوهناك نشسته است. فرمود:
چرا به خانه ات نرفتي؟
_يا رسول الله! دير كرده ام، مي ترسم مرا بزنند.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله فرمود:
_بيا با هم برويم. خانه تان را به من نشان بده، من وساطت مي كنم كه از تقصيراتت بگذرند.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله به اتفاق كنيزك راه افتاد. همين كه به جلوي در خانه رسيدند كنيزك گفت:
_همين خانه است.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله از پشت در با صداي بلند گفت:
_اي اهل خانه سلام عليكم!
جوابي شنيده نشد. بار دوم سلام كرد. جوابي نيامد. سومين بار سلام كرد، جواب دادند:
_السلام عليك يا رسول الله و رحمة الله و بركاته!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
_چرا اول جواب نداديد؟ آيا صداي مرا نمي شنيديد؟
اهل خانه گفتند:
_چرا! از همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شماييد.
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
_پس علت تأخير چه بود؟
گفتند:
_دوست داشتيم سلام شما را مكرر بشنويم!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
_اين كنيزك شما دير كرده، من اينجا آمدم تا از شما خواهش كنم او را مؤاخذه نكنيد.
گفتند:
_يا رسول الله! به خاطر مقدم گرامي شما اين كنيزك از همين ساعت آزاد است.
سپس پيامبر صلي الله عليه و آله با خود گفت: خدا را شكر! چه دوازده درهم با بركتي بود، دو برهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد!

دژدان
2020_02_18, 08:30 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
5_سفارش هايي از پيامبر صلي الله عليه و آله

شخصي محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شد و از ايشان درخواست نمود تا به او توصيه اي بنمايند.
حضرت اين گونه توصيه فرمودند:
_من به تو سفارش مي كنم براي خدا شريك قرار ندهي، اگر چه در آتش بسوزي و شكنجه ببيني!
_پدر و مادرت را نيز اذيت مكن و به آنان نيكي كن، زنده باشند يا مرده. اگر دستور دهند كه از خانواده و زندگيت دست برداري چنين كن! و اين نشانه ايمان است.
_آنچه كه اضافه داري در اختيار برادر ديني ات بگذار!
_در برخورد با برادر مسلمانت گشاده رو باش!
_به مردم اهانت مكن و باران رحمتت را بر آنان ببار!
_هر كدام از مسلمانان را ديدار كردي سلام برسان!
_مردم را به سوي اسلام دعوت كن!
_بدان كه هر كارگشايي تو ثواب بنده آزاد كردن را دارد، بنده اي كه از فرزندان يعقوب است.
_بدان كه شراب و تمام مست كننده ها حرام اند.

دژدان
2020_02_26, 07:14 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
6_گريه براي يتيمان

در جنگ احد بسياري از رزمندگان اسلام، از جمله، حضرت حمزه عليه السلام به شهادت رسيدند. به طوري كه شايع شد كه شخص پيامبر صلي الله عليه و آله نيز شهيد شده اند.
زن هاي مدينه به سوي احد حركت كردند. فاطمه، دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله نيز در ميان آنان بود. پس از آنكه دريافتند پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله سالم است به مدينه بازگشتند. رسول خدا صلي الله عليه و آله نيز با كمي فاصله به طرف مدينه حركت نمود. زنان بار ديگر گريه كنان به استقبال شتافتند. در اين وقت زينب دختر جحش محضر پيامبر گرامي رسيد. پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود:
_صبور و پايدار باش!
گفت:
_براي چه؟
فرمود:
_در مورد شهادت برادرت عبدالله.
گفت:
_شهادت براي او گوارا و مبارك باد!
فرمود:
_صبر كن!
گفت:
_براي چه؟
فرمود:
_درباره شهادت دايي ات حمزه عليه السلام.
گفت:
_همه از آن خداييم و به سوي او باز مي گرديم، مقام شهادت براي او مبارك باد!
پس از چند لحظه، دوباره پيامبر صلي الله عليه و آله رو به زينب كرد و اظهار فرمود:
_صبور باش!
گفت:
_ديگر براي چه؟
فرمود:
_به خاطر شهادت شوهرت مصعب بن عمير.
زينب تا اين جمله را شنيد با صداي بلند گريه كرد و به طور جانگدازي ناله سر داد. او در پاسخ كساني كه مي گفتند:
_چرا براي شوهرت چنين گريه مي كني؟
پاسخ داد:
_گريه ام براي شوهرم نيست، چرا كه او به فيض شهادت در ركاب پيامبر صلي الله عليه و آله رسيده، بلكه گريه ام براي يتيمان اوست، كه اگر سراغ پدر را بگيرند، چه جوابي به آنان بدهم؟

دژدان
2020_02_26, 07:15 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
7_علي عليه السلام از عدالت مي گويد

يكي از خصوصيات حضرت علي عليه السلام اين بود كه بيت المال را به طور مساوي ميان مردم تقسيم مي كرد و بين مسلمانان تبعيض قايل نمي شد؛ اين امر باعث شده بود، برخي از طرفداران تبعيض و انحصار طلب ها به معاويه بپيوندند.
عده اي از دوستان علي عليه السلام به حضور حضرت رسيدند و گفتند:
_چنانچه افراد سيّاس و انحصار طلبها را با پول راضي كني، براي پيشرفت امور شايسته تر است. امام علي عليه السلام از اين پيشنهاد خشمگين شد و فرمود:
_آيا نظرتان اين است به كساني كه تحت حكومت من هستند ظلم كنم و حق آنان را به ديگران بدهم و با تضييع حقوق آنان ياراني دور خود جمع نمايم؟ به خدا سوگند! تا دنيا وجود دارد و تا آفتاب مي تابد و ستارگان در آسمان مي درخشند، اين كار را نخواهم كرد. اگر مال، از آن خودم بود آن را به طور مساوي تقسيم مي كردم، چه رسد به اينكه مال، مال خداست.
سپس فرمود:
_اي مردم! كسي كه كار نيك را در جاي نادرست انجام داد، چند روزي نزد افراد نااهل و تاريك دل مورد ستايش قرار مي گيرد و در دل ايشان محبت و دوستي مي آفريند؛ ولي اگر روزي حادثه بدي براي وي پيش بيايد و به ياريشان نيازمند شود، آنان بدترين و سرزنش كننده ترين دوستان خواهند شد.

دژدان
2020_02_26, 07:17 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
8_جوان قانون شكن

روزي عليه السلام در شدت گرما بيرون از منزل بود سعد پسر قيس حضرت را ديد و پرسيد:
_يا امير المؤمنين! در اين گرماي شديد چرا از خانه بيرون آمديد؟ فرمود:
_براي اينكه ستمديده اي را ياري كنم، يا سوخته دلي را پناه دهم. در اين ميان زني در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام عليه السلام ايستاد و گفت:
_يا امير المؤمنين شوهرم به من ستم مي كند و قسم ياد كرده است مرا بزند. حضرت با شنيدن اين سخن سر فرو افكند و لحظه اي فكر كرد سپس سر برداشت و فرمود:
نه به خدا قسم! بدون تأخير بايد حق مظلوم گرفته شود!
اين سخن را گفت و پرسيد:
_منزلت كجاست؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه او رسيد.
علي عليه السلام در جلوي درب خانه ايستاد و با صداي بلند سلام كرد. جواني با پيراهن رنگين از خانه بيرون آمد حضرت به وي فرمود:
از خدا بترس! تو همسرت را ترسانيده اي و او را از منزلت بيرون كرده اي.
جوان در كمال خشم و بي ادبانه گفت:
كار همسر من به شما چه ارتباطي دارد.
(والله لاحرقنها بالنار لكلامك.)
بخدا سوگند بخاطر اين سخن شما او را آتش خواهم زد!
علي عليه السلام از حرف هاي جوان بي ادب و قانون شكن سخت بر آشفت! شمشير از غلاف كشيد و فرمود:
من تو را امر به معروف و نهي از منكر مي كنم، فرمان الهي را ابلاغ مي كنم، حال تو بمن تمرد كرده از فرمان الهي سر پيچي مي كني؟ توبه كن والا تو را مي كشم.
در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مي شد، افرادي كه از آنجا عبور مي كردند محضر امام (ع) رسيدند و به عنوان امير المؤمنين سلام مي كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسري مي كند، به خود آمد و با كمال شرمندگي سر را به طرف دست علي (ع) فرود آورد و گفت:
يا امير المؤمنين از خطاي من درگذر، از فرمانت اطاعت مي كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت خواهم نمود. حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد داخل منزل خود شود و به زن نيز توصيه كرد كه با همسرت طوري رفتار كن كه چنين رفتار خشن پيش نيايد.

دژدان
2020_02_26, 07:18 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
9_علي عليه السلام و بيت المال

زاذان نقل مي كند:
من با قنبر غلام امام علي عليه السلام محضر امير المؤمنين وارد شديم قنبر گفت:
يا امير المؤمنين چيزي براي شما ذخيره كرده ام! حضرت فرمود:
_آن چيست؟
عرض كرد: تعدادي ظرف طلا و نقره! چون ديدم تمام اموال غنائم را تقسيم كردي و از آنها براي خود بر نداشتي! من اين ظرف ها را براي شما ذخيره كرده ام.
حضرت علي عليه السلام شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود:
_واي بر تو! دوست داري كه به خانه ام آتش بياوري! خانه ام را بسوزاني! سپس آن ظرف ها را قطعه قطعه كرد و نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند.

دژدان
2020_02_26, 07:19 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
10_علي عليه السلام و يتيمان

روزي حضرت علي عليه السلام مشاهده نمود زني مشك آبي به دوش گرفته و مي رود. مشك آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
زن گفت:
_علي بن ابي طالب همسرم را به ماموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگي آنان را ندارم. احتياج وادارم كرده كه براي مردم خدمتكاري كنم.
علي عليه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتي گذراند. صبح زنبيل طعامي با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه، كساني از علي عليه السلام درخواست مي كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم.
حضرت مي فرمود:
_روز قيامت اعمال مرا چه كسي به دوش مي گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد:
_كيست؟
حضرت جواب دادند:
_كسي كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براي كودكانت طعامي آورده، در را باز كن!
زن در را باز كرد و گفت:
_خداوند از تو راضي شود و بين من و علي بن ابي طالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
_نان مي پزي يا از كودكانت نگهداري مي كني؟
زن گفت:
_من در پختن نان تواناترم، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمير نمود. علي عليه السلام گوشتي را كه همراه آورده بود كباب مي كرد و با خرما به دهان بچه ها مي گذاشت.
با مهر و محبت پدرانه اي لقمه بر دهان كودكان مي گذاشت و هر بار مي فرمود:
فرزندم! علي را حلال كن! اگر در كار شما كوتاهي كرده است.
خمير كه حاضر شد، علي عليه السلام تنور را روشن كرد. در اين حال، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مي كرد و مي فرمود:
_اي علي! بچش طعم آتش را! اين جزاي آن كسي است كه از وضع يتيم ها و بيوه زنان بي خبر باشد.
اتفاقا زني كه علي عليه السلام را مي شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت:
واي بر تو! اين پيشواي مسلمين و زمامدار كشور، علي بن ابي طالب عليه السلام است.
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگي گفت:
_يا امير المؤمنين! از شما خجالت مي كشم، مرا ببخش!
حضرت فرمود:
_از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهي شده است، من از تو شرمنده ام!

دژدان
2020_02_26, 07:21 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
11_وقتي عمر از علي عليه السلام مي گويد!

ابووائل نقل مي كند، روزي همراه عمربن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.
گفتم: چرا ترسيدي؟
_گفت: واي بر تو! مگر شير درنده، انسان بخشنده، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم پيشگان را نمي بيني؟
گفتم:
_او علي بن ابي طالب است.
گفت:
_شما او را به خوبي نشناخته اي! نزديك بيا از شجاعت و قهرماني علي براي تو بگويم، نزديك رفتم، گفت:
_در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلي الله عليه و آله سرپرست اوست. هنگامي كه آتش جنگ، شعله ور شد، هر دو لشكر به يكديگر هجوم بردند ناگهان! صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طوري كه توان جنگي را از دست داديم و با كمال آشفتگي از ميدان فرار كرديم. در ميان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه! علي را ديدم، كه مانند شير پنجه افكن، راه را بر ما بست، مقداري ماسه از زمين بر داشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد! زشت و سياه باد، روي شما به كجا فرار مي كنيد؟ آيا به سوي جهنم مي گريزيد؟
ما به ميدان برنگشتيم. بار ديگر بر ما حمله كرد و اين بار در دستش اسلحه بود كه از آن خون مي چكيد! فرياد زد:
_شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد.
به چشم هايش نگاه كردم، گويي مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مي كشيد و يا شبيه، دو پياله پر از خون. يقين كردم به طرف ما مي آيد و همه ما را مي كشد! من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم:
_اي ابوالحسن! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهي فرار مي كنند و گاهي حمله مي آورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مي كند.
گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون همواره آن وحشتي كه آن روز از هيبت علي عليه السلام بر دلم نشسته، هرگز فراموش نكرده ام!

دژدان
2020_02_26, 07:22 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
12_الجار ثم الدار!

امام حسن عليه السلام مي فرمايد:
مادرم زهرا عليهاالسلام را در شب جمعه ديدم تا سپيده صبح مشغول عبادت و ركوع و سجود بود و مؤمنين را يك يك نام مي برد و دعا مي كرد، اما براي خودش دعا نكرد عرض كردم:
_مادر جان چرا براي خودتان دعا نمي كنيد؟
فرمودند:
_فرزندم اول همسايه، بعد خويشتن! (الجار ثم الدار!)

دژدان
2020_03_14, 10:16 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
13_چه كسي براي حسينم گريه مي كند؟

هنگامي كه پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم شهادت حسين عليه السلام و ساير مصيبت هاي او را به دختر خود، خبر داد؛ فاطمه عليهاالسلام سخت گريه نمود و عرض كرد:
- پدر جان! اين گرفتاري چه زماني رخ مي دهد؟
رسول خدا فرمود:
- زماني كه من و تو و علي در دنيا نباشيم.
آن گاه گريه فاطمه شديدتر شد. عرض كرد:
- چه كسي بر حسينم گريه مي كند، و به عزاداري او قيام مي نمايد؟
پيامبر فرمود:
- فاطمه! زنان امتم بر زنان اهل بيتم، و مردان بر مردان گريه مي كنند و در هر سال، عزاداري او را تجديد مي كنند. روز قيامت كه فرا رسد، تو براي زنان شفاعت مي كني و من براي مردان، و هر كه بر گرفتاري حسين گريه كند، دست او را مي گيريم و داخل بهشت مي كنيم. فاطمه جان! تمام ديده ها روز قيامت گريان است، مگر چشمي كه بر مصيبت حسين گريه كند! آن چشم براي رسيدن به نعمت هاي بهشت خندان است!

دژدان
2020_03_14, 10:17 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
14_نسخه اي براي گناه كردن!

مردي خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، و عرض كرد كه شخص گنه كاري هستم و نمي توانم خود را از معصيت نگهدارم، لذا نيازمند نصايح آن حضرت مي باشم. امام عليه السلام فرمودند:
پنج كار را انجام بده، بعد هر گناهي مي خواهي بكن!
اول: روزي خدا را نخور، هر گناهي مايلي بكن!
دوم: از ولايت خدا خارج شو، هر گناهي مي خواهي بكن!
سوم: جايي را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، سپس هر گناهي مي خواهي بكن!
چهارم: وقتي ملك الموت براي قبض روح تو آمد اگر توانستي او را از خودت دور كن و بعد هر گناهي مي خواهي بكن!
پنجم: وقتي مالك دوزخ تو را داخل جهنم كرد، اگر امكان داشت داخل نشو و آن گاه هر گناهي مايلي انجام بده!

دژدان
2020_03_14, 10:18 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
15_عاقبت ابن زياد!

ابراهيم (پسر مالك اشتر) سرهاي بريده ابن زياد و سران دشمن را براي مختار فرستاد. مختار در حال غذا خوردن بود كه سرهاي بريده دشمنان را در كنار وي به زمين ريختند.
مختار گفت:
- سر مقدس حسين عليه السلام را هنگامي كه ابن زياد غذا مي خورد نزدش آوردند، اكنون حمد و سپاس خداوند را كه سر نحس ابن زياد در هنگام غذا خوردن نزد من آورده شده است!
در اين هنگام، مار سفيدي در ميان سرها پيدا شد و درون سوراخ بيني ابن زياد رفت و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار شد!
مختار پس از صرف غذا برخاست و با كفشي كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت:
- اين كفش را بشوي كه آن را بر صورت كافري نجس نهادم!
مختار سرهاي نحس دشمنان را براي محمد حنفيه در حجاز فرستاد.
محمد حنفيه نيز سر ابن زياد را نزد امام سجاد عليه السلام فرستاد، امام عليه السلام در آن هنگام مشغول غذا خوردن بودند، فرمودند:
- روزي كه سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آوردند او غذا مي خورد. از خداوند خواستم، مرا زنده نگهدارد تا سر بريده ابن زياد را در كنار سفره غذا بنگرم. خداوند را سپاس كه اكنون دعايم مستجاب شد.

دژدان
2020_03_14, 10:19 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
16_طلب روزي حلال، صدقه است!

امام زين العابدين عليه السلام سحرگاه در طلب روزي از منزل خارج شد، عرض كردند:
- يابن رسول الله! كجا مي رويد؟
فرمود:
- از منزل بيرون آمدم تا براي خانواده ام صدقه اي بدهم.
عرض كردند:
- چطور به خانواده تان صدقه مي دهيد؟
فرمود:
- هركس از راه حلال روزي را به دست آورد (و براي خانواده خود خرج نمايد) در پيشگاه خداوند براي او صدقه محسوب مي شود!

دژدان
2020_03_14, 10:20 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
17_توشه بر دوش به سوي آخرت!

زهري مي گويد:
در شبي تاريك و سرد، علي بن حسين عليه السلام را ديدم كه مقداري آذوقه به دوش گرفته، مي رود. عرض كردم:
- يابن رسول الله! اين چيست، به كجا مي بريد؟
حضرت فرمودند:
- زهري! من مسافرم. اين توشه سفر من است. مي برم در جاي محفوظي بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالي و بي توشه نباشم!)
گفتم:
- يابن رسول الله! اين غلام من است، اجازه بفرما اين بار را به دوش بگيرد و هر جا مي خواهي ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم، تو راه خود را بگير و برو با من كاري نداشته باش!
زهري بعد از چند روز حضرت را ديد، عرض كرد:
- يابن رسول الله! من از آن سفري كه آن شب درباره اش سخن مي گفتي، اثري نديدم!
فرمود:
- سفر آخرت را مي گفتم و سفر مرگ نظرم بود كه براي آن آماده مي شدم!
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه هاي نيازمندان توضيح داد و فرمود:
- آمادگي براي مرگ با دوري جستن از حرام و خيرات دادن به دست مي آيد.

دژدان
2020_03_14, 10:21 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
18_نوشته اي به خط سبز!

مردي از بزرگان جبل هر سال به زيارت مكه مشرف مي شد و هنگام برگشت در مدينه محضر امام صادق عليه السلام مي رسيد.
يك بار قبل از تشرف به حج، خدمت امام عليه السلام رسيد و ده هزار درهم به ايشان داد و گفت:
- تقاضا دارم با اين مبلغ خانه اي برايم خريداري نماييد.
سپس به قصد زيارت مكه معظمه از محضر امام عليه السلام خارج شد.
پس از انجام مراسم حج، خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و حضرت او را در خانه خود جاي داد و نوشته اي به او مرحمت نمود و فرمود:
- خانه اي در بهشت برايت خريدم كه حد اول آن به خانه محمد مصطفي صلي الله عليه و آله وسلم، حد دومش به خانه علي عليه السلام، حد سوم به خانه حسن مجتبي عليه السلام و حد چهارم آن به خانه حسين بن علي عليه السلام متصل است.
مرد كه اين سخن را از امام شنيد، قبول كرد.
حضرت آن مبلغ را ميان فقرا و نيازمندان از فرزندان امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام تقسيم كردند و مرد جبلي به وطن خود بازگشت.
چون مدتي گذشت، آن مرد مريض شد و بستگان خود را احضار نموده، گفت:
- من مي دانم آنچه امام صادق عليه السلام فرمود، حقيقت دارد. خواهش مي كنم اين نوشته را با من دفن كنيد!
پس از مدت كوتاهي از دنيا رفت و بنابر وصيتش آن نوشته را با او دفن كردند. روز ديگر كه آمدند، ديدند مكتوبي با خط سبز روي قبر اوست كه در آن نوشته شده: (به خدا سوگند! جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا نمود!)

دژدان
2020_03_14, 10:22 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
19_پابرهنه در ميان آتش!

مأمون رقي نقل مي كند:
روزي خدمت امام صادق عليه السلام بودم، سهل بن حسن خراساني وارد شد، سلام كرده، نشست. آن گاه عرض كرد:
- يابن رسول الله، امامت حق شماست زيرا شما خانواده رأفت و رحمتيد، از چه رو براي گرفتن حق قيام نمي كنيد، در حالي كه يكصد هزار تن از پيروانتان با شمشيرهاي بران حاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند!
امام فرمود:
- اي خراساني! بنشين تا حقيقت بر تو آشكار شود.
به كنيزي دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طوري كه شعله هاي آن، قسمت بالاي تنور را سفيد كرد.
به سهل فرمود:
- اي خراساني! برخيز و در ميان اين تنور بنشين!
خراساني شروع به عذر خواهي كرد و گفت:
- يابن رسول الله! مرا به آتش نسوزان و از اين حقير بگذر!
امام فرمود:
- ناراحت نباش! تو را بخشيدم.
در همين هنگام، هارون مكي، در حالي كه نعلين خود را به دست گرفته بود، با پاي برهنه وارد شد و سلام كرد. امام پاسخ سلام او را داد و فرمود:
- نعلين را بيانداز و در تنور بنشين!
هارون نعلينش را انداخت و بي درنگ داخل تنور شد!
امام با خراساني شروع به صحبت كرد و از اوضاع بازار و خصوصيات خراسان چنان سخن مي گفت كه گويا سال هاي دراز در آنجا بوده اند. سپس از سهل خواستند تا ببيند وضع تنور چگونه است. سهل مي گويد، بر سر تنور كه رسيدم، ديدم هارون در ميان خرمن آتش دو زانو نشسته است. همين كه مرا ديد، از تنور بيرون آمد و به ما سلام كرد. امام به سهل فرمود:
در خراسان چند نفر از اينان پيدا مي شود؟
عرض كرد:
- به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمي شود.
آن جناب نيز فرمودند:
آري! به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمي شود. اگر پنج نفر همدست و همداستان اين مرد يافت مي شد، ما قيام مي كرديم.

دژدان
2020_03_14, 10:23 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
20_انسان هايي كه در باطن، ميمون و خوك اند!

ابوبصير يكي از شيعيان پاك و مخلص امام صادق عليه السلام مي گويد:
من با آن حضرت در مراسم حج شركت نمودم.
هنگامي كه به همراه امام عليه السلام كعبه را طواف مي كرديم، عرض كردم:
- فدايت شوم، آيا خداوند اين جمعيت بسيار را كه در حج شركت نموده اند مي آمرزد؟
امام صادق عليه السلام فرمود:
- اي ابا بصير! بسياري از اين جمعيت كه مي بيني، ميمون و خوك هستند!
عرض كردم:
- آنها را به من نشان بده!
آن حضرت دستي بر چشمان من كشيد و كلماتي به زبان جاري نمود. ناگهان! بسياري از آن جمعيت را ميمون و خوك ديدم، وحشت كردم! سپس بار ديگر دستش را بر چشمان من كشيد، آن گاه دوباره آنان را همان گونه كه در ظاهر بودند ديدم. سپس فرمود:
- اي ابا بصير! نگران مباش! شما در بهشت، شادمان هستيد و طبقات دوزخ جاي شما نيست.
سوگند به خدا! سه نفر، بلكه دو نفر، بلكه يك نفر از شما شيعيان حقيقي در آتش دوزخ نخواهد بود.

دژدان
2020_03_14, 10:24 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
21_خريد نان به نرخ روز

امام صادق عليه السلام به معتب مسؤول خرج خانه خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكي داريم؟
- معتب: عرض كردم:
- به قدري كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم.
- آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش!
- يابن رسول الله! گندم در مدينه ناياب است، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براي ما ميسر نخواهد شد.
- سخن همين است كه گفتم، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش!
معتب مي گويد:
- پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:
- بعد از اين، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس، بايد نيمي از گندم و نيمي از جو باشد و نبايد با ناني كه در حال حاضر توده مردم مصرف مي كنند، تفاوت داشته باشد.
من - بحمدالله - توانايي دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهي اداره كنم، ولي اين كار را نمي كنم تا در پيشگاه الهي اقتصاد و محاسبه در زندگي را رعايت كرده باشم.

دژدان
2020_03_14, 10:25 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
22_ارشاد با بذل مال!

مدتي بود كه شخصي دايم نزد امام كاظم عليه السلام مي آمد و فحش و ناسزا مي گفت. بعضي از نزديكان حضرت كه قضيه را چنين ديدند، به ايشان عرض كردند:
- اجازه بدهيد ما اين فاسق را بكشيم!
حضرت اجازه ندادند و از مكان و مزرعه او پرسيدند و سپس سوار بر مركبي به مزرعه وي رفتند. آن مرد صدا زد:
- از ميان زراعت من نياييد! حاصل مرا پايمال مي كنيد!
حضرت آمدند نزديك ايشان پياده شدند. با لبخندي در كنارش نشستند و سپس فرمودند:
- چقدر براي زراعت خرج كرده اي؟
گفت:
- صد دينار.
فرمود:
- چقدر اميد دخل داري؟
گفت:
- دويست دينار.
فرمود:
- اين سيصد دينار را بگير و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را كه اميد داري به تو مرحمت مي كند.
مرد پول را گرفت و پيشاني حضرت را بوسيد. حضرت تبسم كرده، برگشت.
فردا كه امام عليه السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتي كه حضرت را ديد گفت:
- الله اعلم حيث يجعل رسالته
اصحاب پرسيدند ديروز چه مي گفت، امروز چه مي گويد، ديروز فحش و ناسزا مي گفت، امروز تعريف و تمجيد مي كند؟
حضرت به اصحاب فرمودند:
- شما گفتيد اجازه بده ما اين مرد را بكشيم و لكن من با مبلغي پول او را اصلاح كردم! يكي از راه هاي اصلاح حال مردم احسان و بخشش است.

دژدان
2020_03_14, 10:26 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
23_چوب خلال و يك سال معطلي!

احمد پسر حواري مي گويد:
- آرزو داشتم سليمان داراني، يكي از عرفا را در خواب ببينم.
پس از يك سال، او را در خواب ديدم.
به او گفتم:
- استاد! خداوند با تو چه كرد؟
گفت:
- اي احمد! از جايي مي آمدم، قدري هيزم در آنجا ديدم، چوبي به اندازه چوب خلال از آنها برداشتم، نمي دانم خلال كردم يا نه!
اكنون يك سال است كه براي حساب همان چوب معطل هستم.

دژدان
2020_03_14, 10:27 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
24_مكافات عمل

در زمان حضرت موسي پادشاه ستمگري بود كه وي به شفاعت بنده صالح، حاجت مؤمني را به جا آورد! از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در يك روز از دنيا رفتند! مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند.
اما جنازه مؤمن در خانه اش ماند و حيواني بر او مسلط گشت و گوشت صورت وي را خورد! پس از سه روز حضرت موسي از قضيه با خبر شد.
موسي در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود كه با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيواني صورتش را خورد! سبب چيست؟
وحي آمد كه اي موسي! دوستم از آن ظالم حاجتي خواست، او هم بجا آورد، من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم..
اما مؤمن چون از ستمگر كه دشمن من بود، حاجت خواست، من هم كيفر او را در اين جهان دادم، حال، هر دو نتيجه كارهاي خودشان را ديدند.

دژدان
2020_03_14, 10:28 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
25_خودبيني هرگز!

يكي از ياران حضرت عيسي عليه السلام كه قد كوتاهي داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مي شد، در يكي از مسافرتها كه همراه عيسي عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند.
حضرت عيسي با يقين خالصانه گفت:
(بسم الله) و بر روي آب حركت كرد!
مرد كوتاه قد، هنگامي كه ديد عيسي بر روي آب راه مي رود، با يقين راستين گفت:
بسم الله، و روي آب به راه افتاد تا به حضرت عيسي رسيد. در اين حال مرد دچار خودبيني و غرور شد و با خود گفت:
عيسي روح الله روي آب راه مي رود و من هم روي آب راه مي روم، بنابراين، عيسي چه فضيلتي بر من دارد؟ هر دو روي آب راه مي رويم.
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
(اي روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده!)
حضرت عيسي دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اي مرد مگر چه گفتي كه در آب فرو رفتي؟
مرد كوتاه قد گفت:
من گفتم، همان طور كه روح الله روي آب راه مي رود، من نيز روي آب راه مي روم. پس با اين حساب چه فرقي بين ماست! خودبيني به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم.
حضرت عيسي فرمود:
تو خود را (در اثر خودبيني) در جايگاهي قرار دادي كه شايسته آن نبودي بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتي توبه كن!
مرد توبه كرد و به رتبه و مقامي كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت.
امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
(فاتقوا الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.)
(پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد.)

دژدان
2020_03_14, 10:29 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
26_سفارش هايي از امام باقر عليه السلام

جابر جعفي نقل مي كند:
بعد از خاتمه اعمال حج، با جمعي به خدمت امام محمد باقر عليه السلام رسيديم. هنگامي كه خواستيم با حضرت وداع كنيم، عرض كرديم توصيه اي بفرمايند!
اظهار داشتند:
_اقوياي شما به ضعفا كمك كنند!
_اغنيا از فقرا دلجويي نمايند!
_هر يك از شما خير خواه برادر ديني اش باشد. و آنچه براي خود مي خواهد براي او نيز بخواهد!
_اسرار ما را از نااهلان مخفي داريد، و مردم را بر ما مسلط نكنيد!
_به گفته هاي ما و آنچه از ما به شما مي رسانند توجه كنيد؛ اگر ديديد موافق قرآن است، آن را بپذيريد و چنانچه آن را موافق قرآن نيافتيد، بر زمين بياندازيد!
_اگر مطلبي بر شما مشتبه شد، درباره آن تصميمي نگيريد و آن را به ما عرضه داريد تا آن طور كه لازم است براي شما تشريح كنيم.
_اگر شما چنين بوديد كه توصيه شد و از اين حدود تجاوز نكرديد و پيش از زمان قائم ما كسي از شما بميرد، شهيد از دنيا رفته است.
هر كس قائم ما را درك كند و در ركاب او كشته شود، ثواب دو شهيد دارد و هر كس در ركاب او يكي از دشمنان ما را به قتل برساند، ثواب بيست شهيد خواهد داشت.

دژدان
2020_03_14, 10:30 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
1_از ما حركت از خدا بركت

يكي از ياران رسول خدا صلي الله عليه و آله فقير شد. محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد.
پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود:
برو هر چه در منزل داري اگر چه كم ارزش هم باشد بياور!
آن مرد انصار رفت و طاقه اي گليم و كاسه اي را خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود:
چه كسي اينها را از من مي خرد؟
_مردي گفت: من آنها را به يك درهم خريدارم.
_حضرت فرمود: كسي نيست كه بيشتر بخرد!
_مرد ديگري گفت: من به دو درهم مي خرم.
پيغمبر صلي الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمود: اينها مال تو است.
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با يك درهم غذايي براي خانواده ات تهيه كن و با درهم ديگر تبري خريداري كن و او نيز به دستور پيغمبر صلي الله عليه و آله عمل كرد.
تبري خريد و خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله آورد.
_حضرت فرمود: اين تبر را بردار و به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن، در بازار بفروش.
مرد به فرمايشات رسول خدا صلي الله عليه و آله عمل كرد.
مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگي او بهتر شد.
پيغمبر گرامي صلي الله عليه و آله به او فرمود: اين بهتر از آن است كه روز قيامت بيايي در حالي كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد.

دژدان
2020_03_14, 10:31 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
2_يك شبانه روز خدمت، بهتر از يك سال جهاد!

جواني محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله! خيلي مايلم در راه خدا بجنگم.
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن! اگر كشته شوي زنده و جاويد خواهي بود و از نعمتهاي بهشتي بهره مند مي شوي و اگر بميري، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردي، گناهانت بخشيده شده و همانند روزي كه از مادر متولد شده اي از گناه پاك مي گردي...
عرض كرد: يا رسول الله! پدر و مادرم پير شده اند و مي گويند، ما به تو انس گرفته ايم و راضي نيستند من به جبهه بروم.
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش. سوگند به آفريدگارم! يك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از يك سال جهاد در جبهه جنگ است.

دژدان
2020_03_14, 10:31 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
3_رضايت مادر

رسول خدا صلي الله عليه و آله در كنار بستر جواني حاضر شدند كه در حال جان دادن بود.
به او فرمود: بگو (لا اله الا الله).
جوان چند بار خواست بگويد، اما زبانش بند آمد و نتوانست. زني در كنار بستر او نشسته بود. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله از او پرسيدند: اين جوان مادر دارد؟
_زن پاسخ داد: آري! من مادر او هستم.
_فرمود: تو از اين جوان ناراضي هستي؟
_گفت: آري! شش سال است كه با او قهرم و سخن نگفته ام!
_فرمود: از او بگذر!
_زن گفت: خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودي شما اي رسول خدا!
سپس پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به جوان فرمود: بگو (لا اله الا الله).
_جوان گفت: (لا اله الا الله)
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: چه مي بيني؟
مرد سياه و بد قيافه اي را در كنار خود مي بينم كه لباس چركين به تن دارد و بدبو است. گلويم را گرفته و خفه ام مي كند!
_حضرت فرمود: بگو اي خدايي كه اندك را مي پذيري و از گناهان بسيار مي گذري، اندك را از من بپذير و تقصيرات زيادم را ببخش! تو خداي بخشنده و مهربان هستي.
جوان هم گفت.
حضرت فرمود اكنون نگاه كن. ببين چه مي بيني؟
حالا مردي سفيدرو و خوش قيافه و خوشبو را مي بينم. لباس زيبا به تن دارد. در كنار من است و آن مرد سياه چهره از من دور مي شود!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان.
جوان بار ديگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مي بيني؟
مرد سياه را ديگر نمي بينم و فقط مرد سفيد در كنار من است. اين جمله را گفت و از دنيا رفت.

دژدان
2020_03_14, 10:32 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
4_فقيري در كنار ثروتمند

يكي از مسلمانان ثروتمند با لباس تميز و فاخر محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و در كنار حضرت نشست، سپس فقيري ژنده پوش با لباس كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت.
مرد ثروتمند يكباره لباس خود را جمع كرد و خويش را به كناري كشيد تا از فقير فاصله بگيرد.
پيامبر خدا صلي الله عليه و آله از اين رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد و به او رو كرد و فرمود:
آيا ترسيدي چيزي از فقر او به تو سرايت كند؟
_مرد ثروتمند گفت: خير! يا رسول الله.
_پيامبر صلي الله عليه و آله: آيا ترسيدي از ثروت تو چيزي به او برسد؟
_ثروتمند: خير! يا رسول الله.
_پيامبر صلي الله عليه و آله: پس چرا از او فاصله گرفتي و خودت را كنار كشيدي؟
_ثروتمند: من همدمي (شيطان يا نفس اماره) دارم كه فريبم مي دهد و نمي گذارد واقعيتها را ببينم، هر كار زشتي را زيبا جلوه مي دهد و هر زيبايي را زشت نشان مي دهد. اين عمل زشت كه از من سر زد، يكي از فريبهاي اوست. من اعتراف مي كنم كه اشتباه كردم. اكنون حاضرم براي جبران اين رفتار ناپسندم نصف سرمايه خود را رايگان به اين فقير مسلمان بدهم.
پيامبر صلي الله عليه و آله به مرد فقير فرمود: آيا اين بخشش را مي پذيري؟
_فقير: نه! يا رسول الله.
_ثروتمند: چرا؟!
_فقير: زيرا مي ترسم من نيز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد.

دژدان
2020_03_31, 05:56 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
5_نان خوردن به وسيله دين خدا ممنوع!

ابن عباس (پسرعموي پيغمبر اسلام) مي گويد:
هرگاه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله كسي را مي ديد و وي توجه حضرت را به خود جلب مي كرد مي فرمود: او شغل و حرفه اي دارد؟
اگر مي گفتند: نه!
مي فرمود: از نظر من افتاد.
وقتي از ايشان سؤال مي كردند: چرا؟
حضرت مي فرمود:
_به خاطر اينكه اگر آدم خداشناس شغلي نداشته باشد دين خدا را وسيله دنياي خود قرار مي دهد و از دين خود نان مي خورد.

دژدان
2020_03_31, 05:57 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
6_قوي ترين انسان

روزي پيامبر اسلام از محلي مي گذشت، مشاهده كرد گروهي از جوانان سرگرم مسابقه وزنه برداري هستند. آنجا سنگ بزرگي بود كه هر كدام آن را به قدري توانايي خود بلند مي كردند. رسول خدا صلي الله عليه و آله پرسيدند: چه مي كنيد؟
_گفتند: زورآزمايي مي كنيم تا بدانيم كدام يك از ما نيرومندتر است؟ _فرمود: مايليد من بگويم كدامتان از همه قويتر و زورمندتر است؟
_عرض كردند: بلي! يا رسول الله صلي الله عليه و آله. چه بهتر كه پيامبر سلام بگويد چه كسي از همه قويتر است؟ پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله فرمود:
از همه نيرومندتر كسي است كه هرگاه از چيزي خوشش آمد علاقه به آن چيز او را به گناه و خلاف حق وادار نكند و هرگاه عصباني شد طوفان خشم او را از مدار حق خارج نكند. كلمه اي دروغ يا دشنام بر زبان نياورد و هرگاه قدرتمند گشت به زياده از اندازه حق خود دست درازي نكند.

دژدان
2020_03_31, 05:58 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
7_پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله در معرض قصاص

رسول گرامي صلي الله عليه و آله در بيماري آخرين خود به بلال دستور داد كه مردم را در مسجد جمع كند. مردم به مسجد آمدند. خود حضرت در حالي كه سخت بيمار بود وارد مسجد شد و به منبر تشريف برد. پس از حمد و ثناي الهي از زحمات خود براي مردم بيان نمود و فرمود:
ياران! من براي شما چگونه پيامبري بودم؟
آيا همراه شما نجنگيدم؟
آيا دندان پيشينم شكسته نشد؟ پيشاني ام شكسته نشد؟
آيا خون بر صورتم جاري نگرديد و محاسنم با خون رنگين نشد؟
آيا متحمل سختيها نشدم و سنگ بر شكم نبستم تا غذاي خود را به ديگران بدهم؟
_اصحاب عرض كردند:
راستي چنين بوديد. چه سختيها كشيديد ولي تحمل كرديد و در راه نشر حقايق از هيچ گونه تلاش و كوششي كوتاهي نفرموديد. خداوند بهترين اجر و پاداش را به شما مرحمت كند.
آن گاه پيامبر فرمود:
خداوند عالم، سوگند ياد نموده كه از ظلم هيچ ظالمي نگذرد. شما را به خدا هر كس حقي بر من دارد و يا به كسي ستم روا داشته ام حقش را بگيرد. چون قصاص در اين دنيا نزد من بهتر از كيفر آن دنياست كه آن هم در مقابل فرشتگان و پيامبران انجام خواهد گرفت.
در اين هنگام مردي به نام سوادة بن قيس از آخر مجلس برخاست و عرض كرد: يا رسول الله! پدر و مادرم به فدايت! وقتي كه از طائف برگشتي، من به پيشوازتان آمدم. شما بر شتر غضباي خود سوار بودي و عصاي ممشوق به دست داشتي. همين كه عصاي را بلند كردي كه بر شتر بزني به شكم من خورد. نفهميدم از روي عمد بود يا خطا.
_فرمود: به خدا پناه مي برم. هرگز عمدا نزده ام.
_سپس فرمود:
بلال! به منزل فاطمه برو و عصاي ممشوق را بياور. بلال از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاي مدينه فرياد مي زند: مردم! هر كس حق و قصاصي بر گردن دارد، پيش از روز قيامت پرداخت كند و اكنون پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله خود را در معرض قصاص قرار داده و حقوق مردم را پيش از روز رستاخيز مي پردازد. بلال در خانه فاطمه عليهاالسلام را زد و به ايشان گفت:
پدرت عصاي ممشوق را مي خواهد.
_فاطمه عليهاالسلام فرمود:
بلال! پدرم عصاي ممشوق را براي چه مي خواهد؟ امروز نيازي به عصا نيست. زيرا پدرم اين عصا را در روزهاي سفر همراه خود مي برد.
_بلال گفت:
اي فاطمه! آيا نمي داني كه اكنون پدرت در بالاي منبر است و با مردم خداحافظي مي كند.
فاطمه عليهاالسلام فرياد كشيد و اشك از ديدگانش فرو ريخت و فرمود:
اي واي از اين غم و اندوه! اي پدر! پس از تو چه كسي به حال فقرا و بيچارگان مي رسد و پس از تو به كه پناه برند؟ اي حبيب خدا! محبوب دلها! سپس عصا را به بلال داد. بلال عصا را خدمت پيامبر گرامي رساند.
_حضرت فرمود:
آن پيرمرد كجاست؟
پيرمرد از جا برخاست و گفت:
اين منم يا رسول الله! پدر و مادرم به فدايت.
_فرمود: جلو بيا و مرا قصاص كن تا راضي شوي.
_پيرمرد: پدر و مادرم فداي تو باد. شكمت را باز كن!
پيامبر پيراهنش را از روي شكم كنار زد.
_پيرمرد: اجازه مي دهيد لبهايم را بر شكم مباركتان بگذارم و بوسه اي بردارم. حضرت اجازه داد. پيرمرد شكم پيامبر را بوسيد و گفت:
بار خدايا! با اين عمل در روز قيامت از آتش جهنم به تو پناه مي برم.
پيامبر صلي الله عليه و آله: سوادة بن قيس! حالا قصاص مي كني يا مي بخشي؟
_سوادة: يا رسول الله بخشيدم.
_پيامبر صلي الله عليه و آله: خدايا! سوادة بن قيس را ببخش، چنانكه او پيامبر تو، محمد را ببخشيد.

دژدان
2020_03_31, 05:59 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
8_گناهان خود را كوچك نشماريد!

پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله در يكي از مسافرتها همراه جمعي از اصحاب خود در سرزمين خالي و بي آب و علفي فرود آمدند و به ياران خود فرمودند:
هيزم بياوريد تا آتش روشن كنيم.
اصحاب عرض كردند: يا رسول الله! اينجا سرزميني خالي است و هيچ گونه هيزمي در آن وجود ندارد.
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
- برويد هر كس هر مقدار مي تواند هيزم جمع كند و بياورد. ياران به صحرا رفتند و هر كدام هر اندازه كه توانستند، ريز و درشت، جمع كردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پيغمبر صلي الله عليه و آله روي هم ريختند. مقدار زيادي هيزم جمع شد.
در اين وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
- گناهان كوچك هم مانند اين هيزمهاي كوچك است. اول به چشم نمي آيد، ولي وقتي كه روي هم جمع مي گردند، انبوه عظيمي را تشكيل مي دهند.
آنگاه فرمود: ياران! از گناهان كوچك نيز بپرهيزيد. اگر چه گناهان كوچك چندان مهم به نظر نمي آيند؛ هر چيز طالب و جستجو كننده اي دارد. جستجو كنندگان! آن چه را در دوران زندگي انجام داده ايد و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقي مانده است، همه را مي نويسد و روزي مي بيند كه همان گناهان كوچك، انبوه بزرگي را تشكيل داده است.

دژدان
2020_03_31, 05:59 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
9_خشتي از طلا و خشتي از نقره

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
- وقتي مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم. در آنجا فرشتگاني ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختماني مي سازند ولي گاهي دست از كار مي كشند از فرشتگان پرسيدم: شما چرا گاهي كار مي كنيد و گاهي از كار دست مي كشيد؟ سبب چيست؟
پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختماني به ما برسد مشغول مي شويم و هرگاه نرسد از كار باز مي ايستيم.
_گفتم: مصالح ساختماني شما چيست؟
_جواب دادند:
(سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر).
وقتي مؤمن اين ذكر را مي گويد ما ساختمان را مي سازيم. وقتي كه ساكت مي شود ما نيز دست از كار مي كشيم.

دژدان
2020_03_31, 06:01 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
10_سفره افطار

ام كلثوم دختر امير المؤمنين عليه السلام مي گويد:
در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، يك كاسه شير و مقداري نمك در يك ظرف براي افطار خدمت پدر آوردم. وقتي نمازش را به اتمام رساند. براي افطار آماده شد.
هنگامي كه نگاهش به غذا افتاد به فكر فرو رفت. آنگاه سرش را تكان داد و با صداي بلند گريست و فرمود:
- عزيزم! براي افطار پدرت دو نوع خورش (شير و نمك)، آن هم در يك ظرف آماده ساخته اي؟
تو با اين عمل مي خواهي فرداي قيامت براي حساب در محضر خداوند بيشتر بايستم؟
من تصميم دارم هميشه دنباله رو برادر و پسر عمويم رسول خدا صلي الله عليه و آله باشم. هرگز براي آن حضرت دو نوع خورش در يك ظرف آورده نشد تا آنكه چشم از جهان فرو بست.
دختر عزيزم! هر كس در دنيا خوردنيها، نوشيدنيها، و لباسهايش از راه حلال و پاك تهيه گردد، روز قيامت در دادگاه الهي بيشتر خواهد ايستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بيشتر ايستادن عذاب هم خواهد داشت زيرا كه در حلال اين دنيا حساب و در حرام آن عذاب است.

دژدان
2020_03_31, 06:02 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
11_ترس از گناه

حضرت علي عليه السلام مردي را ديد كه آثار ترس و خوف در سيمايش آشكار است. از او پرسيد:
- چرا چنين حالي به تو دست داده است؟
مرد جواب داد:
- من از خداي مي ترسم
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمي خواهد از خدا بترسي) از گناهانت بترس و نيز به خاطر ظلمهايي كه درباره بندگان خدا انجام داده اي. از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهي كرده است در آن نافرماني نكن، آن گاه از خدا نترس؛ زيرا او به كسي ظلم نمي كند و هيچ گاه بدون گناه كسي را كيفر نمي دهد.

دژدان
2020_03_31, 06:03 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
12_زني در نكاح فرزندش!

در زمان خلافت عمر، جواني به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد. و ناله سر مي داد كه:
- خدايا! بين من و مادرم حكم كن.
عمر از او پرسيد:
- مگر مادرت چه كرده است؟ چرا درباره او شكايت مي كني؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نيز شير داده. اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخيص مي دهم، مرا طرد كرده و مي گويد: تو فرزند من نيستي! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم.
عمر دستور داد زن را بياورند. زن كه فهميد علت اظهارش چيست، به همراه چهار برادرش و نيز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعايش را مطرح نمايد.
جوان گفته هاي خود را تكرار كرد و قسم ياد كرد كه اين زن مادر من است. عمر به زن گفت:
- شما در جواب چه مي گوييد؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد مي گيرم و به پيغمبر سوگند ياد مي كنم كه اين پسر را نمي شناسم. او با چنين ادعاي مي خواهد مرا در بين قبيله و خويشاوندانم بي آبرو سازد. من زني از خاندان قريشم و تا بحال شوهر نكرده ام و هنوز باكره ام.
در چنين حالتي چگونه ممكن است او فرزند من باشد؟
عمر پرسيد: آيا شاهد داري؟
زن پاسخ داد: اينها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مي گويد و نيز گواهي دادند كه اين زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است.
عمر دستور داد كه پسر را زنداني كنند تا درباره شهود تحقيق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتري مجازات گردد.
مأموران در حالي كه پسر را به سوي زندان مي بردند، با حضرت علي عليه السلام برخورد نمودند، پسر فرياد زد:
- يا علي! به دادم برس. زيرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بيان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانيد. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. براي چه او را آورديد؟
گفتند: علي عليه السلام دستور داد برگردانيد و ما از شما مكرر شنيده ايم كه با دستور علي بن ابي طالب عليه السلام مخالفت نكنيد.
در اين وقت حضرت علي عليه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاي خود را بيان كن.
جوان دوباره تمام شرح حالش را بيان نمود.
علي عليه السلام رو به عمر كرد و گفت:
- آيا مايلي من درباره اين دو نفر قضاوت كنم؟
عمر گفت: سبحان الله! چگونه مايل نباشم و حال آنكه از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود:
- علي بن ابي طالب عليه السلام از همه شما داناتر است.
حضرت به زن فرمود: درباره ادعاي خود شاهد داري؟
گفت: بلي! چهل شاهد دارم كه همگي حاضرند. در اين وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پيش گواهي دادند.
علي عليه السلام فرمود: طبق رضاي خداوند حكم مي كنم. همان حكمي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله به من آموخته است.
سپس به زن فرمود: آيا در كارهاي خود سرپرست و صاحب اختيار داري؟
زن پاسخ داد: بلي!
اين چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختيار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:
- آيا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مي دهيد؟
گفتند: بلي! شما درباره ما صاحب اختيار هستيد.
حضرت فرمود: به شهادت خداي بزرگ و شهادت تمامي مردم كه در اين وقت در مجلس حاضرند. اين زن را به عقد ازدواج اين پسر درآوردم و به مهريه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مي پردازم. (البته عقد صورت ظاهري داشت).
سپس به قنبر فرمود: سريعا چهارصد درهم حاضر كن.
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ريخت. فرمود: اين پولها را بگير و در دامن زنت بريز و دست او را بگير و ببر و ديگر نزد ما برنگرد مگر آنكه آثار عروسي در تو باشد، يعني غسل كرده برگردي.
پسر از جاي خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت:
- برخيز! برويم.
در اين هنگام زن فرياد زد:
(ألنار! النار!) (آتش! آتش!)
اي پسر عموي پيغمبر آيا مي خواهي مرا همسر پسرم قرار بدهي؟!
به خدا قسم! اين جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصي شوهر دادند كه پدرش غلام آزاد شده اي بود اين پسر را من از او آورده ام. وقتي بچه بزرگ شد به من گفتند:
- فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنين عملي را انجام دادم ولي اكنون اعتراف مي كنم كه او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبريز است.
مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بيرون رفتند.
عمر گفت:
(واعمراه، لو لا علي لهلك عمر)
- (اگر علي نبود من هلاك شده بودم.)

دژدان
2020_03_31, 06:04 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
13_شرايط دريافت كمك مالي

روزي عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقيري به نزدش آمد و از او كمك مالي خواست. عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشيدند. فقير گفت: اين مبلغ برايم كافي نيست. مرا به كسي راهنمايي كن كه مبلغ بيشتري به من كمك كند.
عثمان گفت: برو پيش آن جوانان كه مي بيني و با دست خود اشاره به گوشه اي از مسجد كرد كه حضرت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.
مرد فقير پيش آنها رفت. سلام داد و اظهار حاجت نمود.
امام حسن عليه السلام به خاطر اينكه از رحمتهاي اسلام سوء استفاده نشود، پيش از آنكه به او كمك كند فرمود:
اي مرد! از ديگران درخواست كمك مالي فقط در سه مورد جايز است:
1_ديه اي كه انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است.

2_بدهي كمرشكن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.

3_مسكين و درمانده گردد و دستش به جايي نرسد.
كدام يك از اين سه مورد براي تو پيش آمده است؟
فقير گفت: اتفاقا گرفتاري من در يكي از اين سه مورد است امام حسن عليه السلام پنجاه دينار و امام حسين عليه السلام چهل و نه دينار و عبداله بن جعفر چهل و هشت دينار به او دادند.
مرد فقير برگشت و از كنار عثمان خواست بگذرد. عثمان پرسيد:
- چه كردي؟
فقير پاسخ داد: پيش تو آمدم و پول خواستم. تو هم مبلغي به من دادي و از من نپرسيدي اين پولها را براي چه مي خواهي؟ ولي نزد آن سه نفر كه رفتم وقتي كمك خواستم، يكي از آنان (امام حسن) پرسيد: براي چه منظوري پول درخواست مي كني؟ و فرمود: تنها در سه مورد مي توان از ديگران كمك مالي درخواست نمود. (ديه عاجز كننده، بدهي كمرشكن و فقر زمين گير كننده). من هم گفتم گرفتاريم يكي از آن سه مورد است. آن گاه يكي پنجاه دينار و دومي چهل و نه دينار و سومي چهل و هشت دينار به من دادند. عثمان گفت: هرگز نظير اين جوانان را نخواهي يافت! آنان كانون دانش و حكمت و سرچشمه كرامت و فضيلتند.

دژدان
2020_04_11, 11:16 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
14_اولين بانوي شهيد عاشورا

وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در ميان لشكر امام حسين عليه السلام بود. روز عاشورا مادرش به او گفت: فرزند عزيزم! به ياري فرزند رسول خدا قيام كن.
وهب در پاسخ گفت: اطاعت مي كنم. و كوتاهي نخواهم كرد. سپس به سوي ميدان حركت كرد.
در ميدان جنگ پس از آنكه رجز خواند و خود را معرفي نمود به دشمن حمله كرد و سخت جنگيد. بعد از آنكه عده اي را كشت به جانب مادر و همسرش برگشت. در مقابل مادر ايستاد و گفت:
- اي مادر! اكنون از من راضي شدي؟
مادرش گفت: من از تو راضي نمي شوم، مگر اينكه در پيش روي امام حسين عليه السلام كشته شوي.
همسر وهب گفت: تو را به خدا سوگند! كه مرا در مصيبت خود داغدار منما.
مادر وهب گفت: فرزندم! گوش به سخن اين زن مده. به سوي ميدان حركت كن و در پيش روي فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله بجنگ تا شهيد شوي تا فرداي قيامت براي تو شفاعت نمايد.
وهب به ميدان كارزار برگشت و رجز مي خواند كه مطلع آن چنين است:
- (اني زعيم لك ام وهب بالطعن فيهم تارة و الضرب...).
1- اي مادر وهب! من گاهي با نيزه و گاهي با شمشير زدن در ميان اينها تو را نگهداري مي كنم.
2- ضربت جواني كه به پروردگارش ايمان آورده است تا اينكه تلخي جنگ را به اين گروه ستمگر بچشاند.
3- من مردي هستم، قدرتمند و شمشير زن و در هنگام بلا، سست و ناتوان نخواهد شد. خداي دانا برايم كافي است.
و با تمام قدرت مي جنگيد تا اينكه نوزده نفر سوار و بيست نفر پياده از لشكر دشمن را به قتل رساند. سپس دستهايش قطع شد. در اين وقت همسرش عمود خيمه را گرفت و به سوي وهب شتافت در حالي كه مي گفت: اي وهب! پدر و مادرم فداي تو باد. تا مي تواني در راه پاكان و خاندان پيامبر بجنگ.
وهب خواست كه همسرش را به سراپرده زنان بازگرداند. همسرش دامن وهب را گرفت و گفت:
- من هرگز باز نمي گردم تا اينكه با تو كشته شوم.
امام حسين عليه السلام كه اين منظره را مشاهده كرد، به آن زن فرمود:
- خداوند جزاي خير به شما دهد و تو را رحمت كند. به سوي زنان برگرد. زن برگشت سپس وهب به جنگ ادامه داد تا شهيد شد.- رحمة الله عليه همسر وهب پس از شهادت او بي تابانه به ميدان دويد و خونهاي صورت وهب را پاك مي كرد كه چشم شمر به آن بانوي باوفا افتاد و به غلام خود دستور داد تا با عمودي كه در دست داشت بر او زد و شهيدش نمود. اين اولين بانويي بود كه در لشكر امام حسين عليه السلام روز عاشورا شهيد شد.

دژدان
2020_04_11, 11:17 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
15_چگونه دعا كنيم

شخصي در محضر امام زين العابدين عليه السلام عرض كرد:
- الهي! مرا به هيچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما!
امام عليه السلام فرمود: هرگز چنين دعايي مكن! زيرا كسي نيست كه محتاج ديگري نباشد و همه به يكديگر نيازمندند.
بلكه هميشه هنگام دعا بگو:
- خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد نيازمند مساز!

دژدان
2020_04_11, 11:18 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
16_نصيحت پدرانه

امام زين العابدين عليه السلام به فرزندش(امام محمد باقر عليه السلام) فرمود:
-فرزندم! با پنج كس همنشيني و رفاقت مكن!
_از همنشيني با #دروغگو پرهيز كن؛
زيرا او مطالب را برخلاف واقع نشان مي دهد.
دور را نزديك و نزديك را به تو دور جلوه مي دهد.

_از همنشيني با #گناهكار و #لاابالي بپرهيز؛
زيرا او تو را به بهاي يك لقمه يا كمتر از آن(مثلا به يك وعده لقمه) مي فروشد.

_از همنشيني با #بخيل پرهيز نما؛
كه او از كمك مالي به تو آن گاه كه بسيار به او نيازمندي، مضايقه مي كند.
(در نيازمندترين وقتها، تو را ياري نمي كند.)

_از همنشيني با #احمق (كم عقل) اجتناب كن؛
زيرا او مي خواهد به تو سودي برساند ولي (بواسطه حماقتش) به تو زيان مي رساند.

_از همنشيني با #قاطع‌رحم (كسي كه رشته خويشاوندي را مي برد) بپرهيز؛
كه او در سه جاي قرآن مورد لعن و نفرين قرار گرفته است.

دژدان
2020_04_11, 11:19 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
17_بزرگترين گناه

حضرت امام باقر عليه السلام وارد مسجد الحرام شد. گروهي از قريش كه آنجا بودند، چون آن حضرت را ديدند پرسيدند: اين شخص كيست؟
گفتند: پيشواي عراقي ها (شيعيان) است.
يكي از آنان گفت: خوب است كسي را بفرستيم تا از ايشان سؤالي بكند. سپس جواني از آنان خدمت امام عليه السلام آمد و پرسيد:
- آقا! كدام گناه از همه بزرگتر است؟
امام عليه السلام فرمود: شرابخواري.
جوان برگشت و پاسخ حضرت را به رفقاي خود گزارش داد. بار ديگر او را فرستادند. جوان همين سوال را تكرار كرد. حضرت فرمود: مگر به تو نگفتم شرابخواري! زيرا شراب، شرابخوار را به زنا، دزدي و آدم كشي وادار مي كند و باعث شرك و كفر به خدا مي گردد. شرابخوار كارهايي را انجام مي دهد كه از همه گناهان بزرگتر است.

دژدان
2020_04_11, 11:19 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
18_رفاقت با خردمندان

امام رضا عليه السلام مي فرمايد:
اگر دوست داري كه نعمت بر تو هميشگي باشد، جوانمردي تو كامل گردد و زندگيت رونق يابد، بردگان و افراد پست را در كار خود شريك مساز؛ زيرا اگر امانتي در اختيار آنان بگذاري بر تو خيانت مي كنند. اگر از مطلبي براي تو صحبت كنند به تو دروغ گويند و اگر گرفتار مشكلات و درمانده شوي تو را تنها گذارده و خوار كنند. چه مشكلي داري از اينكه با افراد عاقل رفيق و هم صحبت شوي. چنانچه كرم و بزرگواري او را نپسندي، لااقل از عقل و خرد او بهره مند شوي. از بد اخلاقي دوري كن و مصاحبت با افراد كريم و بزرگوار را هيچ وقت از دست مده. اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، مي تواني در پرتو عقل خود، از بزرگواري او سودمند شوي و تا مي تواني از آدم احمق و پست بگريز.

دژدان
2020_04_11, 11:20 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
19_شيوه مردان بزرگ

روزي مالك اشتر از بازار كوفه مي گذشت. در حاليكه عمامه و پيراهني از كرباس بر تن داشت. مردي بازاري بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت، زباله اي (كلوخ) به طرف او پرتاب كرد.
مالك اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازاري توجهي بكند و از خود واكنش نشان دهد، راه خود را پيش گرفت و رفت.
مالك مقداري دور شده بود. يكي از رفقاي مرد بازاري كه مالك را مي شناخت به او گفت:
- آيا اين مرد را كه به او توهين كردي شناختي؟
مرد بازاري گفت: نه! نشناختم. مگر اين شخص كه بود؟
دوست بازاري پاسخ داد:
- او مالك اشتر از صحابه معروف امير المؤمنين بود.
همين كه بازاري فهميد شخص اهانت شده فرمانده و وزير جنگ سپاه علي عليه السلام است، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالك اشتر دويد تا از او عذرخواهي كند. مالك را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد. پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاي مالك انداخت و مرتب پاي آن بزرگوار را مي بوسيد.
مالك اشتر گفت: چرا چنين مي كني؟
بازاري گفت: از كار زشتي كه نسبت به تو انجام دادم، معذرت مي خواهم و پوزش مي طلبم. اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذري.
مالك اشتر گفت: هرگز ترس و وحشت به خود راه مده! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد.

دژدان
2020_04_11, 11:21 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
20_فكر پليد

در زمان حكومت موسي هادي (چهار خليفه بني عباس) مرد توانگري در بغداد زندگي مي كرد. وي همسايه اي نسبتا فقيري داشت كه هميشه به ثروت او حسد مي برد و براي اينكه به همسايه توانگرش آسيبي برساند از هيچ گونه تهمت نسبت به وي كوتاهي نمي كرد. ولي هر چه تلاش مي كرد به مقصد پليد خود نمي رسيد. روز به روز حسدش شعله ور گشته و خويشتن را در شكنجه سخت مي ديد. پس از آن كه از همه تلاش و كوشش نااميد شد. تصميم گرفت نقشه خطرناكي را پياده كند، لذا غلام كوچكي را خريد و تربيت كرد تا اينكه غلام جواني نيرومند گشت. روزي به غلام گفت: فرزندم! من تو را براي انجام كار مهمي خريده ام و به خاطر آن مسأله اين همه زحمتها را تحمل كرده ام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نموده ام. در انجام آن كار چگونه خواهي بود؟ اي كاش مي دانستم آن گاه كه به تو دستور دادم، هدفم را تأمين مي كني و مرا به مقصود مي رساني يا نه؟ غلام گفت: اي آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشنده اش چه مي توانم بكنم؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضايت تو در اين است كه خود را به آتش بزنم و بسوزانم يا خود را در آب انداخته و غرق بسازم، حتما اين كارها را انجام مي دهم...
همسايه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش كشيد و چهره اش را بوسيد و گفت:
- اميدوارم كه لياقت انجام خواسته مرا داشته باشي و مرا به مقصودم برساني.
غلام گفت: مولايم! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بكوشم. همسايه حسود گفت: هنوز وقت آن نرسيده. يك سال گذشت روزي او را خواست و گفت:
- غلام! من تو را براي اين كار مي خواستم. همسايه ام خيلي ثروتمند شده و من از اين جريان فوق العاده ناراحتم! مي خواهم او كشته شود.
غلام مانند يك مأمور آماده گفت: اجازه بدهيد هم اكنون او را بكشم.
حسود اظهار داشت: نه! اين طور نمي خواهم؛ زيرا مي ترسم توانايي كشتن او را نداشته باشي و اگر هم او را بكشي، مرا را قاتل دانسته، مرا بجاي او بكشند و در نتيجه به هدفم نمي رسم. لكن نقشه اي كشيده ام و آن اين كه مرا در پشت بام او بكشي تا به اين وسيله او را دستگير نمايند و در عوض من او را قصاصش كنند. غلام گفت: اين چگونه كاري است؟ شما با خودكشي مي خواهيد آرامش روح داشته باشيد. گذشته از اين شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان تريد. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت اين حرفها را كنار بگذارد من تو را به خاطر همين عمل تربيت كرده ام. من از تو راضي نمي شوم مگر اينكه فرمانم را اطاعت كني. هر چه غلام التماس كرد مولاي حسودش از اين فكر پليد صرف نظر كند فايده اي نداشت. در اثر اصرار زياد غلام را به انجام اين عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نيز به او داد. و گفت: پس از پايان كار، اين پولها را بردار و به هر كجا كه مي خواهي برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلام گفت:
- خودت را براي انجام كاري كه از تو خواسته ام آماده كني. در اواخر شب بيدارت مي كنم. نزديك سپيده دم غلامش را بيدار كرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسايه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابيد و به غلام گفت: زود باش كار را تمام كن.
غلام ناچار كارد را بر حلقوم آقاي حسودش كشيد و سر او را از تن جدا نمود و در حالي كه وي در ميان خون دست و پا مي زد، غلام پايين آمده در رختخواب خود خوابيد.
فرداي آن شب خانواده مرد حسود به جستجويش پرداختند و نزديك غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسايه پيدا كردند! بزرگان محله را حاضر كردند. آنان نيز قضيه را مشاهده كردند. اين ماجرا به موسي هادي رسيد. خليفه، همسايه توانگر را احضار كرد و هر چه از وي بازجويي نمود مرد ثروتمند اظهار بي اطلاعي كرد. خليفه دستور داد او را به زندان بردند. غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گريخت. اتفاقا يكي از بستگان توانگر زنداني در اصفهان متصدي پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را ديد. چون از كشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضيه را از وي پرسيد. غلام نيز ماجرا را بدون كم و زياد به او بازگو نمود. وي چند نفر را براي گفتار غلام شاهد گرفت. سپس او را پيش خليفه فرستاد. غلام در آنجا نيز تمام داستان را از اول تا به آخر بيان نمود. خليفه از اين موضوع بسيار تعجب كرد. دستور داد زنداني را آزاد كردند و غلام را نيز مرخص نمودند.

دژدان
2020_04_11, 11:23 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
21_شكيبايي مادرانه

يكي از اصحاب بزرگ پيغمبر صلي الله عليه و آله به نام ابوطلحه پسري داشت كه بسيار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بيمار شد. مادر آن پسر همين كه احساس كرد نزديك است بچه از دنيا برود ابوطلحه را به بهانه اي نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله فرستاد. پس از اينكه ابوطلحه از منزل خارج شد طولي نكشيد كه بچه از دنيا رفت. امّ سليم مادر، جسد فرزندش را در جامه اي پيچيد و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضاي خانواده سفارش كرد كه به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگويند سپس غذاي مطبوعي تهيه نمود و خود را با عطر و وسايل آرايش آراست و براي پذيرايي شوهرش آماده شد.
هنگامي كه ابوطلحه به خانه آمد پرسيد: حال فرزندم چگونه است؟ زن گفت: استراحت كرده.
سپس ابوطلحه گفت: غذايي هست بخوريم؟ امّ سليم فوري برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختيار ابوطلحه گذاشت و با وي همبستر شد. در اين حين به وي گفت: اي ابوطلحه! اگر امانتي از كسي نزد ما باشد و آن را به صاحبش باز گردانيم، ناراحت مي شوي؟
ابوطلحه: سبحان الله! چرا ناراحت باشم. وظيفه ما همين است.
زن: در اين صورت به تو مي گويم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود كه امروز او امانت خود را باز گرفت.
ابوطلحه بدون تغيير حال گفت: اكنون من به صبر شكيبايي از تو كه مادر او بودي سزاوارترم. آن گاه ابوطلحه از جا حركت كرد و غسل نمود و دو ركعت نماز خواند. پس از آن محضر پيغمبر صلي الله عليه و آله رسيد و داستان همسرش را به عرض پيامبر صلي الله عليه و آله رساند.
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: خداوند در فرزند آينده تان به شما بركت دهد. سپس فرمود:
- سپاس خداي را كه در ميان امت من زني همانند زن بردبار بني اسرائيل قرار داد.
از حضرت سؤال شد شكيبايي آن زن چگونه بود؟
فرمود: در بني اسرائيل زني بود كه دو پسر داشت. شوهرش دستور داد براي مهمانان غذا تهيه كند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچه ها مشغول بازي بودند كه ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهماني به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچه ها را از چاه بيرون آورد و در پارچه اي پيچيد و در كنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرايش كرد و براي همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسيد: بچه ها كجايند؟ زن گفت: اتاق ديگرند.
مرد بچه ها را صدا زد ناگهان آن دو كودك زنده شده و به سوي پدر دويدند زن كه اين منظره را ديد گفت:
- سبحان الله! به خدا سوگند اين دو كودك مرده بودند و خداوند به خاطر شكيبايي و صبر من آنها زنده كرد.

دژدان
2020_04_11, 11:24 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
22_حماقت؛ مرضي علاج ناپذير

حضرت عيسي عليه السلام مي فرمايد:
من بيماران را معالجه كردم و آنان را شفا دادم كور مادرزاد و مرض پيسي را به اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده كردم ولي آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه كنم.
پرسيدند: يا روح الله! احمق كيست؟
فرمود: شخصي خودپسند و خودخواه است كه هر فضيلت و امتيازي را از آن خود مي داند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت مي دهد و براي ديگران هيچ گونه احترامي قائل نمي شود و اين گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نيست.

دژدان
2020_04_11, 11:25 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
23_وصيت لقمان

لقمان حكيم در توصيه به فرزندش اظهار نمود:
فرزندم! دل بسته به رضاي مردم و مدح و ذم آنان مباش؛ زيرا هر قدر انسان در راه تحصيل آن بكوشد به هدف نمي رسد و هرگز نمي تواند رضايت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت:
- معناي كلام شما چيست؟ دوست دارم براي آن مثال يا عمل و يا گفتاري را به من نشان دهي.
لقمان از خواست با هم بيرون بروند بدين منظور از منزل همراه دراز گوشي خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پياده دنبالش به راه افتاد در مسير با عده اي برخورد نمودند. بين خود گفتند: اين مرد كم عاطفه را ببين كه خود سوار شده و بچه خويش را پياده از پي خود مي برد. چه روش زشتي است! لقمان به فرزند گفت:
- سخن اينان را شنيدي. سوار بودن من و پياده بودن تو را بد دانستند؟
گفت: بلي!
- پس فرزندم! تو سوار شو و من پياده به دنبالت راه مي روم پسر سوار شد و پدر پياده حركت كرد باز با گروهي ديگر برخورد نمودند آنان نيز گفتند: اين چه پدر بد و آن هم چه پسر بي ادبي است اما بدي پدر بدين جهت است كه فرزند را خوب تربيت نكرده لذا او سوار است و پدر پياده به دنبالش راه مي رود در صورتي كه بهتر اين بود كه پدر سوار مي شد تا احترامش محفوظ باشد اما اينكه پسر بي ادب است به خاطر اينكه وي عاق بر پدر شده است از اين رو هر دو در رفتار خود بد كرده اند
لقمان گفت: سخن اينها را نيز شنيدي؟
گفت: بلي!
لقمان فرمود:
- اكنون هر دو سوار شويم هر دو سوار شدند در اين حال گروهي ديگر از مردم رسيدند آنان با خود گفتند: در دل اين دو آثار رحمت نيست هر دو سوار بر اين حيوان شده اند و از سنگيني وزنشان پشت حيوان مي شكند اگر يكي سواره و ديگري پياده مي رفت، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنيدي؟
فرزند عرض كرد: بلي!
لقمان گفت: حالا حيوان را بي بار مي بريم و خودمان پياده راه مي رويم مركب را جلو انداختند و خودشان به دنبال آن پياده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اينكه از حيوان استفاده نمي كنند سرزنش كردند.
در اين هنگام لقمان به فرزندش گفت:
- آيا براي انسان به طور كامل راهي جهت جلب رضاي مردم وجود دارد؟ بنابراين اميدت را از رضاي مردم قطع كن و در انديشه تحصيل رضاي خداوند باش؛ زيرا كه اين كار آساني بوده و سعادت دنيا و آخرت در همين است.

دژدان
2020_04_11, 11:26 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
24_كيفر كردار

در زمان حضرت موسي عليه السلام پادشاه ستمگري بود كه وي به واسطه بنده صالح، حاجت موسي را بجا آورد.
از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در يك روز از دنيا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند اما جنازه مؤمن در خانه اش ماند و حيواني بر او مسلط گشت و گوشت صورت وي را خورد پس از سه روز حضرت موسي از قضيه باخبر شد موسي در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود كه با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيواني صورتش را خورد سبب چيست؟ وحي آمد كه اي موسي! دوستم از آن ظالم حاجتي خواست. او هم بجا آورد من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم اما مؤمن چون از ستمگر كه دشمن من بود حاجت خواست من هم كيفر او را در اين جهان دادم حال هر دو نتيجه كارهاي خودشان را ديدند.

دژدان
2020_04_11, 11:27 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
25_خشتهاي طلا

عيسي بن مريم عليه السلام دنبال حاجتي مي رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسي عليه السلام به اصحابش گفت:
- اين طلاها مردم را مي كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكي از آنان گفت: اي روح الله! كار ضروري برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهاي طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. دو نفرشان به ديگري گفتند:
- اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم مي كنيم. او هم رفت خوراكي خريد و در آن زهري ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها براي او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامي كه وي برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند.
وقتي كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عيسي عليه السلام هنگامي كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشتهاي طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود:
- آيا نگفتم اين طلاها انسان را مي كشند؟

دژدان
2020_04_11, 11:28 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
26_آمرزش به خاطر فرزند صالح

حضرت عيسي عليه السلام از كنار قبري گذر كرد كه صاحب آن را عذاب مي كردند. اتفاقا سال ديگر گذرش بر آن قبر افتاد. ديد كه عذاب برداشته شده و صاحب قبر در شكنجه نيست. عرض كرد:
- خدايا! سال گذشته از كنار اين قبر گذشتم، صاحبش در عذاب و شكنجه بود و امسال عذاب ندارد. علتش چيست؟
خداوند به آن حضرت وحي فرمود:
يا روح الله! اين شخص فرزند صالحي داشت كه وقتي بزرگ شد و تمكن يافت راهي اصلاح كرد و يتيمي را پناه داد و من او را به خاطر كار نيك پسرش آمرزيدم.

دژدان
2020_04_11, 11:29 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
27_كاري برتر از طلاي روي زمين

موسي عليه السلام پيش از نبوت از مصر فرار كرد و پس از تحمل آن همه سختي و گرسنگي، به مدين رسيد. ديد عده اي براي آب دادن گوسفندان در كنار چاهي گرد آمده اند. در ميان آنها دختران شعيب پيغمبر هم بودند.
موسي به دختران شعيب كمك كرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند. پس از آنكه موسي زير سايه اي آمد و از فرط گرسنگي دعا كرد كه خداوند ناني براي رفع گرسنگي به او برساند.
يكي از دختران حضرت شعيب عليه السلام نزد موسي آمد و گفت: پدرم تو را مي خواهد تا پاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسي همراه دختر به منزل شعيب آمد. وقتي وارد شد، ديد غذا آماده است. موسي كنار سفره نمي نشست و همچنان ايستاده بود. شعيب به او گفت:
- جوان! بنشين شام بخور.
موسي پاسخ داد: پناه به خدا مي برم.
شعيب گفت: چرا؟ مگر گرسنه نيستي؟
موسي جواب داد: چرا! ولي مي ترسم كه اين غذا پاداش آب دادن گوسفندان باشد. ما خانداني هستيم كه كاري را كه براي خدا و آخرت انجام داده ايم، اگر در برابر آن زمين را پر از طلا كنند و به ما بدهند ذره اي از آن را نخواهيم گرفت.
شعيب قسم خورد كه غذا به خاطر پاداش نيست و مهمان نوازي عادت او و پدران اوست. آن گاه موسي نشست و مشغول غذا خوردن شد.

دژدان
2020_04_11, 11:30 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
28_سخت ترين چيز در عالم

حواريون به عيسي گفتند:
اي معلم خوب به ما بياموز كه سخت ترين چيزها در عالم چيست؟
فرمود: سخت ترين چيز خشم خداوند بر بندگان است.
گفتند: به چه وسيله مي توان از خشم خداوند در امان بود؟
فرمود: به فرو بردن خشم خود
پرسيدند: منشأ خشم چيست؟
پاسخ داد: الكبر و التجبر و المحقرة الناس
خود بزرگ بيني، گردن كشي و تحقير مردم.

دژدان
2020_04_11, 11:31 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
29_اولين خوني كه بر زمين ريخت

خداوند به آدم عليه السلام وحي كرد كه مي خواهم در زمين دانشمندي كه به وسيله آن آيين من شناسانده شود وجود داشته باشد و قرار است چنين عالمي از نسل تو باشد، لذا اسم اعظم و ميراث نبوت و آنچه را كه به تو آموختم و هر چه كه مردم بدان احتياج دارند، همه را به هابيل بسپار.
آدم عليه السلام نيز اين فرمان خدا را انجام داد. وقتي قابيل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناك گشت. به نزد پدر آمد و گفت:
- پدر جان! مگر من از هابيل بزرگتر نبودم و در منصب جانشيني شايسته تر از او نيستم؟ آدم عليه السلام فرمود:
- فرزندم! اين كار دست من نيست، خداوند امر نموده، و او هر كس را بخواهد به اين منصب مي رساند. اگر چه تو فرزند بزرگتر من هستي، اما خداوند او را به اين مقام انتخاب فرمود و اگر سخنانم را باور نداري و قصد داري يقين پيدا كني، هر يك از شما قرباني به پيشگاه خدا تقديم كنيد قرباني هر كدام پذيرفته شد، او لايق تر از ديگري است.
رمز پذيرش قرباني آن بود كه آتش از آسمان مي آمد، قرباني را مي سوزاند. قابيل چون كشاورز بود مقداري گندم نامرغوب براي قرباني خويش آماده ساخت و هابيل كه دامداري داشت گوسفندي از ميان گوسفندهاي چاق و فربه براي قرباني اش برگزيد. در يك جا در كنار هم قرار دادند و هر كدام اميدوار بودند كه در اين مسابقه پيروز شوند. سرانجام قرباني هابيل قبول شد و آتش به نشانه قبولي گوسفند را سوزاند و قرباني قابيل مورد قبول واقع نشد. شيطان به نزد قابيل آمد و به وي گفت چون تو با هابيل برادر هستي، اين پيش آمد فعلا مهم نيست، اما بعدها كه از شما نسلي به وجود مي آيد، فرزندان هابيل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان مي گويند ما فرزندان كسي هستيم كه قرباني او پذيرفته شد، ولي قرباني پدرت قبول نگرديد، چنانچه هابيل را بكشي، پدرت به ناچار منصب جانشيني را به تو واگذار مي كند. پس از وسوسه شيطان (خودخواهي و حسد كار خود را كرد، عاطفه برادري، و ترس از خدا، و رعايت حقوق پدر و مادري، هيچ كدام نتوانست جلوي طوفان كينه و خودخواهي قابيل را بگيرد) بلافاصله اقدام به قتل برادرش هابيل نمود و عاقبت او را كشت!

دژدان
2020_04_11, 11:32 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
30_مشورت با شريك زندگي

در بني اسرائيل مرد نيكوكاري بود كه مانند خود همسر نيكوكار داشت مرد نيكوكار شبي در خواب ديد كسي به او گفت: خداي متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نيمي از آن در ناز و نعمت و نيم ديگر آن در سختي و فشار خواهد گذشت اكنون بسته به ميل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهي.
مرد نيكوكار گفت: من شريك زندگي دارم كه بايد با وي مشورت كنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نيمي از عمر تو در وسعت و نعمت و نيم ديگر آن در سختي و تنگدستي خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم؟
زن گفت: همان ناز و نعمت را در نيمه اول عمرت انتخاب كن.
مرد گفت: پذيرفتم
بدين ترتيب مرد نصف اول عمرش را براي وسعت روزي انتخاب كرد. به دنبال آن دنيا از هر طرف بر او روي آورد ولي هر گاه نعمتي بر او مي رسيد همسرش مي گفت از اين اموال به خويشان خود و نيازمندان كمك كن و به همسايگان و برادرانت بده و بدين گونه هر گاه نعمتي به او مي رسيد از نيازمندان دستگيري نموده و به آنان ياري مي رساند و شكر نعمت را بجاي مي آورد تا اينكه نصف اول عمر ايشان در وسعت و نعمت گذشت و چون نصف دوم فرا رسيد بار ديگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدرداني از اعمال و رفتار تو كه در اين مدت انجام دادي همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پايان عمرت در آسايش و نعمت زندگي كن.

دژدان
2020_04_11, 11:33 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
1_درختان بهشتي

پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله فرمود:
هر كس بگويد: سبحان الله خداوند در برابر آن درختي در بهشت براي او مي كارد.
و هر كس بگويد: الحمد الله خداوند در برابر آن درختي در بهشت برايش مي كارد.
و هر كس بگويد: لا اله الا الله خداوند در برابر آن درختي در بهشت براي او مي كارد.
و هر كس بگويد: الله اكبر خداوند در برابر آن درختي در بهشت برايش مي كارد.
در اين وقت مردي از قريش به آن حضرت عرض كرد:
يا رسول الله! در اين صورت درختان ما در بهشت زياد خواهد بود، چون ما مرتب اين ذكرها را مي گوييم.
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
بلي! درست است لكن مواظب باشيد مبادا آنها را به آتش گناه بسوزانيد چون خداوند مي فرمايد:
اي اهل ايمان! خدا و رسولش را اطاعت كنيد و اعمالتان را باطل ننماييد.!

دژدان
2020_04_12, 12:36 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
2_بهترين آرزو

ربيعه پسر كعب مي گويد:
روزي پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله به من فرمود:
ربيعه! هفت سال مرا خدمت كردي، آيا از من پاداش نمي خواهي؟
من عرض كردم:
يا رسول الله! مهلت دهيد تا فكري در اين باره بكنم.
فرداي آن روز محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رفتم، فرمود:
ربيعه حاجتت را بخواه!
عرض كردم:
از خدا بخواه مرا همراه شما داخل بهشت نمايد.
فرمود:
اين درخواست را چه كسي به تو آموخت؟
عرض كردم:
هيچ كس به من ياد نداد، لكن من فكر كردم اگر مال دنيا بخواهم كه نابود شدني است و اگر عمر طولاني و فرزندان بخواهم سرانجام آن مرگ است.
در اين وقت پيغمبر صلي الله عليه و آله ساعتي سر بزير افكند، سپس فرمود:
اين كار را انجام مي دهم، ولي تو هم مرا با سجده هاي زياد كمك كن و بيشتر نماز بخوان.

دژدان
2020_05_14, 10:58 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
3_مزاح پيغمبر

پيرزني به حضور پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله رسيد، علاقه من بود كه اهل بهشت باشد.
پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به او فرمود:
پيرزن به بهشت نمي رود.
او گريان از محضر پيامبر خارج شد.
بلال حبشي او را در حال گريه ديد.
پرسيد:
چرا گريه مي كني؟
گفت:
گريه ام به خاطر اين است كه پيغمبر فرمود:
پيرزن به بهشت نمي رود.
بلال وارد محضر پيامبر شد حال پيرزن را بيان نمود.
حضرت فرمود:
سياه نيز به بهشت نمي رود.
بلال غمگين شد و هر دو نشستند و گريستند.
عباس عموي پيامبر آنها را در حال گريان ديد.
پرسيد:
چرا گريه مي كنيد؟
آنان فرمايش پيامبر را نقل كردند.
عباس ماجرا را به پيامبر عرض كرد.
حضرت به عمويش كه پيرمرد بود فرمود:
پيرمرد هم به بهشت نمي رود.
عباس هم سخت پريشان و ناراحت گشت.
سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست، آنها را خوشحال نمود و فرمود:
خداوند اهل بهشت را در سيماي جوان نوراني در حالي كه تاجي به سر دارند وارد بهشت مي كند، نه به صورت پير و سياه چهره و بدقيافه.

دژدان
2020_05_14, 10:59 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
4_نگاه خائنانه

شخصي به پيغمبر صلي الله عليه و آله عرض كرد:
فلاني به ناموس همسايه (خائنانه) نگاه مي كند و اگر امكان آن را داشته باشد از اعمال خلاف عفت نيز پروا ندارد.
رسول خدا صلي الله عليه و آله از اين قضيه سخت بر آشفت و فرمود:
- او را نزد من بياوريد!
شخص ديگري گفت:
او از پيروان شما مي باشد و از كساني است كه به ولايت شما و ولايت علي عليه السلام معتقد است و نيز از دشمنان شما بيزار است.
پيغمبر گرامي صلي الله عليه و آله فرمود:
نگو او از پيروان شما است، زيرا كه اين سخن دروغ است. چون پيروان ما كساني هستند كه پيرو ما بوده و عملشان همانند عمل ما مي باشد.
ولي آنچه درباره اين مرد گفتي از اعمال و كردار ما نيست.

دژدان
2020_05_14, 11:00 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
5_پنج سفارش از رسول خدا(ص)

مردي به نام (ابو ايوب انصاري) محضر پيغمبر صلي الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله! به من وصيتي فرما كه مختصر و كوتاه باشد تا آن را به خاطر سپرده، عمل كنم.
پيغمبر فرمود:
پنج چيز را به تو سفارش مي كنم:

1_از آنچه در دست مردم است نااميد باش! چه اين كه، براستي آن عين بي نيازي است.

2_از طمع پرهيز كن! زيرا طمع فقر حاضر است.

3_نمازت را چنان بخوان كه گويا آخرين نماز تو است و زنده نخواهي ماند تا نماز بعدي را بخواني.

4_بپرهيز از انجام كاري كه بعدا به ناچار از آن پوزش طلبي.

5_براي برادرت همان چيزي را دوست بدار كه براي خودت دوست داري.

دژدان
2020_05_14, 11:01 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
6_ارزش دانش اندوزي

رسول خدا صلي الله عليه و آله روزي وارد مسجد شد و مشاهده فرمود دو جلسه تشكيل يافته است.
يكي، جلسه علم و دانش است، كه در آن از معارف اسلامي بحث مي شود و ديگري جلسه دعا و مناجات است، كه در آن خدا را مي خوانند و دعا مي كنند.
پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود:
اين هر دو جلسه خوب است و هر دو را دوست دارم، آن عده دعا مي كنند و اين عده راه دانش مي پويند و به بي سوادان آگاهي و آموزش مي دهند، ولي من اين گروه دوم را بر گروه اول كه صرفا به دعا و مناجات مشغولند ترجيح مي دهم، زيرا من خود از جانب خداوند براي تعليم و آموزش بر انگيخته شده ام.
آنگاه رسول گرامي صلي الله عليه و آله به گروه تعليم دهندگان پيوست و با آنان در مجلس علم نشست.

دژدان
2020_05_14, 11:02 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
7_چهار خصلت خدا پسند

خداوند به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وحي كرد كه من از جعفر بن ابي طالب به خاطر چهار صفت قدر داني مي كنم.
پيغمبر صلي الله عليه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ايشان خبر داد.
جعفر عرض كرد:
اگر خداوند به شما وحي نمي كرد، من هم اظهار نمي كردم.
يا رسول الله! من هرگز شراب ننوشيدم، زيرا مي دانستم كه اگر بنوشم عقلم نابود مي شود.
و هرگز دروغ نگفتم، زيرا دروغ خلاف مروت و ضد كمال انسان است.
و هرگز زنا نكرده ام، زيرا ترسيدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.
و هرگز بت نپرستيدم، زيرا مي دانستم كه بت پرستي منفعتي ندارد.
رسول خدا دست مباركش را بر شانه وي زد و فرمود:
سزاوار است كه خداوند به تو دو بال مرحمت كند، تا در بهشت پرواز كني.

دژدان
2020_05_14, 11:03 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
8_محك امتحان

ثعلبه انصاري خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت:
اي رسول گرامي! از خداوند بخواه ثروتي به من عطا نمايد.
حضرت فرمود:
اي ثعلبه! قانع باش! مال كمي كه شكر آن را بجا آوري، بهتر است از ثروت زياد كه نتواني شكر آن را بجاي آوري.
ثعلبه رفت. چند روز بعد آمد و تقاضاي خود را تكرار كرد.
اين دفعه رسول خدا صلي الله عليه و آله به او فرمود:
اي ثعلبه! مگر من الگو و سرمشق تو نيستم؟ نمي خواهي همانند پيامبر خدا باشي؟ سوگند به خدا! اگر بخواهم كوه هاي زمين برايم طلا و نقره شده و با من سير كنند، مي توانم ولي به طوري كه مي بيني من به آنچه خداوند مقدر كرده راضي هستم.
ثعلبه رفت و بار ديگر آمد و گفت:
يا رسول الله! دعا كن! خداوند ثروتي به من بدهد، حق خدا و فقرا و نزديكان و همه را خواهم داد.
حضرت ديد ثعلبه دست بردار نيست گفت:
خدايا! به ثعلبه ثروتي مرحمت فرما!
بعد از دعاي پيغمبر صلي الله عليه و آله ثعلبه گوسفندي خريد، گوسفند به سرعت رو به افزايش گذاشت تا جايي كه شهر مدينه بر او تنگ شد. ديگر نتوانست در شهر بماند و به كنار مدينه رفت.
ثعلبه قبلا تمام نمازهايش را در مسجد پشت سر پيغمبر صلي الله عليه و آله مي خواند، اما رفته رفته گوسفندانش آن قدر زياد شدند كه نتوانست در نماز جماعت شركت كند و از فضيلت نماز جماعت پيغمبر صلي الله عليه و آله محروم ماند. فقط روزهاي جمعه به مدينه مي آمد و نماز جمعه را پشت سر حضرت مي خواند.
تدريجا گرفتاري دنيا زيادتر شد و روز به روز بر ثروت او افزوده مي گشت، به طوري كه نتوانست در كنار مدينه نيز بماند.
ناگزير به بيابان دور دست مدينه رفت و فرصت نماز جمعه را هم از دست داد و به طور كلي رابطه اش با مدينه بريده شد.
پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله كسي را فرستاد زكات اموال ثعلبه را بگيرد.
مأمور فرمان پيامبر صلي الله عليه و آله را به ثعلبه ابلاغ كرد و از او خواست زكات اموالش را بپردازد. ثعلبه زكات اموالش را نداد و گفت:
اين، همان جزيه يا شبيه جزيه است كه از يهود و نصارا مي گيرند. مگر ما كافر هستيم؟
مأمور برگشت و جريان ثعلبه را به عرض پيامبر صلي الله عليه و آله رساند.
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
واي بر ثعلبه! واي بر ثعلبه!
فورا آيه اي نازل شد.
(بعضي از آنان با خدا پيمان بستند، اگر خدا از كرم خود به ما مالي عنايت كند، حتما صدقه و زكات داده از نيكوكاران خواهيم شد، ولي همين كه از لطف خويش به ايشان عطا كرد، بخل ورزيدند و از دين اعراض نمودند. به خاطر اين پيمان شكني و دروغ گويي نفاق در قلب آنان تا روز قيامت جايگزين شد)
ثعلبه نتوانست از عهده آزمايش بر آيد، دنيا را با بدبختي وداع نمود.

دژدان
2020_05_14, 11:04 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
9_اطاعت از شوهر

مردي از انصار قصد مسافرت داشت. به همسرش گفت: تا من ازمسافرت بر نگشته ام تو نبايد از خانه بيرون بروي.
پس از مسافرت شوهر، زن شنيد پدرش بيمار است.
كسي را نزد پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرستاد و پيغام داد كه شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اكنون شنيده ام پدرم سخت بيمار است، اجازه فرماييد من به عيادتش بروم.
پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود:
در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت كن!
چند روزي گذشت. زن شنيد كه مرض پدرش شدت يافته. بار دوم خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله پيغامي فرستاد كه يا رسول الله! اجازه مي فرماييد به عيادت پدر بروم؟
حضرت فرمود:
- نه! در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت نما!
پس از مدتي شنيد پدرش فوت كرد. بار سوم كسي را فرستاد و پيغام داد كه پدرم از دنيا رفته، اجازه فرماييد بروم در مراسم عزاداريش شركت كنم، برايش نماز بخوانم؟
پيامبر صلي الله عليه و آله اين دفعه هم اجازه نداد و فرمود:
- در خانه ات بنشين و از همسرت اطاعت كن!
پدرش را دفن كردند. پس از آن پيغمبر صلي الله عليه و آله كسي را به سوي آن زن فرستاد و فرمود:
به او بگوييد به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشيد.

دژدان
2020_05_14, 11:05 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
10_عاقبت انديشي

مردي خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
به من نصيحتي بفرما؟
رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم فرمود:
اگر بگويم عمل مي كني؟
مرد گفت: آري!
حضرت دو بار ديگر اين سؤال را تكرار كرد و در هر بار مرد جواب داد: بلي!
پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله وسلم پس از آن كه از او قول محكمي گرفت و او را به اهميت مطلب متوجه ساخت، فرمود:
- به تو سفارش مي كنم:
- هرگاه خواستي كاري انجام دهي، عاقبت و سرانجام آن را در نظر بگير انديشه كن! اگر سرانجامش هدايت و نجات است پس انجام بده وگرنه از آن بپرهيز! و آن را انجام مده!
يعني اگر رضاي خدا در آن كار باشد، بجاي آور و اگر رضاي خدا نباشد رهايش كن!

دژدان
2020_05_14, 11:05 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
11_نه ضرر كردن و نه ضرر رساندن

سمرة پسر جندب درخت خرمايي در باغ مردي از انصار داشت. او گاهي به درخت خود سر مي زد، بدون اجازه و اعلام اين كار را انجام مي داد. و ضمنا چشم چراني هم مي كرد!
روزي مرد انصار گفت:
سمره! تو مرتب، ناگهاني وارد منزل مي شوي كه خوشايند ما نيست هرگاه قصد ورود داشتيد، اجازه بگيريد و بدون اعلام وارد نشويد.
سمره حرف او را نپذيرفت و گفت:
راه از آن من است و حق دارم بدون اجازه وارد شوم!
ناچار مرد انصاري به رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم شكايت كرد و گفت:
اين مرد بدون اطلاع داخل مي شود و خانواده ام از چشم چراني محفوظ نيستند بفرماييد بدون اعلام وارد نشود.
حضرت دستور داد سمره را آوردند و به او فرمود:
فلاني از تو شكايت دارد و مي گويد: تو بدون اطلاع از خانه او عبور مي كني و قهرا خانواده او نمي توانند به خوبي خود را از نامحرم حفظ كنند. بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع وارد نشو!
سمره فرمايش پيغمبر را نيز قبول نكرد.
پيامبر فرمود:
- پس درخت را بفروش!
سمره حاضر نشد. حضرت قيمت را به چند برابر بالا برد، باز هم راضي نشد. همين طور قيمت را بالا مي برد سمره حاضر نمي شد!! تا اين كه فرمود:
اگر از اين درخت دست برداري درختي به تو داده مي شود.
سمره باز هم تسليم نشد و اصرار داشت كه نه از درخت خودم دست بر مي دارم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ اجازه بگيرم.
در اين وقت پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله وسلم فرمود:
تو آدم زيان رسان و سختگيري هستي و در دين اسلام نه زيان ديدن مورد قبول است و نه زيان رساندن. سپس رو كرد به مرد انصاري فرمود:
برو درخت خرما را بكن و جلوي سمره بينداز! آنان رفتند و اين كار را كردند در اين موقع، حضرت به سمره فرمود:
- حالا برو درختت را، هر كجا خواستي بكار.

دژدان
2020_05_14, 11:07 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
12_در بستر بيماري

يكي از مسلمانان در بستر بيماري افتاده بود. پيغمبر خدا با گروهي از اصحاب خود بر بالين او حاضر شدند. وي در حال بي هوشي بود.
رسول خدا فرمود:
اي فرشته مرگ اين شخص را آزاد بگذار تا از او سؤال كنم.
ناگاه مرد به هوش آمد.
پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم فرمود:
چه مي بيني؟
مرد گفت:
سفيدي بسيار و سياهي بسيار مي بينم.
- كدام يك از آن دو، به تو نزديكتر هستند؟
- سياه به من نزديكتر است.
حضرت فرمود؛ بگو:
اللهم اغفر لي الكثير من معاصيك و اقبل مني اليسير من طاعتك
خدايا گناهان بسيارم را ببخش و طاعت اندكم را بپذير!
مرد اين دعا را خواند و بي هوش شد.
پيغمبر دوباره به فرشته فرمود:
ساعتي بر او آسان بگير! تا از او پرسش كنم.
در اين وقت مرد به هوش آمد.
پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم فرمود:
چه مي بيني؟
مرد: سياه بسيار و سفيد بسيار مي بينم.
- كدام يك از آنها به تو نزديكتر است؟
- سفيد نزديكتر است.
پيامبر صلي الله عليه و آله به حاضران فرمود:
خداوند اين رفيق شما را بخشيد.
امام صادق عليه السلام پس از نقل اين داستان مي فرمايد:
وقتي به بالين فردي كه در حال جان دادن است رفتيد، اين دعا (دعاي ذكر شده) را به او بگوييد و تلقين كنيد.

دژدان
2020_05_14, 11:08 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
13_مبارزه با خرافات

هنگامي كه ابراهيم پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله چشم از جهان فرو بست. در همان روز خورشيد گرفت.
عده اي گفتند:
خورشيد نيز به خاطر مرگ ابراهيم غمگين است (و اين علامت عظمت رسول خداست).
پيامبر صلي الله عليه و آله فورا پيش از دفن جنازه ابراهيم، مردم را به مسجد دعوت كرد و بالاي منبر رفت و فرمود:
اي مردم! خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه هاي خداست و به دستور او در سير و حركتند و به فرمان خدا مطيع مي باشند، هرگز به خاطر مرگ و زندگي كسي گرفته نمي شوند! هرگاه خورشيد و ماه گرفت، نماز آيات بخوانيد!
سپس از منبر پايين آمدند و نماز آيات را با جماعت خواندند آنگاه به علي عليه السلام فرمود:
پيكر فرزندم ابراهيم را براي دفن آماده كن!
علي عليه السلام جنازه ابراهيم را غسل داد و كفن كرد پس از آن مردم دفنش كردند.

دژدان
2020_05_14, 11:09 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
14_درس محكم كاري

وقتي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله پيكر فرزندش، ابراهيم، را به خاك سپرد چشمانش پر از اشك شد و فرمود:
دل غمگين است و چشم اشك مي ريزد، ولي سخني كه سبب خشم خدا شود نمي گويم.
آنگاه فرمود: ابراهيم! ما، در مرگ تو غمگينيم.
سپس حضرت گوشه قبر را ديد كه به طور كامل درست نشده، با دست مباركش آن را صاف كرد، پس از آن فرمود:
هرگاه يكي از شما كاري را انجام داد، حتما آن را محكم و استوار انجام دهد.

دژدان
2020_05_14, 11:10 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
15_محبوب ترين اسمها

جابر انصاري مي گويد:
به پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله وسلم عرض كردم:
در شأن علي بن ابي طالب عليه السلام چه مي فرماييد؟
فرمود:
او جان من است!
عرض كردم:
در شأن حسن و حسين عليه السلام چه مي فرماييد؟
حضرت پاسخ داد: آن دو، روح منند و فاطمه، مادر ايشان، دختر من است. هر كه او را غمگين كند مرا غمگين كرده است و هر كه او را شاد كند، مرا شاد گردانيده است و خدا را گواه مي گيرم، من در جنگم با هر كس كه با ايشان در جنگ است و در صلحم با هر كس كه با ايشان در صلح است.
اي جابر! هرگاه خواستي دعا كني و مستجاب گردد، خدا را به اسمهاي ايشان بخوان، زيرا كه اسمهاي آنان نزد خداوند محبوب ترين اسمها است.

دژدان
2020_05_14, 11:11 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
16_حدود همسايه

مردي از انصار خدمت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله آمد و عرض كرد:
من خانه اي در فلان محل خريده ام و نزديكترين همسايه ام آدمي است كه اميد خيري از او ندارم و از شرش نيز خاطر جمع نيستم.
رسول خدا صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام، سلمان، اباذر و (راوي مي گويد: چهارمي شايد مقداد باشد) دستور فرمود كه با صداي بلند در مسجد فرياد زنند كه هركس همسايه اش از آزار او آسوده نباشد، ايمان ندارد، آنان نيز در مسجد سه بار فرمايش حضرت را با صداي بلند به مردم اعلان كردند. سپس حضرت با دست اشاره كرد و فرمود:
چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب همسايه محسوب مي شود.

دژدان
2020_05_14, 11:13 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
17_پرهيز از غضب

مردي خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله! مرا چيزي بياموز كه باعث سعادت و خوشبختي من باشد.
حضرت فرمود:
برو و غضب نكن و عصباني مباش!
مرد گفت:
همين نصيحت برايم كافي است.
سپس نزد خانواده و قبيله اش بازگشت. ديد پس از او حادثه ناگواري رخ داده است، قبيله او با قبيله ديگر اختلاف پيدا كرده، مقدمه جنگ ميان آن دو آماده است و كار به جايي رسيده كه هر دو قبيله در برابر يكديگر صف آرايي كرده، اسلحه به دست گرفته اند و آماده يك جنگ خونين هستند. در اين حال، مرد برانگيخته شد و بي درنگ لباس جنگي پوشيد و در صف بستگان خود قرار گرفت.
ناگاه! اندرز پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم كه فرموده بود (غضب نكن) به خاطرش آمد. فوري سلاح جنگ را بر زمين گذاشت و به سوي قبيله اي كه با خويشان او آماده به جنگ بودند، شتافت و به آنان گفت:
مردم! هرگونه (ضرر و زيان) مثل زخم و قتل... از جانب ما به شما وارد شده و علامت ندارد (ضارب و قاتلي معلوم نيست) به عهده من است و من آن را به طور كامل از مال خود مي پردازم و هرگونه زخم و قتل كه ضارب و قاتلش معلوم است از آنها بگيريد.
بزرگان قبيله پيشنهاد عاقلانه او را شنيدند، دلشان نرم شده و شعله غضبشان فرو نشست و از او تشكر كردند و گفتند:
ما هيچ گونه نيازي به اين چيزها نداريم و خودمان به پرداخت جريمه و عفو و گذشت سزاوار هستيم.
بدين گونه با ترك غضب هر دو قبيله با يكديگر صلح و آشتي كرده، آتش كينه و عدوات در ميانشان خاموش گرديد.

دژدان
2020_05_14, 11:14 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
18_چاره فراق

مردي از انصار خدمت پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يا رسول الله! من طاقت فراق شما را ندارم. هنگامي كه به خانه مي روم به ياد شما مي افتم، از روي محبت و علاقه اي كه به شما دارم، دست از كار و زندگي برداشته، به ديدارتان مي آيم، تا شما را از نزديك ببينم، آن گاه به ياد روز قيامت مي افتم كه شما وارد بهشت مي شويد در والاترين جايگاه آن قرار مي گيريد و من آن روز از جدايي شما اي رسول خدا چه كنم؟
بعد از صحبت هاي مرد انصاري، اين آيه شريفه نازل شد:
آنان كه از خدا و رسولش اطاعت كنند، در زمره كساني هستند كه خدا برايشان نعمتها عنايت كرده: از پيغمبران، راستگويان، صادقان، شهيدان و صالحان و اينان خوب رفيقاني هستند.
رسول خدا صلي الله عليه و آله آن مرد را خواست و اين آيه را برايش خواند و اين مژده را به او داد كه پيروان راستين پيامبر صلي الله عليه و آله در بهشت، كنار آن حضرت خواهند بود.

دژدان
2020_05_14, 11:15 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
19_علي (ع) در اوج عطوفت و بزرگواري

امير المؤمنين علي عليه السلام پس از آن كه به دست ابن ملجم ضربت خورد، از شدت زخم بي حال شده بود.
وقتي كه به حال آمد، امام حسن در ظرفي، شير به حضرت داد. امام كمي از شير خورد بقيه را به حسن داد و فرمود:
اين شير را به اسيرتان (ابن ملجم) بدهيد!
سپس فرمود:
فرزندم! به آن حقي كه در گردن تو دارم، بهترين خوردنيها و نوشيدني ها را به او بدهيد و تا هنگام مرگم با ايشان مدارا كنيد و از آنچه مي خوريد به او بخورانيد و از آنچه مي نوشيد به ايشان بنوشانيد تا نزد شما گرامي شود!

دژدان
2020_05_14, 11:16 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
20_از من بپرسيد

امير المومنين عليه السلام براي مردم سخنراني مي كرد، در ضمن سخنراني فرمود:
مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيد پاسخ خواهم گفت.
سعد بن وقاص به پا خاست و گفت:
اي امير المؤمنين! چند تار مو در سر و ريش من است!
حضرت فرمود:
به خدا قسم! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همين سوال را از من خواهي كرد!
آنگاه فرمود:
اگر حقيقت را بگويم از من نمي پذيري، همين قدر بدان در بن هر موي سر و ريش تو شيطاني لانه كرده و در خانه تو گوساله اي (عمر بن سعد) است كه فرزندم حسين را مي كشد. عمر سعد در آن وقت كودكي بود كه بر سر چهار دست و پا راه مي رفت.

دژدان
2020_05_14, 11:24 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
21_درمان گناه

كميل يكي از ياران مخلص امير المؤمنين است، مي گويد:
از امير المؤمنين عليه السلام پرسيدم، انسان گاهي گرفتار گناه مي شود و به دنبال آن از خدا آمرزش مي خواهد، حد آمرزش خواستن چيست؟
فرمود:
حد آن توبه كردن است.
كميل: همين مقدار؟
امام عليه السلام: نه.
كميل: پس چگونه است؟
امام: هرگاه بنده گناه كرد، با حركت دادن بگويد استغفر الله.
كميل: منظور از حركت دادن چيست؟
امام: حركت دادن دو لب و زبان، به شرط اين كه دنبال آن حقيقت نيز باشد.
كميل: حقيقت چيست؟
امام: دل او پاك باشد و در باطن تصميم گيرد به گناهي كه از آن استغفار كرده باز نگردد.
كميل: اگر اين كارها را انجام دادم از استغفار كنندگان هستم؟
امام: نه!
كميل: چرا؟
امام: براي اين كه تو هنوز به اصل آن نرسيده اي.
كميل: پس اصل و ريشه استغفار چيست؟
امام: انجام دادن توبه از گناهي كه از آن استغفار كردي و ترك گناه. اين مرحله، اولين درجه عبادت كنندگان است.
به عبارت ديگر، استغفار اسمي است شش معني دارد؛
1_پشيماني از گذشته.
2_تصميم بر باز نگشتن بدان گناه به هيچ وجه. (تصميم بر اين كه گناهان گذشته را هيچ وقت تكرار نكني.)
3_پرداخت حق همه انسانها كه به او بدهكاري.
4_اداي حق خداوند در تمام واجبات.
5_از بين بردن (آب كردن) هرگونه گوشتي كه از حرام بر بدنت روييده است، به طوري كه پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه ميان آنها برويد.
6_به تنت بچشاني رنج طاعت را، چنانچه به او چشانيده اي لذت گناه را.
در اين صورت توبه حقيقي تحقق يافته و انسان توبه كنندگان به شمار مي رود.

دژدان
2020_05_14, 11:26 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
22_فاطمه عليهاالسلام نوري در پرستشگاه

پيامبر اسلام مي فرمايد:
دخترم فاطمه، بانوي بانوان اولين و آخرين هر دو جهان است.
فاطمه پاره وجود من است.
فاطمه نور ديدگان من است.
فاطمه ميوه دل من است.
فاطمه روح و جان من است.
فاطمه حوريه اي است، در چهره انسان.
هنگامي كه او در محراب عبادت، در برابر پروردگارش مي ايستد، نور وجودش به فرشتگان آسمان مي درخشد، همان گونه كه ستارگان به زمينيان مي درخشند.
خداي مهربان به فرشتگان مي فرمايد:
هان اي فرشتگان من! به بنده شايسته ام (فاطمه) بنگريد! كه در درگاهم قرار گرفته است و از خوف و وحشت به خود مي لرزد. فاطمه با تمام وجود مشغول پرستش من است. اينك شما را شاهد مي گيرم شيعيان او را از آتش دوزخ امنيت بخشيدم.

دژدان
2020_05_14, 11:27 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
23_پسنديده ترين صفت زن مسلمان

حضرت علي عليه السلام مي فرمايد:
در محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله بوديم، فرمود:
به من بگوييد بهترين و پسنديده ترين چيز براي يك زن مسلمان چيست؟
ما همگي از پاسخ عاجز مانديم.
سپس از خدمت حضرت بيرون آمديم و من به خانه برگشتم، قضيه را به فاطمه اطلاع دادم.
زهراي مرضيه اظهار داشت:
بهترين چيز براي يك زن مسلمان آن است كه مردهاي نامحرم را نبيند و مردهاي اجنبي هم او را نبينند.
آنگاه خدمت پيامبر اسلام برگشتم و پاسخ فاطمه را به حضرت رساندم. پيغمبر صلي الله عليه و آله از شنيدن جواب به قدري خوشحال شد كه فرمود: ان فاطمه بضعة مني
حقا فاطمه پاره تن من و جزء وجود من است.

دژدان
2020_05_14, 11:28 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
24_سه جمله زيبا در لوح

بانوي بانوان فاطمه عليها السلام روزي نزد پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله آمد و از برخي مشكلات زندگي شكايت كرد.
پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله لوحي به او داد و فرمود:
دخترم! آنچه را در لوح نوشته شده بخوان و به خاطر بسپار!
زهرا بر آن نگريست و ديد نوشته شده:
من كان يومن باالله و اليوم الاخر فلا يوذي جاره، و من كان يومن باالله و اليوم الاخر فليكرم ضيفه، و من كان يومن باالله و اليوم الاخر فليقل خيرا او يسكت.
هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد همسايه خود را نبايد بيازارد و هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد مهمانش را احترام كند هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد سخن حق بگويد يا سكوت كند.

دژدان
2020_05_14, 11:29 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
25_بانگ اذان بلال!

هنگامي كه پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله چشم از جهان فرو بست بلال - اذان گوي پيغمبر صلي الله عليه و آله - از گفتن اذان خودداري كرد و گفت:
من بعد از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله براي هيچ كس اذان نخواهم گفت.
روزي فاطمه فرمود:
دوست دارم صداي اذان گوي پدرم را بشنوم.
وقتي كه سخن فاطمه به گوش بلال رسيد آماده گفتن اذان شد.
هنگامي كه دوبار گفت:
الله اكبر، الله اكبر،
زهراي مرضيه خاطره دوران پدر بزرگوارش را به ياد آورد ديگر نتوانست از گريه خودداري كند و بلند گريست.
وقتي كه بلال گفت:
اشهد ان محمد رسول الله.
فاطمه عليهاالسلام ضجه اي زد و بر زمين افتاد و غش كرد به طوري كه گمان كردند زهرا دنيا را وداع نمود.
مردم آمدند، گفتند: بلال اذان بگو! دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله دنيا را وداع كرد.
بلال اذان را ناتمام گذاشت. وقتي فاطمه عليهاالسلام به هوش آمد فرمود:
بلال اذان را تمام كن!
بلال پاسخ داد:
اي بانوي بانوان دو جهان! از اين كه هرگاه صداي اذان مرا مي شنوي چنين احساسات بر تو هجوم مي آورد، از جانت مي ترسم.
فاطمه عليهاالسلام نيز او را بخشيد.
بلال از آن وقت ديگر براي عموم اذان نگفت.

دژدان
2020_05_14, 11:31 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
26_فاطمه عليهاالسلام در صحراي محشر

جابر بن عبدالله انصاري (صحابه ارزشمند پيامبر) مي گويد:
به امام باقر عليه السلام گفتم:
فدايت شوم! تقاضا مي كنم حديثي در مورد عظمت مادرت فاطمه برايم بفرماييد كه هر وقت آن را براي پيروان شما خاندان رسالت باز گفتم، شاد و خرسند شوند.
امام باقر فرمود:
پدرم از رسول خدا نقل كرد كه پيامبر فرمود:
وقتي كه روز قيامت فرا مي رسد براي پيغمبران الهي منبرهايي از نور نصب مي شود كه در ميان آنها منبر من بلندترين منبرها خواهد بود. آنگاه خداوند مهربان مي فرمايد:
اي پيامبر برگزيده ام! سخنراني كن! و من آن روز چنان سخنراني مي كنم كه هيچ كس حتي پيامبران و سفيران الهي نيز همانند آن را نشنيده باشند.
سپس منبرهايي براي جانشينان پيغمبران نصب مي شود و در ميان آنها منبر جانشين من (علي) از همه منبرها بلندتر است آنگاه خداوند به او دستور مي دهد سخنراني كند و او سخنراني مي كند كه هيچ كدام از جانشينان پيغمبران خدا مانند آن را نشنيده باشند.
پس از آن براي فرزندان پيامبران، منبرهايي از نور نصب مي شود و براي دو فرزندم و دو گل باغ زندگي من (حسن و حسين) منبري مي گذارند و از آنان درخواست مي شود سخنراني كنند و آن دو نور ديده ام سخنراني خواهند كرد كه هيچ يك از فرزندان پيغمبران نشنيده اند.
سپس فرشته وحي، جبرئيل امين ندا مي دهد كه (فاطمه) دختر گرامي پيامبر كجاست؟
آنگاه فاطمه پا مي شود.
از جانب خداوند ندا مي رسد كه اي اهل محشر! اكنون شكوه و بزرگواري از آن كيست؟
پيامبر و امير المؤمنين و دو فرزند گرامي شان جواب مي دهند از آن خداي بي همتا.
خداوند مي فرمايد:
اي اهل محشر! من عظمت و بزرگواري را بر پيامبر برگزيده ام محمد، و بندگان عزيزم علي، فاطمه، حسن و حسين قرار دادم.
هان اي اهل محشر!
سرها را به زير آوريد و چشمانتان را بر هم نهيد! اين فاطمه دخت پيامبر است كه به سوي بهشت گام برمي دارد.
سپس جبرئيل امين شتري از شترهاي بهشت را كه دو سوي آن از انواع زينتهاي بهشتي آراسته و مهارش از لؤلؤ تازه و زين آن از مرجان است، مي آورد، بانوي دو جهان بر آن شتر سوار مي شود، آنگاه خداوند مهربان دستور مي دهد يكصد هزار فرشته از سمت راست و يكصد هزار فرشته از سمت چپ فاطمه را همراهي كنند و يكصد هزار فرشته را مأمور مي كند كه آن بانو را بر روي بالهاي خويش گرفته و با اين شكوه و جلال او را به در بهشت برسانند.
هنگامي كه به در بهشت مي رسد، به پشت سر خويش نگاه مي كند، از جانب خداوند ندا مي رسد:
اي دختر پيامبر محبوب من چرا وارد بهشت نمي شوي؟
جواب مي دهد:
خداوندا! دوست دارم در چنين روزي مقام و منزلت من به همگان روشن گردد.
ندا مي رسد:
اي دختر حبيب من برگرد به سوي محشر نظاره كن! هر كس در سويداي قلب او مهر تو يكي از فرزندان معصوم تو است برگير و او را وارد بهشت ساز.
سپس امام باقر فرمود:
هان اي (جابر)! به خدا سوگند! كه مادرم فاطمه آن روز شيعيان و دوستان خود را از ميان مردم جدا مي كند، همانند پرنده اي كه دانه هاي سالم را از ميان دانه هاي فاسد بر مي چيند. آنگاه پيروانش به همراه آن بانو به سوي بهشت روان مي شوند.
وقتي كه بر در بهشت مي رسند بر دلهايشان الهام مي گردد بايستند و آنها مي ايستند. در اين وقت از سوي پروردگار ندا مي رسد:
اي دوستان من! چرا ايستاده ايد شما كه مورد شفاعت فاطمه قرار گرفته ايد.
پاسخ مي دهند:
بار پروردگارا! دوست داريم در اين چنين روزي ارزش بندگي و محبت اهل بيت رسالت را ببينم و مقام ما شناخته شود.
ندا مي رسد:
دوستان من به سوي صحراي محشر بنگريد! هر كس شماها را به خاطر محبتتان به فاطمه دوست مي داشت و هر كس در راه محبت شما به فاطمه اطعام و احسان مي كرد و آن كس كه به خاطر شما به آن بانو، لباس مي پوشانيد و آب گوارا مي داد و هر كس غيبت غيبت كننده را به خاطر داشتن محبت شما به فاطمه رد مي كرد و از شما دفاع مي نمود... دست همه آنان را بگيريد و به همراه خود داخل بهشت جاويد بسازيد.

دژدان
2020_05_14, 11:33 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
27_مسابقه امام حسن و امام حسين عليهماالسلام

روزي امام حسن با برادرش امام حسين عليه السلام مشغول نوشتن بودند. حسن به برادرش حسين (ع) گفت:
خط من بهتر از خط تو است.
حسين: نه، خط من بهتر است.
- حالا كه اين طور است مادرمان فاطمه عليهاالسلام در حق ما قضاوت كند.
- مادر جان! خط كداميك از ما بهتر است؟
زهراي مرضيه براي اين كه هيچ كدامشان ناراحت نگردند، قضاوت را به عهده امير المؤمنين گذاشت و فرمود:
برويد از پدرتان بپرسيد.
- پدر جان شما بفرماييد خط كداميك از ما بهتر است؟
علي عليه السلام احساس كرد اگر قضاوت كند يكي از آنان ناراحت خواهد شد، از اين رو فرمود:
عزيزانم برويد از جدتان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله بپرسيد.
- پدر بزرگ و مهربان خط كدام يك از ما بهتر است؟
- من درباره شما قضاوت نمي كنم، مگر اين كه از جبرئيل بپرسم.
جبرئيل خدمت رسول خدا رسيد عرض كرد:
يا رسول الله! من هم در بين ايشان قضاوت نمي كنم بايد اسرافيل بين آنان قضاوت كند.
اسرافيل گفت:
من نيز تا از خداوند پرسش نكنم، قضاوت نخواهم كرد.
اسرافيل: خدايا! خط حسن بهتر است يا خط حسين؟
خطاب آمد: قضاوت به عهده مادرشان فاطمه عليهاالسلام است بايد بگويد خط كدام يك از آنان بهتر است.
حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:
عزيزانم دانه هاي اين گردن بند را ميان شما پراكنده مي كنم هر كدام از شما بيشترين دانه ها را جمع كند خط او بهتر است.
آنگاه دانه هاي گردن بند را پراكنده كرد، خداوند به جبرئيل دستور داد به زمين فرود آمده دانه هاي گردن بند را بين ايشان تقسيم كند تا هيچ كدام آن دو بزرگوار رنجيده خاطر نشود.
جبرئيل نيز براي احترام و تعظيم ايشان امر خدا را بجا آورد.

دژدان
2020_05_14, 11:43 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
28_رعايت ادب

روزي امام حسن و امام حسين عليه السلام از محلي مي گذشتند. پيرمردي را ديدند كه مشغول وضو است. ولي به طور صحيح وضو نمي گيرد، آداب و شرايط آن را بجا نمي آورد. - چون آموختن آدم جاهل واجب است - از اين رو تصميم گرفتند به طور غير مستقيم با كمال ادب، صحيح وضو گرفتن را به او بياموزند.
نخست با يكديگر به بحث و گفتگو پرداختند طوري كه پيرمرد سخنانشان را بشنود.
يكي گفت:
وضوي تو صحيح نيست وضوي من درست است.
ديگري گفت:
نه، وضوي تو درست نيست وضوي من صحيح است.
سپس نزد پيرمرد آمدند و گفتند:
ما در حضور شما وضو مي گيريم نگاه كن! و ببين! كداميك از ما خوب وضو مي گيريم و درباره ما داور باش!
هر دو وضوي درست و كاملي جلوي چشم پيرمرد گرفتند.
آنگاه از پيرمرد پرسيدند:
وضوي كداميك از ما صحيح تر و بهتر است؟ پيرمرد متوجه شد كه وضوي صحيح چگونه است و منظور اصلي آن دو كودك آموختن او است. با كمال فروتني اظهار داشت:
عزيزان! وضوي هر دوي شما خوب و صحيح است من پيرمرد نادان هنوز درست وضو گرفتن را نمي دانم و شما بخاطر محبت و دل سوزي كه بر امت جدتان داريد، مرا آگاه ساختيد و وضوي درست و صحيح را به من آموختيد، سپاسگزارم.

دژدان
2020_05_14, 11:44 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
29_برخورد منطقي با سخن چين

شخصي سخن چين، به حضور امام حسن رسيد.
عرض كرد:
فلاني از شما بدگويي مي كند.
امام به جاي تشويق چهره درهم كشيد و به او فرمود:
تو مرا به زحمت انداختي.
از اين كه غيبت يك مسلمان را شنيدم بايد درباره خود استغفار كنم و از اين كه گفتي آن شخص با بدگويي از من، مرتكب گناه شده بايستي براي او نيز دعا كنم.

دژدان
2020_05_14, 11:45 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
30_عشق حسين (ع) در كانون دل پيغمبر(ص)

يعلي پسر مره مي گويد:
روزي پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله به مهماني دعوت شده بود، مي رفتند، ناگاه با حسين روبه رو شدند كه با كودكان در كوچه بازي مي كرد.
حسين با ديدن پيغمبر صلي الله عليه و آله به سوي آن حضرت آمد.
رسول گرامي دستهاي خود را گشود (بغل باز كرد) تا او را به آغوش بگيرد.
اما كودك جست و خيز مي كرد، اين طرف آن طرف مي دويد، پيامبر مي خنديد و او را مي خندانيد تا اين كه حسين را گرفت.
آنگاه يكي از دستهايش را زير چانه و دست ديگرش را پشت گردن او گذارد و لبهايش را بر لبهاي حسين گذاشت و بوسيد و فرمود:
حسين از من است و من از حسينم، خدايا! دوست بدار آن كسي را كه حسين را دوست بدارد و حسين يكي از فرزندان فرزند (نوه) من است.

دژدان
2020_05_14, 11:46 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
31_پاداش دسته گل اهدايي

يكي از كنيزان امام حسين عليه السلام خدمت حضرت رسيد، سلام كرد و دسته گلي تقديم آن حضرت نمود.
حضرت هديه آن كنيز را پذيرفت و در مقابل به او فرمود:
تو را در راه خدا آزاد كردم.
انس كه ناظر اين برخورد انساني بود از آن حضرت با شگفتي پرسيد:
چگونه در مقابل يك دسته گل بي ارزش او را آزاد كردي؟! - چون ارزش مادي يك كنيز به صدها دينار طلا مي رسيد. -
حضرت با تبسمي حاكي از رضايت خاطر بود فرمود:
خداوند اينگونه ما را ادب كرده، چون در قرآن كريم مي فرمايد:
اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها او ردوها
اگر كسي به شما نيكي كرد او را نيكي و رفتار شايسته تري پاسخ دهيد.
و من فكر كردم، از هديه اين كنيز بهتر اين است كه در راه خدا آزادش كنم
اگر واقعا هر كس خوبيهاي مردم را با نيكيها و رفتار خوب تري پاسخ مي داد، همان طور كه خاندان پيغمبر گرامي انجام داده اند، زندگي بهتر و جامعه ما جامعه اي اسلامي مي شد.

دژدان
2020_05_14, 11:47 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
32_مقام دانش آموزي

عبدالرحمن سلمي به يكي از فرزندان امام حسين عليه السلام سوره حمد را آموخت. هنگامي كه پيش پدر خويش آمد و آن سوره را خواند، حضرت به عبدالرحمن هزار دينار پول و هزار دست لباس بخشيد و دهان او را نيز پر از (در) نمود، كه بعضي در خصوص اين بخشش ها به آن حضرت اعتراض كرد. - به خاطر تعليم آن همه جايزه دادي!-
حضرت در پاسخ فرمود:
- جايزه من كجا مي تواند به عطاي (تعليم سوره حمد) عبدالرحمن برسد.
سپس اين اشعار را بيان فرمود:
اذا جادت الدنيا عليك فجد بها
علي الناس طرا قبل ان تتفلت
فلا الجود يفنيها اذا ماهي اقبلت
و لا البخل يبقيها اذا ما تولت
هنگامي كه دنيا تو بخشيد، تو هم به مردم ببخش! پيش از آنكه از دستت برود.
زيرا نه بخشش آن را از بين مي برد، هنگامي كه روي آورد و نه بخل آن را باقي مي گذارد، وقتي كه دنيا از تو روگردان شود.

دژدان
2020_05_15, 05:03 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
33_كارواني به سوي مرگ
كاروان امام حسين عليه السلام از منزلگاه قصر بني مقاتل به سوي كربلا حركت كرد مقداري راه طي شد. امام حسين عليه السلام در حالي كه سوار بر اسب بود اندكي به خواب رفت.
سپس بيدار شد، دو يا سه بار فرمود:
انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين
فرزندش علي بن حسين (علي اكبر) روي به پدر نمود و عرض كرد: پدرجان! سبب اين استرجاع و حمد چه بود؟
امام فرمود:
سواري در خواب بر من ظاهر شد و گفت:
اهل اين كاروان مي روند ولي مرگ ايشان را تعقيب مي كند.
من فهميدم خبر مرگ به ما داده مي شود.
علي عرض كرد:
پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟
امام حسين فرمود:
پسرم! سوگند به خداي كه بازگشت بندگان به سوي او است ما بر حقيم. علي عرض كرد: بنابراين باكي از مرگ نيست.
امام فرمود:
فرزندم! خداوند بهترين پاداش را كه از سوي پدر به فرزند مقرر فرموده، به تو عنايت كند.

دژدان
2020_06_19, 01:22 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
34_سردار عاقبت به خير

عده اي از مردم كوفه نقل مي كنند:
ما در كاروان زهير بن قين بوديم، همزمان با بيرون آمدن امام حسين عليه السلام از مكه، به سوي كوفه حركت كرديم، از ترس بني اميه، نمي خواستيم با كاروان حسين در يك منزل توقف كرده و با امام حسين ملاقات كنيم، هر وقت كاروان امام حسين حركت مي كرد ما مي ايستاديم و هنگامي كه توقف مي كرد، ما حركت مي كرديم.
از قضا در يكي از منزلگاه ها كاروان امام حسين توقف كرده بود، ما نيز ناچار در آنجا فرود آمديم. در اين ميان نشسته بوديم و غذا مي خورديم ناگهان فرستاده امام حسين وارد شد و سلام كرد و گفت:
زهير! امام حسين تو را مي خواهد.
ما همگي از اين پيش آمد مبهوت شديم و زهير اندكي به فكر فرو رفت، ناگاه همسرش به زهير گفت:
سبحان الله! اي زهير! در مقابل دعوت فرزند پيغمبر درنگ مي كني؟ چه مي شود كه نزد او بروي و سخنانش را بشنوي و برگردي؟
زهير پس از سخن شجاعانه همسرش تكاني خورد و برخاست و به خدمت امام حسين رفت، چيزي نگذشت شاد و خندان برگشت، به طوري كه صورتش برافروخته شده بود. دستور داد خيمه او را برچينند و اسباب و وسايل او را به سوي كاروان امام حسين ببرند.
سپس به همسرش گفت:
تو را طلاق دادم و مي تواني نزد خويشان خود بروي، زيرا من دوست ندارم به خاطر من صدمه ببيني و من تصميم دارم فداي امام حسين شوم.
سپس اموال او را به عموزاده اش سپرد تا به خويشان وي تحويل دهد. در اين وقت آن بانو اشك ريزان زهير را وداع كرد و گفت:
خداوند به تو خير عنايت كند و تمنا دارم مرا روز قيامت نزد جد حسين عليه السلام ياد كني.
آنگاه به همراهان گفت:
هر كس مايل است همراه من بيايد وگرنه اينجا آخرين ديدار من با شما است. اما داستاني برايتان بگويم:
به جنگ روميان كه رفته بوديم، در جنگ دريايي به خواست خدا، ما پيروز شديم و غنائم بسيار به دست ما آمد. سلمان كه با ما بود پرسيد:
آيا از اين غنيمت ها كه خداوند نصيبتان كرد خوشنوديد؟
گفتيم: آري! البته كه خوشنود هستيم.
گفت:
پس چقدر خوشحال خواهيد بود هنگامي كه سرور جوانان آل محمد - امام حسين - را درك كنيد و در ركابش بجنگيد؟ جهاد در ركاب او مايه سعادت دنيا و آخرت است.
پس از آن با همه وداع كرد و در صف ياران حسين عليه السلام قرار گرفت.

دژدان
2020_06_19, 01:24 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
35_او را مكه و منی مي شناسد

در يكي از سالها هشام پسر عبدالملك (دهمين خليفه عباسي) در مراسم حج شركت كرد و مشغول طواف خانه خدا گرديد وقتي كه خواست حجرالاسود را لمس كند، به واسطه ازدحام جمعيت نتوانست حجرالاسود را دست بمالد. در آنجا منبري برايش گذاشتند، او بالاي منبر نشست مردم شام اطرافش را گرفتند.
هشام مشغول تماشاي طواف كنندگان بود كه ناگاه امام علي بن الحسين (امام سجاد) آمد در حالي كه لباس احرام به تن داشت و زيباترين و خوش اندام و خوشبوترين مردم بود و اثر سجده در پيشاپيش به روشني ديده مي شد. امام با كمال آرامش به طواف پرداخت و در هاله اي از عظمت و شكوه، به نزديك حجرالاسود رسيد.
مردم خود به خود به احترام حضرت راه باز كردند. امام به آساني حجرالاسود را استلام كرد - دست ماليد - هشام از ديدن عظمت حضرت و احترام مردم به امام سجاد خيلي ناراحت شد.
مردي از اهالي شام رو به هشام كرد و گفت:
اين شخص كيست كه چنين مورد احترام مردم است!؟
هشام به خاطر اين كه مردم شام حضرت را نشناسند و به او علاقمند نشوند با اين كه امام را مي شناخت، گفت:
او را نمي شناسم.
فرزدق شاعر آزاده، آنجا حضور داشت. بدون پروا گفت:
اما من او را به خوبي مي شناسم.
مرد شامي گفت:
اي ابوفراس اين شخص كيست؟
فرزدق با كمال شهامت درباره شناساندن امام سجاد عليه السلام قصيده زيبايي سرود كه مضمون چند بيت آن چنين است:
اين مرد كسي است كه سرزمين مكه جاي پاي او را مي شناسند.
خانه كعبه، بيرون و درون حرم نيز او را مي شناسند.
اين فرزند بهترين بندگان خدا است.
اين انسان پرهيزكار و پاك و پاكيزه، نشانه خداوند در روي زمين است.
اين شخص كسي است كه پيغمبر برگزيده (محمد) پدر اوست كه خداوند همواره بر او درود مي فرستد.
اگر (ركن) مي دانست چه كسي به بوسيدن او آمده است.
بي درنگ خود را به زمين مي انداخت تا خاك پاي او را ببوسد
نام اين آقا (علي) است و رسول خدا پدرش مي باشد كه نور هدايتش امتها را از گمراهي نجات داد.
اين كسي است كه عمويش جعفر طيار است و عموي ديگرش حمزه شهيد، همان شير مردي كه به دوستي او قسم مي خورند.
اين فرزند بانوي بانوان فاطمه است.
و فرزند جانشين پيغمبر، همان كس كه در شمشير او براي كفار عذاب نهفته است.
پرسش شما از اين شخص كيست؟ هرگز به او ضرر نمي زند.
زيرا كه همه از عرب و عجم او را مي شناسند.
هشام از اشعار فرزدق، چنان خشمگين شد كه گفت: چرا چنين اشعاري درباره ما نگفتي؟
فرزدق در جواب گفت:
تو نيز جدي مانند جد او و پدري مثل پدر او و مادري چون مادر وي داشته باش تا درباره تو چنين قصيده اي بگويم.
به دنبال آن دستور داد حقوق او را قطع كردند.
و نيز فرمان داد، فرزدق را به غسفان - محلي است بين مكه و مدينه - تبعيد كرده و در آنجا زنداني كنند.
امام سجاد عليه السلام از اين جريان باخبر شد، دوازده هزار درهم برايش فرستاد و فرمود:
ما را معذور بدار اگر بيش از اين امكان داشتم بيشتر مي فرستادم.
فرزدق نپذيرفت و پيغام داد:
اي فرزند رسول خدا! من اين قصيده را به خاطر خشم و ناراحتيم كه براي خدا بود، سرودم.
هرگز در مقابل آن چيزي نمي پذيرم و مبلغ را محضر امام فرستاد.
امام سجاد عليه السلام مبلغ را دومين بار فرستاد و فرمود:
تو را به حقي كه من در گردن تو دارم اين مبلغ را بپذير! خداوند از نيت قلبي و ارادت باطني تو نسبت به خانواده ما آگاه است. آنگاه فرزدق قبول كرد.

دژدان
2020_06_19, 01:25 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
36_امام باقر(ع) نوري درخشان

ابوبصير مي گويد:
در محضر امام محمد باقر وارد مسجد شدم، مردم در رفت و آمد بودند. حضرت به من فرمود:
از مردم بپرس مرا مي بينند؟
من به هركس كه رسيدم پرسيدم:
امام باقر را ديده اي؟
مي گفت:
نه! با اينكه همانجا ايستاده بود.
در اين وقت ابو هارون مكفوف (نابينا) وارد شد.
امام عليه السلام فرمود:
اكنون از ابو هارون بپرس كه مرا مي بيند يا نه؟
من از او پرسيدم:
امام باقر را ديده اي؟
پاسخ داد: آري!
آنگاه به حضرت اشاره كرد و گفت:
مگر نمي بيني امام اينجا ايستاده است.
پرسيدم:
از كجا فهميدي؟ (تو كه نابينا هستي.)
پاسخ داد:
چگونه ندانم با اينكه امام نوري درخشان است؟
آري حقيقت را با چشم ديگري بايد ديد.

دژدان
2020_06_19, 01:26 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
37_مردي از برزخ

ابو عتيبه مي گويد:
در محضر امام باقر عليه السلام بودم جواني وارد شد.
عرض كرد:
من اهل شام هستم دوستار شما بوده و از دشمنانتان بيزارم ولي پدرم دوستان بني اميه بود و جز من اولادي نداشت.
او مايل نبود اموالش به من برسد، بدين جهت همه را در جايي مخفي كرد. پس از فوت او هر چه جستجو كردم، مالش را پيدا نكردم.
حضرت فرمود:
دوست داري او را ببيني و محل پولها را از خودش بپرسي؟
عرض كردم:
بلي! به خدا سوگند! شديدا فقير و نيازمندم.
امام عليه السلام نامه اي را نوشت و مهر كرد آنگاه فرمود:
امشب با اين نامه به قبرستان بقيع مي روي، وسط قبرستان كه رسيدي صدا مي زني يا (درجان!) يا (درجان!)
شخصي نزد تو خواهد آمد، نامه را به ايشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر عليه السلام آمده ام. او پدرت را مي آورد سپس هر چه خواستي از پدرت بپرس!
آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقيع رفت و دستورات حضرت را انجام داد.
ابو عتيبه مي گويد:
من اول صبح خدمت امام محمد باقر رسيدم تا ببينم آن مرد شب گذشته چه كرده است.
ديدم او در خانه ايستاده و منتظر اجازه ورود است. اجازه دادند من هم با ايشان وارد شدم.
به امام عليه السلام عرض كرد:
ديشب رفتم هر چه فرموده بوديد انجام دادم، درجان را صدا زدم وي آمد به من گفت:
همين جا باش تا پدرت را بياورم.
ناگاه مرد سياه چهره اي را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهي قيافه اش را دگرگون ساخته بود.
درجان گفت:
اين مرد پدر تو است.
از او پرسيدم:
تو پدر من هستي؟
پاسخ داد: آري!
گفتم:
چرا قيافه ات اين چنين تغيير يافته؟
جواب داد:
فرزندم من دوستدار بني اميه بودم و آنان را بهتر از اهل بيت مي دانستم به اين جهت خداوند مرا عذاب كرد و به چنين روزگار سياهي گرفتار شدم و چون تو از پيروان اهل بيت پيغمبر بودي، از تو بدم مي آمد، لذا ثروتم را از تو پنهان كردم. اما امروز از اين عقيده پشيمانم.
پسرم! به باغي كه داشتم برو و زير درخت زيتون را بكن پولها را درآور كه مجموعا صدهزار درهم است. پنجاه هزار دهم آن را به امام محمد باقر تقديم كن و پنجاه هزار درهم ديگر آن را خودت خرج كن.

دژدان
2020_06_19, 01:27 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3

38_امام صادق (ع) و تجارت منصفانه

امام عليه السلام غلامي به نام مصادف داشت هزار دينار به او داد براي تجارت به كشور مصر برود.
غلام با آن پول كالاي خريد و با بازرگانان ديگر كه از همان كالا خريده بودند به سوي مصر حركت كردند، همين كه نزديك مصر رسيدند با كارواني كه از مصر باز مي گشتند، رو به رو شدند و از آنان وضعيت كالاي خود را كه نيازمنديهاي عمومي بود - از لحاظ بازار مصر- پرسيدند.
در پاسخ گفتند:
كالاي شما در مصر كمياب است و بازار خوبي دارد.
غلام و همراهانش از كمبود متاعشان در مصر و نيز نياز مردم به آن، آگاه گشتند. و با يكديگر هم قسم شدند و پيمان بستند، كه متاع را با سودي كمتر از صد در صد نفروشند.
وقتي كه وارد مصر شدند، مطابق پيمان خود بازار سياه به وجود آوردند و كالا را به دو برابر قيمتي كه خريده بودند، فروختند.
غلام با هزار دينار سود خالص به مدينه بازگشت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت به امام صادق عليه السلام تسيلم نمود و عرض كرد:
فدايت شوم! يكي از كيسه ها اصل سرمايه است كه شما به من داديد و ديگري سود خالص تجارت است.
امام فرمود: اين سود زيادي است، بگو ببينم چگونه اين را بدست آوردي؟
مصادف گفت: قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر آگاه شديم كه كالاي ما در آنجا كمياب است، هم قسم شديم و پيمان بستيم كه به كمتر از صد در صد سود خالص نفروشيم و همين كار را كرديم.
امام گفت: سبحان الله! شما با ايجاد بازار سياه به زيان گروهي از مسلمانان هم قسم مي شويد كه كالايتان را به سودي كمتر از صد در صد خالص نفروشيد؟
نه! من همچو تجارت و سودي را نمي خواهم.
آنگاه يكي از دو كيسه را برداشت و فرمود:
اين اصل سرمايه من و ديگري را نپذيرفت، فرمود: اين سود - كه با بي انصافي بدست آمده - نيازي به آن ندارم.
سپس فرمود: اي مصادف! با شمشير جنگيدن، از كسب حلال آسان تر است، به دست آوردن مال از راه حلال بسيار سخت و دشوار است.

دژدان
2020_06_19, 01:28 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
39_حساسترين سخن در آخرين لحظه زندگي

ابوبصير مي گويد:
پس از وفات امام صادق عليه السلام من به خانه آن حضرت رفتم تا به همسرش (حميده) تسليت بگويم، وقتي آن بانو مرا ديد گريست من هم گريه كردم.
سپس گفت:
اي ابوبصير! اگر در لحظات آخر عمر امام در كنارش بودي قضيه عجيبي را مشاهده مي كردي.
گفتم:
چه قضيه اي؟
گفت:
دقايق آخر عمر امام بود كه ناگهان چشمان مباركش را باز كرد و فرمود:
همين الان تمام خويشان و نزديكان مرا حاضر كنيد! ما همه را جمع كرديم، به طور كه كسي از خويشان و نزديكان امام باقي نماند.
حضرت نگاهي به آنان كرد و فرمود:
كساني كه نماز را سبك مي شمارند هرگز شفاعت ما به آنان نخواهد رسيد ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلاة

دژدان
2020_06_19, 01:29 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
40_نفهم ترين انسان

امام صادق عليه السلام مي فرمايد:
اگر شرابخوار به خواستگاري آمد نبايد او را پذيرفت، چون صلاحيت ازدواج ندارد، سخنانش را نبايد تصديق نمود، هرگاه براي كسي واسطه شود نبايد او را قبول نمود. و نمي توان به او اعتماد كرد، هر كس به شرابخوار امانتي بسپارد چنانچه از بين برود، خداوند به صاحب امانت پاداشي نمي دهد و امانت از دست رفته او را جبران نمي كند.
سپس فرمود: مايل بودم شخصي را سرمايه بدهم براي تجارت به كشور يمن برود، خدمت پدرم حضرت امام باقر عليه السلام رسيدم و عرض كردم:
مي خواهم به فلاني براي تجارت سرمايه بدهم، نظر شما چيست؟ صلاح است يا نه؟
فرمود:
مگر نمي داني او شراب مي خورد؟
گفتم:
از بعضي از مؤمنين شنيده ام مي گويند او شراب مي خورد.
فرمود: سخنان آنان را تصديق كن! چون خداوند درباره پيامبر مي فرمايد: پيغمبر به خدا ايمان دارد و مؤمنين را تصديق مي نمايد، بنابراين شما بايد مؤمنين را تصديق كني.
آنگاه فرمود:
اگر سرمايه را در اختيار او بگذاري، سرمايه نابود شود و از بين برود خدا تو را نه اجر مي دهد و نه امانتت را جبران مي كند.
گفتم:
براي چه؟
فرمود: خداوند مي فرمايد:
لا تؤ توا السفهأ اموالكم التي جعل الله لكم قياما
اموالي را كه خداوند آن را مايه زندگيتان قرار داده به نادانان ندهيد.
آيا نادانتر از شرابخوار وجود دارد؟
پس از آن فرمود:
بنده تا شراب نخورده هميشه در پناه خدا است و در سايه لطف او اسرارش پرده پوش مي شود.
هنگامي كه شراب خورد سرش را فاش مي كند و او را در پناه خود نگه نمي دارد.
در اين صورت گوش، چشم، دست و پاي چنين شخص، هر كدام شيطان است او را به سوي هر زشتي مي برد و از هر خوبي باز مي دارد.

دژدان
2020_06_29, 10:43 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
41_درجات دهگانه ايمان

عبدالعزيز قراطيسي مي گويد:
امام صادق عليه السلام به من فرمود:
اي عبدالعزيز! ايمان ده درجه دارد، مانند نردبان كه ده پله دارد و همانند نردبان بايد پله پله از آن بالا رفت.
كسي كه در درجه دوم است، نبايد از كسي كه در درجه اول مي باشد، انتقاد كند و بگويد: تو ايمان نداري.
و آدمي كه در درجه اول ايمان است، بايد به روش خود ادامه دهد تا برسد به آن كس كه در درجه دهم است.
اي عبدالعزيز! كسي كه ايمانش در مرتبه پايين تر از توست او را بي ايمان ندان! تا كسي كه ايمانش بالاتر از توست، تو را بي ايمان نداند.
وقتي كه ديدي كسي پايين تر از توست او را با مهر و محبت به درجه خود برسان و چيزي را كه تاب و تحمل آن را ندارد، بر او تحميل مكن! تا او را بشكني و اين كار خوب نيست. زيرا هر كس دل مؤمني را بشكند بر او واجب است شكستگي دل او را جبران كند.
آنگاه فرمود:
مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ايمان (كه بالاترين درجات ايمان است) قرار داشت.

دژدان
2020_06_29, 10:44 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
42_سخن منطقي

منصور دوانيقي (خليفه عباسي) به امام صادق عليه السلام نوشت: چرا مانند ديگران نزد ما نمي آيي و با ما نمي نشيني؟
امام عليه السلام در پاسخ نوشت:
ما از دنيا چيزي نداريم كه براي آن از تو بترسيم و تو نيز از فضايل و امور آخرت چيزي نداري كه به خاطر آن به تو اميدوار باشيم، نه تو در نعمتي هستي كه بيايم به تو تبريك بگويم و نه خود را در بلا و مصيبت مي بيني كه بيايم به تو تسليت دهم. پس چرا نزد تو بيايم؟!
منصور نوشت:
بياييد ما را نصيحت كنيد!
امام عليه السلام جواب داد:
هر كس اهل دنيا باشد تو را نصيحت نمي كند و هر كس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد.

دژدان
2020_06_29, 10:45 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
43_اسراف ممنوع

ابان پسر تغلب نقل مي كند:
امام صادق عليه السلام فرمود:
ابان! تو گمان مي كني خداوند به كسي كه مال و ثروت داده، به خاطر مقام و منزلت او در پيشگاه خدا بوده و او را خداوند دوست مي دارد؟
و كسي را كه از عطاي خود محروم ساخت و زندگيش در تنگنا است، به خاطر اين است كه او در نزد خدا بي ارزش است و خداوند او را دوست ندارد؟
هرگز چنين نيست. زيرا ثروت و مال از آن خداست، به عنوان امانت در اختيار مردم مي گذارد و آنان را آزاد گذاشته كه از روي ميانه روي بخورند و بياشامند و لباس تهيه نموده و ازدواج كنند و براي خود وسيله سواري تهيه كرده و زندگي را به طور اقتصادي بگردانند.
و هرگاه از مخارج معمولي اضافه آمد، از مستمندان و مؤمنان دستگيري نموده و مشكلات زندگي آنان را برطرف سازند.
هر كس در مال خداوند اين چنين شرعي و ميانه روي رفتار كند، هر اندازه استفاده نمايد و هر كاري انجام دهد، بر وي حلال است.
هر آنچه مي خورد و مي آشامد و سواري تهيه مي كند و ازدواج مي نمايد بر او حلال است.
و كسي كه اسراف نموده و در موارد خلاف خروج مي كند برايش حرام خواهد بود.
آنگاه فرمود:
- اسراف نكنيد! چون خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد.
اي ابان! تو فكر مي كني خداوند از كرم و فضل خود به كسي به عنوان امانت مالي مي دهد او مي تواند اسبي به ده هزار درهم بخرد در صورتي كه اسب بيست درهمي هم او را كفايت مي كند و يا كنيزي به هزار دينار بخرد با اين كه بيست ديناري او را كافي است؟
سپس فرمود:
زياده روي نكنيد خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد.

دژدان
2020_06_29, 10:46 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
44_مرگ در بدترين حال

شخصي در محضر امام صادق عليه السلام عرض كرد:
پدر و مادرم فدايت باد! همسايگان من كنيزاني دارند كه مي خوانند و مي نوازند.
گاهي به محل قضاي حاجت مي روم براي اينكه خوانندگي و نوازندگي آنان را بيشتر بشنوم نشستن خود را طولاني تر مي كنم.
حضرت فرمود:
اين كار را نكن! نشستن خود را طول مده و از شنيدن خوانندگي و نوازندگي بپرهيز!
آن مرد گفت:
- به خدا سوگند! من به خاطر شنيدن آواز آنان به آنجا نمي روم، بلكه گاهي كه به آن محل مي روم صدايشان بي اختيار به گوشم مي رسد.
امام صادق عليه السلام فرمود:
- مگر نشنيده اي كه خداوند مي فرمايد: ان السمع و البصر و الفوائد كل اولئك كان عنه مسئولا (گوش و چشم و دلها همه مسؤولند).
آن مرد گفت:
- آري! به خدا سوگند! مثل اين است كه تاكنون اين آيه را نه از قرآن و نه از عرب و نه از عجم نشنيده بودم. از حالا اين كار را ترك مي كنم و از خداوند در خواست دارم كه مرا ببخشد و از من درگذرد.
امام صادق عليه السلام به او فرمود:
- برخيز! غسل توبه كن و تا مي تواني نماز بخوان! چون به كار بسيار بدي معصيت بزرگي - عادت كرده اي كه اگر در اين حال بميري در بدترين حالت از دنيا رفته اي و مسؤوليت بزرگي خواهي داشت. اينك به پيشگاه خداوند توبه كن و از درگاه او بخواه تا توبه ات را از كارهاي زشتي كه مرتكب شده اي بپذيرد.

دژدان
2020_06_29, 10:48 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
45_سه توصيه مهم امام صادق

عبدالاعلي يكي از شيعيان بوده كه در كوفه زندگي مي كرد، مي گويد:
بعضي از دوستان و پيروان امام صادق عليه السلام نامه اي به امام نوشتند و در آن نامه چند مسأله كه مورد احتياج بود سؤال كردند و به من نيز گفتند تا درباره حق مسلمان بر برادر مسلمانش شفاها از امام سؤال كنم.
وارد مدينه شده، به محضر امام رسيدم. نامه دوستان را به امام تقديم كردم و نيز اين سؤال را نيز مطرح كردم (حق مسلمان بر برادر مسلمانش چيست)؟
حضرت جواب نامه دوستان را داد، ولي به سؤال شفاهي من پاسخ نگفت.
هنگامي كه خواستم به كوفه برگردم، براي خداحافظي محضر امام عليه السلام رسيدم.
عرض كردم:
- يابن رسول الله! من از شما مطلبي پرسيدم، پاسخم ندادي.
حضرت فرمود:
- من عمدا پاسخ نگفتم.
- براي چه؟
- زيرا مي ترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و كافر شويد.
سپس امام عليه السلام فرمود:
- اكنون بدان كه از سخت ترين و مهم ترين واجبات خدا بر خلقش سه چيز است:
1. رعايت عدل و انصاف بين خود و ديگران تا حدي كه آنچه براي خود نمي پسندد، براي برادر مؤمنش نپسندد.
2. ديگر اينكه، مال خود را از برادران مسلمان مضايقه نكند و با آنان همكاري صميمانه داشته باشد.
3. ياد كردن خداست در همه حال. اما منظورم از ياد خدا پيوسته گفتن (سبحان الله و الحمدلله) نيست، بلكه مقصودم اين است كه مسلمان بايد چنان باشد كه هرگاه با كار حرامي مواجه شد، ياد خدا مانع گردد و او را از ارتكاب گناه باز دارد.

دژدان
2020_06_29, 10:49 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
46_كمك به مستمندان

محمد پسر عجلان مي گويد:
خدمت امام صادق عليه السلام بودم، كه يكي از شيعيان وارد شد و سلام كرد، حضرت از او پرسيد:
برادرانت در چه حالي بودند؟
او در پاسخ، آنان را ستود و گفت:
مردمان خوب و شايسته اي هستند.
امام عليه السلام فرمود:
رفت و آمد ثروتمندانشان با فقرا و احوال پرسي ايشان از همديگر چگونه بود؟
مرد گفت:
ارتباطشان اندك است (روابط گرمي ندارند) و زياد احوال يكديگر را جويا نمي شوند.
امام عليه السلام پرسيد:
انفاق و دستگيري ثروتمندان با تهيدستان چگونه بود؟
مرد جواب داد:
شما از اخلاق و صفاتي مي پرسيد كه در ميان مردم كمياب است.
امام عليه السلام فرمودند:
بنابراين آنان چگونه خود را شيعه مي نامند!
شيعه حقيقي كسي است كه در راه كمك و ياري مستمندان گام بردارد و آنان را در مهر و محبت كردن فراموش نكند.

دژدان
2020_06_29, 10:50 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
47_احسان پيش از سؤال

اسحاق مي گويد:
در محضر امام صادق عليه السلام بودم و معلي بن خنيس نيز در خدمت امام حضور داشت. در اين وقت مردي از اهل خراسان وارد شد، گفت: پسر پيغمبر خدا! پولم كم شده و توان برگشت به خانه ام را ندارم مگر اينكه شما مرا ياري نماييد.
امام صادق عليه السلام به چپ و راست نگاه كرد و فرمود:
آيا مي شنويد برادر ديني تان چه مي گويد؟
نيكي آن است كه پيش از سؤال كسي انجام داده شود، بخشش بعد از سؤال پاداش آبروريزي او است...
پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
سوگند به آن خدايي كه دانه را مي شكافد و انسانها را مي آفريند، مرا حقيقتا پيامبر قرار داده است. آن مقدار كه سائل از سؤال كردن، رنج مي برد بيشتر از آنست كه تو به او احسان مي كني.
سپس پنج هزار درهم جمع كردند و به او دادند.

دژدان
2020_06_29, 10:51 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
48_بار نابخردان بر دوش آگاهان

حارث پسر مغيره گويد:
شبي در يكي از راه هاي مدينه امام صادق عليه السلام با من برخورد كرد و فرمود: اي حارث!
گفتم: بلي!
فرمود:
- گناهان سفيهان شما بار آگاهان شما خواهد شد و علما شما حامل بار نابخردان شما خواهند بود. آنگاه رد شد و رفت.
حارث مي گويد:
پس از مدتي محضر امام صادق عليه السلام رسيدم و اجازه خواسته و گفتم:
- فدايت شوم! چرا فرمودي بار گناهان نابخردان شما را، علما شما حمل خواهند كرد، از اين فرمايش شما مطلب مهمي به نظرم مي رسد و سخت نگران شدم.
فرمود:
- آري! مطلب همان است كه گفتم، گناهان نابخردان شما بار علما شما خواهد شد. علتش اين است چرا هنگامي كه يكي از شما كار ناپسندي را مرتكب مي شود كه باعث اذيت ما شده و بر ما عيب و ايراد مي كنند، او را نصيحت نكرده و با سخنان زيبا، پند و اندرز نداده و از خواب غفلت بيدارش نمي كنيد؟
گفتم:
- اگر او را نصيحت كنيم نمي پذيرد و از ما اطاعت نمي كند.
فرمود:
- اگر چنين است با او قهر كنيد و هرگز با اين گونه آدم همنشين و دوست و رفيق نباشيد.

دژدان
2020_06_29, 10:52 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
49_رفتار با همسايه

شخصي مي گويد:
محضر امام صادق عليه السلام رسيدم عرض كردم:
- همسايه اي دارم مرا اذيت مي كند.
فرمود:
- تو با او خوش رفتار باش!
گفتم:
- خداوند او را نيامرزد.
حضرت از من روي گردانيد.
آن مرد مي گويد:
من نخواستم با آن حال از امام جدا شوم. براي اينكه توجه حضرت را جلب كنم عرض كردم:
همسايه ام با من چنين و چنان مي كند و مرا آزار مي دهد.
فرمود:
- تو فكر مي كني اگر آشكارا با او دشمني كني (تو هم به او آزار و اذيت كني) مي تواني از او انتقام بگيري؟
عرض كردم:
- بلي! مي توانم.
فرمود:
- همسايه تو آدم حسودي است. او از كساني كه به خاطر نعمت هايي كه خداوند به آنان داده است، به مردم حسد مي ورزد. چنين آدمي اگر نعمتي را براي كسي ديد، از ناراحتي و آتش دروني كه از حسد شعله ور است، چنانچه خانواده داشته باشد با آنان درگير شده، اذيت و آزارشان مي كند و اگر خانواده نداشته باشد به نوكر و خدمتكارش دعوا مي كند و اگر خدمتكار نداشته باشد، شبها را به خواب نمي رود و روزها را با خشم و غضب سپري مي كند.
بنابراين، با چنين آدمي رو در روئي صلاح نيست بايد كج دار و مريض رفتار كرد، چون آدم مريضي است.

دژدان
2020_06_29, 10:52 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
50_دعاهايي كه مستجاب نمي شود

امام صادق عليه السلام مي فرمايد:
چهار كس دعايشان به اجابت نمي رسد:
1. مردي كه در خانه خود نشسته و مي گويد:
خدايا! به من روزي بده!
خداوند به او مي فرمايد:
آيا به تو دستور ندادم به جستجوي روزي بروي؟
2. مردي كه درباره زن ناشايست خود نفرين كند.
خداوند به او هم مي فرمايد:
آيا اختيار طلاق او را به تو واگذار نكردم؟
3. و مردي كه مال خود را در جاهاي بد و اسراف تلف كرده و مي گويد: خدايا! به من روزي بده!
خداوند به او نيز مي فرمايد:
آيا به تو دستور ميانه روي ندادم؟ آيا به تو دستور ندادم، مالت را اصلاح كن و در موارد بد مصرف منما؟
چنانچه در قرآن مي فرمايد:
كساني كه چون خرج كنند نه اسراف و نه بر خود تنگ گرفته، بخل ورزند و ميان اين دو صفت، معتدل و ميانه رو هستند.
4. مردي كه بدون شاهد و گواه و سند به ديگري وام دهد. (سپس بدهكار انكار نمايد) براي دريافت حق خود از خدا كمك بخواهد.
به او نيز مي فرمايد:
آيا به تو دستور ندادم كه هنگام وام دادن شاهد بگيري؟

دژدان
2020_06_29, 10:56 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
51_امام كاظم (ع) در كاخ هارون

روزي امام موسي بن جعفر عليه السلام را در بغداد به يكي از كاخهاي با شكوه هارون وارد كردند.
هارون كه مست قدرت و سلطنت بود، به كاخ اشاره كرد و گفت:
اين كاخ از آن كيست؟
- نظر هارون اين بود كه عظمت و جلال خويش را به رخ حضرت بكشد.-
امام با كمال بي اعتنايي به كاخ پرتجمل وي فرمود:
اين خانه، خانه فاسقان است؛ همان افرادي كه خداوند درباره آنها مي فرمايد:
به زودي كساني را كه در روي زمين به ناحق كبر مي ورزند از (درك و فهم) آيات خود منصرف مي سازم به طوري كه هرگاه آيات الهي ببينند ايمان نمي آورند و اگر راه هدايت و كمال ببينند آن را انتخاب نمي كنند. اما هرگاه راه گمراهي ببينند آن را پيش مي گيرند همه اينها به خاطر آن است كه آنان آيات ما را تكذيب نموده و از آن غفلت كردند.
(تو نيز اي هارون از آنان هستي كه در برابر حق تكبر ورزيده و جبهه گرفته اند.) هارون از اين پاسخ سخت ناراحت شد. از امام پرسيد:
پس در واقع اين خانه، خانه كيست؟
حضرت فرمود:
اين خانه در حقيقت از آن شيعيان ما است اكنون ديگران (شما) با زور آن را گرفته اند و بر ايشان باعث آزمايش و امتحان است.
هارون گفت:
اگر اين كاخ از آن شيعيان است، چرا صاحبش آن را از ما نمي گيرد؟
امام فرمود:
اين خانه از صاحب اصليش در حال عمران و آبادي گرفته شده است، هرگاه توانست آن را آباد كند پس خواهد گرفت...

دژدان
2020_06_29, 10:58 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
52_ابوحنيفه در محضر امام كاظم عليه السلام

ابوحنيفه مي گويد:
من خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم تا چند مسأله بپرسم. گفتند:
حضرت خوابيده است. منتظر نشستم تا بيدار شود، در اين وقت پسر بچه پنج يا شش ساله اي را كه بسيار خوش سيما و باوقار و زيبا بود، ديدم، پرسيدم:
اين پسر بچه كيست؟
گفتند:
موسي بن جعفر عليه السلام است.
عرض كردم:
- فرزند رسول خدا! نظر شما درباره گناهان بندگان چيست و از كه سر مي زند؟
چهار زانو نشست و دست راست را روي دست چپش گذاشت و فرمود:
- ابوحنيفه! سؤال كردي اكنون جوابش را بشنو! آن گاه كه شنيدي و ياد گرفتي عمل كن!
گناهان بندگان از سه حال خارج نيست:
1. يا خداوند به تنهايي اين گناهان را انجام مي دهد.
2. يا خدا و بنده هر دو انجام مي دهند.
3. يا فقط بنده انجام مي دهد.
اگر خداوند به تنهايي انجام مي دهد پس چرا بنده اش را كيفر مي دهد بر كاري كه انجام نداده است. با اين كه خداوند عادل و رحيم و حكيم است.
و اگر خدا و بنده هر دو با هم هستند،
چرا شريك قوي شريك ضعيف خود را مجازات مي كند در خصوص كاري كه خودش شركت داشته و كمكش نموده است.
سپس فرمود:
- ابوحنيفه آن دو صورت كه محال است.
ابوحنيفه: بلي! صحيح است.
فرمود:
- بنابراين، فقط يك صورت باقي مي ماند و آن اينكه بنده به تنهايي گناهان را انجام مي دهد و به تنهايي مسؤول اعمال خود مي باشد.

دژدان
2020_06_29, 10:59 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
53_مرگ آسان

يكي از فرزندان امام موسي بن جعفر عليه السلام در جواني دنيا را وداع مي كرد، امام عليه السلام به فرزندش قاسم فرمود:
- برخيز در بالين برادرت سوره والصافات را تا آخر بخوان! قاسم هم شروع كرد بخواندن، وقتي كه به آيه (اهم اشدا خلقا ام من خلقنا) رسيد جوان از دنيا رفت. پس از آنكه كفن كردند و به سوي قبرستان حركت دادند، يعقوب بن جعفر به امام كاظم عليه السلام عرض كرد:
- وقتي كسي به حالت احتضار در مي آمد بالاي سرش سوره ياسين مي خوانند شما دستور داديد (والصافات) بخوانند.
امام عليه السلام فرمود:
- پسرم! اين سوره در بالاي سر هر كس كه گرفتار مرگ است خوانده شود خداوند او را فوري آسوده مي كند و از دنيا مي رود.

دژدان
2020_06_29, 11:00 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
54_امتياز در پرتو تقوا

زيد برادر امام رضا عليه السلام در مدينه قيام كرد، خانه هاي گروهي را آتش زد و تعدادي را كشت. به اين جهت او را زيد النار (زيد آتش افروز) مي گفتند.
مأمون افرادي را فرستاد او را گرفتند و نزد وي آوردند.
مأمون (به خاطر برادرش امام رضا از تقصيراتش گذشت) و دستور داد او را نزد برادرش، امام رضا ببريد.
حسن پسر موسي مي گويد:
در خراسان در مجلس حضرت رضا عليه السلام بودم، زيد هم در آن مجلس بود، امام كه مشغول صحبت شد، زيد بي اعتنا به سخنان امام متوجه عده اي از افراد مجلس شد و گفت: ما چنين و چنانيم و به خويشتن مي باليد.
امام رضا عليه السلام سخنان زيد را شنيد و فرمود:
اي زيد! گفتار بقال هاي كوفه تو را گول زده و مغرور كرده است كه مي گويند:
خداوند به خاطر پاكدامني فاطمه عليهاالسلام فرزندان او را به آتش جهنم حرام كرد.
به خدا سوگند! اين مقام، مخصوص (حسن و حسين) و فرزندان بلاواسطه (فاطمه زهرا) است.
آيا ممكن است پدرت امام موسي بن جعفر بندگي كند، روزها روزه بگيرد و شبها را به عبادت بگذراند و تو معصيت خدا را بكني فرداي قيامت هر دو داخل بهشت شويد؟
اگر چنين باشد، مقام تو در پيش خداوند بالاتر از امام موسي بن جعفر خواهد بود. زيرا پدرت با زحمت بهشت رفته اما تو بدون زحمت داخل بهشت شده اي.
در صورتي كه حضرت علي بن الحسين مي فرمايد: لمحسننا كفلان من الاجر و لمسيئنا ضعفان من العذاب
اجر نيكوكاران ما خاندان، دو برابر و عذاب گنهكاران ما، نيز دو برابر خواهد بود.
زيد گفت:
من برادر و پسر شما هستم و به خاطر شما من هم وارد بهشت مي شوم. امام عليه السلام فرمود:
آري! تو آن وقت مي تواني برادر من باشي كه از خدا اطاعت كني.
سپس فرمود:
پسر نوح مادامي كه معصيت نكرده بود از خاندان او بود، ولي هنگامي كه گناه كرد، خداوند او را از خاندان نوح به شمار نياورد و در پاسخ درخواست حضرت نوح عليه السلام (كه نجات فرزندش را از غرق شدن در آب از او مي خواست) فرمود:
انه ليس من اهلك او از خاندان شما نيست او متمرد و معصيت كار است.
مسلمانان بايد بكوشند تا فرهنگ قرآن و اهل بيت پيغمبر در جامعه زنده گردد. جز تقوا به هيچكدام از وسايل مادي و خرافي امتياز ندهند.

دژدان
2020_06_29, 11:01 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
55_مساوات از ديدگاه امام رضا

مردي از اهالي بلخ مي گويد:
در سفر خراسان در خدمت امام رضا عليه السلام بودم، روزي سفره غذا انداختند و امام همه غلامان و خدمتگزاران خود حتي سياهان را بر سر سفره نشانيد تا با آنها غذا بخورند.
عرض كردم:
فدايت شوم! بهتر است براي اينان سفره جداگانه مي انداختند.
امام فرمود:
ساكت باش! خداي همه ما يكي است، پدر و مادرمان نيز يكي است و پاداش بستگي به عمل اشخاص دارد.

دژدان
2020_06_29, 11:02 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
56_مردي نيكوكار در خدمت امام جواد عليه السلام

مرد نيكوكاري در حال نشاط و خوشحالي خدمت امام جواد عليه السلام رسيد.
حضرت فرمود:
چه خبر است كه اين چنين مسرور و خوشحالي؟
آن مرد عرض كرد:
فرزند رسول خدا! از پدر شما شنيدم كه مي فرمود:
بهترين روز شادي انسان روزي است كه خداوند توفيق انجام كارهاي نيك و خيرات و احسان به او دهد و او را در حل مشكلات برادران ديني موفق بدارد. امروز نيازمنداني از جاهاي مختلف به من مراجعه كردند و بخواست خداوند گرفتاري هايشان حل شد و نياز ده نفر از نيازمندان را برطرف كردم، بدين جهت چنين سرور و شادي به من دست داده است.
امام جواد عليه السلام فرمود:
به جانم سوگند! كه شايسته است چنين شاد و خوشحال باشي! به شرط اين كه اعمالت را ضايع نكرده و نيز در آينده باطل نكني.
سپس امام عليه السلام فرمود:
يا ايها الذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذي.
اي آنانكه ايمان آورده ايد، اعمال نيك خود را با منت نهادن و اذيت كردن باطل نكنيد...

دژدان
2020_06_29, 11:03 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
57_فتواي امام هادي (ع) درباره مسيحي زناكار

روزي مرد مسيحي را كه با زن مسلمان زنا كرده بود، پيش متوكل آوردند.
متوكل تصميم گرفت بر او حد شرعي جاري كند در اين وقت مسيحي شهادتين گفت و مسلمان شد.
يحيي بن اكثم (قاضي القضات) گفت:
اسلام آوردن او كارهاي خلاف پيشين وي را از بين مي برد.
بنابراين نبايد حد در مورد او جاري شود.
بعضي از فقها گفتند:
بايد سه بار در مورد او حد جاري گردد.
اختلاف نظرها باعث شد متوكل مسأله را از امام هادي عليه السلام بپرسد.
مسأله را براي امام نوشت.
امام در پاسخ نوشت: (آن قدر بايد شلاق بخورد تا بميرد.)
يحيي بن اكثم و فقهاي ديگر با فتواي امام مخالفت كردند و گفتند:
اين فتوا مدركي از آيه و روايت ندارد.
متوكل نامه اي به حضرت نوشت مدرك اين فتوا را پرسيد.
امام در جواب نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم فلما رأو بأسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين فلم يكن ينفعهم ايمانهم لما رأوا باسنا...
(هنگامي كه قهر و غضب ما را ديدند، گفتند: به آفريدگار يكتا، ايمان آورديم و به بتها و هر آنچه را كه شريك خدا قرار داده بوديم، كافر شديم، ولي ايمانشان به وقت ديدن قهر و غضب ما، سودي نداد...)
متوكل پاسخ منطقي امام را پذيرفت و دستور داد حد زناكار مطابق فتواي حضرت اجرا گردد و آن قدر زدند تا زير ضربات شلاق مرد.
امام هادي عليه السلام با ذكر اين آيه مباركه، آنان را متوجه نمود همچنان كه ايمان كافران عذاب خدا را از آنان باز نداشت، اسلام آوردن اين مسيحي نيز حد را ساقط نمي كند.

دژدان
2020_06_29, 11:04 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
58_نيازمندان در محضر امام حسن عسكري (ع)

محمد بن علي مي گويد:
تهي دست شديم زندگي بر ما خيلي سخت شد، پدرم به من گفت: برويم نزد امام عسگري عليه السلام مي گويند مرد بخشنده است.
گفتم:
او را مي شناسي؟
پدرم گفت:
نه او را مي شناسم و نه تا به حال وي را ديده ام.
با هم به سوي خانه آن حضرت حركت كرديم، پدرم در بين راه به من گفت:
پانصد درهم نيازمنديم كاش امام مي داد، دويست درهم براي خريد لباس، دويست درهم براي خريد آرد و صد درهمش را براي مخارج ديگر زندگي مي رسانيم.
محمد بن علي مي گويد:
من با خود گفتم:
اي كاش سيصد درهم نيز به من بدهد كه صد درهم براي خريد يك درازگوش و صد درهم براي مخارج و صد درهم نيز براي خريد لباس باشد، تا به جبل (قسمتهاي كوهستاني غرب ايران تا همدان و قزوين) بروم.
هنگامي كه به خانه امام عليه السلام رسيديم غلام آن حضرت بيرون آمد و گفت:
علي بن ابراهيم و پسرش وارد شوند. چون وارد شديم و سلام كرديم امام عليه السلام به پدرم فرمود:
اي علي! چرا تا كنون نزد ما نيامدي؟
پدرم گفت:
سرورم! خجالت مي كشيدم با اين وضع شما را ديدار كنم. چون از محضر امام بيرون آمديم، غلام آن حضرت به دنبال ما آمد و يك كيسه پول به پدرم داد و گفت:
اين پانصد درهم است! دويست درهم براي خريد لباس، دويست درهم براي خريد آرد و صد درهم براي ساير مخارج.
آنگاه كيسه ديگري به من داد و گفت:
اين سيصد درهم است! با صد درهم آن درازگوش بخر! و با صد درهم آن لباس تهيه كن! و صد درهمش براي مخارج ديگر تو باشد.
سپس گفت:
به ايران نرو بلكه به سورا (شهري در عراق يا محلي در بغداد بوده) برو محمد بن علي نيز به سورا رفت و در آنجا با زني ازدواج نمود و روزانه چهار هزار دينار درآمد داشت.

دژدان
2020_06_29, 11:05 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
59_.پاسخ به پرسش

ابوهاشم مي گويد:
شخصي از امام عسكري عليه السلام پرسيد:
چرا زن بيچاره در ارث يك سهم و مرد دو سهم مي برد؟
امام عليه السلام فرمود:
چون جهاد و مخارج همسر به عهده زن نيست و نيز پرداخت ديه قتل خطايي بر عهده مردان است و بر زن چيزي نيست.
ابوهاشم مي گويد:
با خود گفتم:
اين مسأله را (ابن ابي العوجا) از امام صادق عليه السلام پرسيد همين جواب را به او داد.
بدون آنكه اين سخن را اظهار كنم، ناگاه امام عسكري عليه السلام رو به من كرد و فرمود:
آري! اين همان سوال (ابن ابي العوجا) است و وقتي سوال يكي باشد پاسخ ما (امامان) نيز يكي است، آخري ما (امامان) همان سخن را مي گويند كه اولي ما آن را گفته است و نخستين فرد ما با آخرين نفر ما در علم و امامت مساوي هستند.
لكن برتري و امتياز پيامبر صلي الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام در جاي خود ثابت است.
و آن دو بزرگوار بر سايرين ائمه اطهار امتيازاتي دارند.

دژدان
2020_06_29, 11:06 AM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
60_چرا ترس از مرگ؟

شخصي از اباذر (ره) پرسيد:
چرا ما مرگ را خوش نداريم؟
فرمود:
براي اينكه شما دنيا را آباد كرده ايد و آخرت را ويران ساخته ايد و خوش نداريد از خانه آباد به خانه ويران برويد.
از او پرسيدند:
ما چگونه وارد محضر الهي مي شويم؟
اباذر پاسخ داد:
- نيكوكاران همانند مسافري است كه به خانواده خود بازگردد و بدكاران مثل بنده اي فراري است كه او را نزد صاحبش برگردانند.
گفتند:
در پيشگاه خداوند حال ما چگونه است؟
اباذر فرمود:
اعمالتان را به قرآن عرضه كنيد (رفتارتان را با قرآن بسنجيد.)
خداوند مي فرمايد:
همانا نيكان در نعمتند (بهشتند) و گنهكاران در جهنم.
آن شخص گفت:
اگر چنين است رحمت خدا چه مي شود؟
اباذر جواب داد:
رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است.
انسان بايد براي رحمت الهي قابليت داشته باشد، تا الطاف خداوند شامل حال او گردد.

دژدان
2020_07_14, 01:26 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
61_قوانين طبي

هارون الرشيد دكتري متخصص نصراني داشت. روزي به علي بن حسين واقدي گفت:
در كتاب شما مطلبي از علم پزشكي نيست! با اينكه علم دو دسته اند؛ علم اديان و علم ابدان.
علي بن حسين - دانشمند اسلامي - در پاسخ گفت:
خداوند علم طب را در نصف آيه از قرآن جمع نموده است آنجا كه مي فرمايد:
كلوا و اشربوا و لا تسرفوا بخوريد و بياشاميد ولي اسراف نكنيد.
و پيغمبر ما نيز در يك جمله بيان كرده كه مي فرمايد:
المعده بيت الدأ والحميه رأس كل دوأ...
معده مركز دردها و پرهيز (از خوردنيها) بهترين داروها است ولي نبايد نيازهاي جسمي را فراموش كرد.
پزشك نصراني گفت:
قرآن و پيغمبر شما چيزي از طب جالينوس - حكيم يوناني - باقي نگذاشته همه را بيان داشته اند!

دژدان
2020_07_14, 01:27 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
62_پاسخ مناسب

پس از وفات امام صادق عليه السلام روزي ابوحنيفه، مومن طاق را ديد، به عنوان نكوهش گفت:
امام تو وفات كرد.
مؤمن طاق پاسخ داد:
آري! ولي امام تو (شيطان) تا قيامت زنده است.
انه من المنتظرين الي يوم الوقت المعلوم.

دژدان
2020_07_14, 01:28 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
63_بردگان پادشاه مي شوند!

روزي حضرت يوسف با گروهي از خدمت گذاران خود از محلي مي گذشت. زليخا ملكه مصر در كنار مزبله نشسته بود. هنگامي كه متوجه عبور يوسف شد، گفت: سپاس خدايي را كه پادشاهان را در اثر گناه و معصيت برده مي كند و بردگان را در پرتوي اطاعت و فرمان برداري پادشاه مي نمايد.
سپس گفت:
اي يوسف! گرفتار فقر هستم، به من احسان كن.
يوسف گفت:
ناسپاسي آفت هر نعمت است. آنگاه كه نافرماني كردي، خداوند نعمت ها را از تو گرفت.
اينك به سوي خدا برگرد و توبه كن! تا آثار گناه از تو برچيده شود.
زيرا قبولي خواسته ها بسته به دلهاي پاك و كردار پاكيزه است. زليخا گفت:
من لباس گناه را از تن كنده ام. ديگر عصيان نخواهم كرد، ولي از خدا شرم دارم كه مرا مورد لطف قرار دهد.
زيرا هنوز اشك چشمم به پايان نرسيده و اندامم حق ندامت را به خوبي ادا نكرده است.
يوسف گفت:
بكوش تا راه توبه و پشيماني باز است پيش از آنكه فرصت از دست برود و مدت پايان پذيرد توبه كن!
زليخا گفت:
من هم همين عقيده را دارم كه بعدا خبرش به تو خواهد رسيد، كه حقيقتا توبه كرده ام.
يوسف دستور داد يك پيمانه بزرگ به او طلا بدهند.
زليخا گفت:
غذاي يك روز برايم بس است، تا رنج گرفتاري نبينم قدر نعمت را نخواهم فهميد.
يكي از فرزندان يوسف گفت:
پدر جان! اين زن كيست؟ جگرم به حالش كباب شد و دلم برايش سوخت.
فرمود:
موجودي است كه به دام انتقام افتاده است.
سپس يوسف با زليخا ازدواج كرد و او را دوشيزه يافت.
پرسيد:
چرا چنين؟ تو كه سالها همسر داشتي؟
پاسخ داد:
همسرم حركت مردي و توان هم بستري نداشت.

دژدان
2020_07_14, 01:29 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
64_گفتگوي سليمان و مورچه

خداوند سلطنت بي نظير به سليمان بخشيد، جنيان را تحت فرمان او قرار داد كه خدمت گذار او باشند، باد را به فرمان او در آورد، تا تشكيلات عظيم او را هر كجا خواست ببرد، زبان جانوران را به وي آموخت، سخنان آنها را مي فهميد و براي مردم بازگو مي كرد.
در يكي از مسافرتهاي تاريخي، سليمان كه با سپاهيان، از جن و انس و پرندگان با او همراه بودند، گذرشان از هوا به وادي مورچگان افتاد.
يكي از مورچه ها كه سمت فرماندهي آنها را داشت چون تشكيلات عظيم سليمان را ديد، احساس خطر كرد: فرياد زد گفت:
اي مورچگان داخل لانه هاي خود برويد! تا سليمان و لشگرش شما را پايمال نكنند آنان نمي فهمند!
باد سخن مورچه را به گوش سليمان رسانيد، همچنان كه از هوا مي گذشتند، ايستاد و دستور داد مورچه را بياوريد. وقتي مورچه را آوردند. سليمان گفت:
مگر نمي داني كه من پيامبر خدا هستم، هرگز به كسي ظلم و ستم نمي كنم؟
مورچه گفت:
بلي مي دانم.
سليمان: پس چرا و براي چه مورچه ها را از ما ترساندي و فرمان دادي به لانه هايشان داخل شوند.
مورچه: من احساس كردم مورچه ها تشكيلات عظيم و سلطنت بي نظير شما را ببينند و فريفته آرايش و زينتهاي دنيا شوند، از خدا فاصله گرفته، به غير او را پرستش كنند.
مورچه گفت:
اي سليمان! چرا از ميان تمام قدرت ها نيروي باد را مسخر تو نمود و چرا تشكيلات عظيم تو بر روي باد حركت مي كند؟
سليمان گفت:
براي آن است كه به تو اعلام كند اگر تمام قدرتهاي دنيا مانند باد مسخر تو باشند دوام و بقايي ندارند و همه بر بادند.

دژدان
2020_07_14, 01:30 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
65_خشمي بر گناهكار!

خداوند به شعيب پيغمبر وحي كرد كه صد هزار نفر از پيروانت را مجازات خواهم كرد. چهل هزار از آنان بدكارند و بقيه خوبند!
شعيب پرسيد:
خدايا! بدان بايد كيفر ببينند، اما خوبان چرا؟ خداوند فرمود:
براي اين كه خوبان با گناهكاران سازش كردند و با توجه به خشم و غضب من نسبت به گناهكاران، آنان خشمگين نگشتند.

دژدان
2020_07_14, 01:31 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
66_مرگ انديشي

اسكندر ذوالقرنين، در مسافرتهاي طولاني خود، با يك جمعيت فهميده برخورد كرد كه از پيروان حضرت موسي عليه السلام بودند، زندگي آنان در آسايش توأم با عدالت و در درستكاري بود.
خطاب به آنان گفت:
اي مردم! مرا از جريان زندگي خود آگاه سازيد كه من سراسر زمين را گشتم، شرق و غربش را، صحرا و دريايش را، جلگه و كوهش را محيط نور و ظلمتش را، مانند شما را نديدم به من بگوييد! چرا قبرهاي مردگانتان در حياط خانه هاي شماست؟!
براي آن كه مرگ را فراموش نكنيم و ياد مرگ از قلبمان خارج نشود.
پرسيد:
چرا خانه هاي شما در ندارد؟
گفتند:
به خاطر اين كه در ميان ما افراد دزد و خائن وجود ندارد و همه ما درستكار و مورد اطمينان يكديگريم.
پرسيد:
چرا حاكم و فرمانروا نداريد؟
گفتند:
چون به يكديگر ظلم و ستم نمي كنيم تا براي جلوگيري از ظلم نيازي به حكومت و فرمانروا داشته باشيم...
اسكندر پس از پرسشهاي چند گفت:
اي مردم به من بگوييد! كه آيا پدرانتان همانند شما رفتار مي كردند؟
در پاسخ، پدرانشان را چنين تعريف كردند؛
آنان به تهيدستان ترحم داشتند.
با فقرا همكاري مي نمودند.
اگر از كسي ستم مي ديدند، او را مورد عفو و گذشت قرار مي دادند و از خداوند براي وي آمرزش مي خواستند.
صله رحم را رعايت مي كردند.
امانت را به صاحبانشان بر مي گرداندند و خداوند نيز در اثر اين رفتار پسنديده كارهاي آنها را اصلاح مي نمود.
ذوالقرنين به آن مردم علاقمند شد و در آن سرزمين ماند تا سرانجام از دنيا رفت.

دژدان
2020_07_14, 01:32 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
67_موعظه اي از گنه كار!

مردي محضر حضرت عيسي عليه السلام آمد و عرض كرد:
- مرتكب زنا شده ام، مرا از گناه پاك كن.
عيسي عليه السلام دستور داد كه اعلام كنند تا تمام مردم را تطهير گناهكار حاضر شوند و براي مجازات وي گودالي كندند. وقتي همه جمع شدند و گناهكار در گودال اجراي قانون الهي قرار گرفت. نگاهي به جمعيت انبوه مردم انداخت كه همه آماده مجازات او بودند. با صداي بلند گفت:
اي مردم! هر كس خودش آلوده به گناه است و بايد كيفر ببيند، حق ندارد در مجازات من شركت كند.
با شنيدن اين جمله همه رفتند. تنها حضرت عيسي عليه السلام و حضرت يحيي عليه السلام ماندند. در اين هنگام يحيي عليه السلام پيش آمد و به آن مرد نزديك شد و گفت:
- اي گناهكار! مرا موعظه كن!
مرد گفت:
اي يحيي! مواظب باش خودت را در اختيار هواي نفست مگذاري! زيرا سقوط كرده و بدبخت خواهي شد.
يحيي عليه السلام گفت:
موعظه اي ديگر بگو!
مرد گفت:
هرگز خطاكاري را به خاطر لغزشش ملامت مكن! بلكه در فكر نجات او باش!
حضرت يحيي عليه السلام گفت:
باز هم موعظه كن!
مرد گفت:
از به كار بردن غضبت خودداري نما!
در اين وقت حضرت يحيي گفت:
- موعظه هايت مرا كفايت مي كند.

دژدان
2020_07_14, 01:33 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
68_كودكي در دهان گرگ

در بني اسرائيل قحطي شديدي پيش آمد... - آذوقه ناياب شد - زني لقمه ناني داشت آن را به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايي فرياد زد، اي بنده خدا گرسنه ام!
زن با خود گفت:
در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل كوچكي داشت، همراه خود به صحرا برد و در محلي گذاشت تا هيزم جمع كند، ناگهان گرگي جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت.
فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه به دنبال گرگ دويد ولي هيچ كدام اثر نبخشيد. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت مي دويد.
خداوند ملكي را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحويل داد.
سپس به زن گفت: آيا راضي شدي لقمه اي به لقمه اي؟ يكي لقمه (نان) دادي، يك لقمه (كودك) گرفتي!

دژدان
2020_07_14, 01:34 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
69_مادر لايق و فرزند شايسته

ابي عبيده (پدر مختار ثقفي) در جستجو زني لايق بود. تعدادي از زنان قبيله خود را، به او پيشنهاد كردند، هيچكدام را نپسنديد. تا اينكه شخصي به خواب ابوعبيده آمد و به او گفت:
با دومة الحسنأ ازدواج كن! اگر او را به همسري انتخاب كني، هرگز پشيمان نشده و مورد ملامت و سرزنش قرار نمي گيري.
ابوعبيده، خوابش را به خويشاوندان خود نقل كرد. گفتند:
اكنون مأموريت را يافته اي، كه با دومة، دختر وهب ازدواج كني. ابوعبيده با او ازدواج كرد. هنگامي كه به مختار حامله شد مي گويد:
در خواب ديدم گوينده اي مي گويد:
1 - البشري بالولد اشبه شي ء بالاسد
2 - اذاالرجال في كبد تقاتلو علي بلد
كان له الحظا الاشد
1 - مژده باد تو را به پسري كه از هر چيز بيشتر به شير شباهت دارد.
2 - هنگامي كه مردان مشغول جنگ شوند، آن فرزند لذت مي برد.
وقتي كه مختار به دنيا آمد، همان شخص به خوابش آمد و گفت:
اين فرزند تو در قسمتي از دوران عمرش ترس او كم و پيروانش زياد خواهد بود.
آري، اين است اهميت مادر لايق.

دژدان
2020_07_14, 01:35 PM
داستانهای بحارالانوار
جلد 3
70_كيفر پدركشي

متوكل از پست ترين خلفاي بني عباس بود. وي تنها خليفه اي است كه به حضرت زهرا توهين كرده و انگيزه قتل وي نيز همين مطلب شده است.
منتصر از پدرش متوكل شنيد كه حضرت فاطمه زهرا را دشنام مي دهد و ناسزا مي گويد. از دانشمندي (امام) پرسيد:
كيفر كسي كه به حضرت فاطمه عليهاالسلام دشنام مي دهد چيست؟
دانشمند جواب داد:
كشتن چنين فردي واجب است. ولي بدان كه هر كس پدرش را بكشد عمرش كوتاه خواهد شد.
منتصر گفت:
من از كوتاهي عمرم كه در راه اطاعت و فرمان برداري خدا باشد باكي ندارم.
به دنبال آن منتصر پدرش را كشت و پس از آن بيشتر از هفت ماه، زنده نماند.

دژدان
2020_10_22, 02:46 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4

1_چگونگي گناهان فرو مي ريزد

ابوعثمان مي گويد:
من با سلمان فارسي زير درختي نشسته بودم، او شاخه خشكي را گرفت و تكان داد، همه برگهايش فرو ريخت. آنگاه به من گفت: نمي پرسي چرا چنين كردم؟
گفتم: چرا اين كار را كردي؟
در پاسخ گفت:
يك وقت زير درختي در محضر پيامبر (صلي الله عليه و آله) نشسته بودم، حضرت شاخه خشك درخت را گرفت و تكان داد تمام برگهايش فرو ريخت. سپس فرمود:
سلمان! سؤال نكردي چرا اين كار را انجام دادم؟
عرض كردم: منظورت از اين كار چه بود؟
فرمود: وقتي كه مسلمان وضويش را به خوبي گرفت، سپس نمازهاي پنج گانه را بجا آورد، گناهان او فرو مي ريزد، همچنان كه برگهاي اين درخت فرو ريخت.

دژدان
2020_10_22, 02:47 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
2_بنده سپاسگزار

پيامبر گرامي (صلي الله عليه و آله) آن قدر براي نماز و عبادت مي ايستاد كه پاهايش ورم مي كرد، آن قدر نماز شب مي خواند كه چهره اش زرد مي شد و آن قدر در حال عبادت مي گريست كه بي حال مي گشت.
شخصي به آن حضرت عرض كرد:
مگر نه اين است كه خداوند گناه گذشته و آينده تو را بخشيده است.
چرا خود را اين گونه زحمت مي دهي؟
حضرت در پاسخ فرمود:
(افلا اكون عبدا شكورا):
آيا بنده سپاسگزار خدا نباشم.

دژدان
2020_10_22, 02:49 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
3_زندگي دنيا

ابن مسعود كه يكي از دانشمندان اصحاب رسول اكرم بود روزي وارد اتاق پيغمبر (صلي الله عليه و آله) شد، در حالي كه حضرت روي حصير خوابيده بود.
همين كه پيغمبر از خواب بيدار شد، ابن مسعود ملاحظه كرد اثر چوبهاي خشك و زبر حصير روي بدن پيامبر ديده مي شود.
با مشاهده اين وضع عرض كرد:
يا رسول الله! اگر صلاح است، براي اتاق خواب شما وسايل آسايش تهيه كنيم؟
حضرت فرمود:
ابن مسعود! وسايل آسايش اين دنيا، برايم مهم نيست. زيرا من همانند مسافري هستم كه پس از استراحت اندك در سايه درختي، به سوي مقصد حركت كند.
اينجا خانه اصلي من نيست كه در آبادي آن بكوشم.

دژدان
2020_10_22, 02:50 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
4_مردي كه باغهاي بهشت را به دنيا فروخت

مرد مسلماني بود كه شاخه يكي از درختان خرماي او به حياط خانه مرد فقير و عيال مندي رفته بود، صاحب درخت گاهي بدون اجازه وارد حياط خانه مي شد و براي چيدن خرماها بالاي درخت مي رفت، گاهي تعدادي خرما به حياط مرد فقير مي افتاد و كودكانش خرماها را بر مي داشتند، مرد از درخت پايين مي آمد و خرماها را از دست آنها مي گرفت و اگر خرما را در دهان يكي از بچه ها مي ديد انگشتش را در داخل دهان مي كرد و خرما را بيرون مي آورد.
مرد فقير خدمت پيامبر رسيد و از صاحب درخت شكايت كرد. پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: برو تا به شكايتت رسيدگي كنم.
سپس پيامبر صاحب درخت را ديد و به او فرمود: اين درختي كه شاخه هايش به خانه فلان كس آمده است به من مي دهي تا در مقابل آن، درخت خرمايي در بهشت از آن تو باشد؟
مرد گفت: نمي دهم! من خيلي درختان خرما دارم و خرماي هيچ كدام به خوبي اين درخت نيست.
حضرت فرمود: اگر بدهي من در مقابلش باغي در بهشت به تو مي دهم. مرد گفت: نمي دهم!
ابو دحداح يكي از صحابه پيامبر بود، سخن رسول خدا را شنيد. و عرض كرد: يا رسول الله اگر من اين درخت را از او بخرم و به شما واگذار كنم آيا شما آنچه را كه به آن مرد مي دادي به من مرحمت مي كني؟ فرمود: آري. ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت كرد مرد گفت: محمد (صلي الله عليه و آله) مي خواست مقابل اين درخت درختهايي در بهشت به من بدهد من نپذيرفتم چون خرماي اين درخت بسيار لذيذ است. ابو دحداح گفت: آيا حاضري بفروشي يا نه؟ گفت نه، مگر اينكه چهل درخت به من بدهي. ابو دحداح گفت: چه بهاي سنگيني براي درخت كج شده مطالبه مي كني. ابو دحداح پس از سكوت كوتاه گفت خيلي خوب چهل درخت به تو مي دهم.
مرد طمع كار گفت: اگر راست مي گويي چند نفر بعنوان شاهد بياور! ابو دحداح عده اي را براي انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: يا رسول الله درخت خرما را خريدم ملك من شده است، تقديم خدمت مباركتان مي كنم، تقاضا دارم آن را از من بپذير و باغ بهشتي كه به آن مرد مي دادي قبول نكرد اينك به من عنايت فرما.
پيامبر فرمود: اي ابو دحداح! نه يك باغ بلكه تعدادي از باغهاي بهشت در اختيار شماست. پيامبر به سراغ مرد فقير رفت و به او گفت اين درخت از آن تو و فرزندان تو است. به اين ترتيب مرد كوتاه نظر براي زندگي چند روزه دنيا باغ بهشتي را از دست داد و ابو دحداح مالك آن باغ و باغهاي ديگر شد.

دژدان
2020_10_22, 02:51 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
5_خصلت هاي پسنديده

گروهي از اسيران كافر را به حضور پيامبر اسلام عليه السلام آوردند. پيامبر دستور داد همه را اعدام كنند، به جز يك نفر، كه مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.
مرد با تعجب پرسيد: براي چه تنها مرا آزاد كردي!؟
فرمود: جبرئيل امين، به من خبر داد كه در وجود تو پنج خصلت خوب وجود دارد كه خداوند و پيامبرش آنها را دوست مي دارند.
1_آن كه نسبت به ناموس خودت داراي غيرت شديد هستي.

2_از صفات سخاوت، بذل و بخشش برخورداري.

3_اخلاق خوب داري.

4_همواره راستگو بوده هرگز دروغ نمي گويي.

5_مرد شجاع و دليري هستي.

مرد اسير كه سخنان پيامبر را با حالات دروني خود مطابق يافت به حقانيت اسلام پي برد، مسلمان شد و تا آخرين لحظه در عقيده پاك خود باقي مي ماند.

دژدان
2020_10_22, 02:51 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
5_خصلت هاي پسنديده

گروهي از اسيران كافر را به حضور پيامبر اسلام عليه السلام آوردند. پيامبر دستور داد همه را اعدام كنند، به جز يك نفر، كه مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.
مرد با تعجب پرسيد: براي چه تنها مرا آزاد كردي!؟
فرمود: جبرئيل امين، به من خبر داد كه در وجود تو پنج خصلت خوب وجود دارد كه خداوند و پيامبرش آنها را دوست مي دارند.
1_آن كه نسبت به ناموس خودت داراي غيرت شديد هستي.

2_از صفات سخاوت، بذل و بخشش برخورداري.

3_اخلاق خوب داري.

4_همواره راستگو بوده هرگز دروغ نمي گويي.

5_مرد شجاع و دليري هستي.

مرد اسير كه سخنان پيامبر را با حالات دروني خود مطابق يافت به حقانيت اسلام پي برد، مسلمان شد و تا آخرين لحظه در عقيده پاك خود باقي مي ماند.

دژدان
2020_10_22, 02:53 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4

6_دروغ كوچك در نامه اعمال

اسماء دختر عميس مي گويد:
من شب زفاف عايشه را آماده كرده به نزد پيغمبر (صلي الله عليه و آله) بردم و عده اي از زنان همراه من بودند. به خدا سوگند! نزد حضرت غذايي جز يك ظرف شير نبود. رسول خدا مقداري از آن خورد. سپس ظرف شير را به دست عايشه داد، عايشه حيا نمود بگيرد. به او گفتم: دست پيغمبر را رد نكن! عايشه با شرم ظرف شير را گرفت و مقداري خورد.
آنگاه پيامبر فرمود: ظرف شير را به همراهان خود بده!
آنها گفتند: ما اشتها نداريم.
پيامبر خدا فرمود:
هرگز گرسنگي و دروغ را با هم جمع نكنيد.
اسماء گفت: يا رسول الله! اگر يكي از ما بگويد اشتها نداريم، اين دروغ حساب مي شود؟
پيامبر فرمود: بلي! دروغ در نامه عمل انسان نوشته مي شود. حتي دروغ كوچك در نامه اعمال به عنوان دروغ كوچك ثبت مي گردد.

دژدان
2020_10_22, 02:54 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4

7_كنترل زبان

شخصي محضر پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) مشرف شد. حضرت به او فرمود: آيا مي خواهي تو را به كاري راهنمايي كنم كه به وسيله آن داخل بهشت شوي؟
مرد پاسخ داد: مي خواهم يا رسول الله!
حضرت فرمود: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق كن و به ديگران بده!
مرد: اگر خود نيازمندتر از ديگران باشم، چه كنم؟
فرمود: مظلوم را ياري كن!
مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم، چه كنم؟
فرمود: ناداني را راهنمايي كن!
مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم، چه كنم؟
فرمود: در اين صورت زبانت را جز در موارد خير نگهدار! سپس رسول خدا فرمود:
آيا خوشحال نمي شوي كه يكي از اين صفات را داشته باشي و به بهشت داخلت نمايند؟

دژدان
2020_10_22, 02:54 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4

8_انسان خوشبخت

روزي كاروان پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) از محلي مي گذشت، به اصحاب فرمود:
اكنون شخصي از طرف اين بيابان ظاهر مي گردد كه سه روز است شيطان ارتباطي با او ندارد.
طولي نكشيد عربي نمايان گشت كه پوستش به استخوان چسبيده بود، چشمهايش به گودي افتاده و لبهايش از خوردن گياهان سبز شده بود. نزديك آمد، پرسيد: پيغمبر كيست؟
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را به او نشان دادند. خدمت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) كه رسيد عرض كرد: يا رسول الله! اسلام را به من ياد بده!
حضرت فرمود: بگو! (اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمدا رسول الله).
مرد اقرار كرد.
حضرت: نماز پنجگانه را بايد بخواني و ماه رمضان را روزه بگيري؟
مرد: پذيرفتم.
حضرت: حج خانه خدا را بايد انجام دهي، زكات بدهي و غسل جنابت را بجاي آوري.
مرد: قبول كردم.
مرد عرب پس از پذيرش اسلام همراه كاروان مسلمانان به راه افتاد. مقداري راه طي كردند، كم كم شتر عرب از كاروان عقب ماند.
پيغمبر (صلي الله عليه و آله) كه متوجه گشت، ايستاد و از حال وي جويا شد.
عرض كردند: شترش نتوانست همگام با كاروان حركت كند، عقب ماند. مسلمانان براي جستجوي او به عقب برگشتند.
ناگاه ديدند پاي شتر به سوراخ موشي فرو رفته، مرد از بالاي شتر افتاده است، گردن وي و گردن شترش شكسته و هر دو همانجا جان داده اند.
پيامبر (صلي الله عليه و آله) دستور داد خيمه اي زدند و در خيمه غسلش دادند. سپس رسول خدا خود وارد خيمه شد، او را كفن كرد.
آنگاه از خيمه بيرون آمد در حالي كه از پيشاني مباركش عرق مي ريخت، فرمود: اين مرد اعرابي، در حال گرسنه از دنيا رفت و او كسي است كه ايمان آورد و ايمانش آلوده به ظلم نگشت، با ايمان پاك از دنيا رفت.
از اينرو حوريان با ميوه هاي بهشتي به پيشواز او آمدند، اطرافش را گرفته بودند و هر كدامشان عرض مي كرد:
يا رسول الله! شما واسطه شويد اين مرد، در بهشت با من ازدواج كند و همسر من باشد.

دژدان
2020_10_22, 02:57 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4

9_زندان شدن مردگان

روزي يكي از دشمنان اسلام به نام (ابي پسر خلف) قطعه استخوان پوسيده اي را نزد پيامبر اسلام آورد. (به خيال خود مي تواند سخنان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را درباره معاد، با آن باطل كند.) و آن را در دست خود نرم كرد و در فضا پراكنده ساخت و گفت:
كدام قدرتي مي تواند اين استخوان هاي پوسيده و خاك شده را از نو زنده كند! و كدام عقل آن را باور كند؟
خداوند متعال به پيامبر (صلي الله عليه و آله) دستور داد كه در پاسخ او بگويد:
همان خدايي كه در ابتدا اين استخوان ها را از خاك آفريده و زندگي به آن داده است، مي تواند بار ديگر اين استخوان هاي پوسيده پراكنده را جمع كرده و زنده نمايد.
(و ضرب لنا مثلا و نسي خلقه قل من يحي العظام و هي رميم قل يحيها الذي انشأها اول مرة و هو بكل خلق عليم.)
(ابي پسر خلف) مي گويد: چه كسي مي تواند اين استخوان هاي پوسيده را زنده كند؟
اي پيامبر ما! به او بگو همان كسي آن را زنده مي كند كه بار اول آن را آفريده و حيات و زندگي داد و او به هر آفريده شده آگاه است.

دژدان
2020_10_22, 02:58 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4

9_زندان شدن مردگان

روزي يكي از دشمنان اسلام به نام (ابي پسر خلف) قطعه استخوان پوسيده اي را نزد پيامبر اسلام آورد. (به خيال خود مي تواند سخنان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را درباره معاد، با آن باطل كند.) و آن را در دست خود نرم كرد و در فضا پراكنده ساخت و گفت:
كدام قدرتي مي تواند اين استخوان هاي پوسيده و خاك شده را از نو زنده كند! و كدام عقل آن را باور كند؟
خداوند متعال به پيامبر (صلي الله عليه و آله) دستور داد كه در پاسخ او بگويد:
همان خدايي كه در ابتدا اين استخوان ها را از خاك آفريده و زندگي به آن داده است، مي تواند بار ديگر اين استخوان هاي پوسيده پراكنده را جمع كرده و زنده نمايد.
(و ضرب لنا مثلا و نسي خلقه قل من يحي العظام و هي رميم قل يحيها الذي انشأها اول مرة و هو بكل خلق عليم.)
(ابي پسر خلف) مي گويد: چه كسي مي تواند اين استخوان هاي پوسيده را زنده كند؟
اي پيامبر ما! به او بگو همان كسي آن را زنده مي كند كه بار اول آن را آفريده و حيات و زندگي داد و او به هر آفريده شده آگاه است.

دژدان
2020_10_22, 03:57 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



10_علامتهاي آخرالزمان


ابن عباس نقل مي كند:
ما با پيامبر (صلي الله عليه و آله) در آخرين حجي كه در سال آخر عمر خود بجاي آورد (حجة الوداع) بوديم. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) حلقه در خانه كعبه را گرفت و رو به ما كرد و فرمود:
آيا حاضريد شما را از علامتهاي آخرالزمان باخبر سازم؟
سلمان كه در آن روز از همه به پيامبر (صلي الله عليه و آله) نزديك بود، عرض كرد:
آري، يا رسول الله!
پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود:
از علامت هاي آخرالزمان ضايع كردن نماز، پيروي از شهوات، تمايل به هواپرستي، گرامي داشتن ثروتمندان و فروختن دين به دنياست و در آن وقت قلب مؤمن در درونش آب مي شود مثل آب نمك در آب! از اين همه زشتيها كه مي بيند و قدرت بر جلوگيري آن را ندارد.
سلمان پرسيد: آيا چنين چيزي واقع خواهد شد؟
حضرت فرمود: آري، سوگند به خداوند! اي سلمان! در آن وقت زمامداران ظالم، وزيراني فاسق، كارشناسان ستمگر و امنايي خائن بر مردم حكومت كنند.
سلمان پرسيد: آيا چنين امري واقع خواهد شد؟
پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود:
آري، سوگند به خدا! اي سلمان! در آن وقت زشتي ها زيبا و زيبايي ها زشت مي شود. امانت به خيانتكار سپرده مي شود و امانتدار خيانت مي كند، دروغگو تصديق مي شود و راستگو تكذيب!
سلمان پرسيد:
آيا اين امر واقع خواهد شد؟
پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود:
آري، سوگند به خداوند! در آن وقت حكومت به دست زنان و مشورت با بردگان خواهد بود، كودكان بر منبر مي نشينند، دروغ خوشايند و زرنگي، زكات ضرر و بيت المال غنيمت محسوب مي شود!
اولاد در حق پدر و مادر جفا مي كنند و به دوستانشان نيكي مي نمايند و ستاره دنباله دار طلوع مي كند!
سلمان پرسيد:
آيا چنين چيزي واقع خواهد شد، يا رسول الله؟
پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود:
آري، اي سلمان! در آن زمان زنان در تجارت با شوهران خود شريك مي شوند، باران رحمت كم، جوانمردان بخيل، تهي دستان حقير مي شوند، بازارها به هم نزديك مي گردد و همه از خدا شكايت مي كنند. يكي مي گويد سودي نبردم و ديگري مي گويد چيزي نفروختم.
سلمان پرسيد: اين امر واقع خواهد شد؟
حضرت فرمود:
آري، در آن وقت گروهي به حكومت مي رسند، اگر مردم حرف بزنند آنها را مي كشند و اگر سكوت كنند اموالشان را غارت، حقشان را پايمال مي كنند و خونشان را مي ريزند و دلها را پر از كينه و وحشت مي كنند و...
در آن زمان اشيا و قوانين را از شرق و غرب مي آورند و امت من رنگارنگ مي شوند، نه، بر كوچك رحم مي كنند و نه، بر بزرگ احترام مي گذارند و نه، گناه كاري را مي بخشند، هيكل هايشان مانند آدميان و قلب هايشان همچو شياطين است.
در آن زمان لواط زياد مي شود، مردان خود را شبيه زنان مي كنند و زنان خود را شبيه مردان، لعنت خدا بر آنها باد!
در آن زمان مساجد را زينت مي كنند، قرآن ها را آرايش مي دهند و مناره هاي مساجد را بلند مي نمايند و صفهاي نمازگزاران زياد، اما دلهايشان به يكديگر كينه توز و زبانهايشان مختلف است!
مردان و پسران، خود را با طلا زينت مي كنند و لباس حرير و ديباج مي پوشند، پوست پلنگ را براي اظهار بزرگي در بر مي كنند.
ربا در بين مردم شايع مي شود و معاملات با غيبت و رشوه انجام مي گيرد، دين را مي گذارند و دنيا را برمي دارند!
طلاق زياد مي شود، حدود اجرا نمي گردد، زنان خواننده و آلات نوازندگي آشكار مي گردد و اشرار امت به دنبال آنها مي روند، ثروتمندان براي تفريح و طبقه متوسط براي تجارت و فقرا براي ريا و خودنمايي به حج مي روند!
عده اي قرآن را براي غير خدا و عده اي براي خوانندگي ياد مي گيرند و گروهي نيز علم را براي غير خدا مي آموزند، زنازاده فراوان مي شود و براي دنيا با يكديگر عداوت مي كنند!
پرده هاي حرمت پاره مي گردد، گناه زياد مي شود، بدان بر خوبان مسلط مي شوند دروغ فراوان، لجاجت شايع و فقر فزوني مي يابد، با انواع لباسها بر يكديگر فخر مي فروشند، قمار و آلات موسيقي را تعريف مي كنند و امر به معروف و نهي از منكر را زشت مي شمرند.
مؤمن واقعي در آن زمان خوار است، قاريان قرآن و عبادت كنندگان پيوسته از يكديگر بدگويي مي كنند و در ملكوت آسمانها آنان را افراد پليد مي دانند.
ثروتمندان از فقر مي ترسند و بر فقرا رحم نمي كنند و آدمهاي نالايق درباره جامعه سخن مي گويند كه حقيقت ندارند، حرفهايشان فقط شعار است!
در آن زمان صداي توأم با لرزش از زمين برمي خيزد كه همه مي شنوند، گنجهاي طلا و نقره بيرون مي ريزند ولي براي انسان ديگر سودي نخواهند داشت و دنيا به آخر مي رسد...

دژدان
2020_10_22, 03:59 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



11_علي عليه السلام مظهر عدالت


پس از شهادت امير المؤمنين عليه السلام (سوده) دختر (عماره) براي شكايت از فرماندار ظالمي كه معاويه بر آنها گماشته بود، پيش معاويه رفت.
سوده در جنگ صفين همراه لشكر علي عليه السلام بود و مردم را بر ضد سپاه معاويه مي شورانيد.
معاويه كه او را شناخت به شكايتش گوش نداد و او را سرزنش نمود و گفت:
فراموش كرده اي در جنگ صفين لشكر علي را عليه ما تهييج مي كردي؟ اكنون سخن تو چيست؟
سوده گفت:
خداوند در مورد ما از تو بازخواست خواهد كرد، نسبت به حقوقي كه لازم است آنها را مراعات كني. پيوسته افرادي از جانب تو بر ما حكومت مي كنند، ستم روا مي دارند و با قهر و غضب به ما ظلم مي كنند و همانند خوشه گندم ما را درو كرده، اسفند گونه نابودمان مي كنند، ما را به ذلت و خواري كشانده و خونابه مرگ بر ما مي چشانند.
اين بسر بن ارطاة است كه از طرف تو بر ما حكومت مي كند، مردان ما را كشت و اموالمان را به يغما برد. اگر اطاعت تو را ملاحظه نمي كرديم، مي توانستيم به خوبي جلويش را بگيريم و زير بار ظلمش نرويم. اينك اگر او را بركنار كني سپاسگزار خواهيم بود وگرنه، با تو دشمني خواهيم كرد.
معاويه گفت:
مرا با قدرت قبيله ات تهديد مي كني؟ فرمان مي دهم تو را بر شتر چموش سوار كنند و پيش بسر بن ارطاة بازگردانند تا او هر چه تصميم گرفت درباره تو انجام دهد.
سوده كمي سر به زير انداخت آنگاه سر برداشت و اين دو سطر شعر را خواند:
درود خداوند بر آن پيكر باد كه وقتي در دل خاك جاي گرفت عدالت نيز با او دفن شد.
آن پيكري كه با حق هم پيمان بود، جز با عدالت حكومت نمي كرد و با ايمان و حقيقت پيوند ناگسستني داشت.
معاويه پرسيد:
منظورت كيست؟
سوده پاسخ داد:
به خدا سوگند! منظورم امير المؤمنين علي عليه السلام است. آنگاه خاطره اي از حكومت و عدالت علي عليه السلام را چنين نقل كرد:
در زمان حكومت علي عليه السلام يكي از ماموران براي جمع آوري صدقات آمده بود، به ما ستم كرد، شكايت او را پيش علي عليه السلام برديم وقتي رسيديم كه براي نماز ايستاده بود. همين كه چشمش به من افتاد، دست از نماز برداشت با خوش رويي و مهر و محبت فراوان به من توجه نموده، فرمود:
كاري داشتي؟
عرض كردم: آري!
سپس ستم مأمور را شرح دادم. به محض اين كه سخنانم را شنيد شروع به گريه كرد، قطرات اشك از چشمان علي عليه السلام فرو ريخت و بر گونه هايش جاري شد و گفت:
(اللهم انت الشاهد علي و عليهم اني لم آمر هم بظلم خلقك و لا بترك حقك):
پروردگار! تو گواهي من هيچگاه نگفته ام اين مأموران بر مردم ستم كنند و حق تو را رها نمايند.
فوري پاره پوستي برداشت نوشت:
براي شما دليل و برهاني آمد. شما بايد در معاملات، پيمانه و ترازو را، درست و كامل كنيد، از اموال مردم كم نكنيد، در روي زمين فساد ننماييد و پس از اصلاح آن...
همين كه نامه مرا خواندي اموالي كه دستور جمع آوري آن را داده ام هر چه تاكنون گرفته اي نگهدار تا كسي را كه مي فرستم از تو تحويل بگيرد. والسلام.
نامه را به من داد به آن شخص رسانيدم و با همان دستور از سمت خود بر كنار شد.
معاويه گفت: خواسته اين زن هر چه هست برايش بنويسد و او را بار رضايت به وطن خود بازگردانيد.

دژدان
2020_10_22, 04:00 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


12_در انديشه سرانجام


سويد پسر غفله مي گويد:
پس از آن كه براي خلافت امير المؤمنين از مردم بيعت گرفته شد، روزي خدمت حضرت رسيدم، ديدم روي حصير كوچكي نشسته است و در آن خانه جز آن حصير چيز ديگري نيست. عرض كردم: يا امير المؤمنين! بيت المال در اختيار شماست، در اين خانه جز حصير چيز ديگري از لوازم نمي بينم؟
فرمود:
پسر غفله! آدم عاقل در خانه اي كه بايد از آنجا نقل مكان كند، اسباب و وسايل جمع نمي كند، ما منزل امن و راحتي در پيش داريم كه بهترين اسباب خود را به آنجا مي فرستيم و به زودي به سوي آن منزل كوچ خواهيم كرد.

دژدان
2020_10_22, 04:01 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


13_آيا قلب برادرت با ما بود؟


اولين جنگي كه در دوران زمامداري امير المؤمنين علي عليه السلام اتفاق افتاد، جنگ جمل بود. لشكر علي عليه السلام در اين نبرد پيروز شد و جنگ خاتمه يافت، يكي از اصحاب حضرت كه در جنگ شركت داشت، گفت: دوست داشتم برادرم در اين جا بود و مي ديد چگونه خداوند شما را بر دشمن پيروز نمود. او نيز خوشحال مي شد و به اجر و پاداش نايل مي گشت.
امام عليه السلام فرمود:
آيا قلب و فكر برادرت با ما بود؟
گفت: آري!
امام عليه السلام فرمود: بنابراين او نيز در اين جنگ همراه ما بوده است.
آنگاه افزود: نه تنها ايشان بلكه آنها كه در صلب پدران و در رحم مادرانشان هستند، اگر در اين نبرد با ما هم فكر و هم عقيده باشند، همگي با ما هستند كه به زودي پا به جهان گذاشته و ايمان و دين به وسيله آنان نيرو مي گيرد.

دژدان
2020_10_22, 04:02 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


14_نماز خالصانه


براي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:
آيا در ميان شما كسي هست دو ركعت نماز بخواند كه در آن هيچ گونه فكر دنيا به خود راه ندهد، تا يكي از اين دو شتر را به او بدهم.
اين فرمايش را چند بار تكرار فرمود. كسي از اصحاب پاسخ نداد. امير المؤمنين عليه السلام به پا خواست و عرض كرد:
يا رسول الله! من مي توانم آن دو ركعت نماز را بخوانم.
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
بسيار خوب بجاي آور!
امير المؤمنين عليه السلام مشغول نماز شد، هنگامي كه سلام نماز را داد جبرئيل نازل شد، عرض كرد:
خداوند مي فرمايد يكي از شترها را به علي بده!
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
شرط من اين بود كه هنگام نماز انديشه اي از امور دنيا را به خود راه ندهد. علي در تشهد كه نشسته بود فكر كرد كدام يك از شترها را بگيرد.
جبرئيل گفت:
خداوند مي فرمايد:
هدف علي اين بود كدام شتر چاقتر است او را بگيرد، بكشد و به فقرا بدهد، انديشه اش براي خدا بود. نه براي خودش بود و نه براي دنيا.
آنگاه پيامبر صلي الله عليه و آله به خاطر تشكر از علي عليه السلام هر دو شتر را به او داد. خداوند نيز در ضمن آيه اي از آن حضرت قدرداني نموده و فرمود:
(ان في ذالك لذكري لمن كان له قلب او القي السمع و هو شهيد)
سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
هر كس دو ركعت نماز بخواند و در آن انديشه اي از امور دنيا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را مي آمرزد.

دژدان
2020_10_22, 04:04 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
15_شراب در ماه رمضان


نجاشي شاعر، يكي از اطرافيان و ارادتمندان علي عليه السلام بود و با اشعارش سپاه علي عليه السلام را بر ضد معاويه تحريك مي كرد، بارها در سپاه امير المؤمنين عليه السلام با دشمن جنگيد، ولي همين شخص يك بار پايش لغزيد و در ماه رمضان شراب خورد. وي را پيش امير المؤمنين آوردند و شرابخواريش را ثابت كردند.
حضرت علي خودش هشتاد تازيانه به او زد و يك شب نيز زنداني كرد. روز بعد دستور داد نجاشي را آوردند، حضرت بيست تازيانه ديگر بر او زد. نجاشي عرض كرد:
يا امير المؤمنين! اين بيست تازيانه براي چيست؟
علي عليه السلام فرمود:
اين بيست تازيانه به خاطر جسارت و جرأت تو به شرابخواري در ماه رمضان است.

دژدان
2020_10_22, 04:05 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
16_ساده زيستي در اسلام


شريح قاضي مي گويد:
خانه اي را به هشتاد دينار خريدم، به نام خود قباله كردم و گواهان بر آن گرفتم.
خبرش به امير المؤمنين عليه السلام رسيد، مرا احضار كرد و فرمود:
اي شريح! شنيده ام خانه اي به هشتاد دينار خريده اي و بر آن قباله نوشته و چند نفر گواه گرفته اي!؟
گفتم: آري، درست است.
امام عليه السلام نگاه خشمگين به من كرد و فرمود:
شريح از خدا بترس به زودي كسي (عزرائيل) به سوي تو خواهد آمد. نه به قباله ات نگاه مي كند و نه به امضاي آن گواهان اهميت مي دهد و تو را از آن خانه حيران و سرگردان خارج مي كند و در گودال قبرت مي گذارد.
اي شريح! خوب تأمل كن! مبادا اين خانه را از مال ديگران خريده باشي و بهاي آن را از مال حرام پرداخته باشي؟ كه در اين صورت، در دنيا و آخرت خويشتن را بدبخت ساخته اي.
سپس فرمود:
اي شريح! آگاه باش! اگر وقت خريد خانه نزد من آمده بودي براي تو قباله اي مي نوشتم، كه به خريد اين خانه حتي به يك درهم هم رغبت نمي كردي من اين چنين قباله مي نوشتم: اين خانه اي است كه بنده خوار و ذليل، از شخص مرده اي كه آماده كوچ به عالم آخرت است، خريداري كرده كه در سراي فريب (دنيا)، در محله فاني شوندگان و در كوچه هلاك شدگان قرار دارد، كه داراي چهار حد است:
حد اول آن؛ به پيشامدهاي ناگوار (آفات و بلاها) منتهي مي شود.
و حد دوم؛ به مصيبتها (مرگ عزيزان و...) متصل است.
و حد سوم؛ به هوسهاي نفساني و آرزوهاي تباه كننده اتصال دارد.
و حد چهارمش؛ شيطان گمراه كننده است و درب اين خانه از حد چهارم باز مي گردد.
اين خانه را شخص فريفته آرزوها از كسي كه پس از مدت كوتاهي مي ميرد به مبلغ خارج شدن از عزت قناعت و داخل شدن در پستي دنيا پرستي خريده است...
آري نگاه انسانهاي وارسته نسبت به زندگي پست همين است.

دژدان
2020_10_22, 04:07 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
17_چرا دعاهاي ما مستجاب نمي شود؟!


امير المؤمنين علي عليه السلام روز جمعه در كوفه سخنراني زيبايي كرد، در پايان سخنراني فرمود:
اي مردم! هفت مصيبت بزرگ است كه بايد از آنها به خدا پناه ببريم:


1- عالمي كه بلغزد.
2- عابدي كه از عبادت خسته گردد.
3- مؤمني كه فقير شود.
4- اميني كه خيانت كند.
5- توانگري كه به فقر درافتد.
6- عزيزي كه خوار گردد.
7- فقيري كه بيمار شود.


در اين وقت مردي برخواست، عرض كرد:
يا امير المؤمنين! خداوند در قرآن مي فرمايد: (ادعوني استجب لكم):
مرا بخوانيد، دعا كنيد، تا دعايتان را مستجاب كنم.
اما دعاي ما مستجاب نمي شود؟
حضرت فرمود: علتش آن است كه دلهاي شما در هشت مورد
1)اين كه خدا را شناختيد، ولي حقش را آن طور كه بر شما واجب بود بجا نياورديد، از اين رو آن شناخت به درد شما نخورد.


2)به پيغمبر خدا ايمان آوريد ولي با دستورات او مخالفت كرديد و شريعت او را از بين برديد! پس نتيجه ايمان شما چه شد؟


3)قرآن را خوانديد ولي به آن عمل نكرديد و گفتيد:
قرآن را به گوش و دل مي پذيريم اما به آن به مخالفت برخواستيد.


4)گفتيد ما از آتش جهنم مي ترسيم در عين حال با گناهان و معاصي به سوي جهنم مي رويد.


5)گفتيد به بهشت علاقه منديم اما در تمام حالات كارهايي انجام مي دهيد كه شما را از بهشت دور مي سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت كجاست؟


6)نعمت خدا را خورديد، ولي سپاسگزاري نكرديد.


7)خداوند شما را به دشمني با شيطان دستور داد و فرمود: (ان شيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا): شيطان دشمن شماست، پس شما او را دشمن بداريد! به زبان با او دشمني كرديد ولي در عمل به دوستي با او برخاستيد.


8)عيبهاي مردم را در برابر ديدگانتان قرار داديد و از عيوب خود بي خبر مانديد (ناديده گرفتيد) و در نتيجه كسي را سرزنش مي كنيد كه خود به سرزنش سزاوارتر از او هستيد.


با اين وضع چه دعايي از شما مستجاب مي شود؟ در صورتي كه شما درهاي دعا و راه هاي آن را بسته ايد پس از خدا بترسيد و عملهايتان را اصلاح كنيد و امر به معروف كنيد و نهي از منكر نماييد تا خداوند دعاهايتان را مستجاب كند.

دژدان
2020_10_22, 04:08 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
18_عشق سوزان


مرد سياه چهره اي به حضور علي عليه السلام رسيد عرض كرد:
يا امير المؤمنين من دزدي كرده ام مرا پاك كن! حدي بر من جاري ساز!
پس از آن كه سه بار اقرار به دزدي كرد، امام عليه السلام چهار انگشت دست راست او را قطع نمود. از محضر علي عليه السلام بيرون آمد و به سوي خانه خود رهسپار گرديد با اين كه ضربه سختي خورده بود در بين راه با شور شوق خاص فرياد مي زد:
دستم را امير المؤمنين، پيشواي پرهيزگاران و سفيدرويان، آن كه رهبر دين و آقاي جانشينان است، قطع كرد.
مردم از هر طرف اطرافش را گرفته بودند، او همچنان در مدح علي سخن مي گفت.
امام حسن و امام حسين از گفتار مرد با خبر شدند آمدند او را مورد محبت قرار دادند، سپس محضر پدر گراميشان رسيدند و عرض كردند:
پدر جان! ما در بين راه مرد سياه چهره اي كه دستش را بريده بودي، ديديم كه تو را مدح مي كرد.
امام عليه السلام دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وي عنايت نمود و فرمود:
من دست تو را قطع كردم، تو مرا مدح و تعريف مي كني؟
عرض كرد:
يا امير المؤمنين! عشق با گوشت و پوست و استخوانم آميخته است، اگر پيكرم را قطعه قطعه كنند، عشق و محبت شما از دلم يك لحظه بيرون نمي رود. شما با اجراي حكم الهي پاكم نمودي.
امام عليه السلام درباره او دعا كرد، آنگاه انگشتان بريده اش را به جايشان گذاشت، انگشتان پيوند خورد و مانند اول سالم شد.

دژدان
2020_10_29, 10:05 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


19_در سرزمين وادي السلام


روزي امير المؤمنين علي عليه السلام از كوفه حركت كرد و به سرزمين نجف آمد و از آن هم گذشت.
قنبر گفت: يا امير المؤمنين! اجازه مي دهي عبايم را زير شما پهن كنم؟
حضرت فرمود: نه، اينجا محلي است كه خاكهاي مؤمنان در آن قرار دارد و پهن كردن عبا مزاحمتي براي آنهاست.
اصبغ مي گويد؛ عرض كردم: يا امير المؤمنين! خاك مؤمنان را دانستم چيست، ولي مزاحمت آنها چگونه است؟
فرمود: اي اصبغ! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود، ارواح مؤمنان را مي بينيد كه در اينجا حلقه حلقه دور هم نشسته اند و يكديگر را ملاقات مي كنند و با هم مشغول صحبت هستند، اينجا جايگاه ارواح مؤمنان است و ارواح كافران در برهوت قرار گرفته اند.

دژدان
2020_10_29, 10:06 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



20_ماجراي مشك عسل


پس از شهادت علي عليه السلام برادرش عقيل وارد دربار معاويه شد، معاويه از عقيل داستان آهن گداخته را پرسيد، عقيل از يادآوري برادري مانند علي عليه السلام قطره هاي اشك از ديده فرو ريخت، سپس گفت:
معاويه! نخست داستان ديگري از برادرم علي نقل مي كنم آنگاه از آنچه پرسيدي سخن مي گويم.
روزي مهماني به امام حسين عليه السلام وارد شد. حضرت براي پذيرايي او يك درهم وام گرفت. چون خورشتي نداشت از خادمشان، قنبر، خواست يكي از مشك هاي عسل را كه از يمن آورده بودند باز كند، قنبر اطاعت كرد، حسين عليه السلام يك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذيرايي نمود.
هنگامي كه علي عليه السلام خواست عسل را ميان مسلمانان تقسيم كند، ديد دهانه مشك باز شده است. فرمود:
- قنبر! دهانه اين مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است.
قنبر عرض كرد:
بلي، درست است. سپس جريان حسين عليه السلام را بيان نمود.
امام سخت خشمگين شد، دستور داد حسين را آوردند شلاق را بلند كرد او را بزند حسين عليه السلام عرض كرد:
به حق عمويم جعفر از من بگذر! هرگاه امام را به حق برادرش جعفر طيار قسم مي دادند غضبش فرو مي نشست. امام آرام گرفت و فرزندش حسين را بخشيد.
سپس فرمود:
چرا پيش از آن كه عسل ميان مسلمانان تقسيم گردد به آن دست زدي؟
عرض كرد:
پدر جان! ما در آن سهمي داريم، من به عنوان قرض برداشتم وقتي كه سهم ما را داديد قرضم را ادا مي كنم.
حضرت فرمود:
فرزندم! اگر چه تو هم سهمي در آن داريد ولي نبايد قبل از آن كه حق مسلمانان داده شود از آن برداري.
آنگاه فرمود:
اگر نديده بودم پيغمبر خدا دندانهاي پيشين تو را مي بوسيد به خاطر پيش دستي از مسلمانان تو را كتك زده، شكنجه مي كردم. پس از آن يك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترين عسل خريده به جاي آن بگذارد.
عقيل مي گويد:
گو اين كه دست علي را مي بينم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خريداري شده را در آن مي ريزد. سپس دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گريه عرض كرد:
(اللهم اغفر لحسين فانه لم يعلم):
بار خدايا! حسين را ببخش و از تقصيرات وي در گذر كه توجه نداشت.
معاويه گفت:
سخن از فضايل شخصي گفتي كه كسي توان انكار آن را ندارد. خداوند رحمت كند ابوالحسن را حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آيندگان نيز ناتوانند مانند او عمل كنند.
اكنون داستان آهن گداخته را بگو.

دژدان
2020_10_29, 10:07 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


21_جمجمه انوشيروان سخن مي گويد


به امام علي عليه السلام خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاي اسلامي حمله كند.
علي عليه السلام براي سركوبي دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوي صفين حركت كردند در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساساني) رسيدند و وارد كاخ كسري شدند. حضرت پس از اداي نماز با گروهي از يارانش مشغول گشت ويرانه هاي كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مي رسيدند كارهايي را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش توضيح مي دادند به طوري كه باعث تعجب اصحاب مي شد و عاقبت يكي از آنان گفت:
يا امير المؤمنين! آنچنان وضع كاخ را توضيح مي دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگي كرده ايد!
در آن لحظات كه ويرانه هاي كاخها و تالارها را تماشا مي كردند، ناگاه علي عليه السلام جمجمه اي پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكي از يارانش فرمود:
او را برداشته همراه من بيا!
سپس علي عليه السلام بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتي آوردند و مقداري آب در طشت ريختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وي هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت.
آنگاه علي عليه السلام خطاب به جمجمه فرمود:
اي جمجمه! تو را قسم مي دهم! بگو من كيستم و تو كيستي؟ جمجمه با بيان رسا گفت:
تو امير المؤمنين، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستي و من بنده اي از بندگان خدا هستم.
علي عليه السلام پرسيد:
حالت چگونه است؟
جواب داد:
يا امير المؤمنين! من پادشاه عادل بودم، نسبت به زيردستان مهر و محبت داشتم، راضي نبودم كسي در حكومت من ستم ببيند. ولي در دين مجوسي (آتش پرست) به سر مي بردم. هنگامي كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله به دنيا آمد كاخ من شكافي برداشت. آنگاه كه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذيرم ولي زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام باز داشت و اكنون پشيمانم.
اي كاش كه من هم ايمان مي آوردم و اينك از بهشت محروم نبودم.

دژدان
2020_10_29, 10:09 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



22_فاطمه عليهاالسلام در هاله عفت و عصمت


در آخرين روزهاي زندگي، زهراي مرضيه به اسماء دختر عميس فرمود:
اسماء! من اين عمل را زشت مي دانم كه (جنازه را روي چهار چوب مي گذارند و پارچه اي روي جنازه زنان مي اندازند، به سوي قبرستان مي برند) زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است و هر كسي از حجم و چگونگي او آگاه مي شود.
اسماء گفت:
من در حبشه چيزي ديدم، اكنون شكل آن را به تو نشان مي دهم. آنگاه چند شاخه تر خواست. شاخه ها را خم كرد و پارچه اي روي آنها كشيد. به صورت تابوت كنوني درآورد حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود:
- چه چيز (تابوت) خوبي است. زيرا جنازه اي كه در ميان آن قرار گيرد تشخيص داده نمي شود كه جنازه زن است، يا جنازه مرد.
آري زهراي اطهر راضي نبود پس از مرگ نيز نامحرمي حجم بدان او را ببيند.

دژدان
2020_10_29, 10:10 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


23_پاسخ امام حسن (ع) به معاويه


روزي معاويه به امام حسن گفت:
من از تو بهتر هستم!
امام در پاسخ گفت:
چگونه از من بهتري، اي پسر هند!؟
معاويه گفت:
براي اين كه مردم در اطراف من جمع شده اند ولي اطراف تو خالي است.
امام حسن فرمود:
چقدر دور رفتي اي پسر هند جگرخوار! اين، بدترين مقامي است كه تو داري. زيرا آنان كه در اطراف تو گرد آمده اند دو گروهند:
گروهي مطيع و گروهي مجبور.
آنان كه مطيع تو هستند، معصيت كارند و اما افرادي كه به طور اجبار از تو فرمانبردارند طبق بيان قرآن عذر موجه دارند.
ولي من هرگز نمي گويم از تو بهترم چون اصلا در وجود تو خيري نيست تا خود را با فردي مثل تو مقايسه نمايم، بلكه مي گويم:
خداي مهربان مرا از صفات پست پاك نموده، همان طور كه تو را از صفات نيكو و پسنديده محروم ساخته است.
آري شخصيت انسان در پاكي و اخلاق پاك اوست، نه در مزاياي مادي.

دژدان
2020_10_29, 10:11 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



24_طولاني ترين روز عمر انسان


شخصي محضر امام زين العابدين رسيد و از وضع زندگيش شكايت نمود.
امام عليه السلام فرمود:
بيچاره فرزند آدم هرگز روز گرفتار سه مصيبت است كه از هيچكدام از آنها پند و عبرت نمي گيرد. اگر عبرت بگيرد دنيا و مشكلات آن برايش آسان مي شود.
مصيبت اول اينكه، هر روز از عمرش كاسته مي شود. اگر زيان در اموال وي پيش بيايد غمگين مي گردد، با اينكه سرمايه ممكن است بار ديگر باز گردد ولي عمر قابل برگشت نيست.
دوم: هر روز، روزي خود را مي خورد، اگر حلال باشد بايد حساب آن را پس بدهد و اگر حرام باشد بايد بر آن كيفر ببيند.
سپس فرمود:
سومي مهمتر از اين است.
گفته شد، آن چيست؟
امام فرمود:
هر روز را كه به پايان مي رساند يك قدم به آخرت نزديك شده اما نمي داند به سوي بهشت مي رود يا به طرف جهنم.
آنگاه فرمود:
طولاني ترين روز عمر آدم، روزي است كه از مادر متولد مي شود. دانشمندان گفته اند اين سخن را كسي پيش از امام سجاد عليه السلام نگفته است.

دژدان
2020_10_29, 10:12 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


25_سفير امام حسين عليه السلام


هنگامي كه كاروان امام حسين عليه السلام در مسير خود به سوي كوفه به منزلگاه حاجز رسيد، اين نامه را به مردم كوفه نوشت:
به نام خداوند بخشنده و مهربان...نامه مسلم بن عقيل به من رسيد و نوشته است شما با هماهنگي و رأي نيك در راه ياري ما خاندان بوده و آماده مطالبه حق ما مي باشيد. از خداوند مي خواهم كه همه آينده مرا به خير نموده و شما را موفق گرداند، خداوند بر همه شما ثواب و اجر بزرگ عنايت فرمايد و من هم روز سه شنبه، هشتم ذي حجه، از مكه به سوي شما حركت كرده ام، جلوتر سفير خودم را فرستادم، با رسيدن نامه من به سرعت كارهاي خود را سر و سامان دهيد و من به زودي وارد خواهم شد.
نامه را به قيس مسهر صيداوي داد و او را به سوي كوفه فرستاد.
قيس با شتاب به سوي كوفه حركت نمود ولي در قادسيه حصين پسر نمير - كه آن سامان را تحت كنترل داشت - او را دستگير كرد، خواست او را تفتيش كند قيس نامه امام حسين را پاره كرد و پراكنده نمود. حصين او را نزد ابن زياد فرستاد. وقتي كه قيس به نزد ابن زياد وارد شد. ابن زياد پرسيد:
تو كيستي؟
قيس پاسخ داد:
من يكي از شيعيان اميرمؤمنان علي عليه السلام و فرزندان او هستم.
ابن زياد: چرا نامه را پاره كردي؟
قيس: تا نداني كه در نامه چه نوشته شده است.
ابن زياد: نامه را چه كسي براي چه شخصي نوشته است؟
قيس: نامه از امام حسين عليه السلام به جمعيتي از مردم كوفه بود كه نام آنها را نمي دانم.
ابن زياد خشمگين شد و گفت: هرگز از تو دست برنمي دارم مگر اين كه نام آنها را كه نامه برايشان فرستاده شده بگويي، يا بالاي منبر بروي و بر حسين و پدر و برادرش لعن بگويي و گرنه قطعه قطعه ات خواهم كرد.
قيس گفت: نامهاي آنان را نخواهم گفت. ولي براي لعن كردن حاضرم.
قيس بالاي منبر رفت، پس از حمد و ثنا و درود بر خاندان پيامبر و لعن بر ابن زياد و بني اميه گفت: مردم كوفه! من سفير امام حسين عليه السلام به سوي شما هستم، كاروان امام عليه السلام را در منزلگاه حاجز گذاشتم دعوت او را اجابت كنيد!
زياد آنچنان غضبناك شد دستور داد قيس را بالاي دارالعماره برده و از همانجا به زمين انداختند و استخوانهاي بدنش خورد شد. اندكي رمق داشت يكي از دژخيمان ابن زياد به نام عبدالملك پسر عمير سرش را از بدن جدا كرد و بدين گونه قيس به شهادت رسيد (ره)

دژدان
2020_10_29, 10:13 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



26_جنيان در محضر ائمه عليه السلام


سعد اسكافي مي گويد:
حضور امام باقر عليه السلام رفته بودم، چون اجازه ورود خواستم، امام فرمود:
عجله نكن! گروهي از برادران شما پيش من هستند، سخني دارند.
من در بيرون منزل ماندم طولي نكشيد عده اي بيرون آمدند با قيافه مخصوص، شبيه يكديگر، گو اينكه از يك پدر و مادرند، لباس ويژه اي به تن دارند، به من سلام كردند و من جواب سلام را دادم.
پس از آن وارد محضر امام شدم، گفتم:
فدايت شوم! اينها كه از حضورتان بيرون آمدند، نشناختم، چه كساني بودند؟
فرمود: اينها برادران ديني شما از طايفه جنيان هستند.
گفتم: اجنه ها نيز به حضور شما مي آيند؟
فرمود: آري، آنان نيز مي آيند همانند شما از مسائل حلال و حرام مي پرسند.

دژدان
2020_10_29, 10:14 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



27_حق را نبايد بخاطر باطل ترك كرد


زراره صحابه مورد اعتماد امام باقر عليه السلام مي گويد:
حضرت امام محمد باقر براي تشييع جنازه مردي از قريش رفت، من هم در خدمت امام بودم، زني با صداي بلند گريست عطا (قاضي القضات وقت) كه در تشييع جنازه حاضر بود، خطاب به زن كرد و گفت:
ساكت باش وگرنه برمي گرديم.
آن زن ساكت نشد و عطا برگشت، رفت و جنازه را تشييع نكرد.
من عرض كردم:
يابن رسول الله! عطا برگشت.
حضرت فرمود:
ما به دنبال جنازه مي رويم و با ديگران كاري نداريم. هرگاه ببينيم كار باطلي با حق آميخته است، حق را به خاطر باطل ترك كنيم، حق مسلمان را ادا نكرده ايم. (يعني اگر چه گريه زن با صداي بلند كار باطلي بود و تشييع جنازه يك امر حق است، نبايد به خاطر گريه زن، تشييع جنازه را ترك كرد.) سپس امام بر جنازه نماز خواند، صاحب عزا پيش آمد تشكر كرد و گفت: خداوند شما را رحمت كند شما نمي توانيد پياده راه برويد برگرديد! حضرت مايل نشد برگردد.
عرض كردم:
آقا! صاحب عزا به شما اجازه برگشتن داد ضمنا من هم مطلبي دارم، مي خواهم از آن بپرسم.
فرمود:
ما با اجازه او نيامده بوديم و با اجازه او برگرديم.
اين ثوابي است كه در جستجوي آن بوديم انسان هر اندازه از پي جنازه برود پاداش بيشتر مي گيرد.
بدين وسيله امام به وظيفه خود عمل نمود و حق را به خاطر باطل ترك نكرد. (اميد است ما هم چنين باشيم).

دژدان
2020_10_29, 10:14 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


28_راه عذر بسته مي شود


امام صادق عليه السلام مي فرمايد:
زن زيبايي را روز قيامت در دادگاه عدل الهي حاضر مي كنند كه بخاطر جمال و زيبايي خود به گناه افتاده است؛ مي پرسند:
چرا گناه كردي؟
در پاسخ مي گويد:
خدايا! چون مرا زيبا آفريدي به اين جهت به گناه آلوده شدم. خداوند دستور مي دهد مريم را مي آورند، و به آن زن گفته مي شود كه تو زيباتر بودي يا مريم؟ در حالي كه او را زيبا آفريديم، اما، او به خاطر جمال خود فريب نخورد.
آنگاه مرد صاحب جمالي را در دادگاه حاضر مي كنند كه بخاطر زيبايي خود به گناه آلوده شده است مي گويد:
پروردگارا! مرا زيبا آفريدي و زنان به سوي من ميل و رغبت پيدا كردند و مرا فريفتند و گرفتار گناه گشتم. در اين وقت يوسف عليه السلام را مي آورند و به او مي گويند:
تو زيباتر بودي يا يوسف؟ ما به او جمال و زيباي داديم ولي فريب زنان نخورد!!
سپس صاحب بلا را مي آورند كه به خاطر بلاها و گرفتاري هايش معصيت كرده است. او هم مي گويد:
خداوندا! بلاها و مصيبت ها را بر من سخت كردي لذا به گناه افتادم. در اين موقع ايوب عليه السلام را مي آورند و به آن شخص مي گويند:
بلاي تو سخت تر بود يا بلاي ايوب؟ در صورتي كه ما او را به بلاي سخت مبتلا كرديم اما مرتكب گناه نشد.! بدين گونه راه عذر و بهانه بر گناهكاران بسته مي شود.

دژدان
2020_10_29, 10:16 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



29_شكايت از مشكلات


مفضل مي گويد:
محضر امام صادق عليه السلام رسيدم و از مشكلات زندگي شكايت كردم. امام عليه السلام به كنيز دستور داد كيسه اي كه چهارصد درهم در آن بود، به من داد و فرمود:
با اين پول زندگيت را سامان بده.
عرض كردم:
فدايت شوم! منظورم از شرح حال اين بود كه در حق من دعا كني!
امام صادق عليه السلام فرمود:
بسيار خوب دعا هم مي كنم.
و در آخر فرمود:
مفضل! از بازگو كردن شرح حال خود براي مردم پرهيز كن!
اگر چنين نكني نزد مردم ذليل و خوار مي شوي. بنابراين براي دوري از ذلت، درد دلت را هرگز به كسي نگو!

دژدان
2020_10_29, 10:16 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



30_عقايد مورد قبول


عمرو بن حريث مي گويد:
خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم حضرت در منزل برادرش بود. گفتم: فدايت شوم آيا ديني كه پيروي آن هستم براي شما بيان نكنم؟ (تا بدانم دينم درست است يا نه؟)
_فرمود: چرا، بيان كن!
_گفتم: دين من بدين قرار است؛


1. شهادت مي دهم به اين كه خدايي جز خداي يگانه و بي شريكي نيست.


2. و اين كه محمد بنده و فرستاده اوست.


3. روز قيامت در پيش است و شكي در وقوع آن نيست و خداوند مردگان را زنده خواهد كرد.


4. اقامه نماز و دادن زكات و گرفتن روزه ماه رمضان و حج خانه خدا واجب است.


5. امامت علي عليه السلام پس از پيامبر صلي الله عليه و آله و امامت حسن و حسين و زين العابدين و محمد باقر و امامت شما بعد از او و اين كه شما امامان من هستيد.
و بر همين روش زندگي كنم و بميرم و بر اين اساس خدا را پرستش كنم.
امام فرمود:
اي عمرو! به خدا سوگند دين من و دين پدرانم همين است.
پرهيزگار باش! و زبانت را جز از سخن خير نگهدار! و نگو من به اراده خودم هدايت شده ام، بلكه خداوند تو را هدايت كرده است. بنابر اين خدا را در مقابل نعمتهايش كه به تو داده شكرگزار باش! و از كساني مباش كه وقتي حاضر است سرزنشش كنند و چون غايب شود پشت سرش غيبت نمايند و مردم را بر دوش خود سوار مكن! و بر خويشتن مسلط مساز! (به اين كه كارهايي را كه از عهده تو بر نمي آيد، به آنها وعده بدهي.) زيرا اگر مردم را بر خود مسلط كني، بر دوشت سوار نمايي، ممكن است استخوان شانه ات بشكند و درمانده شده از زندگي بيفتي.

دژدان
2020_10_29, 10:17 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



31_ارزش كار


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
علي پسر ابي حمزه مي گويد:
امام موسي بن جعفر را ديدم در زمين خود كار مي كرد، وجود مباركش را عرق فرا گرفته بود. گفتم:
فدايت شوم! كارگران كجا هستند؟
امام فرمود:
اي علي! كساني با دست كار كرده اند كه از من و پدرم بهتر بودند.
پرسيدم:
آنها كيانند؟
فرمود:
رسول الله و امير المؤمنين عليه السلام و اجداد من همه با دست كار مي كردند، كار كردن روش پيامبران و فرستادگان خدا و بندگان صالح است.

دژدان
2020_10_29, 10:18 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


32_از همه به من نزديكتر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزي ابوحنيفه محضر امام صادق عليه السلام رسيد، عرض كرد:
من فرزندت موسي (امام كاظم) را ديدم كه نماز مي خواند و مردم از جلوي او عبور مي كردند و آنها را مانع نمي شد، در حالي كه اين كار خوب نيست.
حضرت صادق عليه السلام فرمود:
فرزندم موسي را صدا بزنيد! چون خدمت پدر آمد، حضرت به او فرمود: ابوحنيفه مي گويد:
تو مشغول نماز بوده اي و مردم از جلويت رفت و آمد مي كردند، آنها را نهي نكرده اي؟
در پاسخ عرض كرد: پدر جان! آن كس كه من براي او نماز مي خواندم از همه به من نزديكتر بود، زيرا خداوند مي فرمايد:
ما به انسان از رگ گردنش نزديكتر هستيم.
امام صادق عليه السلام او را به سينه چسبانيد و فرمود:
فدايت شوم كه اسرار الهي در قلب تو وجود دارد.

دژدان
2020_10_29, 10:20 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4
33_امام جواد عليه السلام و دستور مدارا با پدر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
بكر پسر صالح مي گويد:
من دامادي داشتم به امام جواد عليه السلام نامه اي نوشت و در آن اظهار داشت كه پدرم دشمن اهل بيت است و عقيده فاسد دارد، با من هم بدرفتاري مي كند و خيلي اذيتم مي نمايد.
سرورم! نخست از تو مي خواهم براي من دعا كني! ضمنا نظر تو در اين باره چيست؟ آيا عليه او افشاگري كنم و عقيده فاسد و رفتار زشت او را براي ديگران بيان كنم؟ يا با او مدارا نموده و خوش رفتار باشم؟
امام جواد عليه السلام در پاسخ نوشت:
مضمون نامه تو و آنچه كه راجع به پدر خود نوشته بودي فهميدم، البته به خواست خداوند من از دعاي خير تو غفلت نمي كنم اما اين را هم بدان مدارا و خوش رفتاري براي تو، بهتر از افشاگري و پرده دري است و نيز بدان با هر سختي، آساني است. شكيبا باش و عاقبت نيكو اختصاص به پرهيزگاران دارد. خداوند تو را در دوستي اهل بيت ثابت قدم بدارد! ما و شما در پناه خداوند هستيم و پروردگار نيز پناهندگان خود را نگهداري مي كند.
بكر مي گويد:
پس از آن خداوند قلب پدر دامادم را چنان دگرگون ساخت كه دوستدار اهل بيت شد و به پسرش هم محبت نمود.

دژدان
2020_11_03, 08:11 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



34_نامه امام عسكري به يكي از علماي بزرگ


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
امام حسن عسكري نامه اي به يكي از بزرگان فقهاي شيعه (علي پسر حسين بن بابويه قمي) نوشته اند كه فرازي از آن چنين است:
اي علي! پيوسته صبر و شكيبايي كن! و منتظر فرج باش! همانا پيامبر صلي الله عليه و آله فرموده است: بهترين اعمال امت من انتظار فرج است. همواره شيعيان ما در حزن و اندوه خواهند بود، تا فرزندم (امام قائم عليه السلام) ظهور نمايد، همان كسي كه پيغمبر صلي الله عليه و آله بشارت ظهور او را چنين داد: زمين را پر از عدل و داد كند، همچنان كه پر از ظلم و جور شده است.
اي بزرگمرد و مورد اعتماد من! اي ابوالحسن! صبر كن! و بگو به شيعيان صبر كنند، در حقيقت زمين از آن خداست. به هر كس بخواهد مي دهد، سرانجام نيكو براي پرهيزكاران است و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو و همه شيعيانم، درود او بر محمد و آلش باد.

دژدان
2020_11_03, 08:12 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4




35_امام حسن عسكري و شكنجه گران


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در زمان خليفه وقت (مهتدي عباسي) امام حسن عسكري را زنداني كردند. رئيس زندان فردي به نام صالح بن وصيف بود.
گروهي از دشمنان امام عليه السلام پيش رئيس زندان رفتند و اكيدا از او خواستند به آن حضرت در زندان سخت بگيرد.
رئيس زندان گفت:
چه كنم؟ دو نفر از بدترين اشخاص را براي شكنجه حسن عسكري مأمور كردم، آن دو نفر پس از مشاهده حال عبادت و راز و نياز آن حضرت، آن چنان تحت تأثير قرار گرفته اند كه خود مرتب به عبادت و نماز مشغولند، به طوري كه رفتارشان شگفت آور است! آنها را احضار كردم و پرسيدم:
شما چرا چنين شده ايد؟ چرا به اين شخص شكنجه نمي كنيد، مگر از ايشان چه ديده ايد؟
در پاسخ گفتند:
چه بگويم درباره شخصي كه روزها را روزه مي گيرد و شبها را به عبادت مي گذراند، نه سخن مي گويد و نه جز عبادت به كار ديگر سرگرم مي گردد، هنگامي كه به ما نگاه مي كند بدنمان مي لرزد و چنان وحشت سراسر وجود ما را فرا مي گيرد كه نمي توانيم خود را نگه داريم. مخالفين امام كه اين سخنان را شنيدند نااميد سر افكنده برگشتند.

دژدان
2020_11_03, 08:13 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



36_يك داستان جالب


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
احمد پسر ابي روح مي گويد:
زني از اهل دينور مرا خواست، چون نزد او رفتم گفت:
اي پسر ابي روح! تو از لحاظ دين و تقوي از همه مورد اطمينان تر هستي مي خواهم امانتي به تو بسپارم كه آن را به عهده گرفته و به صاحبش برساني.
گفتم:
به خواست خداوند انجام مي دهم.
گفت:
مبلغي پول در اين كيسه مهر كرده است، آن را باز مكن! و نگاه ننما! تا آن كه به كسي بدهي كه پيش از باز كردن، آنچه در آن هست به تو بگويد و اين همه گوشواره من كه ده دينار ارزش دارد و سه دانه مرواريد نيز در آن است كه معادل با ده دينار مي باشد و من حاجتي به امام زمان دارم مايلم پيش از آن كه از او بپرسم به من خبر دهد.
گفتم:
حاجت تو چيست؟
گفت:
مادرم ده دينار در عروسي من وام گرفته، اكنون نمي دانم از چه كسي گرفته و بايد به كي پرداخت كنم؟ اگر امام زمان عليه السلام خبر آن را به تو داد، هر كس را كه حضرت به تو نشان داد اين كيسه را به او بده.
با خود گفتم:
اگر جعفربن علي (جعفر كذاب پسر امام علي النقي كه آن روزها ادعاي امامت مي كرد) آن را از من بخواهد چه بگويم؟ سپس گفتم:
اين خود يك نوع آزمايش است بين من و جعفر (اگر او امام زمان باشد ناگفته مي داند نياز به گفتن من ندارد.)
احمد پسر ابي روح مي گويد:
آن مال را برداشتم و در بغداد نزد حاجز پسر يزيد وشأ (وكيل امام زمان) رفتم، سلام كردم و نشستم. حاجز پرسيد:
كاري داري؟
گفتم: مقدار مال نزد من است، آن را وقتي به شما مي دهم كه از طرف امام زمان خبر دهي، مقدار آن چقدر است و چه كسي آن را به من داده است، اگر خبر دهي به شما تسليم مي كنم.
حاجز گفت:
اي احمد! اين مال را به سامرا ببر!
گفتم:
لا اله الله! چه كار بزرگي را به عهده گرفته ام. از آنجا بيرون آمدم خود را به سامرا رساندم، با خود گفتم:
اول سري به جعفر كذاب مي زنم، سپس گفتم:
نه، نخست به خانه امام حسن عسكري مي روم، چنانچه به وسيله امام زمان آزمايش درست درآمد كه هيچ وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت.
وقتي به خانه امام حسن عسكري نزديك شدم، خادمي از خانه بيرون آمد و گفت:
تو احمد پسر ابي روح هستي؟
گفتم: آري!
گفت:
اين نامه را بخوان! نامه را گرفتم و خواندم ديدم نوشته است: به نام خداوند بخشنده و مهربان، اي پسر ابي روح! عاتكه دختر ديراني كيسه اي به عنوان امانت به شما داده، هزار درهم در آن است تو امانت را خوب به جايش رساندي، نه كيسه را باز كردي و نه دانستي چه در آن هست. ولي بدان در كيسه هزار درهم و پنجاه دينار موجود است و نيز آن زن گوشواره اي به تو داده گمان مي كند معادل با ده دينار است.
گمانش درست است. اما با دو نگيني كه در كيسه مي باشد و نيز سه دانه مرواريد در آن كيسه است كه او مرواريدها را به ده دينار خريده ولي ارزش آنها بيش از ده دينار است. آن گوشواره را به فلان خدمتكار ما بده كه به او بخشيديم و به بغداد برو و پولها را به حاجز بده و مقداري از آن پول براي مخارج راهت به تو مي دهد، بگير!
و اما ده دينار كه زن مي گويد مادرش در عروسي وي وام گرفته و اكنون نمي داند از كي گرفته است؟ بدان كه او مي داند مادرش وام را از كلثوم دختر احمد گرفته كه او زن ناصبي (دشمن اهل بيت) است. ولي براي عاتكه گران بود كه آن پول را به آن زن ناصبي بدهد، اگر او از ما اجازه بخواهد آن ده دينار را در ميان برادران خود تقسيم كند ما اجازه مي دهيم ولي آن را به خواهران تهي دست بدهد.
اي پسر ابي روح لازم نيست نزد جعفر بروي و او را آزمايش كني، زودتر به وطن برگرد كه عمويت از دنيا رفته و خداوند زندگي او را به تو قسمت نموده است.
من به بغداد آمدم و كيسه پول را به حاجز دادم. حاجز پولها را شمرد، همان مقدار بود كه امام نوشته بود. حاجز سي دينار از آن پول به من داد و گفت:
امام دستور داده اين مقدار را براي مخارج راه به تو بدهم. من نيز سي دينار را گرفتم و به منزلي كه در بغداد گرفته بودم برگشتم، در آنجا خبر رسيد عمويم فوت كرده و خويشان مرا خواسته اند نزد آنها برگردم، من به وطن برگشتم و از عمويم مبلغ سه هزار دينار و صدهزار درهم به من ارث رسيد.

دژدان
2020_11_03, 08:14 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



37_مقدس اردبيلي در محضر امام زمان (عج)


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عالم فاضل و پرهيزگار مير علام - كه از شاگردان مقدس اردبيلي بوده است مي گويد:
در يكي از شبها در صحن مقدس امير المؤمنين عليه السلام بودم مقدار زيادي از شب گذاشته بود كه ناگاه ديدم شخصي به طرف حرم امير المؤمنين مي رود. وقتي نزديك او رفتم، ديدم استاد بزرگ و پرهيزگارم مولانا مقدس اردبيلي (قدس سره) است. من خود را از او پنهان كردم، مقدس به درب حرم رسيد. در بسته بود، ولي به محض رسيدن او، در باز شد و وارد حرم گرديد. در كنار قبر مطهر امام قرار گرفت. صداي مقدس را شنيدم مثل اين كه آهسته با كسي حرف مي زند.
سپس از حرم بيرون آمد در بسته شد. من به دنبال او رفتم، از شهر نجف خارج شد و به جناب كوفه رهسپار گشت. من هم پشت سر او بودم به طوري كه او مرا نمي ديد. تا اين كه داخل مسجد كوفه شد و به سمت محرابي كه امير المؤمنين عليه السلام آنجا شهيد شد، رفت و مدتي آنجا توقف كرد، آنگاه برگشت از مسجد بيرون آمد و به سوي نجف حركت كرد. من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه نجف رسيديم، در آنجا سرفه ام گرفت، نتوانستم خودداري كنم، چون صداي سرفه مرا شنيد برگشت و نگاهي به من كرد و مرا شناخت، گفت: تو مير علام هستي؟
گفتم: آري!
گفت:
اينجا چه مي كني؟
گفتم:
از لحظه اي كه شما وارد صحن مطهر شديد تاكنون همه جا با شما بوده ام. شما را به صاحب اين قبر سوگند مي دهم! آنچه در اين شب بر تو گذشت از اول تا به آخر برايم بيان فرماييد.
گفت: مي گويم، به شرط اين كه تا زنده ام به كسي نگويي! وقتي اطمينان پيدا كرد به كسي نخواهم گفت، فرمود:
فرزندم! بعضي اوقات مسائل علمي بر من مشكل مي شود، به حضور آقا امير المؤمنين رسيده و حل مشكل را از او مي خواهم و پاسخ پرسشها را از مقام آن حضرت مي شنوم، امشب نيز براي حل مشكلي به حضورش رفتم و از خداوند خواستم كه مولا علي عليه السلام جواب پرسشهايم را بدهد. ناگاه صدايي از قبر شريف شنيدم كه فرمود:
برو به مسجد كوفه و از فرزندم قائم سؤال كن! زيرا او امام زمان تو است. من هم به مسجد كوفه آمدم و به خدمت حضرت رسيدم و مسأله را پرسيدم و حضرت پاسخ داد و اينك برگشته به منزل خود مي روم.

دژدان
2020_11_03, 08:15 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



38_او مادر من هم بود


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
هنگامي كه مادر امير المؤمنين (فاطمه بنت اسد) از دنيا رفت، حضرت علي عليه السلام در حالي كه اشك از چشمان مباركشان جاري بود، محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد.
پيامبر صلي الله عليه و آله پرسيدند:
چرا اشك مي ريزي؟ خداوند چشمانت را نگرياند!
علي عليه السلام: مادرم از دنيا رفت.
پيامبر صلي الله عليه و آله: او مادر من هم بود و سپس گريه كرد. پيراهن و عباي خود را به علي عليه السلام داد و فرمود:
با اينها او را كفن كنيد و به من اطلاع دهيد! پس از فراغ از غسل و كفن حضرت را در جريان كار گذاشتند آنگاه به محل دفن حركت دادند.
رسول خدا صلي الله عليه و آله جنازه را تشييع كرد قدمها را با آرامي برمي داشت و آرام بر زمين مي گذاشت. در نماز وي هفتاد تكبير گفت. سپس داخل قبر شد و با دست مباركش لحد قبر را درست كرد كمي در قبر دراز كشيد و برخاست جنازه را در قبر گذاشت، خطاب به فاطمه فرمود:
فاطمه!
جواب داد:
لبيك يا رسول الله! فرمود:
آنچه را خدا وعده داده بود درست دريافتي؟
پاسخ داد:
بلي! خداوند شما را بهترين پاداش مرحمت كند.
حضرت تلقينش را گفت از قبر بيرون آمد. خاك بر قبر ريختند. مردم كه خواستند برگردند ديدند و شنيدند رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
پسرت! پسرت!
پس از پايان مراسم دفن پرسيدند:
يا رسول الله! شما را ديديم كارهايي كردي كه قبلا با هيچكس چنين كاري نكرده بودي؟ لباس خود را به او كفن كردي با پاي برهنه و آرام، آرام او را تشييع نمودي، با هفتاد تكبير برايش نماز گزاردي در قبر وي خوابيدي و لحد را با دست خود درست كردي و فرمودي: پسرت! پسرت!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
همه اينها داراي حكمت است.
اما اينكه لباس خود را به او كفن كردم به خاطر اين بود كه روزي از قيامت صحبت كردم و گفتم: مردم در آن روز برهنه محشور مي شوند فاطمه خيلي ناراحت شد و گفت: واي از اين رسوايي! من لباسم را به او كفن كردم و از خداوند خواستم كفن او نپوسد و با همان كفن وارد محشر گردد.
و اينكه با پاي برهنه و آرام او را تشييع كردم به خاطر ازدحام فرشتگان بود كه براي تشييع فاطمه آمده بودند.
و اينكه در نماز هفتاد تكبير گفتم براي اين بود كه فرشتگان در هفتاد صف بر نماز فاطمه ايستاده بودند.
و اينكه در قبرش خوابيدم بدين جهت بود روزي به او گفتم: هنگامي كه ميت را در قبر گذاشتند قبر بر او فشار مي دهد و دو فرشته (نكير و منكر) از او سؤالاتي مي كنند. فاطمه ترسيد و گفت:
واي از ضعف و ناتواني! آه! به خدا پناه مي برم از چنين روزي! من در قبرش خوابيدم تا فشار قبر از او برداشته شود.
و اينكه گفتم: پسرت! پسرت!
چون آن دو فرشته وارد قبر شدند از فاطمه پرسيدند پروردگارت كيست،
گفت: پروردگارم الله است.
پرسيدند: پيغمبرت كيست؟
پاسخ داد: محمد صلي الله عليه و آله پيغمبر من است.
پرسيدند: امامت كيست؟ فاطمه حيا كرد از اينكه بگويد فرزندم علي است. لذا من گفتم:
پسرت! پسرت! علي بن ابي طالب عليه السلام است و خداوند نيز از او پذيرفت.

دژدان
2020_11_03, 08:16 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



39_سلمان فارسي و جوان بيهوش


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزي سلمان فارسي در كوفه از بازار آهنگران مي گذشت، جواني را ديد كه بي هوش روي زمين افتاده و مردم به اطرافش جمع شده اند.
مردم خدمت سلمان رسيده از او تقاضا كردند كه بر بالين جوان آمده دعايي به گوش او بخواند!
هنگامي كه سلمان نزد جوان آمد، جوان او را ديد به حال آمد و سرش را بلند كرد و گفت:
يا سلمان! اين مردم تصور مي كنند من مرض صرع (عصبي) دارم و به اين حال افتاده ام، ولي چنين نيست، من از بازار مي گذشتم، ديدم آهنگران چكش هاي آهنين بر سندان مي كوبند، به ياد فرموده خداوند افتادم كه مي فرمايد: (و لهم مقامع من حديد): بالاي سر اهل جهنم چكش هايي از آهن هست.
از ترس خدا عقل از سرم رفت و اين حالت به من روي داد.
سلمان به آن جوان علاقه مند شده و محبت وي در دلش جاي گرفت و او را بردار خود قرار داد.
و هميشه در كنار يكديگر بودند تا جوان مريض شد، در حال جان كندن بود، سلمان به بالين او آمد و بالاي سرش نشست.
آنگاه به ملك الموت خطاب كرد و گفت:
اي ملك الموت! با برادرم مدارا و مهرباني كن!
از ملك الموت جواب آمد كه اي سلمان! من نسبت به همه افراد مؤمن مهربان و رفيق هستم.

دژدان
2020_11_03, 09:00 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



40_بر خويشتن بدي نكن!


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شخصي به اباذر نوشت:
به من چيزي از علم بياموز!
اباذر در جواب گفت:
دامنه علم گسترده تر است ولي اگر مي تواني بدي نكن بر كس كه دوستش مي داري.
مرد گفت:
اين چه سخني است كه مي فرمايي آيا تاكنون ديده ايد كسي در حق محبوبش بدي كند؟
اباذر پاسخ داد:
آري! جانت براي تو از همه چيز محبوب تر است. هنگامي كه گناه مي كني بر خويشتن بدي كرده اي.

دژدان
2020_11_03, 09:01 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



41_لنگه كفش به دست


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در دوران جاهليت مردي بود به نام جميل پسر معمر فهري حافظه اي بسيار قوي داشت، به طوري كه هر چه مي شنيد حفظ مي كرد و مي گفت من داراي دو قلب (دو عقل) هستم كه با هر كدام از آنها بهتر از محمد صلي الله عليه و آله مي فهمم! از اين رو مشركان قريش نيز او را صاحب دو قلب مي شناختند.
در جنگ بدر دشمنان اسلام فرار كردند جميل پسر معمر نيز با آنان فرار مي كرد.
ابوسفيان او را ديد كه يك لنگه كفشش در پاي وي و كفش ديگرش را به دست گرفته فرار مي كند. گفت:
اي پسر معمر چه خبر است؟
جميل گفت:
لشكر فرار كرد.
ابوسفيان: پس چرا لنگه كفشي را در دست داري و لنگه ديگري در پا؟
جميل: به راستي از ترس محمد توجه نداشتم و خيال مي كردم هر دو لنگه در پاي من است.
آري! در دگرگوني روزگار، شخصيت انسان آشكار مي گردد.

دژدان
2020_11_03, 09:01 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



42_حاضر جوابي


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزي عقيل (برادر علي عليه السلام) به مجلس معاويه وارد شد و عمروبن عاص نيز در كنار معاويه بود.
معاويه به عمرو عاص گفت: اكنون با مسخره كردن عقيل تو را به خنده مي آورم. عقيل پس از ورود سلام كرد.
معاويه گفت:
خوش آمدي، اي كسي كه عمويش ابولهب است.
عقيل در پاسخ گفت:
آفرين بر كسي كه عمه اش (حمالة الحطب في جيدها حبل من مسد) است.
هر دو راست گفته بودند، چون ابولهب عموي عقيل و زن او (ام جميل) عمه معاويه بود.
معاويه ساكت نشد و بار ديگر گفت:
درباره عمويت چه فكر مي كني؟ او اكنون در كجاست؟
عقيل در جواب گفت:
وقتي به جهنم رفتي، طرف چپت را نگاه كن! ابولهب را خواهي ديد كه روي عمه ات حمالة الحطب افتاده، آن وقت ببين آيا در ميان آتش جهنم شوهر بهتر است، يا زنش؟
معاويه گفت:
به خدا سوگند! هر دو شان بد هستند.

دژدان
2020_11_03, 09:03 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



43_فرزند شجاع از مادر شجاع


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي معاويه به عقيل گفت:
حاجتي داري، من بر آورده كنم؟
عقيل گفت:
آري! كنيزي برايم پيشنهاد شده و صاحبش كمتر از چهل دينار نمي فروشد، او را برايم خريداري كن!
معاويه از راه مزاح گفت:
عقيل تو كه نابينا هستي، چرا كنيزي به چهل دينار (طلا) مي خري، كنيزي به چهل درهم (نقره) كافي است، چون تو نابينا هستي؟
عقيل گفت:
هدف اين است كنيزي لايق بخرم كه فرزندي بزايد كه هنگامي كه او را به غضب آوردي گردنت را بزند.
معاويه خنديد و گفت:
شوخي مي كنم.
سپس دستور داد همان كنيز را برايش خريدند و از آن، حضرت مسلم به دنيا آمد.
مسلم 18 سال داشت كه پدرش عقيل از دنيا رفته بود، روزي به معاويه گفت: من در مدينه زمين دارم، مبلغ صد هزار داده ام، مايلم شما آن زمين را به همان قيمت كه خريده ام از من بخري!
معاويه زمين را خريد و پولش را داد.
امام حسين عليه السلام از قضيه باخبر شد. طي نامه اي به معاويه نوشت: معاويه! تو جوان بني هاشم (مسلم) را گول زده اي، زميني از او خريده اي كه هرگز مالك آن نخواهي شد. پولت را بگير و زمين را پس بده!
معاويه مسلم را احضار كرد. نامه امام حسين براي او خواند، سپس گفت: اينك پول ما را بده و زمين مال تو است، شما زميني فروخته اي كه ملك تو نبوده.
مسلم در پاسخ گفت:
اي معاويه! سرت را از بدن جدا مي كنم، ولي پول را نمي دهم.
معاويه از خنده به پشت افتاد و از شدت خنده پاهايش را به زمين كوبيد.
آنگاه گفت: به خدا سوگند! اين همان سخني است كه پدرت هنگامي كه مادرت را برايش مي خريدم به من گفت.
پس از آن جواب نامه امام حسين را نوشت و اظهار داشت كه من زمين را پس دادم و مبلغ پولش را نيز بخشيدم.
امام حسين فرمود: اي فرزندان ابوسفيان ما شما را فقط از كار زشت باز مي داريم.

دژدان
2020_11_03, 09:05 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



44_مژده جبرئيل


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ابراهيم خليل مهمان دوست بود هر وقت مهمان برايش نمي آمد، به جستجويش مي پرداخت.
روزي براي يافتن مهمان از خانه بيرون رفته بود، هنگامي كه به منزل برگشت، شخصي را در خانه ديد.
پرسيد: تو كيستي؟ و با اجازه چه كسي وارد خانه شده اي؟
او سه بار جواب داد: با اجازه پروردگار به خانه وارد شده ام.
ابراهيم فهميد او جبرئيل است. خدا را شكر نمود.
جبرئيل: خداوند مرا به سوي بنده اي كه او را براي خود خليل (دوست خالص) انتخاب كرده، فرستاد تا به او مژده بدهم.
ابراهيم: او كيست تا دم مرگ خدمتگزارش باشم؟
جبرئيل: او تو هستي.
ابراهيم: براي چه من خليل خدا شده ام؟
جبرئيل: زيرا تو هرگز از كسي چيزي نخواستي، و هرگز نشد كسي چيزي بخواهد و تو به او نداده باشي.
(لا نك لم احدا شيئا قط، و لم تسأل شيئا قط فقلت: لا.)

دژدان
2020_11_03, 09:13 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


45_نه مال جاويد ماند و نه فرزند


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


لقمان حكيم به فرزندش مي گفت:
فرزندم! پيش از تو مردم براي فرزندانشان اموالي گرد آوردند. ولي نه، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدوري هستي. دستور داده اند كار بكني و مزد بگيري! بنابراين كارت را به خوبي انجام بده و اجرت بگير!
در اين دنيا مانند گوسفند مباش كه ميان سبزه زار مشغول چريدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهي اوست. بلكه دنيا را مانند پل روي نهري حساب كن كه از آن گذشته و آن را ترك مي كني كه ديگر به سوي آن برنمي گردي...
بدان چون فرداي قيامت در برابر خداوند توانا بايستي از چهار چيز سوال مي شود:
1_جوانيت را در چه راهي از بين بردي؟
2_عمرت را در چه راهي نابود نمودي؟
3_مالت را از چه راهي به دست آوردي؟
4_در چه راهي خرج كردي؟
_فرزندم! آماده آن مرحله باش و خود را براي پاسخگويي حاضر كن!

دژدان
2020_11_03, 09:20 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



46_دعا با زبان پاك


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


در بني اسرائيل مردي بود اولادي نداشت. خيلي مايل بود خداوند به او فرزندي عنايت كند. سي سال دعا كرد به نتيجه نرسيد وقتي كه ديد خداوند دعاي او را مستجاب نمي كند، گفت: خدايا! دور از مني، دعايم را نمي شنوي؟ يا نزديك به مني ولي دعايم را مستجاب نمي كني؟
كسي به خوابش آمد و به او گفت:
سي سال خدا را با زبان بد و هرزه قلب سركش و ناپاك و نيت نادرست خواندي دعايت مستجاب نشد، اينك زبانت را از گناه بازدار و قلبت را از آلودگي پاك كن! با نيت راست دعا كن! تا دعايت مستجاب گردد.
مرد از خواب بيدار شد و به دستورات او عمل كرد با زبان و دل پاك خدا را خواند، خداوند هم دعايش را مستجاب نمود، خواسته او برآورده شد و خداوند به او فرزندي عنايت كرد.

دژدان
2020_11_03, 09:21 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



47_هر چه صلاح است


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در بني اسرائيل مردي بود، دو دختر داشت. يكي از آنها را به كشاورز و ديگري را به كوزه گر شوهر داده بود.
روزي به ديدار آنها حركت نمود، اول منزل دختري كه زن كشاورز بود رفت، احوال او را پرسيد. دختر گفت:
پدر جان! همسرم زراعت فراوان كاشته، اگر باران بيايد وضع ما از همه بني اسرائيل بهتر مي شود.
از منزل او به خانه دختر دومي رفت و از او نيز احوال پرسيد. در جواب گفت:
پدر جان! همسرم كوزه زيادي ساخته، اگر خداوند مدتي باران نفرستد تا كوزه ها خشك شود وضع ما از همه خوب تر مي شود. مرد از منزل دخترش بيرون آمد، عرض كرد:
خدايا من كه صلاح آنها را نمي دانم، تو خودت هر چه صلاح است، بكن!

دژدان
2020_11_03, 09:22 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



48_با چه كسي همنشين باشيم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


حضرت عيسي عليه السلام به اصحابش فرمود:
ياران! بكوشيد خود را دوست خدا كنيد و به او نزديك شويد.
ياران گفتند:
يا روح الله! به چه وسيله خود را دوست خدا كنيم و به او نزديك شويم؟ فرمود:
به وسيله دشمن داشتن گنهكاران، با خشم بر آنان خشنودي خدا را بجوييد.
گفتند:
در اين صورت با چه كسي همنشين باشيم؟
فرمود:
1_با آن كس كه ديدنش شما را به ياد خدا اندازد.
2_و گفتارش به اعمالتان بيفزايد.
3_و اعمالش شما را به ياد آخرت سوق دهد.

دژدان
2020_11_03, 09:23 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4


49_لقمه لذيذ


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


خداوند به يكي از پيامبران وحي كرد:
كه فردا صبح اول چيزي كه جلويت آمد بخور! و دومي را بپوشان! و سومي را بپذير! و چهارمي را نااميد مكن! و از پنجمي بگريز!
پيامبر خدا صبح از خانه بيرون آمد. در اولين وهله با كوه سياه بزرگي روبرو شد، كمي ايستاده و با خود گفت:
خداوند دستور داده اين كوه را بخورم. در حيرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فكرش رسيد خداوند به چيز محال دستور نمي دهد، حتما اين كوه خوردني است. به سوي كوه حركت كرد هر چه پيش مي رفت كوه كوچكتر مي شد سرانجام كوه به صورت لقمه اي درآمد، وقتي كه خورد ديد بهترين و لذيذترين چيز است.
از آن محل كه گذشت طشت طلايي نمايان شد. با خود گفت: خداوند دستور داده اين را پنهان كنم. گودالي كند و طشت را در آن نهاد و خاك روي آن ريخت و رفت. اندكي گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه كرد ديد طشت بيرون آمده و نمايان است. با خود گفت من به فرمان خداوند عمل كردم و طشت را پنهان نمودم.
سپس با يك پرنده برخورد نمود كه باز شكاري آن را دنبال مي كرد. پرنده آمد دور او چرخيد. پيامبر خدا با خود گفت:
پروردگار فرمان داده كه اين را بپذيرم. آستينش را گشود، پرنده وارد آستين حضرت شد. باز شكاري گفت:
اي پيامبر خدا! شكارم را از من گرفتي من چند روز است آنرا تعقيب مي كردم.
پيامبر با خود گفت:
پروردگارم دستور داده اين را نااميد نكنم. مقداري گوشت از رانش بريد و به او داد و از آن محل نيز گذشت ناگاه قطعه گوشت گنديده را ديد، با خود گفت:
مطابق دستور خداوند از آن بايد گريخت.
پس از طي مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: مأموريت خود را خوب انجام دادي. آيا حكمت آن مأموريت را دانستي و چرا چنين مأموريتي به شما داده شد؟
پاسخ داد: نه! ندانستم.
گفتند: اما منظور از كوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خويشتن را در برابر عظمت خشم گم مي كند. ولي اگر شخصيت خود را حفظ كند و آتش غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اي شيرين و لذيذ در خواهد آمد.
و منظور از طشت طلا عمل صالح و كار نيك است، وقتي انسان آن را پنهان كند خداوند آن را آشكار مي سازد تا بنده اش را با آن زينت و آرايش دهد، گذشته از اين كه اجر و پاداشي براي او در آخرت مقدر كرده است.
و منظور از پرنده، آدم پندگويي است كه شما را پند و اندرز مي دهد، بايد او را پذيرفت و به سخنانش عمل كرد.
و منظور از باز شكاري شخص نيازمندي است كه نبايد او را نااميد كرد.
و منظور از گوشت گنديده غيبت و بدگويي پشت سر مردم است، بايد از آن گريخت و نبايد غيبت كسي را كرد.

دژدان
2020_11_03, 09:25 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد4



50_چگونه خضر عليه السلام به غلامي فروخته شد؟


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي حضرت خضر از بازار بني اسرائيل مي گذشت ناگاه چشم فقيري به او افتاد و گفت:
به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد!
خضر گفت:
من به خدا ايمان دارم ولي چيزي ندارم كه به تو دهم.
فقير گفت:
بوجه الله لما تصدقت علي؛ تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند مي دهم! به من كمك كند! من در سيماي شما خير و نيكي مي بينم تو آدم خيّري هستي اميدوارم مضايقه نكني.
خضر گفت:
تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادي و كمك خواستي ولي من چيزي ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشي.
فقير: اين كار نشدني است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداي بزرگ) قسم دادي و كمك خواستي من نمي توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن!
فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت.
خضر عليه السلام مدتي در نزد خريدار ماند، اما خريدار به او كار واگذار نمي كرد.
خضر: تو مرا براي خدمت خريدي، چرا به من كار واگذار نمي كني؟
خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت اندازم، تو پيرمرد سالخورده هستي.
خضر: من به هر كاري توانا هستم و زحمتي بر من نيست. خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر!
با اينكه براي جابجا كردن سنگها شش نفر در يك روز لازم بود، ولي سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد.
خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت:
آفرين بر تو! كاري كردي كه از عهده يك نفر بيرون بود كه چنين كاري را انجام دهد.
روزي براي خريدار سفري پيش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت:
من تو را درستكار مي دانم مي خواهم به مسافرت بروم، تو جانشين من باش، با خانواده ام به نيكي رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون پيرمرد هستي لازم نيست كار كني، كار برايت زحمت است.
خضر: نه هرگز زحمتي برايم نيست.
خريدار: حال كه چنين است مقداري خشت بزن تا برگردم. خريدار به سفر رفت، خضر به تنهايي خشت درست كرد و ساختمان زيبايي بنا نمود.
خريدار كه از سفر برگشت، ديد كه خضر خشت را زده و ساختماني را هم با آن خشت ساخته است، بسيار تعجب كرد و گفت:
تو را به وجه خدا سوگند مي دهم كه بگويي تو كيستي و چه كاره اي؟ حضرت خضر گفت:
- چون مرا به وجه خدا سوگند دادي و همين مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم. اكنون مجبورم كه داستانم را به شما بگويم:
فقير نيازمندي از من صدقه خواست و من چيزي از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت.
اكنون به شما مي گويم هرگاه سائلي از كسي چيزي بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتي كه مي تواند به او كمك كند، سائل را رد كند روز قيامت در حالي محشور خواهد شد كه در صورت او پوست، گوشت و خون نيست، تنها استخوانهاي صورتش مي مانند كه وقت حركت صدا مي كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مي شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت:
مرا ببخش كه تو را نشناختم. و به زحمت انداختم.
خضر گفت: طوري نيست. چون تو مرا نگهداشتي و درباره ام نيكي نمودي.
خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام هستي ام در اختيار شماست.
خضر: دوست دارم مرا آزاد كني تا خدا را عبادت كنم.
خريدار: تو آزاد هستي!
خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگي مرا آزاد نمود.


پايان جلد چهارم
الحمد الله اولا و آخرا.

دژدان
2020_11_05, 11:00 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



1_رفيقان همسفر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله با گروهي به مسافرت رفته بودند، در بين سفر فرمود: گوسفندي را ذبح كرده از آن غذا تهيه كنند.
يكي از آنها گفت:
من ذبح كردن گوسفند را به عهده مي گيرم.
ديگري گفت: پوست كندن آن را من انجام مي دهم.
سومي قطعه قطعه كردن او را پذيرفت.
و چهارمي پختن و آماده كردن آن را به عهده گرفت.
حضرت فرمود:
من هم هيزم جمع مي كنم.
عرض كردند: يا رسول الله! اين كار را نيز ما انجام مي دهيم.
فرمود: مي دانم كه شما مي توانيد اين كار را انجام دهيد ولي خداوند از كسي كه با رفقاي خويش همسفر بوده و براي خود امتيازي قايل شود، راضي نيست. سپس حضرت برخاست و به جمع آوري هيزم پرداخت.
آري اين است اخلاق كريمه.

دژدان
2020_11_05, 11:07 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5




2_انسان بزرگ


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


موقعي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله سربازان اسلام را آماده جنگ تبوك مي ساخت، يكي از بزرگان بني سلمه به نام جد بن قيس كه ايمان كامل نداشت، محضر پيامبر صلي الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
اگر اجازه دهي من در اين ميدان جنگ، حاضر نشوم و مرا گرفتار گناه مساز! زيرا من علاقه شديد به زنان دارم، چنانچه چشمم به دختران رومي بيفتد ممكن است فريفته آنها شده دل از دست بدهم و نتوانم بجنگم و گرفتار گناه شوم. رسول خدا صلي الله عليه و آله به او اجازه داد.
در اين وقت آيه نازل شد؛ (بعضي از آنها مي گويند: به ما اجازه ده در اين جهاد شركت نكنيم و ما را به گناه گرفتار مساز، آگاه باشيد كه آنان - به واسطه بهانه جويي غلط - هم اكنون در ميان فتنه و گناه افتاده اند و جهنم گرداگرد كافران را احاطه كرده است.)
خداوند با اين آيه عمل آن شخصي را محكوم كرد. آنگاه حضرت رو به طايفه بني سليم نمود و فرمود:
بزرگ شما كيست؟ در پاسخ گفتند:
جد بن قيس، لكن او آدم بخيل و ترسويي است.
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
درد بخل بدترين دردهاست.
سپس فرمود:
بزرگ شما آن جوان سفيد رو، بشر بن برأ، است كه مردي سخاوتمند و گشاده روي است.
@shahrenuraniquran

دژدان
2020_11_05, 11:08 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



3_يك درس آموزنده


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


پيامبر خدا صلي الله عليه و آله سحرگاه به شخصي وعده داد كه در كنار تخته سنگ بزرگي منتظر آن شخص باشد، آن مرد رفت و برنگشت، تا اين كه آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد، اصحاب ديدند حضرت از شدت گرما سخت ناراحت است. عرض كردند: يا رسول الله! پدر و مادرمان به فدايت باد! اگر تغيير مكان داده به سايه تشريف ببري بهتر است.
پيامبر اسلام حاضر نشد جايش را عوض كند و فرمود:
من به آن شخص وعده داده ام در اين مكان منتظرش باشم و اگر نيامد تا هنگام مرگ اينجا خواهم بود تا روز قيامت از همين مكان برانگيخته شوم.

دژدان
2020_11_05, 11:09 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



4_پيامبر صلي الله عليه و آله و مبارزه با كارهاي بي منطق


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


حليمه خاتون، مادر شيري حضرت پيامبر صلي الله عليه و آله نقل مي كند: پيامبر صلي الله عليه و آله سه ساله بود روزي به من گفت: اي مادر! چرا دو برادرانم را (منظورش دو فرزندان حليمه بود) روزها نمي بينم؟ گفتم: فرزندم! آنها روزها گوسفندان را به بيابان براي چراندن مي برند. گفت: چرا من همراه آنها نمي روم؟
گفتم: آيا دوست داري همراه آنها به صحرا بروي؟
گفت: آري!
صبح بعد روغن بر موي محمد صلي الله عليه و آله زدم و سرمه بر چشمش كشيدم و يك (مهره يماني) براي حفاظت او بر گردنش آويختم. حضرت كه از دوران كودكي با خرافات و كارهاي بي منطق مبارزه مي كرد، فورا آن مهره را از گردن بيرون آورد و به دور انداخت.
آنگاه رو به من كرد و گفت: مادر جان! اين چيست؟ من خدايي دارم كه مرا حفظ مي كند.

دژدان
2020_11_05, 11:11 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



5_گروه دهگانه امت پيامبر صلي الله عليه و آله در محشر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


جمعي از ياران پيامبر صلي الله عليه و آله در منزل ابو ايوب انصاري بودند معاذبن جبل كه در كنار رسول خدا نشسته بود. از حضرت معناي آيه (يوم ينفخ في الصور فتأتون افواجا) را سؤال كرد.
حضرت فرمود:
اي معاذ! از مطلب بزرگي پرسش نمودي، آنگاه اشك از ديدگان پيامبر صلي الله عليه و آله جاري شد و فرمود:
ده گروه از امت من در ده صفت گوناگون وارد صحراي محشر مي شوند كه از ساير مسلمانان جدا هستند:
بعضي به صورت ميمون، برخي به صورت خوك، بعضي پاها بالا و صورتشان پايين به سوي محشر كشيده مي شوند، برخي كور و لال، بعضي زبانشان را مي جوند در حالي كه عفونت از دهانشان سرازير است و اهل محشر از كثافت دهان آنان ناراحت مي شوند، برخي دست و پا بريده، بعضي بر شاخه هاي آتش آويخته، برخي بدبوتر از مردار گنديده و بعضي در پوشش آتشين وارد محشر مي شوند و آنها عبارتند از:
1. سخن چين، به صورت ميمون.
2. حرام خواران، به صورت خوك.
3. ربا خواران، واژگون (پاها به طرف بالا و سرها به طرف زمين).
4. ستمگران، كور.
5. خود پسندها، كر و لال.
6. عالم بي عمل و قاضي ناحق، در حال جويدن زبان خود...
7. آزار دهندگان همسايه، دست و پا بريده.
8. خبر گزاران سلطان ظالم، آويخته به شاخه هاي آتش.
9. شهوت پرستان و عياشان و آنان كه حقوق الهي را پرداخت نمي كنند، بدبوتر از مردار گنديده.
10. متكبران و مغروران، در پوششي از آتش در روز قيامت محشور خواهند شد.

دژدان
2020_11_05, 11:22 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



6_هفتصد درود خداوند


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله با اميرالمؤمنين فرمود:
يا علي! مي خواهي تو را به چيزي مژده بدهم؟
علي عليه السلام عرض كردم: بلي، پدر و مادرم به قربانت! تو هميشه مژده دهنده هر چيزي بودي.
فرمود: جبرئيل، نزد من آمد و از امر عجيبي مرا خبر داد.
علي عليه السلام پرسيد: امر عجيب چه بود؟
فرمود: جبرئيل خبر داد كه هر كس از دوستان من، بر من توأم با خاندانم صلوات بفرستد، درهاي آسمان به روي وي گشوده مي شود و فرشتگان هفتاد صلوات به او مي فرستند و اگر گناهكار است گناهانش مي ريزد همچنان كه برگ درختان مي ريزد و خداوند متعال به او خطاب مي كند: (لبيك يا عبدي و سعديك).
سپس به فرشتگان مي فرمايد:
(ملائكان من! شما به او هفتاد صلوات فرستاديد، اما من بر او هفتصد صلوات مي فرستم.)

دژدان
2020_11_05, 11:23 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



7_وظايف همسر از ديدگاه پيامبر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


بانويي خدمت پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله! حق شوهر بر زن چيست؟
حضرت فرمود:
1. زن بايد از شوهرش اطاعت كند و از فرمان او خارج نشود.
2. زن نبايد بدون اجازه شوهر از مال او صدقه بدهد.
3. زن نبايد بدون اجازه شوهر روزه مستحبي بگيرد.
4. زن بايد در همه حال (جز در موارد ممنوع) خود را به شوهرش عرضه كند و در اختيارش قرار گيرد.
5. زن نبايد بدون اجازه شوهر از منزل خارج شود و اگر بدون اجازه از منزل شوهر خارج گردد، مورد لعن ملائكان آسمان، زمين و فرشتگان غضب و رحمت، قرار مي گيرد تا به خانه اش برگردد.

دژدان
2020_11_05, 11:24 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



8_راز احترام پيامبر صلي الله عليه و آله به خواهر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


رسول خدا صلي الله عليه و آله خواهر رضاعي (شيري) داشت، روزي خدمت حضرت آمد. پيامبر چون او را ديد شادمان شد و عباي خود را براي او به زمين پهن كرد و او را روي آن نشانيد، سپس به او رو كرد، با گرمي و لبخند با وي به گفتگو پرداخت، تا خواهرش برخاست و رفت.
اتفاقا همان روز برادر رضاعي اش نيز آمد. ولي پيغمبر با او مثل خواهرش رفتار نكرد.
شخصي پرسيد:
يا رسول الله! چرا به خواهر بيشتر از برادر احترام نموديد؟ با اين كه او مرد بود. (يعني او سزاوار به احترام بيشتر بود).
حضرت فرمود:
چون خواهر نسبت به پدر و مادرش بهتر از برادر خدمت مي كند.
بدين جهت خواهر را بيشتر از برادر محبت كردم.

دژدان
2020_11_05, 11:25 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



9_احترام به كودك


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي رسول گرامي صلي الله عليه و آله نماز جماعت مي گذارد، امام حسين عليه السلام نزديك ايشان بود. هرگاه پيغمبر به سجده مي رفت حسين بر پشت حضرت مي نشست و هنگامي كه حضرت سر از سجده بر مي داشت، او را مي گرفت و پهلوي خود مي گذاشت. چند بار اين كار تكرار شد و بدين گونه نمازش را به پايان رسانيد.
يك نفر يهودي كه ناظر بر اين جريان بود عرض كرد:
شما با كودكان طوري رفتار مي كنيد كه ما هرگز با كودكان چنين رفتار نكرده ايم!
پيغمبر فرمود:
شما هم اگر به خدا و پيغمبر او ايمان داشتيد، نسبت به كودكان رحم و مدارا مي نموديد.
يهودي به واسطه رفتار پسنديده پيغمبر گرامي مسلمان شد.

دژدان
2020_11_05, 11:26 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



10_يتيمان جامعه را تربيت كنيم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


وقتي كه جعفر طيار در جنگ شهيد شد، خبرش به مدينه رسيد.
پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به منزل جعفر تشريف آورد، به همسر وي (اسماء بنت عميس) فرمود: كودكان جعفر را بياور!
رسول گرامي كودكان را در آغوش گرفت و آنها را بوييد و گريست. عبدالله فرزند جعفر مي گويد:
خوب به خاطر دارم آن روز كه پيغمبر نزد مادرم آمد، مادرم گفت: يا رسول الله! جعفر به شهادت رسيد؟
فرمود: آري و خبر شهادت پدرم را به او داد، در آن لحظه كه دست محبت بر سر من و برادرم مي كشيد اشك از ديدگانش مي ريخت و درباره پدرم دعا مي نمود.
سپس به مادرم فرمود: اي اسماء! مايلي به تو مژده بدهم.
عرض كرد: آري پدر و مادرم فدايت باد.
فرمود: خداي بزرگ در عوض بازوان (قلم شده) جعفر دو بال به او عنايت فرمود تا در بهشت پرواز كند.

دژدان
2020_11_05, 11:27 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



11_شرط بيعت با پيامبر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


پيامبر صلي الله عليه و آله به اصحاب خود فرمود:
الا تبايعوني
آيا با من بيعت نمي كنيد؟
اصحاب عرض كردند: يا رسول الله! با شما بيعت مي كنيم.
پيغمبر فرمود:
با من چنين بيعت كنيد كه هرگز از مردم چيزي نخواهيد.
- بعد از اين ماجرا، ياران آن حضرت به قدري مواظب بودند - اگر يكي از آنان سوار بر مركب بود تازيانه از دستش مي افتاد، خودش پياده مي شد، بر مي داشت و به كسي نمي گفت آن را به من بده.
امام صادق عليه السلام مي فرمايد:
شيعيان ما از كسي چيزي درخواست نمي كنند.
كسي كه بدون نياز گدايي مي كند گويا شراب مي خورد. (گناهش مانند شراب خوردن است).

دژدان
2020_11_05, 11:29 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



12_شرايط مهماني


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


شخصي اميرالمؤمنين عليه السلام را به مهماني دعوت كرد.
حضرت فرمود:
دعوت تو را مي پذيرم اما به سه شرط.
عرض كرد:
آن سه شرط چيست؟
فرمود:
1. خارج از منزل چيزي برايم نياوري!
2. چيزي كه در منزل هست از من مضايقه نكني(هر چه هست از آن پذيرايي كن).
3. خانواده ات را هم به زحمت ميانداز!
ميزبان شرايط را قبول كرد و حضرت نيز دعوت او را پذيرفت.
در اسلام مهماني هاي تحميلي و تجملاتي درست نيست.

دژدان
2020_11_05, 11:30 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



13_رفاقت با سه كس ممنوع


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


هر گاه علي عليه السلام به منبر مي رفت، مي فرمود:
مسلمان بايد از رفاقت و دوستي سه كس اجتناب كند؛
1. آدم بي باك و هرزه (در گفتار و رفتار).
2. احمق (كم عقل).
3. دروغگو.
زيرا آدم بي باك و هرزه، كارهايش را به تو آرايش مي دهد و مي خواهد كه تو هم مانند او باشي، چنين شخصي هرگز به درد دين و آخرت تو نمي خورد، دوستي با او جفا و سخت دلي و رفت و آمدنش بر تو، ننگ و عار است.
و اما احمق، هرگز خير و خوبي از او به تو نمي رسد. هنگام مشكلات اميدي به او نيست، اگر چه در حل آن تلاش كند و چه بسا اراده كند بر تو خيري رساند (ولي به واسطه حماقتش) به تو ضرر مي زند. پس مرگ او بهتر از زندگي اوست و سكوت او بهتر از سخن گفتنش و دوري از وي بهتر از نزديكي با او مي باشد.
و اما دروغگو، هيچگاه زندگي با او بر تو گوارا نيست، سخنان تو را نزد ديگران مي برد و گفته آنان را نزد تو مي آورد، هرگاه صحبتي را تمام كند سخن ديگري را شروع مي كند، ممكن است گاهي راست هم بگويد ولي مردم باور نكنند، مي كوشد مردم را به يكديگر دشمن سازد، در سينه شان كينه بروياند. پس از خدا بترسيد و مواظب خويشتن باشيد و ببينيد كه با چگونه افرادي رفاقت مي كنيد و طرح دوستي مي ريزيد.

دژدان
2020_11_05, 11:31 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



14_گريه كنندگان در تاريخ


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


پنج كس بسيار گريسته اند: آدم يعقوب، يوسف، فاطمه زهرا و علي بن حسين عليه السلام.
آدم براي بهشت به اندازه اي گريست كه رد اشك بر گونه اش افتاد.
يعقوب به اندازه اي بر يوسف خود گريست كه نور ديده اش را از دست داد. به او گفتند:
يعقوب! تو هميشه به ياد يوسف هستي يا در اين راه از گريه، آب يا هلاك مي شوي. يوسف از دوري پدرش يعقوب آن قدر گريه كرد كه زندانيان ناراحت شدند و به او گفتند:
يا شب گريه كن روز آرام باش! يا روز گريه كن شب آرام باش! با زندانيان به توافق رسيد، در يكي از آنها گريه كند.
فاطمه زهرا آن قدر گريست، اهل مدينه به تنگ آمدند و عرض كردند:
ما را از گريه ات به تنگ آوردي، آن بانوي دو جهان روزها را از شهر مدينه بيرون مي رفت و در كنار قبرستان شهداي (احد) تا مي توانست مي گريست و سپس به خانه برمي گشت.
و علي بن حسين (امام چهارم) بيست تا چهل سال بر پدرش حسين گريه كرد. هر گاه خوراكي را جلويش مي گذاشتند گريه مي كرد.
غلامش عرض كرد:
سرور من! مي ترسم شما خودت را از گريه هلاك كني.
حضرت فرمود: من از غم غصه خود به خدا شكوه مي كنم، من چيزي را مي دانم كه شما نمي دانيد من هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به ياد مي آورم گريه گلويم را مي فشارد.

دژدان
2020_11_05, 11:33 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



15_زندان مؤمن و بهشت كافر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي حسن مجتبي عليه السلام پس از شستشو، لباسهاي نو و پاكيزه اي پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طوري كه سيماي جذابش هر بيننده را به خود متوجه مي ساخت، در حالي كه گروهي از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاي مدينه مي گذشت، ناگاه با پيرمرد يهودي كه فقر او را از پاي در آورده و پوست به استخوانش چسبيده، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبي به دوش داشت و ناتواني اجازه راه رفتن به او نمي داد، فقر و نيازمندي شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مي ساخت، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت:
خواهش مي كنم لحظه اي بايست و سخنم را بشنو!
امام عليه السلام ايستاد.
يهودي: يابن رسول الله! انصاف بده!
امام: در چه چيز؟
يهود: جدت رسول خدا مي فرمايد:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است.
اكنون مي بينم كه دنيا براي شما كه در ناز و نعمت به سر مي بري، بهشت است و براي من كه در عذاب و شكنجه زندگي مي كنم، جهنم است.
و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم.
امام فرمود:
اي پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببيني خداوند در بهشت چه نعمتهايي براي من و براي همه مؤمنان آفريده، مي فهمي كه دنيا با اين همه خوشي و آسايش براي من زندان است، و نيز اگر ببيني خداوند چه عذاب و شكنجه هايي براي تو و براي تمام كافران مهيّا كرده، تصديق مي كني كه دنيا با اين همه فقر و پريشاني برايت بهشت وسيع است. پس اين است معناي سخن پيامبر صلي الله عليه و آله كه فرمود:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است.

دژدان
2020_11_05, 11:35 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



16_بخشش امام حسين عليه السلام


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


مردي از انصار محضر امام حسين عليه السلام رسيد، خواست نياز خود را مطرح كند، امام فرمود:
برادر انصاري آبرويت را از درخواست بخشش با زبانت نگهدار! هر چه مي خواهي در نامه اي بنويس و بياور كه من به خواست خداوند بقدري به تو خواهم داد كه تو را خوشحال كند.
آن مرد نوشت.
يا ابا عبدالله! فلان شخص پانصد دينار از من طلبكار است و به من فشار آورده و من اكنون امكان پرداخت ندارم. خواهش مي كنم با او صحبت كن كه به من مهلت دهد تا روزي كه وضع ماليم بهتر شود.
امام عليه السلام پس از خواندن نامه داخل منزل شد و كيسه اي همراه خود آورد كه هزار دينار در آن بود به او داد و فرمود:
پانصد دينار آن را به قرضت بده و پانصد دينار آن را خرج زندگيت كن!
سپس فرمود:
حاجت خود را جز به سه نفر مگو؛
1) آدم ديندار. 2) با مروت. 3) آبرودار.
چون شخص ديندار به خاطر دينداريش به تو كمك خواهد كرد.
انسان با مروت از مروتش حيا كرده به تو كمك خواهد نمود.
و انسان آبرودار مي فهمد كه تو آبرويت را در راه اين حاجتت گذارده اي و بدون جهت اين كار را نكرده اي، حتما مشكلي برايت پيش آمده است از اينرو آبرويت را حفظ نموده و حاجت تو را بر مي آورد.

دژدان
2020_11_05, 11:36 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



17_پرداخت قرض پيش از مرگ


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي حسين عليه السلام به عيادت اسامة بن زيد كه در بستر بيماري افتاده بود، رفت. شنيد اسامه مي گويد:
واي از اين غم كه من دارم!
امام عليه السلام به او فرمود:
برادر چه غم داري؟
عرض كرد: قرضم، كه شصت هزار درهم است.
حسين عليه السلام فرمود:
قرضت به عهده من، آن را ادا مي كنم.
عرض كرد:
مي ترسم پيش از ادا بميرم.
فرمود:
نمي ميري تا من آن را از جانب تو ادا كنم!
پيش از آن كه اسامة وفات كند، امام عليه السلام وام او را پرداخت نمود.

دژدان
2020_11_05, 11:37 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



18_اخلاق بزرگوارانه امام باقر عليه السلام


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي يك نفر نصراني به امام باقر عليه السلام جسارت كرد و گفت:
انت بقر؟ تو گاو هستي؟
حضرت در جواب فرمود:
انا باقر.
اسم من باقر است.
نصراني گفت:
تو پسر زني آشپز هستي.
امام فرمود:
آشپزي شغل مادرم است.
نصراني: تو پسر كنيز سياهرنگ و بدزبان هستي.
امام باقر: اگر اين لقبهايي كه به مادرم دادي راست است خدا او را بيامرزد. و اگر دروغ است خدا تو را بيامرزد.
نصراني وقتي اين اخلاق بزرگوارانه را از آن حضرت ديد تحت تأثير قرار گرفت و مسلمان شد.

دژدان
2020_11_05, 11:40 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



19_در انديشه نجات خويشتن باش!


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


امام محمد باقر عليه السلام به جعفر جعفي فرمود:
بدان! آن وقت از دوستان ما مي شوي كه اگر تمام مردم يك شهر بگويند: تو آدم بدي هستي، گفتار آنان تو را اندوهگين نكند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبي هستي، باز سخن آنان خوشحالت ننمايد؛ بلكه خودت را به كتاب خدا، عرضه كن.
اگر ديدي به دستورات قرآن عمل مي كني، آنچه را كه دستور داده ترك بكن، ترك مي كني و آنچه را كه خواسته، با ميل و علاقه انجام مي دهي و از مجازات هايي كه در قرآن آمده ترسناكي، در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش؛ زيرا در اين صورت گفتار مردم به تو زياني نمي رساند، ولي چنانچه از پيروان كتاب خدا نباشي و رفتارت ضد دستورات قرآن باشد آنگاه چه چيز تو را از خودت غافل مي كند. بايد در انديشه نجات خويشتن باشي، نه در فكر گفتار ديگران.

دژدان
2020_11_05, 11:42 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



20_با چه كساني مشورت كنيم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


امام صادق عليه السلام مي فرمايد:
مشورت داراي حدودي است كه بايد رعايت شود و اگر حدودش مراعات نشود، ضررش بيش از منفعت آن خواهد بود:
1. كسي كه با او مشورت مي كنيد آدم عاقل باشد.
2. آزاد متدين باشد.
3. رفيق فهميده باشد.
4. در مورد مشورت او را آگاه كني تا كاملا به منظورت پي ببرد.
5. پس از آگاهي بر اسرار تو، آن را پنهان كند.
زيرا اگر عاقل باشد به شما منفعت مي رساند.
و اگر آزاد متدين باشد در نصيحت و راهنمايي شما مي كوشد. و اگر رفيق واقعي باشد اسرار شما را پنهان خواهد نمود.
و اگر درست منظورت را درك نمايد، آن وقت مشورتي كامل انجام مي پذيرد.

دژدان
2020_11_05, 11:43 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



21_تلاش در راه زندگي


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


عمربن مسلم يكي از ياران امام صادق عليه السلام بود. مدتي گذشت، خدمت حضرت نيامد، امام جوياي حال او شد، عرض كردند:
او تجارت را ترك كرده و مشغول عبادت است.
حضرت فرمود:
واي بر او آيا نمي داند كسي كه در طلب روزي كوشش نكند دعايش مستجاب نمي شود؟ سپس فرمود:
گروهي از اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله هنگامي كه آيه (و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزيه من حيث لايحتسب) نازل شد درها را به روي خود بستند و رو به عبادت آوردند و گفتند: خداوند روزي ما را عهده دار شده!
اين قضيه به گوش رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد حضرت فرمود:
هر كس چنين كند دعايش مستجاب نمي شود، لذا شما بايد در راه زندگي سعي و تلاش كنيد.

دژدان
2020_11_05, 11:45 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



22_پندهاي حكمت آميز


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


عنوان بصري مي گويد:
از امام صادق عليه السلام خواستم به من پند و اندرز بدهند. فرمود:
- تو را به انجام نه چيز سفارش مي كنم، آن سفارش ها نه تنها براي شما بلكه به همه كساني است كه مي خواهند در راه خداوند قدم بردارند و از خداوند مي خواهم تو را نيز در انجام آنها ياري فرمايد.
سه تاي آنها در تهذيب اخلاق و تربيت نفس است.
و سه تاي ديگر در صبر و شكيبايي است.
و سه تاي هم در علم و دانش است.
به آنها مواظب باش هرگز آنها را سبك مشمار!
عنوان بصري مي گويد:
خود را براي ياد گرفتن آنها آماده كردم.
آنگاه امام عليه السلام فرمود:
اما آن سه چيز كه در رياضت و تهذيب نفس است، عبارتند از:
1. بپرهيز! از خوردن چيزي كه به آن ميل نداري. زيرا باعث ناداني و كودني مي گردد.
2. هرگز غذا نخور! مگر وقتي كه گرسنه هستي.
3. همواره غذاي حلال بخور! و هنگام خوردن نام خدا را ببر! (بسم الله بگو!)
همواره فرمايش رسول خدا صلي الله عليه و آله را در نظر داشته باش! كه درباره مذمت پرخوري فرمود:
انسان هيچ ظرفي را پر نكرده كه بدتر از شكم باشد.
چنانچه به ميل غذا ناگزيري، شكم را سه قسمت كن! يك قسمت آن را به خوراك و يك قسمت ديگرش را به نوشيدني و قسمت سومش را براي نفس كشيدن اختصاص بده!
اما آن سه چيز كه در حلم و بردباري است، عبارتند از:
1. هرگاه كسي به تو گفت:
اگر يك حرف دشنام و ناسزا بگويي در مقابل ده تا مي شنوي، تو در جواب بگو:
اگر ده تا سخن زشت بگويي يك حرف از من نخواهي شنيد.
2. هرگاه كسي تو را فحش داد و بد گفت، در پاسخ بگو:
اگر آنچه را كه گفتي راست است از خداوند مي خواهم مرا ببخشد و از تقصيراتم بگذرد و اگر آنچه را كه گفتي دروغ است و ابدا در من نيست از خداوند مي خواهم تو را ببخشد.
3. هر كس تو را وعده فحش و دشنام داد، تو به او وعده پند و اندرز و احترام بده!
و اما آن سه چيز كه در علم و دانش است، عبارتند از:
1. آنچه را كه نمي داني از دانشمندان بپرس و بپرهيز از اين كه پرسش تو به قصد اذيت و يا امتحان آنان باشد.
2. در هيچ چيز تنها را رأي و عقيده خود عمل نكن (با مشورت كارها را انجام بده) و در تمام كارها اجانب احتياط را رعايت كن!
3.از فتوي دادن فرار كن همانندي كه از شير فرار مي كني و خودت را پلي براي سود و زيان مردم قرار نده!
امام صادق عليه السلام پس از بيان اين پند و موعظه هاي حكمت آميز، به عنوان بصري فرمود:
حقا تو را نصيحت كردم، بلند شو برو! وقت عبادت من است، وقتم را بيشتر از اين نگير! زيرا من بر نفس خود تنگ نظرم و حاضر نيستم وقت خود را تلف كرده و بيهوده بگذرانم و سلام و رحمت خداوند بر كسي باد كه از ارشاد و راهنمايي پيروي مي كند.

دژدان
2020_11_05, 11:50 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



23_آنان كه خويشتن را مسخره مي كنند


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


امام رضا عليه السلام مي فرمايد:
هفت چيز بدون هفت چيز ديگر، مسخره است:
1. هر كس با زبان استغفار كند ولي در قلب استغفار نكند، خود را مسخره كرده.


2. هر كس از خدا توفيق بخواهد و كوشش ننمايد، خود را مسخره كرده.


3. هر كس هوشياري و احتياط در زندگي بطلبد ولي بي مبالاتي كند، خود را مسخره نموده.


4. هر كس از خدا بهشت بخواهد و بر مشكلات عبادت صبر نكند، خود را مسخره كرده.


5. هر كس از آتش جهنم به خدا پناه برد ولي خواسته هاي نا مشروع دنيا را ترك ننمايد، خود را مسخره نموده.


6. و هر كس به ياد خدا باشد ولي سرعت براي ديدارش نگيرد خود را مسخره كرده.
(در بحارالانوار هفتمي ذكر نشده است.)

دژدان
2020_11_05, 11:52 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



24_لباس خشن براي خدا و لباس نرم براي مردم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


كامل مدني جهت پرسش از مسائلي خدمت امام حسن عسكري عليه السلام شرفياب شد. مي گويد:
وقتي محضر امام رسيدم، ديدم لباس سفيد و نرمي بر تن دارد. با خود گفتم حجت و ولي خدا لباس نرم و لطيف مي پوشد آن وقت به ما دستور مي دهد كه با برادران خود مساوات كنيد و حال آنان را رعايت نماييد و از پوشيدن چنين لباسي ما را باز مي دارد.
در اين موقع حضرت آستين هاي خود را بالا زد، ديدم لباس سياه رنگ خشن در زير لباس نرم پوشيده، در حال تبسم فرمود:
اي كامل هذالله و هذا لكم: اين لباس زيرين خشن براي خداست و اين لباس نرم كه از رو پوشيده ام براي شما است. آري! در تمامي كارها بايد رضايت خدا را در نظر گرفت و شخصيت ظاهري را نيز حفظ كرد.

دژدان
2020_11_05, 11:53 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5





25_حكومت امام زمان (عج)


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


از امام صادق عليه السلام روايت شده است:
هنگامي كه امام زمان قيام نمود، به عدالت حكم مي كند و در حكومت او ظلم و ستم از بين مي رود و راهها امن مي گردد، بركات زمين آشكار مي شود، هر حقي به صاحبش مي رسد، پيروان هيچ مذهبي نمي ماند مگر اينكه مسلمان شده و مؤمن شناخته مي شوند و خداوند مي فرمايد: هر كس در زمين و آسمان از روي ميل و رغبت تسليم او مي شوند...
سپس امام صادق عليه السلام فرمود:
حكومت ما آخرين حكومتها خواهد بود پيش از ما گروهها حكومت خواهند كرد (خداوند به همه قدرت مي دهد روي زمين حكومت كنند ولي نتوانند حق را به طور شايسته پياده كنند).
آنگاه كه روش حكومت ما را ديدند، نگويند اگر حكومت به دست ما هم مي افتاد، مي توانستيم مانند اينها (حكومت امام زمان) حكومت كنيم.

دژدان
2020_11_05, 11:54 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



26_رمز سقوط ملت ها


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


پس از شكست خاندان بني اميه، بني عباس روي كار آمدند و زمام خلافت را به دست گرفتند.
در زمان منصور دوانيقي، محمد بن مروان (پسر مروان حمار وليعهد پدرش بود به زندان افتاد.
روزي به منصور گفتند:
محمد بن مروان در زندان تو است، خوب است او را احضار كني و از جرياني كه بين او و پادشاه نوبه پيش آمده، بپرسي.
دستور داد احضارش كردند.
منصور گفت: محمد! گفتگويي كه بين تو و پادشاه نوبه اتفاق افتاده مي خواهم از خودت بشنوم.
محمد گفت:
هنگامي كه در آخر حكومتمان شكست خورديم، از اينجا فرار كرده به جريره نوبه پناهنده شديم. وقتي كه خبر ما به پادشاه نوبه رسيد دستور داد خيمه هاي شاهانه براي ما زدند و وسايل زندگي از هر لحاظ آماده كردند، به طوري كه مردم نوبه از ديدن آنها تعجب مي كردند. روزي پادشاه نوبه كه مردي بلند قد، كم مو و پابرهنه بود، به ديدار ما آمد و سلام كرد و بر روي زمين نشست.
از او پرسيدم: چرا روي فرش نمي نشيني؟
پاسخ داد:
من پادشاهم و سزاوار است كسي كه خداوند مقام او را بالا برده، تواضع كند، به اين جهت روي خاك نشستم.
سپس به من گفت:
شما چرا با چهارپايان خود زراعت مردم را پايمال مي كنيد با اينكه فساد و تبه كاري در دين شما حرام است. مسلمان نبايد در روي زمين فساد كند.
گفتم:
اطرافيان ما از روي جهالت اين گونه كارها را مي كنند.
گفت:
چرا شراب مي خوريد خوردن شراب براي شما حرام است و نبايد مسلمان شراب بخورد.
گفتم: گروهي از جوانان ما از روي ناداني مرتكب چنين كاري مي شوند.
گفت: چرا لباسهاي حرير مي پوشيد و با طلا زينت مي كنيد با اينكه اينها طبق گفته پيغمبرتان براي شما حرام است، مسلمان بايد از اينها پرهيز كند.
گفتم: خدمتگزاران غير عرب ما اين كارها را مي كنند و ما نمي خواهيم بر خلاف خواسته آنها رفتار كنيم.
ديدم خيره خيره به من نگاه كرد و گفت:
آري، خدمتگزاران ما، جوانان ما چنين مي كنند، سپس از روي استهزا سخنان مرا تكرار كرد.
آنگاه گفت:
محمد! چنين نيست كه تو مي گويي. بلكه حقيقت مطلب اين است كه شما ملتي بوديد وقتي به رياست رسيديد به زيردستان ستم كرديد و دستورات ديني خود را زير پا گذاشتيد به آنها عمل نكرديد. خداوند هم طعم كيفر كردار شما را چشاند، لباس عزت را از تن شما كند و جامه ذلت بر شما پوشانيد.
هنوز غضب خداوند درباره شما به آخر نرسيده، دنباله دارد كه وقت آن خواهد رسيد.
ولي من مي ترسم در سرزمين ما عذاب الهي به شما نازل شود و كيفر تو دامن ما را نيز بگيرد. زودتر از اينجا كوچ كنيد و از خاك من بيرون رويد و ما نيز از كشور نوبه خارج شديم.
آري بزرگترين رمز سقوط يك ملت فساد و تبه كاري است، بخصوص فساد فرمانروايشان.

دژدان
2020_11_05, 11:55 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5





27_من يا تو؟


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


مردي از ابو عمرو فرزند علا حاجتي خواست. ابو عمرو وعده داد حاجت او را بر آورده سازد. اتفاقا مانعي پيش آمد او نتوانست به وعده خود عمل كند. مرد ابو عمرو را ديد و گفت: ابوعمر! تو به من وعده دادي ولي وفا نكردي. ابوعمر: درست است. اكنون بگو ببينم كدام يك از ما بيشتر ناراحت و غمگين هستيم، من يا تو؟
مرد: البته كه من، چون حاجتم بر آورده نشد.
ابوعمرو: نه، چنين نيست، بلكه من بيشتر از تو ناراحت و غمگينم.
مرد:
- چرا و چگونه؟
ابوعمرو: براي اين كه من به تو وعده دادم حاجتت را بر آورده سازم، تو به خاطر وعده من شب را با شادي و سرور گذراندي، اما من شب را در فكر و غم انجام وعده به سر بردم كه چگونه به وعده خود وفا كنم و قضا و قدر مانع از آن شد و اينك به ديدار يكديگر رسيديم، تو مرا با ديده حقارت مي بيني و من تو را با چشم بزرگواري و حقا سزاوار است من بيشتر از تو غم و غصه بخورم.

دژدان
2020_11_05, 11:57 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



28_دروغ شاخدار


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي معاويه به سعد بن وقاص گفت:
چرا در خونخواهي امام مظلوم (عثمان) به من ياري نكردي؟ خوب بود در اين مورد به من كمك مي نمودي!
سعد گفت:
مي داني كه من در كنار تو با علي مي جنگيدم. اما از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله شنيدم به علي عليه السلام مي فرمود:
تو نسبت به من، مانند هارون نسبت به موسي هستي.
معاويه گفت:
تو اين سخن را از رسول خدا شنيدي؟
سعد گفت:
آري! اگر نشنيده باشم اين دو گوشم كر شوند.
معاويه گفت:
اكنون عذر تو مقبول است كه ما را ياري نكردي.
سپس گفت:
به خدا سوگند! اگر من هم چنين سخني را از پيغمبر صلي الله عليه و آله مي شنيدم هرگز با علي جنگ نمي كردم!
البته اين ادعاي معاويه به هيچ گونه قابل قبول نيست، چون معاويه از اين گونه فرمايشات، از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله درباره علي عليه السلام بيشتر شنيده بود. با اين همه هنگامي كه علي عليه السلام از دنيا رحلت نمود، معاويه او را لعنت مي كرد و به حضرت ناسزا مي گفت. نظر معاويه اين بود كه سلطنت و حكومت او به وسيله لعن و ناسزا گفتن، به علي برقرار مي گردد و هدف او از آن سخني كه به سعد گفت، اين بود كه عذر او پذيرفته باشد.

دژدان
2020_11_05, 11:59 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



29_در جستجوي همسر لايق


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


يكي از هوشمندترين و خردمندترين عرب مردي بود بنام شن.
روزي گفت:
به خدا سوگند آنقدر دنيا را مي گردم تا زني عاقل و هوشيار مانند خودم را پيدا كنم و با او ازدواج كنم.
با اين انديشه به سياحت پرداخت. در يكي از مسافرتها با مردي مواجه شد، شن از او پرسيد:
كجا مي روي؟
مرد: به فلان روستا.
شن متوجه شد او هم به آن روستا كه وي قصد آن را دارد، مي رود.
به اين جهت با وي رفيق شد.
شن در بين راه به آن مرد گفت:
تو مرا جمل مي كني يا من تو را حمل كنم.
مرد گفت:
اي نادان! هر دو سواره هستيم چگونه يكديگر را حمل كنيم. شن ساكت ماند و چيزي نگفت. به راه خود ادامه دادند تا نزديك آن روستا رسيدند. زراعتي را ديد كه وقت درو كردن آن رسيده است. شن گفت:
آيا صاحب زراعت آن را خورده است يا نه؟
مرد پاسخ داد:
اي نادان! مي بيني كه اين زراعت وقت درو آن تازه رسيده است باز مي پرسي صاحبش آن را خورده است يا نه؟
شن باز ساكت شد و چيزي نگفت تا اينكه وارد روستا شدند با جنازه اي روبرو شدند.
شن گفت:
اين جنازه زنده است يا مرده؟
مرد گفت:
من تاكنون كسي را به اندازه تو نفهمتر و نادان تر نديده بودم، اينكه جنازه را مي بيني مي پرسي مرده است يا زنده؟
شن بار ديگر ساكت ماند و چيزي نگفت. در اين وقت شن خواست از او جدا شود. ولي مرد نگذاشت و او را با اصرار همراه خود به منزلش برد.
اين مرد دختري داشت كه او را طبقه مي ناميدند. دختر از پدرش پرسيد اين ميهمان كيست؟
مرد گفت: با او راه رفيق شدم، آدم بسيار جاهل و ناداني است. سپس گفتگوهايي را كه با هم داشتند براي دخترش نقل كرد.
دختر گفت:
پدر جان! اين شخص آدم و نادان نيست بلكه او آدم عاقل و فهميده است. سپس سخنان او را پدرش توضيح داد، گفت:
اما اينكه گفته است آيا تو مرا حمل مي كني يا من تو را حمل كنم؟ مقصودش اين بوده كه آيا تو برايم قصه مي گويي يا من براي تو داستان بگويم؟ تا راه طي كنيم و به پايان برسانيم.
و اما اينكه گفته است:
اين زراعت خورده شده يا نه؟ منظورش اين بوده كه آيا صاحبش آن را فروخته و پولش را خورده يا نفروخته است؟
و اما سخن در مورد جنازه اين بوده آيا مرده فرزندي دارد كه بخاطر آن نامش برده شود يا نه؟
پدر از نزد دخترش خارج شد و پيش شن آمد و با او مدتي به گفتگو پرداخت، سپس گفت:
ميهمان گرامي! آيا ميل داري آنچه را كه گفتي برايت توضيح دهم؟
شن پاسخ داد: آري.
مرد سخنان او را توضيح داد.
شن گفت:
اين سخن از آن تو نيست و نتيجه انديشه تو نمي باشد. حال بگو ببينم اين سخنان را چه كسي به تو ياد داد.
مرد در پاسخ گفت:
دخترم اينها را به من آموخت. شن متوجه شد او فهميده است، از آن دختر خواستگاري كرد و پدرش هم موافقت نمود و دختر را به ازدواج شن در آورد.
شن با همسرش نزد خويشان خود آمد.
وقتي خويشان، شن را با همسرش ديدند، گفتند:
وافق شن طبقه، سازش كرده است. و اين جمله در ميان عرب مثال شد و به هر كس با ديگري سازش كند، گفته مي شود.
نكته:
ازدواج مسئله اي بسيار حساس و مهمي است. بايد خيلي مواظب بود و همسر مناسب انتخاب نمود وگرنه انسان در طول زندگي با مشكلات فراوان روبرو گشته، سرمايه عمرش به كلي سوخته و نابود مي گردد.

دژدان
2020_11_05, 12:00 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



30_قلمها از نوشتن باز ماندند


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


هرگاه كسي عايشه را سر زنش مي كرد چرا جنگ جمل را به پا كردي؟
مي گفت: قضا كار خود را كرد و قلمها از نوشتن باز ماندند!! مقدراتي بود پيش آمد!
به خدا سوگند! اگر من از پيغمبر صلي الله عليه و آله بيست پسر مي داشتم كه همه مانند عبدالرحمن بن حارث مي بودند، داغ آنها را به وسيله مرگ و يا قتلشان مي ديدم، برايم آسان تر از اين بود كه به علي بن ابي طالب خروج كردم و آن همه دشمني ها درباره او انجام دادم! در اين مورد دردم را جز به كسي نخواهم گفت.

دژدان
2020_11_05, 12:26 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



31_دانشمندتر از همه


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


حضرت موسي به خداوند عرض كرد:
كدام يك از بندگانت نزد تو محبوب تر است؟
خداوند فرمود:
آن كس كه مرا ياد كند و فراموشم نكند.
موسي عرض كرد: كداميك در قضاوت برتر از ديگران است؟
خداوند فرمود:
آن كس كه به حق قضاوت كند و از نفس پيروي ننمايد.
موسي عرض كرد:
كداميك از بندگانت دانشمندتر است؟
خداوند فرمود:
آن كس كه علم ديگران را بر علم خود بيفزايد، ممكن
است در اين وقت به سخني برخورد كه سبب هدايت او گردد و از هلاكت باز دارد...

دژدان
2020_11_05, 12:27 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



32_مصيبت كمر شكن


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


لقمان حكيم به مسافرت طولاني رفته بود، پس از برگشت غلامش به حضور او رسيد. از غلام پرسيد:
پدرم چكار مي كند:
غلام گفت: پدرت مرد.
لقمان گفت: صاحب سرنوشت خود شدم.
سپس گفت: همسرم چه كار مي كند؟
غلام گفت: او نيز مرد.
لقمان گفت: بسترم تازه گشت.
پس از آن پرسيد خواهرم چه كار مي كند؟
غلام: او نيز مرد.
لقمان: ناموسم پوشيده شد.
سپس پرسيد: برادرم چكار مي كند؟
غلام: او نيز مرد.
الان انقطع ظهري: اكنون كمرم شكست.

دژدان
2020_11_05, 12:28 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



33_اميد و آرزو


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي حضرت عيسي در جايي نشسته بود، پير مردي را ديد كه زمين را با بيل براي زراعت زير و رو مي كند.
حضرت عيسي به پيشگاه خدا عرضه داشت:
خدايا آرزو را از دل او ببر! ناگهان پيرمرد بيل را به يك طرف انداخت و روي زمين دراز كشيد و خوابيد، كمي گذشت حضرت عيسي عليه السلام عرض كرد:
خداوند اميد و آرزو را به او بر گردان! ناگاه مشاهده كرد كه پيرمرد از جانب بر خاست و دوباره شروع به كار كرد!
حضرت عيسي از او پرسيد و گفت:
پيرمرد چطور شد بيل را به كنار انداختي و خوابيدي و كمي بعد ناگهان بر خاستي و مشغول كار شدي؟
پيرمرد در پاسخ گفت:
در مرتبه اول با گفتم من پير و ناتوانم ممكن است امروز بميرم و يا همچنين فردا، چرا اين همه زحمت دهم با اين انديشه بيل را به يك طرف انداختم و خوابيدم!
ولي كمي كه گذشت با خود گفتم:
از كجا معلوم كه من سالها بمانم و اكنون كه زنده هستم و انسان تا زنده است وسايل زندگي برايش لازم است، بايد براي خود زندگي آبرومندي تهيه نمايد، اين بود كه برخاستم و بيل را برداشتم و مشغول كار شدم.

دژدان
2020_11_05, 12:29 PM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



34_كيفر كمترين بي احترامي به پدر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواي مصر شد. پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت، دوري و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمي را از دست داده بود. هنگامي كه باخبر شد يوسف، زمامدار كشور مصر است، شاد و خرم با يك كاروان به سوي مصر حركت كرد، يوسف نيز با شوكت و جلالي در حالي كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مي خواست پياده شود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمي بي احترامي در حق پدر كرد.
پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت:
يوسف! چرا به احترام پدر پياده نشدي؟ اينك دستت را باز كن! وقتي يوسف دستش را گشود ناگاه نوري از ميان انگشتانش برخاست و به سوي آسمان رفت.
يوسف پرسيد:
اين چه نوري است كه از دستم خارج گرديد؟
جبرييل پاسخ داد:
اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براي پدر پيرت (يعقوب) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود.

دژدان
2020_11_07, 10:53 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



35_چاره بي تابي در سوگ عزيزان


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


يكي از قاضي هاي بني اسرائيل پسري داشت كه زياد مورد علاقه او بود. ناگاه پسر مريض شد و مرد. قاضي از اين پيشامد سخت ناراحت شد و صدايش به ناله و گريه بلند گرديد.
دو فرشته براي پند و نصيحت به نزد قاضي آمده و شكايتي را عليه يكديگر مطرح كردند.
يكي گفت:
اين مرد با گوسفندان، زراعتم را لگدكوب كرده و آن را از بين برده است.
ديگري گفت:
او زراعتش را ما بين كوه و رودخانه كاشته بود، راه عبور برايم نبود، چاره اي نداشتم جز آن كه گوسفندان را از زراعت ايشان عبور دهم.
قاضي رو به صاحب زراعت نموده و گفت:
تو آن وقت كه زراعت را بين كوه و رودخانه مي كاشتي، مي بايست بداني چون زمين زراعت راه مردم است. در معرض خطر خواهد بود. بنابراين نبايد از صاحب گوسفند شكايت داشته باشي!
صاحب زراعت در پاسخ قاضي گفت:
شما نيز آن وقت كه پسرت به دنيا آمد بايد بداني در مسير مرگ قرار دارد، ديگر چرا ناله و گريه در مرگ فرزندت مي كني؟ قاضي فوري متوجه شد اين صحنه براي پند و آگاهي او بوده. از آن لحظه گريه و ناله را قطع كرد و مشغول انجام وظيفه خود گرديد.

دژدان
2020_11_07, 10:54 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



36_ولي من به شما مي گويم...


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


حواريون نزد حضرت عيسي آمدند و گفتند:
يا عيسي! ما را پند و اندرز بده!
عيسي عليه السلام فرمود: موسي كليم الله به شما دستور داد به نام خدا سوگند دروغ نخوريد،
ولي من به شما مي گويم: اصلا به نام خدا سوگند نخوريد! خواه سوگند راست باشد، خواه دروغ!
گفتند: يا عيسي! ما را بيش از اين نصيحت كن!
فرمود: حضرت موسي شما را امر كرد كه زنا نكنيد، ولي من به شما مي گويم:
ابدا فكر زنا نكنيد!
زيرا آن كس كه فكر زنا كند، مانند كسي است كه در خانه زينت شده، آتش افروزد، دود آن، زينت خانه را خراب و فاسد مي كند، اگر چه خود خانه را نسوزاند.

دژدان
2020_11_07, 10:55 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



37_گفتگوي عالم و عابد


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


عالمي نزد عابدي رفت و از او پرسيد:
نماز خواندنت چگونه است؟
عابد: از عبادت مثل من عابد مي پرسي؟ با اينكه نمازم خيلي طول مي كشد، من از فلان وقت تا فلان وقت مشغول عبادت هستم.
عالم: گريه ات هنگام راز و نياز چگونه است؟
عابد: چنان مي گريم كه اشكهايم جاري مي گردد.
عالم: براستي اگر بخندي ولي خدا ترس باشي، بهتر از گريه اي است كه به آن ببالي و افتخار كني.
(ان المدل لا يصعد من عمله شي ء):
آن كس كه به عملش ببالد چيزي از عملش بالا نمي رود. (مورد قبول درگاه الهي نمي شود.)

دژدان
2020_11_07, 10:56 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



38_شكم پرستي بزرگترين دام شيطان


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


شيطان نزد پيامبران الهي مي آمد و بيشتر از همه با حضرت يحيي انس داشت.
روزي حضرت يحيي به او گفت:
من از تو سؤالي دارم.
شيطان در پاسخ گفت:
مقام تو بالاتر از آن است سؤال تو را جواب ندهم، هر چه مي خواهي بپرس من پاسخ خواهم داد.
حضرت يحيي: دوست دارم دامهايت را كه به وسيله آنها فرزندان آدم شكار كرده و گمراه مي كني، به من نشان دهي.
شيطان: با كمال ميل خواسته تو را بجا مي آورم.
شيطان در قيافه اي عجيب و با وسايل گوناگون خود را به حضرت نشان داد و توضيح داد كه چگونه با آن وسايل رنگارنگ فرزندان آدم را گول زده و به سوي گمراهي مي برد.
يحيي پرسيد:
آيا هيچ شده كه لحظه اي به من پيروز شوي؟
گفت: نه، هرگز! ولي در تو خصلتي هست كه از آن شاد و خرسندم.
فرمود: آن خصلت كدام است؟
شيطان: تو پرخور و شكم پرستي، هنگامي كه افطار مي كني زياد مي خوري و سنگين مي شوي بدين جهت از انجام بعضي نمازهاي مستحبي و شب زنده داري باز مي ماني.
يحيي گفت:
من با خداوند عهد كردم كه هرگز غذا را به طور كامل نخورم و از طعام سير نشوم، تا خدا را ملاقات نمايم.
شيطان گفت:
من نيز با خود پيمان بستم كه هيچ مؤمني را نصيحت نكنم، تا خدا را ملاقات كنم.
بدين وسيله حضرت يحيي يكي از مهمترين دامهاي شيطان را از خود دور نمود.

دژدان
2020_11_07, 10:57 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



39_حضرت موسي عليه السلام در مقام سنجش اعمال


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


حضرت موسي عليه السلام در حالي كه به بررسي اعمال بندگان الهي مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت. شب كه فرا رسيد، عابد درخت اناري را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسي كرد و گفت:
اي بنده خدا تو كيستي؟ تو بايد بنده صالح خدا باشي؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودي، اين انار دومي موجود نمي شد!
موسي عليه السلام گفت:
من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. چون صبح شد حضرت موسي عليه السلام پرسيد:
آيا كسي را مي شناسي كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟
عابد جواب داد: آري! فلان شخص.
نام و نشان او را گفت. موسي عليه السلام به نزد وي رفت و ديد عبادت او خيلي زياد است. شب كه شد براي آن مرد دو گرده نان و ظرف آبي آوردند. عابد به موسي عليه السلام گفت:
بنده خدا تو كيستي؟ تو بنده صالح هستي! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مي آمد و اگر تو بنده صالحي نبودي اين نان دومي نمي آمد و اين، به خاطر شماست. معلوم مي شود تو بنده صالح خدايي.
حضرت موسي عليه السلام باز فرمود:
من مردي هستم در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم!
سپس از او پرسيد:
آيا عابدتر از خود، كسي را سراغ داري؟
گفت:
آري! فلان آهنگر يا (دهقان) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است.
حضرت موسي با همان نشان پيش آن مرد رفت، ديد وي عبادت معمولي دارد، ولي مرتب در ذكر خداست.
وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده، روي به حضرت موسي نمود و گفت:
تو بنده صالحي هستي! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است. بگو ببينم تو كيستي؟
حضرت موسي همان پاسخ را گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم.
سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتي را صدقه داد و قسمتي را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسي عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسي عليه السلام خنديد.
مرد پرسيد:
چرا خنديدي؟
موسي عليه السلام پاسخ داد:
مرا راهنمايي كردند عابدترين انسان را ببينم، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم. او نيز ديگري را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولي است. دومي نيز شما را معرفي كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولي عبادت تو مانند آنان نيست!
مرد: بلي! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم، چون من بنده كسي هستم، آزاد نيستم، مگر نديدي من خدا را ذكر مي گفتم. وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مي زنم و به كارهاي مردم نيز زيان مي رسد.
سپس از موسي پرسيد:
مي خواهي به وطن خود بروي؟
موسي عليه السلام پاسخ داد: بلي!
مرد در اين وقت قطعه ابري را كه از بالاي سرش مي گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد:
كجا مي روي؟
ابر: به سرزمين موسي بن عمران.
مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسي بن عمران برسان.
هنگامي كه حضرت موسي به وطن بازگشت عرض كرد:
با خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است؟
خداوند فرمود:
(ان عبدي هذا يصبر علي بلائي و يرضي بقضايي و يشكر نعمائي):
اين بنده ام بر بلاي من شكيبا، به مقدراتم راضي و بر نعمتهايم سپاسگزار است.

دژدان
2020_11_07, 10:58 AM
داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5



40_مناظره امام رضا عليه السلام


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


امام رضا عليه السلام به ابن رامين (فقيه)فرمود:
ابن رامين! آن وقت كه پيامبر صلي الله عليه و آله از مدينه خارج شد، كسي را جاي خود نگذاشت؟
ابن رامين: چرا علي را جاي خود گذاشت.
امام رضا عليه السلام: پس چرا به اهل مدينه نفرمود خودتان كسي را انتخاب كنيد، چون انتخاب شما خطا نمي شود.
ابن رامين: حضرت پيامبر چون نگران بود اختلاف و درگيري در ميان مردم بيفتد.
امام: خوب چه عيبي داشت، اگر هم اختلافي رخ مي داد، هنگامي كه از مسافرت به مدينه بر مي گشت آن را اصلاح مي نمود.
ابن رامين: البته عمل آن حضرت كه خود جانشين تعيين فرمود، با محكم كاري مناسب تر و منطقي تر بود.
امام: بنابراين براي پس از مرگ خود نيز حتما كسي را جاي خود قرار داده است؟
ابن رامين: نه!
امام: آيا مرگ پيامبر صلي الله عليه و آله از مسافرتش مهم تر نبود؟
سفر دنيا كوتاه است و سفر مرگ طولاني و ابدي. پس چگونه شد كه هنگام مرگ از اختلاف امت خاطر جمع بود - جانشين تعيين نكرد - اما در مسافرت چند روزه دنيا خاطر جمع نبود - جانشين تعيين كرد - با اين كه خود آن حضرت زنده بود و مي توانست اختلافات را اصلاح نمايد.
ابن رامين در مقابل سخنان منطقي امام عليه السلام نتوانست حرفي بگويد و ساكت شد.