PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شرح مفصل خطبه متقین



صبور
2013_06_09, 03:07 PM
بسم الله الرحمن الرحیم
رُوِيَ أنَّ صَاحِباً لِأمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام يُقالُ لَهُ: هَمَّامٌ كانَ رَجُلاً عابداً،فَقالَ لَهُ يا أمِيرَالْمُؤْمِنِينَ صِفْ لِيَ الْمُتَّقِينَ حَتَّى كَأنِّي أنْظُرُ إِلَيْهِمْ،فَتَثَاقَلَ عليه السلام عَنْ جَوَابهِ،ثُمَّ قَالَ يا هَمَّامُ إتَّقِ اللَّهَ وَأحْسِنْ (فَإِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ


راوي مي گويد كه اميرالمؤ منين عليه السلام مصاحبى داشت به نام همّام كه مردى عبادت پيشه بود روزى گفتش كه اى اميرالمؤ منين ، پرهيزگاران را برايم توصيف كن، آنسان كه گويى در آنها مى نگرم اميرالمؤ منين عليه السلام در پاسخش درنگ كرد، سپس گفت: اى همّام از خدا بترس و نيكوكار باش كه خدا با كسانى است كه پرهيزگارى كنند و نيكوكارند

فَلَمْ يَقْنَعْ هَمَّامٌ بِذِلِكَ الْقَوْلِ حَتَّى عَزَمَ عَلَيْهِ،فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أثْنَى عَلَيْهِ وَ صَلَّى عَلَى النَّبِيِّ صلي الله عليه و آله ثُمَّ قَالَ
همّام بدين سخن قانع نشد و اميرالمؤمنين عليه السلام را سوگند داد
اميرالمؤمنين عليه السلام حمد و ثناى خداى به جاى آورد و بر محمد (صلي الله و عليه و آله) و خاندانش درود فرستاد سپس فرمود:


شرح خطبه متقين


خطبه ى شريفه ى متقين كه شريف رضى رضوان الله عليه در نهج البلاغه نقل نموده است شراح به شماره های 194-193-192-186-184ياد كرده اند.
علت اين اختلاف وجود ارتباط اين خطبه، با ساير خطبه ها است.
عده اى بر اين عقيده اند كه اين خطبه، بعد از خطبه ى معروفه ى القاصعه با اندك فاصله اى و با تفكيك، از ماقبل ومستقلا وجود دارد و شمارى گفته اند كه اين خطبه، به جوابى كه به برج بن مسهرطائى داده است ارتباط دارد وبا خطبه ى قاصعه پايان يافته است.

همام كيست؟


سخنان شارحان نهج البلاغه و اين خطبه، در شناخت همام و اينكه فرزند كيست؟چنان اختلاف دارد كه در جمع بندى نهايى به فرد خاصى قابل تطبيق نيست.
ابن ابى الحديد گويد:هو همام بن شريح بن يزيد بن مره بن عمرو بن جابر بن يحيى بن الاصحب بن كعب بن الحارث بن سعد بن عمرو بن ذهل بن مران بن صيفى بن سعد العشيره.
خوئى قدس سره ازبحار، اين عبارت را نقل نموده و گويد:" الا ظهر انه همام بن عباده اخى ربيع بن خثيم احدالزهاد الثمانيه كما رواه الكراجكى فى كنزهو ."
از كتاب مطالب السئول نيز، استفاده مى شود كه ربيع بن خثيم عموى همام بن عباده بن خثيم مى باشد.
استاد عاليقدر، دانشمند بزرگوار مرحوم مطهرى قدس سره در كتاب سيرى در نهج البلاغه، در آنجا كه از تاثير ونفوذ سخنان على عليه السلام بحث مى كند،مى گويد: همام بن شريح ازياران باوفاى على عليه السلام است كه دلى ازعشق خدا سرشار و روحى از آتش معنا شعله ور داشت. با اصرار و ابرام از على خواست، سيماى كاملى ازپارسايان ترسيم نمايد.


چگونگى القاء خطبه


بنا به نقل كلينى قدس سره در كافى، امام در حال سخنرانى پيرامون موضوع ديگرى بود كه همام در جمع شنوندگان، به پا خاست و تقاضاى بيان صفات متقين نمود:
" قام رجل يقال له همام و كان عابدا ناسكا مجتهدا الى اميرالمومنين و هو يخطب فقال يا اميرالمومنين صف لنا صفه المومن كاننا ننظر اليه. "
علامه ى كراجكى دركنز، كيفيت ايراد خطبه را چنين بيان كرده كه امام عليه السلام پس از پرسشى از آن تعداد شيعيان كه به حضورشان شرفياب شده بودند، درباره ى سيماى تشيع، و تقاضاى آنان بر ترسيمى كامل از پارسايان واقعى، تقاضاى آنها را پذيرفته، به سخنرانى پرداخت.اما سيد در نهج البلاغه چنين مى گويد:" روى ان صاحبا لاميرالمومنين عليه السلام يقال له همام كان رجلا عابدا، فقال له،يا اميرالمومنين صف لى المتقين حتى كانى انظر اليهم. فتثاقل عليه السلام عن جوابه الخ. "
اين گفتار از كيفيت تقاضا و همچنين از وضعيت سخنرانى مولا كه آيا در حال سخنرانى بوده و با تقاضاى همام مواجه گرديده و يا اينكه با درخواست همام،به سخنرانى مشغول گرديد، بحثى مطرح نكرده است.
به هر حال همام،در جستجوى صفات متقين و پويايى اين راه بود و سوال نيز در جهت صفات و ويژگيهاى اين گروه ممتاز مطرح گرديده است. او مى خواهد در اقيانوس پهناور علم على عليه السلام شناور گردد و از خرمندانش آن جناب خوشه اى برگيرد. مولا هم بنا بر مصلحتى كه خود بر آن واقف بود نخست از تفصيل بيان صفات آنان امتناع ورزيد و با عبارتى كوتاه: يا همام اتق الله و احسن فان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون، از اين وادى گذشت و خاموش شد.
اما همام از آنجايىكه بسيار مشتاق بود براى التيام كام خشكيده ى خويش، به جرعه اى كم قانع نشد، زيرا بيان مختصر امام عليه السلام خواسته اش را برآورده نكرد و سينه ى ملتهب از عشق وى را مرهم ننهاد از اينرو تقاضاى خود را تكرار نمود و اصرار ورزيد،تا آنجا كه آن حضرت را سوگند داد، تا به شرح مفصل صفات راهپويان حق بپردازد، تا مگر از زبان تربيت شده ى وحى و ولايت مطلقه الهى و از زبانى كه سرچشمه ى فيض ومنبع انوار پروردگار و بيانگر همه چيز است به صفات متقين راه يابد.
در بين نقلهاى مختلف خطبه، تنها در گفتار سيدرضى جمله ى" فتثاقل عنه" به چشم مى خورد و اين گوياى نكته اى است كه شارحان براى شناخت آن، به اختلاف سخن گفته اند. اين كلمه كه به معناى خوددارى و گرانى نمودن درمقابل اصرار و ابرام شنونده اى مانند همام است، يقينا به خاطر امر مهمى بوده است كه امام متقين عليه السلام دراظهار آن خوددارى نمود.
علت خوددارى امام شارحان نهج البلاغ هو اين خطبه دلايل و علل خوددارى امام عليه السلام را به اين شرح بيان كرده اند:
ابن ابى الحديد، انگيزه ى خوددارى امام را به يكى از احتمالات زير منتسب كرده و مى گويد:
1.لانه علم ان المصلحه فى تاخير الجواب: امام عليه السلام مصلحت ديد جواب را تاخير بيندازد.
2.و لعله كان حضر المجلس من لا يحب ان يجيب فلما انصرف اجاب: شايد در مجلس، كسى حضور داشته كه شايستگى شنيدن در او موجود نبوده يا اينكه امام خوش نداشته كه با بودن او سخن را آغاز نمايد، زمانى كه اومجلس را ترك نمود،امام سخنرانى را آغاز كرد.
3-و لعله راى ان تثاقله عن الجواب يشد تشوق همام الى سماعه، فيكون انجع فى موعظته: و شايد علت خوددارى،اين بوده است كه شوق همام به شنيدن افزون گردد و آمادگى بيشتر و بهتر، براى پذيرش سخن از خود نشان دهد،تا موعظه تاثير بيشترى در وجود او داشته باشد.
علامه ى مجلسى"ره" پس از نقل احتمالات ابن ابى الحديد و ابن ميثم، گفتار اخير را تاييد نموده و گفته است: هذا اظهر. .


ادامه دارد.....

صبور
2013_06_09, 03:29 PM
تقوا از نظر امام


مولاى متقيان روحى له الفدا سخن را آغاز نموده ولى سربسته و كوتاه، فرمود: يا همام اتق الله و احسن فان الله معالذين اتقوا و الذين هم محسنون سخن از قرآن كريمنشات گرفت، تا شنونده بداند كه منبع فيضو حلال همه ى مشكلات، كلام خداوند متعال است و مواعظ، حكم، كنيه، اشاره، انذار، بشارت، همه و همه در اين برنامه تشريعآسمانى منطوى است:
اى همام! راه تقوى و صيانت نفس را پيش گير و اختيار كن، تا خداوند تو را نصرت عطا فرمايد، چرا كه خداوندا مدادهاى غيبى خود را بر متقين و نيكوكاران اعطاء مى نمايد. اين جمله ى كوتاه ولى مالامال از معنا، پرمحتوا،هدايتكننده، ارشادگر و جلادهنده ى دل با آن همه گستردگى معنوى، خواسته ى همام را برآورده نكرد فلم يقنع بهذا القول حتى عزم عليه.


اشتياق همام


همام كه با روح ىسرشار از صفا و پاكى، خود را در كنار اقيانوس علم، تقوا، فضيلت و عينيت علمى وعملى قران ناطق امير مومنان عليه السلام مى ديد، تنهابه شنيدن اين چند جمله ى كوتاه، هر چند پرمحتوا قناعت نكرد وازمولا تقاضا كرد كه وى را از چشمه ى زلال فيض امامت مطلقه، سيرآب نمايد! با توجه به اينكه دلهاى آماده وشايسته ى معرفت را نبايد از فيض الهى كه بيانگر آن، زبان امامت و ولايت مطلقه است محروم نمود و اينكه ان هذه القلوب اوعيه فخيرها اوعاها: دلها ظرف و محل جمع آورى علوم و اعتقاداتاست، پس پرخيرترين و بهترينآنها،دلهايى است كه فراگيرى و گستره ى زيادتر داشته باشد. از اينرو مولا به تفصيل صفات پويندگان راه حق و دلباختگان جمال احديت، پرداخت. به هر حال بحث درباره متقين و به ويژه صفات جمال و جلال آنهاست كه از واژه ى تقوا نشات گرفته است، بدين جهت نخست از تقوا ومشتقات آن سخن گفته، سپس به شرح خطبه خواهيم پرداخت.


تقوا


تقوا از كلمات شايع و رايج دينى است، در قرآن كريم به شكل اسمى و يا به صورت فعلى زياد آمده است، تقريبا به همان اندازه كه از ايمان و عمل نام برده شده و يااز نماز و زكات سخن به ميان آمده و بيش از آن مقداركه مثلا نام روزه ذكر شده از تقوا اسم برده شده است. در نهج البلاغه،از جمله كلماتى كه زياد روى آنها تكيه شده، كلمه ى تقوا است. در نهج البلاغه، خطبه اى طولانی است به نام خطبه ى متقين اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام در جواب تقاضاى كسى ايراد كرد كه ازان حضرت خواسته بود، توصيف مجسم كننده اى از اهل تقوا بكند، امام نخست استنكاف كرد و به ذكر سه چهارجمله، اكتفا نمود ولى آن شخص كه نامش، همام بن شريح و مردى مستعد و برافروخته بود، قانع نشد و درتقاضاى خود اصرار و سماجت كرد، اميرالمومنين عليه السلام شروع به سخن كرد و با بيان بيش از صد صفت وترسيم بيش از صد رسم از ويژگيهاى معنوى و مشخصات فكرى، اخلاقى و عملى اهل تقوا سخن را به پايان رسانيد.مورخان نوشته اند كه پايان يافتن سخن على همان و قالب تهى كردن همام پس از يك فرياد همان!


ادامه دارد....

صبور
2013_06_09, 10:39 PM
تفسير واژه تقوا


تقوا از ماده ى وقى است كه به معناى حفظ و صيانت و نگهدارى است، معناى اتقا احتفاظ است، ولى تاكنون ديدهنشده كه در ترجمه هاى فارسى، اين كلمه را به صورت حفظ و نگهدارى ترجمه كنند. در ترجمه هاى فارسى اگرکلمه ى تقوا به صورت اسمى استعمال شود، مانند خود كلمه تقوا و يا كلمه ى متقين به پرهيزكارى ترجمه میشود.مثلا در ترجمه ى هدى للمتقين گفته مى شود: هدايت است براى پرهيزكاران و اگر به شكل فعلى استعمال شود،به ويژه اگر فعل امر باشد و متعلقش ذكر شود به معناى خوف و ترس ترجمه مى شود، مثلا در ترجمه ى اتقوا اللهيا اتقوا النار گفته مى شود: از خدا بترسيد و بترسيد از آتش جهنم. البته كسى مدعى نشده كه معناى تقوا ترس يا پرهيز و اجتناب است، بلكه چون ديده شده كه لازمه ى صيانت خودازچیزی ترك و پرهيز از آن است و همچنين غالبا صيانت و حفظ
نفس از امورى، ملازم است با ترس از آن امور، چنين تصور شدهكه اين ماده، مجازا در بعضى موارد به معناى پرهيز و در بعضى موارد ديگر به معناى خوف و ترس مى باشد، گرچه هيچ مانعى در كار نيست كه اين كلمه، مجازا به معناى پرهيز و يا به معناى خوف استعمال شود، اما از طرف ديگر موجب و دليلى هم نيست كه تاييد كند كه از اين كلمه، يك معناى مجازى مثلا ترس يا پرهيز قصد شده، باشد و موجبى نيست كه بگوييم معناى اتقوا الله اين است كه: از خدا بترسيد و معناى اتقوا النار اين است كه: از آتش بترسيد بلكه معناى اينگونه جمله ها اين است كه: خود را از گزند آتش حفظ كنيد و يا خود را از گزند كيفر الهى محفوظ بداريد بنابراين ترجمه ى صحيح كلمه ى تقوا خودنگهدارى است كه همان ضبط نفس است و متقين يعنى خودنگهداران.

به نظر مى رسد كه تنها فارسى زبانان هستند كه از اين كلمه، مفهوم پرهيز و اجتناب درك مى كنند و هيچ عرب زبانى در قديم يا جديد اين مفهوم را از اين كلمه درك نمى كرده است، شك نيست كه درعمل، لازمه ى تقوا و صيانت نفس نسبت به چيزى، ترك و اجتناب از آن چيز است، اما نه اين است كه معناى تقوا همان ترك، پرهيز و اجتناب باشد.


ادامه دارد.....

صبور
2013_06_09, 10:40 PM
معنا و حقيقت تقوا


از آنچه درباره ى لغت تقوا گفته شد، تا اندازه اى مى توان معنا و حقيقت تقوا را از نظر اسلام دانست، ولى لازم است به موارد استعمال اين كلمه، در آثار دينى و اسلامى، بيشتر توجه شود تا روشن گردد كه تقوا يعنى چه؟ بدين منظور، مقدمه اى ذكر مى شود:
انسان اگر بخواهد در زندگى اصولى داشته باشد و از آن اصول پيروى كند، خواه آنكه آن اصول از دين و مذهب گرفته شده باشد، يا از منبع ديگرى، ناچار بايد خط مشى معينى داشته باشد و هرج و مرج، بر كارهايش حكمفرما نباشد. لازمه ى خط مشى معين داشتن و اهل مسلك و مرام و عقيده بودن، اين است
كه به سوى يك هدف و يك جهت، حركت كند و از امورى كه هوا و هوسهاى آنى او موافق است، اما با هدف او و اصولى كه اتخاذ كرده، منافات دارد خود را نگهدارى كند.
بنابراين تقوا به معناى عام كلمه، لازمه ى زندگى هر فردى است كه مى خواهد انسان باشد و تحت فرمان عقل، زندگى كند و از اصول معينى پيروى نمايد. تقواى دينى و الهى، يعنى اينكه انسان خود را از آنچه دين، خطا، گناه، پليدى و زشتى شناخته شده، حفظ و صيانت كند و مرتكب آنها نشود.چيزى كه هست حفظ و صيانت خود از گناه كه نامش تقواست به دو شكل ممكن است صورت بگيرد وبه تعبير ديگر، ما دو نوع تقوا مى توانيم داشته باشيم: تقواى ضعف و تقواى قوت.نوع اول، اين است كه انسان براى اينكه خود را از آلودگيهاى معاصى حفظ كند، از موجبات آنها فرار نمايد و خود را هميشه از محيط گناه دور نگهدارد.مانند كسى كه براى رعايت سلامتى و حفظ بهداشت، كوشش كند، خود را از محيط بيمارى زا و ميكروب زا و از موجبات انتقال بيمارى دور نگهدارد. به محيط مالارياخيز نزديك نشود و با كسانى كه به بيماريهاى واگيردار، مبتلا هستند معاشرت نكند.
نوع دوم، اين است كه در روح خود، حالت و قوتى به وجود مى آورد كه به او مصونيت روحى و اخلاقى مى بخشد تا اگر فرضا در محيطى قرار بگيرد كه وسايل و موجبات گناه و معصيت فراهم باشد، آن حالت و ملكه ى روحى، او را حفظ كند و مانع شود كه آلودگى پيدا نمايد، مانند كسى كه در بدن خود،
مصونيت طبى ايجاد مى كند، تا ميكروب فلان مرض نتواند در بدن او اثر كند.
در زمان ما تصورى كه عموم مردم، از تقوا دارند، همان نوع اول است، مثلا اگر گفته مى شود فلانى آدم با تقوايى است يعنى مرد محتاطى است كه انزوا اختيار كرده و خود را از موجبات گناه دور نگاه مى دارد، اين همان نوع تقوا است كه از آن به تقواى ضعف تعبير كرديم. شايد علت پيدايش اين تصور،
آن است كه از اول، تقوا را براى ما پرهيزكارى و اجتناب ترجمه كرده اند، و پرهيز از گناه، به معناى پرهيز از محيط و موجبات گناه تلقى شده و كم كم به اينجا رسيده كه كلمه ى تقوا در نظر عامه ى مردم، معناى انزوا و دورى از اجتماع پيدا كرده است.در محاورات عمومى، وقتى كه اين كلمه، به گوش مى
رسد، يك حالت انقباض پا پس كشيدن و عقب نشينى، در نظرها مجسم مى شود. پيش از اين گفتيم كه لازمه ى اينكه انسان، حيات عقلى و انسانى داشته باشد، اين است كه تابع اصول معينى باشد و لازمه ى اينكه انسان از اصول معينى پيروى كند، اين است كه از امورى كه با هوا و هوس او موافق است، ولى با هدف او و اصول زندگانى او، منافات دارد پرهيز كند، ولى لازمه ى همه اينها اين است كه انسان، اجتناب از محيط و اجتماع را پيشه سازد! اما راه بهتر و درست، اين است كه انسان، در روح خود، ملكه و حالت مصونيتى ايجاد كند كه آن حالت، حافظ و نگهدار او باشد.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_11, 01:49 PM
تقوا در نهج البلاغه


در آثار دينى به ويژه در نهج البلاغه كه فوق العاده، روى كلمه ى تقوا تكيه شده است، همه جا تقوا به معناى آن ملكه ى مقدس كه در روح آدمى پيدا مى شود و به روح قوت، قدرت و نيرو مى دهد و نفس اماره و احساسات سركش، آن را رام و مطيع مى سازد، به كار رفته است، در خطبه ى 112 مى فرمايد: "ان تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته حتى اسهرت لياليهم و اضمات هواجرهم" : تقواى خدا، دوستان خدا را در حمايت خود قرار داده و آنها را از تجاوز به حريم محرمات الهى نگهداشته است و خوف خدا را ملازم دلهاى آنها قرار داده است، تا آنجا كه شبهاى آنها را زنده و بيدار نگهداشته و روزهاى آنها را قرين تشنگى "تشنگى روزه" كرده است. در اين جمله ها، با صراحت تقوا، به معناى حالت معنوى و روحانى ذكر شده كه حافظ و نگهبان از گناه است و ترس از خدا را به عنوان يك اثر، از آثار تقوا در كنار آن آورده است.


تقوا و آزادى


لازمه ى اينكه انسان از زندگى حيوانى خارج شود و زندگى پاك انسانى را برگزيده اين است كه از اصول معين و مشخصى پيروى نمايد و لازمه ى اينكه از اصولى معين و مشخص پيروى كند، اين است كه خود را در چهارچوب همان اصول محدود سازد و از حدود آنها تجاوز ننمايد و آنجا كه هوا و هوسهاى آنى، او را تحريك مى كند تا از حدود خود تجاوز نمايد خود را نگهدارى كند. نام اين خود نگهدارى كه مستلزم ترك امورى است تقوا مى باشد، نبايد تصور كرد كه تقوا مانند نماز و روزه از مختصات ديندارى است، بلكه لازمه ى انسانيت است. انسان اگر بخواهد از طرز زندگى حيوانى و جنگلى خارج شود، ناچار است كه تقوا داشته باشد. با توجه به اين مطلب و با در نظر گرفتن اينكه در زبان پيشوايان بزرگ دين، از تقوا به عنوان حصار و حصن و مانند اينها تعبير شده، ممكن است كسانى كه به نام آزادى از هر چيزى كه بوى محدوديت بدهد فرار مى كنند، چنين تصور نمايند كه تقوا هم، يكى از دشمنان آزادى و نوعى زنجير است بر پاى بشر!! ولى آنان بايد بدانند كه تقوا محدوديت نيست، بلكه مصونيت است. براى توضيح مطلب مثالهايى بيان مى گردد:

يك: انسانها براى خود خانه مى سازند و به دور آن ديوار مى كشند و براى اطاقها در و پنجره مى سازند، آيا از خود پرسيده ايد، چرا اين كارها را مى كنند؟ براى اينكه خود را در زمستان، از گزند سرما و در تابستان، از آسيب گرما محافظت كنند، براى اينكه لوازم زندگى خود را در محيط امنى حفظ نمايند. آيا خانه و مسكن براى انسان، محدوديت است و منافى آزادى اوست يا مصونيت است؟

دو: انسانها براى خويش لباس تهيه مى كنند و پاى خود را در كفش و سر را در كلاه و تن را به انواع جامه ها، مى پوشانند و البته به وسيله ى همين كفش، كلاه و جامه است كه نظافت خود را حفظ مى كنند و جلو سرما و گرما را مى گيرند آيا مى توان نام اينها را زندان گذاشت و اظهار تاسف كرد كه پا در كفش، سر در كلاه و تن در پيراهن زندانى شده است؟ سه: آيا كسى كه پشت فرمان اتومبيل نشسته و به راهى مى رود، ناگهان چراغ قرمز او را به عدم عبور، آگاه مى سازد و در همان حال بايد توقف نمايد، تا چراغ سبزرنگ كه علامت جواز عبور است روشن گردد، اين توقف محدوديت است يا مصونيت؟!

بديهى است كه توجه به خطر و توقف لازم، جهت حفظ جان خود و ديگران مصونيت است و نه محدوديت. تقوا هم براى روح، مانند خانه براى زندگى، جامه براى تن و توقف براى حفظ جان است. در قرآن مجيد از تقوا به جامه تعبير شده است و پس از آنكه نامى از جامه هاى تن مى برد، مى فرمايد: و لباس التقوى ذلك خير: و لباس "جامه ى" تقوا كه نيكوترين جامه است. بنابراين توان، نام محدوديت را، روى چيزى گذاشت كه انسان را از موهبت و سعادت محروم كند، اما چيزى كه خطر را از انسان دفع مى نمايد و آدمى را حفظ مى كند، همانا مصونيت است نه محدوديت. تعبير به مصونيت نيز، يكى از تعبيرات اميرالمومنين عليه السلام است كه در يكى از كلماتش مى فرمايد: الا فصونوها و تصونوابها: تقوا را حفظ كنيد و به وسيله ى تقوا براى خود مصونيت فراهم سازيد .




ادامه دارد....

صبور
2013_06_11, 02:02 PM
حراست از تقوا


اينك، به بحث ديگر تقوا كه حراست تقوا است مى پردازيم، تا ببينيم كه تقوا، با آن همه اعتبار و امتياز عالى كه دارد، موجب غرور و غفلت بعضى نگردد و خيال نكنند كه انسان متقى معصوم از خطاست! و آنگاه توجه به خطرات بنيان كن تقوا ننمايند.
آدمى در عين اينكه بايد در حمايت و حراست تقوا زندگى كند، بايد خود نيز، حافظ و حارس تقوا باشد و اين مطلب به اصطلاح دور نيست. مانعى ندارد يك چيز وسيله ى حفظ و نگهدارى ما باشد و در عين حال موظف باشيم كه او را حفظ كنيم! مثلا لباس، آدمى را از سرما و گرما نگه مى دارد و انسان هم بايد، حافظ و نگاهبان آن باشد، تا آن را از خطر دستبرد دزد، پارگى و آلودگى محافظت نمايد. اگر بپرسند، آيا از تقوا بايد كمك گرفت براى رسيدن به خدا و مقام قرب الهى، يا از خدا بايد كمك خواست براى تحصيل تقوا؟ مى گوييم هر دو. به كمك تقوا بايد به خدا نزديك شد و از خدا بايد مدد خواست كه براى تقواى بيشتر ما را موفق بفرمايد. امير مومنان عليه السلام در آنجا كه از حراست تقوا سخن مى گويد، مى فرمايد:
"عبادالله! اوصيكم بتقوى الله فانها حق الله عليكم و الموجبه على الله حقكم و ان تستعينوا عليها بالله تستعينوا بها على الله. "

يعنى شما را به تقواى الهى، سفارش مى كنم، چرا كه تقوا حق خداوند است، بر عهده ى شما و موجب ثبوت حق شماست، بر خدا و اينكه از خدا براى رسيدن به تقوا كمك بخواهيد و از تقوا براى رسيدن به خدا كمك بگيريد.
به هر حال با توجه به مفهوم تقوا و حقيقت آن و اينكه تقوا محدوديت نيست، بلكه مصونيت است و آدمى را حراست مى كند و انسان هم بايد آن را نگهدارى نمايد، به اين نكته بايد توجه داشت كه تحقق تقواى واقعى كه اين همه فوايد و آثار بر آن مترتب است و تجسم آن در يك فرد كار آسانى نيست. از امام صادق عليه السلام درباره ى حقيقت تقوا سوال شد، فرمود: لا يفقدك حيث امرك و لا يراك حيث نهاك: "حقيقت تقوا اين است كه" به هنگام امتثال اوامر و در وقت افتخار فرمانبرى، بايد حضور فعال داشته باشى و در كنار منهيات هرگز تو را نبيند .


تقوا از نظر عارفان


حكى عن بعض الناسكين انه قال رجل: صف لنا التقوى، قال اذا دخلت ارضا فيها شئوك، كيف تعمل؟ قال: اتوقى و اتحرز، قال: فافعل فى الدنيا كذلك، فهى التقوى.: از بعضى ناسكان "عارفان" حكايت شده كه مردى از وى پرسيد، تقوا را براى ما توصيف كن، گفت: اگر به سرزمينى كه در آنجا خار باشد عبورت افتاد، چگونه راه مى روى؟ آن مرد گفت: خود را نگه مى دارم تا از آسيب خار و خاشاك در امان باشم. سالك گفت دنيا را، زمين پر از خار، فرض كن و آنچنان خود را نگهدار كه از خطر محفوظ بمانى، اين حالت خودنگهدارى همان تقوا است.
به خود انديشيدن، لازمه اش دورى از گناه است و از آن تقوا، تحصيل مى گردد و با تحصيل تقوا، تقرب به خدا و رمز عبوديت و بندگى حق، در تو پديد مى آيد كه اين خود به تنهايى ارزش والاى انسانى است.حكايت شده است كه يكى از عارفان به شيخ و مرشد خود گفت: مرا به وصيت و اندرزى جامع، راهنمايى كن، شيخ گفت: تو را به وصيت پروردگار به همه ى بندگانش از آغاز تا انجام جهان، سفارش مى كنم، آنجا كه مى فرمايد: ما اهل كتاب و شما را اندرز مى دهيم و توصيه مى كنيم به تقواى خداوند، ترديدى نيست كه خداوند، به مصلحت بندگان آگاه و رحمت و مهربانى او، از هر كس به بندگانش بيشتر است، اگر خصلتى از تقوا بالاتر، جامعتر و نافعتر براى بندگان و تقرب به ذات او بود، هر آينه آن را ذكر مى نمود و سزاوار بود كه آنان را به آن خصلت سفارش نمايد، اما از آنجايى كه تنها به همين كلمه ى تقوا اكتفا نموده، معلوم مى شود كه اين واژه ى مقدس، جامع همه ى خصلتها و اندرزهاى سودمند است. ارشاد، تنبيه، خير و پويندگى راه حق در اين كلمه، به مفهوم واقعيش وجود دارد.
كوتاه سخن، اينكه ارزش و اثر تقوا به حدى است كه على عليه السلام مى فرمايد:
فان تقوى الله دواء داء قلوبكم و بصر عمى افئدتكم و شفاء مرض اجسادكم و صلاح فساد صدوركم و طهور دنس انفسكم.: تقوا دواى دردهاى دلهاى شما و شفاى بيمارى بدنهاى شما و اصلاح خرابى سينه هاى شما و پاك كننده ى نفوس شماست. مولى المتقين، در اين چند جمله، تمام ابتلا و دردهاى بشر را يك كاسه نموده، تنها تقوا را درمان همه بيماريها و رافع همه ى ابتلاها مى داند، ارزش واقعى يك چيز، آنگاه معلوم مى شود كه آن را با غير مقايسه كنيم و ببينيم آيا به چيز ديگر مى توان عمل كرد كه آن را انجام دهد يا نه؟تقوا از آن نمونه حقايق ارزنده، در زندگى انسان است كه نه زر، نه قدرت، نه تكثير قانون و نه هر چيز ديگر نمى تواند جاى آن را پر كند. خلاصه و عصاره ى بحث اينكه: تقوا محرك است نه ركودپرور، مصونيت است نه محدوديت، آزادى بخش است نه دست و پاگير، حارس و نگهبان است نه مولد گرفتارى. درمان دردهاى روحى و جسمى را، بايد از كانون فراگير تقوا گرفت و مشكلات فردى و اجتماعى را نيز بايد از طريق تقوا حل نمود.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_11, 11:49 PM
اما بَعْدُ، فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالَى خَلَقَ الْخَلْقَ حِينَ خَلَقَهُمْ غَنِيّا عَنْ طاعَتِهِمْ، آمِنا مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ، لِأنَّهُ لا تَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصاهُ، وَ لا تَنْفَعُهُ طاعَةُ مَنْ أَطاعَهُ، فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعايِشَهُمْ، وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيا مَواضِعَهُمْ
اما بعد، خداوند، سبحانه و تعالى ، موجودات را بيافريد، و چون بيافريد از فرمانبرداريشان بى نياز بود و از نافرمانيشان در امان، زيرا نه نافرمانى نافرمايان او را زيانى رساند و نه فرمانبردارى فرمانبرداران سودى آنگاه روزيهايشان را ميانشان تقسيم كرد و جاى هر يك را در اين جهان معين ساخت


حمد، شكر و مدح

فحمد الله و اثنى عليه و صلى على النبى و آله ثم قال:
پس خداوند را ستايش نموده و ثنا گفت و بر پيامبر بزرگوار و آل او درود فرستاد.
تفاوت حمد و شكر

فرق حمد، شكر و فرق داراى وجوه اشتراك و افتراق از نظر مورد و مفهوم است به اين شرح:
بين حمد و شكر اين است كه حمد ستايش است با زبان در برابر كار نيكى كه با اختيار از فاعل آن صادر شود، خواه آن فعل صادر شده براى فاعل فضيلت باشد، مانند: علم، يا آنكه غير در آن لحاظ شده باشد، مانند: احسان و بخشندگى. شكر، فعلى است كه از شكرگزار به جهت انعامى كه منعم به او داده صادر مى شود و مشعر بر تعظيم بخشنده مى باشد، خواه تقدير و تشكر با زبان باشد، يا اعتقاد قلبى، يا محبت درونى، يا عمل و خدمتگزارى به اعضا باشد، شاعر مى گويد: افادتكم النعماء منى ثلاثه يدى و لسانى و الضمير المحبتا
انعام شما بر من، سه چيز "يعنى" دست، زبان و دل مرا در پوشش محبت شما قرار داد. بنابراين حمد نسبت به شكر با توجه به مفهوم، اعم مطلق است، چرا كه حمد به نعمت و غير نعمت تعلق مى پذيرد و نسبت به مورد، اخص از شكر است و تنها به معناى ستايش به زبان مى باشد، اما شكر بر حسب مفهوم به عكس حمد است، چرا كه فقط تنها تعلقش به نعمت است، ولى از نظر مورد، اعم از حمد است، زيرا به زبان و قلب، محبت درونى، خدمتگزارى ادا مى گردد.
بنابراين نسبت بين اين دو، از نسبتهاى چهارگونه عام خاص من وجه است "دو مورد افتراق و يك مورد اتفاق دارد" مورد اتفاق در هر مورد، ستايش با زبان در برابر احسان است و مورد افتراق حمد از شكر، جميل اختيارى، مانند: علم و مورد افتراق شكر از حمد، محبت درونى در برابر احسان است.


تفاوت حمد و مدح

فرق بين حمد و مدح اين است كه اولا مدح در مورد زنده و غير زنده، جاندار و بى جان، به كار مى رود، اما در حمد چنين نيست. مثلا مى گويى: زيد را مدح نمودم، همچنين اين لوءلوء را مدح نمودم، ولى نمى توان گفت: لوءلوء را حمد مى كنم، ثانيا مدح، پيش از احسان و پس از احسان صحيح مى باشد، اما حمد پيش از احسان درست نيست، ثالثا مدح، گاهى سرزنش و توبيخ مى گردد، همانگونه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: احثوا التراب على وجوه المداحين به صورت مداحان و ستايشگران خاك بريزيد "مراد مدح نابجا يا زياده از حد است"، ولى حمد، هميشه به آن امر شده است، چنانكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من لم يحمد الناس لم يحمد الله.: هر كس مردم را ستايش نكند، خدا را نيز ستايش نمى كند، رابعا مدح، ستايش و تعريف است با زبان، در برابر زيبايى، خواه اختيارى باشد يا غير اختيارى، اما حمد در برابر فعل جميل اختيارى است فقط، خامسا نقيض حمد، مذمت است، ولى نقيض مدح، هجاء بدگويى و دشنام دادن مى باشد.

مفهوم الله

الله، لفظى است كه بر ذات واجب الوجود بالذات، به شكل علميت بالغلبه اطلاق شده است از اله ياله به معناى عبد و يا از و له الرجل اذا تحير گرفته شده، چرا كه كلمه ى اله بر وزن فعال به كسر به معناى مفعول است، يعنى: معبود، يا از اين جهت كه عقلها درباره ى او حيرت زده شده اند، مى باشد.
دليل بر علميت اين اسم بر باريتعالى، اين است كه همه ى اسماء حسنى و افعالى كه از اين اسماء گرفته شده به وضعيت او قرار گرفته، اما اين اسم هيچگاه به صفت آن اسماء و افعال، درنمى آيد، مثلا گفته مى شود: الله الرحمن الرحيم و گفته مى شود: رحم الله، علم الله و رزق الله، ولى نمى توان گفت: الرحمن الله و چون كه وجود پروردگار كه اله هر چيز است، لف و جامع همه ى اوصاف كماليه است و همه ى اوصاف كماليه مدلول وجود حق است بالالتزام، صحيح است گفته شود: آنچه را كه دانشمندان بزرگ فرموده اند: ان لفظ الجلاله اسم للذات الواجب الوجود المستجمع لجميع صفات الكمال: قطعا اسم جلاله "الله" اسمى براى ذات اقدس احديت است كه مستجمع جميع صفات كمال، مى باشد و اگر اين جهت ملحوظ نباشد اين اسم، علم بالغلبه است كه جز معناى اله چيز ديگرى در آن عنايت نشده است. و اثنى عليه: ستايش نمود او را مولا پس از حمد و ثناى پروردگار، بر پيامبر اسلام درود فرستاد.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_14, 12:09 PM
بى نياز مطلق

" اما بعد فان الله سبحانه خلق الخلق حين خلقهم غنيا عن طاعتهم "
مولاى متقيان على عليه السلام نخست آفرينش موجودات و خلقت آدميان را، سرآغاز سخن قرار داده مى فرمايد:
آفريدگار يكتا زمانى كه انسان وپديده ها را آفريد، از اطاعت آنان بى نياز بود، يعنى انسان و آفريدگان ديگر، خواه ازعالم امر يا عالم خلق باشند، همه و همه، در نقص امكانى با هم شريك اند كه مدام از مبدافياض بهره مى گيرند. چون رابطه ى خالق و مخلوق، ربط فيض دهندگى و فيض پذيرى است، كه از يك سوى آن كمال مطلق و از سوى ديگر احتياج محض است، شائبه ى نيازى در بين نخواهدبود.
بنابراين ايجاد آدميان و غير هم كه از فياضيت الهى مايه گرفته، جهت كسب اطاعت و فرمانبرى آنها نيست، زيرا خداى متعال، واجب الوجود بالذات است و واجب الوجود بالذات،واجب الوجود من جميع الجهات و الحيثيات مى باشد و اينكه گفته اند صرف الوجود كل الاشياء،واقعيتش غناى مطلق است و اگر آفريننده ى جهان تقدس و تعالى ايجاب طاعت بر بندگان نمودهاست، تنها به خاطر قصور امكانى آنها است كه بدين وسيله، از نقص به كمال ارتقاء يابندو در رهگذر عبادت و بندگى حق جل و علا به العبوديه جوهره كنه ها الربوبيه واصل گردند.

فعل الهى

اما بحث درباره ى افعال الهى و كيفيت آن را، بايددر علم كلام، جستجو نمود كه جويندگان به آنجا رجوع خواهند كرد و تنها اشاره اى گذرادر اين جهت، از گفتار علامه ى طباطبايى، در تفسير الميزان نموده، آنگاه به اصل مطلب رجوع مى نماييم.
علامه در مبحث كلام فى معنى حقيقه فعله و حكمه تعالى بحث جالبى دارد كه پس از گفتار لازم و استشهاد از آيات قرآنى و نقل كلام دو گروه افراطى مفوضه و تفريطى مجبره و رد بر آنها، مى فرمايد:
روشن و مبين شد كه جهات حسن و مصلحت و مانند اينها،در فعل الهى، همانند جهات حسن و مصلحت در افعال ما عقلا و خردمندان است با اين فرق كه حسن و مصلحت در افعال و اعمال ما، جنبه ى تاثيرى و حكومتى دارد و مى توان گفت كه دواعى و علل غايى براى افعال و اعمال ما مى باشد. بنابراين عقلا و دانشمندان، هر فعلى يا حكمى كه از آنها صادر مى شود، به خاطر تحصيل خير و سعادت و به دست آوردن آنچه راتا به حال مالك آن نبوده اند مى باشد، اما خداوند متعال، هر فعلى كه انجام دهد و حكمى را كه صادر مى كند، معلل به غايت و مصلحت نيست، زيرا خداى جهان مظهر كمال و جامع كمالات است و از وجود كامل، جز كمال صدور نمى يابد.
چكيده ى سخن اين است كه فعل ما، چون و چرا دارد،چون كه معلل به غايات و اغراض است و اما افعال الهى، خودش به ذاتها غايت و غرض است،چرا كه از حكيم صدور يافته است و به هنگام صدور فعل، كشف مى شود كه داراى مصلحت بوده و مصلحت و حسن، از لوازم لاينفك فعل الهى است، از اينرو لا يسال عما يفعل و هم يسالون.
امنا من معصيتهم كلمه ى امن و مشتقات آن، معانى زيادى دارند، مانند، اطمينان، سلامت، تصديق، آرامش و جز اينها.
معصيت: گناه كردن، نافرمانى نمودن است.
خدا از نافرمانى بندگان زيان نمى بيند : آن زمان كه فياضيت الهى، به ايجاد موجودات تعلق گرفت و كاروان مخلوقات، راه فيض پذيرى، در پيش گرفت و به راه افتاد، گناه بندگان، درجود و بخشندگى خداى مهربان كمتر دخالتى نداشت، تا سد راه فيض مقدس الهى گردد و از نعمت وجود محروم بماند، معصيت و نافرمانى كردن، نقصى است كه از بنده مايه گرفته و اثر سوءآن، به خود او برمى گردد، اما اين ابر تيره كه در آسمان زندگى بندگان، پيدا مى شود،از تابش و فروغ آفتاب تجلى فيض حق نمى كاهد. گناه، حرمان از مقام قرب است، ولى با فيض خداوندى ارتباطى ندارد.بنده اگر مطيع و فرمانبر باشد، خود سودى برد و اگرمتمرد و نافرمان باشد، زيانى است كه خود كسب نموده كه در همين جا نيز، امداد الهى اورا در بر گرفته با نويد توبه و بازگشت، مى توان اين خلاء را پر نموده و به آغوش رحمت واسعه ى خداوندى باز گردد.اين انسان بيچاره، نيازمند است كه اگر به كسى احسانى كند، يا حاجت او را برآورد، اميد به پاداش دارد و دست كم به تعريف، تمجيد و سپاس وى،چشم دوخته اما در احسان ربوبى، چنين ديدى راه ندارد. بنده اگر گناهكار بوده و در مسيرخلاف وظيفه اش، گام بردارد باز از فيض الهى و قيوميت ربوبى بى بهره نيست.
لانه لا تضره معصيه من عصاه و لا تنفعه، طاعه مناطاعه: چرا كه گناه گنهكاران، او را زيان نمى رساند و طاعت فرمانبران، او را سود نمى بخشد.
اين دو جمله، به غير ترتيب، علت براى دو بيان پيشين است. بنابر عادت، سخن گويان، علت هر كلام را، در كنار آن جاى داده تا شنونده، از حالت انتظار بيرون آمده، به انگيزه ى گفتار اطلاع يابد. اين نوع سخن گفتن، يعنى علت را دركنار معلول نهادن، مى توان از محسنات فن سخنورى به شمار آورد.
به هر حال آفرينش موجودات براى جلب نفع يا دفع ضرر نبوده، تا از طاعت آنها نفعى به او عايد گردد و يا از معصيت آنان ضررى به ساحت اقدسش برسد، چرا كه جلب منفعت و دفع ضرر، از عوارض نقص است تا بدين وسيله به كمال برسد و خداوند متعال، از نقص و احتياج منزه و مبرا است. او كمال مطلق،جمال مطلق، علم مطلق و حياه مطلق است، زيان و كمبودى در ساحت اقدس او وجود ندارد.
مولا در ضمن خطبه ى ديگرى از اين حقيقت پرده برداشته مى فرمايد: لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان و لا تخوف من عواقب زمان و لا استعانه على ند مثاور و لا شريك مكاثر و لا ضد منافر ولكن خلائق مربوبون و عباد داخرون
موجودات را آفريده اما نه براى تقويت فرمانروايى و قدرتش و نه براى بيم از حوادث آينده، نه براى آنكه در مبارزه با همتاى خويش ياريش دهند و نه براى اينكه از فخر و مباهات شريكان و مبارزان او، جلوگيرى كند، بلكه همه مخلوق او هستند و در سايه ى پرورش او و بندگانى خاضع در برابر او.
عصاره و چكيده ى سخن اينكه: معصيت بندگان، براى خداوند ضرر خيز نبوده و طاعت آنان نفع پرور نيست. او كمال مطلق است، جلب نفع و دفع ضرر، در پيشگاه الهى، واژه ى مفهوم دارى نبوده و نخواهد بود. اگر بنده فرمانبر است،اين اطاعت و تسليم، نفعى است كه به خود او بازمى گردد و اگر عصيانگر و متمرد است اين تمرد و معصيت نيز، به خود او برمى گردد و در هر حال، به غفران و رحمت واسعه ى الهى محتاج مى باشد.



ادامه دارد....

صبور
2013_06_14, 12:39 PM
تقسيم و تقدير ارزاق بين بندگان

فقسم بينهم معايشهم و وضعهم من الدنيا مواضعهم
معيشت: زيست، زندگى،آنچه بدان زندگى كنند از خوردنى و آشاميدنى و پوشيدنى و جز آن ماده حيات، زمان يا مكانكه در آن زندگى كنند جمع معايش.
وضع: نهادن چيزى را بر جاى. موضع جايگاه، جمع مواضع و از همين ماده به معناى ديگر، فروافكندن از درجه،كم كردن بر غريم چيزى از مال يافتنى- وضع يده فى الطعام- خوردن آن، منها نمودن، وديعت نهادن و جز اينها آمده است.
فاء در فقسم جهت تفريع است، يعنى اين جمله، متفرع است بر خلق الخلق كه پس از آفرينش موجودات و آدميان،معيشت و وسايل زندگى را، بين آنان تقسيم نموده و هر يك را بر حسب مصلحت، از اين ماده ى حياتى، بهره مند ساخته است و به عبارت ديگر پس از فيض خالقيت، رزاقيت الهى نيز، همه را در پوشش كشيد.

تقسيم معيشت در قرآن

اين جمله به آيه اى از قرآن كريم اشاره دارد، آنجا كه مى فرمايد:
اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمت ربك خير مما يجمعون.: آيا آنانند كه رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما "وسايل" معاش آنان را در دنيا بين آنان قسمت كرده ايم و برخى از آنان را از "نظر" درجات، بالاتر از بعضى "ديگر"قرار داديم، تا بعضى از آنها برخى "ديگر" را در خدمت گيرند و رحمت پروردگارتو از آنچه آنان مى اندوزند بهتر است.
اين آيه، در مقام انكار گفتار كافران است كه مى گفتند: چرا اين قرآن، به يكى از دو مرد بزرگ، از دو قريه ى "طائف و مكه" نازل نشد! يعنى چرا نبوت كه رحمت پروردگار است، بر يكى ازاين دو نازل نگرديد؟ خداوند مى فرمايد: اينان بر تقسيم معيشت خود كه از نبوت به مراتب پايين تر است، قدرت ندارند! چگونه درباره ى نبوت اظهارنظر مى كنند.
دليل بر اينكه ارزاق و معيشتها به دست انسانها نيست، اختلاف افراد است به فقر و غنا، عافيت و صحت، اولاد،جاه و مقام. با اينكه هر كس خواهان جمع ارزاق براى خود مى باشد و اگر اين امور به دست انسانها بود، اولا نبايد فردى كمبود داشته باشد و ثانيا نبايد اختلاف، كم و زياد درزندگى آنها مشهود گردد، با اينكه اختلاف وجود دارد و اين اختلاف، خود دليل واضحى است كه رزق، مقسوم به مشيت الهى است نه به دست آدميان.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_14, 02:31 PM
عوالم قبل از عالم خلقت

در جمله ى بعد كه عطف به اين جمله است، مى فرمايد: خداوند آنها را در مواضع تعيين شده، در دنيا جاى داد.يعنى هر كس به آنچه را كه در حكمت بالغه اش صلاح او را ديد، فقر، غنا، اولاد، جاه،صحت، مرض، تثبيت نمود، چرا كه قبل از عالم خلق "عالم طبيعت" عوالم ديگر،مانند عالم غيب عالم امر خزائن الله، عقول، ارواح، وجود دارد كه مقدرات اين عالم، ازآنجا "عالم امر" منبعث گرديده با وساطت علل و اسباب، به مخلوقات ايصال مىگردد.و به عبارت ديگر،در گستره ى علم الهى، هر چيز و هر كس، بدون حد و قيد و زمان و مكان وجود دارد"نسبت ايجادى" كه پس از وصول به عالم دنيا "عالم خلق" كه در معرض كون و فساد و خلع و لبس است، در شرايط خاص زمان و مكان و حدود و قيود، قرار مى گيردو در عالم مثال كه عالمى لطيف تر، نسبت به عالم اجسام است، هر چه در اين عالم به نظرمى آيد، نظير آن در آنجا نيز وجود دارد.

کتاب تشريع و تكوين

شایان دکر است كه غرض، از خلقت آدميان و جنيان، در كتاب تشريع "قرآن كريم" شناخت و عرفان به مقام پروردگار، در راستاى عبادت و بندگى است، تا بدين وسيله از نقص به كمال روآورده،به بساط قرب الهى راه يابند. بدين جهت دنيا جايگاه به فعليت رساندن استعدادات و قابليت هاست،تا هر كس و هر چيز، با تلاش و فعاليت مستمر و خستگى ناپذير خود از قوه به فعليت و ازفقدان به وجدان، ارتقاء يابد. در اين بين وجود پربركت پيامبران و سفيران بزرگ الهى،نقش وساطت در فيض دارند و تكاليف محوله را انجام داده، در شان يلى الربى از مبدا فيض،فيوضات را گرفته و با جلوه ى يلى الخلقى، صورتهاى تهى از نقش معرفت و كمال را، به علومكتاب الهى، نقش فضيلت و تكامل بخشيده، از ليس به ايس برسانند.

ابر باد مه و خورشيد فلك در كارند تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى

به هر حال هر موجودى،مظهر يك صفت از صفات حقتعالى است، ولى انسان مانند اسم جلاله "الله" كه مستجمع جميع صفات و اسماء حسنى است، مظهر همه ى صفات مى باشد چرا كه خداوند سبحان، هر چيزى براى جهتى و بروز صفتى از صفات. خلق كرده است. فلك، مظهر دائم است، ملك، مظهر سبوحقدوس، خورشيد، مظهر اسم نور، آب، نماينده ى اسم محيى خداست كه زنده كننده است، زمين،مظهر امين است، همچنين انسان، مظهر جميع اسماء و صفات است كه در شان او: و علم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملائكه. نازل شده است.
آرى در آزمايش وامتحان آدميان و فرشتگان كه خداوند فرمود: انى جاعل فى الارض خليفه. آدميان با دريافت افتخار فلما انبئهم باسمائهم در مسير فضيلت و برترى به لقد كرمنا بنى آدم... نايل گرديدندو امتياز خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى. به خود اختصاص دادند.
كوتاه سخن آنكه درطى نعمت خلقت و پس از آن، هدايت كه فرمود: قال ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى.و اينكه لازمه ى خلقت هر وجود خاص، ارائه ى مطلوب يا ايصال به مطلوب كه مفهوم هدايت است مى باشد، به اين معنا كه خداوند، رابطه ى بين وجود شى ء و مدارج كمال آن ايجادنموده. انسان كه يكى از مصاديق شى ء "وجود خاص" است، به هدايت تكوين و هدايت تشريع كه هر دو لازمه ى رسيدن او، به كمال مطلوب اوست، امتياز يافته است، با اين توضيح كه آدميان با اختيار و اراده ى خويش و با پشتوانه ى عقل كه امانت الهى است، در وصول به كمال مطلوب، تا: دنى فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى "بنابر احتمالى" پيش مى روند.


ادامه دارد.....

صبور
2013_06_14, 09:17 PM
فَالْمُتَّقُونَ فِيها هُمْ أهْلُ الْفَضائِلِ، مَنْطِقُهُمُ الصَّوابُ، وَ مَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصادُ، وَ مَشْيُهُمُ التَّواضُعُ

پس پرهيزگاران را در اين جهان فضيلتهاست، گفتارشان به صواب مقرون و راه و رسمشان بر اعتدال و رفتارشان با فروتنى آميخته است.

صفات متقين



فالمتقون هم فيها اهل الفضائل

فاء "برابراست با پس" در كلمه ى المتقون براى گرفتن نتيجه، از جمله ى پيشين مى باشد.
المتقون، جمع المتقى و افتعال، از وقايه به معناى خود نگهدارى است و متقين يعنى خودنگهداران.

ضمير فيها به دنيا بازمى گردد. هم، ضمير جمع مذكر و مرجع آن متقون مى باشد و بنابر احتمالى، براى تاكيد و حصر خبر در مبتداست.

اهل: خاندان، مردم،باشنده، مقيم، ساكن، زن، سزاوار، شايسته، نجيب، اصيل، امت هر پيغمبر اهل موسى، اهل عيسى، فاميل و قوم خويش،
ج: اهالى.
فضائل، جمع فضيلت: پايه بلند در فضل، صفت نيكو،مزيت، برترى، رجحان و فزونی.
فضائل اصلى عبارتند از: شجاعت، عفت، عدالت و حكمت.

يعنى متقين در دنيا،به صفات نيكو و پايه هاى بلند فضل، از ديگر انسانها مزيت يافته، سزاوارند كه فضائل اصلى، مانند: شجاعت، عفت، عدالت و حكمت را به خود اختصاص دهند، تا در اين راستا به نشر فضائل همت گماشته و مدينه ى فاضله ى انسانى را تشكيل دهند، زيرا اين گروه، با بهره گرفتن از خلقت و تقسيم معيشت و مواضع تعيين شده در دنيا، با امداد غيبى كه شايستگى آن را دارند، مسير خود را از اهل دنيا جدا نموده، حركات، سكنات و حالات آنان به گونه اى است كه از تقرب به خدا و اعراض از زخارف دنيا، حكايت دارد و اين تقرب با امداد غيبى از يكسو و تلاش بى وقفه و خستگى ناپذير، از سوى ديگر، باز نايستاده، براى رسيدن به مكارم اخلاق و محامد اوصاف كه اهداف عاليه ى انسانى است، تا سر حد امكان، پيش رفته اند و راه بسى طولانى را، يك شبه، طى نموده و ارزشهاى اصيل آدميت را كسب نموده اند.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_15, 07:08 AM
صواب چيست؟

صواب، به معناى: راست، درست، حق، مقابل خطا، راى صواب، وجه صواب، لايق و سزاوار است.
صواب گفتن: يعنى درست گفتن، صحيح گفتن، به واقع گفتن، به حقيقت گفتن و تسديد است. اصابه:مقابل خطا گفتن است .
صواب، در اصطلاح، هر امر ثابت و مسلمى را كه انكارآن غير ممكن باشد، نامند و فرق بين صواب، صدق و حق آن است كه: صواب امر ثابتى كه انكار آن ناممكن است، صدق آن چيزى را كه ماهيت آن در ذهن، مطابق باشد با ماهيت آن در خارج و حق آنچه كه ماهيتش در خارج از ذهن با ماهيت آن درذهن برابر است مى باشد .
معيار خوبى و زيبايى سخن، در اين است كه مورد افاده و استفاده، قرار گيرد، تا از بيهوده گويی جتناب شود .
با توجه به اصل حسن و قبح در ذات كلام، گفتار نيز، مانند رفتار و ديگر چيزها، داراى كميت و كيفيت است. ستايش يا مذمت را، با توجه به اين اصل، مى توان در كيفيت سخن، لحاظ نمود و نه در كميت آن، اگر كلام پر فايده باشد، ممدوح است، اگر چه اندك و كوتاه باشد، آرى كميت و مقدار بالا، بر حسن و زيبايى آن مى افزايد و اگر لغو و بى فايده باشد،مذموم و ناپسند است كه اين نيز، باز هم به جهت كيفيت آن است نه كميت آن. تنها كميت در كلام مذموم، قبح و ناپسندى آن را افزايش مى دهد .

آفت سخن

در اينجا بحث ديگرى، درباره ى اصل سخن گفتن و سكوت،وجود دارد و آن اينكه آيا سخن گفتن بهتراست يا سكوت و خاموشى؟ و آيا آفات متوجه سخن گفتنيا خاموش بودن است. بديهى است كه گفتار،هر قدر پسند و مطلوب باشد، از لغزش و اشتباه خالىنيست، بويژه در زيادى كلام كه اين خطر "يعنى نگرانى و اضطراب از پيامد آن" بيشتر وجود دارد،از اينرو جانب سكوت رعايت نمودن در بيشتراوقات، به داورى شرع و عقل بهتر و ارزنده تر است .
تكلم و سدد ما استطعت و انما كلامك حى و السكوتجمادفان لم تجد قولا سديدا تقوله فصمتك من غير السديدسداد
سخن بگو و در سخنانت راستى و درستى رعايت كن، چراكه سخن تو مانند حيات و زندگى است، اماسكوت و خاموشى، همانند جماد فاقد ارزش است، ولىاگر به گفتار درستى دست نيافتى، در اينجاسكوت در مقايسه با گفتار نادرست، خود درستكارى وسداد است نبايد كه از آن غافل بود .شاعر اصل سخن گفتن را، در صورتى كه راست و درستباشد آن را زندگى و سكوت را مرگبار مى داند، اما گفتارى كه فاقد درستى و راستى است باخاموشى هرگز قابل مقايسه نخواهد بود. بدين جهت،سكوت از گفتار نابجا، بسى ارزنده تر و مايه ى سدادو درستكارى است .

آفات كلام و خاموشى

در پايان بحث، بى تناسب نيست كه به پاره اى روايات،در مورد سخن گفتن و يا سكوت كردن اشاره نماييم، تا مورد هر يك، مشخص گردد :
"از امام زين العابدين عليه السلام در موردسخن گفتن و خموش بودن پرسش كردند كه كدام يك ازاين دو از ديگرى افضل است، امام فرمود: هر يك ازاين دو آفاتى در بر دارد كه اگر از آفات دور بماند،ترديدى نيست كه كلام از سكوت برتر است. سائل گفت:چگونه كلام از سكوت افضل است؟ با اينكه خطرها همه متوجه كلام است و سكوت زيانى ندارد؟ امام در رفع ابهام او فرمود: خداوند پيامبران وجانشينان آنان را به سكوت كردن و خاموش زيستن مبعوث نكرد، آنها مامور بودند كه مردم را هدايت نمايند و اين رهبرى جز با كلام و ارشاد تامين نمی شد. امتهاى آن پيامبران با اطاعت از رهبرى آنان مستحق بهشت شدند، ولايت پروردگار با سخن گفتن آغازو انجام يافت و مردم از عذاب الهى، به بركت كلام رهايى يافتند هر چه بوده و هست از كلام و سخن گفتن است. آنگاه فرمود: من، هرگز رتبه ى ماه را با آفتاب، برابر نمى دانم! يعنى گفتار به مانندروشنى آفتاب و سكوت در رتبه به منزله ى ماه مى باشد و اين دو با هم برابر نيستند. سپس فرمود: چون تو سكوت را در ذات خود آن، بى خطر پنداشته اى، بدين جهت او را بر كلام تفضيل داده اى با اينكه قطعا كلام از سكوت برتر است .
امام عليه السلام در اين حديث فضيلت گفتار را برسكوت، براى سائل مبرهن نموده به رفع ابهام اوپرداخت، گرچه سوال كننده تصور كرده بود كه خطرها تنها متوجه كلام است و سكوت هيچگونه زيانى در بر ندارد، اما امام با دلايلى كه بيان نمود،سخن گفتن را، مايه ى سعادت و سكوت را در مواردى زيان آور معرفى كرد، از طرف ديگر زيان سكوت هم به خاطر خود سكوت نيست، زيرا سكوت، سخنن گفتن است و سخن نگفتن، در ذات خود، آفتى ندارد و به عبارت ديگر، كلام "با قطع نظر، از عوارض نامطلوب جنبى بر سكوتى، كه منافعى از دست انسان بيرون ببرد" افضل است اما منافاتى ندارد كه سخن گفتن، در ذات خود آفاتى در برداشته باشد كه خاموش بودن در ذات خود، چنين آفاتى نداشته باشد .
پيامبر فرمود: بيشتر خطاها و لغزشهاى آدميان درزبان آنهاست، هر كس زبان خود را نگهداشته و ازبيهوده گويى پرهيز كند، خداوند زشت كارى او را پنهان نموده و از سرزنش و توبيخ ديگران در امان خواهد بود .
على عليه السلام فرمود: سخن در قدرت و اختيار توست،مادامى كه بر زيان نيامده باشد. يعنى دلهره واضطرابى از واكنش آن نيست، اما سخن گفتن همان وتو در اختيار آن بودن همان، زيرا هر سخن دراجتماع بازتابى دارد كه گاه مطلوب و گاهى نامطلوب است و در هر صورت به آدمى ربط خواهد داشت.پس زبانت را نگه دار و سخنانت را خزينه كن، همانگونه كه ثروت و دارايى ات را از چشم ديگران،پنهان نموده و گنجينه مى كنى و چه بسا كلمه اى كه در پى آن نعمتى از انسان سلب مى گردد .
در اينجا توجه به اين نكته لازم است كه سخن گفتن،گاهى بازتاب دلهره انگيز در پى دارد كه نه تنهايك نعمت، بلكه نعمتها را از آدمى مى گيرد، اما سكوت و خموشى اگر پيام آور نفعى نباشد، زيانى هم به آن متوجه نيست. بنابراين براى رفع نگرانى و به دوربودن از خطر ناشى از گفتار، لازم است سخن رادر محفظه تامل نگه داشت، تا از سلب آزادى و رقيت در كلام، در امان باشيم .


ادامه دارد....

صبور
2013_06_15, 07:41 AM
میانه روى در زندگى و ملبسهم الاقتصاد

ملبس يعنى آنچه انسان خود را با آن مى پوشاند و جمع آن ملابسن است.
اقتصاد عبارت است از: ميان كارى، ميانه روى در هر كار، به اندازه خرج كردن و تعادل دخل و خرج را حفظ نمودن.
علم اقتصاد: يكى از رشته هاى علوم اجتماعى است كه درباره ى كيفيت فعاليت مربوط به دخل و خرج و چگونگى روابط مالى افراد جامعه، با يكديگر و اصول و قوانينى كه بر امور مذكور حكومت مى كند و وسايلى كه بايد در عمل، با توجه به مقتضيات زمان و مكان اتخاذ شود، تا موجبات سعادت و ترقى جامعه و رفاه و آسايش افراد آن تامين گردد، بحث مى كند.
با جمع بندى معانى ملبس و اقتصاد، مفهوم اين جمله، اين است كه متقين چه در پوشيدنى و لباس "با رعايت كميت و كيفيت و شرائط زندگانى اجتماعى موجود زمانى و مكانى"، چه در حفظ تعادل دخل و خرج و به اندازه مصرف نمودن و چه كارهاى ديگر، ميانه روى را رعايت نموده از افراط و تفريط مذموم به دورند. به عنوان مثال عدم رعايت اقتصاد در لباس با توجه به شرايط موجود در جامعه، مذمت دارد زيرا پوشيدن لباسهاى گرانقيمت و نامناسب، شهرت زا و مذموم است.
روش زندگى امام صادق عليه السلام در اين مورد، گوياى اين حقيقت مى باشد و اينكه زمانها و مكانها در لباس پوشيدن، مستقيما دخالت دارند.

سفيان ثورى و امام صادق

سفیان ثورى آن جناب را، در حالى كه لباس خوبى به تن داشت ملاقات نمود و بى درنگ به عنوان شناخت نقطه ضعف، در زندگى آن حضرت، زبان را به اعتراض گشوده، روش وى را به انتقاد گرفته، گفت:
و الله ما لبس رسول الله مثل هذا اللباس و لا على و لا احد من آبائك!:
به خدا سوگند نه پيامبر و نه على احدى از پدرانت همانند لباس تو نپوشيده اند !
فقال له: ان رسول الله كان فى زمان مقفر جدب فاما اذا اقبلت الدنيا فاحق بها ابرارها لافجارها.:
فرمود: پيامبر در زمانى كه فقر و ندارى، جامعه را در بر گرفته بود زندگى مى كرد و لباس آن زمان همان بود كه پيامبر و نياكانم پوشيده بودند، اما اگر دنيا روآورد، يعنى شرايط زندگى عوض شود و فقر و پريشانى، رخت بربندد و به جاى آن دارايى و شادمانى نشست. در چنين زمانى ابرار و نيكوكاران اولى هستند كه از دنياى مرفه، بهره ببرند، نه فاجران و بدكاران.
گرچه سفيان، زمان پيامبر و معصومان پيشين را با زمان امام صادق عليه السلام يكى مى ديد اما اشتباه مى كرد و امام با انگشت گذاشتن به نقطه ى اشتباه وى به او پاسخ داد.

امام صادق و مرد صوفى

فرد ديگرى از همين گروه "صوفى مسلكان" به امام صادق عرض كرد:
اصلحك الله، ذكرت ان على بن ابيطالب عليه السلام كان يلبس الخشن، يلبس القميص باربعه دراهم و نرى عليك اللباس الجديد فقال: ان عليا صلوات الله عليه كان يلبس فى زمان لا ينكر و لو لبس مثل ذلك اليوم، لشهر به، فخير لباس كل زمان لباس اهله.
خدا تو را اصلاح نمايد، يادآورى كردى كه على بن ابى طالب عليه السلام لباس خشن و زبر مى پوشيد، پيراهنى به قيمت چهار درهم به تن داشت كه نمايانگر اعراض از زخارف دنيا و نشانه ى زهد است، اما مى بينم شما بهترين و نيكوترين لباس پوشيده ايد "آيا اين تضاد عملى در سيره ى شما شگفت انگيز نيست؟"
امام صادق عليه السلام فرمود: جدم امير مومنان، در زمانى مى زيست كه با پوشيدن آن لباس، در آن زمان بر او خرده نمى گرفتند و بر وى ايرادى نبود، زيرا شرايط زندگى جامعه ى آن روز، همان نوع لباس را مى پسنديدند و اگر غير از آن لباس "بهتر و با قيمت بيشتر" مى پوشيد، مورد انتقاد قرار مى گرفت و برعكس زمان و شرايط جامعه ى امروز، اين است كه اگر من لباس آن روز جدم عليه السلام را بپوشم، بر من خرده مى گيرند. "امام صادق عليه السلام قاعده ى كلى تطبيق با جامعه را براى وى بيان نموده" و فرمود: بنابراين، بهترين لباس هر زمان، لباس مردم آن زمان است كه با اجتماع مطابقت دارد.
معناى ديگر اين كلمه "ملبس" مفهوم مصدرى آن است. يعنى متقين در هر حال، هر زمان و مكان در پوشش، اقتصاد و ميانه روى را رعايت مى كنند، يعنى ميانه روى را به مفهوم عام، در جميع شئون زندگى و با ابعاد گسترده اش، چه امور مادى و چه معنوى، حتى در عبادات كه راه تقرب به خداست، فراموش نكرده و راه خود را ادامه مى دهند. عن ابى الجارود عن ابى جعفر عليه السلام قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ان هذا الدين متين فاو غلوا فيه برفق و لا تكرهوا عباده الله الى عبادالله، فتكونوا كالراكب المنبت الذى لاسفرا قطع و لا ظهرا ابقى:
ابوجارود از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه پيامبر فرمود: اين دين "اسلام" محكم و استوار است، اين راه دور را با رفق و مدارا بپيماييد تا به مقصد برسيد. با سخت گيرى، بندگان خدا را به عبادت پروردگار بى ميل نكنيد، چرا كه راه دور را با سرعت پيمودن، همانند سوارى است كه باشتاب نه راه را به پايان مى رساند و نه مركبى براى او باقى مى ماند.
به هر حال از ميانه روى و تعادل كه بگذريم. از يكسو با افراط و زياده روى و از سوى ديگر با تفريط و كوتاه آمدن مواجه مى شويم كه هر دو مذموم است.
دنياى كنونى شاهد اسراف كارى و تبذير است كه از اسراف بدتر است. اين عدم تعادل و زياده روى در خرج و اقتصاد، جامعه را فرسوده نموده و مشكلات زيادى را به بار مى آورد.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_16, 01:14 PM
فروتنى و مشيهم التواضع

مشى: رفتن، رفتن به نرمى، حركت دادن پاها و نقل آنها از مكانى به مكان ديگر، خواه تند باشد و خواه آهسته، مشى كردن، راه رفتن، خط مشى،روش .
تواضع: فروتنى كردن و از جاى خود برخاستن براى احترام ديگرى، اسم مصدر آن فروتنى و جمع: تواضعات، يعنى اهل تقوا به هنگام راه رفتن، از تندروى كه نشانه ى سبك سرى و از كندروى به سبك خاص كه علامت تكبر و خودپسندى است، اجتناب نموده و فروتن وار راه مى روند.
قرآن كريم، به هنگام بر شمردن صفات ويژه ى عبادالرحمن،كلمه هون كه به معناى آرامش و وقار است و با تواضع تقريبا مرادف است آورده و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و در سوره هاى اسراء و لقمان، آياتى درباره ى تنظيم سيرسلوك و روشى انسانى بر پايه ى تعديل اخلاق درونى و رفتار برونى وجود دارد كه از موانع فضيلت انسانها سخن گفته، تا انسانهاى فضيلت جو با عبور از اين موانع، به قله ى كمال آدميت پرواز نمايند.
يكى از آن آيات اين است: و لا تمش فى الارض مرحاانك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا.:
و هرگز به كبر و ناز بر زمين گام مزن، كه با اين عمل نمى توانى زمين را بشكافى و نه بر قله كوه پرواز كنى.
تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فىالارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين.: اين دار آخرت "و سراى جاويدان" ازآن كسانى است كه در زمين، خواهان مقهور ساختن ديگران نبوده، فساد و تبهكارى، فتنه وآشوب را برپا ننموده، شرارت و بدكارى را شيوه ى خود نمى سازند و عاقبت پسنديده براى پرواپيشگان است.
به هر حال پرهيزكاران و سالكان واقعى راه حق، همانگونه كه از تكبر، سركشى و فسادكارى مصونيت يافته اند، همچنين از ذلت و فرومايگى كه شخصيت كشى است اجتناب مى ورزند. شعار آنها نه تكبر و خودبينى و نه ذلت و فرومايگى است زيراكه ذلت نيز، همانند تكبر بر ضعف شخصيت، دلالت دارد و از فضيلت آدمى مى كاهد.
لا ينبغى للمومن ان يذل نفسه.: سزاوار نيست مومن خود را به ذلت بكشاند. قال اباعبدالله عليه السلام: ما من رجل تكبر او تجبر الا لذلهوجدها فى نفسه.: هيچ مردى تكبر نمى ورزد و خودستايى نمى كند، مگر به دليل كمبود و حقارتى كه در خود مى يابد.
اين دو حديث به موازات يكديگر، از نقص و كمبود دارندگان اين صفات، سخن مى گويند، اما متقين كه به كمال رسيده اند، در وجود عالى آنها، نقصى مشاهده نمى شود كه خود را به خاطر كالاى ناچيز دنيا، به ذلت افكنده و يا نقص خود رابا تكبر جبران بنمايند.
كوتاه سخن آنكه على عليه السلام اعمال و صفات انسانهاى درستكار را، بر پايه ى تعادل و ميانه روى، در ابعاد گسترده اش قرار داده و راه و روش قرآن كريم را، بر آن منطبق مى داند.
و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس.:همچنان شما را گروه ميانه رو قرار داديم، تا اعمال و رفتار شما بر مردم گواه باشد.
مسلمانان، چه در رفتار و چه در عقيده، به اصل ميانه روى و دور از افراط و تفريط قرار دارند، نه مانند يهوديان كه تنها به زندگى مادى ولذتهاى جسمانى توجه دارند و حيات معنوى و فضائل انسانى را، ناديده مى گيرند و به لذتهاى اين عالم، چشم دوخته اند "افراط" و نه مانند مسيحيان كه مدعى كناره گيرىاز لذتهاى جسمانى و بهره مندى از مسائل روحى هستند "تفريط".
مكتب اسلام انسان را، معجونى مركب از روح و جسممى داند و هر دو جانب را در نظر گرفته و زندگى سعادتمندانه را در كمال روح و جسم مىبيند. بدين جهت ميانه روى را به عنوان يك اصل، اتخاذ نموده و پيروان خود را به اين اصل دعوت مى كند.
اهل تقوا كه الگوى واقعى دستورات اسلام اند هميشه به اين اصل تكيه دارند، چرا كه سعادت دنيا و آخرت در گرو اين اصل مى باشد.

ادامه دارد.....

صبور
2013_06_16, 09:54 PM
غَضُّوا أبْصارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ، وَ وَقَفُوا أسْماعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ، نُزِّلَتْ أنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلاءِ كَالَّتِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخاءِ
از هر چه خداوند بر آنها حرام كرده است ، چشم مى پوشند و گوش بر دانستن چيزى نهاده اند كه آنان را سودى رساند. آنچنان به بلا خو گرفته اند كه گويى در آسودگى هستند.


اجتناب از حرام غضوا ابصارهم عما حرم الله عليهم


غض طرف: فروخوابانيدن چشم، چشم پوشى، غض بصر ازكسى و برگردانيدن چشمها از اوست.
طرف: چشم، مژه، گوشه و كنار چشم است.
ضمنا غض البصر و غمض البصر، با هم تفاوت دارند وآن اينكه در غمض، گاهى بى ميلى و كراهت وجود دارد، ولى در غض چنين نيست، بلكه برعكسممكن است انسان به چيزى توجه داشته باشد، اما براى احترام به قانون و دستور لازم الاجراء،از آن چيز ديده فروبندد.
بدين جهت، بعضى مفسران كلمه من را در آيه ى يغضوامن ابصارهم براى ابتداى غايت گرفته و گفته اند ابتداى هر چيز "مثلا زنا"كه از نظر شرع مبغوض است، آدمى بايد از مقدمات آن، كناره گيرى نموده تا به حرمت آنگرفتار نشود و شاهد بر اين مطلب، روايتى از امام صادق عليه السلام در مورد اين آيه ى كريمه است كه مى فرمايد:
ان كل آيه فى القرآن فى حفظ الفروج فهى من الزناالا هذه الايه فهى من النظر.: هر جاى قرآن كه از حفظ فرج، سخن به ميان مى آيد، مرادخودنگهدارى از زنا است، مگر اين آيه ى كريمه كه مراد از يحفظوا فروجهم نگاه كردن مىباشد.
مولا در اين جمله، از پاكى و نزاهت ديده و ديد متقين سخن گفته و مى فرمايد: اهل تقوا از آنچه را كه خداوند بر آنها حرام نموده، ديده فروبسته و كناره گرفته اند كه مبادا به حرام بيفتند. تقواى واقعى كه منجى انسان از خطرها است، گام اول آن، ديده فروبستن از محرمات است و نكته مهمتر اينكه اين گروه ممتاز و فضيلت پرور، نه تنها از گناه كه از امور مكروه پرهيز مى كنند و حتى قصد امر مكروه هم نمى نمايند.
تقواى مصونيت آور، اين است كه آدمى خود را، در كنترل شرع قرار دهد و روح و جسم و تك تك اعضا را، در تحت فرمان الهى، قرآن و سنت گذارد، تابه اين مقام عظيم دست يابد.

چشم چرانى و نگاه هوس آلود

اما از آنجا كه خطر چشم، از ساير اعضا، در مورد حرام، بيشتر است و مى توان گفت كه مقدمه ى گناهان، بيشتر از ديده فراهم مى شود، درروايات به عملكرد چشم، توجه زيادترى شده است:
امام باقر عليه السلام فرمود: جوانى از انصار درمدينه، به راهى مى رفت، چشمش به زنى افتاد كه صورت او باز بود و روبه روى او مى آمد.او همچنان به زن نگاه مى كرد تا اينكه آن جوان به كوچه ى محله ى بنى فلان "ناممحله را برد" وارد شد و زن هم از آنجا گذشت، جوان چشم از او برنداشت و مرتب به پشت سر او نگاه مى كرد، در آنحال استخوان يا شيشه اى كه در ديوار بود به صورت او اصابت كرده و خون جارى شد، اما او از خود خبر نداشت، زمانى به خود متوجه شد كه زن از ديداو پنهان گرديد، ناگهان جوان متوجه شد كه صورت و لباسش غرقه به خون است. اين منظره ى وحشتناك او را به تحير كشانده گفت: به خدا سوگند! نزد رسول خدا مى روم و جريان رابراى او بازگو مى كنم. امام فرمود: جوان به حضور رسول الله شرفياب شد، همين كه چشم پيامبر به او افتاد، با تعجب فرمود: اين چيست؟ يعنى چرا بدنت خون آلود شده، جوان جريان را از اول تا آخر براى پيامبر تعريف نمود، در آنوقت بود كه جبرئيل نازل شد و اين آيه ى مباركه را براى پيامبر آورد.

با توجه به شان نزول آيه بر مبناى اين حديث، روشن است كه نگاه كردن به نامحرم، علاوه بر گناه چه عواقب خطرناكى در پى دارد. گاهى يك نگاه موجب حسرت طولانى مى شود و بى ايمان از دنيا مى رود: رب نظره توجب حسره طويله.

مردى بر سكوى جلو منزل خود نشسته بود، ناگهان چشمش به زنى زيبا افتاد در حالى كه بقچه لباسى زير بغل داشت و در حال عبور بود، با همان يك نگاه، شيفته ى جمال او گرديد. زن از او پرسيد حمام منجاب كجاست؟ مرد هوسباز كه جزآرزوى وصال او آرزويى نداشت با توسل به دروغ گفت: حمام منجاب همين جاست و به خانه خود اشاره كرد. زن به گفته ى او اعتماد نموده وارد شد و آنگاه كه متوجه دسيسه ى مرد هوسبازگرديد، با ديدن اين منظره به خود لرزيد و دانست كه در چنگال انسانى مسخ شده و ددصفت افتاده است او كه از گوهر تقوا و عفت بهره مند بود، به فكر چاره جويى افتاد و حل مشكل را در اين ديد كه خود را موافق نشان دهد، از اينرو گفت: اى مرد! من هم اكنون در اختيارتوام و خواسته ى تو را مى پذيرم، ولى براى اينكه لذت كاميابى غير منتظره، كامل شود،به بازار برو و غذايى مطبوع تهيه نما زيرا آن وقت بيشتر به ما خوش مى گذرد و از آن پس به عشق بازى مشغول خواهيم شد. لحن شيرين زن و بيان جذاب او، مرد را مطمئن ساخت وبدون فوت وقت، راهى بازار شد و پس اندكى با تهيه ى غذا و سور و سات به خانه برگشت،ولى خانه را از يار خالى ديد!

او كه انتظار چنين پيش آمدى را نداشت و در دل نقشى جز نقش چهره ى زيباى معشوقه ى خيالى نمى ديد، به حسرت و اندوه ناگفتنى مادام العمرافتاد، تا آنجا كه به هنگام مرگ، كسانى كه در كنار بسترش بودند، وى را به گفتن شهادتين دعوت نمودند، اما او كه حسرت درونيش ناگهان همانند كوه آتشفشان منفجر گرديده بود باخواندن اين بيت، اندوه درونى خود را آشكار كرد:
يا رب قائله يوما و قد تعبت اين الطريق الى حمام منجاب
كو آن زنى كه در حال تعب و خستگى مى گفت: راه حمام منجاب كجاست. و بالاخره هم با همين اندوه پايان ناپذير جان سپرد.
آرى عبدالرحمن بن ملجم مرادى، با يك نگاه به جمال قطامه، بر قتل امير مومنان عليه السلام تصميم گرفت و اشقى الاولين و الاخرين گرديد.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_16, 11:16 PM
شنوايى متقين و علم نافع


وقفوا اسماعهم على العلم النافع لهم

آنان قدرت شنوايى خود را فقط بر دانشى مفيد بازنگاه مى دارند.
وقف: ايستادن، به حالت ايستاده ماندن و آرام گرفتن است.
و در اصطلاح فقهى، نگهداشتن و حبس كردن عين ملك است بر واقف آن "نه ملك خدا " و مصرف كردن منفعت آن، در راه خدا و بعضى ازفقها گويند وقف: حبس عين است بر ملك خداى تعالى، بنابراين ملكيت مالك آن، به خداوند منتقل مى شود.
حبس و منافع آن تسبيل شود.
سمع: گوش، شنيدن، شنوايى كه جمع آن اسماع است.
علم: دانستن، يقين كردن، اسم مصدر آن، معرفت، دانش كه مقابل ظن است. علم نافع، در مقابل علم ضار است و علامت آن اين است كه در نفس، تقوا،تواضع و نيستى زيادت كند و علم ضار: علمى است كه از آن زيان خيزد و علامت آن كبر، تفاخر،غرور و طلب دنياست.

شرح:

با توجه به معانى كلمات، مفهوم كلام مولا اين است كه متقين شنوايى خود را به علم نافع وقف نموده اند، يعنى شنيدن و شنوايى را در انحصاربهره هاى علمى سودمند و كسب علم نافع كه تقوا و تواضع را در نفس آدمى ايجاد مى كند قرار داده اند، چنانكه اموال موقوفه، در يك جا متوقف، مى شود و قابل نقل و انتقال نيست و تنها از درآمد آن استفاده برند، حس شنوايى اهل تقوا نيز، در انحصار علم نافع قرارگرفته و بهره هاى علمى، مانند، تقوا، تواضع، خودنيستى، را از آن به دست مى آورند.
و اين بدان جهت است كه فايده ى معقول و پسنديده ى شنوايى، به فرآورده هاى علم نافع است و بس و به عبارت ديگر، واردات علمى كه از طريق قوه ى شنوايى به انسان مى رسد، در مراحل سه گانه اى كه حديث نبوى به آن اشاره دارد انحصار يافته و وصول به مقصد را نشان مى دهد:
قال النبى صلى الله عليه و آله و سلم العلم ثلاثه : آيه محكمه و سنه قائمه و فريضه عادله و ماسوى ذلك فهو فضل.: پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم فرمود علم سودمندى كه منحصرا در سعادت فرد و اجتماع وجود دارد سه تاست:
1. آيه محكمه: آيات قرآنى كه مراد و مفهومآن روشن باشد، در مقابل آيات متشابه و يا اينكه مراد از آيه ى محكمه، آيات محكم و استواردر وجود آدمى و در همه ى جهان خلقت "آيات آفاقى و انفسى" كه بر وحدانيت صانع متعال دلالت مى كنند، است،.

2. سنه قائمه: سيره و گفتار و امضاى پيامبر و معصومان عليهم السلام كه در متن جامعه حضور فعال داشته باشد،

3. فريضه عادله: يعنى عدالت لازم الرعايه و عدالت اجتماعى، تا روابط جامعه با فرد و فرد را با جامعه به پايه ى عدل و داد و حقوق
متقابل محكم و استوار نمايد و جز اينها فضل و امتياز است.
به هر حال دانشى كه رابط بين خدا و بندگان، انسان و اجتماع و فرد باشد نزد خداوند پاداش بزرگ دارد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من تعلم بابا من العلم ليعلمه الناس ابتغاء وجه الله، اعطاه الله اجر سبعين نبيا.: پيامبر اسلا مصلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كسى كه بابى از علم را بياموزد و درى از علم، به روى خود بگشايد، تا براى رضاى خدا و نه براى جاه و مقام و جمع مال و ثروت، به مردم آموزش دهد "اعتقادات، فقه، اخلاق" خداى متعال پاداش هفتاد نبى به او مرحمت مى فرمايد.


آن را كه علم و دانش و تقوا مسلم است
هر جا قدم نهد قدمش خير مقدم است
جاهل اگر كه گشت مقدم موخر است
عالم اگر چه گشت موخر مقدم است
جاهل به روز فتنه ره خانه گم كند
عالم چراغ جامعه و چشم عالم است



ادامه دارد....

مدير سايت
2013_06_17, 07:26 AM
سلام علیکم
کاربر گرامی از حسن انتخاب شما سپاسگزاریم.
موفق باشید.

صبور
2013_06_17, 09:35 AM
پيروزى در آزمايشهاى الهى



نزلت انفسهم منهم فى البلاء كالذى نزلت فى الرخاء
آنان از مصيبتها و سختيها همانگونه استقبال مى كنندكه از آسايش و فراوانى نعمت.
نزل: فرود آمدن، فزونى و بركت، فضل و عطاء است.
بلاء: عبارت است از
1. آزمايش و امتحان،
2. سختى، گرفتارى و رنج.
3. مصيبت و آفت،
4. بدبختى كه بدون انتظار و بى سبب بر كسىوارد آيد،
5. ظلم و ستم.
رخاء: فراخى روزى، فراوانى نعمت و آسانى زندگانىاست.
اهل تقوا در آزمايشها خواه خير باشد يا شر، مصيبتهاو بدبختيها و سختيها و گرفتاريها، همانگونه اند. كه در خوشيها و شادمانيها. آنان برنفس خود حكومت دارند و استقبال آنها بر سختيهاى زندگى همانست كه بر وسعت زندگى دارند،نه در رنجها و زحمتها، شانه از بار مسئوليت خالى مى كنند و نه در خوشيها، خود را مىبازند. نيش و نوش، مصيبت و شادى، به موازات يكديگر، در حدود وظيفه و تكليف مى پذيرند،گرچه نفس آدمى در برابر سختى و عشرت يكسان نيست، زيرا به لذتها علاقه مند و از مصائبروگردان است، اما تهذيب و تزكيه ى نفس، اين نابرابرى را از سر راه تكامل آنان برداشته،در طى مراحل كمال، به جايى مى رسند كه در قاموس هستى آنها تنافرى بين خوشى و ناخوشىجايى و واژه اى ندارد.
از اينرو متقين فضيلت خواه، نفس لذت طلب را، چنانتهذيب و تزكيه مى كنند كه پا به پاى لذايذ، مكاره را نيز مى پذيرد، زيرا هر دو را فضلو انعام الهى مى دانند و گوياى اين مطلب، وجود انفسهم منهم در جمله ى اول و عدم وجودآن در جمله ى دوم است.

صبور
2013_06_17, 09:36 AM
مراحل تكامل روح

دانشمندان گفته اند: در هر هفت سال، يك نوبت اندام اندام و سلول سلول وجود آدمى عوض مى شود و به صورت ديگرى درمى آيد. كودكى، نوجوانى، جوانى، ميانسالى و كهولت با هم تفاوت دارند، اما روح انسان تغيير و تبديل ندارد. روح كودكى همان روح نوجوانى، جوانى، ميانسالى و كهولت است، گواه بر اين گفتار، اين است كه در سنين بالا، از خطرات كودكى و يا جوانى ياد مى كند و مى گويد من در كودكى اين گفتم و مثلا فلان خاطره را به ياد دارم، اگر نه اين بود كه روح آدمى در عمر بالا همان روح طفوليت است، چنين سخنى نبايد صحيح باشد در صورتى كه صحيح است.
اما روح با عدم تغيير ذات، به تغيير صفات از اماره تا مرضيه، پرداخته و از سير ملكى پرواز كرده، به سير ملكوتى مى پيوندد، زيرا نفس در جنبه ى ملكى از اماره آغاز و به اطمينان "نفس مطمئنه" تكامل يافته و به راضيه مرضيه و در نتيجه به ملكوت كه معراج اوست واصل مى شود.
وصول به مقام رضا، همان و مرضى خداوند بودن همان، زيرا بنده در زى عبوديت، به مقام رضا مى رسد و از آن پس، مرضى پروردگار مى گردد.
معناى فادخلى فى عبادى استقرار در مقام عبوديت و و ادخلى جنتى رضوان پروردگار و قبول بندگى اوست.
نفس آدمى پس از وصول به مقام اطمينان، لحظه اى از حركت و قيام الى الله غافل نبوده و تا به حد رضا، واصل نشود آرامش نخواهد داشت، در آن وقتى كه به مقام رضا رسيد، آشيانه ى حقيقى خود را، بازيافته و نداى: لا املك لنفسى نفعا و لا ضرا، و لا يملكون موتا و لا حيوه و لا نشورا را سر مى دهد.
در اينجا است كه خير و شر، غنا و فقر، صحت و مرض همه و همه را عطا و فضل الهى مى داند كه هر كدام در جاى خود، مقدمه ى وصول او به انعام الهى بوده است.
دانشمندان اخلاق، براى اين تسليم محض و رضا به قضاى الهى، مثالى ذكر كرده و مى گويند:
الراضى بقضاء الله كالميت بين يدى الغسال، يقلبه كيف يشاء.: راضى به خواست پروردگار، مانند مرده اى است كه بى اراده در پيش روى غسال افتاده، هر طور كه خواهد، او را به اينطرف و آن طرف حركت مى دهد.
و در مورد مقايسه ى رضا با صبر و شكر، بايد گفت مقام رضا از آن دو برتر و بالاتر است و در بعضى روايات آن را سومين ركن ايمان به شمار آورده اند. علتش اين است كه راضى، صابر و شاكر، گرچه تمام توجهشان به خداست اما صابر و شاكر، ضمن اين توجه، به پاداش نيز، توجه دارند: انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب، پاداش صابران: لئن شكرتم لازيدنكم مى باشد، اما در مورد رضا، جز محبت به محبوب كه حلال همه ى مشكلات است چيزى متصور نيست.
خشنودى و شادمانى، به آنچه خداوند بخواهد، رضا به خواست الهى ناميده مى شود و صاحب اين مقام، در مورد قضاى الهى اعتراض ندارد. در مورد رضا شنيده شده كه: ان الرضا باب الله الاعظم بى گمان رضا باب بزرگ الهى است و خازن جنه اللقا را رضوان نامند. امتياز رضا بر صبر اين است كه فرد صابر، فقر را بر غنا، چون تقدير الهى است مى پذيرد، اما در نظر فرد راضى بقضاء الله، هر دو يكسان است. فقر باشد يا غنا، مرض باشد يا صحت، همه را با ديد رضا و شادمانى تقبل مى كند. از عارفى كه هفتاد سال عمر را پشت سر گذاشته، شنيده نشده است كه در مورد امر مكروهى بگويد، اى كاش اين امر مكروه واقع نمى شد و يا اكنون كه واقع شده، چرا از بين نمى رود و يا در مورد چيز مرغوبى كه از دست او رفته، بگويد اى كاش از بين نمى رفت.

معناى رضا دو گونه قابل تصور است:

1. اينكه راضى بقضاء الله، آثار درد و الم و بلا و مصيبت را مى بيند ولى احساس درد نمى كند و حتى اثر را نيز، درك نمى كند، زيرا وى تنها به جمال محبوب مى نگرد و فقط معبود را ادراك مى كند. اين معنا گرچه عزيزالوجود است، اما براى بعضى كملين، تحقق يافته و اهل عرفان، اين را عشق نخستين و يا عشق واقعى مى گويند.

2. با تنزل از مرحله ى نخست، راضى بقضاء الله درد را حس مى كند، اما به وجود آن خشنود است. مانند كسى كه نزد حجام براى حجامت مى رود و با اينكه تبغ حجام دردآور است، اما اين الم و درد، براى بازيافتن صحت و سلامتى، مورد قبول اوست. و آن را تحمل مى كند.

در حديث است كه موسى عليه السلام گفت: پروردگارا!دوست دارم محبوبترين خلق نزد تو و آنكه عبادتش، از همه بيشتر باشد، به من معرفى نمايى، خداى متعال به او امر نمود، تا به روستايى در كنار دريا برود و در جاى خاصى كه براى او نام برد وى را ملاقات نمايد، موسى عليه السلام به آنجا رفت و در آن مكان، چشمش به مردى كه به چند بيمارى: جذام، پيسى و زمين گيرى مبتلا بود و به تسبيح و تقديس پروردگار اشتغال داشت افتاد، پس گفت: اى جبرئيل مردى كه از خدا ديدار او را خواستم كجاست؟ جبرئيل گفت همين مرد است. موسى گفت: اى جبرئيل دوست داشتم، به هنگام ملاقات او را مردى قائم الليل و صائم النهار بيابم! جبرئيل گفت: اين مرد محبوبترين خلق نزد خداست و از هر روزه دار و نمازگزارى عبادتش بيشتر است، هم اكنون ماموريت يافتم كه چشمان او را از او بگيرم، بشنو چه مى گويد. آنگاه جبرئيل به ديدگان او اشاره كرد، ناگهان دو چشمش از حدقه بيرون آمده به صورتش افتاد و آن مرد گفت: خداى من تا زمانى كه خواستى، از اين ديدگان كه نعمت تو بود بهره برم، بهره مند شدم و حال كه از من اين نعمت را سلب نمودى، به خواست تو خشنودم، اما آرزويم را از خود قطع نكردى، آن آرزويى كه سراسر وجودم را در بر گرفته است و در آينه ى هستيم جز تجلى ذات تو چيزى را نمى بينم.
اى خداى مهربان! جز خير براى بندگانت نخواهى و اى پيونددهنده ى بندگان به خودت، تا آنها را به مقصد برسانى.
موسى عليه السلام به آن مرد گفت: اى بنده ى خدا، من مجاب الدعوه ام، اگر دوست دارى خدا را بخوانم تا چشمان از دست رفته را به تو بازگرداند و از بيماريها تو را شفا بخشد؟ گفت: هرگز اين را از خدا نمى خواهم، هر چه را كه او بخواهد نيكوست و در برابر خواسته و مطلوب او خواسته اى ندارم! موسى عليه السلام گفت:شنيدم كه مى گفتى يا بار يا وصول، آن مهربانى و پيوندى كه از خدا به تو رسيده چيست؟ گفت: از آن مهربانى و پيوند چه بهتر است كه در اين روستا، كسى جز من او را نشناخته، يا او را عبادت نكرده است. يعنى خدا خود را به من شناسانده است و هر كه خدا را به حقيقت شناخت، تمام نعمتها و خيرها كه در راس آنها نعمت شناخت اوست به وى رسيده است.
موسى عليه السلام در حالى كه به راه خود ادامه مى داد، با تعجب گفت: اين مرد از همه مردم دنيا، عبادتش بيشتر و به خدا نزديكتر است.



ادامه دارد......

صبور
2013_06_17, 09:47 AM
وَ لَوْ لا الْأجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أرْواحُهُمْ فِي أجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْ قا إِلَى الثَّوابِ، وَ خَوْ فا مِنَ الْعِقابِ
اگر مدت عمرى نبود كه خداوند برايشان مقرر داشته ، به سبب شوقى كه به پاداش نيك و بيمى كه از عذاب روز بازپسين دارند، چشم بر هم زد نى جانهايشان در بدنهايشان قرار نمى گرفت.


اشتياق به ديدار محبوب



و لولا الاجل الذى كتب الله لهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفه عين شوقا الى الثواب و خوفا من العقاب.

اجل: گاه، هنگام، زمان، وقت، مرگ، هنگام مرگ، نهايت زمان عمر و اجل موعود است.
كتب: نبشتن، نوشتن، حكم كردن خداى چيزى را، قضاء و تقدير است.
روح: روان و جان. فلاسفه قائل به سه امر شده اند، قلب، روح بخارى و نفس يا روح مجرد. روح بخارى مركب نفس است كه منشاء ادراكات كليه و تعقلات است و ذاتا مجرد است و بدين ترتيب، روح حيوانى، برزخ ميان قلب و نفس ناطقه است و واسطه در تعلق نفس ناطقه، به ابدان است و در مقام تعريف گويند: روح حيوانى، عبارت از بخار لطيف شفافى است كه منبع آن تجويف چپ قلب است و واسطه در تدبير نفس است و روح انسانى، امر لطيفى است كه مستند عالميت و مدركيت انسان است و راكب و متعلق به روح حيوانى مى باشد.
اجساد، جمع جسد: بدنها، تنها، جسمها و كالبدها است.
طرقه عين: يكبار جنبانيدن پلك چشم، يك چشم بهم زدن است.
شوق: آرزومندى، ميل، رغبت، اشتياق و جمع آن اشواق: آتشى است كه خداى تعالى، در دل اولياى خود برافروزد، تا آنچه در دل آنها از خواطر واردات و عوارض و حاجات است بسوزاند.
ثواب: مزد، پاداش هر عملى نيك كه از بندگان خداى سرزند و در ازاى آن، بنده استحقاق بخشايش و مزد اجر يابد.
خوف: ترسيدن، بيم داشتن، بيمناك گشتن، انزعاج قلب و انسلاخ او از طمانينه و امن، بتوقع مكروهى ممكن الحصول تالم النفس من المكروه المنتظر و العقاب المتوقع بسبب احتمال فعل المنهيات و ترك الطاعات است.
عقاب: جزاى گناه و عمل بد كسى را دادن، شكنجه دادن، اسم مصدر عذاب، شكنجه.
و اگر نبود مدتى كه خداوند براى اهل تقوا نوشته است، جانها و ارواح آنان در اين كالبد خاكى، به اندازه ى يك چشم به هم زدن استقرار نداشت، به دليل شوق به ثواب و ترس از عقاب.


شرح:
براى توضيح بيشتر، نخست به معانى شوق، انس، خوف و خشيت اشاره نموده، بحث را دنبال مى كنيم.

ادامه دارد...

صبور
2013_06_17, 10:08 AM
شوق

شوق عبارت است از توجه به امر غايبى كه با هيجان فوق تصور و با نوعى جان كندن "نزوع النفس" همراه و با حركتى هر چه سريعتر، به سوى مشوق در حركت و خود را به او برساند. او مى داند كه هر قدر بيشتر تلاش كند، به علت قصورى كه در ذات اوست به انتهاى راه نرسيده و ديدار جمال محبوب كه مقصد اصلى اوست، بعيد به نظر مى آيد، اما لذت ديدار محبوب، تلاش او را گسترده تر نموده، آرامش را از او سلب و از خود بى نياز مى گرداند، تمام نياز او به تجلى گاه جمال محبوب معطوف است.
او مانند غريقى كه در پهناى درياى پرموج اسير است، گرچه نجات برايش در حد امكان وقوع نيست، اما آرزوى نجات او را به تلاش و حركت وادار مى نمايد، شايد در اين رهگذر به قرب روحانى دست يافته و به ساحل نجات برسد.
در اينجاست كه در وجود خود، جز نقش جمال محبوب چيزى را نمى بيند. حالت تفرد و تجرد و در پى اين دو الهامات قلبى، به او مژده ى وصول مى دهد و در اين راستا، جلوه ى انس بر او پرتو افكنده، سپس عظمت محبوب، سراسر وجودش را در بر گرفته و شعاع اين حقيقت، ديده اش را خيره نموده و حالت خشيت در برابر شعور به اين عظمت، او را در بر مى گيرد، از اين پس حالت خوف ناشى از احتمال سقوط اعتبار، بر اثر ذره اى خودنگرى و يا احتمال عدم توجه به مقام محبوب، او را سخت در محاصره كشيده، قلبش مضطرب و با حالت نگرانى هميشه در سوز و گداز خواهد بود.
امير مومنان عليه السلام در اين فراز، سخن از شوق آغاز نموده و به خوف پايان داده است. به اين معنا كه متقين آنچنان خود را در آتش شوق به جمال حق، در افكنده اند و رشته ى تعلق به خود و خواطر واردات و حاجات را گسسته اند كه اگر وقت مقرر و اجل موعود نبود، براى يك چشم به هم زدن، باقى نمى ماندند، اين از سويى و از سوى ديگر، خوف از عقاب و عذاب حرمان به وصل محبوب كه نشانگر فقدان قابليت است، قالب تهى نموده، از اين جهان رخت برمى بستند و به زبان حال مى گفتند:

من هماندم كه وضو ساختم از چشمه ى عشق
مى بده تا دهمت آگهى از سر قضا
كمر كوه كم است از كمر مور اينجا
بجز آن نرگس مستانه كه چشمش مرساد
جان فداى دهنت باد كه در باغ نظر
چمن آراى جهان خوشتر از اين غنچه نبست
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
كه به روى كه شدم عاشق و از بوى كه مست
نااميد از در رحمت مشو اى باده پرست
زير اين طارم فيروزه چنين خوش ننشست
چمن آراى جهان خوشتر از اين غنچه نبست
چمن آراى جهان خوشتر از اين غنچه نبست

به هر حال متقين با تخليه ى روح و جان از دنياى غرور آفرين و تحليه به شوق، انس، خشيت و خوف به بساط قرب محبوب قدم نهاده اند و در اين راستا، وجود مطلق، نور مطلق و كمال مطلق را تماشا كرده اند و از هر چيز و هر كس وحشت دارند، آنها طالب وصل اند و از فصل و كثرت فاصله مى گيرند.
زمانى كه موسى عليه السلام با خدا مناجات مى كرد و خدا با وى مكالمه فرمود، تا مدتىسخن آدميان را كه مى شنيد به غشوه مى افتاد. اصمعى گويند: شبى، خانه خدا "بيت الله"را طواف مى كردم، چشمم به جوانى زيباروى كه موهاى سر را به پيشانى ريخته و خود را به پرده ى خانه آويخته بود، افتاد كه مى گفت: اكنون كه ديدگان مردم به خواب رفته و ستارگان سير تصاعدى خود را طى مى كنند، تو اى پروردگار من زنده و بيدار و قيوم، قائم بالذات و پاينده اى. پادشاهان در اين وقت شب، درها را به روى مردم بسته و نگهبانان از آنها حراست مى كنند، اما ابواب رحمت تو به روى همگان، هميشه باز است "و حاجتمندان در هر وقت و هر زمان مى توانند عرض حاجت كنند و در اين بين مانعى بر سر راه آنها نيست"اكنون من عاجز و ناتوان، به تو روآورده ام، تا نظر رحمت خود را بر من بيفكنى، اى بهترين رحم كنندگان.
سپس اين اشعار سروده و مى گفت:
اى كسى كه دعاى مضطران و بيچارگان را در دل شب اجابت نموده، سختى ها و مصائب و دردها را برمى دارى. زيارت كنندگان خانه ات، همه در خوابند، اما تو اى پاينده و قائم به ذات خويش هميشه بيدارى.
پروردگارا به آن دعايى كه به من آموخته اى"يا دعايى كه مامور شدم تو را به آن بخوانم" تو را مى خوانم پس به اشك سوزانم، به حق خانه و حرم امنت، ترحم نموده و مرا ببخش.
بار الها! اگر عفو و بخشايشت، در انحصار نيكوكاران بوده و شامل گنهكاران نشود، اين گنهكاران بيچاره، به كه روآورند و كيست آنكه آنها را به بخشيدن نعمتها خرسند نمايد.
اصمعى گويد: پس از شنيدن اين كلمات جانسوز و روح پرور، به فكر افتادم كه گوينده ى اين كلمات و سراينده ى اين اشعار كيست؟ در پى او روانه شدم تا او را بشناسم، ديدم او سيدالساجدين زين العابدين عليه السلام است.





ادامه دارد.....

صبور
2013_06_17, 10:21 AM
عظمت خداوند نزد اهل تقوا

عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم

واژه ها
عظم: بزرگى قدر و مقام و عظمت است.
خالق: آفريننده، خلق كننده، به وجود آورنده است.
نفس: جان، روح، روان، قوه اى است كه بدان جسم زنده است. جوهرى است مجرد و متعلق به بدن، به شكل تعلق تدبيرو تصرف و او جسم و جسمانى نيست و اين مذهب بيشتر محققان از حكما و متكلمان است. نفس انسان را سه نشات است: اول نشات صور حسيه ى طبيعيه و مظهر آن حواس خمس ظاهره است كه دنيا هم گويند.
نشات دوم اشباح و صور غائيه ى از حواس است و مظهر آن حواس باطنه است كه عالم غيب و آخرت هم گويند.
سوم نشات عقليه است كه دار مقربين و دار عقل و معقولاست و مظهر آن قوه ى عاقله است.
صغر: خرد گرديدن، خوار شدن، خردى و كوچكى است.
دون: غير، سواى، مقابل فوق، پست و فرومايه است.
عين: چشم، ديده، جمع: اعيان، اعين، اعينات و عيون و به معانى برگزيده، خالص، بزرگ قوم و مهتر قوم نيز، آمده است.
ترجمه:
مولا مى فرمايد: عظمت و بزرگى آفريدگار جهان درگستره ى جان و روان اهل تقوا چنان بزرگ جلوه كرده كه ماسوى الله را، خرد و كوچك مىبيند.

شرح:

هويت نفسانى متقين به لحاظ دارا بودن خصايص و ملكات،به گونه اى است كه در جان خود، خدا را با عظمت و غير از او هر چه هست خرد و كوچك مى نگرند، به اين دليل كه نفس با تجرد وسيعش، مظهر تجلى حق است و ممكنات از ديد چشم بيرون نبوده و از حيطه ى چشم، گامى فراتر نمى نهند.

چون نفس ناطقه ى قدسيه، نشانه و ظل وجود حقيقى وآيه و علامت توحيد و مكتب اسماء جمال و جلال الهى است. پس در عين بلندى مرتبه، دانىو در عين نزديكى، عالى و در حال ظهور، مخفى و در هنگام خفا، هويدا مى باشد و نسبت وىبه قوا و حواس، مانند نسبت حركت توسطيه، به حركت قطعيه است و تمام قوا خادم و مقهورو مسخر اراده ى وى مى باشند، پس نيروهاى ظاهرى و باطنى نفس، فاعل بالتسخيرند.
محققان گويند: چون نفس ناطقه، داراى وحدت ظليه است و مراتب متفاضله اى دارد و تمام قواى ظاهرى و باطنى، شئون ذاتى او مى باشند، پس خودنفس عاقله و متوهمه و متخيله و حساسه و محركه و متحركه است.
نفس آدمى چون داراى وحدت ظليه است، صلاحيت دارد كه حقيقت صفات الهى، عظمت، قدرت، حيات،خالقيت و رازقيت را درك نمايد، چرا كه نفس ناطقه ى قدسيه، مظهر اسماء جمال و جلال الهى و ظل وجود حقه ى حقيقيه است و مى تواند در وجود خود، وسعت و عظمت و بزرگى الهى را ببيند،نيروهاى باطنى و ظاهرى كه از آنها ديده و ديد است همان را مى بيند كه نفس مظهر آن مىباشد.
بنابراين آنچنان عظمت و بزرگى آفريننده ى جهان،در ديد آنان وجود دارد كه ماسواى او هر چه بينند، خرد و كوچك است به لحاظ اينكه وجودمطلق، جمال مطلق و قيوميت مطلقه از آن اوست زيرا او واجب الوجود بالذات است و واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جميع الجهات و الحيثيات است، اما ممكنات با قصور ذاتىو احتياجى كه به علت حدوث و بقا دارند، رشحه و قطره اى از رشحات درياى بى پايان فيض اويند، اگر فرضا علت ايجاد و ابقاء براى ممكن نبود، هيچ ممكنى تحقق نمى يافت.
بنابراين عالم خلقت، با آن وسعت و پهناورى، پديدهاى از تجليات حق است، كه از اراده ى مطلقه ى كن شكل گرفته و در اين مسير هر كس و هرچيز، به آرايش هستى و حيات درآمده است.
كوتاه سخن آنكه مومن به نورالهى و در شعاع آن همه ى اشياء را به حقيقتش مى بيند، المومن ينظر بنورالله و به سركل شى ء هالك الا وجهه "فيضه" واقف مى شود.




ادامه دارد....

صبور
2013_06_18, 10:12 AM
فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ فِيهامُنَعَّمُونَ، وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ فِيها مُعَذَّبُونَ بابهشت چنان اند كه گويى مى بينندش و غرق نعمتهايش هستند. و با دوزخ چنانند كه گويى مىبينندش و به عذاب آن گرفتارند




گستره ى ديد اهل تقوا





فهم و الجنه كمن قد رآها فهم فيها منعمون و هم و النار كمن قد رآها فهم فيها معذبون

واژه ها
جنت: بهشت، فردوس، بوستان و باغ، جمع: جنان.
تنعم: به ناز و نعمت رسيدن، به ناز و نعمت زيستن و مال و نعمت داشتن.
نار: جسمى داراى روشنائى و گرما كه از سوختن چوب و ذغال و مانند آن پديد آيد، شعله، سوز، قهر، خشم، دوزخ و جهنم.
عذاب: شكنجه، عقوبت، صدمه، عذاب كردن، تعذيب، شكنجه دادن و عقوبت كردن.

ترجمه:
پس آنان "متقين" به كسى مى مانند كه بهشت را با چشم ديده و در آن متنعم است و همچون كسى هستند آتش دوزخ را مى نگرد كه در آن عذاب و شكنجه مى شود.

شارح خويى مى گويد: چونكه در وصف هفتم از اوصاف متقين و شدت اشتياق آنان به بهشت و ترسشان از جهنم، بيان شد، اين جمله پس از آن آمده و اشاره به مرتبه ى رجاء آنها "آنهم در حد يقين" و به خوف و ترس آنها "باز هم در حد يقين" نموده است، حاصل سخن آنكه در رجاء و خوف، به جايى رسيده اند كه در اين نشئه خود را در بهشت و يا دوزخ مى بينند.
پارسايان كه وجودشان، به حقيقت بينى و واقع نگرى آراسته است، از سويى به رحمت واسعه ى الهى اميدوارند كه در آنجا خود مستحق تفضل خداوندى و از آن پس دخول در بهشت و تنعم به نعم پروردگار مى بينند و از سوى ديگر، آنچنان ترسانند كه گويا گناهان بزرگ و غير قابل بخششى مرتكب شده اند و از رحمت پروردگار محروم خواهند ماند.
فاصله ى اينجا و آنجا، تنها در حد كاف تشبيه است، زيرا عبادات و طاعات در اين جهان، همانند وجود عينى بهشت در آن جهان آخرت است كه شخص او را مى بيند چنانچه گناه در اينجا همانند آن است كه شخص، كيفر گناهان را با ديده ى خود بيند و در جهنم معذب باشد.
و ما تقدموا لانفسكم من خير تجدوه عندالله.: و هرگونه نيكى كه براى خويش از پيش فرستيد، آن را نزد خدا بازخواهيد يافت.
و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا: و هر كه در اين "دنيا" كوردل بود، در آخرت "هم" كور "دل" و گمراه تر خواهد بود.

بهشتى يا جهنمى شدن انسان: اين عالم، در رابطه با كردار آدميان، به تعبيرى كشتگاه ناميده شده، بدين جهت كه تنها انسان است كه مى كارد و درو مى كند، و اگر محبت و گرايش به دنيا را اساس خطاها و گناهان گفته اند، به همين جهت مى باشد، انتخاب راه به عهده ى خود انسان، ولى با هدايت پروردگار است، كه مى فرمايد:
انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا: ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد "و پذيرا گردد" يا ناسپاس!
در آيه ى مباركه ى لها سبعه ابواب لكل باب منهم جزء مقسوم: "دوزخى" كه براى آن هفت در است و از هر درى بخشى معين از آنان "وارد مى شوند".
در اينجا نكته اى گفته اند و آن اينكه راه انسان، به دوزخ از دو چشم و دو گوش و زبان و بطن و فرج است، اما با عقل و رهبرى آن، مى تواند راه بهشت در پيش گرفته، اين اعضا را در اين راه استخدام نمايد.

بعضى مفسران نام هشت بهشت را، از مجموع آيات و روايات چنين استفاده نموده اند:
1. جنت فردوس، ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات كانت لهم جنات الفردوس نزلا.:
بى گمان كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، باغهاى فردوس جايگاه پذيرايى آنان است.
2. جنت عدن: جنات عدن التى وعد الرحمن عباده بالغيب.: باغهاى جاودانى كه "خداى" رحمان به بندگانش در جهان ناپيدا وعده داده است.
3. جنت خلد: قل اذلك خير ام جنه الخلد التى وعد المتقون.: بگو: آيا اين "عقوبت" بهتر است يا بهشت جاويدان كه به پرواپيشگان وعده داده شده است.
4. جنت الماوى اما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فلهم جنات الماوى نزلا.: اما كسانى كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند، به "پاداش" آنچه انجام داده اند در باغهايى كه در آن جايگزين مى شوند پذيرايى مى گردند.
5. دارالسلام والله يدعوا الى دارالسلام.: و خدا "شما را" به سراى سلامت فرامى خواند.
6. دار القرار: و ان الاخره هى دار القرار.: و در حقيقت، آن آخرت است كه سراى پايدار است.
7. جنات النعيم: اولئك المقربون فى جنات النعيم.: آنانند همان مقربان "خدا" كه در باغستانهاى پرنعمت مى زيند.
8. دارالجلال و الاكرم، در خلاصه ى تفسير منهج روايت نموده كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر مردى گذشت كه در نماز مى گفت: يا ذالجلال و الاكرام، حضرت به آن مرد گفت: دعاى تو به اجابت رسيد.
جلال نام بهشتى است، محيط به عرش رب العزه و ميان آن و بهشتى كه بندگان در آن باشد، هفتصد سال راه است.

انسانى كه طالب سعادت است، با قلبى آكنده از آمال و آرزو و با كوله بار ايمان و نيايش مى گويد: ارحم من راس ماله الرجاء: خدايا به آن كس كه جز رجاء و اميدوارى، در جهت رضاى تو سرمايه اى ندارد رحم كن، به سوى رضوان الهى مى شتابد و از خوف مقام پروردگار و هراس از آينده ى نامعلوم اشك گرم و سلاحه البكاء: وسيله و سلاحى جز گريه ندارد، از ديده مى بارد.
عبدالله بن رواحه كه در جنگ موته به شهادت رسيد، پس از نزول آيه ى كريمه ى:
و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا. ثم ننجى الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيا.: و هيچ كس از شما نيست مگر "اينكه" در آن وارد مى گردد، اين "امر" همواره بر پروردگارت حكمى قطعى است. آنگاه كسانى را كه پرواپيشه بوده اند مى رهانيم و ستمگران را به زانو در افتاده در "دوزخ" رها مى كنيم.
هميشه گريان بود، از او سبب گريه اش را پرسيدند، گفت: ورود به دوزخ حتمى است اما به بيرون آمدن از آن اطمينان ندارم: ملست ادرى كيف لى بالصدر بعدالورود
درباره ى ورود در اين آيه، مفسران سخنى دارند كه مى گويند: ورود به معناى وصول، حضور، اشراف و مشاهده گرفته اند، چنانكه در تبيان و غيره مطابق روايت تفسير على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السلام به معناى دخول نيست به دليل آيه ى: ان الذين سبقت لهم منا الحسنى فاولئك عنها مبعدون لا يسمعون حسيسها و هم فيما اشتهت انفسهم خالدون لا يحزنهم الفزع الاكبر. كه به اين مطلب اشاره دارد و بعضى نيز، ورود را به مرور از پل صراط حمل كرده اند و برخى آن را به معناى دخول گرفته اند و مى گويند بر مومنان سرد و سلامت است.



ادامه دارد...

صبور
2013_06_18, 03:27 PM
مراحل يقين


پیش از اين اشاره شد كه اهل تقوا، خود را بين خوف و رجاء يعنى اميدوارى به فضل الهى و خوف از سخط خداوند، در حد يقين قرار داده و نشئه ى آخرت را در اين عالم مى بينند. توضيح مطلب اين است كه علماى ادب مى گويند: راى از افعال قلبى است كه به دو مفعول و گاهى به سه مفعول متعددى مى شود، مانند: رايت زيدا قائما: يعنى يقينا زيد ايستاده است و اگر به باب افعال رود، به سه مفعول متعدى مى گردد.
يقين، داراى سه مرحله و رتبه است. علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين. علم اليقين، مانند اينكه انسان مى داند، در نقطه اى از شهر آتش سوزى اتفاق افتاده و دود ناشى از سوختگى، فضاى شهر را پوشانده است در اين حال ترديدى ندارد كه آتش سوزى اتفاق افتاده است، اما منشاء علم او، تنها دود متصاعد بر اثر آتش سوزى است.
عين اليقين، مانند اين است كه علاوه بر ديدن و مشاهده ى دود، خود آتش را نيز مى بيند و عينيت خارجى آن را تماشا مى كند.
حق اليقين، مانند اينكه علاوه بر مرتبه ى فوق، يعنى مشاهده ى دود و آتش خود را نيز، در محاصره ى آتش مى بيند.
در اين مراتب سه گانه، حق اليقين از عين اليقين برتر و عين اليقين از علم اليقين بالاتر است.
خام بدم، پخته شدم، سوختم نيز، مراتب يقين را بازگو مى كند.
بنابراين متقين در اين جهان، با ديد وسيع خود و دور از هر ابهامى، حقايق اشيا را تا سرحد حق اليقين، مى بينند و فاصله هاى زمانى و مكانى، مانع بينش و بصيرت قلبى آنان نمى شود.
روايت ذيل گوياى همين مطلب است. اسحاق بن عمار گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: .:
پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله و سلم نماز صبح را با مردم به جا آورد و ناگهان جوانى را ديد، لاغراندام، رنگ پريده و ديده فرورفته كه در گوشه ى مسجد نشسته بود حالت غير عادى او، براى پيامبر، سوال برانگيز بود، از اينرو به او فرمود: شب را چگونه صبح نمودى؟ عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم با يقين صبح نمودم! پيامبر با تعجب فرمود: هر يقين را علامت و نشانه اى است؟ علامت يقين تو چيست؟ اين سوال به اين جهت بود كه او ادعاى امرى نادرالوقوع داشت، جوان گفت: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقينم مرا به اندوه كشانده و خواب از چشمم ربوده و روزها تشنه ام نموده است، دل از دنيا بركنده ام و نفسم از دنيا و هر چه در آن است روگردان شده و كناره گرفته است، چنان كه گويى عرش پروردگار محل نزول حكم قضا و تقدير را مى نگرم كه براى حساب نصب شده و خلائق براى حساب گرد آمده اند و من هم در آن جمع حاضرم. بى گمان بهشتيان را مى بينم كه در بهشت متنعم اند و يكديگر را شناخته و به هم خوش آمد مى گويند و بر تختهاى عزت تكيه زده اند و همچنين دوزخيان را مى بينم كه در جهنم معذب اند و از شدت عذاب فرياد مى كشند و هم اكنون زفير "نفس كشيدن" جهنم، گوشم را پر نموده است.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از شنيدن گفتار وى كه از واقع يقين او بازگو مى كرد، رو به اصحاب نموده و فرمود: اين بنده ايست كه خداوند قلب او را به نور ايمان روشن نموده است. آنگاه رو به او كرد و فرمود: بكوش تا بر اين عقيده، استوار بمانى، "زيرا يقين هم همانند ديگر امور قلبى، قابل زوال است چه اينكه پيامبر به حفظ و نگهدارى آن توصيه مى نمايد" جوان گفت: يا رسول الله! برايم دعا كن، تا خداوند شهادت در ركاب تو را روزيم نمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى او دعا كرد، مدتى نه چندان طولانى گذشت كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جنگى كه شخص آن حضرت حضور داشت شركت نموده، پس از شهادت نه نفر كه او دهمين آنان بود به فيض شهادت نائل شد.
كوتاه سخن آنكه اهل تقوا، "پرواپيشگان" آنچنان به حليه ى صفاى باطن آراسته شده اند كه گويا مانعى جلو ديد حقيقت بين آنها وجود ندارد و به مضمون اللهم ارنى الاشياء كما هى: خدايا حقيقت اشيا را آنچنان كه هستند به من نشان بده و آگاهم نماى. در اين جهان، حقايق نشئه ى ديگر "قيامت" را مى نگرند و به آن واقف اند.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_18, 03:43 PM
قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ،وَ أجْسادُهُمْ نَحِيفَةٌ، وَ حاجاتُهُمْ خَفِيفَةٌ، وَ أ نْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ
دلهايشان اندوهگين است و مردم از آسيب شان در اماناند و بدنهاشان لاغر است و نيازهاشان اندك است و جانشان به زيور عفت آراسته است



قلب حزين



قلوبهم محزونه


واژه ها
قلب: عضو مركزى دستگاه گردش خون، در انسان و حيوانات ديگرى كه داراى گردش خون مى باشند.
قلب: جسم لطيف صنوبرى شكل و مركب روح بخارى است كه روح حيوانى باشد و منشاء حيات، حس و حركت است و در همه ى حيوانات هست و سارى در همه ى اعضاى بدن است.
قلب: لطيفه اى روحانى كه عبارت است از حقيقت انسان. اين قلب كه عالم، مدرك و عارف است و همان كه مخاطب و معاقب است. اين قلب با قلب جسمانى، علاقه و ارتباط اسرارآميزى دارد كه چگونگى آن علاقه و ارتباط، به نحو روشنى به وصف درنمى آيد. قدر مسلم اين است كه سنخ اين علاقه و ارتباط مادى نيست و كارى به گوشت و خود دل ندارد، بلكه از قبيل علاقه ى وصف به موصوف است كه فقط اهل كشف، به خصوصيات آن واقفند.
قلب به اين معنا، تقريبا همان است كه حكما آن را نفس ناطقه مى نامند و وظيفه و عمل آن، بيشتر عمل ادراك است تا احساس و در حالى كه مغز به معرفت حقيقى خدا نمى تواند برسد، قلب قادر به ادراك ذات و باطن همه ى اشياء است.
چون قلب به نور ايمان و معرفت روشن شود، آينه ى تجلى همه ى معارف الهى خواهد شد، بلكه ذات حق، در آن تجلى خواهد نمود. اما اين صفا و كمال، به ندرت حاصل مى شود، زيرا قلب غالبا به واسطه ى غفلت محجوب و در نتيجه ى معصيت تاريك مى گردد، يعنى صور و نقوش مادى و شهوانى آن را آلوده ساخته است.
قلب بين عقل و هوى در كشمكش است، به اين معنا كه قلب انسان، معركه ى جدالى است بين جنود خدا و شيطان و هر دسته از راهى، در تسخير آن مى كوشند. از يك دريچه، معرفت خدا به قلب مى رسد و از دريچه ى ديگر وساوس حس و شياطين، بنابراين چنانكه گفته اند:



آدميزاده طرفه معجونى است




كز فرشته سرشته وز حيوان








گر كند ميل اين شود پس از اين







ور كند ميل آن شود به از آن









































از يك طرف، ممكن است، پست تر از حيوان شود، زيرا حيوان فاقد معرفت است و قهرا نمى تواند ترقى كند و كمال بيابد و از طرف ديگر، ممكن است، از فرشته بگذرد، زيرا فرشته فاقد شهوت است و نمى تواند تنزل كند.

حزن: اندوه و غم، كه در حكمت عملى "اخلاق" يكى از كيفيات نفسانى است كه از تبعات آن حركت روح است به درون به نحو تدريج و يا حصول قبض است در اثر وقوع مكروه يا فوت محبوبى.

امام صادق عليه السلام در اين بيان كوتاهی، سيماى واقعى عارفان را ترسيم نموده، مى فرمايد: اندوه و غمگينى، علامت و نشانه ى شناخت عارفان است به جهت واردات غيبى فراوان كه به باطن آنان راه دارد، از اينرو به خود مى بالند كه به سر عظمت و كبريايى خداوند واقفند و محزون، در ظاهر گرفته خاطر و خاموش، اما در باطن گسترده و عامل بسى اسرار است.
با مردم همانند بيماران پژمرده كه حال سخن گفتن را ندارند، مواجه، اما با خدا همانند نزديكان و مقربان راز دل مى گويد. از سويى با گرفتاريها، مصيبتها، روبه رو و از سوى ديگر، سكوت و خاموشى، سراسر وجودش را در بر گرفته به اين معنا كه در مورد مصائب و امتحانات پياپى، هرگز زبان به شكايت و يا اظهار درد و محنت نمى گشايد، در مقايسه حزن با تفكر مى فرمايد: تفكر و انديشه، پيشگام در مسير حركت همگان است، اما حزن تنها به عارفان اختصاص دارد، آنچنان با اندوه و حزن الفت گرفته اند كه اگر از آنها و لو يك لحظه برداشته شود، استغاثه مى كنند و به خدا پناه مى برند.
چرا اهل تقوا محزونند؟ علت اين حزن، خوف از عقاب خداوند است، بدين جهت كه احتمال تقصير و عدم شرايط قبولى اعمال، براى آنها وجود دارد و چنين خوفى، هميشه در دل آنان، جاى داشته و از پى آن، هاله اى از حزن دلهاى آنها را در بر گرفته است، قرآن كريم مى فرمايد: و الذين يوتون ما آتوا و قلوبهم وجله انهم الى ربهم راجعون.: و آنان كه آنچه وظيفه ى بندگى و ايمان است، به جاى آوردند و باز دلهاى آنان براى روزى كه به خدا رجوع نمايند، ترسان است. و ممكن است علت حزن آنها، خشيت از مقام الهى باشد كه معناى آن، تالم قلب است به سبب توقع و انتظار امر مكروه در آينده كه گاه به واسطه ى ارتكاب كثرت جنايت است و گاه به واسطه ى معرفت جلال خداست.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_18, 03:50 PM
ايمنى مردم از اهل تقوا

و شرورهم مامونه
شر: بدى، كار بد، ضرر، شر رساندن، بدى رسانيدن، كار بدى در مورد كسى كردن، ضرر رساندن.
الشر الذى يرغب عنه الكل كما ان الخير هو الذى يرغب فيه الكل و ضده الشر و قال بعض: الشر نقيض الخير و هو اسم جامع للرذائل و الخطايا، جمع: شرر.
راغب در مفردات، سربسته مى گويد: شر چيزيست كه همه از آن روگردان و به بد بودن آن اعتراف دارند.
خير: چيزيست كه همه به آن مايلند و خوبى آن را معترفند. ضد خير، شر است "يعنى امر وجودى است" ديگرى گفته كه شر نقيض خير است "امر عدمى است" و اين شر، نام رذيلتها، گناهان و اشتباهات و جمع آن شرر است.
امن: بى خوف، بى بيم، ايمن. مامون: زنهار داده، امان داده شده.
على عليه السلام مى فرمايد: پرواپيشگان از شرور و بديها امن داده شده اند، يعنى مردم نسبت به رفتار آنها، در امنيت به سر برده، بيم و خوف ندارند، چرا كه به كسى ظلم و ستم روا نمى دارند.
شرح:

مصداق واقعى المسلم من سلم المسلمون من لسانه و يده: مسلمان كسى است كه مسلمانان، از زبان و دست او سالم و در امان باشند. جهت ديگر آنكه منشاء بديها و زيانكاريها، از محبت دنيا نشات گرفته كه پرواپيشگان از دنيا روگردان و در نتيجه، از مفاسد و شرورى كه از محبت دنيا، پديد مى آيد بركنارند.

ادامه دارد....

صبور
2013_06_19, 08:49 AM
اهل تقوا لاغر اندامند

و اجسادهم نحيفه
بدنهاى پرواپيشگان نحيف و لازم است.

جسد: كالبد، تن، بدن، جسم شخص مرده، جمع: اجساد. جسم: تن، بدن چيزى كه داراى ماده باشد و فضايى را اشغال كند. هر چيزى كه داراى طول، عرض و عمق باشد و بتوان آن را با حواس پنجگانه ى ظاهر درك كرد، جمع: اجسام و جسوم.

نحيف: لاغر و نزار، يا آنكه خلقه كم گوشت است نه از ضعف و هزال.

جسد ظرف تعلق روح است و در لذتها و آلام روح، از آن تبعيت دارد. روح هر چه را كه بخواهد، بدن پيرو آن مى باشد. انسان كه از سويى مانند حيوانات، قواى شهوانى دارد و از سوى ديگر، به مانند فرشتگان، داراى نيروى عقلانى است، اگر به سوى شهوات، خوردن، خوابيدن، استراحت و لذتهاى ديگر، روآورد، غالبا بر ابعاد جسمش، افزوده و اگر شهوات را ترك كند، از ابعاد جسمى او كاسته، نحيف و لاغر مى گردد. با توجه به بيانى كه مولا درباره ى ياران پيامبر، از پريدگى رنگ، گرسنگى و غبارآلودى داشت، علت لاغر بودن پرواپيشگان روشن است، چرا كه آنان از لذتهاى دنيا كه به گونه اى، تن پرورى و رفاه زيستى است كناره گرفته، به اندك غذا و آسايشى قناعت مى كنند. با اين وصف، لاغر و نحيف بودن آنان، طبيعى به نظر مى رسد.
اما اين لاغر بودن، دليل بر ضعف و ناتوانى روح آنها نيست، بلكه برعكس هر قدر نحيف و لاغر باشند، نيروى ايمان و صلابت روحشان بيشتر است، تا آنجا كه مانند كوه بزرگ كالطود العظيم با سرمايه ى ايمان، در مقابل مشكلات ايستادگى نموده، بر آنها فائق مى آيند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم: فرمود: نيروى مومن، در قلب اوست آيا نمى بينيد كه گاهى، با بدن ضعيف و جسم لاغر، در شب به نماز برخاسته و در روز، روزه دار است؟ و فرمود: مومن از كوههاى استوار، در ديانتش سخت تر و استوارتر است، به اين دليل كه گاهى از كوه جزيى كنده مى شود، اما احدى نمى تواند از ايمان مومن بكاهد و چيزى را از آن جدا نمايد.
امام صادق عليه السلام فرمود:
ان المومن اشد من زبر الحديد ان زبر الحديد، اذا ادخل النار تغير و ان المومن لو قتل ثم نشر ثم قتل لم يتغير قلبه.: مومن از پاره هاى آهن، سخت تر و پر صلابت تر است، چرا كه پاره هاى آهن، به هنگام رسيدن به آتش، صلابت خود را از دست مى دهد، اما مومن، اگر كشته شود و دوباره زنده و سپس كشته گردد، قلب او تغيير نمى كند "او همچنان در سنگر عقيده، محكم و استوار است و براى حفظ ايمان، تا پاى جان ايستاده است".


ادامه دارد...

صبور
2013_06_19, 08:55 AM
سبكبارى اهل تقوا

و حاجاتهم خفيفه
يعنى حاجت و نياز آنها در دنيا سنگين نيست و در حد ضرورت، به معيشت اندك اكتفا نموده و سبك بارند.


حاجت: ضرورت، احتياج، نياز، اميد، آرزو و قبله ى حاجتها. جمع حاجات، حوائج.
خفيف: سبك در مقابل سنگين، چابك در عمل و حركت، خوار و بى مقدار. جمع اخفاء خفاف، اخفاف.


شرح:

پرواپيشگان كه پايان عمر را با ديده ى عبرت، نگريسته اند، در رهگذر دنيا سبك بار و خفيف المئونه اند. احتياجات زندگى را، بدون طول و عرض و در حد ضرورت، تامين و به ساخت و پرداخت دنيا نياز ندارند.
آنها مى دانند، هر اندازه در فكر لذايذ ناچيز و زودگذر دنيا قرار گيرند، فرصتهاى پرفايده، سريعا از دستشان مى رود، از اين جهت به فكر زرق و برق زندگى نيستند. تنها فكر آنها اين است كه براى آخرت آخرين منزل زاد و توشه، تهيه نمايند و اين هم بدون اعراض از زخارف دنيا، هرگز فراهم نمى شود.

انسان كه داراى ابعاد گوناگون و جهات متعدد است، به هر جهتى كه توجه نمايد، به همان راه مى رود و از ديگر جهات غافل مى شود، اگر به لذتهاى مادى روى آورد و در فكر تهيه ى وسائل آن باشد، از معنويات و عمده ى صفاى باطن خبرى نيست. او كه نمى خواهد كاخ نشين باشد و كوخ نشينى هم كه مونه ى زيادى لازم ندارد. هميشه زبانش گوياى اين است:
کوخى كه معنويت و فضيلت از درون و برون آن مى تابد، با كاخ كاخ نشينان، قابل قياس نيست و از اين جهت، هميشه قلبش آرام و مطمئن است كه در جاى ديگر حساب نخواهد داشت.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_19, 09:00 AM
صفات مومنين از ديدگاه امام صادق

عن ابى عبدالله الصادق عليه السلام قال: المومن حسن المعونه، خفيف الموونه، جيد التدبير لمعيشته، لا يلسع من جحر مرتين.: مومن: كمك كار، سبكبار، مدبر و كاردان خوبى است و از يك سوراخ، دو مرتبه گزيده نمى شود "كنايه از اينكه در يك مورد، دو مرتبه فريب نمى خورد".
فرق بين نهش، لسع و لذغ، اين است كه نهش، گزيدن با دندان است و يقال: نهشه الكلب "سگ او را گزيد" و در مورد نيش زنبور و عقرب لسع استعمال مى شود و با دهان، مانند مار گزيدن را لذغ مى گويند.

شرح حديث:

1. ياور و كمك كار خوبى است، به اين معنا كه با ديد: يلى الخلقى، به مستمندان و نادارايان توجه دارد و با دست رنج كار خود، طبقه ى محروم و مستضعف را از بى نوايى به نوا مى رساند. منطق من راحتم به ديگران چه كار، در برنامه ى زندگى او واژه اى ندارد.

2. خفيف المونه است، يعنى سبك بار و با بعد: يلى النفسى، خود را از آلايش دنيا كناره زده، از اين جهت به خود توجه ندارد كه به ساز و برگ دنيا بپردازد.

3. تدبير و كاردانى، در امر معاش درآمد و مصرف، يكى ديگر از صفات و ويژگيهاى مومن است كه با برنامه ريزى، چه در امر معيشت و چه كارهاى ديگر، تعادل زندگى را از دست نداده و به هيچ كارى، بدون تفكر و تدبر، اقدام نمى كند. او ساده لوح و بى تفكر نيست، هميشه با دقت جوانب امور را مى نگرد.

مثلا در صحنه ى اجتماع و برخورد با افراد، با تيزبينى و هوشيارى روبه رو مى شود، نخست طبق سنت نوع دوستى، با خوش بينى، به عمل افراد نگاه نموده، با آنها خوش رفتار و خوش گمان خواهد بود.

اما همين كه ديد، افرادى حق ناشناس، با فريب و نيرنگ مى خواهند، او را طعمه كنند، جور ديگرى عمل مى كند و به آنان مى فهماند كه او فريب خور نيست. آرى ممكن است فردى، يا افرادى، به ظاهر درستكار، از خوش بينى او سوءاستفاده نمايند، اما در نوبت دوم، هرگز فريب آنها را نمى خورد و المومن لا يلسع من جحر مرتين گوياى همين مطلب است.

بدين جهت، اگر فردى از راه صفا و انسان دوستى، وارد شد و عملى نادرست انجام داد، سپس به عذرخواهى پرداخت و مورد قبول مومن واقع شد، نبايد تصور كند كه اين از زرنگى او بوده و هميشه مى تواند، اين عمل و يا مانند آن را تكرار نمايد.

كلمه ى لا در روايت براى نفى و يا نهى است، اگر نفى باشد، معنايش اين است كه مومن هرگز از يك سوراخ، دو مرتبه گزيده نمى شود ولى معناى: مومن هرگز از يك سوراخ، دو مرتبه گزيده نشود، معناى نهى است. اين جمله در حديث نبوى نيز وجود دارد.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_19, 09:08 AM
داستان عمر بن عبدالله جمحى و پيامبر



ابوعزه ى شاعر "عمر بن عبدالله بن عثمان جمحى"، با قريش رابطه ى تنگاتنگى داشت و از شعر و شاعرى او، عليه پيامبر، حداكثر استفاده را مى نمودند و در حقيقت شمشير برنده ى آنها بود. در هر فرصت مناسب، زبان به هجوگويى پيامبر مى گشود، وى با همكارى قريش، در جنگ بدر شركت نموده و در گير و دار جنگ اسير شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه از هجوگويى او اطلاع داشت، دستور كيفر او را صادر نمود، وى كه خود را در چنگال مرگ مى ديد و چاره اى، جز عذرخواهى نداشت، زبان به عذرخواهى گشوده، از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تقاضاى عفو نمود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خاطر عذرخواهى كه العذر عند كرام الناس مقبول: "معذرت خواهى نزد بزرگان مقبول خواهد بود" و از راه انسان دوستى، تقاضاى او را پذيرفت و بدون فداء او را آزاد كرد، اما از او تعهد گرفت كه از اين پس، هجوگويى نكند و با قريش همكارى ننمايد، وى ملتزم به اجراى تعهد شد، ولى آزاد شدن همان و عهدشكستن همان و دوباره، زبان به هجو گشوده و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با زخم زبانش اذيت مى كرد،
پس از گذشت مدتى كه جنگ احد آغاز شد، در اين جنگ نيز، به همراه قريش شركت نمود، باز هم اسير شد و او تنها فردى بود كه در اين جنگ، در چنگال اسارت افتاد. دوباره تقاضاى عفو و گذشت كرد، اما به هيچ وجه عذر او موثر نيفتاد. يعنى كه عفو و بخشش، در مورد تو مفهوم ندارد، تو آن انسانى نيستى كه شايسته ى عفو و گذشت باشى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين وقت، بر مجازات او تصميم گرفت و فرمود: المومن لا يلسع من جحر مرتين آنگاه به عاصم بن ثابت، دستور داد او را گردن زند، فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى او اجرا گرديد.



سبكبارى سلمان فارسى


حسن بصرى گويد: مقررى سلمان در ماه پنج هزار دينار يا درهم "درهم صحيح تر است" بود، همه را به فقرا و مستمندان، مى داد و از دسترنج خود، زندگيش را تامين مى كرد. تمام دارايى وى يك عدد عبا بود كه نيمه ى آن را پهن مى كرد و بر آن مى خوابيد و نيمه ى ديگر را، به جاى روانداز استفاده مى نمود. او داراى خانه و منزلى نبود، در سايه ى درختان و ديوارها زندگى مى كرد.
در روايت از امام عليه السلام آمده است كه سلمان مقررى سالانه ى خود را كه مى گرفت، به اندازه ى مصرف يكسال برمى داشت و بقيه را، بين فقرا تقسيم مى نمود.
زمانى كه والى مدائن بود، جلد خرما مى ساخت و مى فروخت و صرف خود مى كرد و مى گفت: دوست ندارم از چيزى، جز دسترنج خود استفاده كنم. وى در جنگ خندق، حضور داشت و گفته اند، در جنگ بدر و در جنگهاى بعدى نيز، شركت داشت.
ابن نباته گويد: از على عليه السلام درباره ى سلمان، پرسش نموده و گفتم: نظر شما درباره ى او چيست؟ فرمود: چه گويم درباره ى مردى كه وجودش و خلقتش، با طينت ما عجين شده و روح وى، به روح ما نزديك است. خداوند او را به تمام علوم و دانشها از ابتدا تا انتها ظاهر و باطن، پنهان و آشكار، اختصاص و امتياز داده است.
سپس فرمود: روزى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شدم، ديدم سلمان روبه روى آن حضرت نشسته بود، ناگهان مرد بيابان نشينى "اعرابى" وارد شد و سلمان را از جايش دور نموده و به جاى او نشست! پيامبر، از اين حركت جسورانه، بى نهايت ناراحت شد، عرق از جبينش مى ريخت و ديدگانش، از شدت غضب سرخ شد و به آن مرد فرمود: اى اعرابى، جاى چه كسى را اشغال كرده اى؟ مردى كه خدا در آسمان، او را دوست مى دارد و پيامبر در زمين! بر جاى كسى نشسته اى كه هر وقت، جبرئيل نزد من مى آيد از جانب خداوند، به من پيام مى رساند و مى گويد: خدا تو را امر مى كند كه بر وى سلام پروردگارش را ابلاغ نمايى. بدانكه سلمان از من است، هر كس او را جفا كند، به من جفا نموده و هر كس او را اذيت كند، مرا اذيت نموده و هر كس از او كناره بگيرد و او را از خود دور كند، مرا دور نموده و از من كناره گرفته است و هر كس با او نزديك شود، به من نزديك شده. اى اعرابى درباره ى سلمان، خود را به غلط مينداز و ادعاى مقام او را مكن، چرا كه خداوند تبارك و تعالى به من امر نمود، تا او را به جميع علوم بلايا، منايا، انساب و داورى حق فصل الخطاب آگاه سازم.
نوشته اند كه وقتى والى مدائن بود، يك روز به علت طغيان رودخانه ى دجله، اوضاع شهر به هم ريخت و مالداران و ثروتمندان، براى انتقال دارايى خود، به جاى امن، سخت پريشان بودند و سر و صداى مردم، سطح شهر را فراگرفته بود، سلمان بدون هيچگونه ناراحتى، مطهره "آفتابه" و سفره ى نانى را كه داشت، بر عصاى خود بست و به شانه انداخت، آنگاه روى تل بلندى كه بر شهر اشراف داشت ايستاد و گفت: هكذا نجى المخفون: "اينگونه سبكباران نجات مى يابند" يعنى سبكباران همانگونه كه در دنيا، دلهره و اضطرابى ندارند، در سراى ديگر "قيامت" نيز، از مناقشه ى حساب، درامان خواهند بود.
در آن بيمارى كه از دنيا رفت، سعد ابن ابى وقاص به عيادت او آمد، پس از احوال پرسى، سلمان را گريان ديد كه مى گفت: گريه ام براى فراق دنيا نيست و از مرگ نيز، بى تابى نمى كنم، ولى گريه ام، براى اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ما پيمان گرفت كه از دنيا تنها به اندازه ى توشه ى يك مسافر بگيريم، اكنون در اطراف خود اينها را مى بينم. سعد گويد: نگاه كردم، نزد او جز آفتابه و يك ديگ و طشتى، چيز ديگرى وجود نداشت.


ادامه دارد.....

صبور
2013_06_19, 09:15 AM
پاكدامنى اهل تقوا


و انفسهم عفيفه

متقين و پرواپيشگان پارسا و پاكدامند.
عفت: به معناى پاكدامنى و پارسايى، خويشتن دارى، پرهيزكارى از حرام و آبرومندى است.
عفت: حصول حالتى در روح است كه از هجوم شهوت "به مفهوم وسيع آن" جلوگيرى مى كند و اصل آن قناعت نمودن، به چيزى اندك است و جارى مجراى عفافه و باقى مانده ى چيزى است.



شرح:


واژه عفت به مانند واژه ى تقوا، داراى مفهوم وسيعى است كه عبارت از: خويشتن دارى، پرهيز از حرام، پارسايى. مفهوم عفت با تقوا است، اشتراك معنا دارد و اگر عفت به بطن و فرج، اضافه مى شود، نه به خاطر انحصار در اين دو است بلكه به جهت، مصداق بارز و فرد شاخص اين مفهوم مى باشد و نه چيز ديگر، چرا كه گاهى به زبان، عفت لسان، اضافه مى شود و به جان، روح و نفس انفسهم عفيفه نيز، نسبت داده مى شود. علامه ى مجلسى رحمه الله اليه حديثى در باب عفاف نقل نموده كه بازگوى عفت زبان است.
انس مى گويد: پيامبر در جمع اصحاب حضور يافته و فرمود: هر كس دو چيز را براى من ضمانت كند، بهشت را براى او ضمانت مى كنم. ابوهريره كه در بين جمع حاضر بود، گفت: يا رسول الله من اين دو را ضمانت مى كنم، بيان فرماييد كه آن دو چيست؟ فرمود: هر كس بين دو فكش "زبان" و بين دو پايش "فرج" را از حرام نگهدارد، بهشت را براى او ضمانت مى كنم.
متاسفانه ابوهريره، به اين ضمانت وفادار نبود وگرنه اين همه احاديث دروغ را به پيغمبر، نسبت نمى داد. براى صدق اين مدعا و به جهت اطلاع بيشتر، در اين زمينه، به كتاب شيخ المضيره ابوهريره، تاليف محمود ابوريه، مراجعه فرماييد.
علامه ى مجلسى، در شرح اين حديث مى گويد: همه مصيبتها از اين دو عضو، نشات گرفته: كفر به خدا، قول زور، بهتان، الحاد در اسماء و صفات خدا، غيبت و نمامى از جنايات زبان و عمل منافى عفت و شرف، از عضو ديگر صورت مى گيرد.
شكى نيست كه عفت، داراى مفاهيم و مصاديقى است كه تقوا نيز، به همان مفاهيم و مصاديق ناظر است و رعايت هر چيزى كه در تحقق تقوا ضرورت دارد، رعايت عين همان چيز، در تحقق عفت نيز، ضرورى است.
بنابراين، عفت به معناى گسترده اش، يكى از صفات حميده ى هر انسان فضيلت خواه و شرافتمند مى باشد كه پرواپيشگان، تجسم عينى و جامع الاطراف اين خصلت بزرگ بوده و هستند.
مگر نه اين است كه بيشتر مفاسد اجتماعى، از عدم عفت، نشات گرفته و فضيلت و شرافت انسانيت را، در كام خود مى گيرد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خطرهايى كه بعد از او مسلمانان را تهديد مى كند، فرمود:
ثلاث اخافهن بعدى على امتى: الضلاله بعد المعرفه و مضلات الفتن و شهوه البطن و الفرج.: از سه چيز بر امتم پس از خود خائفم: گمراهى پس از معرفت، فتنه هاى گمراه كننده و شهوت شكم و فرج.
علامه ى مجلسى پس از نقل اين حديث مى گويد: و اقول قد وقعت الامه فى كل ما خاف صلى الله عليه و آله عليهم الا من عصمه الله و هم قليل من الامه.: امت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از رحلت آن بزرگوار، در هر چه كه حضرتش از آن خائف بود، واقع شدند، مگر تعدادى كه در عصمت الهى قرار گرفته و بر عهد و پيمان خود، استوار ماندند.
صفحات تاريخ گواه زنده ى بر اين گفتار است كه دنياطلبان، براى رسيدن به مطامع شخصى خود، چه فتنه ها و آشوبها را كه برپا نكردند.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_19, 09:52 AM
صَبَرُوا أيَّاما قَصِيرَةً أعْقَبَتْهُمْ راحَةًطَوِيلَةً، تِجارَةٌ مُرْبِحةٌ يَسَّرَها لَهُمْ رَبُّهُمْ، أرادَتْهُمُ الدُّنْيافَلَمْ يُرِيدُوها، وَ أسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أنْفُسَهُمْ مِنْهَا
چند روز كوتاه دنيا را شكيبايي كرده تا آسايشى ابدىقيامت را به دست آورند، اين تجارت ، كه پروردگارشان نيز برايشان فراهم ساخته، سود بسياردهد. دنيا در طلب آنهاست و آنها از دنياگريزان اند، به اسارتشان مى گيرد ولى جانهاىخويش به فديه دهند تا از اسارت برهند.



شكيبايى اهل تقوا



صبروا اياما قصيره اعقبتهم راحه طويله
صبر: خود نگهدارى و خويشتن دارى از هر چيزى كه عقل يا شرع يا هر دو، اقتضا كنند، مى باشد. پس صبر لفظ عام است كه در موارد مختلف و مصاديق بخصوص استعمال گرديده و در هر مورد نامى جداگانه دارد: خودنگهدارى در مصيبتها و ناگواريها، صبر و شكيبايى ناميده مى شود و ضد آن بيتابى و خودباختگى است. اگر اين واژه در جنگ و مبارزه به كار رود، شجاعت ناميده مى شود و ضد آن را ضجر نامند و اگر در مورد امساك و خوددارى از سخن گفتن باشد، آن را كتمان و ضد آن را مذل يعنى راز را افشا نمودن، گويند. خداى متعال همه ى اينها را، صبر ناميده است.
صبر: "مصدر" شكيبا بودن، بردبارى كردن "امص" شكيبايى، بردبارى، صبر جميل، شكيبايى نيكو و تام، ترك شكايت از بلايا و شدايد، سنگ بر دل بستن، دندان به جگر نهادن است.
يوم: روز و اول آن، در شرع، طلوع فجر صادق است تا غروب آفتاب،
قصير: كوتاه
اعقب: اعقب الرجل اذامات و ترك عقبا اى ولدا، آخر كل شى ء عقبه: عقب هر چيز، آخر آن چيز است و اعقب: چيزى به جاى گذاردن است، مثل آنكه كسى از دنيا رود و فرزندى را به جاى گذارد، فرزند عقب او مى باشد. آخر هر چيزى را عقب آن گويند. راحت: آسودگى، آسايش، استراحت، مقابل تعب و مشقت.
طويل: دراز مقابل قصير، بلند، مرتفع، ديرباز، شب طويل.


شرح:


درجمله ى اول، استعمال كلمه ى قصيره به اعتبار پايان يافتن دنيا، در مقابل زندگى جاويد آخرت است، با اين تفاوت كه زندگى دنيا هر قدر طولانى باشد، عاقبت قصير است چرا كه پايان مى يابد، اما آخرت پايان ندارد و استعمال كلمه ى طويله به خاطر تقابل با قصيره است و نه به آن جهت كه اين راحت طولانى روزى به پايان مى رسد، زيرا راحت در آنجا، هرگز پايان ندارد.
آيات قرآن و روايات پيشوايان دين، بيش از هر چيز، درباره ى صبر و خويشتن دارى، سفارش نموده، گو اينكه در زندگى روزمره، هميشه مشكلاتى وجود دارد كه بايد با نيروى صبر با آنها مواجه شد، كمبودها، بيماريها، محروميتها، مصيبتها و دشواريها به خويشتن دارى احتياج دارد، همچنان در برابر خوشيها و لذتها و كامرواييها كه خطر تجاوز از حد در آنجا وجود دارد، نيز نيروى نگهدارنده لازم است و آن صبر مى باشد. از اينرو صبر در هر جا كه باشد، پيروزى در بر دارد نه محروميت، حضور در صحنه است و نه كناره گيرى.
بدين جهت كسانى كه از مفهوم صبر، نوعى كناره گيرى و گوشه نشينى فهميده اند، سخت در اشتباهند بلكه اين نوع برداشت از صبر، خلاف معناى آن مى باشد، مثال در ميدان جنگ، پايدارى لازم است، اگر از جنگ كناره گيرى شود، همان معناى ضجر و اضطراب كه ضد صبر است خواهد بود.
ميدان فعاليت را براى دشمن "دشمن دين، دشمن شرافت، دشمن شخصيت" از درون و برون خالى كردن، تا او يكه تاز باشد، صبر نيست بلكه ضد صبر است.
يوسف صديق در آن روز، به پيروزى رسيد كه در برابر سختى ها و مصائب و از آنها سخت تر، خواسته ى جنون آميز شهوت جنسى و كام جويى زليخا، استقامت نموده به خاطر عفت و پاكدامنى راهى زندان شد، اما پيروز گرديد و پس از گذشت دوران تلخ مبارزه، شرافت و عفت را تجديد حيات نمود.



صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند




در اثر صبر نوبت ظفر آيد

صبور
2013_06_19, 09:59 AM
درجات صبر و صابرين



پیامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شكيبايى سه قسم است: شكيبايى در وقت مصيبت "هر نوع كه باشد" و صبر بر طاعت و صبر در مقابل معصيت، پس هر كس بر مصيبت صابر بوده آن را به عزايى نيكو و خويشتن دارى برگرداند تا به پايان رسد، خداوند سيصد درجه به او خواهد داد كه بين هر درجه و درجه ى ديگر مانند فاصله ى بين زمين و آسمان است، براى او مقرر مى نمايد و هر كس بر زحمت عبادتها و اطاعتها تن در دهد، خداوند براى او ششصد درجه، مى نويسد كه بين هر درجه و رتبه اى تا رتبه ى ديگر، فاصله ى بين انتهاى زمين و عرش الهى خواهد بود و هر كس در برابر معصيت خويشتن دار و خودنگهدار باشد، خداوند به او نهصد درجه و مقام كرامت مى كند، كه بين هر مقام تا مقام بالاتر، مانند مسافت انتهاى زمين پايان عرش خواهد بود.



پاداش صبر و صابران


اجر و پاداش هر عمل، به تناسب آن در كميت و كيفيت، زمان، مكان و عوارض جانبى، در نظر گرفته مى شود. هميشه مقام و رتبه ى آن عمل، در تناسب اجر و پاداش سنجيده و جايگاه عمل، به اجر آن وابستگى دارد.
قرآن كريم مى فرمايد:
قل يا عباد الذين آمنوا اتقوا ربكم للذين احسنوا فى هذه الدنيا حسنه و ارض الله واسعه انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب.: "اى رسول" بگو، اى بندگان، به خدا ايمان آوريد و خداترس و پرهيزكار باشيد كه هر كس متقى و نيكوكار است، در دنيا هم نصيب او نيكويى و سعادت است و زمين خدا بسيار، پهناور است كه خدا صابران را به حد كامل و بدون حساب پاداش خواهد داد.
كلمه ى يوفى در آيه، اشاره به پاداش و اجر كامل دارد توفيه الاجر، اعطائه تاما كاملا على هذا صابران در روز قيامت، به عمل محاسبه نمى شوند و ديوانى براى آنها منتشر نمى شود و پرونده ى تقدير عمل ندارند و موازنه و تناسبى، بين عمل و اجر آنها وجود ندارد.
در اينجا گرچه بحثى از نوع صبر مطرح نيست، اما سياق آيه، گوياى صبر و خويشتن دارى، در برابر مصائب دنياست كه مومنان واقعى و پرواپيشگان، از كافران مصيبتها ديده اند، تا جايى كه مجبور به ترك خانه و كاشانه ى خود شدند.
طبرسى در مجمع البيان مى گويد: پاداش مومنان و شكيبايى شان بر سختيهاى دنيا، بدون حساب خواهد بود. به اندازه اى اجر زياد است كه امكان حساب و شمارش آن نيست.
آنگاه روايتى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در آن روز كه ديوان اعمال منتشر و ميزان حساب و سنجش نصب مى شود، براى مبتلايان و مصيبت زدگان نه ديوانى است و نه ميزان، آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه ى مباركه را، تلاوت نمود.

این آيه ى شريفه و روايت ذيل آن، گوياى استثناى صابران، از ديوان عمل و محاسبات است، به اين معنا كه تناسب بين صبر و پاداش، يا اصلا وجود ندارد "از نظر كميت" يا اينكه اگر تناسبى لحاظ شود، بايد در كيفيت، جستجو نمود چرا كه تلخى صبر و تحمل شدايد در حد كثرت است، بدين جهت، پاداش و اجر نيز، در حد كثرت خواهد بود، اما چون اجر و پاداش از باب تفضل است و نه استحقاق، اين احتمال وجهى ندارد.
در جمله ى اعقبتهم راحه طويله به اين اجر و پاداش بى حساب اشاره دارد، چرا كه گفته اند: اعقبه بطاعته، اى جازاه پس كلمه ى عقب به جزاى صابران و راحه طويله به كثرت و فراوانى آن راهنمايى مى كند.
كوتاه سخن آنكه، صابران با ديد حقيقت بين، جوانب امور را نگريسته و فهميده اند كه:



ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست












عاشقى شيوه ى رندان بلاكش باشد

صبور
2013_06_20, 09:32 AM
اهل تقوا و معامله با خداوند



تجاره مربحه يسرها لهم ربهم
يعنى از تجارت سودمندى كه خداوند، براى آنها فراهم نمود، بسى فايده بردند.
تجارت: بازرگانى كردن، داد و ستد كردن و معامله كردن است.
ربح: سود بردن است.
رب: خداوند، مالك، صاحب، محذوم، پروردگار، جمع ارباب است.


شرح:

ربط این جمله، با عبارت سابق، در اين است كه در آنجا از تحمل سختيها در ايام كوتاه عمر و در پى داشتن راحت طولانى نامحدود سخن مى گفت و در اينجا از نوعى تجارت و سوداگرى كه حاصل آن روزهاى سخت است بحث مى كند، مبنى بر اينكه پرواپيشگان مجموعه ى عمر را با تحمل سختيها، سرمايه گذارى نموده اند، تا سودى را كه راحت طولانى است كسب نمايند. اينگونه تجارت كه سرمايه اش، نه چندان زياد اما سودش فراوان و نامحدود است، مورد تمايل و رغبت همگان بوده، از اينرو پرواپيشگان، را تحصيل آن تاكيد دارند، اما در كيفيت سوداگرى، پرواپيشگان با ديگر مردم فرق دارند، مردم، مال را سرمايه قرار داده اند تا سود برند. سود در اينجا، لذت، خوش گذرانى، تن پرورى، سلطه گرى و مانند اينهاست مى دانند كه در حقيقت خسران است و نه ربح و نقد عمر از كف دادن است و نه سوداگرى ولى پرواپيشگان با سرمايه ى عمر، سودى مى برند كه مانند ندارد و آن آسايش، امنيت، خلود در بهشت جاويدان، رضوان الهى و لقاى پروردگار است، آيا همه ى مردم به اين تجارت موفق مى شوند؟ نه.
اين سوداگرى، سرمايه ويژه اى دارد و آن عمر با تقوا، عمر با محنت و رنج و عمرى كه با خدا و خواست الهى، در ارتباط است مى باشد، بنابراين يگانه مشخصه ى اين تجارت، عنايات ربانى و امدادات الهى است كه جمله ى يسرها لهم ربهم به آن اشاره دارد.
ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التوراه و الانجيل و القرآن و من اوفى بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم.: خدا جان و مال اهل ايمان را، به بهشت خريدارى كرده است. آنها در راه خدا جهاد مى كنند، تا دشمنان دين را بكشند، يا خود كشته شوند. اين وعده ى قطعى است بر خدا و عهدى است كه در تورات، انجيل و قرآن ياد فرموده است و از خدا باوفاتر به عهد كيست؟ اى اهل ايمان شما به خود در اين معامله "خريدارى بهشت ابد به جان و مال" بشارت دهيد كه اين معاهده، با خدا در حقيقت سعادت و پيروزى بزرگى است.

در اين آيه ى مباركه، خطوط تجارت سودآفرين مومنان را بيان نموده، خريدار و فروشنده، كالاى تجارت، بها و ارزش كالا و كيفيت تجارت و در آيه ى بعد اوصاف سوداگران را معرفى مى كند.
خداوند به جهت احترام و تكريم اهل ايمان و ترفيع مقام آنان، خود را خريدار توصيف مى نمايد با اينكه العبد و ما فى يده كان لمولاه و بنده و هر چه را كه در اختيار دارد، از آن مولاى اوست و او را فروشنده مى نامد.
كالاى تجارت "مثمن" جان و مال و دارايى آنان، بها و ارزش كالا "ثمن" بهشت، سود و تجارت، راحت طولانى رهنما و واسطه در بين پيامبران، زمان تجارت، دوران عمر و مكان، دنيا، كيفيت سوداگرى، قتال در راه خدا، كشتن و كشته شدن و سود گرفتن آن، در عالم قيامت خواهد بود. اين تجارت از هر جهت تضمين شده است، چرا كه خداوند با مومنان، پيمان بسته و در كتب پيشين و قرآن، اين عهدنامه وجود دارد و با تاكيد، به اينكه خداوند، حتما به اين عهد وفادار خواهد بود. جاى هيچ نگرانى وجود ندارد.

اما اوصاف خريداران مومن اين است كه مى فرمايد:
التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنين.: توبه كنندگان، پرستشگران، ستايش كنندگان، رهروان، ركوع گذاران، سجده كنندگان، امركنندگان به نيكى و بازدارندگان از بدى، نگهبانان مرزهاى خدا و بشارت ده مومنان.
يعنى خداى متعال، پيمان داد و ستد را، با اين گروه كه مومنان واقعى هستند بسته، سود را بر آنان تضمين مى كند. مشخصات جمعيت توبه كنندگان، يعنى رجوع از غير، به سوى خدا و صفت ممتازه ى عبادت كنندگان، اين است كه زبانشان به حمد پروردگار مشغول و با قدمها به سوى مساجد و معابد دينى روانه مى شوند و با بدنها ركوع گذار و سجده كننده اند، اين شان فردى و حالت انفرادى آنهاست، اما در ميان اجتماع، امركنندگان به نيكى و معروف و بازدارندگان از منكر هستند و اينان نگهبان مرزها و حدود الهى، در حال انفراد و اجتماع، خلوت و آشكار مى باشند، خداوند اوصاف مومنان را به ترتيب: توبه، عبادت، رهروى راه حق، ركوع و سجود در حال انفراد و وظيفه ى اجتماعى امر به معروف و نهى از منكر و حالت فردى و اجتماعى با هم، حفظ حدود الهى، در نهان و آشكار، ترسيم نموده است.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_20, 09:48 AM
اهل تقوا و دورى از دنيا



ارادتهم الدنيا فلم يريدوها

دنيا آنها را اراده نموده، خواستار ارتباط با آنان شد، اما آنها دنيا را نخواستند و اين تقاضا را نپذيرفتند.

اراده: خواست، خواسته، ميل، خواهش، قصد و صفتى كه حالت مخصوص، در آدمى ايجاد مى كند كه از او، فعل مخصوص صادر مى شود و در حقيقت اراده، تعلق مى گيرد به چيز معدوم كه آن را به وجود و حصول بياورد.
دنيا: جهانى كه در آن هستيم: عالم مادى، عالم حاضر مقابل عقبى و آخرت، كره ى زمين.
دنو: نزديك شدن، نزديك آمدن، دنيا تانيث ادنى به معناى نزديكتر، مقابل قصوى و سماء الدنيا، به سبب نزديكى آن به ساكنان زمين. دنيا مشتق از دنو و به معناى نزديك مى باشد، چرا كه دنيا نزديكتر به آدمى است نسبت به عقبى و يا از دنى به معناى پستى و حقارت است.
دنو: قرب بالذات و يا در حكم نزديكى است و در زمان، مكان و منزلت استعمال شده است. دنيا نام اين نشات است، همانگونه كه نشات بعد، آخرت نام دارد.


شرح:


نکته ى شايان ذكر، در اينجا اين است كه در آيات قرآن و روايات، به ويژه خطبه هاى نهج البلاغه، از دنيا مذمت شده، كلماتى مانند: غداره، مكاره، غراره، ضراره، اكاله و غواله، به آن نسبت داده اند و بيش از هر چيز، وعاظ، در مجالس سخنرانى، به پيروى از احاديث، درباره ى بى وفايى، ناپايدارى و فريبكارى از دنيا، سخن مى گويند.
اكنون بايد ديد كه لبه ى اعتراض، به كجا متوجه شده است و در چه جايى ريشه دارد. آيا دنيا، جهان هستى، عالم مادى و عالم حاضر در مقابل عقبى و آخرت، اين همه مذمت دارد؟ و آيا چون واژه ى دنيا تانيث ادنى، به معناى نزديكتر، در مقابل قصوى به معناى دورتر است، مذمت به آن متوجه است؟ هرگز، چرا كه لفظ دور يا نزديك، گناهى ندارد كه به آن بتازند و اگر ازدنى به معناى پستى و حقارت باشد، باز بايد ديد، پستى در اينجا چه معنا دارد و حقارت به چه مفهومى است و يا آنكه اعتراض به رفتار مردم، در اين جهان متوجه است.
در اين زمينه، مى توان دو جنبه را در نظر داشت:
يك: اين بحث "مذمت دنيا" مربوط به يك سلسله، خطرات عظيمى است كه پيامبر اسلام، بر اثر تجمع ثروت و دلبستگى مردم به آن، پيش بينى مى كرد و مخاطب، كسانى بودند كه بيش از سايرين، اين خطر متوجه آنان بوده است. على عليه السلام اين خطرها را در دوره ى خلفا و به ويژه خلافت عثمان كه شاهد نقل و انتقال ثروت فراوان بود و مستقيما متوجه دولت نوپاى اسلام مى گرديد، لمس نموده و با آنها مبارزه مى كرد. آن حضرت در زمان خلافت حقه ى خود، اين مبارزه را شرح داده و در سخنرانى ها و مكاتبات و ديگر اظهاراتش، منعكس نموده و مردم را در جريان مى گذاشت. فرياد على عليه السلام در آن عصر، خطاب به امت اسلام، به دنبال احساس اين خطر بزرگ اجتماعى بود، زيرا عدالتى در كار نبود. گروهى محروم، براى گذران روزمره ى زندگى، در فشار و شمارى نور چشمى، بيت المال مسلمانان را بدون هيچ واهمه و هراسى، بين خود تقسيم مى نمودند. على عليه السلام در ضمن خطبه ى شقشقيه، به دوران خلافت عثمان و يارانش اشاره نموده، مى فرمايد:
بالاخره سومى به پا خاست. او همانند شتر پرخور و شكم برآمده! همى جز جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت، بستگان پدرش به همكاريش برخاستند، آنها همچون شتردان گرسنه اى كه بهاران به علف زار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعند، براى خوردن اموال خدا دست از آستين برآورده اند، اما عاقبت بافته هايش پنبه شد و كردار ناشايستش كارش را تباه ساخت و سرانجام، شكم خوارگى و ثروت اندوزى، براى ابدنابودش ساخت.
رفتار او و اطرافيانش، باعث شد كه مردم شورش نموده و بر قتل او تصميم گرفتند. دقت در كلمات پيشوايان معصوم عليهم السلام نشان مى دهد كه هر بلايى، بر سر اين اجتماع آمده، از اين بى عدالتيها و خودمحوريها بوده است. فتوحات اسلامى، مال و ثروت فراوانى را به جهان اسلام سرازير كرد. اين ثروتها به جاى اينكه به مصارف عموم برسد و عادلانه تقسيم گردد، غالبا در اختيار افراد بخصوصى كه با حكام، ارتباط نزديك داشتند قرار گرفت، مخصوصا در زمان عثمان، اين جريان فوق العاده، قوت گرفت، او و يارانش ثروت كلانى را به دست آوردند.

اما جنبه ى عام قضيه، اين است كه از جنبه ى خصوصى كه بگذريم، بدون ترديد وجهه اى عام نيز، وجود دارد كه اختصاص به آن عصر ندارد و شامل همه ى عصرها و همه ى مردم و جزء تعليم و تربيت اسلامى است و منطقى است كه از قرآن، سرچشمه گرفته و در كلمات رسول خدا و اميرالمومنين و ائمه ى اطهار: و اكابر مسلمين تعقيب شده است.
اين منطق، بايد دقيقا روشن شود و بدانيم كه سخنان مولا، بيشتر به وجهه ى عام و همه ى مردم و همه ى زمانها متوجه بوده و طرف خطاب على عليه السلام مى باشند.
قبلا بايد به زبان مخصوص اين مكتب "مكتب اسلام" آشنا شد و براى درك مسائل و مفاهيم آن مكتب، به همان زبان سخن گفت و بايد در درجه ى اول، بينش كلى آن را درباره ى هستى و جهان و حيات و انسان "جهان بينى" آن را به دست آورد.
اسلام درباره ى هستى و آفرينش ديد، روشنى دارد و با آن ديد، به حيات و زندگى انسان مى نگرد.


ادامه دارد.....

صبور
2013_06_20, 10:01 AM
اسلام و جهان بينى



از جمله ى اصول جهان بينى اسلام، اين است كه هيچگونه ثنويتى، در هستى وجود ندارد، آفرينش از نظر بينش توحيدى اسلام، به دو بخش بايد و نبايد تقسيم نمى شود، يعنى اين موجود، چون خير است و زيباست بايد باشد و آن ديگرى، چون شر و نازيباست نبايد باشد، وجود ندارد در ديد اسلام، اين چنين منطق كفر و منافى با اصل توحيد است، از نظر اسلام، هر چيز كه وجود دارد، بر اساس خير و حكمت و زيبايى و روند غايت آفريده شده است.
الذى احسن كل شى ء خلقه. ما ترى فى خلق الرحمان من تفاوت.: خدايى كه هر چيز را زيبا آفريد. در خلقت پروردگار تفاوت نمى بينى و فرقى وجود ندارد.
بنابراين در منطق اسلام، براى دنيا، مذمتى از جهت آفرينش نخواهد بود. جهان بينى اسلامى كه بر پايه ى توحيد خالص بنا شده است، بر روى توحيد، در فاعليت فراوان تكيه دارد و شريكى در ملك خدا قائل نيست. چرخ كجمدار، فلك كج رفتار و مفهوم انديشه ى اسلامى نيست.



گليم بخت هر آن كس كه بافتند سياه

به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد
























پس مذمت دنيا متوجه چيست؟


آنچه كه معمولا مى گويند از نظر اسلام مذموم است، علاقه ى به دنياست، اين گفتار را بايد باز نمود كه مقصود از اين سخن چيست؟ اگر مقصود اين است كه اين علاقه را، بايد ريشه كن نمود، تا وجود اين علاقه، از دل آدمى بيرون كشيده و معدوم گردد سخن درستى نيست، چرا كه انسان، در نظام خلقت، با يك سلسله علائق، عواطف و تمايلات، آفريده شده است و اينها جزو سرشت اوست. وى خودش اين را كسب نكرده، تا از خود طرد نمايد، به علاوه اينكه اين علائق، زايد و بى جا نيستند، همانطور كه در بدن انسان عضوى زايد حتى يك مويين رگ وجود ندارد، همچنين عاطفه و علاقه ى طبيعى زايدى هم وجود ندارد، تمام تمايلات و عواطف كه در سرشت آدمى عجين شده، متوجه هدفها و غاياتى حكيمانه است.
و من اياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم موده و رحمه.
از جمله ى اين عواطف است كه تدبير الهى و حكمتهاى ربوبى را بازگو مى كند. يعنى از آيات و نشانه هاى حق، اين است كه از خود شما، همسرانى براى شما آفريده است، تا در كنار آنها آرامش يابيد و ميان شما و آنها الفت و مهربانى قرار داد.
اين علايق در حقيقت، يك سلسله كانالهاى ارتباطى، ميان انسان و جهان است كه بدون اينها نمى تواند راه تكامل خود را بپيمايد، پس جهان بينى اسلامى همانطورى كه اجازه نمى دهد، جهان را مطرود و مذموم بدانيم، همچنين اجازه نمى دهد علايق طبيعى و كانالهاى ارتباطى انسان و جهان را زايد و بى مصرف بدانيم، چرا كه اين علايق، جزيى از نظام عمومى آفرينش است و انب اولياى دين، از اين علائق در حد عالى، برخوردار بودند.
آخرين سخن و روح مطلب اين است كه نه اصل جهان مذموم و نه علاقه و تمايلات طبيعى مذموم است. آنچه كه مذموم است، دلبستگى به امور مادى و در اسارت آن قرار گرفتن است كه موجب توقف، ركود، سكون و بازايستادن از حركت و پرواز خواهد بود، اين دلبستگى، دنياپرستى نام دارد و اسلام سخت با آن مبارزه مى كند، چرا كه بر ضد نظام تكاملى آفرينش مى باشد، اگر قرآن دنيا را مذمت مى كند و اگر روايات، دنيا را ريشه ى خطاها و گناهان مى داند و اگر نهج البلاغه، آن را غداره و مكاره مى نامد، به همين جهت و در همين جاست.
بنابراين از ديدگاه اسلام، نه جهان بيهوده است، "چنانكه بدبينان به نظام هستى" پنداشته اند و نه انسان در اينجا به غلط آمده است تا از آن فرار كند "آنطور كه مكتبهاى ديگر به آن نظر دارند".
اينجاست كه اگر انسان، خوب هدايت نشود و خود از خود مراقبت نكند، ارتباط و علاقه ى او به اشيا، به تعلق و وابستگى تغيير شكل مى دهد، وسيله را به هدف و رابطه، به صورت بندگى و زنجير درآورد، حركت و تلاش و آزادى، به توقف يا اسارت مبدل مى گردد.
به هر حال، اگر علاقه و اشتياق به دنيا، وسيله براى رسيدن به هدف باشد، مطلوب و پسنديده است و اگر شور و شوق به دنيا هدف و يا دنيا زندان فرض شود، مذموم است.
و به تعبير ديگر، اگر انسان جز به اينجا توجه نداشته و دنيا هدفش باشد مذموم و اگر دنيا را زندانى فرض كند كه بايد از آن فرار كرد و يا چاهى ببيند كه بايد راه نجات پيدا كند، علايق و عواطف را قطع كند، باز هم مذموم است، چرا كه اميدى به تكامل ندارد، اما اگر رابطه ى خود را با دنيا، رابطه ى زارع و مزرعه و سوداگر با بازار تجارت و يا عابد با معبد، بداند، دنيا مدرسه ى انسان و محل تربيت و جايگاه تكامل او خواهد بود.


کلام امام على درباره دنيا

درنهج البلاغه، گفتگوى امير مومنان عليه السلام با مردى كه دنيا را مذمت مى كرد و مى پنداشت، دنياى مذموم، همين جهان عينى مادى است ذكر شده است، مولا او را ملامت نموده و او را به اشتباهش آگاه نمود:
اى كسى كه دنيا را مذمت مى كنى و خود به آن مغرورى، فريب او را خورده و آن را مذمت مى كنى، آيا دنيا به تو جنايت كرد؟ يا تو جنايت نموده و به دنيا نسبت مى دهى، دنيا و جهان هستى راه درستكارى براى پويندگان صداقت و راستى و منزل عافيت خيز است، براى خواهان عافيت و اندرزگوى خوبى است براى اندرزپذيران دنيا محل عبادت و سجده گاه پرستشگران و دوستان خدا و عبادتگاه فرشتگان، جايى است كه در آن وحى بر پيامبران مى رسيد و تجارت خانه ى سوداگران قيامت است، اينجاست كه نيكوكاران، زادجويان و سوداگران، رحمت الهى را كسب نموده و در اين متجر، به سوداگراى مشغول، بهشت را سود تجارت خود مى يابند.

مولا در جاى ديگر، طرز توجه به دنيا را، از ديد وسيله ى آلى و هدف استقلالى با بيان ديگرى، مشخص نموده، مى فرمايد:
من ابصر بها، بصرته و من ابصر اليها اعمته
هر كس دنيا را آيينه ى عبرت و بيناييش قرار دهد، دنيا او را بصيرت و بينش خواهد داد وسيله و اگر به آن چشم دوخته، تنها آن را ببيند و در انحصار آن قرار گيرد، بى ترديد، ديد جاى ديگر را از او سلب نموده، گمشده ى خود را نمى تواند بازيابد هدف خواهد بود.
شريف رضى، پس از نقل اين دو عبارت، مى فرمايد: هر كه اين دو جمله را با دقت بنگرد، فرق بين ابصر بها و ابصر اليها را واضح و روشن خواهد ديد و حقيقتى عجيب، برايش كشف خواهد شد.
محمد عبده، يكى از شارحان نهج البلاغه، مى گويد: اگر ما دنيا را آيينه ى عبرت بنگريم، حوادث جهان را، در گذشته و آينده، در آن منعكس خواهيم ديد و در اين بين، راه سعادت و شقاوت را تشخيص مى دهيم و اگر به دنيا مشغول شويم و آن را بنگريم، ما را در خود هضم نموده مايه ى عبرت ديگران خواهيم بود.
كوتاه سخن آنكه اگر مولا در وصف پرواپيشگان مى فرمايد: دنيا به آنها روآورد، اما آنان اعراض نموده، خواسته ى او را رد كردند، نظر به هدف بودن دنيا دارد، ولى دنيايى كه وسيله براى رسيدن به مقامات عاليه ى انسانى است، بى ترديد آن را استقبال مى كنند، تا از اين تجارتخانه، سود مطلوب ببرند.




ادامه دارد....

صبور
2013_06_20, 10:10 AM
اهل تقوا اسير دنيا نمى شوند



و اسرتهم ففدوا انفسهم منها

علامه ى مجلسى رحمه الله مى گويد: اسارت در اينجا به معناى بردگى نيست، بلكه مراد حبس و زندانى نمودن است.
شارح خوئى مى گويد: بهتر اين است كه بگوييم، مراد از اسارت، اشراف و قرب به عمل است، يعنى به مقتضاى مزاج حيوانى و قواى نفسانى آنان، اين خطر وجود داشت كه دنيا آنها را بفريبد و در قيد بردگى خود بكشد، اما آنان با ديد بصيرت، به آن نگريسته عقل را حاكم و شهوت را، محكوم و مغلوب نمودند و از آن پس، از زخارف و زينت فريبنده ى آن چشم پوشيده و اينها را به رسم فديه پرداخته، جان خود را نجات دادند.
اگر عميق تر، به اين عبارت بنگريم، چنين به نظر مى رسد كه ارواح پرواپيشگان و دوستان پروردگار، تقديس والايى دارند و جايگاه آنان، در اين عالم، برخلاف اقتضاى طبيعت آنهاست از اينرو، خود را غريب مى بينند و تنها آرزوى آنها، نجات خويش و از غربت وارهيدن و به آشيانه پرواز كردن است.
آرى اين ارواح طيبه ى قدسيه، در كالبد و ابدان اسيرند، همانند پرنده اى كه در قفس زندانى و دائما در حال فرار است و سعى آن، در اين است كه موانع را از سر راه بردارد، تا به آشيانه ى حقيقى برسد و رفع موانع و تعلقات، در حقيقت فداى آنهاست كه مى پردازند، تا به آزادى تمام برسند. ناگفته نماند كه اين مطلب با آنچه كه در سابق شرح داده شد، تنافى ندارد و اين همان نحوه ى برخورد با دنياست كه پيش از اين، بيان شد.
گفتيم اگر رابطه ى انسان با جهان، رابطه ى كشاورز با زراعت گاه و تاجر با تجارت و سوداگرى باشد، مورد تاييد قرآن و سنت است زيرا اينجا تعلق خاطر نيست و وابستگى وجود ندارد و دنيا تنها وسيله اى است براى رسيدن به هدف، ايده و كمال مطلوب.
طبيعى است كه انسان، همچنان به حركت و تلاش، براى رسيدن به هدف و مقصد، ادامه داده و رابطه اش با دنيا، رابطه ى برده و مولا نبوده، بلكه برعكس اين ارتباط، نوعى سيادت و آقايى و استخدام دنيا، جهت جلب منفعت، براى جهان ديگر خواهد بود، چرا كه در جهان بينى اسلامى، زندگى جاويد در پى اين دنياست. سعادت ابدى و شقاوت نامحدود، محصول كارهاى نيك يا بد اينجاست.
علاوه بر اين، مقام انسانى و ارزشهاى والاى او، بسى برتر و قابل قياس، به متاع دنيا نيست كه براى زندگى چند روزه اى، خود را دربند، اسير و وابسته ى به اين جهان مادى سازد.
اميرالمومنين عليه السلام در جمله ى اسرتهم اعجاز كلام را، در حد عالى رسانده، نكته ى جالبى بيان مى كند و آن اينكه دنيا، با شيوه ى فريبنده اى كه دارد، همه را در بند اسارت خود كشيده "سواى پيامبران و معصومان" تنها آن افرادى كه عطاى دنيا را به لقايش بخشيده و قيد اسارت آن را دريده، با نيايش به درگاه پروردگار اللهم اخرج حب الدنيا من قلوبنا: خدايا محبت دنيا را از دل ما بيرون كن. پرواپيشگان فداكارند كه با اعراض از زخارف دنيا، خود را به آشيانه ى حقيقى مى رسانند.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_20, 10:24 AM
أمَّا اللَّيْلَ، فَصافُّونَ أقْدامَهُمْ تالِينَ لِأجْزاءِ الْقُرْآنِ، يُرَتِّلُو نَها تَرْتِيلاً، يُحَزِّنُونَ بهِ أنْفُسَهُمْ،وَ يَسْتَثِيرُونَ بهِ دَواءَ دائِهِمْ
اما شبها، همچنان برپاى ايستاده اند تا جزء جزء كتاب خدا را بخوانند، وآرام و با تأنّى و تدبّر مى خوانند. به هنگام خواندنش خود را اندوهگين مى سازند و داروىدرد خويش از آن مى جويند



شب زنده دارى اهل تقوا


اما الليل فصافون اقدامهم، تالين لاجزاء القرآن يرتلونها ترتيلا
مقصود از اين جمله اين است كه پرواپيشگان در شب حالتى و در روز حالت ديگرى دارند. شبها را به پاخاسته و به راز و نياز نماز مشغول مى شوند، به طورى كه دو انگشت بزرگ پا "ابهام" را محاذى يكديگر قرار داده و فاصله ى بين سينه و عقب پاها را مساوى ساخته و پاره اى از شب را به، نماز و تلاوت قرآن مشغول مى شوند.
شب و روز كه در طى گذشت آنها، مجموعه ى حيات آدمى، شكل مى گيرد، دو عامل سرنوشت ساز، در مسير حركت انسان، به سوى مقصد مى باشند، مقدرات در حال تعليق آدميان، با تلاش و حركت آنان، در شب و روز، به وقوع مى پيوندند، بدين جهت مى توان گفت: شب و روز دو عامل تعيين كننده ى عينيات خواهند بود.
از ديدگاه اسلام و قرآن، برنامه هايى در شب و روز براى مسلمانان تعيين شده است كه با اجراى آنها، كمال مخصوص به خود را مى يابند.
در قرآن، يك جا به شب و روز قسم ياد مى كند و مى فرمايد: و الليل اذا يغشى و النهار اذا تجلى: قسم به شب، آن هنگام كه روز را در پوشش بگيرد يغشى الليل النهار: روز را به پرده ى شب در پوشاند. و سوگند به روز، آنگاه كه چهره مى نمايد، سپس از سعى و كوشش آدميان ان سعيكم لشتى در رشته هاى مختلف بحث مى كند. از تصدق، بخشندگى و تقوا از سويى و از بخل، جمع آورى مال، تكذيب پيامبران و كفران نعمتها از سوى ديگر سخن مى گويد.
و در جاى ديگر از نعمتهاى الهى كه آدميان را به ترك فعاليت، بازگشت به منزل، راحت و آرامش، دعوت مى كند سخن مى گويد: و جعلنا الليل لباسا. يعنى شب را ساتر قرار داديم، تا با فرارسيدن آنكه جهان در تاريكى فرومى رود، از كار و كسب، دست كشيده به استراحت بپردازيد
و روز را و جعلنا النهار معاشا.: نعمتى ديگر جهت كسب معاش و تهيه وسائل زندگى شما قرار داديم، تا با كسب و كار و فعاليت، به فضل پروردگار، راه يافته و از فقر و پريشانى كه محصول بى كارى است رهايى يابيد، انعام خود را به بندگان گوشزد مى كند.
در سوره ى مزمل، از نماز شب و تلاوت قرآن سخن مى گويد: يا ايها المزمل قم الليل الا قليلا نصفه او انقص منه قليلا اوزد عليه و رتل القرآن ترتيلا.
در آنجا كه خطاب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نموده، مى فرمايد: اى لباس خواب به خود پيچيده، به پا خيز شب را مگر اندكى، نيمى از شب، يا اندكى از آن را بكاه، يا بر آن "نصف" بيفزاى و قرآن را شمرده شمرده بخوان.
در كنار اين فرمان، علت آن نيز وجود دارد: انا سنلقى عليك قولا ثقيلا.: در حقيقت ما به زودى بر تو گفتارى گرانبار القا مى كنيم. يعنى نماز شب تو را در جهت تقبل قرآن قرار داده و راهى است كه تو را به مقام قرب الهى و شرف حضور مى رساند.


ادامه دارد.....

صبور
2013_06_20, 10:41 AM
قرآن و شب زنده دارى



قرآن اهميت شب زنده دارى را گوشزد نموده و آن را ارج نهاده، مى فرمايد: ان ناشئه الليل هى اشد وطا و اقوم قيلا.: قطعا برخاستن شب، رنجش بيشتر و گفتار "در آن هنگام" راستين تر است. يعنى نماز شب، زبان را با قلب پيوند داده و اين دو را، در راه انجام وظايف، ثابت قدم، نگه مى دارد، چرا كه در روز، مشاغل زيادى به عهده ى تو قرار گرفته: ان لك فى النهار سبحا طويلا.: "و" تو را، در روز، آمد و شدى بسيار است. روز در درياى پرتراكم كارها شناور بوده، اوقات فراغت براى تو باقى نمى ماند.
در همين سوره، از شمول الطاف الهى و عنايت ربانى، نسبت به پيامبر و گروهى از ياران او كه به اين امر مهم قيام نموده اند، سخن را به ميان آورده، مى فرمايد: ان ربك يعلم انك تقوم ادنى من ثلثى الليل و نصفه و ثلثه و طائفه من الذين معك.: در حقيقت خداى تو مى داند و گروهى از كسانى كه با تواند، نزديك به دو سوم از شب يا نصف آن و يا يك سوم آن را به نمازگزاردن، اشتغال دارى.
و در جاى ديگر خداوند، پيغمبرش را در مورد نماز شب و اهميت آن و پاداشى كه بر اين عمل مقرر است آگاه نموده و مى فرمايد: و من الليل فتهجد به نافله لك عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا.: و پاسى از شب را زنده بدار، تا براى تو "به منزله ى" نافله اى باشد اميد كه پروردگارت تو را به مقامى ستوده برساند.
در آيه ى مباركه مقام محمود را، مطلق ذكر كرده، به اين معنا كه آن مقام، مورد ستايش همه قرار مى گيرد و آن چيزى مورد ستايش عموم است كه همگى، به حسن و خوبى آن، اعتراف داشته باشند و عموما از آن بهره مند گردند.
مفسران، مقام محمود را، به شفاعت كبراى قيامت، تفسير نموده اند و روايات فريقين "شيعه و سنى" بر اين تفسير، اتفاق دارند.
نكته ى مهم در اينجا اين است كه سوره ى مزمل كه در اوايل بعثت، نازل شده و از مهمترين و قديم ترين سوره هاى نازله، در آن وقت است و گفته اند دومين يا سومين سوره اى است كه بر پيامبر نازل گرديده است. پس از خطاب به پيامبر: "يا ايها المزمل" از شب زنده دارى و نماز خواندن در شب "نوافل شب" سخن مى گويد و به گواهى قرآن پيامبر و ياران باايمان آن حضرت "كه گفته اند على عليه السلام و ابوذر مى باشند" اين فرمان را گردن نهادند و به انجام آن مبادرت نمودند. در آن روزهاى سخت و مصيبت بار كه دشمنان خدا و اسلام، پيامبر و شمارى از مسلمانان را، در حلقه ى محاصره گرفته و با آنها سرسختانه خصومت مى ورزيدند، به نيروى مقاومت احتياج بود و اين نيرو، وجود افرادى انگشت شمار بود كه به ظاهر، نه تعدادشان، به اندازه ى دشمنان و نه وسايل و ابزار جنگى آن روز به حد كافى در اختيار داشتند و طبيعى است كه آن دشمنان قسم خورده، با اين گروه اندك، چه خواهند كرد.
خداوند متعال، پيغمبر و ياران مخلص و مقاومش را، آنچنان مسلح نمود كه بى واهمه و هراس، در ميدان جنگ و ميادين ديگر، با سلاح ايمان و عقيده و با پشتوانه ى ذكر، نماز شب و تلاوت قرآن، بر دشمنان تاخته و آنها را تار و مار مى كردند. مسلمانان روزها، در ميدان جنگ، با دشمنان تن به تن مى جنگيدند و شبها، در مصاف عبادت، از خدا امداد مى گرفتند و پيروزى بر كافران را، از خداوند تقاضا مى نمودند.
به هر حال، نهج البلاغه، اين موضوع را در وجود و هستى پرواپيشگان ترسيم مى كند در حالى كه قرآن آن را در وجود مسلمانان مخلص، فداكار و مناديان حق در صدر اسلام تعبيه كرده بود.
هر انسان، ايده آل گرا و كمال خواه، براى رسيدن به ايده و آرزويش، تلاشها و حركتهايى انجام مى دهد و در اين راستا، خستگى و فرسودگى، در قاموس وجودش واژه اى ندارد، او به جانب هدف مى دود و تا وصول به مقصد، لحظه اى سكون و آرامش نخواهد داشت. آنكه خواهان دنياست، براى دنيا مى كوشد و آنكه خواهان، عقباست جز براى عقبا تلاشى نخواهد داشت. عقبا خواهى، لوازمى دارد كه مى بايست به آنها توجه داشت، يكى از آنها قطع تعلق به دنيا مى باشد كه پس از اين قطع و خلع از عالم مادى، وصل به عالم ديگر، وجود دارد. اين وصل نيز، لوازمى دارد، يكى از آنها تهيه و تدارك وسايل اين وصل و پيوند است و اين، جز با تضرع و نيايش به درگاه الهى، امكان پذير نيست. اين تضرع و التماس، گرچه در همه وقت و هر زمان، ممكن الحصول مى باشد، اما شب هنگام، دعاها و نيايشها، لذت بيشترى خواهد داشت، چرا كه هر قدر، محفل انس، از اغيار خالى و خلوت تر باشد، لذت مجالست بيشتر و بهتر خواهد بود. از اينرو پرواپيشگان بيدار دل، شبها را گواه زنده براى دعاها و نيايشها گرفته، ساعات خلوت شب به ويژه سحرگاهان، جلوه ى ملكوتى خاصى، به خود جلب نموده، سرگرم نماز، دعا، تضرع و تلاوت قرآن مى شوند.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_20, 10:45 AM
ترتيل قرآن



پرواپيشگان با خواندن نماز، با خدا سخن مى گويند و با تلاوت قرآن، خدا با آنها سخن مى گويد، كلام الهى را چگونه بازگو مى كنند؟ آهسته و آرام و با ترتيل.
امام صادق عليه السلام فرمود: ترتيل قرآن اين است كه كلمات را شمرده شمرده، ادا نمايى و با صوت نيكو بخوانى. اگر به آيه اى بگذرى كه در آن از بهشت ياد شده، از خداوند بهشت را تمنا كن و اگر آيه اى تلاوت كنى كه از آتش جهنم، سخن به ميان آورده است، به خدا پناه ببر، از دوزخ و عذاب در آن. پرواپيشه گان، با قرآن انس دارند، روح لطيف و تيزپرواز آنها، جز به آشيانه ى قرآن به جايى توجه ندارد، آنچنان آيات قرآن در اعماق وجودشان، اثر مى گذارد كه از درون و برون آنان، نداى قرآن، آواى دلنشين قرآن، دستورات قرآن و رهنمودهاى قرآن، نمايان است. گفتار و رفتار آنان، از قرآن نشات مى گيرد و اين گروه، بر اثر دلبستگى شان به قرآن، آنها را حليف القرآن مى نامند.
ابى الجارود مى گويد: به مدينه ى منوره وارد شدم، مى خواستم زين بن على بن الحسين را ملاقات كنم، از هر كس سوال او مى گرفتم در جوابم مى گفت: او حليف قرآن است، يعنى با قرآن عهد و پيمان بسته است كه از آن جدا نشود.
اين عبارت را معمولا در جايى استعمال مى كنند كه شخص هميشه با چيزى بوده و از آن مفارقت نكند. مانند اينكه گويند: فلان حليف البيت، يا حليف الفراش است، يعنى هميشه در خانه است و با كسى نشست و برخاست ندارد و يا بر اثر شدت مرض، در بستر بيمارى افتاده و قدرت جا به جا شدن ندارد.
كوتاه سخن آنكه پرواپيشگان خانه ى دل را براى قرآن، تخليه نموده و نور قرآن، در درون و برون آن مى تابد. در اين وقت است كه خصلتهاى پسنديده، در آن تجمع يافته و اخلاق فاسد كه شياطين گناه پرورند، از آن رخت برمى بندد.


تلاوت قرآن در خانه

قال اميرالمومنين عليه السلام البيت الذى يقرا فيه القرآن و يذكر الله عز و جل فيه، تكثر بركته و تحضره الملائكه و تهجره الشياطين و يضيى ء لاهل السماء كما تضيى ء الكواكب لاهل الارض.: على عليه السلام فرمود: خانه اى كه در آن قرآن خوانده شود و اهل آن به ياد خدا باشند، بركت در آن زياد مى گردد و فرشتگان، در آنجا حضور مى يابند و شياطين در آن خانه نبوده و مطرود مى شوند. اين منزل، روشنى بخش اهل آسمان خواهد بود، همانگونه كه ستارگان درخشان، اهل زمين را روشنى مى بخشند.

گرچه اين حديث، از نظر ظاهر، در مورد خانه هايى است كه قرآن در آن خوانده مى شود، اما كنايه از خانه ى دل است، چرا كه روايات، همانند آيات قرآن، داراى بطونى است كه ظاهرش چيزى و باطنش چيز ديگرى مى باشد.

در اين هنگام، دل آدمى، مظهر تجليات قرآن مى شود و از آن پس، مطاف فرشتگان خصال خير و كعبه ى مقدس و عبادتگاه خدا قرار مى گيرد.


ادامه دارد...

ماه
2013_06_20, 11:36 AM
سلام خیلی خوبه.

صبور
2013_06_20, 12:08 PM
قرآن مايه ى حزن اهل تقواست



يحزنون به انفسهم

با توجه به شرحى كه در جمله ى انفسهم محزونه در پيش از اين داشتيم، در اينجا نيازى به توضيح نيست، چرا كه مومنان هميشه، روحشان در اندوه عميق، فرورفته و آنچنان به خود مشغولند و از آينده ى خود نگرانند كه مجالى براى شادمانى آنها، وجود ندارد، بنابراين معناى جمله، اين است كه: آنها قرآن را با صوت حزين مى خوانند، زيرا قرآن حزن انگيز است و بايد با لحن غم انگيزى قرائت شود.
حفص مى گويد:
ما رايت احدا اشد خوفا على نفسه من موسى بن جعفر عليهماالسلام و لا ارجا الناس منه و كانت قرائته، حزنا فاذا قراء فكانه يخاطب انسانا.: نديدم احدى از مردم كه خوف و هراس او، از موسى بن جعفر عليهماالسلام سخت تر باشد و نه اميد مردم از او بيشتر باشد، قرائتش غم انگيز بود و زمانى كه قرآن مى خواند، گويا انسانى را مخاطب ساخته و درددل را با او بازگو مى كرد.
امام زين العابدين عليه السلام آنچنان با حزن، قرآن را تلاوت مى نمود كه پرندگان، در اطراف وى جمع مى شدند و سقاها و عابرانى كه از آنجا مى گذشتند، با شنيدن آواى قرآن، از درون خانه ى آنجناب، از رفتن بازمى ماندند و تا زمانى كه آن حضرت، به خواندن قرآن مشغول بود، در آنجا نشسته و گوش مى كردند.
آرى در اينجا، يك نكته ى شايان ذكر است و آن اينكه پرواپيشگان حزن خود را با حزن ناشى از آيات قرآن، پيوند داده و اندوه را تجديد مى نمايند، زيرا كه فعل مضارع "يحزنون" به معناى دوام و تجدد مى باشد و هيئت اين فعل، به تجدد ماده ى آن، دلالت دارد.
بنابراين پرواپيشه گان، از قرآن، مدد مى گيرند، تا به حزن واقعى كه سرچشمه ى فيض عرفان و شناسايى حق است واصل گردند. يعنى تعمق در آيات قرآن، در بردارنده ى اثرى است كه تمام روح و سراسر وجود انسان را، در بر گرفته انعكاسى محوناشدنى، تك تك اعضا را به پوشش مى كشد و از آن پس، هاله اى از اندوه كه حكايت از تاثر معنوى كامل دارد، قلب آدمى را دايره وار، احاطه مى كند و اثر اين اندوه در چهره و در حركات و سكنات انسان، نمايان خواهد بود.
سرگذشت امتهاى پيشين و آنان كه راه عصيان و تمرد را، در پيش گرفته و با پيامبران و مشعلداران هدايت، به خصومت پرداخته اند، غم انگيز و عبرت آموز است كه چرا انسانى كه رتبه و مقام خليفه اللهى، در روى زمين، براى او پيش بينى شده است، در اين حد حق ناشناس باشد، تا به جرم گناه و معصيت، به جهنم سوزان گناه خود بسوزد.
ريشه ى حزن در اينجا اين است كه نكند، ما نيز، به همين سرنوشت گرفتار شويم و با نسيان و از ياد بردن خدا: نسوا الله فانساهم انفسهم.: خداوند آنها را از خودشناسى و به خود آمدن محروم نموده، خود را فراموش كنيم، در صدد توبه و انابه نباشيم و به كيفر اعمالمان، گرفتار شويم.
و سرگذشت آنان كه هدايت الهى را تقبل نموده و در خط خدا و رضوان حق، گام برداشته تا آنجا كه: و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون. درباره ى آنها صادق آمده و راهى بهشت اعمال خود شدند و متنعم به نعم الهى گرديدند.
باز هم غم انگيز است، كه مبادا تعلقات دنيوى و شقاوتهاى احتمالى در اين راه، ما را از مسير هدايت شدگان بازدارد.
خداوندا! قرآن را، راهنما و شفادهنده ى دردها و ذخيره ى روز قيامت ما، قرار بده و آن را شفيع ما بگردان و شفاعتش، درباره ى ما بپذير.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_20, 12:12 PM
قرآن داروى بيمارى اهل تقواست


و يستثيرون به دواء دائهم

پرواپيشگان قرآن را در جهت درمان رنجورى، بيمارى و يا درد و رنجشان قرار داده و با حالت هيجان انگيز، آن را استقبال مى كنند، تا با سرعت، هر چه بيشتر آنها را مداوا نمايد.

شرح:


طبيعى است، به هنگام وجود علامت و نشانه ى بيمارى "به ويژه" امراض سريع التاثير و مهلك، مانند: وبا و طاعون، آدمى براى حفظ صحت و در صورت ابتلا به آن، جهت بازيافتن سلامت از دست رفته، چاره جويى مى كند. تنها چاره اى كه جهت پيشگيرى و يا رفع كسالت مى بيند، مراجعه به پزشك است، تا به وسيله ى اقدامى كه طبيب در مورد شناسايى بيمارى و دارويى كه براى رفع آن و يا پيشگيرى، مى دهد، خود را از دغدغه ى وقوع بيمارى و يا بيمارى موجود، راحت نمايد. آن لحظاتى كه پيش از شناخت نوع بيمارى، بر انسان مى گذرد و با نوعى خودخورى و هيجان همراه است. در اصطلاح اين جوشش و هيجان را ثار مى نامند.
اگر در زيارت سيدالشهداء عليه السلام آمده است: السلام عليك يا ثار الله و ابن ثاره: سلام و درود بر تو اى خون خدا و فرزند خون خدا "اضافه ى تشريفى است، مانند بيت الله"، به همين معنا نظر دارد، چرا كه اين خون، براى خدا، دين خدا و احياى سنت الهى ريخته شده و هيچگاه از جوشش و هيجان، آن هم در دلهاى مومنان نخواهد افتاد.
وجه ديگرى براى اضافه ى خون به خدا "ثار الله" اين است كه خداوند، انتقام اين خون را، در روز قيامت، از ستمكاران كه اقدام به ريختن اين خون نمودند، خواهد گرفت.
به هر حال پرواپيشگان با جوش و هيجان بى نظيرى، به استقبال قرآن مى روند و از دارالشفاى قرآن، درمان و دارو مى ستانند.

اميرالمومنين عليه السلام در خطبه اى كه از اركان دين سخن مى گويد، مى فرمايد: و تعلموا القرآن، فانه احسن الحديث و تفقهوا فيه، فانه ربيع القلوب و استشفوا بنوره، فانه شفاء الصدور و احسنوا تلاوته، فانه انفع القصص.: قرآن را بياموزيد، زيرا بهترين سخنان است و در آن تفقه كنيد و فهم خود را به كار گيريد، زيرا قرآن بهار دلهاست و به نور قرآن، خود را درمان كنيد، تا شفا يابيد، چون قرآن شفاى دلهاست و آن را نيكو تلاوت كنيد، كه بى گمان داستانهاى آموزنده و پندهاى آن، از همه داستانها پرسودتر، مى باشد.

ممكن است كسى تصور كند كه مگر پرواپيشگان، دردى دارند، تا به درمان محتاج باشند؟ آنها كه حائز اين همه خصال خيرند، چه نيازى به درمان دارند؟ و آنان كه مظهر عفاف و مجمع فضائلند، چه جاى بيمارى تا درمان شوند؟ رد اين تصور، اين است كه درمان پرواپيشه گان، غير از درمان ديگر افراد است و رنجورى آنان غير از رنجورى ديگران است. پرواپيشگان، به نور قرآن، درمان مى شوند، اما از چه دردى؟ دردى كه از هجران محبوب بازگو مى كند، چرا كه ممكن است بر اثر از خود غافل شدن اگر يك لحظه و يا كمتر از آن باشد، در وصل معشوق و محبوب كمتر خللى پديد آيد: و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمومنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا.: و ما آنچه براى مومنان مايه ى درمان و رحمت از قرآن نازل مى كنيم، "ولى" ستمگران را جز زيان نمى افزايد.
اين آيه كه در آن كلمه شفاء آورده شده، دليل بر اين است كه دل آدمى، بمانند جسم انسان، گاهى بيمار، مى شود و احتياج به درمان دارد، بنابراين انسان، داراى صحت معنوى است، همانگونه كه از صحت جسمانى برخوردار است و گاهى اين صحت معنوى، دچار اختلال مى گردد، چنانكه صحت جسمانى او نيز گاهى به بيمارى تبديل مى شود و در هر دو مورد، به درمان احتياج دارد و در تاثير قرآن در نفوس آدميان، جاى ترديد نيست. از اين گروه ممتاز خلقت كه بگذريم، ديگر افراد عادى نيز، از اين تاثير معجزه آسا بهره گرفتند. مگر نه اين است كه در جزيره العرب، مردم پيش از طلوع آفتاب قرآن، با جريانهايى مواجه بودند كه شنيدن آنها غم انگيز است، تا چه رسد به ديدن! انسانهايى كه در شرايط محيط فاسد آن روز، آنچنان در سيئات اخلاقى، فرورفته بودند كه اگر اسلام نيامده بود و آن اخلاق فاسد را از آن محيط برنداشته بود، چه بلايى نبود كه به سر آن مردم ريخته نمى شد.
آنان مانند كشتى طوفان زده كه سيل خروشان امواج گناهان و اعمال ننگبار، آنها را به هر سو مى كشاند و اميدى به ساحل نجات نداشتند، با آمدن قرآن و طرح برنامه هاى انسان سازش، چنان دگرگون شدند و به تدريج از عادات و رسوم جاهليت دست كشيدند كه نه تنها خود نجات يافتند، بلكه رفتار آنها الگوى آيندگان نيز گرديد.
براى نمونه مى توان، زنده به گور كردن دختران بى گناه را از اعمال شرم آور آنان بر شمرد كه پس از اعلام كوبنده ى قرآن، در برابر اين رفتار وحشيانه، چگونه پشيمان شدند و نسبت به گذشته، در عذاب روحى بسر بردند و براى جبران اين فساد اخلاقى، از خداوند تقاضاى مغفرت نموده، سپس غرامت "كفاره" را مى پرداختند. اين دگرگونى بى سابقه و شگفت انگيز، يكى از معجزه هاى قرآن، در گذشته بوده و در آينده نيز، خواهد بود.


ادامه دارد....

صبور
2013_06_20, 02:18 PM
اهل تقوا و قرائت قرآن


فاذا مروا بايه فيها تشويق ركنوا اليها طمعا و تطلعت نفوسهم اليها شوقا و ظنوا انها نصب اعينهم
پرواپيشگان كه دائم در تلاوت قرآنند، به هنگام گذشتن به آيه اى كه در آن تشويق و آرزومندى است، بر آن اعتماد نموده، آزمند و اميدوار مى شوند و با شوق فراوان به آن ديده بسته، گمان مى برند كه آيه و مضمون آن در پيش چشم آنهاست و هرگز فراموش شدنى نيست.

اين جمله، به بعد رجا و اميدوارى مومنان نظر دارد، در آن حد كه گويا وعده ى الهى را، در كنار خود ديده و از خاطر آنان، زدوده نمى شود.
چرا كه وعده ى خداوند، هرگز تخلف پذير نيست، اما در مورد وعيد، چنين نيست. يعنى اگر خداوند به كسى وعده داد حتما وفا خواهد نمود. اگر وعده ى بهشت است، بهشت و اگر وعده ى مغفرت باشد، مغفرت و اگر مژده رحمت باشد، مشمول رحمت خواهد شد و اگر كسى را به عذاب تهديد نمود، اين تهديد حتمى الوقوع نخواهد بود: ان شاء عفى و ان شاء عذاب اگر بخواهد فرد مورد تهديد را عفو كند، عفو مى نمايد و اگر بخواهد عذاب كند، عذاب خواهد كرد.
بنابراين پرواپيشگان كه گوش جان، به آيات الهى سپرده اند، با تلاوت آيات، نويددهنده، آنچنان ديد رجاءشان تيزبين مى گردد كه گويا از فواصل دور، اميد خود را مى نگرند، گو اينكه گمشده را، پس از هجران طولانى بازيافته اند.
يك انسان عاشق، كمال مطلوب خود را، فقط در ديدار معشوق مى داند. به هر راهی که به وصل محبوب نزدیکتر باشد، همان را انتخاب خواهد کرد، بدین جهت عبور از آیات تشویق که نمایانگر مژده‏ی لقای محبوب است، برای آنان کمالی محسوب می‏شود و از این معبر به مقصد اصلی واصل می‏شود (و نه تنها به محبوب عشق می‏ورزد، بلکه به راه رسیدن به معشوق نیز عاشق است) و اگر مژده‏ی دخول بهشت، او را خرسند می‏کند، نه به خاطر بهشت است، بلکه این مژده، از توجه و عنایت معطی‏الجنه حکایت دارد، نعیم بهشت، برای بنده‏ی دلباخته، آنچنان شوقی ندارد، آنچه که در اینجا مطرح می‏باشد، تجلی جمال منعم است.
آری، انسان در حقیقت و نگرش واقع‏بینانه، متحقق به انیت خداست و موجود، به وجود او (وجود ظلی و تبعی) در بادی امر، خیال می‏کند، وجودی و انیتی دارد و چون راهی فنا گردید، از این انیت خیالی و تعین و محدودیت دست کشیده، به اطلاق و لا محدودیت می‏پیوندد، طبیعی است این سفر و سیر الی الله، تا چه حد لذت‏بخش خواهد بود.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_20, 02:23 PM
ترس اهل تقوا از عذاب الهى


«واذا مروا بایه فیها تخویف، اصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفیر جهنم و شهیقها فی اصول آذانهم» یعنی زمانی که به آیه‏ای بگذرند و در آن تخویف و بیم دادن که نشانه‏ی قهر و غضب الهی است، وجود داشته باشد، گوشهای دلهایشان را، به شنیدن مشغول و با تمام میل، به جانب آن معطوف نموده، گمان می‏برند که زفیر و شهیق و صدای هولناک دوزخ و شعله‏های زیر و بم دار آن، در بیخ گوششان وجود دارد.
این جمله به موازات عبارت گذشته که در رجا بود، از مقام خوف الهی، سخن می‏گوید و گویای این است که پرواپیشگان به همان اندازه که به رحمت و فضل الهی، امیدوارند در همان حد نیز، از قهر و غضب خداوند خائفند.
در روایات، از اهمیت این توازن، سخنها گفته‏اند. از جمله‏ی آن روایات، حدیث ذیل می‏باشد:

وصيت لقمان به فرزندش
حارث بن مغیره یا پدرش گفت: به امام صادق علیه ‏السلام گفتم: وصیت لقمان به فرزندش چه بود؟ فرمود: در آن چیزهای شگفت‏انگیز، دیده می‏شد و از همه شگفت‏انگیزتر، این بود که به فرزندش گفت: فرزندم! آنچنان از مقام خداوند، خائف باش که اگر کار نیکوی انس و جن داشته باشی، تو را عذاب خواهد نمود و باز آنچنان به خداوند امیدوار باش که اگر گناهان جن و انس، با تو باشد و در روز قیامت، پای میزان حساب حاضر شوی، خداوند تو را ببخشد و بر تو رحم نماید. سپس فرمود: پدرم می‏فرمود: بنده‏ای نیست، مگر اینکه در دل او دو نور وجود دارد، نور خوف و نور رجا، اگر وزن شوند این بر آن و آن بر این، فزونی نخواهد داشت، نه رجا بر خوف زیادتر و نه خوف بر رجا افزونتر. این حدیث، نکته‏ی مهمی در بر دارد و آن اینکه اگر این دو (خوف و رجا) در وجود آدمی، به حد کامل برسند، کمال این دو، با هم تنافی ندارد. چرا که مومن وقتی به گستره‏ی رحمت پروردگار و بی‏نیازی او و لطف و مرحمتش به بندگان، نگاه کند و ملاحظه نماید، امیدوار می‏شود، چنانکه گویا عذابی وجود ندارد و اینهمه اسباب رجا، بی‏اثر نخواهد بود و آن زمانی که به غضب، باس، سخت‏گیری و مناقشه در حساب الهی نظر کند، آنچنان خائف می‏شود که گویا اسباب رجا و امیدواری، وجود ندارد و باید حتما معذب گردد.
تنها فرقی که در این میان هست، این است که اسباب خوف، به خود عبد برمی‏گردد، یعنی به سبب بدی اعمال و تمرد، از مراتب قرب وصال، به دور مانده، موجب خسران و زیان او می‏گردد.
اما اسباب رجا، به لطف، رحمت و بخشایش الهی بازمی‏گردد که موجب غفران، عفو و مزید احسان او بر بندگان است. بدیهی است این طرز تفکر و اندیشه، در خوف و رجا، وصول به انتهای درجه‏ی کمال در این دو را، در بر دارد.
کوتاه سخن آنکه پرواپیشگان، قرآن را شمرده شمرده می‏خوانند و لازمه‏ی این نوع، قرائت این است که به هنگام مرور، به آیات رجا امیدوار شوند و در آنجا که آیات خوف است خائف گردند.
نکته‏ی شایان ذکر، که در هر دو جمله، وجود دارد که نباید از آن گذشت و آن اینکه در مورد آیات تشویق «تطلعت نفوسهم» دارد، حاکی از این است که شوق از صفات نفسانی است و آن آتشی است که در دلهای عارفان، افروخته می‏شود، تا خواطر واردات و عوارض حاجات، سوخته گردد و پهنای آن برای تجلی نور حق، آماده گردد و پس از آن «نصب اعینهم» آمده است، مبنی بر اینکه نعمتهای ظاهری، در ارتباط با جسم است که از دید چشم تجاوز نمی‏کند.
و در آیات تخویف ابتدا به «مسامع قلوبهم» برخورد می‏کنیم که صحبت از خوف مقام رب و خشیت الهی است و آن هم، جز در پهنای دلهای پرواپیشگان و ادراک کامل آنها، منزلی متصور نیست، اما زفیر و شهیق جهنم که با حس شنوایی ظاهری، در ارتباط است از بیخ گوش آنها تجاوز ننموده و در انحصار این حاسه است، نظیر این مطلب در جمله‏ی «عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم» قابل ذکر است.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_23, 09:17 AM
وصيت لقمان به فرزندش



حارث بن مغیره یا پدرش گفت: به امام صادق علیه ‏السلام گفتم: وصیت لقمان به فرزندش چه بود؟ فرمود: در آن چیزهای شگفت‏ انگیز، دیده می‏ شد و از همه شگفت‏ انگیزتر، این بود که به فرزندش گفت: فرزندم! آنچنان از مقام خداوند، خائف باش که اگر کار نیکوی انس و جن داشته باشی، تو را عذاب خواهد نمود و باز آنچنان به خداوند امیدوار باش که اگر گناهان جن و انس، با تو باشد و در روز قیامت، پای میزان حساب حاضر شوی، خداوند تو را ببخشد و بر تو رحم نماید. سپس فرمود: پدرم می‏فرمود: بنده‏ ای نیست، مگر اینکه در دل او دو نور وجود دارد، نور خوف و نور رجا، اگر وزن شوند این بر آن و آن بر این، فزونی نخواهد داشت، نه رجا بر خوف زیادتر و نه خوف بر رجا افزونتر. این حدیث، نکته‏ ی مهمی در بر دارد و آن اینکه اگر این دو (خوف و رجا) در وجود آدمی، به حد کامل برسند، کمال این دو، با هم تنافی ندارد. چرا که مومن وقتی به گستره‏ ی رحمت پروردگار و بی‏ نیازی او و لطف و مرحمتش به بندگان، نگاه کند و ملاحظه نماید، امیدوار می‏شود، چنانکه گویا عذابی وجود ندارد و اینهمه اسباب رجا، بی ‏اثر نخواهد بود و آن زمانی که به غضب، باس، سخت‏گیری و مناقشه در حساب الهی نظر کند، آنچنان خائف می‏شود که گویا اسباب رجا و امیدواری، وجود ندارد و باید حتما معذب گردد.

تنها فرقی که در این میان هست، این است که اسباب خوف، به خود عبد برمی‏ گردد، یعنی به سبب بدی اعمال و تمرد، از مراتب قرب وصال، به دور مانده، موجب خسران و زیان او می‏ گردد.

اما اسباب رجا، به لطف، رحمت و بخشایش الهی بازمی‏ گردد که موجب غفران، عفو و مزید احسان او بر بندگان است. بدیهی است این طرز تفکر و اندیشه، در خوف و رجا، وصول به انتهای درجه‏ی کمال در این دو را، در بر دارد.

کوتاه سخن آنکه پرواپیشگان، قرآن را شمرده شمرده می‏خوانند و لازمه‏ ی این نوع، قرائت این است که به هنگام مرور، به آیات رجا امیدوار شوند و در آنجا که آیات خوف است خائف گردند.

نکته‏ ی شایان ذکر، که در هر دو جمله، وجود دارد که نباید از آن گذشت و آن اینکه در مورد آیات تشویق «تطلعت نفوسهم» دارد، حاکی از این است که شوق از صفات نفسانی است و آن آتشی است که در دلهای عارفان، افروخته می‏شود، تا خواطر واردات و عوارض حاجات، سوخته گردد و پهنای آن برای تجلی نور حق، آماده گردد و پس از آن «نصب اعینهم» آمده است، مبنی بر اینکه نعمتهای ظاهری، در ارتباط با جسم است که از دید چشم تجاوز نمی‏کند.

و در آیات تخویف ابتدا به «مسامع قلوبهم» برخورد می‏ کنیم که صحبت از خوف مقام رب و خشیت الهی است و آن هم، جز در پهنای دلهای پرواپیشگان و ادراک کامل آنها، منزلی متصور نیست، اما زفیر و شهیق جهنم که با حس شنوایی ظاهری، در ارتباط است از بیخ گوش آنها تجاوز ننموده و در انحصار این حاسه است، نظیر این مطلب در جمله‏ی «عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم» قابل ذکر است.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_23, 09:26 AM
کیفیت عبادت اهل تقوا



«فهم حانون علی اوساطهم، مفترشون، لجباههم و اکفهم و رکبهم و اطراف اقدامهم، یطلبون الی الله تعالی فی فکاک رقابهم»


واژه ها

حنی: گوژپشت کردن، خم دادن و مهربانی کردن است.
وسط: میانه وسط الشی‏ء ما بین دو طرف آن چیز و اسم چیزی است که در وسط واقع شود.
فرش: بساط افکنده، گستردنی و زیرانداز است.
جبهه: پیشانی، میان دو ابرو تا ناصیه، رخساره، سجده جای و جمع آن: جباه است.
کف:سطح داخلی دست یا پا که متصل به انگشتان است و جمع آن اکف است.
رکبه: محل اتصال ران و ساق پا، زانو و جمع آن رکب است.
طرف: جانب، کرانه، کناره، سوی، جهت و جمع آن اطراف است.
فک: جدا کردن، رهانیدن رهن و بیرون آوردن آن از دست مرتهن، فک رقبه، آزاد کردن اسیر یا بنده است.

رقبه: گردن و جمع آن رقاب است.



یعنی پرواپیشگان، کمرها را خم نموده‏اند و (کنایه از رکوع) پیشانی‏ها را بر زمین نهاده، کف دستها، زانوها و انگشتان بزرگ پاهایشان را گسترده نموده‏اند (کنایه از سجده).
در این حال از خداوند می‏خواهند، آنها را از آتش دوزخ رهایی بخشیده، گناهانشان را عفو نماید.
این گوژپشت شدن و به این صورت درآمدن از خشوع، در عبادت حکایت دارد. بدین جهت از مستحبات رکوع این است که نمازگزار، آنچنان خمیده گردد که اگر قطره آبی، بر پشت او ریخته شود، در جای خود بماند.
شهید اول در «لمعه» می‏گوید: و «تسویه الظهر» یکسان بودن پشت.
شهید ثانی در شرح لمعه می‏گوید: حتی لو صب علیه ماء لم یزل لاستوائه و مد العنق، مستحضرا فیه امنت بک و لو ضربت عنقی: حتی اگر آبی بر آن ریخته شود، همچنان در جا بماند، زیرا پشت مساوی است و زیر و بالا ندارد، تا آب از جای خود حرکت نماید و گردن را بکشد گویای این باشد که خداوندا! به تو ایمان دارم، گرچه گردنم را بزنی، یعنی در هر حال در خط بندگی و وظایف عبودیت برقرار هستم.
مستحب دیگر در رکوع این است: که اگر نمازگزار خسته نشود، ذکر رکوع را تکرار نماید.
در حدیث آمده است که امام صادق علیه ‏السلام تسبیحه‏ ی کبری (سبحان ربی العظیم و بحمده) را شصت مرتبه، تکرار نمود.

و ذکر «افتراش» به جای «وضع» در سجده، از جبهه گرفته، تا انگشتان بزرگ پا، حاوی نشانه‏ ی وظیفه‏ ی بندگی، در حد عالی و از غایت خشوع و تذلل بازگو می‏کند.

شخصی حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شرفیاب شد و از حضرتش، تقاضا نمود او را به علمی هدایت نماید که سرچشمه‏ ی اعمال خیر باشد و در روز قیامت با او محشور گردد.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پس از راهنمایی لازم فرمود: اگر بخواهی که در روز قیامت، با من محشور شوی: فاطل السجود بین یدی الله عز و جل الواحد القهار: سجده را در پیشگاه خداوند واحد قهار، طولانی کن.
در صلوات پس از زیارت باب الحوائج الی الله، موسی بن جعفر علیهماالسلام، این عبارات که حکایت از حقیقت بندگی در حد اعلاست، به چشم می‏خورد.
«الذی کان یحیی اللیل بالسهر الی السحر بمواصله الاستغفار حلیف السجده الطویله و الدموع الغزیره و المناجات الکثیره و الضراعات المتصله.»: بعد از فرازی از اوصاف حمیده‏ ی آن امام والامقام، می‏گوید: آن کس که شب را به سحر می‏رساند، در حالی که بیدار بود، حلیف السجده الطویله: یعنی با سجده‏ های طولانی پیمان بسته بود. (به کسی در مورد چیزی «حلیف» گویند که همیشه با آن باشد و از آن جدا نشود) آن حضرت پیاپی اشک می‏ریخت و مناجات فراوان می‏کرد و پیوسته در گریه و زاری به سر می‏برد.

ناگفته نماند که سجده نمودن و پیشانی بر خاک ساییدن، بدون روح تذلل و بندگی خالص، نمایانگر عبودیت و معبود خواهی نخواهد بود. سجده چه طولانی و چه کوتاه، تجسم احتیاج و سر بندگی است که در روح معبودشناس و ساجدروان است، تا از این رهگذر، راز عبودیت را دریافت نماید وگرنه سجده‏ های عوام فریبانه‏ ی شیطانی، جز بعد از درگاه حق، چیزی در پی نخواهد داشت.

علی علیه‏ السلام فرمود:

«سجد ابلیس سجده واحده اربعه آلاف عام لم یزد بها غیر زخرف الدنیا.»: شیطان یک سجده ‏اش، چهار هزار سال طول کشید و از این سجده‏ ی طولانی جز رسیدن به زخارف دنیا منظوری نداشت.

در سجده کردن، علاوه بر پیشانی بر زمین نهادن، می‏بایست دو کف دست و دو زانو و دو انگشت بزرگ پا را نیز، بر زمین گذارد و در غیر این صورت و هیئت خاص، سجده‏ ی شرعی نخواهد بود.

«قال الله عز اسمه: و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا.»: مساجد، مخصوص پرستش خدای یکتاست، پس نباید با خدا احدی را پرستش کرد.
معتصم عباسی، از امام محمد تقی علیه ‏السلام پرسید، مراد از مساجد، در این آیه چیست؟ فرمود: مراد از مساجد، اعضای هفتگانه، پیشانی، دو کف دست، دو سر زانو و دو انگشت بزرگ پاست که در حال سجده نمودن، باید بر زمین قرار گیرد.

از کلمه ‏ی «افتراش» در مواضع سجده، فهمیده می‏شود که طمانینه نیز، باید رعایت گردد.

اکنون به نقطه‏ ی پایان بحث «یطلبون الی الله فی فکاک رقابهم» رسیده‏ ایم پیش از شرح اين جمله، جا دارد بحثى كوتاه درباره ى عبادت، از ديدگاه اسلام بنماييم و از آن پس، به شرح اين عبارت بپردازيم.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_23, 09:35 AM
عبادت در اسلام و اقسام آن


عبادت و پرستش خداوند يكتا و ترك پرستش هر موجود ديگر، يكى از اصول تعليمات پيامبران الهى است و تعاليم هيچ پيامبرى از عبادت خالى نيست.

در ديانت مقدس اسلام نيز، مانند ساير اديان، عبادت، سرلوحه ى همه ى تعليمات است. چيزى كه هست در اسلام، عبادت يك سلسله تعليمات جدا از زندگى كه صرفا به دنياى ديگر و جهان ديگر تعلق داشته باشد، نيست عبادات اسلامى، با فلسفه ى زندگى توام و در متن زندگى قرار دارد.
عبادات در يك بعد، مظهر كامل عبوديت و بندگى خداست و توجه به ذات حق است "عبادات فردى" و از بعد ديگر، همين عبادت، در قالب انجام وظايف اجتماعى و اخلاقى ديده مى شود. ارشاد جامعه، به انجام اعمال نيك، عبادت و جلوگيرى از منكرات، عبادت و درس خواندن و تعليم دادن، عبادت است. كار و كوشش براى اعاشه و تامين زندگى، عبادت و جهاد در راه خدا عبادت مى باشد. بالجمله هر كار مفيد و سودمند و ترك هر عمل بد و زيان آور، انگيزه ى فرمان خدا و رضاى او، عبادت محسوب مى شود. در عبادات كلا به چند جهت بايد توجه داشت: معبود، عابد، عبادت.


جهت اول، شناخت معبود در حد توان و درك عابد و اينكه در عبادت بايد صرفا به خدا توجه داشت نه چيز ديگر است وقتى آدمى اياك نعبد به زبان مى آورد، گاهى به عبادت و زمانى به معبود نظر دارد، اگر به خود متوجه باشد، يعنى اين من هستم كه خدا را عبادت مى كنم، اين عمل را نمى توان عبادت ناميد و شايد با شرك، فاصله ى چندانى نداشته باشد و اگر به عبادت بنگرد باز هم عبادت خدا نيست، بلكه عبادت عبادت است و اگر در عبادت نه خود و نه عبادت ملحوظ شود و تنها خدا را با ديد قلب ببينند، آن عبادت است و لا غير.
جهت دوم، شناخت ذات عبادت و ارتباط بين عابد و معبود است و آن اينكه اين عمل، وسيله اى براى تقرب به ذات حق و طريق وصول به وصل محبوب، انجام گيرد، تا به نقطه ى وصل برسد.

جهت سوم، عبادت كار و انگيزه ى عبادت است.
ترسيم چهره ى عبادت، در نظر بعضى، در شكل كار و مزدكار، از كارگر و كارفرما تجسم مى يابد و آن را نوعى معاوضه و مبادله مى بينند. همانطور كه يك كارگر، روزانه مقدارى نيروى خود را براى يك كارفرما، مصرف مى كند و مزد مى گيرد، عابد نيز براى خدا زحمت مى كشد و مزد مى گيرد البته در جهان ديگر و همانطور كه فايده ى كار، براى كارگر، در مزدى كه مى گيرد خلاصه مى شود و اگر مزدى نبود، نيرويش به هدر رفته بود، فايده ى عبادت نيز، از ديد اين بعض، همان مزد است كه در جهان ديگر، به او، به صورت يك سلسله كالاى مساوى كار، پرداخت مى شود، اما اينكه هر كارفرما كه مزد مى دهد، به خاطر بهره اى است كه از كار كارگر، مى برد و كارفرماى ملك ملكوت، چه بهره اى از بنده ى ضعيف و ناتوان خود مى برد و اينكه فرضا اجر و مزد، از جانب اين كارفرماى بزرگ، به صورت تفضل و بخشش انجام مى گيرد و چرا اين تفضل بدون صرف مقدارى نيرو، به او داده نمى شود؟ مسئله اى است كه براى اينگونه عابدها هرگز مطرح نيست.
اين يك نوع عبادت شناسى است كه البته عاميانه و جاهلانه است و جز از افراد قاصر و عامى پذيرفته نيست، زيرا كه در نظر اينگونه افراد، تار و پود عبادت، همان حركات محسوس ظاهرى است كه به وسيله ى زبان و ساير اعضا صورت مى گيرد.
نوع دوم از عبادت، در نظر بعضى ديگر، تلقى عارفانه است و برحسب اين تلقى، رابطه ى بين معبود و عابد، به صورت عبادت، در رابطه ى بين كارفرما و كارگر و مزد نيست، بلكه در نظر عارف، عبادت، نردبان قرب، معراج انسان، تعالى روح و پرواز آن به سوى كانون نامرئى هستى است. عبادت در ديد اينان پيكرى دارد و روحى، پيكر عبادت همين حركات ظاهرى: قيام، قرائت، ذكر، ركوع و سجده است، اما روح عبادت، عاليترين عكس العمل سپاسگزارانه ى انسان است از پديد آورنده ى خلقت. شيفتگى و عشق است به كامل مطلق و جميل على الاطلاق و خلاصه روح هر عبادتى بستگى دارد، به مفهومى كه عابد از عبادت دارد و به نوع تلقى او و به انگيزه اى كه او را به عبادت، وادار نموده و به بهره و حظى كه عملا از عبادت مى برد. از اين نوع دوم كه واقعا عارفانه است و قابل مقايسه با برداشت اول نيست، كه بگذريم، به تلقى عميق ترى، مى توان راه يافت و آن اينكه عابد، گاهى خوف مقام الهى و خشيت ربانى ابعاد وجودش را در بر گرفته، قهاريت خدا را مى بيند و عبادت مى كند، نكند كه بر اثر تقصير، از رسيدن به مقام قرب الهى بازماند. اين نوع عبادت در عين عارفانه بودن، از نكته ى عشق به معبود و پرستش عاشقانه، خالى است، اما اگر مسئله ى شكرگزارى نعمتهاى نامحدود معبود، مطرح شد، در اينجا عبادت رنگ ديگرى، به خود مى گيرد و آن اينكه اگر فرضا طمعى درباره ى نعمتها نبود و خوفى از عذاب، وجود نداشت، شكرگزارى نعمتها كه از آن جمله، شناخت خدا و عارف شدن به مقام رب است، ايجاب مى نمايد كه خدا را عبادت كرد، اين عبادت، خاص مقام مخلصان است و در اين باره اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد:

الهى ما عبدتك خوفا من عقابك و لا طمعا فى ثوابك و لكن وجدتك اهلا للعباده فعبدتك.
اين عبادت همان عبادت عاشقانه است كه در طى آن، نه خود را مى بيند و نه عبادت را، هر چه مى بيند، تجلى نور الهى است كه در كل عالم هستى، جلوه گر است.
اين تقسيم بندى از عبادت، منهاى قسم اول كه نمى توان آن را عبادت واقعى نام نهاد و تنها مسقط تكليف براى افرادى خاص است، از فرموده ى مولا استفاده مى شود، آنجا كه مى فرمايد:
ان قوما عبدوا الله رغبه، فتلك عباده التجار و ان قوما عبدوا الله رهبه، فتلك عباده العبيد و ان قوما عبدوا الله شكرا، فتلك عباده الاحرار.: يك دسته از مردم، خدا را نه به خاطر پاداش، بلكه چشم داشت به تفضل الهى عبادت مى كنند، اين عبادت بازرگانان و سوداگران است "سوداگران در راه حق" و گروهى ديگر، از خوف و خشيت الهى، هراسانند و او را عبادت مى كنند اين عبادت بندگان است كه از ترس مولا و عدم تمرد از فرمان او، به جا مى آورند و بندگان عارف و جماعتى خدا را به شكرانه ى نعمتهايش عبادت مى كنند و اين عبادت آزادگان مى باشد.
توضيح بيشتر در اين زمينه، از گفتار امام صادق عليه السلام پيداست كه مى فرمايد: ان العباد ثلاثه: قوم عبدوا الله عز و جل خوفا فتلك عباده العبيد و قوم عبدوا الله تبارك و تعالى طلب الثواب، فتلك عباده الاجراء و قوم عبدوا الله عز و جل حبا له، فتلك عباده الاحرار و هى افضل العباده.: مردمى، خداوند عز و جل را به جهت ترس و خوف مقام او، عبادت مى كنند و اين عبادت بندگان است و گروهى بر اساس چشم داشت به ثواب، خدا را ستايش مى كنند و اين عبادت مزدگيران است و جماعتى، به جهت محبتى كه به خدا دارند، او را عبادت مى كنند و اين عبادت احرار و آزادگان است و اين عبادت، از عبادت ديگر، برتر و ارزشمندتر است.
اين عبادت كه از محبت به خدا، عشق به معبود، خداخواهى و خداجويى نشات گرفته، در روح آدمى، اثرى عميق تر دارد، در روايات اسلامى، به اين قسم عبادت كه در ارتباط با شناخت منعم و ولى نعمت و شكرگزارى اوست، اهميت به سزايى داده است.
امير مومنان عليه السلام مى فرمايد: لو لم يتوعد الله على معصيه، لكان يجب ان لا يعصى شكر اله.: حتى اگر خداوند، تهديد به عذاب در برابر عصيان نكرده بود، هر آينه واجب بود كه به پاس و شكر نعمتهايش، معصيت نشود. تعبير به واجب در حقيقت، همان وظيفه اى است كه از عواطف انسان مايه مى گيرد، از اين حديث و مانند آن، رابطه ى روحانى شكر نعمت، معرفه الله و اطاعت فرمان او روشن مى شود. همين عبادت عاشقانه است كه بزرگ مرد جهان و رهبر آزادگان مولا على بن ابى طالب عليه السلام به آن افتخار دارد.
الهى! كفانى فخرا ان تكون لى ربا و كفانى عزا ان اكون لك عبدا، انت كما اريد فاجعلنى كما تريد.: اى اله من! اين فخر براى من بس كه تو پروردگار منى و آن عزت مرا بس كه بنده ى تو باشم. اى پروردگار من! افتخار خدايى تو و عزت بندگى تو، خواسته ى من است. آنچه كه تو خواهى مرا قرار ده.
يعنى همچنان كه افتخار خدائيت، براى من پسنديده اى، چون مرا به خود هدايت كرده اى و معرفتت به من آموخته اى، پس عزت بندگيت نيز، به من ببخشاى و مرا در اين راه، يارى نماى، تا در اين عزت هميشه باقى بمانم.
اكنون بايد توجه نمود كه عبارت پرواپيشه گان، از كدام نوع عبادتهاست؟
شكى نيست كه عبادت پرواپيشه گان، با آن همه اوصاف فضيلت پرورى كه دارند، عبادت اجيران و مزدخواهان نيست، زيرا چنين عبادتى، در عين عرفان، از عشق به معشوق و وصل به جمال حق، كوتاه است و همچنين عبادت خائفان به معناى خوف تنها، نيز نمى باشد، زيرا كه اين عبادت، در عين حسن و كمال، از شكرگزارى خدايى اينچنين منعم، روالى ندارد. پس منحصرا عبادت پرواپيشگان و سالكان راه حق، عبادت عاشقانه و شاكرانه است كه افضل عبادات است.

در ابتداى بحث گفته شد كه پس از بيان عبادت و مراتب آن، به شرح يطلبون الى الله فكاك رقابهم بپردازيم.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_23, 09:40 AM
عبادت پرواپيشگان



پيش از شرح، مطلبى گفته مى شود و آن اينكه در ترسيم عبادات كامل، يك نوع آن عبادت خائفان بود و گفتيم كه اين نوع عبادت، در عين عارفانه بودن، عاشقانه نيست و حال آنكه پرواپيشگان از عبادت عاشقانه و شاكرانه برخوردارند، بنابراين، از خدا آزادى خود خواستن چه معنا دارد؟

مگر نه اين است كه اهل تقوا، در دعاها و نيايشها، از خدا مى خواهند، تا آنها را از عذاب دوزخ رهايى بخشد.
ربنا اننا سمعنا مناديا ينادى للايمان ان آمنوا بربكم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توقنا مع الابرار ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك و لا تخزنا يوم القيمه انك لا تخلف الميعاد
پروردگارا! ما شنيديم كه دعوتگرى، به ايمان فرامى خواند كه: به پروردگار خود ايمان آوريد.، پس ايمان آورديم. پروردگارا! گناهان ما را بيامرز و بديهاى ما را بزداى و ما را در زمره ى نيكان بميران.
بنابراين اگر عبادت پرواپيشه گان، از عبادت خائفان جداست؟ پس اين دعاها چه معنا و مفهومى دارد؟

اين سوال در جاى خود درست است و اين راز و نيازهاى پرواپيشگان است كه در قرآن، روايات و ادعيه وجود دارد، اما نكته اى كه در اينجا هست ما نگفتيم كه عبادات پرواپيشگان، در قبال عبادات خائفان است، تا ايراد وارد باشد، بلكه عبادت مومنان واقعى، در عين خائفانه و عارفانه بودن، با يك گام فراتر، عاشقانه هم هست، زيرا كه در معناى عارف گفته اند: عارف كسى است كه از وجود مجازى خويش محو و فانى گشته باشد و عارف كسى است كه حق از سر او گويا باشد و خود ساكت باشد. اما در مفهوم عاشق گفته اند: عشق آتشى است كه در دل آدمى افروخته مى شود و بر اثر افروختگى آن، آنچه جز دوست است، سوخته گردد و گويند: در مقام عشق، گاه باشد كه از خود بيخود و بيخبر شود، به نحوى كه معشوق را در حال حضور، نشناسد و جوياى او باشد، همچنانكه از مجنون و ليلى، حكايت كنند كه: روزى ليلى از جانب مجنون مى گذشت، خواست با مجنون صحبت كند و او را بخواند، مجنون چندان در فكر و يا دليلى فرورفته بود كه او را نشناخت و گفت عذر من بپذير و دست از من بازدار كه ياد ليلى مرا از ذكر و انديشه ى هر موجودى فارغ و به ياد خويش، مشغول داشته و مرا حال سخن گفتن با غير، نيست و اين مرتبه، پايان مقامات وصول و قرب است و در اين مقام است كه عارف و معروف و عاشق و معشوق، يكى گردند و دويى از ميانه برخيزد و جز عشق، چيزى باقى نماند. پس عشق ذاتى است صرف و خالص كه تحت اسم و رسمى و لغت و وصفى، داخل نشود و در آغاز پيدايش، عاشق را به وادى فناى محض، كشاند به نحوى كه نام و نشان و وصف از او باقى نماند.

با تفاوت اين دو معنا، معلوم شد كه پرواپيشگان اگر مى نالند و تضرع مى كنند، پرواپيشه گان، نه اين است كه از گناهان خائفند و يا اينكه مقام خوف، آنها را مشغول كرده باشد. آرى زبان عذرخواهى در پيشگاه رب الارباب، همين است كه هر قدر بنده طاعت داشته باشد، باز هم خود را گناه كار بداند. اين وظيفه ى عبوديت است، اما اگر سخن به عشق و پرستش رسيد، انقلابى در هستى عاشق، به وجود مى آيد كه در هر سو و هر طرف، تجلى جمال معشوق مى نگرد و اگر مى گويند: خدايا ما را از آتش دوزخ آزادگردان، معنايش اين است كه مبادا، در اسارت نفس بمانيم و از رويت جمال محبوب محروم گرديم.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_23, 09:45 AM
فضيل بن عياض


ابوعلى، فضيل بن عياض بن مسعود بن بشر تميمى طالقانى، در بصره يا كوفه اقامت داشت. وى يكى از زهاد مشهور و از رجال طريقت است. او در جوانى بين ابيورد و سرخس، به راهزنى مشغول بود، اما ديرى نپاييد كه از كردار خود پشيمان گرديد و راه توبه و بازگشت به سوى خدا را، در پيش گرفت و از راهزنى، به زهد و پارسايى، تا پايان عمر انتقال يافت.

علت توبه اش، تاثير عجيب يكى از آيات قرآن در وى بود، او عاشق دخترى زيبا بود، نشانى منزل دختر را يافت، از ديوار منزل او بالا رفت و به بام رسيد، ناگهان شنيد كسى اين آيه را تلاوت مى كند:
الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله.: آيا براى كسانى كه ايمان آورده اند، هنگام آن نرسيده كه دلهايشان به ياد خدا نرم "و فروتن" گردد.
اين آيه چنان در او تاثير گذاشت كه به يكباره، منقلب شد و با سوز دل گفت: فقد آن: يعنى نوبت آن رسيد. از همانجا برگشت و به خرابه اى كه در مسير راهش بود وارد شد، كاروانى را ديد كه در مورد ماندن، يا حركت گفتگو داشتند، عده اى مى گفتند، پاسى از شب كه گذشت برويم و شمارى مى گفتند: حتما تا صبح در اينجا بمانيم، زيرا فضيل و دار و دسته اش، راه را بسته و اموال ما را غارت مى كنند! فضيل كه اين سخنان را شنيد، سخت متاثر شد، نزد آنها آمد و گفت: برادران من فضيلم و از كردارم، پشيمان شده ام و از خداوند طلب عفو مى كنم، برخيزيد و برويد كه از من، به شما و ديگران آزارى نخواهد رسيد.

سفيان بن عيينه گويد: هارون الرشيد، ما را نزد خود فراخواند و ما بر او وارد شديم، فضيل هم با ما بود، در حالى كه سر خود را به ردايش پوشانده بود، به من رو كرد و گفت: در اين جمع هارون "اميرالمومنين" كدام است؟ گفتم اين و با انگشت به هارون اشاره كردم، فضيل گفت: اى نيكو صورت، تويى كه زمام امور اين امت "مسلمانان" به دست گرفته اى؟ گفت: آرى. گفت: بار بزرگى بر شانه ى خود حمل كرده اى و مسئوليت عظيمى را عهده دار شده اى! هارون با شنيدن سخنان وى گريان شد، سپس به هر يك كيسه اى داد كه محتواى آن مبلغى زر بود.
همگى كيسه ها را برداشتيم و تنها كسى كه نپذيرفت، فضيل بود.
هارون، با ديدن اين منظره كه بر او گران آمد، گفت: يا اباعلى! اگر اين مال را حلال نمى دانى كه خود در آن تصرف كنى، لااقل به كسى كه بدهكار است بده و گرسنه اى را سير كن و يا عريانى را بپوشان!
فضيل از قبول مال، در صرف اين موارد نيز، عذر خواست. سفيان گويد: وقتى كه از منزل هارون رفتيم، به او گفتم: شما در نپذيرفتن اين مال، به اشتباه افتادى، زيرا اگر خود مصرف نمى كردى، دست كم در امر خيرى، خرج مى نمودى! وى محاسن مرا از روى تعجب گرفته و گفت: ابومحمد تو مردى فقيه و دانشمندى كه مردم اين شهر، به تو نظر دارند و تو را احترام مى گذارند، اما متاسفم كه بر چنين اشتباهى، صحه مى گذارى و عملى نادرست را تصحيح مى كنى؟ آنگاه گفت: اگر تصرف در اين اموال براى ديگران جايز و گوارا بود، به همان جهت براى من هم جايز مى بود.
هارون روزى به فضيل گفت: تا چه حد زهد را پيشه خود ساخته اى؟ فضيل گفت: زهد تو از من بيشتر است. هارون گفت: چطور؟ فضيل گفت: بدين جهت كه من از دنيا كناره گرفته ام و تو از آخرت، با اينكه دنيا فانى خواهد شد، اما آخرت باقى و جاويدان است! پس تو از من زاهدترى، زيرا از چيزى كه هميشه باقى است اعراض نموده اى!
از سخنان فضيل، اين است كه مى گويد: زمانى كه خداوند، عبدى را دوست داشته باشد، اندوه او را زياد مى كند و اگر بر بنده اى غضبناك باشد، دنيايش را گسترده مى سازد، تا به دنيا، مشغول گردد و آخرت را، از ياد ببرد و اگر روزى خداى را معصيت كنم، تاريكى آن گناه، در روى خادم و چهره ى نزديكانم مى بينم و اگر يك دعاى مقرون به اجابت داشته باشم، آن را براى امام و رهبر مسلمانان، ذخيره مى كنم و در حق او دعا مى نمايم زيرا اگر رهبر، صالح و نيكوكار باشد، بى گمان امنيت براى بندگان خدا و بلاد آنها، در پى دارد، سپس گفت: مهربانى و ملاطفت و حسن خلق هر فرد، با اهل مجلس و نزديكانش از عبادت در شب و روزه در روز، براى او بهتر خواهد بود.
ابوعلى رازى گويد: در مدت سى سالى كه با فضيل مى نشستم، هرگز او را خندان و حتى متبسم نديدم، مگر روزى كه فرزندش على از دنيا رفت، آن روز او را خرسند ديدم، به او گفتم: امروز كه روز اندوه است، چرا تو را متبسم مى بينم؟ گفت: چون خداوند او را، دوست داشت و او را، به سوى خود دعوت نمود، من اين محبت را به فال نيك گرفته و مسرور گرديدم.
سپس گويد: فرزند او جوانى نيكوكار و از بزرگان صالحان و نيكوكاران بود كه در محبت خداى متعال جان سپرد. عبدالله مبارك گفت: روزى كه فضيل از دنيا رفت حزن و اندوه هم، از دنيا رخت بربست.
فضيل در ابيورد يا سمرقند، ديده به دنيا گشود و زندگى را، در ابيورد آغاز و سپس به كوفه انتقال يافته و از راويان حديث شنيد از آن پس به مكه ى معظمه، منتقل شد و مجاورت بيت الله الحرام را اختيار نمود، تا در سال 180 هجرى قمرى،چشم از جهان فروبست.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_27, 12:00 AM
كارنامه روزانه ى اهل تقوا


و اما النهار فحلماء، علماء، ابرار اتقياء و قد براهم الخوف برى القداح




مردان خدا، در روز بردباران، دانشمندان، نيكوكاران و تقواپيشگانند كه خوف و خشيت الهى، آنها را به مانند تير ناتراشيده ى پر و پيكان نانهاده، لاغر نموده و ضعيف و مهزول ديده مى شوند.




حلم: آهستگى، بردبارى، حليم، بردبار.
در اصطلاح علم اخلاق، عبارت است از اينكه نفس را طمانينتى حاصل شود كه غضب به آسانى تحريك او را نتوان كرد و اگر مكروهى به او رسد در شغب نيايد.

حلم آن است كه روان آدمى، پيوسته آرام باشد. در موقع خشم به آسانى تحريك نشود و هنگام مشاهده ى ناملايمى، مضطرب نگردد.
در بعضى نسخه هاى اين خطبه، به جاى حكماء با كاف، وجود دارد و بنابراين پرواپيشگان به حكمت اتصاف دارند. بدين جهت به معناى حكمت و حكيم اشاره نمودن "يعنى حكمت چيست و حكيم كيست" ضرورت دارد. حكمت: دانايى، علم، عرفان و معرفت است.

حكمت چيست؟


حكمت اصطلاحى است فلسفى و عبارت است از علمى كه در آن بحث مى شود از حقايق اشيا، چنانكه هست در نفس الامر، به اندازه ى قدرت و توانايى بشر و موضوع حكمت، اشياء موجود در خارج و ذهن است و فايده و غايت آن، وصول به كمالات است در دنيا و رستگارى و نيكبختى، در آخرت و اين اشياء و اعيان، بر دو قسم است: يا افعال و اعمالى است كه وجود آنها تحت قدرت و اختيار ماست و يا نيست.

علم به احوال قسم نخست، از آن جهت كه منجر به صلاح معاش و معاد مى گردد، حكمت علمى ناميده مى شود و علم به احوال قسم دوم، حكمت نظرى است، زيرا مقصود از آن با نظر حاصل مى شود و هر يك از حكمت عملى و نظرى، به سه قسم تقسيم مى شود:
اما حكمت عملى، يا عبارت از علم به مصالح شخص به تنهايى است، تا به فضائل آراسته و از رذائل پاك و مبرا گردد و آن علم تهذيب اخلاق ناميده مى شود و در علم اخلاق از آن سخن مى رود و يا عبارت از علم به مصالح جماعتى است كه در خانه، با هم همكارى دارند چون پدر، مادر، فرزند، آقا و نوكر كه اين قسم را تدبير منزل گويند و يا علم به مصالح جماعتى است كه در شهر، با هم زندگى مى كنند و آن را علم سياست مدنى "مساوى است با سياسه المدن" گويند.
و اما حكمت نظرى، يا علم به احوال چيزى است كه در وجود خارجى و تعقل، احتياج به ماده ندارد و آن علم الهى "الهيات" است و يا علم به احوال چيزى است كه در وجود خارجى، فقط احتياج به ماده ندارد و آن علم اوسط است كه آن را علم رياضى "مساوى است با رياضيات" و تعليمى نيز گويند و يا علم به احوال چيزى است كه هم در تعقل و هم در خارج، احتياج به ماده دارد و آن علم ادبى است كه طبيعى "مساوى است با طبيعيات" ناميده مى شود. حكيم كسى را گويند كه حكمت دان بوده و در جاى خود حكمت را به كار گيرد.



شرح:


توضيح اينكه هر صبح و بامداد كه خورشيد عالم تاب، از جانب مشرق نمايان و صحنه ى گيتى را روشن مى كند و نويد زندگى جديد به موجودات مى بخشد، آنان حركت و جنبش بعد از آرامش در شب را آغاز مى كنند، اين حركت داراى انگيزه ى عميقى است كه از درون هر موجود ذى حيات مى جوشد و بر پايه ى غريزه ى حب بقا استوار است و انسان هم كه از ساير موجودات، در وجود اين خصيصه، امتيازى ندارد پا به پا و همدوش با آنها، به تلاش و كوشش همت مى گمارد، با اين تفاوت كه آنها محكوم به حكم غرايزند، ولى انسان بر دوراهى عقل و غرايز اين راه را طى مى كند.

طبيعى است، اين حركتها و جنبشها كه براى ادامه ى حيات و گذراندن زندگى صورت مى گيرد، از نوعى مسابقه و اصطكاك خالى نخواهد بود، هر كس براى دستيابى به خواسته اش تلاش مى كند. آن هم تلاش بى وقفه، خواه با حق ديگران ايجاد تزاحم نمايد و خواه از خواسته ى ديگران ممانعت كند يا نه، در اينجاست كه جو تاريكى از هواها، سركشى ها، غارتگرى ها و دهها عامل ديگر، چهره ى روشن جهان را تاريك و نظم صحيح زندگى را به بى نظمى مى كشاند. گروهى قدرت خود را، پيشاپيش برنامه ى زندگى قرار داده، ظالمانه مى تازند و كمترين رحمى در دل آنها وجود ندارد و ضرب و جرح، غارت و بيدادگرى، ويژه ى برنامه ى آنها مى باشد.
در مقابل، افراد ديگرى كه فاقد قدرت مقابله گرى و حتى نيروى دفاعى هستند، فرياد مظلومانه را از دل برمى كشند و از ستمها و بيدادگريها مى نالند.
تنها كسانى كه مى كوشند، عدالت به معناى واقعى خود را، در جامعه به وجود آورند پرواپيشگان و خيرخواهان جامعه مى باشند. آنها مى كوشند كه خطرهاى بنيان برانداز اجتماع را دفع نمايند. اگر ببينند مظلومى ناله مى كند، يا مال ربوده اى كه از گرفتن مالش مايوس است فرياد مى كشد، يا حريصى كه از دستبرد به دارايى ديگران ابايى و پروايى ندارد و يا صاحب قدرتى كه براى نفوذ و تداوم قدرتش، جنايتها مرتكب مى شود، نمى توانند بى تفاوت باشند و در كنار اينها و مانند اينها بدون توجه بگذرند، بنابراين به اقدام موثر دست مى زنند و اين اقدام بايد با وسايل لازم همراه باشد و آن وسايل: حلم و بردبارى، از يكسو و تعلم و دانش در سوى ديگر است چرا كه اگر طرف مقابل، با خشنونت برخورد كند، او با حلم، خشونت او را برطرف نمايد و اگر فرد ناآگاه است، او را با دانش خويش آگاه سازد و اگر حسن عمل و نيكوكارى و تقواى عملى، درد جامعه را درمان مى كند، به جاى خود تقوا را به كار گيرند و اجتماع فاقد فضيلت را به كمال رهبرى نمايند، تا مدينه ى فاضله ى اخلاق، در جامعه شكل بگيرد و اين حلقه ى اتصال پرواپيشگان با اجتماع است.

اما فضيلت نفسانى آنها، با قطع نظر از مسائل اجتماعى، اين است كه پرواپيشگان از ساير افراد، فى حد نفسه، امتيازاتى دارند، از باب مثال آنان بردبارند، با اينكه به ندرت در اجتماع، افراد حليم ديده مى شوند. دانشمندند و به علوم الهى و فهم احكام و چگونگى عمل به آنها آگاهند، در حالى كه اجتماع كمتر به علوم الهى توجه دارند. نيكوكارند فقط به خاطر خود نيكوكارى "كه اين معنا در جوامع عزيزالوجود است". خائف اند چنانكه سراسر وجود آنها را خوف الهى در بر گرفته است، با اينكه در هر عصر و زمانى، جاى چنين كسانى كه خداترس باشند تا حدودى خالى به نظر مى رسد. حكيم و دانشورند، به اين معنا كه هر كار را، در زمان خاص و به جاى خود انجام مى دهند.


مفهوم علم و بردبارى


صدر المتالهين، محمد ابراهيم شيرازى معروف به ملاصدرا مى گويد:

حلم، متانت در كار است و يكى از شاخه ها و فروع ميانه بين غضب و سخت گيرى و سفاهت و بى ثباتى است، يعنى نه تندخويى و سخت گيرى و نه اضطراب و بى ثباتى "آنگاه كه مى گويد:" فلانى سفاهت در راى دارد، يعنى داراى استقامت و ثبات نيست و مضطرب است بنابراين از فروع افراط در خشم است، در مقابل حلم و بردبارى كه از شعبه هاى ميانه روى و اعتدال است. ناگفته نماند كه اطلاق حلم، در جايى صحيح است كه شخص، در مقابل خواسته اش بدون پرخاش و اضطراب، ثابت قدم باشد كه با شجاعت چندان فاصله اى ندارد، زيرا گفته اند شجاعت مفهوم عامى است كه يك نوع آن حلم و طمانينه ى نفس است.


كان على بن الحسين عليه السلام يقول: انه ليعجبنى الرجل ان يدركه حلمه عند غضبه.: امام زين العابدين عليه السلام فرمود: بى گمان مرا به شگفت مى آورد، مردى كه در حال غضب و خشم، حلم و بردباريش او را دريابد "تا از عواقب تندخويى و آفت خشم محفوظ بماند".


سعيد بن يسار گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: زمانى كه بين دو تن نزاع و درگيرى آغاز شود دو فرشته، در صحنه ى نبرد آن دو حضور يافته و به سفيه و پرخاشگر مى گويند: گفتى و گفتى "كنايه از سخنان نامربوط" تو خود به سخنانت سزاوارترى و به آنچه كه گفتى مجازات خواهى شد، آنگاه به حليم و بردبار از آن دو، مى گويند: آفرين بر تو كه بر اعصابت مسلط شدى و خويشتن دارى نمودى و بردبارى را نشان دادى، خداوند تو را بيامرزد، اگر با تحمل و بردبارى، درگيرى را خاتمه دهى، سپس "امام عليه السلام" فرمود: اگر حليم، بردبارى را كنار گذاشت و طرف را جواب گفت آن دو فرشته، صحنه را ترك مى كنند "چرا كه در اين حال بردبارى وجود ندارد، تا فرشتگان وى را تمجيد نمايند".

ادامه دارد....

صبور
2013_06_27, 12:04 PM
برترى فضيلت علم


علما، با توجه به معانى واژه ى علم، هر فضيلتى در رتبه ى بعد از آن خواهد بود، زيرا كه علم، همه ى فضائل را زينت مى دهد و راهنما و دليل خوبى، براى تصدى به آن فضيلت مى باشد، براى نمونه، فضيلتى از ايمان به خدا، براى انسان برتر و بالاتر نيست، زيرا ايمان به خداست كه قلب را روشن نموده و از آن پس، اعضا را دربست تحت فرمان پروردگار قرار مى دهد. ايمان به خداست كه آدمى را حبيب و دوست خدا قرار مى دهد و مانند چشمه اى جوشنده، گناهان را مى شويد.

ايمان با برترى كه دارد، اگر با علم همراه نباشد، ايمانى عاميانه بيش نيست. ايمان منهاى علم، براى انسان، به منزله ى نابينايى است كه در طى طريق، امكان به چاله و چاه افتادنش وجود دارد و در خطر به گرداب افتادن در گناهان و معصيتها قرار خواهد گرفت:
يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات.: خداوند رتبه و منزلت شما مومنان و دانشمندان را بر حسب درجات بلند گردانيد.
بنابراين ايمان با علم، حائز اهميت است، زيرا كه ايمان در وجود آدمى، تحرك ايجاد مى كند و علم راه وصول به مقصد را نشان مى دهد. ايمان نيروپرور و علم راهنماست كه از نيروها محافظت مى نمايد و از هدر رفتن آنها جلوگيرى مى كند.
پس مقام علم و عالم از هر چيز و هر كس عاليتر مى باشد و به همين علت، هدايت و رهبرى قرآن، از طريق علم آغاز شده و به خواندن، ياد گرفتن و كاوش نمودن، عنايت خاصى نموده تا موقعيت و مقام علم، قبل از هر چيز، در ذهنها تمركز يابد.
در احاديث و روايات به آن حد كه از دانش و دانشمند، تمجيد شده است از هيچ چيز و هيچ كس تمجيد نشده و پا به پاى اين تعريف، آن را واجب شمرده است.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: طلب العلم فريضه على كل مسلم، الا ان الله يحب بغاه العلم: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: طلب علم و آموختن آن، بر هر مسلمان واجب و فرض است. "مراد از مسلمان در اين حديث، ذات اسلام يافته مى باشد كه شامل مرد و زن هر دو خواهد بود" سپس فرمود: آگاه باشيد، خداوند طالبان علم را دوست مى دارد.

اين دانشمندانند كه با همت والاى خود، همانند سدى محكم، مفاسد اجتماعى را جلو گرفته و با حسن بيان و رفتار پسنديده خلاء اجتماعى را پر نموده و سعادت جامعه را تضمين مى كنند.
در مثال: علم و نور را در كنار هم گذارده و گفته اند: النور ظاهر بنفسه مظهر لغيره: نور در ذات خود روشن و روشنى بخش براى غير است، علم نيز چنين است، زيرا خود فضيلت است و فضيلتها را نيز، به ثمر مى رساند. خداوند در ترفيع مقام دانشمندان، مى فرمايد:
انما يخشى الله من عباده العلماء.: از بندگان خدا، تنها دانايانند كه از او مى ترسند. شرط اساسى خشيت الهى، علم و معرفت خواهد بود، بنابراين، هر كس خدا را بهتر بشناسد و به صفات جمال و جلال او آگاه تر باشد، خشيت او زيادتر است.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از همه ى شما به خدا خائف تر، منم، چونكه او را از شما بهتر مى شناسم. گفته اند مراد از علما، در آيه ى كريمه ى ائمه ى معصومين عليهم السلام مى باشند.
نكته اى كه در اينجا لازم به ذكر است اينكه، آن همه مقام و رتبه اى كه براى عالم، منظور شده، در صورتى است كه در رابطه ى عمل و در راستاى رضاى خدا قرار گيرد و نجات خود و خلق الله را از گرداب گناه عهده دار باشد وگرنه علمى كه بر اساس دنياطلبى و مقام خواهى، پايه ريزى شده باشد، ارزش، پاداش و بهره اى نخواهد داشت و تنها وسيله و ابزارى، براى به دست آوردن زخارف دنيا خواهد بود. اين چنين علمى را در حقيقت نمى توان علم ناميد، بلكه دام صيادى است كه در روايت به حجاب دل معرفى و عالمانى اين چنين را، قطاع الطريق نام نهاده است.

پيامبر فرمود: خداوند متعال به داود عليه السلام وحى فرستاد: كه بين من و خود عالمى كه فريفته ى دنيا باشد قرار مده "يعنى او واسطه ى معرفى من به تو نباشد" زيرا كه او فريفته ى دنياست و تو را هم به سوى دنيا مى كشاند و راه محبت من از تو قطع مى كند، بى گمان اين عالمان دنياپرست راهزنان بندگانى كه خواهان من هستند مى باشند و كمتر عقوبتى كه آنها را به آن گرفتار مى كنم، اين است كه حلاوت و شيرينى مناجاتم را از دل آنها بيرون مى كنم.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_27, 12:12 PM
گفتار مولا درباره تبهكاران و عبادت كاران نادان



على عليه السلام از اعمال اينگونه دزدان غارتگر كه ايمان مردم را، به غارت مى برند، ناله و فرياد دارد آنجا كه مى فرمايد: قطع ظهرى رجلان من الدنيا، رجل عليم اللسان فاسق و رجل جاهل القلب ناسك، هذا يصد بلسانه عن فسقه و هذا بنسكه عن جهله.: دو تن از مردم دنيا، پشت مرا شكستند، مردى كه عالم است اما فاسق و مردى كه جاهل است ولى عبادت كار.

اين عالم گناهكار، با زبانش گناهان را زير پرده مى برد و از گناهانش دفاع مى كند، به اين معنا كه گناه را گناه نمى داند و آن جاهل ناسك، به عبادات جاهلانه اش از جهل خود دفاع مى نمايد. آن يكى، با زبان برنده، كارهاى ناروا را صحه مى گذارد و ديگرى، با عبادت عاميانه اش، خود را عالم قلمداد مى كند و خطر اين دو در اين است كه اين جاهل عبادتكار، در پوشش عبادات جاهلانه، به چاله و چاه مى افتد و آن ديگرى كه فاقد ايمان است با دانشى كه در اختيار دارد، اگر به جايى رسيد كاميونها را پر كرده مى برد.






بد گهر را علم و فن آموختن





دادن تيغ است دست راهزن








تيغ دادن در كف زنگى مست














به كه آيد علم را ناكس به دست










مال و علم و منصب و جاه و قرآن













فتنه آرد در كف بدگوهران










حكم چون در دست گمراهى فتاد













جاه پنداريد در چاهى فتاد










احمقان سرور شدستند و زعيم













عاقلان سرها كشيده در گليم

















كوتاه سخن آنكه پرواپيشگان دانشمندان واقعى و علماى ربانى اند كه با نور علم و پشتوانه ى تقوا و سلوك عارفانه و روش زاهدانه، جهان انسانيت را زينت داده اند و براى نجات گمراهان و دانا ساختن آنان تلاشها نموده و گوهر ارزشمند علم را، در اختيار مشتاقان و پژوهشگران مى گذارند، تا از خطر جهل محفوظ مانده و پله به پله تا آخرين درجات كمال آنها را بدرقه مى كنند.




گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس
خويش را درخويش پيدا كن كمال اين است و بس

سنگ دل را سرمه كن در آسياى درد و رنج
ديده را زين سرمه بينا كن كمال اين است و بس

هم نشينى با خدا خواهى اگر در عرش رب
در درون اهل دل جا كن كمال اين است و بس

دل چو سنگ خاره شد اى پور عمران با عصا
چشمه ها زين سنگ خارا كن كمال اين است و بس

اى معلم زاده از آدم اگر دارى نژاد
چون پدر تعليم اسما كن كمال اين است و بس

چون به دست خويشتن بستى تو دست و پاى خويش
هم به دست خويشتن واكن كمال اين است و بس


ادامه دارد...

صبور
2013_06_27, 12:52 PM
مراد و مفهوم ابرار


ابرار جمع بار با تشديد و به معناى نيكوكارى، آن هم در حد كثرت مى باشد و در هر جهت كه باشد، وسعت از آن فهميده مى شود، مثلا بيابان پهناور را بر مى گويند به جهت وسعت و پهناورى، گندم را بر مى نامند، به اين علت كه تغذيه ى مردم اكثرا به گندم است و گفتار راست و صدق را بر مى گويند، زيرا صدق در گفتارها توسعه دارد.

اساسا در اين مفهوم، دو جهت ملحوظ است، آن هم به مبناى اجر و پاداش اخروى.
1. اقتران اين عمل به رضاى پروردگار و در خط ايمان به خدا و روز قيامت كه اگر عملى فاقد اين شرط باشد، پاداش اخروى نخواهد داشت.
ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكن البر من امن بالله و اليوم الاخر.: نيكوكارى آن نيست كه روى به جانب مشرق يا مغرب كنيد، بلكه "اين چيز بى اثرى است. اين آيه رد بر اهل كتاب، يهود و نصارى است" نيكوكار كسى است كه به خداى عالم و روز بازپسين ايمان آورد.
2. اتصاف عامل، به نيكوكارى در حالى است كه علت انجام كار، به خاطر خوبى عمل و نه چيز ديگر باشد كه اگر به خاطر جلب منفعت مادى و يا ستايش يا توقع عمل متقابل باشد عامل، به نيكوكارى متصف نخواهد بود.
قرآن كريم چهره نيكوكاران و اجر پاداش آنها را اينچنين نشان مى دهد:
ان الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا. عينا يشرب بها عباد الله يفجرونها تفجيرا. يوفون بالنذر و يخافون يوما كان شره مستطيرا. و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا. انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا.: به يقين ابرار "نيكان" از جامى مى نوشند كه از عطر خوشى آميخته است، چشمه اى كه بندگان خدا از آن مى نوشند و "به دلخواه خويش" جاريش مى كنند. "همان بندگانى كه" به نذر خود وفا مى كردند و از روزى كه گزند آن فراگير است مى ترسند. و به "پاس" دوستى "خدا"، بينوا و يتيم و اسير را خوراك مى دادند. ما براى خشنودى خداست كه به شما مى خورانيم و پاداش و سپاس از شما نمى خواهيم.
اين ابرار و نيكوكاران چه كسانى هستند كه كاروان نيكوكارى را، در حدى گسترده به راه انداخته و در خط ايمان به خدا و رسول، در روز قيامت بوده و به خاطر ذات عمل بدون چشمداشت، به پاداش و سپاس به انجام آن اقدام كرده اند. مرحوم طبرسى مى گويد:
اجمع اهل البيت و موافقوهم و كثير من مخالفيهم، ان المراد بذلك على و فاطمه و الحسن و الحسين عليهم السلام و الايه و ما بعدها منقبه لهم و ايضا و قد انعقد الاجماع على انهم كانوا ابرارا و فى غيرهم خلاف.:
اجماع اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم، ائمه ى هدى عليه السلام و اكثر مخالفين بر اين است كه مراد از ابرار، در آيه ى كريمه، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مى باشند، اين آيه و ما بعد آن، در ستايش و مناقب آنهاست "كه به آن فخر و مباهات دارند" و در اينكه آنها ابرار و نيكوكارانند جاى ترديد و خلاف نيست و همه بر اين مطلب اجماع دارند اما نيكوكار بودن ديگران مورد اختلاف است.
زندگانى سراسر افتخارآميز اين بزرگواران، شاهد حاضر و گواه زنده، بر نيكوكارى آنهاست.


كلمه ى اتقياء، از وقايه به معناى خودنگهدارى است، چنانكه در بحث تقوا گذشت. با اينكه بحث در اطراف صفات پرواپيشگان مى باشد، تكرار كلمه ى اتقيا چه معنايى دارد؟ در اينجا دو احتمال به نظر مى رسد، يكى آنكه براى تاكيد و پيوست باطن به ظاهر باشد، مانند: آيه ى شريفه كه مى فرمايد: يا ايها الذين آمنوا امنوا بالله: يعنى اى مومنان كه به ظاهر ايمان آورده ايد باطنا هم مومن باشيد "يكى از احتمالات آيه" بنابراين، پرواپيشگان كه با اين اوصاف در ديد مردم، اهل تقوا ديده مى شوند، در باطن و حقيقت نيز، متقى هستند، احتمال ديگر اين است، كه چون وقايه، به دو مفعول متعدى مى شود.
فوقاهم الله شر ذلك اليوم و و وقاهم عذاب الجحيم. كه به معناى در وقايه، گذاردن است.
بنابراين اتقيا، جمع تقى است، مثل ولى كه جمع آن اولياء است، به معناى خود نگهدار و پذيرنده ى تقوا مى باشد، يعنى خداوند آنها را در وقايه گذارد و آنها هم اين لطف الهى را به جان و دل قبول نمودند.
كوتاه سخن آنكه با تحفظ به صفات تقواداران و جمع اندوخته هاى آنان، در وجودشان، لباس تقوا چنان بر اندام آنها زيباست كه هر بيننده، به ژرفاى وجود اين مفهوم، در حقيقت آنها پى مى برد از اينرو كلمه ى اتقياء به نشانه ى وجود مفاهيم گسترده ى تقوا، به آنان پيوست خورده و علامت اين حقيقت در وجود آنهاست.
حكماء با توجه به معناى اين كلمه در لغت و اصطلاح فلسفى، مراد از حكمت در اينجا، يكى از سه قسم حكمت عملى، يعنى تهذيب اخلاق است و آن چيزى است كه در قبال شجاعت، عفت و سخاوت قرار گرفته و يكى از اركان چهارگانه ى تعديل صفات، در تهذيب نفس است كه گفته اند: الحكمه هى التوسط فى القوه الفكريه بين الافراط، الذى هو الجربزه و تفريط الذى هو البلاهه.: حكمت، تعديل در نيروى فكر و حد وسط بين جريزه ى تند فهمى و فريبندگى و بلاهت، كم خردى و ساده دلى است.
جربزه، فريبندگى، تندفهمى، زيركى، مقابل بلاهت قابليت و شايستگى.


ادامه دارد...

صبور
2013_06_28, 03:35 PM
علت آشفتگى اهل تقوا

'ينظر اليهم الناظر فيحسبهم مرضى و ما بالقوم من مرض و يقول: لقد خولطوا و لقد خالطهم امر عظيم'


هر بيننده كه به آنها نگاه كند، مى پندارد آنها بيمارند و مى گويد: آنان آشفته و شوريده اند، با اينكه نه بيمارند و نه ديوانه، بلكه با امر عظيمى آميخته و از آن پس آشفته و حيران ديده مى شوند.



شرح:

با توجه به جمله ى قبل، منظور از اين جمله اين است كه آثار خوف، به يك تعبير و آتش عشق به تعبير ديگر، چنان در چهره ى آنان نمايان است كه فكر هر بيننده را به وحشت كشيده و گمان مى برد كه اينان رنجور و بيمارند. آرى پريدگى رنگ و رخسار زرد و قيافه ى درهم ريخته و اندام لاغر و پژمردگى، بر بيمارى آنها گواه است، از اينرو هر بيننده آنها را بيمار مى پندارد، اما علت اين عوارض در آنها، بيمارى نيست، بلكه علت چيز ديگرى است. شب زنده دارى مداوم و روزه دارى طولانى و بى وقفه، عدم تمايل به غذا، استراحت، تفكر و انديشه در سرنوشت خويش، آنها را بيمار مى نماياند و بيننده آنها را بيمار مى پندارد. اين رنجها، زحمتها، مواظبت، مراقبت نفس سكوت عميق آميخته با تفكر، چنان از ابعاد جسم آدمى، مى كاهد كه گويا هميشه، در بستر بيمارى بوده است.

داورى ديگر، در نظر بيننده ى ظاهربين نسبت به پرواپيشه گان، اين است كه چون مى بيند، رفتار پرواپيشگان برخلاف رفتار عامه ى مردم، در مقطع حساسى قرار گرفته و گاهى چنان با ملاء اعلا، ارتباط يافته كه گويا در اين دنيا نيستند، نه سخن آنها سخن مردم و نه رفتار آنها رفتار مردم است. كناره گيرى از مردم و زندگى، تحت برنامه ى ويژه، كار پرواپيشگان بوده كه براى عامه ى مردم قابل فهم نبوده است. آنها به راهى و اينان به راهى ديگر مى روند، از اينرو مى گويند آنان ديوانه اند، اما آنها ديوانه نيستند و چنان تيزبين و متفكرند كه هر موجودى را، اثر صنع خداوند و شانى از شئون خالق مى دانند. از همه دل بريده و به حق دل بسته اند. زبانشان ترجمان دل آنهاست، 'رب هب لنا كمال الانقطاع اليك': پروردگارا كمال انقطاع به خود را به ما ببخش، نشانگر اين است كه اين تعداد مردم، غير از مردم دنيا مى باشند.

صبور
2013_06_28, 03:42 PM
چرا مردم پرواپيشه گان، را ديوانه پنداشته و علت اين داورى چيست؟


علت داورى ناآگاهانه و ناعادلانه، اين است كه فكر هر فرد، در محدوده ى جامعه و حركت اجتماع موجود خواهد بود، فى المثل مردمى كه روزانه با برد و باخت، در بازار آشفته ى دنيا داد و ستد مى كنند و كالاى خود را به مزايده و يا مناقصه مى گذارند و هر يك مقصدى را در پيش گرفته و در آن جهت تلاش مى كند و اگر فرضا با مانع شرعى، يا عقلى روبه رو شود، ناديده گرفته و همچنان هدف را تعقيب مى نمايد، اگر هدف جمع آورى مال باشد، حلال و حرام مطرح نبوده و خوشبختى را، در جمع مال مى داند و اگر هدف قدرت و رياست باشد، در همين راه قدم مى گذارد، گرچه در اين بين، حق مظلومى پايمال شود. اگر ببيند كسى، در اين خط نيست، ايده اش چيز ديگر و هدفش را، در جاى ديگر مى جويد، اينها به راهى و او راه خود را پيش گرفته است. بى تامل، به جنون وى حكم مى كند و از اين بالاتر او را استهزا و مسخره مى كند، چرا كه خود را عاقل و او را ديوانه مى پندارد.

به هر حال دو بعد متفاوت و به عبارت ديگر متضاد زندگى، انديشه هاى متضاد نشان مى دهد. اين نوع تفكر عاميانه، يا جاهلانه كه گروهى حقيقت بين و واقع گرا را چون هم مرام و مسلك آنها نيستند، ديوانه بدانند، على عليه السلام پاسخ داده و علت وجود اين دو مسلك را در جمله اى كوتاه و لقد خالطهم امر عظيم خلاصه نموده است.




امر عظيم چيست؟

امر عظيم، خوف از مقام پروردگار، در روز قيامت است كه خداوند آن را عظيم مى شمارد:

الا يظن اولئك انهم مبعوثون. ليوم عظيم. يوم يقوم الناس لرب العالمين.: مگر آنان گمان نمى دارند كه برانگيخته خواهند شد؟ در روزى بزرگ، روزى كه همه ى مردم در برابر پروردگار جهانيان به پاى ايستند.
در حديث آمده است كه قيام آنها از قبورشان، در حالى است كه عرق تا بيخ گوشهايشان رسيده است.
و فى الحديث عن سليم بن عامر عن المقداد بن الاسود، قال: سمعت رسول الله صلى عليه و آله يقول: اذا كان يوم القيامه ادنيت الشمس من العباد حتى تكون الشمس بقدر ميل او ميلين قال سليم: فلا ادرى امسافه الارض، ام الميل الذى تكتحل به العين؟ ثم قال: صهرتهم الشمس، فيكونون فى العرق بقدر اعمالهم، فمنهم من ياخذه الى عقبه و منهم من يلجمه الجاما قال: فرايت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يشير بيده الى فيه، قال: يلجمه الجاما. اورده مسلم فى الصحيح و روى ان ابن عمر قراء: ويل للمطففين حتى بلغ يوم يقوم الناس لرب العالمين فبكى حتى خر و امتنع من القرائه.: در حديث از سليم بن عامر، از مقداد بن اسود نقل شده كه، گفت: شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: در روز قيامت، آفتاب، چنان به مردم نزديك مى شود كه به اندازه ى يك ميل يا دو ميل بيشتر، فاصله ندارد، سليم گويد: ندانستم مراد از ميل مقدار مسافت زمين است يا ميلى كه به آن چشم را سرمه مى كشند، سپس گفت: آفتاب بر آنها مى تابد و هر كس به اندازه ى اعمالش عرق مى ريزد، پس عرق بعضى به پشت پايشان رسيده و بعضى تا دهانشان مى رسد. سليم گويد: ديدم پيامبر به دهان مبارك اشاره نمود و فرمود: يعنى عرق تا دهان او رسيده او را لجام مى كند.

صبور
2013_06_28, 03:46 PM
نگرش اهل تقوا به اعمالشان

لا يرضون من اعمالهم القليل و لا يستكثرون الكثير


پرواپيشگان به اعمال كم و اندك، خشنود و راضى نمى شوند و اعمال بسيار را، بزرگ و فراوان نمى پندارند.


شرح:

انسان هميشه ارتباط كار و كارمزد را لحاظ نموده و هر عمل را به تناسب مزد آن انجام مى دهد. پرواپيشگان از سويى اين ارتباط و تناسب را، هرگز فراموش نكرده پا به پاى مزد، به عمل اشتغال مى ورزند، آنها كه مى دانند عبادت خدا چه ثمراتى بر آن مترتب است و چه غاياتى با او همراه است، هرگز به عمل اندك خشنود نمى گردند، زيرا كه مى دانند، آزادى از عذاب و تشرف به دخول بهشت و رضوان الهى و تقرب به خدا كه بزرگترين لذتها و اشرف غايات است، در گرو تداوم عبادت و ستايش پروردگار است.

و از سوى ديگر، كثرت اعمال در هر حد كه باشد، اگر چه به انتهاى فزونى رسيده باشد، باز هم با مقايسه با اجر و پاداشى كه در بين است، ناچيز خواهد بود، از اينرو عمل بسيار را نيز، كثير نمى پندارند، زيرا كه كم كارى و پركارى، به موازات يكديگر، نقصانى را در بر دارند. نقص كم كارى در اين است كه با فرصت كوتاه، نمى توان به هدف مامول، راه يافت و نقص پركارى، با لحاظ كفايت، موجب ركود وقفه گرديده و عجب در آن رخنه مى كند كه در اين صورت، ذات عمل بدون لحاظ هر چيز در معرض خطر قرار مى گيرد، زيرا عجب و خودبينى كه تنها در استكثار عمل، راه پيدا مى كند، موجب تسلط شيطان بر آدمى خواهد بود.
امام صادق عليه السلام فرمود: ابليس گفت: زمانى كه به سه چيز فرزند آدم تمكن يابم، از هر عملى كه انجام دهد، باك ندارم! چرا كه مى دانم كه عملش، به مرتبه ى قبول نخواهد رسيد، در آن وقت كه بر فزونى عملش، تكيه كند و آن را بسيار شمارد و گناهان را فراموش نمايد و خودبينى و عجب بر دل او راه يابد.

موسى بن عمران على نبينا و آله و عليه السلام از شيطان پرسيد، آن گناهى كه تو بر آدميان تسلط مى يابى كدام است؟ گفت: زمانى كه به خود ببالد و عملش را به فزونى، توصيف كند و گناهان را در برابر عمل بسيارش ناچيز شمارد.

به هر حال پرواپيشگان به عمل اندك، خوشدل و خشنودند، زيرا اين خشنودى در برابر آن همه پاداش و اجر، مفهوم قابل ملاحظه اى ندارد و اگر اعمال نيكوى بسيار، از آنها سرزند به بسيارى آن تظاهر نمى كنند و بسيارش را بسيار نمى شمارند.

مثلا، دانش آموزى كه به مدرسه قدم مى گذارد، درس مى خواند، آن هم با تلاش و كوشش، غيبت از حضور در كلاس را جايز نمى بيند، اين اقدام داراى انگيزه است و آن اينكه با معدل بالا و دست كم، در سطح متوسط، به رتبه ى بالاتر ارتقا يابد، آيا اين ايده با عملكرد اندك سازگار است؟ هرگز! اگر جديت را افزون نمايد، اين فزونى را بسيار مى شمارد؟ باز هم نه، آرى پس از وصول به هدف، از كوشش گذشته خشنود است و به عبارت ديگر، زمانى كه پرواپيشگان به غايت اعمال، توجه نموده و راز عبوديت و تقرب به حق را در آنجا مى بينند، از تصور عملكرد اندك بازمى مانند، به اين دليل كه نهايت، در اين راه مفروض نيست و هر اندازه در اين اقيانوس پهناور، شناور شوند، رسيدن به ساحل گرچه غير ممكن نيست اما استبعاد دارد و از سويى ديگر، مى بينيم يك عمل كه از انسان سر مى زند، مسبوق به وجود نعمتهايى است، تا توفيق به انجام يافته باشد. صحت، معرفت، توجه و هدايت، همه براى شكل گرفتن عمل تلفيق يافته اند، تا انديشه ى عمل را به صورت و تحقق آن بكشاند و ناگفته پيداست كه هر نعمتى، شكرى لازم دارد از اينرو وجود يك عمل كه اين همه نعمت را، به همراه دارد و شكرانه ى اين نعمتها كه موجب تكثير عمل خواهد بود، با قلت عمل، موافقت نخواهد داشت و بر فرض كه پاداشى، در بين نباشد، شكرانه ى اين همه نعمتها، موجب ازدياد خواهد بود، با اينكه انعام الهى، هماره بندگان را در بر گرفته است. و از اينجا علت عدم كثير شمردن عمل نيز، روشن شد زيرا كه اين كثرتها در برابر يك وحدت "فناء فى الله" قطره اى در برابر درياى مواج بيش نيست.

صبور
2013_06_28, 03:51 PM
على بن الحسين و عبادت


ابى حمزه گويد: بعد از وفات سيدالساجدين زين العابدين عليه السلام روش و حالات وى را از كنيزش پرسيدم، گفت: به تفصيل بپردازم يا اختصار؟ گفتم: مختصر، گفت: هرگز در روزه سفره ى غذا را براى او پهن نكردم و در شب، بستر خواب را براى او نينداختم "يعنى روزها روزه دار و شبها تا سپيده دم به عبادت مشغول بود".

عبدالسلام هروى، در طى حديثى، گويد: به در منزلى كه امام رضا عليه السلام در آن زندانى بود رفتم و از زندانبان وى خواستم كه به ديدار امام بروم: زندانبان گفت: امكان ندارد، گفتم: چرا؟ گفت: زيرا در شبانه روز هزار ركعت، نماز به جاى مى آورد و در ابتداى روز و پيش از ظهر و بعد از عصر به نماز مشغول نيست و در مصلى و جايگاه نماز، به مناجات با خداوند اشتغال دارد.
جاى ترديد نيست، كه پرواپيشگان تقوا آموخته از مكتب رسالت و امامت، هيچگاه از سيره و روش آنها كنار نبوده اند و مانند آنها وظايف محوله را تا حد توان، انجام مى دهند، چرا كه وارستگان از دنيا و پويندگان راه حق "سالكين الى الله" كه عطر عبوديت، شامه ى روح آنها را نوازش نموده است، به كميت اعمال متكى نبوده اند و تنها به كيفيت عمل مى انديشند. آن عمل كه با نشانه ى قبول و رضاى حق، همراه باشد گرچه اندك، به آن خشنودند، به علت به دست آوردن رضاى الهى و اگر اعمالى، در حد كثرت و فاقد رضاى رحمن، صورت گيرد، به آن توجه نخواهند داشت.
على عليه السلام اعمال را با جزا و كيفر مقايسه نموده و نمونه بردارى مى كند و به اين نكته، توجه مى دهد كه عمل با ارزش، عملى است كه از انسان رفع عقاب نمايد و پاداشى را در پى داشته باشد.
به خدا سوگند اگر بمانند شتران فرزند از دست داده، ناله كنيد و همانند كبوترى كه از انيس خود جدا گشته، ناله ى سوزنده از دل برمى كشد، خدا را با ناله و اندوه بخوانيد و فرياد شما، مانند راهبان عبادت كار، بلند شود و اموال و اولاد خود را، در طبق اخلاص گذارده و در راه خدا تقديم نماييد و خود نيز، در راه خدا بذل جان كنيد. تنها خواسته ى شما تقرب به خدا باشد، تا اينكه به يك درجه نزد او ارتقا يابيد و يا گناهى كه حافظان آن را حفظ نموده و نويسندگان آن را ثبت كرده اند، آمرزش طلبيد و آمرزيده شويد، هر آينه نسبت به ثوابى كه براى شما اميدوارم، يا عقابى كه بر شما از آن خائفم، كم و اندك خواهد بود.

توضيح جمله اينكه آن گريه ها، ناله، فريادها و خروج الى الله به مال و فرزند كه التماس تقرب به خدا، در رفع درجه، نسبت به آنچه را كه خداوند براى بندگانش فرموده است كم و اندك مى باشد زيرا تقرب خدا به بندگان و اجر پاداشى او، بسى برتر و بالاتر است از آنچه كه عبد تصور مى كند، بنابراين عمل بنده در برابر پاداش خداوند، نه آنچه او گمان مى برد، اندك خواهد بود.

همچنين تهيه ى امور ياد شده، براى غفران گناه موصوف الذكر، اندك و ناچيز است، زيرا عذابى كه براى گنهكاران، مقرر شده بسى بالاتر و افزونتر است، از گناهى كه بنده، آن را تصور نموده و غفران آن را مى طلبد، بنابراين عمل بنده، در اين مورد نيز، اندك خواهد بود.
از اينرو نبايد بنده تصور خود را در ثواب و عقاب مطرح نمايد، بلكه لازم است در مورد طلب نمودن ثواب و ازدياد آن، خود را در اين راه، بيمه كند و با تمام وجود، در جستجوى رضايت خداوند بكوشد و همچنين در مورد فرار از عذاب الهى، با تمام وجود كوشش نمايد، تا خداوند او را از عذاب مقرر، نجات دهد.

ادامه دارد..

صبور
2013_07_02, 09:22 AM
ترس اهل تقوا از كردار خويش


فهم لانفسهم متهمون و من اعمالهم مشفقون



واژه ها

اتهام: تهمت نهادن بر كسى، افتراء، كسى را به چيزى تهمت كردن است.

اشفاق: ترسيدن از كسى و بر كسى بيم داشتن، مهربانى كردن و مهر ورزيدن است.
تفاوت فهم اين معانى، از اين كلمه اين است كه اگر به من متعدى شود، براى ترسيدن و بيم داشتن است و اگر به على متعدى گردد، مهربانى از آن فهميده مى شود، اشفق منه و اشفق عليه.
الاشفاق، عنايه مختلطه بخوف لان المشفق يحب المشفق عليه و يخاف ما يلحقه و هم من الساعه مشفقون.
راغب مى گويد: اشفاق عنايت خاص است كه از خوف جدا نيست، چرا كه مهرورزنده، دوست مورد مهرش را، دوست دارد و از نارسائى دوستى، بيمناك مى باشد.

ترجمه:
پرواپيشگان خود را در انجام وظايف، متهم مى كنند و از اعمال خود بيم و هراس دارند.



شرح:


اين عبادت، در ارتباط با جمله ى سابق لا يرضون بالقليل و لا يستكثرون الكثير مى باشد، به اين معنا كه با عدم رضا به اعمال اندك و توصيف كثرت به كثير، در اوهام آنها، اين تصور پديد آيد كه اعمال، يا مقبول است و يا با فرمان خداوند موافق و در هر دو صورت، نگرانى وجود نخواهد داشت، زيرا كه اين توهم مبداء عجب به عبادت، خواهد بود كه دست كم انسان را، از ازدياد عمل بازمى دارد. در چنين حالى فورا در قبول عمل ترديد نموده و منشاء اين توهم را نفس اماره مى دانند، از اينرو خوف بر عدل قبول، جان آنها را در بر گرفته، نفس را به كم كارى متهم مى كنند و بر اعمال انجام شده كه ممكن است، حائز شرايط صحت يا قبول نبوده باشد، خائف اند. اينجاست كه نه بر عمل خشنود مى شوند و نه ازدياد آن را بسيار مى شمارند.


جديت در عمل در ادامه حيات معنوى ضرورت دارد


موسى ابى جعفر عليهم االسلام به بعضى فرزندانش خطاب نموده، فرمود: فرزندم بر تو باد كوشش و جديت در عبادت! هيچگاه شانه را از بار مسئوليت الهى تهى مكن و اين وظيفه را از ياد مبر و خود را بى تقصير مپندار، چرا كه هرگز خداوند آنچنان كه بايد عبادت نمى شود و حق ستايش او ادا نمى گردد.


مرحوم ملاصالح مازندرانى در شرح اصول كافى، در شرح فان الله لا يعبد حق عبادته مى گويد:



خداى متعال آنچنان كه بايد و شايد، عبادت نمى شود، نه در كميت و عدد و نه در كيفيت و چگونگى. چگونه مى توان اين را تصور نمود، با اينكه خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم و سيد اوصياء، به تقصير خود در عبادت اعتراف نموده اند. اين اعتراف بجا و به مورد، گوياى اين است كه عبادت بندگان، در مقايسه با عظمت پروردگار و نعمتهاى او بر بندگان و استحقاق پرستش، كوتاه و در جهت دوام شكر و جديت در عبادت و عدم استكثار آن، بسى حقير و ناچيز خواهد بود.
موسى بن جعفر عليه السلام به فضل بن يونس فرمود: اين دعا را بخوان و تكرار كن.
اللهم لا تجعلنى من المعارين و لا تخرجنى من التقصير قال: قلت له: اما المعارون فقد عرفت، ان الرجل يعار الدين ثم يخرج منه، فما معنى لا تخرجنى من التقصير؟ فقال: كل عمل تريد به وجه الله فكن فيه مقصرا عند نفسك، فان الناس كلهم فى اعمالهم فيما بينهم و بين الله مقصرون الا من عصمه الله. فضل بن يونس گويد: آن دعاء اين است:
خدايا! مرا از معارين "ايمان داران عاريه اى و ناپايدار" قرار مده و مرا از حد تقصير بيرون مكن! عرض كردم معناى معارين را دانستم، معناى جمله ى دوم چيست؟ فرمود: در هر عملى كه براى رضاى خدا انجام دهى "يعنى جامع شرائط صحت و قبول باشد" خود را مقصر بدان، زيرا همه ى مردم بين خود و خدا نسبت به اعمالشان مقصرند، به اين معنا كه در وظايف بندگى، خود را بى نياز نبينند، چرا كه تصور عدم تقصير، علاوه بر اينكه عجب آور است، پيامد ديگرى دارد و آن جهت احراز مقبول بودن است و اين امر براى هيچكس محرز نخواهد بود، مگر كسانى كه در عصمت الهى قرار گرفته باشند كه با نور عصمت از اين تصور "عدم تقصير" بركنار بمانند.
و گويا اين معناى همان فرموده ى پيامبر است كه: ما عبدناك حق عبادتك.: به آن عبادتى كه شايسته ى مقام توست قيام نكرده ايم.
بدين جهت، دلهاى پرواپيشگان از خوف عدم قبول، لبريز و هيچگاه از حد تقصير در عمل، خواه عبادى و خواه غير آن، خارج نمى شوند.

صبور
2013_07_02, 09:27 AM
ترس اهل تقوا از تعريف ديگران

اذا زكى احد منهم خاف مما يقال له: فيقول انا اعلم بنفسى من غيرى


اگر كسى آنها را تزكيه نمايد "و يا يكى از آنان، به پاكى از فساد، نسبت داده شود".
از اين گفتار، مى ترسد و مى گويد: من به خود از ديگران آگاه ترم "علت اين خوف و هراس، اين است كه مبادا بر اثر خشنودى و رضاى نفس، از تزكيه ى ديگران، خودبزرگ بينى و نازيدن به خويش در نفس وى به وجود آيد و موجب هلاكت او گردد".


شرح:

غريزه ى حب ذات و خويشتن خواهى، از غرايز پرجوش انسان و هر موجود زنده اى است كه در جهت جلب منافع و دفع ضرر كه لازمه ى اين غريزه است، در حركت مى باشد، بازتاب وجود اين غريزه، در مفهوم گسترده اش، از تمجيد خرسند بودن و از مذمت و سرزنش، بد آمدن خواهد بود، چرا كه تمجيد و تعريف كردن از كسى، با نوعى منفعت براى فرد تمجيد شده همراه است كه موجب خرسندى او مى گردد و از كسب شخصيت و مقام، بهره مند مى گردد و متقابلا از مذمت و بدگويى كه با نوعى مضرت همراه و موجب تنقيص شخصيت و انحطاط مقام است زيان مى بيند، گرچه اعمال غريزى، متوجه به هدف نيست و با اعمال اختيارى همين فرق را دارند، اما در اينكه اعمال غريزى، همانند اعمال اختيارى، بى نتيجه نيست يكسان خواهند بود.

بنابراين نتيجه ى اعمال غريزى، جلب منفعت و دفع مضرت است كه به گونه اى، با حفظ شخصيت و دفع مضرت، از شخصيت در ارتباط است، جلب تزكيه و رفع تنقيص، بدون ترديد، بى نتيجه نخواهند بود، اما پرواپيشگان به خاطر زيانى كه در تزكيه وجود دارد، از جلب چنين منفعتى چشم مى پوشند و زبان حال و مقال آنها، اين است كه ما را به تزكيه ى ديگران نيازى نيست، زيرا، به خودمان از ديگران آگاهتريم. ناگفته نماند كه غرايز با اخلاق، اين تفاوت دارند كه در اخلاق اعتياد لازم است، اما در غرايز چنين نيست.
از اينكه بگذريم، درباره ى مدح و ستايش و مذمت و سرزنش بحثى است كه آيا اساسا نبايد كسى را مدح نمود گرچه استحقاق آن را داشته باشد؟ و نبايد كسى را سرزنش كرد اگر چه او سزاوار توبيخ باشد؟ يا اينكه مدح به مورد و مذمت بجا به موازات يكديگر لازم است؟

بديهى است كه ستودن اعمال ديگران، در حد شايستگى و به ويژه اگر موجب تشويق و گستردگى اعمال خوب شود مورد تاييد شرع و عقل خواهد بود.
و همچنين در مورد مذمت از رفتار ناشايست افراد و مخصوصا اگر موجب جلوگيرى از چگونگى عمل بد و زشت و از بين بردن آن باشد، باز هم مورد تاييد شرع و عقل مى باشد. اما اگر مذمت، به خاطر عيب جويى و اشاره به نقاط ضعف اشخاص، يا كوبيدن آنها و انتقام باشد، شرعا و عقلا مذموم است.
همچنين در مورد مدح، اگر موجب طغيان ممدوح و يا چاپلوسى و تملق مدح كننده، گردد، حتما پسنديده نيست، اما با يك قدم بالاتر، مدح و مذمت گاهى رنگ عبادت به خود مى گيرد و آن در جايى است كه با بدگويى، شوكت ظالمان شكسته شود و موجب انزجار عموم جامعه از آنها در رفتارشان باشد و متقابلا ثناگوى افراد، در صورتى كه موجب اعلاى كلمه ى حق و تشويق به رفتار پسنديده افراد سوق قلوب و توجه عموم به آنها باشد، بدون ترديد اين ثناگويى عبادت و بلكه بزرگترين عبادات، محسوب مى شود.
مداحان پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در بيانات خويش و به ويژه در قالب شعر كه اثر ارزنده ترى دارد از سويى، زبان به مذمت دشمنان آنها گشوده و موقعيت آنان را تحقير مى نمودند و از سويى ديگر، با بيان مقامات و فضايل آل بيت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و كشف حقايق پنهان از ديده ها شده و مردم را به در خانه ى اهل البيت: هدايت نموده و موجب تنوير افكار عموم مى گرديدند و مورد تشويق و احترام آل بيت عليه السلام قرار مى گرفتند و، آنان را دعا مى كردند. سيدحميرى، كميت، فرزدق، ابونواس و دعبل بن على خزاعى، از اين گروه مداحان بودند. آنان به رغم آن همه تهديدها و اذيتهايى كه از حكومت امويان و عباسيان مى ديدند، لحظه اى از مبارزه، دست نكشيده و ضربات محكم و كوبنده را در قالب شعر، به پيكر حكومت آنها مى زدند و در اين راستا، به رضاى حق و مغفرت الهى "آنهم از لسان اهل بيت عصمت و طهارت" واصل مى شدند.

صبور
2013_07_02, 09:30 AM
دعبل خزاعى و مدح اهل البيت


دعبل بن على "ابوجعفر" خزائى، از شمار مخلصين باوفاى آل بيت محمد صلى الله عليه و آله و سلم است. در فضيلت وى و تيره ى خزاعه، همين بس كه معاويه مى گفت: خزائه "قبيله ى دعبل" در ولاى على بن ابى طالب عليه السلام به جايى رسيده اند، كه اگر زنان آنها ياراى جنگيدن با ما داشتند، بى گمان عليه ما قيام نموده و در ميدان جنگ، حضور مى يافتند. دعبل همانگونه كه مداح فداكار اهل بيت عليهم السلام بود، دشمنى سر سخت براى دشمنان آنها به شمار مى آمد او شعرى در مذمت مامون عباسى سروده است كه از عمق اين دشمنى بازگو مى كند.




انى من القوم الذين سيوفهم





قتلت اخاك و شرفتك بمقعد


رفعوا محلك بعد طول خموده





و استنقذوك من الحضيض الاوحد

















من از آن قومى هستم كه با شجاعت كم نظير و شمشيرهاى برنده، برادر تو را به خاك و خون كشيده و تو را به مسند خلافت جاى دادند.
آنها مقام تو را بالا بردند، در حالى كه شايستگى و منزلتى نداشتى و از پستى و حقارت تو را نجات دادند. اگر قوم من نبودند، براى هميشه بر خاك مذلت و گمنامى جاى داشتى.
احمد بن مدبر گويد: دعبل را ملاقات نمودم و به او گفتم: شاعرى همانند تو بى پروا نديدم كه از حكومت وقت، بيم و هراسى نداشته باشد و اين چنين شعرى در مذمت مامون سروده باشد! در جوابم گفت: يا ابااسحاق انى احمل خشبتى منذ اربعين سنه و لا اجد من يصلبنى عليها.: ابااسحاق "كنيه ى احمد بن مدبر" مدت چهل سال است چوبه ى دار خود را بر دوش دارم، اما تا به حال كسى را نيافتم كه مرا، بر آن بياويزد! كنايه از اينكه در محبت آل پيغمبر و بغض دشمنان آنها، جان خود را بر كف گرفته و فضايل و مناقب آنها را نشر مى دهم و زشتى اعمال دشمنان آنها را، بازگو مى كنم و اگر در اين راه جان دهم، بسى افتخار است كه اين جان ناقابل را، به نشانه ى فداكارى، در اين راه تقديم نمايم. او بر اين عقيده، همچنان استوار ماند، تا به فيض شهادت نايل آمد.
بعد از شهادتش يكى از نزديكان وى، او را در خواب ديد در حالى كه لباس سفيدى به تن داشت و قلنسوه اى به نشانه ى علو درجه و رحمت پروردگار، بر سر دارد. از حال وى پرسيد، گفت: پيامبر به من فرمود: اين شعر را برايم بخوان:




لا اضحك الله سن الدهر ان ضحكت





و ال احمد مظلومون قد قهروا







مشردين نفوا عن عقر دارهم











كانهم قد جنوا ما ليس يفتقروا

















خداوند دهان روزگار را نخنداند، اگر بخواهد خنده كند، يعنى روزگار هرگز شادمان نباشد، در حالى كه آل مظلوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقهور و مورد تعدى قرار گرفتند.
اين مظلومان از منزل و آشيانه ى خود، بر اثر ستمهاى ستكاران آواره گرديدند، شگفتا كه اينان گويا گناهى مرتكب شده بودند كه قابل عفو نبود.
پيامبر پس از شنيدن اين دو بيت، به من آفرين گفت و مرا شفاعت نموده اين لباس فاخر كه به تن دارم، عطيه ى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه به آن افتخار دارم.

صبور
2013_07_02, 09:33 AM
سرزنش چاپلوسان

اللهم لا تواخذنى بما يقولون و اجعلنى افضل مما يظنون و اغفرلى ما لا يعلمون


ترجمه:پروردگارا بر آنچه درباره ى من مى گويند، مواخذه ام مفرما و از آنچه درباره ام گمان مى برند، برترم قرار ده و از آنچه آگهى ندارند، مرا بيامرز.


شرح:

شارحان نهج البلاغه درباره ى اين جمله ى دعائيه، به اختلاف سخن گفته اند. علامه خوئى مى گويد: اين جمله، در مقام دعا كردن است و از گفتار پرواپيشگان حكايت مى كند، يعنى پس از شنيدن سخنان ستايشگر، گويند: ما به خود آگاه تريم، سپس گويند: پروردگارا به گفتار ستايشگران كه موجب كبر و خودبينى است، مرا مواخذه مكن. آنچه را كه درباره ى تقوا و ورع من گمان مى برند، برترم قرار ده و از لغزشها و گناهانم كه بر آنها علم دارى و از ديد مردم مستور است درگذر و مرا بيامرز.

فيض الاسلام: بدون اظهار نظر، اين جمله را آنطور ترجمه نموده كه درباره ى خود امام بيشتر شباهت دارد، تا به گفتار پرواپيشگان. ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن مستقل است و به قبل و بعد ارتباط ندارد، زيرا امام عليه السلام گروهى را مشاهده مى كرد كه شمارى از آنها، وى را ستايش مى كردند و برخى وى را سرزنش مى نمودند على عليه السلام دست به دعا برداشت و عرض كرد: پروردگارا اگر آنچه را كه سرزنش كنندگان، به من نسبت مى دهند، حق است به اين معنا كه كارهايى از من سرزده است كه سزاوار است مرا سرزنش نمايند، مرا به آن كارها بازخواست مكن و از گناه من درگذر و از هر چه را كه نمى دانند و از ديد آنها پنهان است، از تو عذر مى خواهم كه مرا ببخشى.
و اگر ستايشگران در گفتارشان راستگو هستند، از هر چه كه آنها مى گويند، مرا برتر بگردان.
علامه ى مجلسى، بدون شرح و توضيح، گفتار ابن ابى الحديد را نقل مى كند و مى گذرد و مى توان گفت به اين نظريه تمايل داشته است.
علت وجه اول، اين است كه پرواپيشگان با عدم رضايت، از مدح ستايشگران و در كنار آنها، بدگويان را قرار داده، همه را يك كاسه نموده و هر دو گروه را با جمله ى دعائيه، پاسخ مى دهند.
دليل وجه دوم كه تقريبا با لحن بيان، سازش بيشتر دارد، اينكه چون عنان سخن، به تزكيه و بالملازمه به توبيخ رسيده، سخنى درباره ى خود، نسبت به مداحان و به گونه اى افراط گران سخن پرداز و به مذمت كنندگان و تفريط گران هجوگو، در قالب دعا بيان نموده و هر دو را محكوم ساخته، با اين تفاوت كه در سرزنش از اصل و در ستايش، زياده روى را نادرست مى داند.

اما اگر آدمى، شخصا خودستا باشد و از خود تعريف نمايد، مسلما زياده روى آن مورد مذمت است، چنانكه قرآن كريم مى فرمايد: فلا تزكوا انفسكم هو اعلم بمن اتقى. مرحوم طبرسى، مى گويد: اى لا تعظموها و لا تمتدوحا بما ليس لها: يعنى خود را بزرگ نشان ندهيد و در آن حدى كه هستيد بمانيد و به چيزى كه داراى آن نيستيد مدح ننماييد. حتى بدون زياده نيز خود را نستاييد "چونكه اين عدم ستايش، به خشوع در عبادت نزديكتر و از ريا دورتر مى باشد".

صبور
2013_07_02, 09:40 AM
نيرومندى و هوشيارى اهل تقوا


فمن علامه احدهم، انك ترى له قوه فى دين و حزما فى لين


پس، از نشانه ى يكايك و فرد و فرد آنها اين است تو او را در ديانت، نيرومند، پرقدرت، در امور هوشيار، دورانديش و بانرمش مى يابى.


شرح:


پيش از توضيح و شرح اين عبارت و ما بعد آن، تذكر نكته اى لازم است و آن اينكه از اينجا سياق كلام و سير سخن طور ديگرى است، در سابق به اوصاف و در اينجا به نشانه و علامت، در آنجا به ذهنيات و در اينجا از عينيات سخن مى گويد. آيا لحن سخن را عوض كردن، انگيزه اى سواى بيان اوصاف و ذكر علامت، وجود دارد يا نه؟

بحرانى مى گويد: سپس به علاماتى كه جمعا شناخت هر فرد آنان را در بر دارد، پرداخته است ذكر اين نشانه ها در جمع، به خاطر اين است كه صفات ياد شده، گرچه بيشتر به آنها اختصاص يافته و شناسائى مى شوند، اما در بعضى صفات ياد شده چون جاى پاى ريا وجود دارد و گاهى در آن رخنه مى كند، بدين جهت به تقواى حقيقى، نمى توان راه يافت. فى المثل خواندن قرآن، شب زنده دارى و روزه دارى از صفات اهل تقواست، اما مى توان با رياكارى، در جهت اهداف ديگرى به كار گرفت و اين اعمال را، به خاطر كسب جاه و مقام، تا وصول به هدف، تكيه گاه قرار داد.

براى نمونه، عبدالله بن زبير را، مى توان نام برد كه خود را عائذ البيت مى ناميد. او فراوان روزه مى گرفت و مى گفت: انما بطنى شبر فما عسى ان يسع ذلك من الدنيا شكم من از يك شبر بيش نيست، شايد به كمتر چيزى از دنيا كه به آن دست يابم مرا كفايت كند. امير مومنان عليه السلام در اخبار غيبيه، به او اشاره نموده و فرموده است: خب ضب يروم امرا و لا يدركه ينصب حباله الدين لاصطياد الدنيا و هو بعد مصلوب قريش او به عبادتش خواهان چيزى است كه به آن نخواهد رسيد، براى صيد دنيا، از وسايل دين استفاده مى كند و دام ديانت را براى شكار دنيا پهن نموده و او مصلوب قريش است. او با آل بيت پيامبر، دشمنى ديرينه داشت و در دوران خلافتش، مى گفت: انى لا كتم بغضكم اهل البيت منذ اربعين سنه، من دشمنى و بغض شما اهل بيت را، چهل سال پيش، در دل داشتم، ولى آن را كتمان مى نمودم.
مسعودى گويد: عبدالله بن زبير، همه ى بنى هاشم را كه در مكه بودند، در شعب ابى طالب زندانى نموده و در آنجا هيزم فراوان، به قصد آتش زدن آنها جمع نموده بود كه اگر يك جرقه به آن مى رسيد، همه ى آنها را نابود مى كرد و محمد بن حنفيه نيز، در جمع زندانيان حضور داشت.
به هر حال، صفات نامبرده، صفات پرواپيشگان، اما نشانه ى تقوا و حدود واقعى آن نيست. چه بسا افرادى كه براى رسيدن به مقاصد خود، از اين وسايل استفاده مى كنند و بهره اى از تقوا ندارند.
يكى از آن نشانه ها اينكه هر كس، فرد فرد آنها را ببيند، عينيت نيروى دينى در وجود آنان مشاهده مى كند، به اين معنا كه وسوسه ى راهزنان ايمان، كمتر اثرى بر آنها نخواهد گذاشت و در جهت عملكرد به امور دينى، سستى و ضعف در آنها ديده نمى شود و از ملامت ملامت كنندگان باكى ندارند، در هر حال و هر جا و تحت هرگونه شرايط سخت، نيروى دينى بر زندگى آنها حاكم است.
فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون پس روى خود را با گرايش تمام به حق، به سوى اين دين كن، همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خداى تغيير پذير نيست. اين است همان دين پايدار ولى بيشتر مردم نمى دانند.
فطرت، به معناى ايجاد و ابداع است: فطرت الله، به نصب به معناى اغراء، الزام و توجيه كامل به آن، يعنى دين اسلام دينى است كه منادى آن فطرت آدمى كه خداوند او را به آن خلق نموده مى باشد، چرا كه هر موجود، به تمام وسايلى كه او را به سعادت مخصوص به خود راهنمايى مى كند مجهز است و او را به سعادت سوق مى دهد و آدمى هم كه از سنت و فطرت مستثنا نيست، بنابراين، هر چه در سعادت آدمى دخالت دارد، بلكه اساس سعادت اوست، خداوند برايش مقرر نموده و آن جز دين اسلام، چيز ديگرى نيست.

صبور
2013_07_02, 10:06 AM
هشام بن سالم عن ابى عبدالله عليه السلام قال: قلت: فطرت الله التى فطر الناس عليها قال: التوحيد
هشام بن سالم گويد: از امام صادق عليه السلام درباره ى فطرت خداوند كه مردم را به آن مفطور نموده، پرسيدم فرمود: خداى يكتا شناختن است.

گريه نوزادان داراى فلسفه ى عميق است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نوزادان را در وقت گريه نزنيد، چرا كه گريه ى آنها در چهار ماه اول، شهادت بر يگانگى خداى بى همتاست و در چهار ماه دوم، درود بر پيامبر و چهار ماه سوم دعا براى پدر و مادرشان مى باشد.
اين حديث، داراى معناى دقيقى است و آن اينكه در چهار ماه اول، نوزاد هيچ كس را نمى شناسد، فقط احساس دارد و گريه او جهت رفع احتياج است و از آنجا كه جز خداى متعال كسى رافع احتياجات نيست، پس گريه اش تضرع به خداوند و شهادت بر وحدانيت اوست.
در چهار ماه دوم، به گوشه اى از رفع حاجت راه يافته و از پدر و مادر، اين معنا را لمس مى كند، اما نمى داند برآورنده ى حاجت او كيست؟ نه پدر و مادر و نه كس ديگر و آنكه در اين بين، واسطه در رفع احتياج اوست، يعنى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد، بنابراين گريه ى او درود بر پيامبر و طلب رحمت خداوند، بر پيامبر است و اين رحمت مطلوب، توسط خداوند، به رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم واصل مى شود.
و در چهار ماه سوم، پدر و مادر را مى شناسد و مى داند كه آنها، واسطه ى رفع احتياج او هستند، از اينرو، گريه ى نوزادان دعايى است براى آنها و از خداوند مى خواهند كه رحمت و مهربانى پدر و مادر را به آنها برساند. در اين حديث، لطيف ترين اشاره، به جريان فيض الهى است كه در وسايط فيض خواهد بود، وجود دارد و رسيدن فيوضات الهى، بى گمان در حدود وساطتها تحقيق مى يابد.
به هر حال، فطرت راهنماى انسان به سعادتهاست و هر كمال كه از آدمى نشات يافته، از همين سنت الهى است و اگر در عكس كمال مطلوب، حركت مى كند، علتش انحراف از اين فطرت خدايى است كه انسان خود عامل آن مى باشد.
'ما اصابك من حسنه فمن الله و ما اصابك من سيئه فمن نفسك.'
'هر چه از انواع نيكويى به تو رسد، از جانب خداوند است و آنچه از بدى به تو مى رسد از خود توست.
پس معناى 'انك ترى له قوه فى دين' اين است كه پرواپيشگان، هرگز از اين نداى فطرت سرپيچى نكرده و بر دين الهى، سخت استوارند.
احتمال ديگر آنكه علاوه بر تصلب در امور اعتقادى، در اعمال عبادى و اخلاقى نيز، سخت كوشا و به آن همت مى گمارند.

صبور
2013_07_02, 10:08 AM
صفات مومن از نظر امام صادق

امام صادق عليه السلام فرمود: در هر مومن، اين خصال هشت گانه لازم است، به اين معنا كه اين خصال، حدود و مشخصات اين فرد مومن را عينيت مى بخشد.

1. ثابت قدم و استوار، در فتنه، آشوب و آشفتگى ها كه مردم را به جنبش و حركت درآورد.
2. صبور و با استقامت، در آزمايشها، خواه نعمت و خواه شدت باشد.
3. شكرگزار در فراخى زندگى.
4. به آنچه كه خداوند، براى او مقدر نموده قانع باشد و حرص و آز، دامنگير او نشود.
5. به هيچ كس، ظلم روا ندارد، حتى به دشمنان.
6. به خاطر دوستى، شانه را زير بار گناه نكشد، به اين معنا كه به خاطر دوستى گناهى مرتكب نشود.
مثلا اگر عليه دوستش از او گواهى خواهند، آن را كتمان ننمايد، زيرا اداى شهادت، واجب و ترك آن گناه است.
7. بدن را به زحمت و سختى بكشد، يعنى به خود مشغول باشد و روز قيامت را به نظر آورد.
8. و مردم از او در آسايش باشند

صبور
2013_07_02, 10:12 AM
هشام بن حكم "ابومحمد" متكلم، موجه ناصر و شخصيت بزرگ شيعى و مورد احترام عموم بود. وى در كوفه متولد شد و در واسط زندگى را آغاز نمود و در بغداد به تجارت پرداخت، سپس در آخر عمر، به كوفه انتقال يافت و در قصر وضاح ساكن گرديد. وى با طائفه ى كنده هم پيمان بود. در سال 179 و يا 199 قمرى، در زمان حكومت هارون الرشيد، در كوفه از دنيا رفت و امام رضا عليه السلام بر او رحمت فرستاد.


مناظرات هشام بن حكم

مناظرات هشام، در امر امامت با اصحاب ملل و فرق مشهور است و در مسائل توحيد، يد طولايى داشت. به بركت دعايى كه امام صادق عليه السلام براى او كرده بود. از آن زمان به بعد، هيچ كس نتوانست در مسائل توحيد، او را مغلوب نمايد.

شيخ مفيد گويد: وى داراى مرتبه و مقامى بالا، نزد امام صادق عليه السلام بود. ايام حج در منى به حضور آن جناب شرفياب شد، در حالى كه نوجوانى بيشتر نبود، پير پيرمردانى سالخورده، مانند: حمران بن اعين، قيس الماصر، يونس بن يعقوب و ابى جعفر احول، در مجلس حضور داشتند، امام او را بسيار ترحيب نمود و بالادست آنها جاى داد، اين عمل بر اصحاب گران آمد، امام كه اين منظره را از آنها ديد، فرمود: اين جوان ما را به قلب و زبان يارى مى كند، آنگاه مسائلى در ارتباط با صفات خداوند به او تعليم نمود و او را دعا كرد.
وى بر اثر مناظراتى كه در امر امامت داشت، مورد خشم هارون قرار گرفت و دستور بازداشت او را صادر كرد. از آن پس، در كوفه مخفى شد، تا از دنيا رفت. سبب وفاتش را ناراحتى قلبى توصيف كرده اند كه در اثر ترس و خوف بر او عارض شد، در آن زمان پزشكان براى مداواى او اعلام آمادگى كردند، اما او امتناع ورزيد و گفت اينها بيمارى مرا تشخيص نمى دهند، تا مداوا نمايند! علت بيمارى من عارضه ى قلبى است و اين به خاطر آن است كه هارون دستور اعدام مرا صادر نمود. او بر اثر همين بيمارى از دنيا رخت بربست و به سراى جاويدان شتافت.

يكى ديگر از علائم مشخصه ى تقوا، حزم و هوشيارى در كارها و نرمش با خلق است، به دور از هرگونه ستيزه و پرخاش اين نرمش گاهى، نشانه ى تواضع و فروتنى است، چنانكه در آيه ى شريفه ى 'و اخفض جناحك لمن تبعك من المومنين.': يعنى، پر و بال مرحمت را براى تمام پيروانت به تواضع بگستران به اين موضوع اشاره مى كند. زمانى هم از حقارت و ضعف نفس، نشات مى گيرد كه در اين صورت مذموم و ناپسند خواهد بود. بنابراين نه پرخاش و ستيز و نه مهانت و ضعف نفس بلكه آنچه است با عدالت اجتماعى سر و كار دارد، آرامش و نرمشى است كه با قدرت، ولى به نشانه ى فروتنى، پديد آيد. اهتمام به كارهاى گروهى و احترام به حقوق اجتماعى، چيزى است و هوشيارى و دورانديشى در كارها، چيز ديگر و اين دو با هم اصطكاك ندارند. آدمى كه در برخورد با مردم، رام و مطيع بوده، اما روش حكيمانه بر كارهاى او حاكم باشد پرواپيشه است و به تعبير ديگر روش پرواپيشگان جورى است كه جزر و مد اجتماعى، كمتر تاثيرى بر كارهاى آنها نخواهد داشت. آنان ثابت قدم و استوار با آينده نگرى، به كارها نزديك مى شوند از اينرو دلهره و اضطرابى، در پى گرد كارهايشان وجود نخواهد داشت.
'قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: يا ايها الناس ان اكيسكم اكثركم ذكرا للموت و ان احزمكم
احسنكم استعدادا له.': پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زيركترين شما كسى است كه بيشتر از همه به ياد مرگ باشد و هوشيارترين شما كسى است كه خود را براى مرگ آماده نمايد و آنچه براى پس از مرگ لازم است تدارك نمايد.

مردى به حضور رسول خدا شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله مرا وصيت كن و موعظه نما، پيامبر فرمود: اگر تو را وصيت كنم، به وصيتم عمل خواهى كرد؟ تا سه بار اين حرف را تكرار نمود و در هر بار آن مرد، مى گفت: آرى. پيامبر فرمود: من تو را وصيت مى كنم كه هرگاه به كارى همت گماشتى، عافيت و پيامد آن را تدبر نموده و ملاحظه كن، اگر آن كار تو را به سعادت و رستكارى رهبرى نمايد، در انجام آن كوشا باش و اگر تو را به گمراهى و شقاوت مى كشاند آن را ترك كن.

صبور
2013_07_02, 10:13 AM
ايمان يقينى اهل تقوا

'و ايمانا فى يقين'


ايمان پرواپيشگان به اوج كمال و يقين رسيده است.


شرح:

ايمان كه همان شناخت خداوند و پيامبر و تصديق به آنچه كه پيامبر از جانب خداوند آورده است مى باشد، در بين شدت و ضعف نوسان دارد. گاهى ايمان در حد تقليد است، يعنى اعتقاد دارد، ولى براى اين اعتقاد دليلى ندارد و گاهى در حد علم است، به معناى اعتقاد، با استدلال و زمانى هم به اين امور اعتقاد دارد با علم و استدلال، ولى با يك گام بالاتر، زيرا علم دارد كه جز اين چيز ديگرى نيست و اين همان علم اليقين مى باشد و از اين حد بالاتر، مرتبه ى عين اليقين و از اين رتبه افزونتر،

وصول به مقام حق اليقين است كه پرواپيشگان جز به اين رتبه، قناعت نخواهند نمود و اين همان است كه مولا فرمود: 'لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا': يعنى اگر پرده ها كنار رود بر يقين من چيزى افزوده نخواهد شد.

صبور
2013_07_02, 10:15 AM
معناى ايمان در قرآن و درجات آن

واژه ى ايمان، در قرآن كريم، به چهار معنا آمده است:

1. اقرار به زبان
2. تصديق به قلب
3. عملكرد

4. تاييد الهى.

آيه ى كريمه ى 'يا ايها الذين آمنوا آمنوا بالله.': يعنى اى كسانى كه زبان به ايمان گشوده ايد، در دل نيز ايمان داشته باشيد و به معناى اول و دوم اشاره مى كند و به معناى سوم آيه ى 'و ما كان الله ليضيع ايمانكم.': يعنى خداوند ايمان شما "عمل شما" را ضايع نمى كند و پاداشى، در قبال هر عملى براى شما مقرر است.

و شاهد بر چهارمين معنا، آيه ى: 'اولئك كتب فى قلوبهم الايمان': يعنى در پيوند دلهاى شما به ايمان، تاييد الهى، دست اندركار است.
و در روايات نيز به اين چهار معنا ولى به تفصيل ديگرى اشاره شده است.
1. ايمان: يعنى مجموع عقائد حقه و اصول پنجگانه.
2. عقايد مذكور با عمل به واجبات و ترك محرمات كه قرآن كريم، به آنها ناطق است و وعد و وعيد، در قبال آنها قرار داده است.
3. عمل به همه ى واجبات و ترك همه ى محرمات، كبيره باشد يا صغيره.
4. عمل به واجبات و ترك محرمات، با انضمام مستحبات به واجبات و پيوند ترك مكروهات به محرمات.
همان گونه كه اسلام و ايمان، مفاهيم متفاوت دارند، شرك و كفر نيز، داراى مراتب متفاوت مى باشند.

اين تفاوتها را، در جاى خود توضيح داده اند.
فى المثل تفاوت بين اسلام و ايمان، در اين است كه ايمان، در هر مورد مكمل اسلام در آن مورد است. اسلام در رتبه ى نخست اقرار به زبان "شهادتين" است و ايمان در همين درجه كه اعتقاد قلبى است، مكمل اسلام است و زمانى كه ايمان، بر جوارح عرضه داشته مى شود، در اين مرتبه، اسلام قلبى تحقق مى يابد و در آن وقت كه ايمان در حد تسليم محض قرار گيرد، اسلام، به رتبه ى سوم خود يعنى اسلام، به جوارح عرضه مى شود و در آن هنگام كه ايمان، به سر حد تقوا، عروج يابد، اسلام به درجه ى چهارم رسيده است و اسلام محض، مى گردد و چون ايمان با تقوا مقرون گرديد به رتبه ى يقين در مراحل سه گانه گام مى نهد و به مالانهايه واصل مى شود و چون ايمان در اين حد برسد، به كشف شهود منتهى مى شود كه جز شوق لقاى الهى و رسيدن به شهادت كه راه وصول به اين مقام است، در مخيله ى او چيزى نمى گنجد.

صبور
2013_07_02, 10:18 AM
دو حديث ديگر درجات ايمان

خيثمه بن حارث، پدر سعد بن خيثمه كه در جنگ بدر، به شهادت نائل شد، به فرزندش كه براى رفتن به جنگ، آماده شده بود گفت: يكى از ما دو نفر بايد جهت سرپرستى زنان و انجام امور منزل بماند و ديگرى در جبهه حضور يابد، بنابراين تو در مدينه بمان، تا من در جنگ شركت كنم، سعد گفت: اگر غير از بهشت، چيز ديگرى در بين بود، تو را بر خود مقدم مى گذاشتم، اما اميدوارم خداوند، مرا قابل شهادت بداند و به اين فيض بزرگ نائل شوم، خيثمه نيز همين را مى گفت و چون در اين امر به توافق نرسيدند، كار را به قرعه واگذار نمودند، اتفاقا قرعه به نام سعد اصابت كرد و راهى ميدان نبرد شد و به شهادت رسيد.

خيثمه پس از مدتى نه چندان طولانى "قبل از جنگ احد" فرزند خود را به هيئت نيكويى در خواب ديد كه در ميان باغهاى بهشتى و كنار نهرهاى جارى قدم مى زند و در آن حال پدر را مخاطب نموده گفت: پدر جان! براى ملحق شدن به من زود تصميم بگير، چرا كه وعده هاى خداوند را، به وفا مقرون يافتم.

خيثمه به حضور رسول خدا شرفياب شد و خواب خويش را بازگو نمود، سپس گفت: يا رسول الله گرچه پيرى به سراغم آمده و استخوانهايم فرتوت شده است و توان رزمندگى در خود نمى بينم، اما به رفاقت فرزندم در بهشت، اشتياق دارم و لقاى پروردگارم را طالبم، دعا كنيد خداوند شهادت را برايم مقرر نمايد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى او دعا كرد و در جنگ احد به فيض شهادت نائل گرديد
در پايان بحث، اشاره به اين جهت نيز، لازم است و آن اينكه ايمان با مفاهيم گسترده اش، نسبت به اهل ايمان، داراى رتبه و درجاتى است، به اين معنا كه افراد، نسبت به ايمان يكسان نيستند، تحمل و توان آنها در واجد بودن ايمان متفاوت مى باشد.
عبدالعزيز قراطيسى گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: ايمان از نظر رتبه و مقام به ده درجه تقسيم شده است، مانند نردبانى كه پله پله، طى مى شود تا به بالاى آن برسند، پس آن كسى كه به درجه ى دوم ارتقاء يافته، نبايد صاحب رتبه ى اول را تحقير نموده و به او بگويد: تو از ايمان، بهره اى ندارى و همچنين صاحب درجه ى سوم، به رتبه ى دوم نبايد بگويد: تو اهل ايمان نيستى و آنكه به دهمين رتبه ى ايمان واصل شده نبايد حائز نهمين درجه را فاقد ايمان بداند.

امام عليه السلام در دستور دوم مى فرمايد: پس آنكه از تو پائين تر است از نظر ايمان، او را از چشم مينداز، چرا كه مافوق تو نيز، با تو همين عمل را، انجام خواهد داد و تو را از ايمان بى بهره خواهد دانست.
و در دستور سوم، فرمود: آنكه مادون توست، او را به ايمان خود هدايت كن و همچنين هر صاحب رتبه اى نسبت به مادون خود، بايد چنين كند رفتار تو با او بايد با رفق و مدارا باشد. مبادا بار سنگينى بر شانه ى او بگذارى، به اين معنا كه فرد مورد تعليم را بايد آزمايش كرد و توان او را به دست آورد، سپس در حد توان با او گفتگو نمود و جمله ى 'فارفعه اليك' گوياى قابليت ترقى و تعالى است كه با تعليم و تعلم، صورت مى گيرد و به عبارت ديگر، واجد يك رتبه ايمان، استعداد رتبه ى بعدى را نيز داراست و به فعليت رسيدن اين استعداد، در گرو تعليم، آنهم با رفق و مدارا خواهد بود و در دستور بعد مى فرمايد: ممكن است بر اثر تحمل بار گران و عدم استعداد براى ارتقاى به رتبه ى بالاتر، از ايمان دل بريده و شخصيت ايمانى او شكسته گردد. اينجاست كه معلم ناآزموده، شكستى را به بار مى آورد كه بايد آن را جبران نمود.
كوتاه سخن آنكه به نظر مى رسد، دانشمندان سليم النفس، با صفاى روح و باطن پاك مى توانند اين خلاء را پر كنند و با تحمل سختى ها، در راه تبليغ، كشتى ايمان مومنان را، به ساحل نجات برسانند.

صبور
2013_07_02, 10:22 AM
آزمندى اهل تقوا در علم

و حرصا فى علم


واژه ها
حرص: آز، آزورى، آزمند شدن، زيادت جويى، خراشيدن، پوست كندن، شره، شح و طمع كه با حرص مترادفند و نزد سالكان، ضد قناعت است و آن خواستار شدن نعمت غير باشد. ارباب رياضت گفته اند: حرص تغيير ناپسندى است در ذات انسانى.
الحرص: الشق و قيل للشره حريص، لانه يقشر بحرصه وجوه الناس... و قيل هو ماخوذ، من السحابه الحارصه الى تقشر وجه الارض
حرص، شكافتن است و به آزمند، شره گويند، زيرا پوست "پرده" از صورت مردم برمى دارد و آبروى ديگران را مى برد، كنايه از اينكه، شرافت و فضيلت انسانى نزد او، كمتر ارزشى را ندارد و يا مانند ابرى است كه بر اثر تند باريدن و سيلاب به راه انداختن زمين را مى خراشد.



ترجمه:
با توجه به معناى حرص، مفهوم عبارت و فرموده ى مولا اين است كه: پرواپيشگان حريص وار، در پى علم مى دوند و نارسيده به مطلوب از جديت بازنمى ايستند.


شرح:

با توجه به اينكه حرص، يكى از صفات ناپسند آدمى است و در روايات از نكوهش آن سخنها رسيده است.

اولا بايد ديد كه نكوهش به كجا متوجه است؟ آيا به واژه حرص نظر دارد، يعنى مذمت مستقيما به اين صفت متوجه است در هر جا و هر مورد كه باشد؟ يا اينكه مفهوم حرص جز اراده ى شديد و تمايل به مطلوب، چيز ديگرى نيست الحرص: شده الاراده و الشره الى المطلوب.، اگر منظور شق اول و مفهوم نخست باشد تصورى دور از حقيقت است، چرا كه اين واژه، در وزن فعيل "صفت مشبهه در قرآن" به پيامبر نسبت داده شده است:

لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمومنين روف رحيم. قطعا، براى شما پيامبرى از خودتان آمد كه بر او دشوار است، شما در رنج بيفتيد، به "هدايت" شما حريص و نسبت به مومنان، دلسوز مهربان است.
پس اگر نكوهشى وجود دارد كه هست، در متعلق اين كلمه بايد جستجو نمود، زيرا حرص فعلى است كه مفعول به واسطه دارد، گاهى به باء متعدى مى شود و به معناى فهميدن است و همت گماشتن، حرصت به: يعنى فهميدم و به گفته ى او همت گماشتم، قال ابوذئيب:



و لقد حرصت بان ادافع عنهم





فاذا المنيه اقبلت لا تدفع

















و اگر به على متعدى شود براى نفع خواهد: حريص عليكم: يعنى به نفع شما حريص است.
و ثانيا با اينكه مذمت در متعلق كلمه است، باز در مطلوب و عدم مطلوب بودن آن شى ء، بايد تحقيق كرد و انگيزه ى ناپسندى را در آن شى ء ديد بنابراين اگر مورد حرص شى ء مطلوب فى ذاته باشد، حرص مذمت ندارد و اگر غير مطلوب باشد، مذمت متوجه عدم مرغوبيت آن چيز مى باشد، مثلا حرص به دنيا مذموم است، اگر دنيا مرغوب باشد، حرص در آن نيز، مرغوب مى باشد، اما از آنجايى كه اين آزمندى به دنيا، ريشه اى دارد و آن ريشه، محبت به دنياست و چون محبت به دنيا در حد وابسته بودن مورد مذمت است، حرص به دنيا نيز، نكوهش شده است.

صبور
2013_07_02, 10:23 AM
در كافى بابى تحت عنوان "حب الدنيا و الحرص عليها" گشوده و رواياتى در آن باب كه همگى در محبت دنياست گرد آورده و يكى از آن روايات، اين روايت است:

تشبيه حريص به كرم ابريشم.
عن ابى عبدالله عليه السلام قال: ابوجعفر عليه السلام: مثل الحريص على الدنيا مثل دوده القز، كلما از دادت من القز على نفسها لفا، كان ابعد لها من الخروج، حتى تموت غما و قال ابوعبدالله عليه السلام: اغنى الغنى من لم يكن للحرص اسيرا و قال: لا تشعروا قلوبكم الاشتغال بما قدفات، فتشغلوا اذهانكم عن الاستعداد لما لم يات.
از امام صادق عليه السلام روايت است كه ابوجعفر عليه السلام فرمود: حريص به دنيا، به مانند كرم ابريشم است! هر چه بيشتر به خود بپيچد، راه فرار و خروج از مهلكه را كمتر مى يابد تا به اين حال مرگ او فرارسد. "وجه مشابهت اين است كه طالب دنيا از زندان شقاوت بيرون نرفته به بهشت سعادت نخواهد رسيد، او همچنان بر اثر جهالتى كه دارد از آخرت غافل و به دنيا رومى آورد در نتيجه از آخرت محروم و از دنيا نيز بهره اى نمى گيرد".

آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: غنى ترين بى نيازى اين است كه انسان در اسارت حرص قرار نگيرد. زيرا اسير حرص، هرگز روى بى نيازى، نخواهد ديد و از قيد بندگى، آزاد نخواهد شد فى المثل كسى كه به دنيا آزمند است و تمام همت خود را صرف در امور دنيوى مى كند، بنده اى است كه دربست در اختيار دنياست. گاهى براى به دست آوردن كالاى مورد نظر، آنقدر خود را به زحمت مى اندازد كه گويا راحتى در اين بين وجود ندارد و بر فقدان آن چيز چنان متالم مى شود كه گويا خوشحالى براى وى مقرر نبوده و نيست و هميشه در اندوه، حزن و درد، به سر مى برد و هيچگاه فارغ البال و آسوده خاطر نخواهد بود.
سپس فرمود: به چيزهاى از دست رفته، دلهايتان را مشغول نكنيد و اندوه آن را در دل نگذاريد، زيرا كه اگر دل به چيزى مشغول شد از آمادگى و استعداد نسبت به آينده بازمى ماند. يعنى دنيا و آنچه در آن هست ناپايدار و از بين رفتنى است و اشتغال دل، به آن وى را نابود مى كند و آمادگى و استعداد، براى آنچه كه پايدار و جاويد است "آخرت" از بين مى رود.
بنابراين اگر حرص، به امر مرغوب، تعلق يابد نه تنها مذموم نيست، بلكه ممدوح است و از اينكه مولا در برشمردن خصال پرواپيشگان حرص را به علم تعلق داده و فرموده، آنها در پژوهش علم، آزمندند دليل بر ممدوحيت حرص، در مورد علم خواهد بود در دنيا به هر چيز آزمند بودن، غير ممدوح است، مگر در علم كه پسنديده و ممدوح مى باشد.

صبور
2013_07_02, 10:25 AM
آزمندى ابن عباس در فراگيرى علم

عبدالله فرزند عباس بن عبدالمطلب، پسر عموى رسول خدا و مولا اميرالمومنين عليهم االسلام است. وى داراى فضائل بى شمار و به ويژه در علم "ياد گرفتن و ياد دادن"، آموزش و آموختن و در بين صحابه بى نظير بوده است. وى سه سال پيش از هجرت، زمانى كه پيامبر و بنى هاشم در شعب ابى طالب محصور بودند، در آنجا ديده به جهان گشود و او را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آب دهان مبارك كام او را برداشت و در حق وى دعا كرد. عبدالله در چند نوبت به هنگام نزول وحى، جبرئيل را در محضر رسول خدا ديده است و در دو نوبت، پيامبر براى افزايش علم او دعا كرد. وى در جنگ جمل و صفين، حضور داشت و در ركاب مولا اميرالمومنين عليه السلام مى جنگيد، در جنگ صفين، يكى از سران سپاه بود و در نهروان مولا به او دستور داد، تا نخست نهروانيان را موعظه كند و حجت را بر آنها تمام نمايد.

وى در وقت مرگ گفت: اللهم احينى على ما حيى على بن ابيطالب و اموت على ما مات عليه على بن ابيطالب.: بار الها، در راه و عقيده ى على عليه السلام زنده ام نگاه دار، تا بر آنچه على بر آن است به هنگام مرگ بميرم. اين دعا از عمق ولايت ابن عباس پرده برداشته و از حقيقت اسلام وى كه تشيع و ولايت على عليه السلام متبلور است بازگو مى كند.
محمد بن حنفيه در مرگ ابن عباس گفت: اليوم مات ربانى هذا الامه: امروز بزرگ مرد الهى اين امت، از جهان رخت بربست. وى پس از وفات عبدالله، بر قبر او خيمه زد و تا مدتى در كنار قبر او معتكف بود. عبدالله در سال 61 يا 67 قمرى در طائف بدرود حيات گفت و محمد بن حنفيه، بر جنازه ى او نماز خواند. وى به جهت علم فراوانى كه داشت به حبرالامه ملقب گرديد.
عبدالله، پيامبر را در سنين كودكى، درك نموده و در وقت رحلت آنجناب، سيزده سال از بهار عمر را پشت سر گذارده بود. او در طلب علم بسيار جدى بود. در همين مدت كوتاه، از محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايات زيادى نقل نموده است. يكى از صحابه گويد: پيش از وفات پيامبر، وى به من گفت: بيا نزد ياران پيامبر رفته، از اندوخته هاى علمى آنها بهره مند شويم، گفتم: شگفتا؟! با وجود اين همه رجال و شخصيتهاى علمى در بين مسلمانان، مردم به من و شما محتاج مى شوند كه از ما استفاده نمايند؟

عبدالله از سخن من دل سرد نشد و از صحنه ى دانش پژوهى بيرون نرفت و همچنان با آزمندى خاص، به كسب دانش پرداخت.
چنانكه گويد: اگر مى فهميدم، يكى از صحابه، حديثى به ياد دارد كه از آن بى خبرم، در خانه اش به نزد او مى رفتم و مدتها در انتظار او عبايم را پهن نموده و بر آن مى نشستم، در حالى كه گرد و غبار و معبر، بر سر و صورتم فرومى ريخت، اما در انتظار خروج صاحب منزل، دقيقه شمارى مى كردم و همين كه صاحب خانه، بيرون مى آمد و مرا به آن حال مى ديد زبان به عذرخواهى مى گشود و مى گفت: پسر عموى رسول خدا، چرا خود را به زحمت انداخته ايد، دستور مى داديد به حضور شما مشرف شوم ولى من مى گفتم براى كسب علم نزد شما آمدن ضرورى است و به پاس احترام علم، خدمت شما آمدن سزاوار است.
مدتى نه چندان طولانى گذشت و آن مرد صحابى متوجه شد كه به خطا رفته است، زيرا مى ديد مردم دور من جمع شده اند و به كسب علم مى پردازند، وى پس از ديدن اين منظره گفت: اين جوان از من عاقل تر بود كه عمر خود را در خدمت علم سپرى نمود.
بديهى است كه مراد از علم در سخن مولا و حرصا فى علم، علم نافع است كه در جهت سعادت به كار گرفته مى شود و رشد، آگهى و روشن بينى در پى دارد چنانكه در اين آيه ى مباركه ى آمده است قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا.: موسى به آن شخص دانا گفت: آيا من از شما پيروى كنم، تا از بينشى كه آموخته شده اى، بهره ام دهى؟

صبور
2013_07_02, 10:26 AM
سخن دانشمندان در رابطه با علم


دانشمندان گفته اند: علم در چهار رتبه و عملكرد به آن نيز، چهار راه دارد:

1. آن كس كه دانشى را آموخته، خود از آن بهره گرفته و به ديگران مى آموزد، تا از آن بهره مند گردند. اين عالم، مانند آفتاب درخشانى است كه خود روشنايى است و جهان را نيز، منور نموده است و مانند مشك است كه عطر خود را به ديگران اهدا مى نمايد.
اين رتبه ى علم و عالم، از مراتب ديگر، برتر و از ديگر عالمان ارزنده تر و بالاتر خواهد بود.
2. آن كس كه علمى را آموخته، خود از آن بهره مى برد، اما از تعليم و آموختن خبرى نيست. اين نوع علم، از نظر كاربرد ارزش ندارد، به اين علت كه فايده ى آن در انحصار فرد خاصى است و ديگران از آن محرومند.
3. علمى است كه عالم به آن، ديگران را بهره مند نموده، ولى خود از آن بهره نمى برد.
اين عالم، همانند كتابى است كه مورد بهره بردارى ديگران قرار گرفته، اما خودش سودى نمى جويد و مانند سوزن كه خود عريان است ولى ديگران را مى پوشاند و مانند فتيله ى چراغ است كه خود مى سوزد، اما به ديگران روشنى مى دهد.
4. آن عالمى است كه نه خود بهره مى برد و نه ديگران را بهره مند مى سازد.
او همانند درخت پرثمرى است كه در كنار آن خار فراوان وجود دارد كه نه خود از ثمره ى آن بهره مى برد و نه ديگران.

صبور
2013_07_02, 10:29 AM
اهل تقوا عالمانى بردبارند


و علما فى حلم




پرواپيشگان دانشمندان بردبارند. به اين معنا كه در موقع آموزش به ديگران و در مورد عمل به آن، از بردبارى حداكثر استفاده مى نمايند


شرح:


ارتباط اين عبارت با گفتارى كه پيش از اين گذشت، در اين است كه در وقت آموختن، آزمند و حريص است به شكلى كه يك لحظه نيز، از كوشش بازنايستاده و به هنگام تعليم و آموزش دادن، با حوصله و بردبارى، اين مسئوليت خطير را به پايان مى برد.

احتمال ديگرى، در اينجا وجود دارد و آن اينكه در وقت آموختن و ياد گرفتن مانند ياد دادن، شجاعانه اقدام نموده و موانع را، از سر راه برداشته و به مقام عالى ارتقا يابد.
سقراط از فيلسوفان بزرگ يونان است. وى در 470 پيش از ميلاد، در شهر آتن، چشم به جهان گشود، پدرش مردى نجار بود و سقراط پس از آنكه در ايام جوانى، چندى در خدمت وى به سر برد، به دستيارى "كربتو" از شغل پدرى كناره گرفت و دل بر فلسفه نهاد. او به وجود خداى يگانه، پى برد و كوشش داشت كه مردم را نيز، بدين حقيقت رهبرى كند، ولى مردم سرانجام او را به بى دينى، متهم و به مرگ محكوم ساختند و با آنكه وسيله فرار او فراهم بود. براى محترم شمردن قوانين وطن خويش، مرگ را استقبال كرد و جام شوكران را به طيب خاطر نوشيد. سقراط، كارهاى زشت و بد را از اشتباه و نادانى مى دانست و مى گفت: مردمان از روى عمل و به عمد، به دنبال شر نمى روند و اگر خير و نيكى را، تشخيص دهند، البته آن را اختيار مى كنند.

مثلا بايد ديد شجاعت چيست؟ و عدالت كدام است و پرهيزكارى يعنى چه؟ راه تشخيص اين امور، اين است كه آنها را به درستى تعريف كنيم. سقراط در سياست معتقد به قهر و زور نبود و با مردم مدارا و اقناع افكار را لازم مى دانست.
گفتار اين حكيم بزرگ، مصداق واقعى فرموده ى مولا است كه مى فرمايد:
و علما فى حلم

صبور
2013_07_02, 10:34 AM
زبير در جنگ جمل

در غائله ى جنگ جمل، آنگاه كه دو لشكر، در برابر هم ايستاده و آماده ى جنگ بودند، اميرالمومنين عليه السلام به سپاه خود دستور داد، تيرى به جانب آنها نيندازيد و شمشير و نيزه را به كار نبريد، تا عذر شما، نزد خداوند مقبول باشد. پس از آنكه مسلم فرستاده ى اميرالمومنين عليه السلام در حالى كه قرآن در دست داشت و آنها را به حكم قرآن دعوت مى نمود، به شهادت رسيد و از آن پس كه عبدالله بن بديل خزاعى، از ميمنه ى لشكر با جسد غرقه به خون برادرش، به حضور مولا آمد و گروهى از ميسره ى سپاه، جسد مقتول ديگرى را آوردند و مولا چشمش به اجساد غرقه به خون شهيدان افتاد، دست به آسمان بلند نمود و عرض كرد اللهم اشهد: خدايا تو شاهد باش كه چگونه اين عزيزان قرآن را به شهادت رساندند. سپس بر مركب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سوار شد و در حالى كه سرش برهنه بود و نشانه اى از جنگ با خود نداشت، زبير را صدا كرد و فرمود: بيا با تو كارى دارم، زبير در حالى كه غرق در سلاح بود، به حضور مولا آمد آن حضرت به او فرمود: واى بر تو چرا اين غائله را بر پا نموده اى؟ زبير گفت: به خونخواهى عثمان قيام كرده ام!! مولا فرمود: خدا آن كسى را كه در قتل عثمان، از همه بيشتر مى كوشيد نابود كند، يعنى تو از كسانى بودى كه مردم را به قتل عثمان، ترغيب مى كردى و بيشتر از همه، انقلابيون و مردم را به نابودى او تحريص مى نمودى.

آنگاه فرمود: به ياد دارى، روزى كه من و تو پيامبر را در بنى بياضه "قبيله اى" در حالى كه بر الاغى سوار بود، ملاقات كرديم، همين كه چشم پيامبر به من افتاد، از روى شوق لبخند زد و تو نيز خنديدى و گفتى: يا رسول الله، على از شوخى و مزاح دست برنمى دارد، پيامبر فرمود: على را با شوخى چه كار و اضافه نمود و فرمود: على را دوست دارى؟ تو گفتى به خدا سوگند كه او را دوست دارم! پيامبر فرمود: به خدا سوگند، ديرى نمى گذرد كه بر على خروج نموده و با او مى جنگى، در حالى كه تو ظالمى و او مظلوم! زبير گفت: آرى، سپس گفت: چيزى كه از ياد رفته بود، به يادم آوردى، هم اكنون از گناهم استغفار مى كنم و اگر اين گفته به يادم بود، در اين جنگ شركت نمى كردم، اميرمومنان عليه السلام فرمود هنوز هم دير نشده مى توانى گذشته را جبران نمايى.
امام با حلم و بردبارى، تذكر خيرخواهانه را به وى داد و او را به اشتباهش،آگاه نمود. اما سرانجام، عمل زبير او را به كجا كشاند، مطلب ديگرى است كه با بحث ارتباط ندارد.

صبور
2013_07_02, 10:36 AM
ميانه روى اهل تقوا در اقتصاد

و قصدا فى غنى


پرواپيشگان در غنا و بى نيازى، ميانه رو هستند.


شرح:

قصد به معناى ميانه روى بين افراط، زياده روى و تفريط، كوتاه آمدن است و لازمه ى اين معنا، ترك اسراف و ترك تقتير و بخل ورزيدن مى باشد.

در اين عبارت چند احتمال وجود دارد:
1. آنكه براى دستيابى به توانگرى، از حدود اقتصاد و ميانه روى، خارج نشده و از حد وسط، تجاوز نمى كند، زيرا در صورت تجاوز از حد، در جهت كسب مال و تحصيل ثروت واجباتى از دست انسان مى رود كه جبران آنها مشكل خواهد بود، چه واجبات مالى و چه بدنى، زيرا ثروت اندوزى زياده از حد بيشتر موجب تضييع حقوق واجب و انفاقات خواهد بود و در راه تحصيل ثروت بيشتر افراد از عمل به واجبات بدنى، مانند: نماز، روزه، حج و غيره بازمى مانند.

2. آنكه با وجود ثروتى كه در اختيار دارد، در حركات، سكنات و خلط آميزش با افراد، از تعادل بيرون نرفته و ثروت خود را به روى ديگران نمى كشد. طغيان و سركشى بر زندگى او حكومت نخواهد داشت، زيرا سركشى لازمه ى خود بى نياز ديدن مى باشد: كلا ان الانسان ليطغى ان راه استغنى. حقا كه انسان سركشى مى كند همين كه خود را بى نياز پندارد.
چرا انسان از كفر و طغيان بازنمى ايستد و سركش و مغرور مى شود، چونكه به غنا و دارايى ناچيز دنيا رسيده است، در حالى كه پرواپيشگان عكس اين افراد هستند و نظمى ويژه در رفتار و كردار و در مصرف و امور زندگى او، حاكم خواهد بود.
3. در حال بى نيازى در مورد انفاق نمودن، از ميانه روى بيرون نمى رود، قرآن كريم، در مورد انفاق كه در اصل مرغوب است، تعادل را لازم مى داند و مى فرمايد:
و لا تجعل يدك مغلوله الى عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا.: و دستت را به گردنت زنجير مكن و بسيار "هم" گشاده دستى منما تا ملامت شده و حسرت زده برجاى بمانى.
در تفسير اين آيه ى شريفه ى، روايت است كه زنى مسلمان، با زنى يهودى گرو بست بر اينكه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم از حضرت موسى عليه السلام سخى تر است و براى آزمايش، زن مسلمان، دختر خود را نزد آن حضرت فرستاد و آن دختر، نزد آن حضرت آمد و گفت: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم مادرم از شما پيراهنى را مى طلبد كه در بر شماست! حضرت به حجره ى خويش رفت و پيراهن خود را بيرون آورد و به وى داد و خود برهنه نشست، بلال اقامه ى نماز گفت و صحابه، منتظر بيرون آمدن حضرت بودند، ولى آن حضرت به سبب برهنگى، نتوانست به مسجد برود، آنگاه اين آيه نازل شد.
چكيده ى سخن مولا اينكه پرواپيشگان خواه در تحصيل مال و يا در رفتار و روش و خواه در انفاق، از حد تعادل بيرون نرفته و ميانه رو هستند. آنان نه مانند بخيلان بدبخت كه در تفريط هستند و نه مانند مسرفان و مترفان خوش گذران كه جز به اشباع خويش، به جايى نمى نگرند مى باشند و مى توان گفت اين دو نوع زندگى، شرافتمندانه، نخواهد بود و در اسراف بدتر زيرا به زندگى، حيوانى، نزديكتر است تا به زندگى انسانى.

صبور
2013_07_02, 11:13 AM
اهل تقوا و خشوع در عبادت


و خشوعا فى عباده


واژه ها
الخشوع: تاثر خاص من المقهور قبال القاهر، بحيث ينقطع عن غيره بالتوجه اليه و الظاهر انه من صفات القلب ثم ينسب الى الجوارح او غيرها بنوع من العنايه. خشوع: آن حالت و تاثر ويژه از مقهور در قبال قاهر است به طورى كه با توجه به مقام قاهر، از غير او جدا و منقطع گرديده و تمام توجه را به سوى او معطوف نموده است، اين معنا بحق از صفات قلب است و مجازا به جوارح ديگر منتسب مى شود.

العباده: هى غايه الخضوع و التذلل و لذلك لا تحسن الا لله تعالى الذى هو مولى اعظم النعم فهو حقيق بغايه الشكر.: عبادت نهايت خضوع و تذلل و فرمانبرى است و اين جز براى خداوند متعال كه ولى نعمت است نيكو نيست، پس اوست كه سزاوار بى نهايت خضوع و تذلل است، به خاطر شكرانه ى نعمتهايى كه بر بندگانش كرامت نموده است.

ترجمه:
پرواپيشگان در عبادت خاشع هستند.

شرح:

شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى در آغاز كتاب گلستان گويد:
منت خداى را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش، مزيد نعمت. هر نفسى كه فرومى رود ممد حيات است و چون برمى آيد مفرح ذات. پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى شكرى واجب.



از دست و زبان كه برآيد كز عهده ى شكرش به درآيد

بنده همان به كه ز تقصير خويش عذر به درگاه خدا آورد
ورنه سزاوار خداونديش كس نتواند كه به جا آورد











































و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها.: و اگر نعمت "هاى" خدا را شماره كنيد، آن را نمى توانيد بشماريد. زيرا در كثرت به حدى است كه در طور احصاء و شمارش نيايد با توجه به اينكه در هر نعمتى شكرى لازم است، بنابراين شكر نعم الهى از توان بنده، بيرون است زيرا نعمتهاى الهى لايتناهى است، اما شكرگزارى در حدود شمارش، قرار گرفته و متناهى است و هرگز متناهى را با غير متناهى، نتوان قياس نمود، تا در برابر يكديگر قرار گيرند. و با هم مقايسه شوند
در مورد تقسيم بندى عبادت و تنويع آن، محقق طوسى، در اخلاق ناصريه گويد: حكماى الهى عبادت را سه نوع دانسته اند:
1. عبادات بدنى، مانند نماز و روزه و حج و دعاها در موارد خاص و غيرها.
2. عبادات روحى و اعتقادات صحيحه و علم به وحدانيت خداوند و تفكر در افاضات خداوند، بر جهانيان و در استحقاق ستايش و تمجيد مقام ربوبى.
3. عبادت در تعاون اجتماعى و اين عبارت است از رعايت مقررات الهى و قوانين آسمانى در امور اجتماعى، مانند: داد و ستد، كشاورزى، امانت دارى، ازدواج، مودت و دوستى، كمك به نيازمندان، يارى ستمديدگان، نصيحت به مسلمين، جنگ با دشمنان خدا، دفاع از حريم مقدس ديانت و نظاير ديگر.
بنابراين نبايد تصور نمود كه عبادت، فقط در نماز، روزه، حج، زكوه و غيره انحصار يافته و از مسائل اجتماعى، در روابط مردمى، به دور ماندن و در گوشه اى خزيدن است.
در روايات، عبادت طورى معرفى شده است كه بيشتر حركات و سكنات آدمى را شامل مى شود و به حركت و تلاش گسترده، تشويق نموده است و تقريبا مى توان گفت: عملى از انسان صادر نمى شود، مگر آنكه تقرب به خدا در كنار آن وجود دارد: العباده سبعون جزءا افضلها طلب الحلال.: عبادت، هفتاد جزء دارد كه از همه برترطلب حلال است "و نمونه اى از آن عبادات است". اما اينكه خشوع واقعى، جايگاه آن قلب آدمى است، به اين علت كه دل در آن وقت تاثر خاص، در برابر قاهر پيدا مى كند و مفهوم زنده نگه داشتن نماز، از طريق حضور قلب تحقق مى يابد، تا به نعمى مانند: تفهم، تعظيم، رجاء و حياء متوجه شود، به اين معنا كه در جهت رسيدن به خشوع، نخست، به تفهم به مقام رب سپس عظمت پروردگار و پس از آن هيبت الهى و اميد به رحمت واسعه ى خداوند و به حيا در غيبت و شهود در نهان و آشكار، خاتمه يافته و راه يابد. طبيعى است اينچنين عبادتى كه در مقدمه ى آن، اين امور مهم قرار گيرد، آنچنان تذلل و فرمانبرى بر جان و روان او راه يافته و در پى خواهد داشت كه شايان توجه خواهد بود.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم شخصى را ديد كه در حال نماز خواندن، ريش خود را به بازى گرفته بود، فرمود لو خشع قلبه لخشعت جوارحه.: اگر به دل فرمانبردار و مطيع بود، جوارحش، نيز فرمانبردار و خاضع بودند. بنابراين، خشوع قلبى، راهنماى خشوع ساير اعضا خواهد بود.

صبور
2013_07_02, 11:14 AM
در عين تهيدستى آراسته اند

و تجملا فى فاقه


واژه هاتجمل: خود آراستن، زيور بستن، خودآرايى، جاه و جلال. جمع آن: تجملات.
فاقه: نيازمندى، فقر، تنگدستى.

ترجمه:در عين تهيدستى آراسته اند.


شرح:

يعنى در عين نيازمندى و تنگدستى، آنچنان خود را آراسته اند كه گويا نيازى در بين نبوده و در سختى روزگار خويشتن دارند، تجمل: صبر على الدهر و لم يظهر على نفسه.

و به تعبير ديگر، پرواپيشگان با آن تنگدستى و فقرى كه دارند، هرگز زبان به شكايت نگشوده و به مردم، نياز خود را اظهار نمى كنند، بلكه برعكس با خود آراستن، چنان وانمود مى كنند كه غنى و بى نيازند و اين حالت از قناعت و رضا، از تقدير الهى نشات گرفته و گوياى همت والاى آنهاست.
ان الله يحب الجمال و التجمل و يبغض البوس و التبائس.: خداوند متعال، زيبايى و خودآرايى را دوست دارد و در هم ريختگى و زارى فقيرانه را كراهت و دشمن دارد. پرواپيشگان چنان در مشكلات شكيبايند كه در عين فقر و نادارى، جاه و جلال خود را نگهدارى نموده و با خودآرايى و تجمل، در ديد افراد ناآگاه، بى نياز ديده مى شوند.
قرآن مى فرمايد: يحسبهم الجاهل اغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم لا يسئلون الناس الحافا.: فرد بى اطلاع، آنان را توانگر مى پندارد. آنها را از سيمايشان مى شناسى. با اصرار "چيزى" از مردم نمى خواهند.

صبور
2013_07_02, 11:16 AM
اصحاب صفه و تجمل

آيه ى شريفه، درباره ى اصحاب صفه نازل شده است. آنها گروهى از مهاجران و در حدود چهارصد نفر مرد بودند و چون قرابت و خويشاوندى، با مردم مدينه نداشتند كه بر آنها وارد شوند و همچنين نمى خواستند زحمت و دردسرى براى مردم ايجاد نمايند، در گوشه اى از مسجد، سايبانى ساخته در آنجا سكونت داشتند.

اينان، اوقات شبانه روز را به عبادت و تعلم گذرانده و در جنگها و غزوات و مسائل اجتماعى، با مردم شركت فعال داشتند. تنها از مواد مصرفى زياد مردم، زندگى را به سختى مى گذراندند، زيرا از هيچ كس تقاضايى نمى كردند. و مردم ناآگاه از عدم سوال آنان، بى نيازشان مى دانستند، با اينكه آثار فقر، در چهره ى آنان نمايان بود آنها در برابر اعمالشان، رضاى الهى را خواستار بودند .
در آيه نكته اى جالب توجه وجود دارد و آن اينكه مى فرمايد: لا يسئلون الناس الحافا: يعنى از مردم مدينه، با الحاح و اصرار چيزى نمى خواستند.
اين نه به آن معناست كه سائل بودند، ولى اصرار نمى كردند، بلكه مراد اين است كه آنها، هرگز از كسى چيزى را نمى خواستند چه با الحاح و اصرار و چه بدون الحاح، به اين دليل كه اگر از كسى چيزى سوال و درخواست مى كردند در ديد مردم، بى نياز و عفيف جلوه نمى كردند و ديگر آنكه با تقاضا و تكدى فقرى وجود نداشت تا در سيماى آنان، اثر داشته باشد.

و اين جمله در حقيقت، سالبه به انتقاء موضوع است، يعنى سوالى در بين نبود تا با الحاف و الحاح يا بدون آن باشد فى المثل اگر بگويى، مانند فلانى كسى را نديدم به اين معنا نيست كه من مانند او كه وجود دارد نديدم، بلكه او مانند ندارد، تا او را ببينم.
آرى، اين خصلت تعفف و تجمل و خودآرايى، از بزرگترين امتياز و شخصيت يك انسان است كه نيازمندى نتواند او را به هر سو بكشاند، تا با خودباختگى، دست تكدى به سوى هر كس دراز نمايد.

صبور
2013_07_02, 11:18 AM
شكيبايى در برابر سختيها

و صبرا فى شده


پرواپيشگان، در سختيهاى روزگار صابر و شكيبايند


شرح:

در بيان اوصاف پرواپيشگان صبروا اياما قليله وجود داشت كه از استقامت آنان، حكايت مى نمود و در آنجا به تفصيل، درباره ى صبر و موارد آن سخن گفتيم، اما در اينجا به نكته ى ديگرى اشاره دارد و آن اينكه ممكن است، آدمى براى رسيدن به مقصود در آن حدى كه خطرى در پيش پاى خود نبيند، استقامت نمايد، به اين اميد كه در پى آن به آرزويش نائل آيد، اما اگر سختى به شدت رسيد، غالبا

استقامتها در هم مى شكند، زيرا در آن وقت اميدى براى انسان نمى ماند، تا در كنار آن استقامت نمايد و با خود مى گويد: در حال حاضر، عقب نشينى از صحنه اشكالى ندارد و اين عمل را به زمان ديگرى موكول مى كنم.
اما عمل ويژه اى كه پرواپيشگان خود را به آن موظف مى دانند و امتياز بزرگى كه در اين راه كسب مى كنند، استقامت در مقابل شدايد طاقت فرساست، از اينرو عينيت صبر، آنهم در شدايد، در وجود آنها ديده مى شود و موجب اعجاب و تحسين ديگران مى گردد. به همين جهت است كه اين بزرگ مردان، در يك دست قرآن و در دست ديگر شمشير دارند و به دفاع از عقيده و آرمان مقدس خود، از سويى و براى دفاع از حريم ديانت در پيشاپيش لشكريان جان بركف، مانند سدى آهنين، از سوى ديگر استقامت ورزيده و فداكارى و از خودگذشتگى را در حد عالى ارج مى نهند:
و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصه. و هر چند در خودشان احتياجى "مبرم" باشد، آنها را بر خودشان مقدم مى دارند.
و در آيه ى ديگرى مى فرمايد:
ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص.
در حقيقت خدا كسانى را كه در راه او صف در صف، چنانكه گويى بنايى ريخته شده از سرب اند و جهاد مى كنند، دوست دارد.
و اينها نمونه ى ديگرى از صبر، استقامت و پايدارى آنها در ميدان جنگ است.
به هر حال، صبر و استقامت، به شكل عام، چيزى است و صبر در شدايد ويژه چيز ديگرى است و تفاوت اين دو قابل توجه مى باشد.

صبور
2013_07_02, 11:21 AM
اهل تقوا خواهان حلال اند

و طلبا فى حلال


يعنى پرواپيشگان در تحصيل حلال، مى كوشند، به اين معنا كه اگر چيزى شرع مقدس اسلام، آن را جايز بداند، خواستارند.


شرح:

اين جمله به روزى حلال اشاره دارد كه در 85 آيه از قرآن كريم مطرح است. از باب مثال مى فرمايد:

اولئك هم المومنون حقا لهم درجات عند ربهم و مغفره و رزق كريم:
آنها به راستى اهل ايمانند. براى آنها نزد خداوند درجات، آمرزش و روزى نيكو خواهد بود.

در اين آيه كه از بازتاب صفات مومنان بحث مى كند از درجات، آمرزش و روزى نيكو براى آنها سخن مى گويد. اولا رزق الهى بر بندگان، با كرامت همراه است، زيرا اين روزى كه در برابر عوض نيست، به خلاف رزقى كه از خلق تحصيل مى شود كه آن در مقابل چيزى است و ثانيا رزق خداوند بر بندگان حلال است به اين جهت كه خداوند، روزى حرام براى بندگان جايز نمى داند بنابراين چگونه خودش، آنها را روزى حرام مى دهد؟
بنابراين، طلب حلال، ويژه ى اعمال پرواپيشگان است و با اين وصف از ديگر افراد ممتازند و روزى حلال در انحصار خوردن و آشاميدن نيست، هر چيزى كه در شرع دستور فعل و يا ترك آن صادر نموده حلال يا حرام است و اهل تقوا خواستار حلال اند نه حرام.
فى المثل، تحصيل مال و ثروت اگر مشروع باشد، حلال و اگر غير مشروع باشد حرام است. سخن گفتن، اگر با موانع شرع برخورد نكند حلال وگرنه حرام است. تحصيل علم با آن رتبه ى بالا كه دارد، اگر زير نظر شرع باشد، حلال و عبادت است وگرنه حرام خواهد بود. براى نمونه، مطالعه ى كتابهاى ضاله و گمراه كننده را مى توان نام برد كه آگاهى به آن، چون خطر دينى دارد، حرام است و همچنين موارد ديگر.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در سخنرانى "حجه الوداع" آنجا كه درباره ى روزى سخن ميراند فرمود:
فان الله تبارك و تعالى، قسم الارزاق بين خلقه حلالا و لم يقسمها حراما، فمن اتقى الله و صبر آتاه رزقه من حله و من هتك حجاب ستر الله عز و جل و اخذه من غير حله قص به من رزقه الحلال و حوسب عليه يوم القيمه.:
حقا خداى تبارك و تعالى، ارزاق را بين مخلوقات به شكل حلال تقسيم نموده، نه حرام. پس هر كس پرواپيشه سازد و با صبر و شكيبايى در انتظار حلال باشد، خداوند روزى او را از راه حلال تامين مى كند و آن كس كه عجولانه حجاب ستر الهى "مقدرات خداوندى" را هتك نمايد و به روزى غير حلال، روآورد، با دو مصيبت مواجه مى گردد:

1. روزى حرام براى او به جاى حلال قرار گرفته و از رزق حلال، محروم مى گردد،
2. خداوند او را در روز قيامت به حساب مى كشد كه چرا حلال را گذاشتى و با شتاب حرام را اختيار نمودى.
اميرالمومنين عليه السلام در حالى كه مى خواست به مسجد برود، مردى را در آنجا ديد، فرمود: اين مركب مرا نگهدار، مرد همين كه ديد مولا وارد مسجد شد، افسار مركب را برداشته فرار كرد، على عليه السلام از مسجد بيرون آمد، ديد حيوان بدون افسار در جاى خود ايستاده است. با اينكه حضرت دو درهم در دست داشت كه در برابر آن خدمت آن مرد به وى بدهد. مولا با مشاهده ى حال، آن دو درهم را به غلام خود داد تا به بازار برود و افسارى تهيه نمايد. غلام به مرد افسار فروشى برخورد نمود كه افسارى در دست داشت و مى خواست بفروشد، غلام آن را خريد و نزد مولا آورد از باب اتفاق افسارى بود كه آن مرد دزديده بود مولا مركب را لجام زد و فرمود:
ان العبد ليحرم نفسه الرزق الحلال بترك الصبر و لا يزداد ما قدر له.
بى گمان، آدمى خود را از روزى حلال با شتاب بى موردى كه مى نمايد محروم مى كند، با اينكه بر روزى مقدر وى، چيزى افزون نمى گردد.
آرى انسانهايى كه از حرام اجتناب نمى كنند براى حفظ موقعيت اجتماعى خود و اينكه مردم نگويند اين مرد لاابالى است، به حيله هايى متوسل شده و عملى كه خود مى دانند حرام است، با نوعى فريب كارى كه ديده ى عوام را پر كند، در پوشش دين

صبور
2013_07_02, 11:23 AM
تاثير لقمه حرام

شريك بن عبدالله نخعى قاضى، مردى دانشمند و زيرك بود، در حالات او نوشته اند كه مهدى عباسى او را به حضور فراخواند، تا از نزديك با او آشنا شود، زيرا شنيده بود او مردى زاهد و پارسا است، علاوه بر اين وى فضائل مولا امير مومنان عليه السلام را بازگو مى كند و مى گويد: خلافت هر كس جز على و اولاد او غير شرعى است. روزى نزد وى، معاويه را به حلم و بردبارى ياد كردند او گفت: آن كس كه حق را نشناخت و با مولا على عليه السلام جنگ نمود، هرگز حليم و بردبار نيست و بدين وسيله در ميان جامعه محبوبيت به سزايى كسب كرده بود. پس از حضور به نزد خليفه، مهدى به وى پيشنهاد كرد كه يكى از سه امر را اختيار كند! منصب قضا، تربيت اولاد خليفه و يا صرف يك نهار يا شام! شريك به فكر عميقى فرورفته، فهميد بد دامى براى او پهن كرده است، با خود گفت: از همه آسانتر صرف غذاست، چرا كه منصب قضا كار مشكلى است و از آن بدتر، تربيت فرزندان خليفه است، زيرا زبان مردم به رويم باز شده و مى گويند: چه شد كه گرگ زادگان را تربيت مى كنى، مگر نه اين است كه گرگ زاده عاقبت گرگ شود؟

بدين جهت صرف طعام را انتخاب نمود و موافقت خود را اعلام كرد، به آشپز مخصوص خود، دستور داد غذايى مطبوع براى روز موعود، تهيه نمايد. و نخعى در آن روز با خليفه هم سفره شد و پس از صرف طعام، آشپز گفت:
'يا اميرالمومنين! ليس هذا الشيخ، يفلح بعد هذا الاكله ابدا.': اين مرد پس از صرف اين غذا هرگز رستگار نخواهد شد.
دير زمانى نشد كه خود وى شخصا از خليفه، تقاضاى منصب قضا نمود و تربيت فرزندان او را هم، به عهده گرفت. يكى از روزها، حواله ى مقررى خود را در دست داشت و به دكان صرافى، براى گرفتن وجه الحواله ى خود مراجعه نمود، اتفاقا در آن روز جماعت زيادى براى گرفتن حواله، به صف ايستاده بودند، شريك در بين جمعيت حاضر شد و از صف بيرون آمد و بدون رعايت نوبت، به صراف گفت: زودتر حواله ى مرا پاس كن، صراف گفت: با كمى تامل وجه الحواله ى شما تقديم خواهد شد، اما شريك به صراف، فرصت پرداخت وجه به ديگران را نداد و تقاضا را تكرار كرد، صراف ناراحت شد و گفت: مگر پارچه ى قيمتى به من فروخته اى كه اين قدر عجله مى كنى؟ گفت: آرى از پارچه گرانتر فروخته ام، صراف گفت: چه چيزى فروخته اى؟ گفت: دينم را در مقابل اين حواله فروخته ام.
آرى، شريك با اينكه زمانى، به حقانيت على عليه السلام در امر خلافت اعتراف داشت، كارش به جايى رسيد كه به جهت رضايت خليفه، شهادت شيعيان را به جرم تشيع، در دادگاه نمى پذيرفت.
روزى محمد بن مسلم طحان كه از راويان جليل القدر و عظيم الشان شيعه بود جهت اداى شهادت و گواهى، به دادگاه آمد، اما شريك با اينكه مى گفت: وى در حديث موثق و در شهادت راستگوست، شهادت او را رد كرد! و محمد، جريان را به امام صادق عليه السلام گزارش داد، امام فرمود: چه شد كه شريك شهادت تو را نپذيرفت؟! خداوند او به قعر دوزخ اندازد.
اين اثر يك طعام حرام بود، چه رسد به اينكه كسانى در مدت عمر خود جز حرام غذايى نخورده اند به هر حال روزى حلال، رزق برگزيدگان و نيكوكاران است كه خداوند به آنان وعده داده است. در مجمع السلوك، فصل اصول اعمال، درباره ى توكل گويد: مشايخ، رزق را چهار قسم كرده اند:
1. رزق مضمون: 'و ما من دابه فى الارض الا على الله رزقها.': هيچ جنبنده اى در زمين نيست، مگر اينكه خداوند روزى او را ضمانت كرده است.
2. رزق مقسوم: و آن عبارت است، از رزقى كه در ازل قسمت شده و در لوح محفوظ نوشته شده است.
3. رزق مملوك: و آن عبارت است از اينكه ذخيره ى شخص باشد از درهم و دينار و اسباب.
4. رزق موعود: و آن عبارت است از اينكه خداوند براى عابدان و صالحان وعده كرده است.
'و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب.': هر كسى كه تقوا پيشه سازد، خداوند او را در تنگدستى يارى دهد و روزيش از آن جايى كه به حساب نياورد، كرامت فرمايد.


ادامه دارد..

صبور
2013_07_02, 11:24 AM
اهل تقوا در هدايت مردم با نشاطاند

'و نشاطا فى هدى'


واژه هانشاط: جلد، چابك، شادمان و خرسند، گشادن گره به نرمى، گره زدن ريسمان.
'قال الراغب 'فى نشط': و قيل: الملائكه التى تعقد الامور. من قولهم نشطت العقده. و الناشطات نشطا و نشط فى عمله او الى عمله، خف و اسرع.': راغب در ماده ى 'نشط' مى گويد: و الناشطات نشطا: 'قسم به فرشتگانى كه جان مومنان را به آسايش و نشاط ببرند. فرشتگانى كه كارها در كف با كفايت آنهاست و امور گره خورده را مى گشايند.' و نشط فى عمله، يعنى: با چست و چابكى كار را به پايان رساند.
هدى: راه راست نمودن كسى را، رهنمونى، راهنمايى مقابل ضلالت.
و قال الراغب: الهدايه: دلاله بلطف و منه الهديه. راغب گويد: هدايت راهنمايى با محبت و لطف است و از اين معنا، هديه و بخشش است كه با لطف و محبت تحقق مى يابد.


ترجمه:
بنابراين معناى: 'و نشاطا فى هدى' اين است كه پرواپيشگان در امر هدايت و راهنمايى، چابكى و سرعت عمل، به كار گرفته و گرهها را مى گشايند و با لطف و مهربانى خاص، اقدام مى كنند و در مجموع، اين فريضه ى مهم را با اخلاص و طيب خاطر و به خاطر رضاى الهى انجام مى دهند. برعكس رياكاران خودنما كه جز خشنودى مردم، در هر كار ايده اى ندارند. آنها نيز نشانه ها و علاماتى دارند كه به آنها شناخته مى شوند.



شرح:

اميرالمومنين عليه السلام فرمود:

'ثلاث علامات للمرائى، ينشط اذا راى الناس و يكسل اذا كان وحده و يحب ان يحمد فى جميع اموره.' رياكاران خودنما، به سه علامت و نشانه، شناخته مى شوند: در ديد مردم بانشاط و چابك و در تنهايى كسل و بى حال اند و از همه بدتر آنكه در همه ى كارها، انتظار ستايش از مردم دارند و دوست دارند كه او را تعريف و تمجيد نمايند.


ادامه دارد..

صبور
2013_07_02, 11:25 AM
رهنمود رسول خدا

قال على عليه السلام:

'لما بعثنى رسول الله الى اليمن و قال: لى لا تقاتلن احدا حتى تدعوه الى الاسلام و ايم الله لئن يهدى الله على يديك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس و غربت و لك ولائه.': على عليه السلام فرمود: آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا جهت سركوبى متمردان، به يمن فرستاد دستور داد، با كسى جنگ مكن، مگر اينكه ابتدا او را به اسلام راهنمايى كنى. به خدا سوگند اگر خداى متعال، يك نفر را به دست تو توفيق هدايت بدهد و از بيراهه به راه آيد، براى تو از هر چه كه آفتاب بر آن مى تابد بهتر است و براى تو ولايت. بر او خواهد بود.
ولاء: به معناى محبت، صداقت، دوستى، خويشاوندى، قرب، ملك و پيوستگى دادن ميان دو چيز است.
تناسب معناى ولاء با هم كه ياد نموديم، در اينجا اين است كه فرد هدايت شده، در دوستى و صداقت با تو استوار خواهد بود. طبيعى است، فرد منحرف، با هدايت و راهنمايى ديگرى به راه آمده و در برابر اين احسان او را دوست خواهد داشت و هرگز از ياد نخواهد برد.
احتمال ديگر اينكه مراد از ولاء ولاى عتق باشد، زيرا اگر فردى بنده اش را آزاد نمايد ولاى ملكيت باقى خواهد ماند. تناسب اين معنا در اين مورد آن است كه او با هدايت و راهنمايى تو از آتش دوزخ آزاد گرديده و اين حق تو، بر عهده ى او هميشه باقى است.
احتمال سوم، ولاى امامت است و فرد هدايت شده، امامت و رهبرى تو را از جان و دل پذيرا خواهد شد و هميشه اين حق بزرگ را در وجود خود، احساس مى كند.
بديهى است، جنگ و خونريزى در آغاز، دردى را درمان نمى كند، از اينرو از ديدگاه اسلام عملى مبغوض است، مگر در صورتى كه افراد متمرد و سركش، در اثر لجاجت، از پذيرفتن هدايت امتناع نمايند، بلكه از هدايت ديگران نيز، جلوگيرى كنند و آتش جنگ را برافروزند.
اسلام پيش از هر نوع درگيرى كه به جنگ منتهى شود، هدايت با رفق و مدارا را به كار گرفته، تا شايد نصايح مشفقانه، سودمند واقع شود و از خونريزى و نكبتهاى ناشى از ستيز جلوگيرى نمايد.
آرى اگر هدايت، مفيد نيفتاد و بنا شد عضو فاسد، موجب فساد اعضاى ديگر گردد، آنگاه است كه جز قطع آن عضو چاره اى نخواهد بود و از اينجاست كه گويند: آخر الدواء الكى: آخرين راه درمان و علاج داغ نهادن است.


ادامه دارد...

صبور
2013_07_04, 02:22 PM
مفهوم هدايت در قرآن


قرآن كريم، در نخستين آيه ى از سوره ى بقره پس از معرفى قرآن، آن را راهنماى پرواپيشگان، ناميده است و اين كتاب شريف را تنها راهنماى اهل تقوا قرار داده است: 'الم ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين': اين كتاب "قرآن" كه شك و ترديدى در آن نيست راهنماى پرواپيشگان است.

اينجا سوالى مطرح مى شود كه اگر قرآن، دربست راهنماى و پارسايان و پرواپيشگان است؟ مردم ديگر چه كنند و سوال ديگر آنكه در قرآن، آيه اى وجود دارد كه امكان هدايت و رهبرى را براى عموم بيان مى كند و آن عبارت است از:
'ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم.'. اين قرآن به طريقه و راهى كه پابرجاست، هدايت مى نمايد و جواب اين سوال را در پايان بحث، خواهيم داد و مى گوييم مراد از هدايت در اينجا چيست؟
سوال ديگر اين است كه هدايت، پس از تحقق تقوا قرار دارد، به اين معنا كه پرواپيشگان پس از آنكه به تقوا رسيدند، در حركت به سمت مقصد، از قرآن هدايت و رهبرى اتخاذ مى كنند، با اينكه تحقق تقوا بدون هدايت قرآن ممكن نيست، زيرا كه در تحقق تقوا، نخست اسلام و ايمان لازم است و پس از آن تحلى به صفات حميده و تخلى از رذائل اخلاقى و اين جز با هدايت قرآن، فراهم نمى شود و در نتيجه، تقواى پرواپيشگان موقوف به هدايت قرآن و رهبرى قرآن در اختيار پرواپيشگان است و ديگر اينكه در سوره ى حمد: آيه ى 'اهدنا الصراط المستقيم' به اسلام تفسير شده است، با توجه به اينكه نمازگزار در همان گام اول، مسلمان و در رتبه ى بعد نمازگزار است و جواب اين پرسش نيز، در تقسيم بندى مفاهيم هدايت، خواهد آمد.
پرسش ديگر، اينكه در قرآن هدايت را از پيامبر، نفى نموده و به خداوند اختصاص مى دهد، آنجا كه مى فرمايد:
'انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين' با اينكه بى ترديد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رهبر است و آيات بسيارى در قرآن، به رهبرى پيامبر اشاره دارد، از آن جمله مى فرمايد:
'انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا.':
حقا تو رسول و پيامبرى هستى كه شاهد بر اعمال، بشارت دهنده و ترساننده اى و دعوت به خدا و دين اسلام را بر عهده ى تو گذارده ايم.
بدون ترديد، دعوت به خدا همان رسالت و رهبرى است و مفهوم ديگرى ندارد.
در مورد اين آيه جوابى گفته اند و آن اينكه: اگر واژه ى هدايت به يك مفعول متعدى شود، براى راه نشان دادن است "ارائه ى طريق" و اگر به دو مفعول متعدى گردد، براى به مقصد رساندن "ايصال به مطلوب" است.
و در آيه ى كريمه كه هدايت به يك مفعول متعدى شده براى ارشاد و راهنمايى است و اين همان ارائه ى طريق است كه از پيامبر نفى نشده است و آنچه از پيامبر نفى شده، ايصال به مطلوب مى باشد، زيرا هدايت را در عمق دلها جان دادن، از آن خداست. اين جواب حتى در مورد اين آيه نيز، كارآيى ندارد، تا چه رسد كه جوابگوى ايراد در سطح عام باشد، به اين دليل كه در آيه، نفى كمال هدايت از پيامبر شده، نه نفى مطلق. به اين معنا كه شما نمى توانيد كسى را به كمال، در حد اعلا رهبرى نماييد. تكميل هدايت، در وجود هر فرد، توفيق الهى لازم دارد كه در حيطه ى قدرت شما نيست و ايراد ديگرى، به اين جواب آن است كه هدايت متعدى به دو مفعول، در همه جا، براى ايصال نيست به اين علت كه خداوند متعال، از قول مومن آل فرعون بازگو نموده مى فرمايد:

صبور
2013_07_04, 02:22 PM
'يا قوم اتبعون اهدكم سبيل الرشاد.' و 'ما و اهديكم الا سبيل الرشاد.'

با اينكه به گفته ى شما، هدايت ايصال به مطلوب از آن خداست و لاغير. علاوه بر اين، قوم او با هدايت وى، ايصال به مطلوب نشدند. پس اين جواب صغرى و كبرايش ناتمام است.
و ديگر آنكه هدايت دو مفعولى، در اصل ايصال به مطلوب نيز ناتوان است زيرا در آيه ى كريمه: 'انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا.' با تعدى به دو مفعول، ايصال به مطلوب در بر ندارد، زيرا با رسيدن به مقصد و مطلوب، ديگر كفران معقول نيست
حاصل كلام اينكه هدايت متعدى به دو مفعول، در همه جا از آن خدا نيست. علاوه بر اين، در همه جا ايصال به مطلوب هم نيست.
ديگر اينكه در آيه ى: 'انك لا تهدى من احببت.' تنها در جهت ارائه ى طريق باشد، اين هم ناتمام است، به اين علت كه هدايت پيامبر، از هدايت خداوند نشات گرفته و از آن جدا نيست، به علاوه پيامبر داراى منصب امامت است و شان امامت، ايصال به مطلوب است، نه ارائه ى طريق.
اكنون بايد توجه نمود كه حل اشكال در كجاست و آيا راهى بر اين مشكل وجود دارد يا نه؟ تنها راه حل در اين است كه به مفهوم هدايت، توجه نماييم و بدانيم كه ماده ى هدى در قرآن چگونه است، هدايت در قرآن به پنج معنا آمده است:
1. ارشاد جهت عامه ى مكلفين: 'انا هديناه السبيل.'
2. هدايت به معناى لطف خداوند، در حق بندگان شايسته ى تا بر اين امر باقى بمانند، زيرا هدايت در زياده و نقصان نوسان دارد: 'و الذين اهتدوا زادهم هدى.'
3. اجر و پاداش در مورد هدايت: 'يهديهم ربهم بايمانهم.': اى يثيبهم ثواب الايمان'.
4. هدايت به معناى قضاى حتم: 'من يهدالله فهو المهتد.': يعنى هر كس خداوند او را هدايت نمود به قضاى محتوم الهى، در ايمان باقى خواهد ماند.
5. نفوذ حقيقت ايمان، در وجود اهل ايمان با امداد خداوند: 'لا ريب فيه هدى للمتقين.'
بنابراين پرسشى كه در 'هدى للمتقين' مطرح شده، معناى دوم هدايت، جوابگوى آن است يا پنجم، يعنى لطف الهى چنان شامل بندگان شايسته است كه هميشه به ايمان پايدارند و يا اينكه خداى متعال، حقيقت ايمان را در عمق وجودشان جاى داده است كه از ايمان جدا نمى شوند. اما سوال، در سوره ى حمد: 'اهدنا الصراط المستقيم.' به يكى از سه معناى دوم و سوم و پنجم هدايت، جواب گفته اند.
مطلب ديگرى كه در اينجا شايان ذكر است، اينكه اگر واژه ى "هدى" به هدايت نمودن و راهنمايى كردن، اختصاص داشته باشد، معناى نشاطا فى هدى' تنها در هدايت و رهبرى پرواپيشگان است، يعنى آنان در راهنمايى مردم، چابك و سريع اند و اگر هدى به معناى اهتدا نيز باشد، معناى اين كلام اين است كه پرواپيشگان در قبول هدايت 'به معناى مناسب' چست چابك اند، به اين معنا كه در فراگيرى هدايت، با شتاب اقدام مى كنند، تا هر چه سريعتر برطبق آن عمل كنند و دستورات لازم الرعايه را، سريعا به اجرا گذارند.

صبور
2013_07_04, 02:25 PM
مناظره هشام با عمرو بن عبيد

از آنجا كه در لغت، هدى و اهتدا، در پاره اى موارد به يك معناست هر دو معنا درباره ى آنها صادق است. هشام بن حكم گويد: شنيده بودم، عمرو بن عبيد، در مسجد بصره، جلساتى دارد و مردم را از امامت منحرف نموده و مى گويد: انتصاب امام جهت راهنمايى مردم ضرورت ندارد. اين گفتار بر من گران آمد و با شتاب از كوفه آهنگ بصره نمودم، روز جمعه اى بود كه به بصره رسيدم، با عجله خود را به مسجد رساندم، جماعت زيادى دور او جمع شده بودند و به سخنرانى مشغول بود، صفوف جمعيت را شكافته، به زانو روبروى او نشسته گفتم: ايها العالم مردى غريبم و به قصد تشرف به حضور شما، مسافت زيادى راه را پيموده ام و مسئله اى دارم، اگر اجازه دهيد مطرح كنم؟ گفت: سوال تو چيست؟

گفتم: چشم داريد؟ گفت: فرزندم چيزى كه عيان است چه حاجت به بيان است.
گفتم: سوال من بر اين محور دور مى زند، گفت: بگو گرچه پرسشهايى احمقانه است، آنگاه گفت: آرى، چشم دارم گفتم: براى تو چه فايده دارد. گفت: با آن افراد و رنگها را مشاهده مى كنم.
گفتم: بينى چطور، گفت: آرى، گفتم: كارايى آن چيست؟ گفت: در تشخيص بوى بد و خوب، از آن استفاده مى كنم.
گفتم: دهان دارى، گفت: بلى، گفتم، براى چه؟ گفت: طعم اشياء را شناسايى مى كنم.

صبور
2013_07_04, 02:25 PM
گفتم: گوش دارى، گفت: آرى، گفتم: براى چه؟ گفت: صداها را مى شنوم.

گفتم: زبان چه، گفت: آرى گفتم: براى چه؟ گفت: با آن سخن مى گويم.
گفتم: دست دارى، گفت: آرى، گفتم: با آن چكار مى كنى، گفت: كارهايم را به توسط آن انجام مى دهم. گفتم: پا دارى، گفت: آرى، گفتم: براى چه؟ گفت: با آن راه مى روم و از جايى به جاى ديگر منتقل مى شوم.
گفتم: قلب دارى؟ گفت: بلى، گفتم: با آن چه كار دارى؟ گفت: هر چه بر اين جوارح وارد شود، شناسايى مى كنم.
گفتم: با وجود اين اعضا و جوارح كه هر يك عملكردى دارند، از قلب بى نياز نيستند؟
گفت: نه، گفتم: چرا؟ گفت: اگر اعضا در عمل خود، دچار شك و ترديد شوند به قلب گزارش مى كنند، تا آنها را از حالت ترديد بيرون برده، به يقين برساند و از آن پس نسبت به كار خود ترديد نداشته، با يقين كار خود را دنبال كنند.
گفتم: پس وجود آن براى رفع ترديد و شك، در كار اعضاء لازم است و خداوند قلب را حجت بر اعضا قرار داده است كه اگر قلب نباشد، جوارح در كار خود متحير مى مانند، گفت: آرى.
گفتم: يا ابامروان "كنيه ى عمرو بن عبيد" خداى متعال، براى رفع ترديد و شك در اعضاى تو يك انسان امام و رهبر قرار داده است، تا از تحير و ترديد بيرون آمده و به يقين راه يابند، اما اين خلايق را بدون امام و پيشوا رها نموده، با اينكه حالت شك و ترديد در آنها وجود دارد؟
و آيا ممكن است بگوييم، خداوند بندگانش را بدون امام و رهبرى كه در سرگردانى و تحير، آنها را از ترديد بيرون آورده، رها نموده است؟ هشام گفت: وى ساكت مانده، سخنى نگفت آنگاه رو به من نموده گفت: تو هشامى؟ گفتم: نه گفت: با او نشسته اى؟ گفتم: نه.

گفت: از كجا آمده اى، گفتم: از كوفه، گفت: از اينكه، تو هشام هستى، ترديدى ندارم. پس مرا در بغل كشيد و بر جاى خود، جاى داد و خاموش ماند! چون توان سخن گفتن نداشت.

صبور
2013_07_04, 02:35 PM
پرواپيشگان و پرهيز از آز

و تحرجا عن طمع



واژه ها
تحرج: پرهيز كردن از گناه، گناه كار شدن، بر آمدن از تنگى، جاى تنگ بسيار پردرخت كه ماشيه بدان رسيدن نتواند فرق بين حرج وضيق، در اين است كه حرج، تنگنايى است كه راه خروج ندارد، اما ضيق چنين نيست.

مفهوم عبارت مولا چنين است: پرواپيشگان خود را در تنگناى گنه خيز طمع و چشم داشت قرار نداده و ديده ى طمع در اموال مردم بربسته اند، زيرا اين توقع نابجا از شاخه هاى: حب الدنيا است و محبت دنيا ريشه و اساس برخى از گناهان و بلكه همه ى گناهان است. از اينرو پرواپيشگان خود را از حرج و ضيق طمع نجات داده اند.



شرح:

ديده بر اموال و دارايى مردم دوختن، علاوه بر ذلت و دنائت طبع خصومت و دشمنى نيز، در پى دارد و گناهانى مانند رشك بردن، كينه توزى، غيبت، تملق، مداهنه با گنهكاران كه هر يك به تنهايى مهلك و نابودكننده است، از عواقب و پيامدهاى طمع است.

انسان طمع كار است كه با توقع بيجا عزيزترين دوست و نزديكترين فرد را از دست مى دهد، به اين علت كه خواسته ى او را برآورده نكرده است و اين آتش طمع است كه وقتى در نهاد انسان آزمند زبانه كشيد، خودى و غير را نمى شناسد و اگر به خواسته ى خويش نرسد همه را در كام خود كشيده و نابود مى كند. در حديث آمده است كه:

رايت الخير كله قد اجتمع فى قطع الطمع عما فى ايدى الناس.:
نيكيها و خوبيها را همه در طمع بريدن از اموال و دارايى مردم، ديدم "به اين علت كه طمع كار جز به خود و كار خود نمى انديشد. از اينرو، نيكى و نيكوكارى نزد او مفهوم محترمى نخواهد داشت".

امام باقر عليه السلام فرمود: بئس العبد عبد يقوده و بئس العبد عبد له رغبه تذله.:
بد بنده اى است آنكه طمع او را به هر سو بكشاند و بدبنده اى است آنكه رغبت نابجا او را به ذلت اندازد.

چنين فردى نه دوستيش اعتبار دارد و نه در مجالست و همنشينى او خيرى وجود خواهد داشت. در حديث ديگرى آمده است: اياك و الطمع فانه الفقر الحاضر. از طمع بپرهيز، زيرا آن فقر و كمبودى است كه در حال حاضر در تو وجود دارد "و به همين علت است كه به دارايى مردم چشم دوخته اى".
از اشعب بن جبير، معروف به اشعب طماع كه در طمع كارى ضرب المثل است و گويند: فلان اطمع من اشعب.: فلانى آزمنديش از اشعب بيشتر است. پرسيدند، طمع و چشم داشت تو در چه حد است؟ گفت: هيچگاه عروسى را به خانه داماد نبردند، مگر اينكه جلو خانه ام را آب پاشيدم، به اين اميد كه مى خواهند آن عروس را به خانه ى من بياورند و هرگاه فردى با فرد ديگرى سخن مى گفت، گمان من اين بود كه گوينده، به شنونده سفارش مى كند كه پولى به من بدهد. گفته اند او ديوار خانه ى خود را سوراخ كرده بود و دست خود را در آن فروبرده بود به طمع اينكه، عابرين وجهى را در دستش بگذارند! از او پرسيدند آيا در مدت عمرت، حديثى را به ياد دارى، گفت: آرى احاديث زيادى از عكرمه شنيده و از حفظ دارم گفتم: يكى از آنها را براى ما بازگو كن، گفت: شنيدم از عكرمه و او از ابن عباس و او از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: دو خصلت است كه به مومن اختصاص دارد، عكرمه يكى از آن دو را از ياد برد و من دومى را فراموش نمودم.

صبور
2013_07_04, 02:38 PM
صالح بن على و آزمندى

صالح بن على صخم، كاتب و نويسنده ى معروف عصر خود، با ابوخالد احول وزير تشريفات مامون دوستى ديرينه و رفاقت تنگاتنگى داشت. وى گويد: روزى جهت درخواست مبلغى كه سخت به آن نياز داشتم، به منزل او رفتم، وى هر روز پس از طلوع فجر و پيش از همه ى كارمندان، به دفتر كار خود مى رفت. آن روز پيش از طلوع فجر، در منزل وى به انتظار او نشستم و با خود فكر مى كردم كه با آن همه صميميت ديرينه، در اولين برخورد مرا تحويل خواهد گرفت، بدين جهت عباراتى را كه در شان برخورد و ملاقات با يك وزير است چنين در ذهن خود، رديف كردم: جناب وزير نادارى و تنگدستى از سويى و مطالبه ى طلب كاران از سوى ديگر، سخت پريشانم نموده، به اين علت در وقتى غير مناسب مزاحم شده. ترديدى نداشتم كه از سوى وزير، با محبت و خوشرويى مواجه مى شوم، اما متاسفانه در نخستين برخورد با عباراتى كه تقديم وى كردم، با قيافه ى عبوس و درهم وزير روبه رو شدم! پس از ملاقات به او سلام كردم اما وزير با سنگينى جواب داد و با تندى رو به من كرد: و گفت: مردم تا چه حد از ما توقع دارند كه گاه و بيگاه از ما سلب آسايش مى كنند و سپس گفت: چرا وقت ملاقات ندانسته به در منزل ما آمدى؟ صالح گويد چنان سخنان تلخ او ناراحتم كرد كه خود را از ياد بردم و با شرمندگى زايد الوصفى، در حالى كه اشك ديدگانم را پر نموده و رنگم پريده بود، راه خانه ام را در پيش گرفتم، وقتى به منزل خود رسيدم، همسرم دريافت كه خيلى ناراحتم، از ناراحتم جويا شد، در جواب او غير از يك سخن "اشتباه كردم" نگفتم. از آن پس هر وقت به ياد اين ماجرا مى افتادم خود را سرزنش و به خود مى گفتم چرا نسنجيده به خانه ى وزير رفتى، مگر نمى دانستى، پست وزارت حساس است، دوستى و رفاقت آن زمان ارزشمند است كه هر دو نفر در يك سطح باشند، اما اگر يكى به مقام والايى همچون وزارت ارتقاء يافته باشد نه دوستى مطرح است و نه چيز ديگر.

من در برابر اين سرزنشها جوابى نداشتم، جز اينكه به خود بگويم: تا زنده ام از خانه بيرون نروم، تا خداوند مشكلم را گشايش دهد.

صبور
2013_07_04, 02:39 PM
آن روز وزير، از هر روز ديرتر به دفتر كار خود رسيد و طبق معمول كه در وقت معين با خليفه ملاقات مى كرد، نتوانست در آن وقت به ديدن مامون برود، از اينرو ديدار وى با خليفه، به تاخير افتاد. مامون علت تاخير را پرسيد و ابوخالد جريان ديدارش با من و علت تاخير خود را مو به مو نقل كرد و خليفه بى درنگ از چگونگى حال صالح سوال نمود، وزير شخصيت و خصال حميده ى صالح را بازگو نمود، مامون گفت: شما كار بدى كردى كه چنين شخصيتى را ناراحت نموده و از در خانه ات راندى، مگر نمى دانى اينگونه افراد در جامعه عزيزالوجودند، اكنون به تو دستور مى دهم به منزل او رفته از او عذرخواهى كنى و حاجات او را از جانب من برآورى، وزير گفت: بر ديده منت دارم و فورا راه خانه صالح را در پيش گرفت، وقتى به در خانه ى صالح رسيد، از او اجازه ى ورود خواست صالح گفت: كيست كه در اين وقت به خانه ى ما آمده؟ وزير با شرمندگى و آرام آرام گفت: دوست عزيزم من ابوخالد احوال هستم كه جهت عذرخواهى و گذشت از تقصير خدمت شما آمده ام صالح او را استقبال نموده و با گرمى مصافحه و معانقه نمودند، سپس گفت: وزير شما كجا و اينجا كجا؟ وزير گفت: استدعايم اين است كه گذشته را به ياد من و خود نياورى! آنگاه، آنچه در بين او و مامون درباره ى صالح گذشته بود بازگو كرد، سپس گفت: خليفه شما را سلام رساند و دستور داد تا نياز شما هر قدر باشد تامين كنم، صالح گويد: وى سيصد هزار درهم به خاطر بدهى و سيصد هزار درهم، براى مصارف منزل و حكم امارت يكى از ايالات مصر كه مامون به من داده بود به اضافه ى هزينه ى سفر، به من تسليم كرد.

از اين داستان آموزنده، مى توان دريافت، كه چگونه يك شخصيت علمى، بر اثر طمع و چشم داشت، با خجالت و شرمندگى مواجه شد، گرچه در پايان به عطاى خليفه نائل گرديد، اما علت شكست و شرمسارى وى، در آغاز همان طمع و آزمندى او بود كه خواست از راه دوستى، مالى به دست آورد آرى: اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع.: برق خيره كننده ى طمع و آز، خردها را پايمال مى كند.

صبور
2013_07_04, 02:41 PM
پرواپيشگان و ترس از اعمالشان

يعمل الاعمال الصالحه و هو على وجل

يعنى يك فرد پرواپيشه با اينكه كارهاى نيكو و پسنديده را انجام مى دهد، خائف و ترسناك است.


شرح:

اين جمله و چند جمله ى بعد، تا آنجا كه نگارنده در شرحهاى نهج البلاغه بررسى كرده است هيچكدام به علت تغيير اين عبارت و مابعد آن اشاره اى نكرده اند، شايد علت اين باشد كه در نشانه ها و علامتها پرواپيشگان عينتيت آنها در تشخيص لازم است و در اين صفات، علاوه بر عينيت و تحقق خارجى استمرار و تجدد نيز، ضرورت داشته باشد، مثلا در شكرگزارى و ذكر، نه تنها يك بار بلكه تجدد و استمرار

آن، در حد توان لازم است و به همين علت، فعل مضارع كه براى تجدد و حدوث است آورده، تا نمايانگر تجدد و دوام باشد.
محاسبه ى دقيق در رفتار پرواپيشگان و پارسايان، نشانگر اين است كه آنها نه تنها گرد معصيت نمى گردند، بلكه از انديشه ى حرام و فعل مكروه و حتى انديشه ى مكروه نيز به دورند و اعمال آنها از تقرب به خدا چه در عبادت و غير آن به هيچ وجه جدا نيست و در مجموع كارهايشان علاوه بر شرايط صحت، شرايط قبول را نيز، رعايت مى كنند. در اين حال كه همه شرايط موجود است، چيز ديگرى نيز لازم است و آن تقواست چرا كه خداوند مى فرمايد: انما يتقبل الله من المتقين. و بايد آنچنان اعمال را با ارتباط به يكديگر در گستره ى تقوا قرار دار كه نقصى در يكى، به كمال ديگرى ضرر نرساند.
به هر حال با استمرار كارهاى نيكو به وسيله ى تقوا، اميد مى رود و با تحقق تقوا بيم و خوف نيز، همراه است به اين معنا كه تقوا چنان انسان را در بيم و خوف قرار مى دهد كه براى خود و براى عمل نيكويى كه انجام داده، ارزشى قائل نيست و تنها عظمت الهى است كه گستره ى وجود او را فراگرفته و هميشه لرزان است كه مبادا اعمال او قابليت قبول را نداشته باشد.
روى عن زين العابدين عليه السلام انه كان فى التلبيه و هو على راحلته و خر مغشيا عليه، فلما افاق، قيل له فى ذلك، فقال: خشيه ان يقول لى: لا لبيك و لا سعديك.: درباره ى امام زين العابدين عليه السلام گفته شد كه آنگاه كه بر شتر سوار بود و تلبيه مى گفت، ناگهان بيهوش شد و بر زمين افتاد و چون به هوش آمد از آن حضرت علت اين مدهوشى را پرسيدند، حضرت فرمود: ترسيدم كه بگويم: لبيك و خداوند جواب دهد: لا لبيك و لا سعديك..


ادامه دارد..

صبور
2013_07_07, 08:28 AM
شكر و ذكر اهل تقوا

يمسى و همه الشكر و يصبح و همه الذكر



ترجمه:

پرواپيشه در شامگاه و بامداد در حال شكرگزارى و ذكر و ياد خدا به سر مى برد و در اين دو وقت به اين دو عمل دل بسته است به اين معنا كه در مقابل نعمتهايى كه خداوند به او بخشيده است شبها به شكرگزارى نعمت مى گمارد و به اين اميد كه خداوند متعال كمالات نفسانى و بدنى را به او عنايت فرمايد از بامداد تا شبانگاه به ذكر او مشغول است ممكن است مراد شكر و ذكر در مجموع شبانه روز، بدون اختصاص به اين دو وقت باشد، با اين تفاوت كه شب هنگام براى شكرگزارى مناسبتر و بامدادان به ذكر خدا مشغول بودن اولى تر است.

شكر: ثناى جميل بر محسن و سپاس و در عرف علما: اظهار نعمت منعم است به واسطه دل و زبان، توصيف شى ء به نيكى بر وجه تعظيم و بزرگداشت براى نعمتى به وسيله زبان و اركان.

برخى گفته اند شكر بر سه قسم است: شكر قلبى و آن تصور نعمت است، شكر زبانى و آن سپاس و ثناى بر منعم است و شكر جوارح كه آن سپاس نعمت در حد استحقاق است. اگر خداوند را شكور و رحيم گويند، به اين معناست كه انعام و احسان او، بر بندگان در برابر عبادات آنها

ذكر: ياد كردن، تذكار، گفتن، بيان كردن، بر زبان راندن، در مقابل صمت. بدانكه ذكر را معانى بسيار است، 1. ذكر به معناى تلفظ به شى ء 2. حاضر ساختن چيزى در ذهن، 3. ذكر معناى مصدرى، 4. مواظبت بر عمل، خواه واجب و خواه مستحب، 5. ذكر زبان و جز اينها.

ذكر در آيات قرآن به سيزده معنا آمده است و نيز، گفته اند: ذكر نشستن بر بساط استقبال است، پس از اختيار جدايى از مردم و ذكر بر ساير اعمال افضل است، چه در حديث است از حضرت پيغمبر صلوات الله و سلامه عليه پرسيدند: اى الاعمال افضل؟: چه عملى برتر از ساير اعمال است؟ فرمود: اينكه بميرى و زبانت به ذكر حق گويا باشد.

صبور
2013_07_07, 08:30 AM
شرح:

خوئى گويد: بر حسب رواياتى كه وارد شده است علت اهتمام به ذكر، در بامداد و طول روز، به خاطر تاكيد استحباب در اين وقت است.

عمير بن ميمون گويد: رايت الحسن بن على عليهماالسلام يقعد فى مجلسه، حين يصلى الفجر حتى تطلع الشمس و سمعت، يقول: سمتعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: من صلى الفجر ثم جلس فى مجلسه يذكر الله حتى تطلع الشمس، ستره الله عز و جل من النار ستره الله عز و جل من النار، ستره الله عز و جل من النار.:
حسن بن على عليهماالسلام را در جايگاه نماز ديدم در حالى كه تا طلوع به ذكر گفتن مشغول بود شنيدم كه مى فرمود: پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آن كس كه فريضه ى صبح را به جا آورد و در مصلاى خود بنشيند و تا طلوع آفتاب ذكر خدا گويد، خداوند او را از آتش دوزخ نگه مى دارد "و سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود".
علت ديگر آنكه خداوند، روزها را به كسب معاش اختصاص داده و مى فرمايد: و جعلنا النهار معاشا. ذكر خدا در صبحگاه موجب جلب رزق است.

امام صادق عليه السلام فرمود: الجلوس، بعد صلاه الغداه فى التعقيب و الدعاء، ابلغ فى طلب الرزق من الضرب فى الارض: نشستن در مصلا بعد از نماز صبح، با اشتغال به تعقيب نماز و دعا كردن تا طلوع آفتاب، از حركت و تلاش به رزق نزديكتر است.


اما اهتمام يك فرد پرواپيشه به شكر در شب، به اين علت است كه شب هنگام جهت شكرگزارى به قلب و زبان و به جوارح انسب است، به اين دليل كه شبانگاه، زمان خوبى براى اداى اين واجب خواهد بود و اگر مراد از ذكر، تذكر دادن و ياد گرفتن باشد، باز با روزها تناسب دارد، زيرا در بازار كسب و كار، تذكر دادن و ياد گرفتن و به ياد خدا بودن لازم است، تا در اين مسير به معاملات حرام گرفتار نگردد.

و شبانگاه كه از كيد و مكر شياطين، به هر دو معنا درامان است، به شكرانه ى نعمت اطاعت از پروردگار، پيشانى را به آستانه ى نياز رب الارباب مى سايد.

صبور
2013_07_07, 08:34 AM
پرواپيشگان شبانگاه خائف و بامداد خرسندند


يبيت حذرا و يصبح فرحا حذرا لما حذر من الغفله و فرحا بما اصاب من الفضل و الرحمه


واژه ها


بات، يبيت فى مكان اقام ليلا فيه نام ام لا و عن الفراء: بات الرجل اذا سهر الليل كله فى طاعه الله او معصيته و قال الليث: و من قال: بات فلان اذا نام فقد اخطا الا ترى انك تقول: بت اراعى النجوم.:

بات يعنى شب در جايى ماندن چه خواب و چه بيدار. فراء گويد: بيدار بودن، خواه در طاعت و خواه در معصيت. ليث گويد: آن كس كه گويد: فلانى بيتوته كرد، يعنى: خوابيد، اشتباه گفته، چرا كه مى گويى، شب در حالى كه ستارگان را مى پاييدم به صبح رساندم "و بيتوته يعنى شب ماندن در جايى و شب زنده دارى كردن است".

حذرا: پرهيزكننده، پرهيزنده، ترسنده، احتراز، استعداد، نزع و اضطراب
فرح: شادمانى، شادى، سرور و آن كيفيت نفسانى خاصى است كه منشاء وصول به مطلوب لذت بخش است.
غفلت: بى خبرى، ناآگاهى، بيخردى، غافل، بى خبر، ناآگاه و بى خرد
فضل: افزونى، برترى، احسان، بخشش، رحمت، مهربانى، شفقت، بخشايش و عفو


ترجمه:

با توجه به معانى لغات، مفهوم كلام مولا اين است كه: يك پرواپيشه، در شب ترسان و بيمناك و بامداد خوشحال و مسرور است. علت ترس او در شب، خوف از ناآگاهى و غفلت زدگى است، اما در سپيده دم، شادمان و مسرور است به اين معنا كه در غفلت زدگى قرار نگرفته است و رحمت و بخشايش پروردگار، شامل حال او گرديده است نكته ى شايان توجه در اينجا اين است كه بيمناكى در شب و شادمانى در روز، از باب مثال است، نه اينكه، منظور خوف به شب اختصاص يافته و خوشحالى و شادمانى به روز ارتباط دارد، بلكه در مجموع شب و روز، از خوف و خشيت و شادمانى و سرور بيرون نيست و اين همان معناى تعديل خوف و رجا، در وجود مومن است كه از بيمناكى، به حذر و از رجا، به فرح و شادمانى تعبير شده است. به هر حال تناسب دارد به برخى از آيات در مورد غفلت توجه نموده، تا بدانيم كه هر خاكى كه بر سر انسان ريخته مى شود از ناآگاهى و بى خردى او است.

صبور
2013_07_07, 08:44 AM
شرح:

سخنى درباره ى غفلت.

اولا بايد توجه نمود كه علت بى خبرى و غفلت زدگى چيست؟ و چرا انسان از خود بى خبر، مى شود و اين علت در كجاست و درمان اين ناآگاهى چيست؟ اما علت از خود بى خبر شدن و خود را فراموش نمودن همانا از ياد بيرون رفتن و به جاى ديگر توجه كردن مى باشد و عللى كه آدمى را به نسيان مى اندازد و بالمال خدا را فراموش مى كند، عبارتند از: حب دنيا، حب رياست، جمع ثروت، غرور سلطنت و مانند اينها .

قرآن كريم، در توبيخ و سرزنش افراد ناآگاه و غافل به علت غفلت آنها و بى خرديشان اشاره نموده و مى فرمايد: يعلمون ظاهرا من الحياه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون.:
مردم تنها به امور ظاهرى زندگانى دنيا آگاهند و از عالم آخرت و ثواب و عقاب آن، بى خبرند.
در اين آيه، توجه به دنيا و وابستگى به آن را، علت ناآگاهى از عالم آخرت و ثواب و عقاب و بالملازمه، تمرد از فرمان پروردگار، مى داند.
و من اضل ممن يدعوا من دون الله من لا يستجيب له الى يوم القيمه و هم عن دعائهم غافلون.: و كيست گمراه تر از آن كس كه مى خواند غير از خدا را، كسى كه دعاى او اجابت نمى كند "قادر بر اجابت نيست" و حال آنكه از دعاى خود غافل اند
در اين آيه، نكوهش متوجه خواندن غير از خداست و علت بى خبرى از خود نيز، خواستن حاجت از بتهاست "يعنى از خدا بريدن و به غير پيوند شدن" به اين معنا كه آدمى بر اثر بى خردى، فعل ربوبى را از غير بخواهد و روى نياز را به سوى موجودى مانند خود، نشان دهد در حالى كه اين نياز را وى تا روز قيامت نمى تواند برآورده سازد:

صبور
2013_07_07, 08:46 AM
فاليوم ننجيك ببدنك لتكون لمن خلفك آيه و ان كثيرا من الناس عن آياتنا لغافلون.

پس امروز "تو را در درياى هلاكت غرق نماييم" و بدنت را براى عبرت خلق و بازماندگانت، به ساحل مى رسانيم. و قطعا بسيارى از مردم، از آيات قدرت ما سخت غافل و ناآگاه اند.
در آيه ى نخست، از قدرت قاهره ى الهى بحث نموده و آيتى از آيات قدرت خود را كه غرق فرعون و يارانش و نجات بدنهاى آنهاست، در ديد عبرت نگر خلق، قرار داده است و پس از آن از غفلت و بى خردى برخى مزدور، سخن مى گويد كه با بى خردى و نادانى، قدرت موهوم بنده اى عاجز و ذليل را، در برابر توانايى الهى قدرت پنداشته اند.
به هر حال، در اين آيات و آيات ديگر، لبه ى تيز اعتراض متوجه مردمى است كه از فطرت الهى كه با جان آنها آميخته شده بى خبرند، با اينكه علائم و نشانه هاى اين فطرت پاك از درون آنها جوشش مى زند و آنها را به سير الى الله مى خواند و از برون، نداى پيامبران، به هميارى عقل آنها را متوجه اين فطرت لطيف مى سازد ولى آنان گوش فرانمى دهند. آن بى چارگان دل از حق بريده، به منادى درون و برون توجه نكرده و به پيروى از نفس اماره، آمال شيطانى را دنبال مى كنند.
از اينجا امتياز پارسايان و سالكان راه حق و پرواپيشگان مدهوش عالم غيب و شهود، پيداست كه چگونه از ماسوى الله، دل بريده اند و تمام توجه خود را به سوى خداوند معطوف ساخته اند.
آنان با اينكه خدانگرى و خداجويى در سراسر وجودشان عميقا مشهود است، از يكسو در اضطراب اند كه نكند در اثر يك لحظه از خود بى خبر بودن، از بساط قرب به دور بمانند و از سوى ديگر، با نظر توجه به فضل و رحمت الهى، شادمانند، چرا كه رحمت پروردگار، بر غضب و قهرش سبقت گرفته است.

صبور
2013_07_07, 08:47 AM
مسعده بن صدقه از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: من سرته حسنته سائته سيئته فهو مومن. هر كس حسناتش او را شادمان نمايد و گناهانش وى را غمگين سازد، بدون ترديد مومن است. آنها با نظر به حسنات شادمانى ساز، به شكرگزارى مى پردازند و زمانى كه تاريكى گناه آنها را منقبض كند، به فكر استغفار و توبه مى افتند و در هر دو حال از طريق شهادت به لقاى پروردگار آرزومندند. سعد بن ربيع بن عمرو بن ابى زهير انصارى خزرجى، عقبى، بدرى، نقيب و يكى از نقباى انصار كه سيره نويسان گفته اند: او و عبدالله بن رواحه، نقيب بنى حارث خزرج بوده اند.

نقباى دوازده گانه "اثنى عشر" عبارتند از: سعد بن عباده، اسعد بن زراره، اسيد بن خضير، عبدالله بن عمرو بن حزام، سعد بن ربيع، سعد بن خيثمه، منذر بن عمرو، عبدالله بن رواحه، براء بن معرور، ابوهيثم بن تيهان، عبدالله بن صامت و رافع بن مالك.

وى در عقبه ى اول و دوم، به حضور رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و در جنگ احد، به فيض شهادت نائل گرديد.

صبور
2013_07_07, 08:55 AM
پرواپيشگان تسليم هواى نفس نيستند


'ان استصعبت عليه نفسه فيما تكره لم يعطها سولها فيما تحب'


واژه ها

استصعاب: سركشى و نفورى كردن ستور، صعب شدن و صعب آمدن، سختى و دشوارى است.
السول: الحاجه التى تحرص النفس عليها، 'قال: قد اوتيت سولك يا موسى.':
سوال حاجتى است كه نفس آدمى را بر آن آزمند نمايد "چنانكه خداوند درباره ى حضرت موسى عليه السلام" مى فرمايد: حقيقتا كه موسى به حاجتش رسيد.

ترجمه:

يعنى: اگر نفس سركش، در كارى كه كراهت دارد، بر وى سخت بگيرد و تنفر نشان دهد و او را به اجبار به فعل مكروهى بكشاند، هرگز خواسته ى آن را در آنچه دوست دارد برنياورد.

شرح:


شخص پرواپيشه با تمام وجود، از گناهان به دور و متوجه حسنات است و بر عكس نفس طغيانگر و سركش خواهان گناه و لذتهاى نفسانى است و از خوبيها نفرت دارد و متمايل گناهان است، در اين ميان نيروى ايمان و تقواى اوست كه نفس را به فعل خير كه برخلاف ميل اوست وادار مى كند، ولى در برابر حاجت نفس، هرگز خوش رويى نشان نمى دهد، زيرا روح لطيف و پاك پرواپيشگان، با استفاده از قدرت ايمان، در انجام كارهاى نيكو گام برمى دارد و ميل و اشتياق به اطاعت و فرمانبرى خداى متعال دارد، اما نفس سركش، هميشه تمايل به طغيان دارد و تمرد از فرمان خدا را خواهان است و به گونه اى بين اين دو قدرت، نيروى رحمانى و روح پرواپيشگان و قدرت شيطانى نفس اماره، هميشه جنگ و ستيز است و نيروى ايمان اهل تقوا با، قدرت شيطانى نفس، معاهده اى نبسته اند، تا در برابر خواسته يكديگر، تشريك مساعى نمايند. بلكه برعكس عمل يك طرفه انجام مى گيرد و آن هم خواسته ى ايمان خواهد بود.
بنابراين پرواپيشگان، نفس را مهار نموده و اعمال خوب را از آن بازستانده، بدون اينكه به خواسته ى آن توجهى نمايند. يكى از ويژه گيهاى بدين جهت پرواپيشگان اين است كه هميشه با اين دشمن درونى، در جنگ و ستيز است: 'ان اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك.': دشمن ترين دشمن تو، نفس توست كه در نهاد و بين دو پهلوى تو قرار دارد و از همين جاست كه در روايت آمده است: 'افضل الجهاد من جاهد نفسه التى بين جنبيه.': برترين جهاد و نبرد انسان اين است كه با نفس سركش، مبارزه ى بى امان و پيكار بى وقفه داشته باشد.
اين حركت درست نقطه ى مقابل پيروان نفس است كه از خواسته ى نارواى آن پيروى نموده و اگر بخواهند به رفتار پسنديده وادارش كنند، با مخالفت آن مواجه شده و با شكست روبه رو مى شوند، به همين جهت است كه پرواپيشگان در جاذبه ى عقل قرار گرفته و بر فرشتگان فزونى رتبه دارند و اما هواپرستان در جاذبه ى نفس، از حيوانات فرومايه ترند.

صبور
2013_07_07, 08:57 AM
در حديثى از امام صادق عليه السلام نسبت به شخصى كه از آن جناب تقاضاى موعظه نمود، آمده است كه فرمود:

'اجعل قلبك قرينا برا او ولدا واصلا و اجعل علمك والدا تتبعه و اجعل نفسك عدوا تجاهدها و اجعل مالك عاريه تردها.': جان و روانت را به منزله ى دوستى مهربان و نيكوكار يا فرزندى خدمتگزار "به پدر" قرار ده و تصور نما و علمت را همانند پدرى مخدوم كه از او پيروى لازم است بنگر و نفست را دشمن مهاجمى بدان كه جنگ و ستيز با او را نبايد از ياد برد و دارايى خود را امانتى به شمار آور كه بايد به اهل آن بازگردانى.
يعنى چيزهايى كه انسان با آنها در ارتباط است عبارتند از: پدر به عنوان راهنما، فرزند به عنوان خدمتگزار، دوست نيكوكار براى مشاوره، نفس به عنوان دشمن در جنگ و ستيز و دارايى به عنوان قدرت و نيروى مادى.
مى توان به جاى مجموع اينها، در جهت كسب سعادت، چيزهاى ديگرى را جايگزين آنها ساخت و تعويض نمود، مثلا قلب را در جاى دوست و فرزند نشاند و در راه سعادت، از آن استمداد نمود و علم را در جاى پدر قرار داد و از آن پيروى كرد و نفس را دشمن نيرومند، پنداشت و با او نبرد كرد و مال را مانند عاريه دانست كه باقى ماندنى نيست، امروز در دست تو و فردا در دست ديگرى است كه از آن بهره مند مى گردد.

صبور
2013_07_09, 07:52 AM
چشم روشنى پرواپيشگان

'قره عينه فيما لا يزول'


واژه ها
قره العين: آنچه كه موجب خنكى و روشنايى چشم گردد و نور ديده.
راغب گويد: قرت عينه، قيل: بردت فصحت. و قيل: بل لان للسرور دمعه بارده قاره و للحزن دمعه حاره و لذلك يقال فيمن يدعى عليه: اسخن الله عينه.'
قرت عينه: يعنى خنك باد چشم او و به سلامت باد و گفته اند: در شادمانى اشك چشم، خنك و در اندوه اشك ديده، گرم است و بدين جهت در مورد نفرين، گويند: خداوند ديده ات را گرم سازد.


ترجمه:

يعنى چشم روشنى پرواپيشه، واقعى و شادمانى او، در آن چيزى است كه زوال ندارد و نابود نمى شود.


شرح:

يكى از ويژگيهاى آدمى، آينده نگرى و دورانديشى است كه به اتكاى آن در امروز به عملى اقدام مى كند كه فردا نتيجه كارش را ببيند، مثلا كشاورزى كه به كاويدن زمين و بذرافشانى مى پردازد و از آن پس با تحمل سرما و گرما و رنج بردن، زراعت را در مراقبت قرار داده و در طول سال زراعى، مرتبا درباره ى سلامت كشاورزيش، جديت مى كند و به اميد گنج فردا است و اگر غواصى، تن را بيمه ى امواج خروشان دريا نموده و تا عمق دريا فرومى رود، به آرزوى جواهرى ارزشمند است كه خود را به مخاطره مى اندازد.

يا شاگردى كه در آغاز سال تحصيلى، مرتبا درس مى خواند و حتى يك روز بدون عذر موجه، مدرسه را ترك نمى كند، به آرزوى ارتقاء به كلاس بالاتر است.
در اينكه آدميان عموما آينده نگرند، ترديدى نيست، اما در تشخيص و كيفيت نگرش با هم تفاوت دارند.

صبور
2013_07_09, 07:56 AM
آنكه سعادت را در محدوده ى امور دنيوى مى داند و در اين جهت تلاش مى كند در آينده همان را خواهد ديد كه براى آن جديت نموده است و در پايان عمر، جز اندوه بهره اى به دست نياورده است، زيرا آن امور زائل و ناپايدار بود، اما اگر از محدوده ى دنيا گام فراتر نهند و عقبى را بنگرند، بى گمان به چيزهايى كه زوال ندارد، دل خواهد بست، اين دو گروه هر دو طالب سعادتند، اما اهميت در تشخيص وجود دارد كه دنيا طلبان چه مى خواهند و عقبى خواهان چه مى طلبند.

اهل عقبى، جلوه ى ابديت را تماشا مى كنند و به وعده ى الهى، چشم دوخته و در آن جهت كار مى كنند و در نتيجه، قريرالعين خواهند بود. آنها به علم و حكمت و كمالات نفسانى و مكارم اخلاق، دل بسته اند كه جز سعادت دائم چيزى، در ازاى آن نتوان تصور كرد و اهل دنيا به مال، ثروت، پست، مقام، رياست و قدرت دل نهاده اند كه جز خسران، چيزى در پى نخواهد داشت:
'مثل الجنه التى وعد المتقون تجرى من تحتها الانهار اكلها دائم و ظلها تلك عقبى الذين اتقوا و عقبى الكافرين النار.':
بهشتى كه به پرواپيشگان وعده داده شده اين است، كه از زير "درختانش" نهرها جارى است. خوردنيها و سايه ى آن پايدار است. اين "بهشت" سرانجام اهل تقواست و دوزخ سرانجام كافران خواهد بود.

صبور
2013_07_09, 07:59 AM
پرهيزگارى پرواپيشگان

'و زهادته فيما لا يبقى'


واژه ها

واژه ى 'زهد' اگر به 'فى' متعدى شود، به معناى اعراض و بى ميلى است و اگر به 'عن' متعدى شود، به معناى تمايل است، عكس 'رغب' كه اگر به 'فى' متعدى شود به معناى ميل و اگر به 'عن' متعدى گردد براى اعراض و بى ميلى است.



ترجمه:

بنابراين معناى عبارت اين است كه: پرواپيشه، از هر چه ناپايدار است اعراض دارد و تمايل نشان نمى دهد:


شرح:

'طوبى للزاهدين فى الدنيا، الراغبين فى الاخره.' على عليه السلام فرمود: سعادتمند و شادمان كسانى كه به دنيا بى ميل و به آخرت اشتياق دارند.

اين معنا همان است كه از دو جمله 'قره عينه فيما لا يزول' و 'و زهادته فيما لا يبقى' فهميده مى شود. در بحثهاى گذشته، يادآور شديم كه معناى اعراض از دنيا، دل نبستن و وارستگى است و اين مطلب با مكنت و دارايى منافات ندارد، زيرا دارايى و ثروت داشتن، چيزى است و دل نبستن به آن چيز ديگر.
خداوند متعال، در قرآن كريم، تقاضاى سليمان بن داود را بازگو نموده و مى فرمايد: قال رب اغفرلى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب. گفت: پروردگارا، مرا ببخش و ملكى به من ارزانى دار كه هيچ كس را پس از من سزاوار نباشد، در حقيقت، تويى كه خود بسيار بخشنده اى.
حسن گويد: حقوق و عطاى سليمان از بيت المال پنج هزار بود و بر سى هزار نفر مسلمان امارت داشت، اما بهنگام سخنرانى، عبائى داشت كه نيمه آن را پهن نموده و بر آن مى نشست و نصف ديگر به شانه مى انداخت، مقررى خود را تصدق مى نمود و از دستمزد خود زندگى مى كرد.

على هذا تفسير زهد به نادارائى، درست نيست، وانگهى با چنين فرضى، زاهدان را فضيلت و منقبتى نيست بدين جهت كه فرد نادارا جز با زهد و نادارائى زندگى كردن چاره اى ندارد، تنها افتخار او در اين است كه با تمكن و قدرت، زاهدانه زندگى نموده، راهى وطن سعادت گردد.

صبور
2013_07_09, 08:03 AM
مولا رهبر زاهدان

على عليه السلام در طى خطبه شقشقيه كه سير خلافت را بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن بررسى نمود و دست اندركاران امر خلافت را به گونه اى توبيخ نموده، سرزنش مى كرد، به زندگى تلخ خود اشاره مى كند و مى فرمايد:

و ما اخذ الله على العلماء ان لا يقاروا على كضه ظالم و لا سغب مظلوم، لا لقيت حبلها على


غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها

اگر نبود عهد و مسئوليتى كه خداوند از علما و دانشمندان "هر جامعه" گرفته كه برابر شكم خوارى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان خاموش نباشند، من مهار خلافت را به كوهانش انداخته و آن را رها مى كردم و آخر آن را با جام آغازش سيراب مى كردم.

يعنى آن را به همان حال مى گذاشتم، تا هر كه خواهد آن را تصدى نمايد.
اگر تصور شما مردم اين باشد كه على مى خواهد همانند خلفاى پيشين، قدرت را به دست بگيرد، تا خود و اطرافيان به نوايى برسند و از زندگى سخت نجات يابند "همانگونه كه ديگر متصديان به ويژه عثمان بودند" در اشتباهيد چرا كه اين دنياى شما نزد من از عطسه ى ناچيز بزى "عفطه غنز" ناچيزتر و بى ارزش تر است.
تنها چيزى كه براى تحقق آن، خلافت را پذيرفتم، همانا، حق را در مكان خود جاى دادن و از بين بردن باطل است، تا محرومان به حقشان برسند و ظالمان چپاولگر، دستشان از دارايى و اموال مظلومان كوتاه گردد. على عليه السلام كه زاهدى بى مانند و پارسايى بى نظير و بحق امام الزاهدين است، آيا خلافت را مى پذيرد براى اينكه از اين پست استفاده ى مال و يا كسب شهرت نمايد؟ هرگز، آنچه كه على عليه السلام را به قبول خلافت وادار نمود، جلب رضاى حق و كمك به مظلومان و شكست شوكت ظالمان بود كه اين خود، هميشه باقى و مصداق واقعى قره عينه فيما لايزول است.
خود آن بزرگوار در جاى ديگرى مى فرمايد:
ان علامه الراغب فى ثواب الاخره زهده فى عاجل زهره الدنيا، اما ان زهد الزاهد فى هذه الدنيا، لا ينقصه مما قسم الله عز و جل فيها و ان زهد و ان حرص الحريص على عاجل زهره "الحياه" الدنيا لا يزيده فيها و ان حرص، فالمغبون من حرم حظه من الاخره.
بى گمان، نشانه ى آن كس كه به آخرت رغبت و تمايل دارد، زهد و اعراض او از شكوفه ى فريبنده ى دنياست و عدم تمايل وى از روزى او نمى كاهد و موجب حرمان او از دنيا نخواهد بود، چرا كه مقدرات الهى، درباره ى هر كس پياده مى شود و روزى مقسوم به او خواهد رسيد، گرچه به آن زهد ورزد و از سويى آزمندى آزمند بر دنياى زودگذر، روزى وى را افزون نمى كند، گرچه حرص ورزد. با توجه به اين دو امر، مغبون كسى است كه خود را با اشتغال به دنيا، از بهره ى آخرت محروم نمايد.
كوتاه سخن آنكه تلاش و جديت در امر آخرت، با بهره بردن از دنيا منافات ندارد، زيرا روزى مقدر و مقسوم، خواهد رسيد، اما توجه آدمى به دنيا و دلبستگى به آن، علاوه بر اينكه از رزق مقسوم، گامى فراتر نخواهد گذاشت، از آخرت نيز محروم مى گردد. نكته ى لطيفى كه در حديث وجود دارد، كلمه ى زهره كه به معناى شكوفه ى گل و درخت است مى باشد، به اين معنا كه شكوفايى اين و زيبايى كه نظر دنياخواهان را به خود جلب مى كند با شتاب از بين مى رود و اثرى از آن باقى نمى ماند.

صبور
2013_07_09, 08:06 AM
علم و عمل نزد پرواپيشگان

يمزج الحلم بالعلم و القول بالعمل



پرواپيشگان بردبارى را با دانش و گفتار را با كردار مى آميزند، به عبارت ديگر پرواپيشگان تند خود نيستند، تا اعمالشان ضايع گردد و گفتار آنان از عملشان افزون نيست، تا عالم بى عمل باشند. اگر به معروف امر مى كنند خود اول عامل هستند و اگر از منكر نهى كنند. خود اول تارك مى باشند.

شرح:

با اينكه در سخنان گذشته ى مولا از علم "علم نافع" و از حلم: و اما النهار فحلماء، ياد شد، تكرار اين دو به اضافه ى كلمه ى مزج چه معنا دارد؟ و با توجه به اينكه سخنان مولا همانند قصص قرآن، تكرار محض نيست، بلكه در يك جا به مطلبى اشاره دارد و در جاى ديگر به مطلب ديگر شايد مراد از اين جمله، اين باشد كه در گذشته، بحث تعلم و حلم، در مورد آموختن بود، اما در اينجا به تعليم و ياد دادن، نظر دارد كه باز هم حلم در جهت ياد دادن لازم است. در آنجا به جنبه ى: يلى النفسى و در اينجا به جانب: يلى الخلقى كه كلمه ى مزج به آن اشاره دارد ناظر است.

نشر دادن علم در جامعه ى به پشتوانه نيازمند است و آن پشتوانه، حلم و بردبارى است.
از پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نقل است كه فرمود: اللهم ارزقنى العلم و زينى بالحلم.: خدايا علم را روزيم فرما و مرا به بردبارى زينت ده.
آن جناب در انجام ماموريت الهى، از خداوند، علم آميخته به حلم را، تقاضا مى كند و در دعاى ديگرى عرض مى كند: اللهم ارنى الاشياء كما هى.: پروردگارا، حقيقت اشياء را به من بنمايان.
اگر آدمى به حقيقت اشيا آگاه باشد، از آن دور نمى گردد و بيراهه را به جاى راه انتخاب نمى كند. دانشمندى كه در پوشش تقوا و پارسايى، در اجتماع گام مى نهد و رفتار و گفتار او، مورد تاييد جامعه است و حقيقت اشياء را با نور علم شناسايى نموده، هرگز با تندى، خشونت و بلندپروازى، به امور نزديك نمى شود و مى داند كه تندى خشونت، دردى را درمان نمى كند، بلكه برعكس حلم و بردبارى "كه نشانه ى وقار و شخصيت است" مقام او را در قلب اجتماع تثبيت نموده و ارزش والايى را كسب مى كند.
على عليه السلام فرمود: لا يكون السفه و الغره فى قلب العام.: بى خردى و ثناجويى در دل عالم راه ندارد.
در مثل علم به تنهايى به منزله ى قوه ى مقننه است، قانونى خشك و عاطفه ناپذير، اما حلم همانند قوه ى مجريه، جامعه را به سعادت رهبرى مى نمايد. در حقيقت حلم مجرى نيروى علم است كه اجتماع را آراسته و زينت مى بخشد.

صبور
2013_07_11, 11:38 AM
پرواپيشگان آرزويشان كوتاه است

تراه قريبا آمله



يعنى با ديد باطن و چشم دل او را كوته آرزو، مى بينى و اين تجسم پارسايى و زهد اوست.


شرح:

پس از بيان اوصاف پرواپيشگان در مجموع و علامت و نشانه ها در يكايك آنها ، به عينيت صفات پرداخته، به اين معنا كه پس از شناخت علامتها، به ذى العلامه توجه نموده به سراغ آن بايد رفت، از اينرو مى فرمايد او را كوتاه آرزو مى بينى. از اين پس مقام، مقام تعريف و تمجيد نيست و از توصيف و علامت گذشته است، تا حال شناخت در تطبيق صفت بر موصوف و نشانه به صاحب نشانه بود كه با ديد چشم صورت مى گرفت، اما از اين به بعد در طى چند جمله، سر و كار با ديد قلب است. كه شناسايى را به عهده دارد.

اميرالمومنين عليه السلام در نخستين گامى كه به سوى زهد برمى دارد، از كوتاهى آرزو ياد نموده و مى فرمايد: الزهاده قصر الامل.: فروغ زهد و پارسايى در كوتهى آرزوست، به اين معنا كه واقعيت زهد، با آرزوى طولانى، هرگز قابل جمع نيست، از اينرو هر فرد متقى، به اين حقيقت رسيده كه سر سلسله ى فضائل زهد و پارسايى است و آنهم با آرزوى دراز تحقق پذير نيست، او درد را شناخته و درمان نيز مى داند، از آن پس با كوتاهى آرزو، نقطه ى تحيرى براى او وجود ندارد و در جمع فضائل حضور مى يابد. او مى داند كه آرزوهاى طولانى، حلقه ى محاصره را بر انسان تنگ گرفته، فعاليت و تلاشها را به امور دنيوى محدود مى كند كه جز شكست اين حلقه، راهى به مدارج كمال وجود نخواهد داشت. در اينجا يك سوال مطرح است و آن اينكه آيا مراد از قريبا امله اين است كه مومن آرزويى ندارد، چه كوتاه و چه طولانى؟ چرا كه آرزومند بودن كار خطرناكى است و اين معنا به اين تعبير "قريبا امله" درآمده است، اگر اين معنا مراد باشد، با واقعيت امر مخالف است، زيرا زندگى در گام اول، به آرزو نياز دارد و اگر آرزو نباشد، نشاط و تحرك وجود نخواهد داشت و اگر حركت و تلاش نباشد، سنگى بر سنگ ديگر قرار نمى گيرد.
و انسان منهاى آرزو، موجودى جامد بوده و كارآيى ندارد.

صبور
2013_07_11, 11:40 AM
در حديث است كه پيامبر فرمود: آرزو براى امت من رحمت است. اگر آرزو نبود مادرى فرزند را شير نمى داد و نهال كارى نهالى را بر زمين نمى زد.

اگر آرزو براى آدمى ضرورت حياتى دارد، كوتاه و طويل آن چه فرقى دارد؟ جواب اين پرسش اين است كه نكوهش، در امل و آرزو نيست و در اينكه آرزو يك امر حياتى است، قابل انكار نخواهد بود، آنچه در اين بين خطرناك است، تعلق آرزو به امور دامنه دار است كه آدمى را در محاصره كشيده، انديشه ها و تفكرها را در اين راه محدود مى كند و از اين پس به فكر آينده "آخرت" نمى افتد و تدارك ما يحتاج را نخواهد نمود.


اميرالمومنين عليه السلام در خطبه ى 42 از نهج البلاغه به همين معنا و خطر موجود در آن اشاره نموده و مى فرمايد:

ايها الناس، ان اخوف ما اخاف عليكم اثنان اتباع الهوى و طول الامل فاما اتباع الهوى فيصد عن الحق و اما طول الامل فينسى الاخره.: اى مردم، ترسناك ترين چيزى كه از آن بر شما بيمناكم دو چيز است، يكى پيروى هواى نفس و ديگرى آرزوى طولانى، اما پيروى از هواى نفسانى شما را از پذيرش حق بازمى دارد و طول آرزو، آخرت را از ياد شما مى برد.
يكى از دو چيزى كه اميرالمومنين عليه السلام از آن بر همه ى مردم خوف دارد، آرزوى طولانى است، به اين علت كه موجب فراموش كردن آخرت مى گردد، زيرا معناى آرزو امل تعلق نفس به امر محبوب در مستقبل است و با طمع و رجاء "اميد" در اصل معنا مشترك مى باشد، با اين تفاوت كه امل در بيشتر موارد، به امور بعيد الحصول، تعلق مى گيرد، ولى طمع به امور قريب الحصول اختصاص دارد و رجاء در امر مردد، بين اين دو معنا استعمال مى شود.

صبور
2013_07_11, 11:41 AM
بنابراين آرزو امل توقع امور دنيوى است كه به زمان بيشتر، در آينده ى غير معين نياز دارد و اين توجه يك طرفه، مستلزم دورى و عدم تمايل به امور اخروى است، به اين معنا كه توجه يك جانبه، صور امور اخروى را از ذهن محو مى كند و اين همان مفهوم فراموشى است كه با خطرى عظيم روبروست و قيامت را از ياد مى برد.

بعضى دانشمندان، علت طول آرزو را محبت دنيا مى دانند، به اين بيان كه آدمى در تعلق به لذتهاى دنيوى و انس به آن، آنچنان است كه مفارقت آن لذتها برايش سنگين و در مداومت آن مى كوشد، بدين جهت از ياد مرگ كه سبب جدايى از آن لذتهاست، به دور افتاده و هميشه تمناى بقاى آنها را دارد و اين تمنا مستلزم تحصيل اموال، باغ، تفريحگاه و نظاير اينهاست، در اين ميان، تمام فكر خود را متوجه اين امور نموده و از ياد مرگ به صورت كلى دور مى افتد و اگر گهگاهى، به فكر مرگ و ياد آخرت بيفتد و در صدد تدارك مافات باشد، آن را به تاخير انداخته و از اين ماه به آن ماه و از اين سال به آن سال حواله مى نمايد، تا اينكه جوانى، از دست رفته و به پيرى و فرتوتى گام نهد و از آن پس نيز مى گويد: هنوز دير نشده بگذار اين پسر را داماد كنم و آن دختر را عروس و اين خانه را بنيان نمايم و از آن سفرى كه قصد دارم برگردم و همچنين از هر شغلى كه فراغت يافت، به كار ديگرى مشغول مى شود و ناگهان مرگ فرامى رسد و مهالت ها از دست مى رود، در حالى كه او نه زادى تهيه كرده و نه عملى صورت انجام داده است!
گفته اند: اسامه بن زيد، كنيزى را به صد دينار خريد و مهلت پرداخت ثمن را تا يك ماه قرار داد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جريان اين معامله را شنيده و فرمود: شما مردم، از سامه تعجب نمى كنيد كه كنيزى را خريده و ثمن او را تا يك ماه به تاخير انداخته است، پسر زيد، آرزوى طولانى دارد.

صبور
2013_07_11, 11:49 AM
ثروت از نظر پيامبر

روى ان النبى صلى الله عليه و آله و سلم قرا الهاكم التكاثر، حتى زرتم المقابر قال: يقول بن آدم مالى مالى و هل لك من مالك ما اكلت فافنيت و لبست فابليت و تصدقت فامضيت.:

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام قرائت: الهاكم التكاثر، حتى زرتم المقابر فرمود فرزند آدم مى گويد: دارائيم دارائيم! آيا ثروتت بيش از مصرف بهره برده اى؟ و آيا از لباس بيش از آنچه پوشيده اى استفاده نموده اى؟ و آيا از ثروتت چيزى را تصدق نموده اى تا از آن بهره مند گردى؟

يعنى دارايى مخصوص به آدمى، آن مقدار است كه در خوردن و پوشيدن استفاده شود و يا تصدق گردد، تا بهره ى روز قيامت باشد و بيش از آن ثروت تو نيست بلكه به ديگران "وراث" تعلق دارد كه پس از مرگ تو، از آن بهره مند مى گردند، بنابراين دل بستن به مال و ثروت، اشتباه بزرگى است كه آدمى ناخودآگاه مرتكب آن مى شود.

روى عن عروه بن زبير، عن عائشه، ان النبى صلوات الله و سلامه عليه قال: يا عايشه! ان اردت اللحوق بى، فليكفك من الدنيا كزاد الراكب و اياك و مجالسه الاغنياء و لا تستخلفنى ثوبا حتى ترقعيه.

عايشه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده كه آن جناب فرمود: اى عايشه! اگر خواهى در قيامت به من ملحق شوى، از دارايى دنيا، تنها در حد توشه ى يك مسافر استفاده كن و از مجالست ثروتمندان بپرهيز و لباس كهنه را به نو تبديل مكن، مگر آن زمانى كه بر اثر وصله خوردن قابل استفاده نباشد.
اين حديث از نظر سند، چندان ارزشى ندارد، تنها مضمون آن است كه مى تواند در جهت كوتهى آرزو و با تاييد روايات ديگر در اين مضمون، قابل اعتماد باشد.

صبور
2013_07_11, 11:52 AM
لغزش پرواپيشه اندك است

قليلا زلله


واژه ها

زل، يزل: لغزيدن، لغزش مزله الاقدام لغزيدن گامها است و ضل، لغزيدن در فكر و انديشه است و گاهى زل در مطلق لغزيدن اعم از لغزش گام و فكر استعمال مى شود: هنا مزال الاقدام يعنى اينجا جايگاه لغزيدن گام فكر است. زلل، جمع زل است، يعنى لغزشها.



ترجمه:

قليلا زلله يعنى لغزش او اندك است.


شرح:

از اينرو لغزش پرواپيشه اندك است كه واجد ملكه ى عدالت بوده و وجود اين ملكه ى نفسانى، از لغزشهاى او مى كاهد.

آيا وجود ملكه ى عدالت، لغزش و خطا را اساسا از بين نمى برد؟ خير، چرا كه كارايى ملكه ى عدالت، تنها از تعمد جلوگيرى نمودن است و نه نابود كردن لغزش.
علامه ى مجلسى رحمه الله گويد: اگر از عارفان و دانايان لغزش و خطايى سرزند، از باب ترك اولى ترك سزاوارتر است و اين با ملكه عدالت و حتى با عصمت نيز منافات ندارد، چرا كه شخصيت پيامبران با وجود عصمت آنها از اين اندك نقص خالى نبوده و گهگاهى از آنها سرزده است خداوند مى فرمايد: و عصى آدم ربه فغوى: آدم نافرمانى خدا كرد پس گمراه شد. عصيان به معناى تمرد و نافرمانى، از امر مولا نبوده، تا با مقام عصمت سازگار نباشد، بلكه مخالفت در امر ارشادى بوده كه كيفرى بر آن مترتب نيست و اگر خداوند آنها را از عملى نهى كند و آنها مرتكب شوند، نهى مولوى نبوده، تا بر مخالفتش كيفر گردند، بلكه نهى تنزيهى است، يعنى اگر مرتكب شوند، ترك اولى كرده اند كه با شان نبوت منافات ندارد زيرا پرواپيشگان نسبت به صدور خيرات، حائز ملكه ى عادت اند يعنى صفات نفسانى، آنها را به افعال پسنديده وادار مى كند و اگر گاهى جذب لغزشها و خطاها گردند، اين يا به جهت ضرورت و يا به خاطر سهو و فراموش كارى است و صدور اينگونه اعمال، نسبت به كل نادر است و جز به قلت توصيف نمى گردد، بنابراين لغزشهاى پرواپيشگان در مجموع عمر، اندك و انگشت شمار خواهد بود.

صبور
2013_07_11, 11:54 AM
پرواپيشه و قناعت

قانعه نفسه


واژه ها

قنع. بكسر نون يقنع مصدر آن قناعه به معناى راضى بودن است و قنع بفتح نون و مصدر آن قنوعا، سوال كردن مى باشد. اصل اين كلمه به هر وزن كه باشد، از قناع به معناى پوشش و پوشيدنى است. بنابراين قنع به كسر در جهت پوشيدن فقر و نادارى است كه به چيز اندك اكتفا نموده و به ذلت سوال تن درنمى دهد و قنع به فتح از سر عفت به درآمدن و پرده از فقر برگرفتن و سوال نمودن مى باشد.



ترجمه:
با توجه به مفهوم قناعت از ديدگاه اهل ادب، واضح است كه پرواپيشه با مناعت طبع و همت بلند، پا از گليم خود فراتر ننهاده و با اكتفا به زندگى، آن هم در سطح پايين، ندارى خود را از چشم ديگران پنهان مى سازد و دست نياز به سوى كسى، دراز نمى كند و آنچنان وانمود مى كند كه گويا در قاموس زندگى او، واژه اى به نام نياز وجود ندارد.


شرح:

على عليه السلام فرمود: اگر بتوانى، هيچ صاحب نعمتى را بين خود و خدا قرار نداده و تنها از خدا روزى بخواهى، اين كار را بكن زيرا روزى مقدر و مقسوم به تو خواهد رسيد. و سهم خود را دريافت خواهى كرد و بى ترديد روزى اندك، از جانب خدا همراه با تفضل او، برتر و گرامى تر است از نعمت فراوانى كه از غير او به تو برسد و تلخى نوميدى بهتر و ارزنده تر است از اينكه از مردم چيزى درخواست كنى!.

صبور
2013_07_11, 12:02 PM
پرواپيشه و خشوع قلبى


خاشعا قلبه


ترجمه:


قلب پرواپيشه، خاشع است.


شرح:


پيش از اين ذيل، عبارت خشوعا فى عباده رابطه ى خشوع با عبادت شرح داده شد.

در اينجا بحث از خشوع قلب است كه به جوارح در روند فضيلت انسانى و هماهنگى با كل جهان هستى، در برابر ذات اقدس احديت از سويى و در ارتباط با جامعه از سوى ديگر، نيز سرايت مى نمايد. اين خشوع يك مفهوم و خشوع در عبادت معنايى ديگر دارد. اين خشوع در يلى الخلق است و آن در يلى الرب و هر دو در معنا متحد ولى در كارآيى با هم تفاوت دارند.

دانشمندان الهى و رهبران راستين جامعه، آنانند كه در مسير صفات حق حركت نموده، اجتماع را به اوصاف الهى رهبرى مى كنند، فلاسفه مى گويند:
شان الموجودات كلها ان تعقل و تحصل صورا لتلك الذات يعنى ذات النفس الناطقه.: شان همه موجودات اين است كه در گام اول، معقول آدمى و از آن پس در ذات نفس ناطقه ى انسانى نقش گرفته و صور آنها در اين گنجينه ى وسيع به حال جمع الجمع درآيند.

بنابراين، انسان مظهر تام: علم الاسماء كلها و كل شى ء احصيناه فى امام مبين و جانشينى خدا و پادشاه زمين است كه از او، تعبير به انسان كامل، امام الكون و صاحب ولايت تكوينيه، الهيه ى مطلقه، مى شود از اينرو، انسان را نوعى شانيت است كه عالم بر همه ى اشياء مى گردد و همه ى اشياء را نوعى شانيت ديگرى است كه معلوم انسانى بشوند، پس اگر انسان بذاته حائز حقايق همه ى اشياء شود، ممكن به نظر مى رسد.
پس همه ى اشياء معقول آدمى است و در گنجينه ى وجود او جاى مى گيرند و هر يك به نوبه ى خود، در برابر ذات اقدس الهى، خشوع تكوينى دارند و قلب انسان كه حاوى همه ى اشياء است، علاوه بر خشوع خود، خشوع اينها را نيز واجد است و اينكه مى گويند: قلب المومن عرش الله، تعبير لطيف و جالبى است به اين معنا كه قلب مومن مرآت و آئينه ى تمام موجودات است و آنچه در وجود موجودات، تبلور دارد، همان خشوع تكوينى است و قلب مومن نمايانگر آنها مى باشد و جمله ى اتقوا فراسه المومن فانه ينظر بنور الله.: مواظب هوشيارى مومن باشيد، زيرا او به نور الهى همه چيز را مى نگرد، گوياى همين معناست.
امام صادق عليه السلام فرمود: ان المومن يخشع له كل شى ء حتى هو ام الارض و سباعها و طير السماء. بى گمان هر چيز حتى حشرات زمين، درندگان و پرندگان آسمان، براى مومن خشوع و فروتنى دارند.
كوتاه سخن اينكه مومن، با اين مقام والايى كه دارد خشوع قلبى خود را در روند اجتماعى به كار مى گيرد و ديد او درباره ى خلق الله به گونه اى است كه جز صفات پسنديده مانند: رحم، دلسوزى، عاطفه، تواضع، امداد و ديگر صفات حميده، از او بروز نمى كند.

صبور
2013_07_11, 12:14 PM
سيد محمد باقر قزوينى و خشوع قلبى

در حالات مرحوم سيد محمد باقر قزوينى رحمه الله عليه نقل كرده اند، كه قبل از دو سال، از وقوع طاعون در عراق، خبر داد و گفت: اين مرض در فلان وقت پيدا مى شود و شيوع آن به حدى است كه تمام عراق را در بر مى گيرد و اضافه نمود كه من آخرين كسى هستم كه به اين مرض، از دنيا مى روم! علت اين پيشگويى را از او پرسيدند فرمود: جدم اميرالمومنين عليه السلام در خواب، پيش از وقوع اين حادثه به من خبر داد و فرمود: بك يختم يا ولدى: فرزندم اين مرض به تو پايان مى يابد.

معظم له، داراى كرامات فراوان است. مادر اين عالم بزرگوار، خواهر سيد بحرالعلوم و يكى زنان فاضله ى مشهوره به تقواست وى گويد: آن زمانى كه سخت مريض بودم، برادرم "سيد بحرالعلوم" به عيادتم آمد و گفت: از اين كسالت ناراحت نباش كه به همين زودى بهبود خواهى يافت و به آن چيز كه من آرزوى آن دارم و به آن نمى رسم، نائل خواهى شد، گفتم: آن چيست؟ گفت: آرزو دارم شيخ حسين نجف، بر جنازه ام نماز بخواند، اما آرزويم برآورده نمى شود، ولى او بر جنازه ى شما نماز مى خواند و همين هم شد، زيرا اين بانو، در طاعون عراق از دنيا رفت و مردم جهت تجهيز و تشييع جنازه ى وى اجتماع كردند و صدا به گريه و شيون بلند نمودند و شيخ حسين كه بر اثر پيرى و كسالت نمى توانست از منزل بيرون رود، با شنيدن صداى شيون مردم كه سطح شهر را فراگرفته بود، با زحمت، تا درب منزل آمد و از عابرين علت گريه و شيون مردم را پرسيد، گفتند: مادر سيد محمد باقر، از دنيا رفته است، وى گفت: مرا به جنازه ى وى برسانيد، سقايان او را به محل اجتماع مردم رساندند و بر جنازه ى آن بانوى معظمه نماز خواند.
گفته اند: سيد محمد باقر رحمه الله عليه از اينكه كسى دست او را ببوسد، كراهت داشت و امتناع مى ورزيد، مردمى كه اين آرزو به دل داشتند، منتظر بودند چه وقتى سيد به زيارت مرقد مولا اميرالمومنين عليه السلام مشرف مى شود تا در آن زمان دست وى را ببوسند، چرا كه در آن وقت چنان خشوعى با ديدن مرقد آيت كبراى الهى به او دست مى داد كه از خود خبر نداشت و آنچنان در درياى نور الهى غرق مى شد كه هيچ چيز نمى توانست اين حالت را از او سلب كند از اينرو مردم به بوسيدن دست مبارك وى كه منتهاى آمال و آرزوى آنها بود، نايل مى شدند و تبرك مى جستند.

صبور
2013_07_11, 12:16 PM
در كار پرواپيشه دشوارى نيست

سهلا امره



ترجمه:

يعنى در كارهاى پرواپيشه سختى و دشوارى وجود ندارد تكلف و خود به زحمت انداختن در امور معاش كه برانگيزنده ى دشواريهاست، در زندگى آنها راه ندارد.


شرح:

متقيان وسايل زندگانى را دور از هر نوع تشريفات و خالى از هر زرق و برق، تهيه نموده و به آن قناعت مى ورزند، چرا كه زندگى پر تشريفات جز سرمايه ى پر ارج عمر را به هدر دادن، چيزى در پى ندارد، بدين جهت با روحى سرشار از آرامش و دور از هر سردرگمى و بدون هيچگونه تكلف و در حد قناعت زندگى نموده، خود را به دنيا مشغول نمى كنند.

اين چنين افراد همانگونه كه در نزد خدا محبوبند، خلق الله نيز آنها را دوست دارند و مقدمشان را گرامى مى دارند و به تعبير ديگر، سبك بارند، به اين معنا كه نه براى كسى دشوارى ايجاد مى كنند و نه به خاطر فردى خود را به زحمت مى اندازند.
لا يتكلف لاحد و لا يكلف احدا.

صبور
2013_07_15, 10:32 AM
پرواپيشگان و كم خورى

منزورا اكله


واژه ها
نزر نزرا و نزاره و نزوارا: التقليل من كل شى ء اندك و كم از هر چيز. منزور الكلام: كم سخن. منزور الاكل: كم خوراك اكل: تناول المطعم غذا خوردن. اكل: با دو ضمه، خوردنى. اكلها دائم: خوردنى آن، فراوان است.


يك فرد پرواپيشه در خوردن غذا، زياده روى نمى كند "طعام او اندك است و در حد سد جوع اكتفا مى نمايد و يا خوردنى او قليل است و كم مصرف، از دنيا در حد كفاف قناعت نموده، از زياده روى مواد مصرفى اجتناب دارد".


شرح:

پرواپيشگان به اين علت، از پرخورى، پرهيز دارند كه اين پرخورى جز قساوت قلب و كسالت در عمل و بى توجهى و محروم ماندن، از تحرك و كوشش در امور لازم، چيزى در پى ندارد و از سويى از فوايد گرسنگى و سيره ى حسنه ى پيامبران و صالحان بهره اى برده نمى شود.

صبور
2013_07_15, 10:34 AM
فوايد ده گانه گرسنگى


غزالى در كتاب احياءالعلوم به فوايد ده گانه گرسنگى اشاره نموده و مى گويد:


1. گرسنگى، دل را صفا مى دهد، بينايى را در وجود انسان زنده نگه مى دارد، آفت سير بودن "نه پرخورى" اين است كه بينايى را از قلب گرفته، از سرعت ادراك مى كاهد.

قال لقمان لابنه: يا بنى اذا امتلات المعده، نامت الفكره و خرست الحكمه و قعدت الاعضاء عن العباده. لقمان به فرزندش گفت: فرزندم! زمانى كه معده از غذا انباشته گردد تفكر و انديشه به خواب رفته، دانش و حكمت، گنگ و اعضاء از قيام به عبادت، بازمى مانند.

2. گرسنگى، قلب را رقت زا نموده و لذت مناجات را درك مى كند، چرا كه آدمى گاهى زبانش به ذكر مشغول ولكن از لذت ذكر و صفاى دل خبرى نيست، گو اينكه پرخورى، حجابى بين دل و زبان ايجاد مى كند.


3. گرسنگى، انكسار و فروتنى را در قبال عظمت و قدرت قاهره ى پروردگار، در انسان به وجود آورده، آنچنان خود را ضعيف و ناتوان مى بيند كه جز تضرع به درگاه الهى، راهى در پيش خود نمى بيند از اينرو وقتى كه جبرئيل به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و خزائن دنيا را بر او عرضه كرد، فرمود:

مرا به حال خود واگذار، من به دنيا نياز ندارم، بگذار روزى گرسنه باشم و روز ديگر سير، در آن روزى كه گرسنه باشم، زبان تضرع، به سوى خدا گشوده و از سوز دل بنالم و از او مدد بگيرم و روزى كه سير باشم، خدا را حمد كنم و او را ستايش نمايم، مرا با خزاين دنيا چه كار؟

جبرئيل گفت: رمز موفقيتها در همين است، پس به هر خيرى موفق خواهيد بود.

4. گرسنگى يادآور حال فقرا و ناداران است، چرا كه انسان خود را با ديگران مقايسه مى كند، حال خود را با غير لحاظ نموده و با گرسنه ماندن، حس مواسات، همدردى و مهربانى در انسان تقويت مى شود.

يوسف صديق در بيشتر اوقات، گرسنه بود به او گفتند: خزاين زمين در اختيار توست گرسنه بودن چرا؟ فرمود: اخاف ان اشبع فانسى الجائع.، مى ترسم سير بمانم و انسان گرسنه را فراموش كنم.

5. گرسنگى يادآور تشنگى و گرسنگى روز قيامت است، سزاوار نيست كه آدمى از آينده ى خود بى خبر باشد.
در روايت آمده است، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اكثر الناس شبعا اكثرهم جوعا يوم القيامه مردمانى كه در دنيا از گرسنگى، بى خبر و هميشه سيرند، در روز قيامت گرسنه اند. شهوت شكنى است، زيرا انسان بر اثر گرسنگى، بر نفس سركش تسلط يافته و او را مهار مى كند و شهواتش را در هم مى كوبد.

صبور
2013_07_15, 10:37 AM
6. بزرگترين فايده ى گرسنگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان الشيطان ليجرى من آدم مجرى الدم فى العروق فضيقوا مجاريه بالجوع: شيطان نفس، مانند خون در عروق و رگهاى فرزند آدم، در حركت است اگر خواهيد از تسلط شيطان درامان بمانيد، راههاى ورودى آن را با گرسنگى ببنديد به اين معنا كه سير بودن موجب تهاجم شهوات است و گرسنگى نيروى تدافعى است كه اين هجوم را درهم مى شكند.


7. گرسنگى، خواب را كاهش داده، بيدارى را مداومت مى دهد، گو اينكه سير بودن و از آن بدتر پرخورى آفتى است، خواب افزا و همين بس كه انسان از شب زنده دارى و تهجد، بازمانده گوهر گرانبهاى عمر كه چيزى جاى گزين آن نيست، به رايگان از دست داده و از تهيه ى وسايل روز قيامت بازمى ماند.


8. گرسنگى، انسان را در راه عبادت قرار داده، از مشاغل دست و پاگير تهيه ى غذا مى كاهد، زيرا در تهيه ى و تدارك خوراكى و طعام، صرف مقدارى از عمر لازم است كه فراغت دل را از آدمى سلب مى كند.


9. گرسنه بودن موجب صحت بدن و دورى از امراض خواهد بود.

امام صادق عليه السلام فرمود: تعدادى مردم بر اثر پرخورى از دنيا مى روند، اگر به آنها گفته شود علت مرگ شما چه بود؟ گويند بر اثر پرخورى، سريعا مرگ به سراغ ما آمد و از دنيا رخت بربستيم.
از سقراط حكيم، علت كم خوردنش را پرسيدند، گفت:
ان الاكل للحياه و ليس الحياه للاكل.: خوردن براى زندگى و ادامه ى حيات است و نه حيات و زندگى براى خوردن و تن پرورى.

10. كم خورى و كم مصرفى آدمى از اسباب موفقيت او به ارتزاق حلال است، چرا كه به اندك غذا و خوراكى اكتفا نموده از بازتاب تن پرورى و لذت جويى در طعام كه همانا چشم دوختن به دارايى مردم است محفوظ مانده و به حرام دست دراز نمى كند .

مومنان واقعى، رهنمودهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و جانشينان معصومش را در دنياى پرجنجال و زد و خورد، نصب العين قرار داده، دستورات حيات بخش آن بزرگواران را مو به مو اجرا مى كنند تا به سعادت دارين نيل يابند .

صبور
2013_07_15, 10:42 AM
پرواپيشه و ديندارى

حريزا دينه

پرواپيشه دين خود را در جاى استوار و پناهگاه محكم قرار داده، تا از دستبرد تشكيك كنندگان محفوظ بماند، خواه در عقيده باشد و يا در عمل.



شرح:

پرواپيشگان در عقيده چنان استوارند كه شبهه ها و وسوسه ها "هر اندازه كه باشند" در آنان كمتر اثرى نخواهند گذارد، چرا كه ايمان او به حد يقين كامل رسيده است و شبهه پذير نخواهد بود و اگر زمانى شيطان صفتان بى ايمان، با القاى شبهات، ايمان او را تهديد كنند به مقابله برخاسته و با سلاح برهان، شبهات خصم را دفع نموده همچنان در پايگاه عقيده، ثابت قدم و استوار خواهد ماند.

اما در مورد عمل، نيز با تمام توان مى كوشد، تا حركت منافى ايمان از او سر نزند. دروغ، سخن چينى، غيبت، شهادت زور، كتمان شهادت، ظلم، تندخويى و جز اينها در قاموس حيات پرواپيشگان واژه اى ندارد، تعهد به انجام واجبات و مستحبات و ترك محرمات و مكروهات، ويژه برنامه ى آنان مى باشد و اساسا در نظام تشريع خللى ايجاد نمى كنند، زحمات پيامبران و مشعلداران هدايت، در گسترش نظم شريعت را ارج نهاده و حتى يك چشم به هم زدن، فرمانهاى الهى را تمرد نكرده و به مناهى دين نزديك نمى شوند، چرا كه سنت الهى در تشريع و احكام شريعت، همان سنت در تكوين است. همبستگى و تطابق اين دو خواست پروردگار مى باشد، مثلا ترتيب عليت و معلوليت در نظام تكوين، به گونه اى كه اختلاف بين اين دو موجب به هم خوردن نظم تكوين خواهد بود و عين همين مطلب، در تشريع نيز وجود دارد. از باب مثال، قطع رحم، علت كوتاهى عمر است در نظام تكوين و همين مبغوض خداوند است كه به آن نهى نموده و وصل، علت وفور رزق و طول عمر است كه خداوند به آن امر فرموده است، بنابراين، احكام تشريعى به دنبال نظام تكوين، روانه است و آن را تاييد مى كند و سرپيچى از نظام شريعت، در حقيقت مبارزه با نظم تكوين است كه به گونه اى برخورد خصمانه، با سلطنت مطلقه ى الهى، در مجموع نظام هستى خواهد داشت و اگر حريز به صفت مفعولى "محرز" باشد، به اين معناست كه مومن با اتكا به هدايت خاصه ى الهى، دينش محفوظ مانده، از هدايت عامه، به هدايت خاصه راه يافته و با اين موفقيت، خطرى متوجه ايمان او نمى شود، چرا كه رهبرى مقام امامت همان هدايت خاصه است و تا وصول به مقصد، انسان را همراهى مى كند.

صبور
2013_07_15, 10:44 AM
سفارش امام كاظم به صفوان جمال

صفوان بن مهران اسدى كوفى، مكنى به ابومحمد، مشهور به جمال و موثق در حديث و گفتار، احاديثى را از امام صادق عليه السلام نقل نموده است. وى ايمانش را بر امام صادق عليه السلام عرضه نمود، امام به نشانه ى صحت ايمان وى، برايش دعا كرد، از محضر آن جناب در سفرهايى كه در خدمت او بود فراوان استفاده كرد و به همراه آن حضرت، به زيارت مرقد مولا اميرالمومنين عليه السلام مشرف گرديد و زيارت معروفه ى اميرالمومنين عليه السلام كه بزرگان، در كتابهاى زيارتى خود آن را نقل كرده، از آن حضرت آموخت. وى زيارت اربعين سيدالشهداء عليه السلام و زيارت وارث را نيز از امام صادق عليه السلام نقل كرده است.

گويد: روزى به حضور ابوالحسن موسى بن جعفر، باب الحوائج عليه السلام الى الله شرفياب شدم، به من فرمود: صفوان هر چيزى از تو نيكو و پسنديده است، غير از يك عمل، عرض كردم آن كدام است؟ فرمود: شترانت را به اين مرد "هارون الرشيد" كرايه دادن، گفتم: فدايت شوم، به خدا قسم، اين عمل در جهت فساد و تبهكارى، لهو، صيد و تفريح حرام نبوده بلكه براى رفتن به مكه، شترانم را به او كرايه مى دهم. فرمود: آيا هارون قبل از حركت، تمام كرايه را به تو مى پردازد؟ گفتم: نه، مبلغى نزد او مى ماند و پس از بازگشت به من مى دهد. فرمود: آيا دوست ندارى او زنده بماند، تا پس از بازگشت كرايه ات را بدهد؟ گفتم: آرى دوست دارم، فرمود: هر كس بقاى او را دوست داشته باشد، بى ترديد در رديف اوست و هر كس با او باشد، جايش در آتش است، صفوان گويد: پس از شنيدن اين سخن تمام شترانم را فروختم و خود را از اين خطر نجات دادم، گزارشگران، ماجرا را به هارون گزارش كردند هارون مرا طلبيده گفت: شنيده ام شترانت را فروخته اى؟ گفتم: آرى، گفت: چرا؟ گفتم: من پير شده ام و غلامان كه سرپرستى شتران را به عهده دارند، درست به آنها رسيدگى نمى كنند، گفت: هيهات اين سخن براى من قابل قبول نيست، چرا كه مى دانم، اين عمل را به دستور اين مرد "موسى بن جعفر" انجام داده اى، گفتم، مرا با موسى بن جعفر چه كار؟ گفت: اين سخن را واگذار، اگر نه اين بود كه در گذشته با ما خوشرفتار بودى هر آينه تو را مى كشتم.
صفوان به خاطر دين و ايمانش، از كار و كسبى گذشت كه نه تنها روند زندگيش به هم خورد بلكه خطر مرگ او را نيز در پى داشت بنابراين از هر چيزى كه در آن گمان به خطر افتادن دين وجود داشته باشد، بايد گذشت.
مثلا مجالست با گمراهان و گمراه كنندگان، يكى از آن نمونه خطرها مى توان برشمرد، گو اينكه، خلط آميزش با عاصيان گمراه و راه زنان ايمان، گرچه در كوتاه مدت هم كه باشد سرنوشت تاريك و زيان خيزى در پى دارد كه بايد از آن اجتناب نمود.

صبور
2013_07_15, 10:47 AM
موعظه امام هادى به ابوهاشم جعفرى




ابوهاشم جعفرى گفت: شنيدم از امام هادى عليه السلام، كه فرمود: چرا من تو را در جلسه ى عبدالرحمن بن يعقوب مى نگرم، گفت: او دايى من است، فرمود: او درباره ى خداوند متعال گفتار، نا به جا و بزرگى قائل است. او خداوند را به وصف ناگفتنى توصيف مى نمايد "گويا شخص از مجسمه يا مشبهه بوده است" اكنون اختيار با توست، يا مجالست او را اختيار كن و از ما كناره بگير و يا با ما باش و رفت و آمد با او ترك نما. او گفت در گفتار او بر من چه ضررى وجود دارد؟ اگر من به عقيده و گفتار او را قائل نباشم امام عليه السلام فرمود: آيا نمى ترسى، اگر عذابى كه بر او نازل شود شما را نيز فرابگيرد؟ آنگاه فرمود: آيا سرگذشت يكى از ياران حضرت موسى عليه السلام و پدرش كه جزو ياران فرعون بود، نشنيده اى؟ كه وقتى لشكريان فرعون با ياران موسى عليه السلام تلاقى نمودند، او به قصد موعظه و تنبه پدرش از لشكر موسى به سوى پدرش، در لشكر فرعون رفت، تا او را به سوى حضرت موسى راهنمايى كند، اما پدرش سخنان او نشنيد و همچنان به راه خود ادامه مى داد، وى با پدر تندى نموده او را از سخط الهى برحذر مى كرد، ناگهان عذاب الهى نازل شد و هر دو را در بر گرفت، حضرت موسى عليه السلام از جريان اطلاع يافت، فرمود: اين مرد در رحمت الهى است اما عقوبت الهى اگر بر كسانى فرود آمد، دفاعى بر آن كسى كه گناهكار نيست، اما در آن جمع حضور دارد، نخواهد بود.

در اين روايت امام هادى عليه السلام، مجالست گمراهان را خطرى بزرگ دانسته و براى تنبه طرف خطاب سرگذشت صحابى حضرت موسى را با وى در ميان گذاشت، تا خود را در معرض عقوبت الهى قرار ندهد.
اميرالمومنين عليه السلام در رهنمودى فرمود:
فاذا حضرت بليه فاجعلوا اموالكم دون انفسكم و اذا نزلت نازله فاجعلوا انفسكم دون دينكم.: زمانى كه گرفتارى و سختى براى شما پيش آمد، دارائيتان را فداى خود كنيد و اگر مصيبتى بر شما نازل شود كه دينتان را در مخاطره قرار داده باشد، جان خود را فداى دينتان كنيد، چرا كه در بقاى دين بقاى آدمى است و در نابودى دين نابودى انسان است. كوتاه سخن اينكه حراست از ايمان و به حفاظت درآوردن آن، ضرورى حيات و از دست دادن ايمان، سرمايه ى عمر باختن است از اينرو در هر حال و در هر زمان و مكان و تحت هرگونه شرايط و به هر كيفيت بايد ايمان و دين را به وقايه كشيد، تا از هر خطر، چه قطعى و چه احتمالى محفوظ بماند.
از امام صادق عليه السلام روايت است كه فرمود: اتقوا الواوات از واوها بترسيد، يعنى از هر عملى كه نخستين حرف آن واو است، مثل وصايت و وكالت و غيره، اجتناب كنيد، زيرا تصدى در اين امور خواه ناخواه دين را به خطر مى كشاند.

صبور
2013_07_15, 10:53 AM
پرواپيشه و خواهشهاى نفسانى


ميته شهوته


يعنی، ميل نفس و اشتهاى زياده از معمول در وجود او مرده و درگذشته است

شرح:


يكى از قواى چهارگانه اى كه بدون وقفه و مستمر، در وجود انسان فعاليت خستگى ناپذير، در حد ضرورت دارد نيروى شهوت "قوه ى شهويه" است. كاربرد و محصول اين نيرو جلب منافع است، همانگونه كه نيروى غضب "قوه ى غضبيه" همگام با آن، در جهت رفع مضار فعاليت مى كند، از اينرو تمام منافع مادى، در پوشش اين نيرو قرار گرفته و به هنگام فعاليت، اميال ديگر را تحت الشعاع آن قرار داده، تمام توجه شخص منحصرا به موضع اين نيرو جلب مى شود قرآن كريم، تمايل نفسانى مردم را به تعدادى امور برشمرده، آنها را زينت حياه دنيا و متاع ذى ارزش آن مى داند.

زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير المقنطره من الذهب و الفضه و الخيل المسومه و الانعام و الحرث ذلك متاع الحيواه الدنيا و الله عنده حنسن الماب
مردم ظاهربين دنياپرست و كوته نظر را آرايش و حب شهوات نفسانى كه عبارت از ميل به زنها و فرزندان و هميانهاى زر و سيم و اسبهاى نشاندار نيكو و چهارپايان و مزارع و املاك است، در نظر زيبا و دلفريب آيد، اما اينها همه متاع زندگانى فانى دنياست و نزد خداست بازگشت نيكو "كه بهشت لقاى الهى و نعمت باقى ابدى است" وجود دارد.
در آيه ى شريفه زين، به صيغه ى مجهول آمده است، يعنى زينت و آرايش داده شد اما زينت دهنده كيست؟ در آيه نشانى از آن وجود ندارد، گروهى از مفسران گفته اند: زينت دهنده ى اين محبت شيطان است و گروهى گفته اند زينت دهنده خداست، زيرا خلقت شهوت، در وجود آدمى، فعل خداوند و جز او كسى را توان اين خلق نيست و آن چيزى كه زينت و آرايش زندگى است محبت به اين امور است نه خود آنها از اينرو شهوات كه جمع شهوت است، به امور ياد شده تفسير نموده است، يعنى محبت و ميل نفس، نسبت به اين امور زينت و آرايش متاع دنياست و خداوند است كه از طريق آفرينش، عشق و تمايل به اين امور را در نهاد بشر قرار داده، تا مورد آزمايش و امتحان قرار گيرند.
بنابراين اگر عشق به اينها موهبت الهى است، چرا اينها را متاع دنياى فانى معرفى مى كند و علت عدول از راه حق را اينها مى داند به اين دليل كه در پايان آيه مى فرمايد: و لله عنده حسن الماب و اگر اينها متاع دنيايند و زودگذر كه بايد از آن ديده برگرفت و به بهشت لقاى الهى توجه داشت، با اين عشق كه موهبت الهى است چه بايد كرد؟
جواب اين استفهام اين است كه هيچگاه خداوند، اصل اين امور را توبيخ نكرده است، به اين دليل كه رسيدن به اهداف معنوى بدون توسل به وسايل مادى ممكن نيست، به علاوه آنكه قانون شريعت راهنمايى است براى قانون فطرت و اين قانون هرگز بر ضد آن قيام نخواهد كرد.

بلكه دلبستگى و علاقه ى بيرون از حد اعتدال را سرزنش نموده است، چرا كه افراط در علاقه، موجب مى شود كه اينها را پرستش نموده، از توجه به خدا و پرستش ذات الهى سر باززند.
اما هدفى كه پرواپيشگان دنبال مى كنند اين است كه نه تنها از شهوات حرام، بلكه از حلال نيز كناره مى گيرند و تمام توجه و كوشش خود را در سير الى الله به كار بسته، تا هر چه سريعتر به ايده ى خود برسند، ناگفته نماند كه تمايل به حلال، گرچه از نظر شرع بالامانع است، اما اين امتياز براى اهل تقوا از ديگر افراد، وجود دارد كه به طور مطلق لذايذ نفسانى را كنار گذارده و به معنويات رومى آوردند.
بحرانى گويد: لفظ موت، استعاره براى شهوات است، به اين معنا كه ملكه عفت در وجود آنها موجب مرگ شهوات گرديده است و يا آنكه مانند مردگان خاموش شهوت اند كه در حال حيات، شهوات را در وجود خود نابود مى نمايند.

صبور
2013_07_15, 10:57 AM
پرواپيشه و فروخوردن خشم

مكظوما غيظه


پرواپيشه، خشم خود را فرومى خورد و مهار مى كند.

شرح:

غضب بر دو قسم است ممدوح و مذموم، اگر براى خدا و در راه دين باشد ممدوح است و اگر در غير از راه حق باشد مذموم خواهد بود و اگر گويند: غضب الله به اين معناست كه عمل گنهكاران را انكار نموده آنها را كيفر خواهد نمود.

بنابراين معناى مكظوما غيظه اين است كه مومن فروخورده خشم ديده مى شود، هرگز حالت عصبانيت در آنها نبوده به اين علت كه به هنگام خشم آدمى در وضع غير عادى به سر مى برد، جوشش خون و ضربان سريع قلب، خطر مرگ، انسان را تهديد نموده، ممكن است در همان حال به زندگى او خاتمه داده شود، اين از سويى و از سوى ديگر، با اختلال در كار تفكر، ممكن است به اعمال جنون آميزى دست زند كه جبران آن در مراحل بعدى، مشكل خواهد بود، از اينرو پرواپيشگان به پيروى از دستورات قرآن و سنت پيمبر و سيره ى صالحان و نيكوكاران، از خشم كناره گرفته و اگر احيانا در موردى خشمناك شود، آن را فروخورده، اظهار نخواهد كرد.

و اين در صورتى است كه خشم گرفتن، در جريان ارضاى غريزه ى تفوق طلبى نابجا و يا در مورد تعصب قبايلى و تحكيم قدرت و غيره، تحقق يابد.

صبور
2013_07_15, 11:00 AM
كظم غيظ و رضاى پروردگار

سيف بن عميره گويد: شنيدم از كسى كه از امام صادق عليه السلام شنيده بود كه فرمود: هر كس خشم خود را فروخورد، در حالى كه مى توانست عمل مورد خشمش را تعقيب نمايد، خداوند در روز قيامت دل او را به رضا و خشنودى خود پر خواهد كرد.

اما اگر غضب كردن براى رضاى الهى و دفاع از حريم مقدس دين باشد، بى ترديد، عبادتى بزرگ محسوب مى شود و خداوند خواهان چنين غضبى است كه از مومن سر زند و به علاوه از او پشتيبانى نيز خواهد نمود، چرا كه اگر مومن غضبناك شود، به خاطر خداست و در اين حال جز رضاى الهى انگيزه اى ندارد.
عن الباقر عن ابيه عن جده عليهم السلام قال: قال: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ان الله ليغضب لغضب فاطمه و يرضى لرضاها.
خداوند به خاطر غضب فاطمه غضبناك مى شود و به رضاى او خشنود مى گردد.
به اين معنا كه اگر فاطمه عليهاالسلام به عمل كسى خشمگين گردد، خداوند نيز به آن عمل خشمگين و عامل آن را كيفر مى نمايد و اگر فردى عملى را انجام دهد كه او را خشنود سازد، بى ترديد، خداوند متعال، به آن عمل و عامل آن راضى بوده او را پاداش خواهد داد اين روايت، مصداق آن حديثى كه مى گويد: خداوند به غضب بنده ى مومنش غضب مى كند و به رضاى او خشنود است، تعيين نموده، زيرا فاطمه عليهاالسلام به خدا ايمان داد پس غضب خدا، در غضب فاطمه و رضاى او در رضايت و خشنودى فاطمه عليهاالسلام است.

ابوذر، در آن زمانى كه معاويه او را از شام بيرون كرد و جمعى از مردم تا دير مران به جهت توديع او را بدرقه كردند، گفت:
ايها الناس اجمعوا مع صلاتكم و صومكم غضبا لله عز و جل اذا عصى فى الارض و لا ترضوا ائمتكم بسخط الله و ان احدثوا ما لا تعرفون فجانبوهم و ازدوا عليهم و ان عذبتم و حرمتم و سيرتم حتى يرضى الله عز و جل.:
مردم! خشمگين شدن را براى خداوند، در آن زمان كه در زمين معصيت شود، در كنار نماز و روزه تان قرار دهيد و از پيشوايانى "پيشوايان گمراه" كه فرمان خدا را گردن نمى نهند، خشنود نباشيد گرچه در اين راه شكنجه شويد و از عطا محروم گرديد و شما را از شهر و ديارتان آواره كنند، تا خداوند از شما راضى باشد.

صبور
2013_07_15, 11:08 AM
خشم على براى جلب رضاى خدا

سعيد بن قيس همدانى گويد: على عليه السلام را در زمانى غير مناسب، در سايه ى ديوارى ديدم، عرض كردم مولاى من، چرا در اين وقت از خانه بيرون آمده ايد؟ فرمود: از خانه بيرون نيامدم، مگر آنكه مظلومى را يارى كنم و يا بى پناهى را پناه دهم، در آن حال زنى را ديدم كه از فرط ناراحتى مى لرزيد، با قلب پراضطراب، نزد مولا ايستاده عرض كرد: شوهرم به من ظلم نموده و سوگند ياد كرده كه مرا كتك زند اگر ممكن است به خانه ى ما تشريف آورده وساطت كنيد، شايد شوهرم از من بگذرد، مولا، لحظه اى سر به زير افكند سپس فرمود: به خدا سوگند، تا حق مظلوم را نستانم آرام نخواهم گرفت سپس از آن زن نشانى منزل را خواست، پس از شناسايى منزل، راهى آن شد، چون به در منزل رسيد، صاحب خانه را صدا زد، جوانى از خانه بيرون آمد، مولا سلام نموده فرمود: اى جوان از خشم خدا بينديش و مقام پروردگارت را به نظر آور، تقصير اين زن چه بوده كه او را ترسانده اى؟ جوان مغرور و سبك مغز، بدون رعايت ادب، گفت: شما را با اين مساله چه كار؟ به خدا سوگند، اگر خواهم او را كيفر كنم، كيفر خواهم كرد، مولا از حركت بى ادبانه و جسورانه ى جوان در خشم شد، در حالى كه شمشير يا تازيانه اى كه در جهت تاديب متخلفان از قانون "به تناسب كيفر قانون شكنى" با خود داشت، فرمود: من تو را به معروف امر نموده و از فعل منكر نهيت مى كنم، اما تو با گستاخى جواب مى گويى، تا فرصت از دست نرفته از عملت توبه كن وگرنه با اين شمشير گردنت را خواهم زد، در آن هنگام مردم جمع شده و درباره ى گذشت از او وساطت مى كردند، جوان كه فهميد از عمر او لحظاتى بيش نمانده، پرسيد اين مرد كيست؟ گفتند: امير مومنان است، فورا از گناهش پوزش خواسته، به دست و پاى مولا افتاده، گفت: مولايم مرا ببخش، از اين پس، حق او را رعايت خواهم كرد و از تقصير او مى گذرم، در آن وقت مولا به زن امر نموده تا با اطمينان خاطر به منزل رود و در حالى كه راه بازگشت به خانه را در پيش داشت اين آيه را تلاوت مى كرد: لا خير فى كثير من نجواهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بين الناس.:

هيچ فايده و خيرى در سخنان آنها نيست، مگر اينكه براى صدقه دادن و نيكوكارى و اصلاح ميان مردم، سخن سرى گويد و هر كس اين كار را براى رضاى خدا انجام دهد، به زودى خدا او را اجر جزيل كرامت مى نمايد.
سپس فرمود: سپاس در شان خداى بزرگ است كه مرا توفيق وساطت بين اين زن و مرد را كرامت فرمود على عليه السلام با اينكه مظهر اتم محبت و خوش رويى است اما در مقابل يك عمل نامشروع چنان خشمگين مى شود كه گنهكار را به قتل تهديد مى نمايد.

مردى نادان بر عمر بن عبدالعزيز، خليفه ى اموى وارد شد و با سخنان نابجا او را به خشم آورد، وى خشم خود را فروخورد و گفت:
اظنك اردت ان يستفزنى الشيطان بعز السلطان فانا لك اليوم ما تنالنى غدا، انصرف، عافاك الله.:
گمانم اين است كه خواستى شيطان نفس، به پشتيبانى عزت سلطنت مرا تحريك نمايد و آنچنان بر تو خشم گيرم كه در قيامت معاقب شوم، اما هرگز چنين عملى از من صورت نخواهد گرفت، برو خدا تو را عافيت بخشد.
در خطبه، عبارت "مكظوما غيظه" به صفت مفعولى است و در بحارالانوار به صفت فاعلى نيز آمده است.
با اين تفاوت كه اگر كاظما غيظه باشد، از تحقق اين مفهوم خبرى نيست، چرا كه اسم فاعل در حال عملكرد اخبار از حال و يا استقبال است و اگر مكظوما باشد تحقق مفهوم مسلم خواهد بود.

صبور
2013_07_15, 11:10 AM
از پرواپيشه انتظار نيكى مى رود

الخير منه مامول

جز نيكوكارى چيزى از او انتظار نمى رود.

شرح:

در بحث گذشته، در مسئله ى خير و شر، به اين نكته اشاره شد كه اصل هستى، در مقابل نيستى، خير محض است شرور و اعدام در مقابل هستى، قرار نگرفته و با آن ارتباط ندارند، از اينرو از وجود، جز خبر چيزى پديد نيايد و پرواپيشگان كه وجودشان خير محض است جز نيكويى از آنها انتظارى نخواهد بود.

انسان با اختيار، گاهى به سوى خير و زمانى به جانب شر روانه است: فالهمها فجورها و تقويها. اما امتياز پرواپيشگان در اين است كه با اختيار خود از شرور روگردان هستند و راه آنها راه خيرات مى باشد، اما اين به آن معنا نيست كه صدور خيرات از آنها حتمى و صدور شر از آنها محال باشد، چرا كه اين معنا مخصوص مقام عصمت است اما ديگر افراد چنين نيستند، آرى پرواپيشگان عدالت پرور، چون حائز ملكه ى عدالتند، انتظارى كه از آنها مى رود صدور خيرات است نه شرور و بديها.

صبور
2013_07_15, 11:14 AM
امنيت مردم از پرواپيشگان

و الشر منه مامون






شرح:

در جمله اى كه گذشت به اختصار مطالبى درباره ى خير و شر گفته شد و معلوم است كه نقايص و شرور، از اين جهت شرورند كه از آنها شر پديد مى آيد. اين جمله از امن و آسايش در پناه پرواپيشگان، سخن مى گويد: و در نتيجه آدميان و مخلوقات ديگر، از آنها احساس آرامش مى كنند، زيرا پرواپيشگان، با الهام از ملكه ى تقوا كه منشاء خيرات است، هرگز به شرور، اقدام نكرده و از آن پس، امنيت گسترده كه پيام آور نيكوكاران است، جهان و مخلوقات را در بر مى گيرد و از آنها، به هيچ كس در هيچ زمانى زيانى نخواهد رسيد. فساد و تبهكارى از آنان سر نمى زند، با اينكه فساد و تباهى در دريا و خشكى از آدميان مى باشد. چگونه تصور مى شود، كه انسان متكى به فطرت توحيد و با الهام از هدايت خاص الهى كه در جهت كمال مطلوب انسانيت، در حركت است، شرر انديشى داشته باشد و از اين بدتر به شرارت اقدام نمايد؟

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم الا انبئكم لم سمى المومن مومنا؟ لايمان الناس على انفسهم و اموالهم، الا انبئكم من المسلم؟ المسلم من سلم الناس من يده و لسانه.: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا شما را با خبر سازم كه چرا مومن به اين نام، نامگذارى شده؟ سپس فرمود: از آنرو مومن را مومن گويند: كه مردم در جان و دارائيشان از او در امنيت هستند و از او خطرى احساس نمى كنند و فرمود: آيا خبر دهم شما را كه مسلمان كيست؟ مسلمان كسى است كه مردم از دست و زبان او درامان باشند.

كوتاه سخن آنكه، قضيه، سالبه به سلب موضوع است، يعنى آنها شر ندارند، تا مردم از آنها درامان باشند، بلكه وجودشان خير محض است و از خير محض جز خير چيزى برنمى خيزد.

صبور
2013_07_15, 11:22 AM
پرواپيشگان و ياد خدا

ان كان فى الغافلين كتب فى الذاكرين و ان كان فى الذاكرين لم يكتب من الغافلين

در خلال بحثهاى پيشين، به تناسب، از غفلت و خودفراموشى، ذكر و ياد خدا صحبت به ميان آمد.


پرواپيشه، اگر در جمع غافلان و خود از ياد بردگان باشد، نام او در صحيفه ى ذاكران و خداخواهان ثبت است به اين دليل كه اگر با زبان نتواند ذكر خدا گويد قلب و دلش به ياد خداست و اگر در جمع پويندگان راه حق باشند "كه با دل و زبان در ذكر و ياد خدايند" بى ترديد نيز در زمره ى آن گروه به شمار مى رود، زيرا با آنان هماهنگى دارد و با دل و زبان ذكر خدا مى گويد.


شرح:

شيوه ى انسان، در روابط اجتماعى، به گونه اى است كه احترام متقابل را، رعايت نموده و احترام به تعهدات اجتماعى، در جهت رسيدن به منافع و احترام به همزيستى مسالمت آميز را از ياد نمى برد و در اين ميان به تشكل يك جامعه ى مفيد و سودمند مى پردازد، از اينرو افراد مختلف العقيده در يك شهر و يا يك كشور، در جهت نظم و مقررات اجتماعى، چنان مى كوشند، كه بى نظمى و تخلف از قانون را گناهى بزرگ و نابخشودنى مى پندارند. اين احترام فقط در جهت رسيدن به منافع وجود دارد، اما اين تعهد به عقيده و مرام و مسلك افراد ارتباطى ندارد. و دو مقوله ى جداگانه است.

برعكس در ارتباطات معنوى كه براى آن حد و مرزى متصور نيست، اين كشور يا آن كشور و يا نژاد، زبان، قبيله و عشيره معنا و مفهومى ندارد و كمترين تاثيرى در روابط آنان نخواهد داشت، هر چه هست عقيده و ارتباط قلبى است كه با نداى وحدت ايمانى، افراد مختلف را در پوشش صبغه الله درآورده، دور را نزديك و نزديك را دور مى كند.
و خلاصه عملكرد دين، تفريق مجتمعات و جمع متفرقات مى باشد.
با اين بيان روشن است كه اگر پرواپيشگان در جمع خود فراموشان باشند "كه در جهت ذكر خدا گام نمى زنند" آنها با احترام به موازين قانون و حفظ شرايط همزيستى، به عقيده و ايمان خود، پاى بندند و ياد خدا را از دل نمى برند، گرچه نتوانند عقيده ى خود را اظهار نمايند.
به تعبير ديگر، رفتار غفلت زدگان، در پرواپيشگان و در عقيده و ايمان آنها، خللى ايجاد نمى كند و در جو اجتماعى به هر نحو و هر جور كه باشد قرار نمى گيرند، در حالى كه اگر كسى در اجتماعى زيست كند، به ندرت ديده مى شود كه اثر عملكرد و افكار آنها، در وى ديده نشود و او را متاثر نسازد.
از اينرو يكى ديگر از نشانه و امتيازات پرواپيشگان اين است كه اگر در جمع غير ذاكر باشند، به وظيفه ى خود قيام مى كنند و احيانا در جهت بيدارى و متوجه ساختن غفلت زدگان، گام برداشته و اقدام لازم و موثر را معمول مى دارند.

از اينرو يكى از افتخارات بزرگ پيامبران و مشعلداران هدايت، اين است كه در جو ضد توحيدى به وظايف خود قيام نموده و بى وقفه كار ارشاد و راهنمايى را دنبال مى كردند.
عن الحسين بن مختار، عن ابى عبدالله عليه السلام قال الذاكر لله عز و جل فى الغافلين كالمقاتل فى المحاربين.:

امام صادق عليه السلام فرمود: يادكننده و ستايشگر حق، در بين بى خبران و ناآگاهان، مانند رزمنده ى سنگرنشينى است كه با دشمنان خدا مى جنگد "و يا اينكه ياد آورنده ى خدا و توجيه گر حق، در سنگر ارشاد و تبليغ همانند آن رزمنده ى سنگر نشين است كه با دشمنان خدا مبارزه مى كند".

صبور
2013_07_15, 11:23 AM
نكاتى كه از اين حديث مى توان استفاده كرد: عبارتند از 1. جنگ با دشمنان دين، در صورتى است كه تبليغ موثر نيفتد، 2. در صورتى با دشمن بايد جنگ نمود كه در جبهه ى تذكر و توجيه، آن هم با سلاح علم و منطق: و جادلهم بالتى هى احسن. و دعوت به حق: "قل تعالوا" بدون خونريزى، كارى انجام نگيرد، 3. تقديم مشبه به مشبه به به صورت تذكر، گوياى اين است كه اسلام پيش از تذكر و توجيه، به جنگ مسلحانه اقدام نمى نمايد. اگر ارائه ى حق و بيان حقايق موثر نيفتاد، آنگاه جنگ مسلحانه را آغاز نموده و دشمن را از پاى درمى آورد.

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من ذكر الله فى السوق مخلصا عند غفله الناس و شغلهم، بما فيه، كتب الله له الف حسنه و يغفرالله له يوم القيامه مغفره لم تخطر على قلب بشر.:
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس در بازار داد و ستد، ذكر خدا را با اخلاص گويد، در حالى كه مردم غفلت زده و فراموش كار بدون توجه به خدا به داد و ستد مشغولند، خداوند براى او هزار حسنه ثبت نموده و در روز قيامت او را چنان آمرزشى بخشد كه به قلب بشرى خطور نكرده است.
بديهى است كه ذكر خدا، در بازار، تنها به وردگويى نيست گرچه تسبيح و تقديس خداوند، در هر حال و در هر جا داراى فضيلت است: ذكر الله حسن على كل حال: ياد خدا به صورت ورد در هر حال نيكو است: اما با توجه به غفله الناس و شغلهم فيه چيزى ديگر منظور است و آن اينكه يك فرد بازارى كه از صبح تا به شام به داد و ستد مشغول است، بايد در گام اول، خود به ياد خدا باشد و در معاملات، موازين شرعى را رعايت نمايد و در گام دوم، يادآور خدا و توجيه گر ناآگاهان باشد، به اينكه در داد و ستد دروغ نگويند، كم فروشى نكنند، كالاى فروشنده را مذمت و كالاى خود را تعريف ننمايند، به دروغ سوگند نخورند و حتى از قسم خوردن پرهيز كنند، چنين فردى شايسته ى آن پاداشى است كه در حديث از آن نام برده است.
اما توضيح جمله ى دوم: ان كان فى الذاكرين لم يكتب من الغافلين اين است كه اگر فردى، در اجتماع صالح زندگى كند كه آحاد آن، در عقيده و آرمان، با هم يكسان هستند و يك وحدت جمع الجمعى، جامعه ى آنها را شكل داده و همگان يكدل و يك سو به خدا متوجه شوند و عملكرد آنها از خداخواهى و خداجويى، حكايت داشته باشد و در آن حال همه با دل و زبان ذكر خدا گويند و غفلتى وجود نداشته باشد تا ايجاد مانع نمايد و اگر فرضا مكان زندگى آنها از هم دور باشد اين دورى مكان در وحدت آرمانى آنها خللى ايجاد نكند، باز هم مى توان گفت: جمع، جمع يادكنندگان و يادآوران است كه با تباعد مكان، در سير الى الله، اتفاق سخن دارند.
كوتاه سخن آنكه يك فرد پرواپيشه و پارسا، چه در جمع ناآگاهان و چه در بين آگاهان باشد از ياد خدا دور نيست. تنها تفاوت در اين است كه در بين غفلت زدگان، قلبا به ياد خداست، اما در جمع ذاكران با زبان و قلب، خدا را ستايش مى كند.
علامه ى مجلسى مى فرمايد: اگر كسى او را در بين بى خبران بنگرد "كه ذكر خدا بر زبان ندارند" نزد خداوند از ذاكران محسوب مى شود، زيرا قلب او به ذكر مشغول است، گرچه زبان او از ذكر خالى است و اگر در جمع ذاكران ديده شود، به طور قطع در عداد آنهاست و از غافلان محسوب نخواهد شد.

صبور
2013_07_15, 11:28 AM
پرواپيشه و گذشت از خطا

يعفو عمن ظلمه

پرواپيشه، ستمكار "پشيمان" را مى بخشد



شرح:

استعمال واژه ى عفو و گذشت در جايى صحيح است كه بخشايشگر، بر انتقام قدرت داشته باشد، اما به لحاظ مكرمت و بزرگوارى، از گنهكار مى گذرد و گذشت را بر انتقام ترجيح مى دهد، از اينرو گفته اند: العفو فضيله تحت الشجاعه: گذشت فضيلتى است كه در تحت شجاعت قرار گرفته و از مصاديق روشن آن مى باشد. بنابراين ستمگرى كه به ستم خود مى نازد، در گام اول بايد او را مجازات نمود، تا نيروى ظلمش شكسته گردد و از اقدام ددمنشانه دست بكشد، اما انسانهاى بافضيلت و بزرگوار با حس انتقام و قدرت بر انتقام گرفتن، شجاعانه جرم او را ناديده گرفته از او مى گذرند.

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: عليكم بالعفو فان العفو لا يزيد العبد الا عزا فتعافوا يعزكم الله.: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شما را به عفو و گذشت توصيه مى كنم، زيرا گذشت است كه انسان را عزت مى بخشد، پس از يكديگر بگذريد تا خداوند شما را هميشه عزت ببخشد.
امام زين العابدين عليه السلام فرمود: در روز قيامت خداى تبارك و تعالى، اولين كاروان انسانها و آخرين آنها را در زمين محشر جمع نموده، سپس منادى گويد: اهل فضل كجايند؟ گروهى برخاسته گويند: ماييم اهل فضيلت، پس فرشتگان آنها را استقبال نموده و گويند: فضيلت و برترى شما در دنيا چه بود؟ گويند: آن كس كه با ما قطع رابطه مى كرد، رابطه ى قطع شده را پيوند مى كرديم و آنكه ما را از انعام و بخشش محروم مى نمود، او را به انعام و بخشش خرسند ساختيم و آنكه بما ظلم و ستم روا مى داشت، از او گذشته و جرمش را ناديده مى گرفتيم. فرمود: به آنها گفته مى شود راست گفتيد، فضيلت و برترى همين است كه شما به آن عمل كرده ايد، اكنون به فضل پروردگار، به بهشت وارد شويد.

آرى فضيلت و برترى يك انسان، به عملكرد اوست اگر آن عمل برتر از اعمال ديگر باشد، بى ترديد عامل به آن نيز، از ديگران برتر خواهد بود، چرا كه فضيلت افراد به عملى، با فضيلت آن عمل بستگى دارد. جزا و پاداش نيز، به تناسب عمل است از اينرو در حديث فوق الذكر، خداوند آن گروه فضيلت پرور را، بدون حساب به بهشت مى برد و به انعام و بخشش خاص، آنها را متنعم مى نمايد.

صبور
2013_07_15, 11:29 AM
شيخ نصرالله بن مجلى، از ثقات اهل سنت گويد: على بن ابى طالب عليه السلام را در خواب ديدم و گفتم: يا اميرالمومنين! مكه را فتح كرده گفتيد: من دخل دار ابى سفيان فهو آمن هر كس به خانه ى ابوسفيان پناه برد، در امن و امان است، اما آل ابى سفيان، در كربلا به فرزندان تو چه ظلمها كه نكردند؟ فرمود: ابيات ابن سيفى را شنيده اى؟ اما سمعت ابيات ابن الصيفى فى هذا؟ گفتم: نه فرمود: اسمعها منه، ابيات را از خود او بشنو. از خواب بيدار شدم و به خانه ى وى رفتم، او مرا استقبال نمود و من صورت خوابم را براى او بازگو كردم، ناگهان آهى دردناك از دل بركشيد و در حالى كه اشك در ديدگانش موج مى زد، سوگند ياد مى نمود و به من گفت: تا به حال اين اشعار را نه براى كسى خوانده ام و نه كتابت كرده ام، اين اشعار را در شب گذشته سروده بودم كه مولايم به آن خبر داده است، سپس ابيات را برايم خواند:




ملكنا فكان العفو منا سجيه





فلما ملكتم سال بالدم ابطح








و حللتم قتل الاسارى و طالما











غدونا على الاسرى نعف و نصفح








فحسبكم هذا التفاوت بيننا





























زمانى كه قدرت به دست ما بود، عفو و گذشت ما، همه را در بر گرفته و خوى ما در اين راه معرف شخصيت ما بود، اما همين كه قدرت به دست شما افتاد، سيل خون بى گناهان، در زمين ابطح به راه افتاد. شما خون اسيران ما را مباح دانستيد، اما ما اسيران شما، بخشيديم، همين تفاوت در معرفى شخصيت ما و شما كافى است و هر ظرفى به آنچه كه در آن است تراوش كند "از كوزه همان تراود كه در اوست" و اين كنايه از سرشت پاك جانشينان و اولاد پيامبر است كه عفو و گذشت را، در پيشاپيش رفتار خود با اسيران گذارده اند و آن هم خوى پست و طبيعت وحشيانه ى امويان است كه در وقت قدرت، سيل خون به راه انداختند.
به عبارت ديگر، در سرشت هر كس، هر چه وجود دارد، با گذشت زمان به ظهور خواهد رسيد. در روايات رهبران دينى، از نقش عفو و اغماض به طرز جالبى در جامعه، توصيف و از گذشت كننده، تمجيد كرده و او را به بزرگى و عزت ياد كرده اند.
در مقايسه ى عفو با حلم، اين نكته ملحوظ است كه گذشت از دو جهت، بر حلم، امتياز دارد:
1. آنكه انسان بردبار خود را از گزند غضب و ديگر علل شكست حفظ نموده و موقعيت اجتماعى خود را تثبيت مى كند، اما از بخشودن و مهربانى او با طرف مقابل، صحبتى در بين نيست، ولى عفو اين امتياز دارد كه اگر در جايى پيدا شد، خاطر بخشنده را آرام نموده و جرم طرف مقابل را نديده مى گيرد.
2. عفو بر حلم اين امتياز دارد كه نه تنها شخصيت بخشنده از گزند بلكه علل بخشوده شده را نيز تجديد حيات مى كند و احترام از دست رفته را به او بازمى گرداند.
به هر حال در گفتار مولا گذشت، شكرانه ى نعمت قدرت، معرفى شده، آنجا كه مى فرمايد:
اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدره عليه.:
زمانى كه به دشمن دست يافتيد و بر او غالب شديد، پس بخشيدن او را شكرانه ى قدرتت قرار داده و نعمت عفو را شكرگزارى كنيد.

صبور
2013_07_21, 02:12 PM
پرواپيشه و بخشندگى


و يعطى من حرمه


واژه ها


عطاء: دهش، بخشش، انعام، معاطاه، بخشش متقابل. عطيه تنها در مورد انعام و بخشندگى است و با جود به يك معناست، با اين تفاوت كه استعمال جود فقط در چيزهايى است كه ذخيره شده باشد مانند علم يا مال يا چيز ديگر، در انسان يا غير آن يقال رجل جواد و فرس جواد. اما عطيه و عطا، تنها در مال است.

حرمان: بى بهره بودن، بى روزى ماندن، بى بهرگى، بى نصيبى.

ترجمه:


انسان با تقوا، انعام و بخشش خود را حتى از كسى كه او را از مال خود بى بهره نموده است، دريغ نمى كند.


شرح:



اين خصلت يكى از مكارم اخلاق است كه در پوشش سخاوت قرار گرفته و از مصاديق آن مى باشد. ملا صالح مازندرانى در شرح اين جمله مى گويد:

انعام و احسان، در ذات خود نيكوست، پس اگر به كسى احسان نمودى و او در مقابل احسان تو، احسان نكرد و يا تشكر و تقدير ننمود و يا از احسان و تشكر گذشته با تو بدرفتارى كرد، از احسان به او غير و او، چشم پوشى مكن، چرا كه اين احسان بدون تقدير نخواهد ماند، اگر او از تو تشكر نكرد، ديگرى از عمل پسنديده ى تو قدردانى خواهد كرد و بر فرض كه هيچ كس از عمل ارزنده ات تقدير نكند، خداوند تو را از جزاى نيكوكاران محروم و بى نصيب نخواهد گذاشت و در فضيلت و شرافت انسان نيكوكار، همين بس كه مورد محبت خداوند قرار گرفته آنجا كه مى فرمايد: خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد.


به هر حال، انعام و بخشش، از پسنديده ترين صفات آدميان است و هر انسان فضيلت خواه، براى جلب محبت دلها به خود، در جستجوى آن است، ان القلوب مجبوله على حب من احسن اليها: به درستى كه، دلهاى آدميان بر محبت احسان كننده، آفريده شده و در سرشت آنها، وجود اين معنا غير قابل انكار مى باشد. به علاوه اين خصلت از صفات جمال الهى نشات گرفته، زيرا او بخشنده است و هر بخشنده را دوست مى دارد.

صبور
2013_07_21, 02:17 PM
اما بعد مفهوم عطا و بخشش و كارآيى آن در جامعه، با مقايسه ى با عدل به گونه اى است كه مولا اميرالمومنين عليه السلام در جواب سائل فرمود:

العدل يضع الامور مواضعها و الجود يخرجها من جهتها و العدل سائس عام و الجود عارض خاص فالعدل افضلهما و اشرفهما.: عدل و داد، كارها را در جاى خود قرار مى دهد، اما جود، امور در جاى خود قرار گرفته را از محور خويش بيرون مى برد.
عدالت سياستگذارى عمومى وجود پديده اى خاص است. پس عدل از جود برتر است و شريفتر است.
گويا سائل در كارآيى عدل و جود، ابهام داشته و براى رفع ابهام خود اين سوال را مطرح نموده است علت وجود اين ابهام در ذهن سائل اين بوده كه شاعران و مداحان، هميشه از جود افراد سخن مى گويند اما از عدالت عدالت گستران كمتر بحث كرده اند مولا از ابهام سائل، پرده برداشته و نقش جود و عدل را در جامعه، مشخص نموده و مى فرمايد: عدل از جود برتر و اشرف است. سوال ديگر در اين جا اين است كه آيا مفهوم جود و عطا در مورد مصاديق آن دو يكسان است و يا با هم تفاوت دارند؟ مثلا به خداوند جواد، گويند يا جواد يا معطى و بر بندگان نيز.
آيا جود خداوند و بندگانش يكى است؟ و اگر تفاوت دارند، تفاوت آنها در چيست؟
جواب: اطلاق جود بر خدا به يك معنا و بر مخلوقات به معناى ديگرى است.
جود و بخشش الهى، كمال مطلق است و از پذيرش قيود و حدود و تطرق نقص عارى است، اما بخشش بندگان، در حد قيود قرار گرفته و بين نقص و كمال در نوسان است.


احمد بن سليمان گويد: مردى از ابى الحسن عليه السلام در حالى كه خانه ى خدا را طواف مى كرد، پرسيد جواد كيست؟ فرمود: پرسشى كه تو دارى دو جنبه دارد: اگر از جود مخلوق مى پرسى، جواد آن كسى است كه واجبات الهى را ادا كند، يعنى حقوق مالى خود را بپردازد و در مقابل آن، بخيل كسى است كه به واجبات الهى بخل ورزد و آن را انجام ندهد و اگر از جود و بخشش خالق سوال مى كنى، خداوند جواد مطلق است ببخشد يا نبخشد، اگر به كسى چيزى ببخشد، اين بخشش در حق كسى است كه از انعام الهى بهره گرفته و اگر انعام نكند باز هم جواد است، چرا كه كسى را از حقش ممنوع نكرده است.

به تعبير ديگر، اگر بنده اى بخشنده باشد، اين بخشندگى براى او صفت كمال است و اگر بخل ورزد، اين بخل نقصى است كه او را در جهت حركت به كمال متوقف نموده است.
اما بخشندگى خداوند، در هر حال كمال مطلق است او به جود متصف است ببخشد يا نبخشد اگر نقصى باشد از قابل است، نه از فاعل.

صبور
2013_07_21, 02:23 PM
على عليه السلام، بزرگ مرد تاريخ و الگوى جود و سخا، كسى كه مادر روزگار مانند او نزاييد. و نخواهد زاييد، جود و بخشش را آنچنان زنده نگهداشت كه پويندگان اين راه، با جود و بخششى كه دارند، خود را مديون جود او مى دانند، زيرا بخشندگان با تمكن مالى، به اين خصلت قيام مى كنند اما على عليه السلام در تمكن و عدم تمكن، جود را ارج نهاد.





























او قافله ى انسانيت را تا حد ايثار، بدرقه نمود و جهان بشريت را مرهون خدمات ارزنده ى خود نمود.
او خود فرمود: روزى كه با دخت پيامبر عظيم الشان اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ازدواج نمودم، در خانه فرشى نداشتيم، اما صدقات و بخششهايم قبيله ى بنى هاشم را فراگرفته بود.
مردى حاجتمند، به آن جناب عرض حاجت نمود، مولا فرمود: حاجتت را بر زمين بنويس، تا به آن آگاه شوم و به گفتن نياز نيست، چرا كه نمى خواهم ذلت سوال را در روى تو بنگرم. حاجتمند خواسته ى خود را بر زمين نوشت، مولا به قنبر دستور داد، تا او را دو حله بپوشاند، وى پس از اخذ عطيه، اشعارى در منقبت آن جناب سرود



كسوتنى حله تبلى محاسنها






فسوف اكسوك من حسن الثنا حللا








ان نلت حسن ثنائى نلت مكرمه












و لست تبغى بما قد نلته بدلا








ان الثناء ليحيى ذكر صاحب












كالغيث يحى نداه السهل و الجبلا









لا تزهد الدهر فى عرف بدات به












فكل عبد سيجزى بالذى قبلا

















مولاى من، حله اى به من پوشاندى كه دير يا زود كهنه خواهد شد.
و من در ثناگويى و ستايش، بر اندام شخصيت والايت، حله هايى در سلك سخن آورده ام كه هرگز نابود نمى گردد.
من از كرامت و بزرگواريت برخوردار شدم و شما در مقابل آن مدح و ستايش مرا مى شنويد و اين دو در نظر حقيقت بين شما يكسان نيست "يعنى در برابر كرامتت چيزى را به عنوان بدل و جايگزين آن نمى خواهيد" ستايش و تمجيد نام صاحب جود را زنده نگه مى دارد، همانگونه كه ابر پرباران، كوه و دشت و بيابان را سيراب مى سازد و به آنها نشاط مى بخشد. مولايم چنان كرامت و بزرگوارى را گسترش بده كه روزگار تو را در اين راه زاهد نپندارد. جزا و پاداش نيكو از آن آن بنده ى نيكوكارى است كه در طول عمر خود، جز نكوكارى شيوه اى نداشته است.

مولا پس از شنيدن اشعار، به قنبر دستور داد، تا صد دينار بر عطيه ى وى اضافه كند، حاضران گفتند: او نيازى به اين مال نداشت، پس اين بخشش مجدد براى چيست؟
جواب داد: از پيامبر شنيدم كه فرمود: انزلوا الناس منازلهم.: با مردم در حد شخصيتشان رفتار كنيد. يعنى اين مرد قدرش بالاست، چرا كه انعام را به تشكر و قدردانى كه موجب فزونى نعمت است، كشانده به اين لحاظ به انعام بيشتر دست يافت، سپس فرمود: در شگفتم از كسانى كه بردگان را به مال تصاحب مى كنند، چرا دلهاى آزادگان را با بذل و بخشش به خود جلب نمى كنند.

صبور
2013_07_21, 02:27 PM
پرواپيشه و صله رحم
و يصل من قطعه

پرواپيشه و پارسا با كسى كه رابطه ى مودت و محبت را از او بريده ارتباط برقرار مى كند.

شرح:


انسان پرواپيشه از اين عمل لذت مى برد، زيرا انسانهاى با فضيلت و بزرگ همت، هيچگاه در صدد معامله ى به مثل و انتقام نبوده و نيستند و تيرگى روابط را در حد توان، با علاقه و محبت "كه گوياى نوع دوستى است" اصلاح مى نمايند، گرچه در اين جمله، از معناى من سخنى به ميان نيامده است، اما با توجه به آيات و تصريح پاره اى از روايات، مراد از قاطع و واصل، ارحام و خويشاوندان است كه پيوند و خويشاوندى، موجب ارتباط آنها شده است و خويشاوندان، در اين جا معناى وسيعى دارد كه بعضى به حقيقت و برخى به مجاز در تحت اين معنا قرار مى گيرند. قطع و وصل به ترتيب، خطرات و فوايدى را در بر دارند كه در احاديث، به آنها اشاره شده و قطع كننده ى رحم را از اين عمل برحذر و آنكه صله ى رحم به جا آورد مورد تشويق قرار داده اند.

اميرالمومنين عليه السلام در طى خطبه اى فرمود: به خدا پناه مى برم از گناهانى كه در نابودى تعجيل مى كنند،! عبدالله بن كواء، برخاست و پرسيد: يا اميرالمومنين! آيا گناهانى كه در نابودى تعجيل كند وجود دارد فرمود: آرى، واى بر تو آن قطع رحم است كه قطع كننده ى رحم را نابود مى كند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان الرحمه لا تنزل على قوم فيه قاطع الرحم.: رحمت الهى، بر گروهى كه در بين آنها قطع كننده ى رحم وجود داشته باشد، نازل نمى گردد.

حديث ديگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم:
ان اعمال بنى آدم تعرض على الله عشيه كل خميس ليله الجمعه، فلا يقبل عمل قاطع رحم.: به درستى كه اعمال آدميان، در هر پنجشنبه شب "شب جمعه" بر خداوند عرضه مى شود. تنها عملى كه قابل قبول نيست، عمل قطع كننده ى رحم است كه پيوند خويشاوندى را بريده است.

صبور
2013_07_21, 02:30 PM
ترغيب به پيوند


داود رقى گويد: خدمت امام صادق عليه السلام نشسته بودم، قبل از آنكه سوالى مطرح كنم آن جناب آغاز به سخن نمود و فرمود: داود پنجشنبه گذشته اعمال شما بر من عرضه شد، ضمن بررسى آنها به صله اى كه به پسرعمويت كرده بودى، برخوردم كه مرا شادمان نمود و حقا مى دانم كه اين عمل در نابودى او تعجيل خواهد كرد و عمر او را به پايان خواهد رساند. داود گويد: جريان همين بود كه امام صادق عليه السلام به من خبر داد. پسرعمويى داشتم كه دشمن اهل بيت پيامبر و طرفدار سرسخت حاكمان غاصب بود. در آن سالى كه عازم حج بودم، اطلاع يافتم كه تنگدستى و نادارى پسر عمو و خانواده اش را سخت در فشار گذاشته، از اينرو مبلغى براى او حواله كردم، پس از پايان مناسك حج، به مدينه رفتم تا قبر رسول خدا را زيارت كنم، در ملاقاتى كه با امام صادق عليه السلام داشتم، مرا خبر داد و كارم را ستود و اظهار خرسندى كرد.

صبور
2013_07_21, 02:35 PM
نكاتى جالب در روايت


1. عرض اعمال بر امام معصوم در هر عصر و زمان كه در اين حديث و روايات ديگر به آن تصريح شده است.


2. تقدير از عمل انسانى داود، با اينكه پسر عمويش معاند و دشمن خاندان عصمت بود و بايد كه عملكرد شيعيان، سرمشق ديگران قرار گيرد.


3. امام عليه السلام وظيفه ى هر فرد مسلمان را در مقابل اين دستور الهى، مشخص نموده، خواه طرف مقابل هم به وظيفه اش عمل كند، يا نه و خواه در عقيده، يكسان باشند و يا نباشند و به تعبير ديگر انجام وظيفه ى يك فرد، به ديگرى متوقف نيست، قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لا تقطع رحمك و ان قطعتك.: ارتباط خويشاوندى با ارحامت قطع مكن اگر چه او با تو قطع كند. خلاصه اين فرمان الهى را نبايد بر زمين گذارد، زيرا هيچ عذرى نمى تواند از اقامه ى اين واجب جلوگيرى نمايد.


مردى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، عرض كرد يا رسول الله! خويشاوندانى دارم كه به آنها صله و بخشش مى كنم و آنها در مقابل اين عمل انسانى اذيتم مى كنند بنابراين از اين پس، تصميم دارم كه آنها را ترك كنم! شما چه مى فرماييد؟ پيامبر فرمود: اگر چنين تصميمى بگيرى، خداوند همه ى شما را رها نموده و به حال خودتان وامى گذارد. گفت: پس وظيفه ام چيست و چه مى بايد كرد؟ فرمود: آنكه تو را محروم كند، انعام كن و آنكه با تو قطع رحم نموده، با او پيوند نما و آن كس كه به تو ستم نمود، از او بگذر و عفوش كن، اگر چنين كارى بكنى، خداوند در مقابل رفتار سوء آنها، از تو پشتيبانى مى كند و از اين پس گزندى از آنها به تو نخواهد رسيد.

صبور
2013_07_21, 02:39 PM
دورى پرواپيشه از دشنام


بعيدا فحشه

پرواپيشه، از گفتار زشت و ناسزا بركنار است.



شرح:



يعنى يك فرد پرواپيشه و خودنگهدار كه وجودش تجسم صفات عاليه ى انسانى است، از هر گفتار و رفتارى كه عقل و شرع، قباحت آن را اعلام كرده است، به دورند و هرگز دست و زبانشان را به رفتار و گفتار ناپسند كه آنهم از حد گذشته باشد، آلوده نخواهند كرد. اين به آن معنا نيست كه پرواپيشه، قبيح از حد ناگذشته را مرتكب مى شود زيرا كلمه ى بعيدا پيش از فحشه نشانگر اين است كه قبيح، چه فاحش و چه غير فاحش باشد از آنها سر نمى زند.

ابن ميثم گويد:
اراد: يبعد الفحش عنه، انه قل ما يخرج فى اقواله الى مالا ينبغى.: مراد از دورى فحش از او، اين است كه گفتار ناسزاوار به ندرت از او سر مى زند.

ابن ابى الحديد گويد: استعمال كلمه ى بعيد كنايه از اين است كه هيچگاه فحش چه در قول و چه در فعل از او صادر نمى گردد.

خوئى گويد: اگر مراد از فحش، معناى ظاهرى آن، يعنى بدزبانى و دشنام دادن باشد، بايد در لفظ بعيد تصرف نمود و آن را از دورى، به عدم تاويل كرد و اگر بعيد در معناى خود باقى بماند، بايد در واژه ى فحش، تصرف كرد و مراد از آن، زياده روى در سخن گفتن و يا گفتار قبيحى است كه به حد حرام نرسيده باشد، تا با ملكه ى عدالت و تقواى يك فرد پرواپيشه منافات نداشته باشد. قضاوت در اينجا با خوانندگان عزيز است تا كداميك از نظريه هاى شارحان را بپسندند.
به نظر مى رسد گفتار ابن ميثم و خوئى چندان وجهى ندارد، زيرا روى سخن با معيار و نشانه هاى تقوا و نزاهت پرواپيشگان رذيله و تحلى آنها به صفات حميده است كه با كمترين سخن و كوچكترين عمل نالايق، نمى سازد و مخصوصا با توجه به قبل و بعد اين سخن كه حكايت از صفاى باطن و تجلى صفات حق، در آيينه ى وجودشان دارد، گفتار ابن ابى الحديد كه بعيد را كنايه از عدم فحش دانسته است تناسب بيشترى دارد. شخصيت الفت پرور پرواپيشگان به گونه اى است كه با دشنام، ناسزا و بدرفتارى "كه موجب تنفر اجتماع است" منافات دارد زيرا روحيه ى پر از صفا و ايمان آنان هميشه حافظ مقام خود و اجتماع است و مردم را به سير الى الله دعوت مى كند و اين معنا، با دشنام و ناسزا و رفتار بد كه تفرقه انگيز است، تفاوت و مباينت دارد. در نكوهش اين صفت رذيله، همين بس كه پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان من شر عبادالله من تكره مجالسته لفحشه.:

بى گمان، از بدترين بندگان خدا، آن كسى است كه به خاطر بدزبانى و بدرفتارى او، مجالست و همنشينى او نفرت آور و معاشرت با او كراهت انگيز باشد. بدزبانى، علاوه بر قباحت شرعى و عقلى، موجب انتقام و كينه توزى طرف مقابل و احيانا به نابودى او منجر مى شود

صبور
2013_07_30, 10:52 AM
نرمى گفتار پرواپيشه


لينا قوله

پرواپيشه، گفته هايش نرم "و از خشونت و تندى در گفتار پرهيز مى كند".


شرح:


به اين معنا كه پرواپيشه، در وقت سخن گفتن، با طرف مقابل، آنچنان آرام است كه گويا خصومتى وجود نداشته و رنجشى در بين نيست، اين نرمش در گفتار، در اولين گام از وقار و شخصيت او حكايت مى كند و قبل از هر چيز، محبت گوينده را در قلب شنونده، جاى مى دهد از آن پس، زمينه را براى ارشاد و راهنمايى مهيا مى سازد، بديهى است اخلاق سخن گو و طرز رفتار او، در جلب و طرد دلهاى تاثير شايانى دارد. اگر گوينده انسانى مودب و باوقار و آرام باشد، قلب شنونده را تحت تاثير قرار داده و قوه ى شنوايى او را در اختيار مى گيرد و بر عكس، اگر گوينده، انسانى خشن و تندخو كه گفتار او فاقد جذب دلهاست و هيچگونه تاثيرى در مستمع نداشته، سخنان وى هر قدر مفيد و سودمند باشد، در دل راه نيافته، قابليت پذيرش نخواهد داشت و اساسا علت مطلب اين است كه اگر شنونده، مقام و شخصيت خودش را نزد گوينده محترم ديد، متقابلا او نيز به شخصيت گوينده احترام مى گذارد و سخن او را مى پذيرد، چون كه گفتار يك انسان قابل احترام را پذيرفته است و اگر احساس كند كه گوينده، فردى نالايق است كه به شخصيت ديگران احترام نمى گذارد، شنونده نيز، در مقابل اين ناانسانى واكنش نشان داده و از آن پس نه او و نه سخنش را مورد احترام قرار نخواهد داد.

صبور
2013_07_30, 10:54 AM
شيوه برخورد پيامبران



پيامبران كه مشعلداران هدايت و حاملان پيام الهى به انسانها بودند، نخست شخصيت شنونده را لحاظ نموده، آرام آرام با او سخن مى گفتند و از اين راه حكمت و موعظه را بر دلها مى باريدند، آنگه برنامه ى ارشاد و تبليغ را با آرامى آغاز مى كردند.

زمانى كه موسى و هارون، براى ابلاغ رسالت الهى، به سوى فرعون روانه شدند، براى نخستين بار آنها را نپذيرفت، تا پس از چند نوبت رفت و آمد، به آنها وعده ى ملاقات داد "تا به اصطلاح براى تفاهم بر سر ميز مذاكره و گفتگو بنشيند" خداوند، خوش برخوردى و مهربانى با فرعون را به آنها سفارش نمود و تاكيد كرد كه مبادا از عمل او انتقاد كنيد و يا با او پرخاش نماييد: فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى. با او آرام آرام سخن بگوييد، تا به نعمتهاى خدا متذكر شود و خشيت خوف الهى، در دل او راه يابد.



اميرالمومنين عليه السلام در برخورد با آحاد اجتماع، توصيه نموده و مى فرمايد:

ليجتمع فى قلبك الافتقار الى الناس و الاستغناء عنهم، فيكون افتقارك اليهم فى لين كلامك و حسن بشرك و يكون استغنائك فى نزاهه عرضك و بقاء عزك. در قلب خود، نياز و بى نيازى با مردم را جمع كن و چنان با مردم در سخن گفتن رام و مطيع و در برخورد، خوشرو باش كه گويا به آنها نياز دارى، زيرا تو يكى از آحاد اجتماع هستى و اجتماع به الفت و مهربانى و خوش رويى نياز دارد. از آنجا كه علت رشد يك جامعه، در گام اول، تحكيم روابط بين آحاد جامعه است و پس از آن تعاون و همكارى است، پس اين نياز را نبايد فراموش كرد. و چنان به عزت و نزاهت آبرو و شخصيت خود، پاى بند باش كه گويا به هيچ كس نياز ندارى.

بنابراين تحكيم از يك سو و حفظ عزت و شرافت، از سويى ديگر، در گرو نياز و بى نيازى است كه بايد، با جديت هر چه بيشتر، در حفظ و نگهدارى آن كوشيد.

صبور
2013_07_30, 10:58 AM
پرواپيشه و منكرات


غائبا منكره

پرواپيشه بديهايش پنهان است.

شرح:


انسان پرواپيشه به اين علت از منكرات و قبايح، به دور است كه حدود و مقررات شرع را مى داند و رعايت مى نمايد، زيرا او داراى ملكه ى عدالت است و از اينرو بديها و زشتيها از محور دائره ى وجود او پنهان است و اين كلمه، كنايه از آن است كه او، هرگز مرتكب كار ناپسند "چه عقلا و چه شرعا" نخواهد شد، زيرا ارتكاب كارهاى ناپسند از كسى كه وجودش به صفات نيكو، عجين شده جهان بينى را از مكتب پيامبران آموخته است، چنان دور است كه نمى توان آن را تصور نمود، تا چه رسد به تصديق. گرايش به منكرات و انتخاب منكر به جاى معروف يا از جهل و نادانى نشات مى گيرد و يا از هواى نفسانى است اين دو صفت در شان انسانى كه درس جهان بينى را از كتاب تشريع آموخته و عالم خلقت را تجلى فيض الهى "كه جز نيكويى چيزى در آن وجود ندارد" مى داند، به دور خواهد بود.

به عبارت ديگر، آدمى در برابر افعال و رفتار، حالت ترديد و بى تفاوتى نخواهد داشت، زيرا با آن ديدى كه به خيرات عالم مى نگرد و حسن آنها را تصديق مى كند، منكرات و صفات ناپسند را نخواهد ديد و آن را در كانون هستى خود راه نخواهد داد.

صبور
2013_07_30, 11:01 AM
پرواپيشه و نيكيها


حاضرا معروفه


پرواپيشه، نيكيهايش آشكار است.


شرح:



انسان پرواپيشه، كار نيكوى او آماده و مهياست، زيرا وجود او مظهر و منشاء خيرات است و مظهر هر شى ء از آن شى ء جدا نيست. پس اگر معروف در قصد و نيت باشد: نيه المومن، گوياى آن است و اگر در سخن باشد: منطقهم الصواب است و اگر در عمل باشد، هميشه در كنار آن ديده مى شود. اگر اينها منكر نباشد "كه در مومن نيستند" حتما معروفند و حضور فعال دارند و اين جمله در مقابل: غائبا منكره به اين معناست كه آنجا در غياب و اينجا در حضور، آنجا منكر و اينجا معروف وجود دارد.

صبور
2013_07_30, 11:10 AM
پرواپيشه و نيكوكارى و دورى از شر


مقبلا خيره، مدبرا شره


واژه ها


اقبال: روى آوردن، روى كردن، پيش آمدن شب، طالع، بخت و در مقابل ادبار است.

ادبار: پشت كردن، پس رفتن، پشت دادن، سيه روزى، بدبختى و مقابل اقبال.


ترجمه:


پرواپيشه، نيكيهايش روى نموده و شرش رخ برتافته است.




شرح:



از خيرات و شرور به عناوين مختلف در گذشته، تحت عنوان، و شرورهم مامونه و الخير منه مامول و الشر منه مامون بحث شد. يعنى يك انسان مومن با شناختى كه از خير و شر دارد، شر را به جاى خير نمى گذارد. از بدى و بدانديشى دور و، به نيكى و نيك گويى نزديك است، بنابراين ذكر اين عبارت براى چه و مقصود از آن چيست؟ بحرانى گويد:

احتمال دارد كه مراد از اقبال خير، اين باشد كه او در ازدياد طاعات، همت نموده و تمام توجه را به اين امر مبذول مى دارد و اين اهتمام، موجب تباعد او از شر خواهد بود، زيرا سعى و كوشش در هر امر، دورى از ضد آن را در پى خواهد داشت.

شارحان ديگر نيز، قريب به همين مضمون گفته اند كه به علت اختصار و عدم تطويل كلام، از بيان آن خوددارى مى شود. احتمال ديگرى، اين است كه مراد از الخير منه مامول و الشر منه مامون، شناخت جميع جوانب خير و شر و فهم حسن خيرات و قبح شرور است، پس خير از او مامول است، زيرا به حسن آن اعتقاد دارد و شرور از او مامون است زيرا به قبح آن پى برده است و مراد از اين عبارت، اين است كه پس از شناخت خير و شر عملا به خيرات روى مى آورد و از شرور روگردان و به آن پشت مى نمايد و ادبار را وظيفه خود مى داند. آن جمله ناظر به جنبه علمى و نظرى و اين عبارت به جنبه ى عملى توجه دارد.

سعدى نقش عملكرد نيكوكارى، در برابر بدرفتارى را در اين قطعه شعر مشخص نموده، مى گويد:



سگى پاى صحرانشينى گزيد





به خشمى كه زهرش ز دندان چكيد








شب از درد، بيچاره خوابش نبرد












به خيل اندرش، دخترى بود خرد








پدر را جفا كرد و تندى نمود












كه آخر تو را نيز دندان نبود؟








پس از گريه مرد پراكنده روز












بخنديد كاى مامك دلفروز








مرا گرچه هم سلطنت بود و بيش












دريغ آمدم كام و دندان خويش








محالست اگر تيغ بر سر خورم












كه دندان به پاى سگ اندر برم








توان كرد با ناكسان بد رگى












وليكن ز مردم نيايد سگى

















به هر حال درندگى، خوى و طبيعت سگان است و بر آن اساس عمل مى كنند، اما از انسانى كه از خوى درندگى دور است، هرگز درندگى از او سر نمى زند و درنده نخواهد شد.

صبور
2013_07_30, 11:11 AM
پرواپيشه، در برخورد با مشكلات


فى الزلازل وقور

پرواپيشه، در شدائد و مشكلات، خونسرد و آرام است.


شرح:



بحرانى گويد: وكنى بها عن الامور الالعظام و الفتن الكبار المستلزم لاضطراب الالقلوب.

اين عبارت، كنايه از حوادث بزرگ و فتنه هايى است كه دلها را به اضطراب مى كشد و آدميان در مقابل اين امور هولناك و وحشت آور، خود را گم مى كنند و به هراس مى افتند، اما پرواپيشه با الهام از ملكه ى شجاعت و پردلى، هرگز هراس به خود راه نداده و در آن تيره راهى، راه خود را شناخته و با آهستگى و آرامى به مقصد نزديك مى شوند.
در حوادث هولناك و فتنه هاى پراضطراب، ايمان را از گزند حوادث حفظ نمودن، خاص اهل تقوا و فضيلت است كه با اتكاى به ذكر خدا: الا بذكرالله تطمئن القلوب ذكر خدا آرامش بخش دلهاست و كشتى ايمان را، به ساحل نجات رهبرى مى كند.
در مقابل، افراد فاقد ايمان و عقيده ى استوار، در برابر سيل حوادث، آرامش خود را از دست داده و مانند كشتى طوفان زده، در درياى دنيا، خود تسليم امواج طوفنده نموده و هر لحظه، به رنگى و هر روز نمايشى تازه آغاز مى كنند، به اين دليل كه آرامش و ثباتى در آنها وجود ندارد.

صبور
2013_07_30, 11:11 AM
سخن حجاج با عبدالله بن عمر

محقق كاشانى، در كتاب گلزار قدس گويد: در آشوب حجاج، عليه عبدالله بن زبير و به دار كشيدن او، روز بعد، عبدالله بن عمر با سرعت نزد حجاج آمد و گفت: آمده ام تا براى عبدالملك خليفه وقت، با تو بيعت كنم چون كه از پيامبر شنيدم، كه فرمود:

من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه.: هر كس امام زمان و رهبر خود را نشناسد و با آن حال بميرد، به مردن عهد جاهليت مرده است.

اكنون دستت را بده تا بيعت كنم، زيرا مى ترسم مرگ به سراغم آيد و امام زمانم را نشناخته از دنيا بروم! حجاج گفت: اكنون دست من به كارى مشغول است اگر خواهى اين پاى من با آن بيعت كن، عبدالله گفت: مرا مسخره مى كنى، حجاج گفت: اى احمق بنى عدى "قبيله ى عمر" تو با على عليه السلام بيعت نكردى و امروز فرموده ى رسول خدا را دست آويز قرار داده اى، مگر على امام زمان تو نبود؟ به خدا قسم، به خاطر فرموده ى پيامبر، به اينجا نيامده اى، بلكه آن درختى كه ابن زبير را به آن دار زدم تو را به اينجا آورده است، با اين حال با پاى من بيعت كردن هم زياده از شان توست.

تاريخ درخشان صدر اسلام، نام افراد شجاع و بافضيلتى را در صفحات خود، درج نموده كه الگوى رهروان اين راهند، تا گوهر گرانقدر ايمان و عقيده را در اين راستا به دست آوردند.

علامه ى امينى رحمه الله عليه در كتاب نفيس خود، تحت عنوان اعلام الشهود، لاميرالمومنين عليه السلام نام تعدادى از اين گروه بافضيلت و ثابت قدم را برشمرده است كه به اين شرح است:

1. ابوالهيثم بن تيهان بدرى.

2. ابوالايوب خالد بن زيد انصارى.

3. حبيب بن بديل بن ورقاء شهيد صفين.

4. خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين بدرى، شهيد صفين.

5. عبدالله بن بديل بن ورقاء شهيد صفين.

6. عمار بن ياسر، قتيل الفئه الباغيه بدرى شهيد صفين.

7. قيس بن ثابت بن شماس انصارى.

8. قيس بن سعد بن عباده ى خزرجى.

9. هاشم مرقال و صاحب پرچم على، شهيد صفين و افراد ديگر.


اين گروه از رادمردان بزرگ بودند كه در آن جو پروحشت و هراس انگيز، خود را نباخته با وقار خاص و شهامت بى نظير، تا بذل جان در راه خدا پيش رفتند و مسئوليت بزرگى را كه بر عهده داشتند، ادا نمودند و به حق مصداق عند تقلب الاحوال، عرف جواهر الرجال "به هنگام زير و رو شدن احوال حاكم بر جامعه، گوهر گرانقدر مردانگى مردان شناخته مى شود" بودند. اين حق گويان شجاع بودند كه بى واهمه حقايق پنهان شده را بازگو كردند و هيچ هراسى به خود راه ندادند و به آواز بلند گفتند: على جانشين و خليفه ى بلافصل پيامبر است و در اين راه. حتى از بذل جان هم دريغ نكردند، اينجاست كه شخصيت والاى آنها، بر همگان مكشوف و روح ايمان آنان، در جمع حق ناشناسان مانند آفتاب در آسمان حقيقت مى درخشد.

صبور
2013_08_06, 12:38 AM
شكيبايى پرواپيشه


و فى المكاره صبور


واژه ها


قيل الكره و الكره واحد، نحو: الضعف و الضعف و قيل: الكره المشقه التى تنال الانسان من خارج فيما يحمل عليه باكراه و الكره مامن يناله من ذاته و المكاره جمع مكره او مكروه.: فرق بين كره با فتح و كره با ضمه، اين است كه كره سختى و مشقتى است كه از خارج به انسان تحميل مى شود و كره با ضمه، آن چيزى است كه از ذات خودشان نشات گرفته است.

مكاره: جمع كره و مكرهه، ناپسندها، مكروهات، رنجها و سختيها.


ترجمه:


پرواپيشه در برابر ناگواريها، شكيبا و بردبار است.

شرح:


يعنى پرواپيشه در برابر ناگوارى، سختيها و رنجها بردبار است، چه سختى كه از خارج به او تحميل شود و يا عملى كه ذاتا مورد كراهت اوست به اين معنا كه روح نيرومند و پرتوان او، بر شدايد و سختيها، هر چند كه توان فرسا باشد، غالب شده و وعده ى الهى در برابر شكيبان و صابران، در حق خود تحقق مى دهد و يا آنكه در برابر ناپسنديها و مكروهات استقامت نموده و رفتارى ناپسند، از او سر نمى زند.
بحرانى گويد: اين صبر و شكيبايى او در برابر مكاره، دليل بر همت والاى او از حالات و تعلقات دنيا و امور دنيوى است.
پيش از اين شكيبايى پرواپيشگان در مجموعه ى عمر، به تفصيل بحث شد كه با اينجا در ارتباط اجمال و تفصيل است، با اين تفاوت كه در آنجا سخن از شكيبايى آنها برابر ناملايمات روزگار و زمان بود و در اينجا بحث از سختيهاى تحميلى است كه علاوه بر سختيهاى زمانه به آنها مى رسد. در اينجا با اختيار به استقبال سختيها مى رفتند و در آنجا اگر سختى و يا مكروهى به آنها برسد، صابر و شكيبايند. در آنجا زحمت از خود برخاسته را تحمل مى كنند و در اينجا زحمت از غير رسيده را تحمل مى نمايند و درس بزرگوارى و علو همت را به ديگران مى آموزد، تا داوران حقيقت جو، شخصيت مردان الهى را از قدرتمندان پوشالى، جدا ساخته و درباره ى هر يك از آنها به حق داورى نمايند.

صبور
2013_08_06, 12:42 AM
موسى بن جعفر در زندان

در دوران اختناق و پرمشقتى كه موسى بن جعفر عليهماالسلام در زندانهاى هارون گذراند، شاهد بسى بزرگوارى و مجد و عظمت بود، زيرا در تمام اين مدت طولانى، براى يك لحظه هم در برابر طاغوت زمان، سر تسليم فرود نياورد. هارون در مجموع اين مدت، جز شكست در برابر مقاومت آن جناب، چيزى را نديد و براى جبران شكست روحى خود، نقشه ها مى كشيد و طرحها مى ريخت، اما همه ى آنها بى فايده و بى نتيجه بود. آخرين طرحى كه به اجرا گذارد، اين بود كه به يحيى برمكى، يا فضل بن ربيع، فرمان داد، تا به زندان رفته و از جانب وى از آن جناب عذرخواهى كند و ضمنا به مامور گفت: سلام مرا به پسر عمويم برسان و بگو: پسرعمويت مى گويد: هر حاجتى داريد انجام خواهم داد، اگر به مال نياز باشد، دستور مى دهم، تا تقديم شود و اگر به بازگشت مدينه، مايل باشيد، وسايل سفر را آماده و غلامان مهياى خدمتگزاريند، سپس گفت: اگر او از ما حاجتى تقاضا كند، علاوه بر انجام حاجت تو را نيز، انعام خواهيم نمود. حامل پيام به زندان آمد، در حالى امام را ديدار نمود كه آن حضرت به نماز اشتغال داشت. وى در كنار سجاده ى آن جناب نشست و منتظر بود كه نمازش را سلام دهد و از ورود او به زندان پرسش نمايد و پيام را تسليم نمايد، اما امام بدون توجه به او، به عبادت مشغول بود، مامور از طول زمان عبادت و نماز آن حضرت سخت هراسان شد كه مبادا هارون، او را مورد بازخواست قرار دهد و قبل از سلام نماز، با عجله لب به سخن گشود و پيام هارون را ابلاغ نمود، آن جناب در حالى كه به سجده گاه چشم دوخته بود، سخنان او را گوش كرد، سپس با نگاهى پرنهيب به صورت وى كه او را سخت لرزاند، گفتار او را درهم شكسته فرمود:

ليس لى مال فينفعنى و ما خلقت سئولا، الله اكبر. در اينجا مالى ندارم كه مرا نفع دهد و هرگز از كسى، حاجت نخواسته و نيازى ندارم.
سپس به نماز مشغول شد، مامور شكست خورده، از زندان بيرون رفت و جريان را به هارون گفت و هارون، دستور قتل آن جناب را صادر نمود.

صبور
2013_08_06, 12:45 AM
شكرگزارى پرواپيشه

و فى الرخاء شكور


واژه ها

رخاء: فراوانى روزى، فراوانى نعمت، آسانى زندگانى.
شكور: بسيار شكركننده، بسيار سپاسگزار، نامى از نامهاى خدا به معناى پاداش دهنده ى بندگان بر اعمال ايشان يا بر عمل قليل جزايى جزيل دهنده.
الرخاء: رخاء العيش سعته، رخ العجين كثر مائه. الشكر: تصور النعمه و اظهارها، قيل: و هو مقلوب عن الكشر، اى الكشف و يضاده الكفر.
رخاء زندگى، وسعت آن است، زيادى آب خمير. شكر تصور نعمت و اظهار نعمت و اظهار آن است و گفته شده شكر مقلوب از كشر و كشف است، يعنى كشف نعمت و ضد آن كفر است به معناى پوشيدن نعمت.

ترجمه:

او در فراوانى نعمت بسيار سپاسگزار است.

شرح:

ايمان كامل، به دو قسم است يك قسم آن صبر و شكيبايى در برابر سختيها و قسمت ديگر، شكر و سپاسگزارى در برابر نعمتهاست و چون مومن ايمانش كامل است، در سختيها صابر و بر نعمتها شاكر مى باشد. وى به تناسب هر نعمت، شكرى در نظر گرفته و به آن اقدام مى كند، به اين معنا كه نخست منعم حقيقى را شناخته، سپس واسطه هاى نعمتها را به خاطر مى سپارد، زيرا نعمتها در گام اول از منعم حقيقى "پروردگار" صادر مى شود و سپس به علل و اسباب ظاهرى ايجاد و پيوستگى دارد، از اينرو همه را در گسترده ى شكرگزارده و قدردانى به عمل مى آورد. خدا را منعم حقيقى و علل و اسباب را وسائط فيض مى داند و به ترتيب و تناسب نعمتها، منعم را شكرگزار مى باشد كه اين خود موجب فزونى نعمتهاست.

عن ابى عبدالله عليه السلام قال: ما انعم الله على عبد من نعمه فعرفها بقلبه و حمدالله ظاهرا بلسانه فتم كلامه، حتى يومر له بالمزيد.
امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند چنانچه بنده اى را انعام نمايد و او آن نعمتها را به دل بشناسد و با زبان سپاسگزار باشد، هنوز سخن را به پايان نرسانده كه پروردگار فراوانى مى دهد را براى او فرمان و گشايش مى بخشد.
امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با نعمتى مواجه مى شد در برابر آن نعمت دعا مى كرد و مى فرمود: الحمد لله على هذه النعمه.: خداى را بر اين نعمت سپاسگزارم و اگر با حادثه ى ناگوارى روبرو مى شد مى فرمود: الحمدلله على كل حال، خدا را در هر حال سپاسگزارم.

صبور
2013_08_06, 12:46 AM
در مورد سپاسگزارى نعمتها، نكته اى وجود دارد كه شايان توجه است و آن توفيق به شكرگزارى است. شناخت منعم و توجه به نعمت، پيمودن طريق عبوديت و اخلاص در عمل، جمعا علل و اسباب توفيق سپاسگزارى است كه در دعاها و نيايش ها به وضوح از آن پرده برداشته شده و گفته اند:
لا تحمد يا سيدى الا بتوفيق منك يقتضى حمدا و لا تشكر على اصغر منه الا استوجب بها شكرا فمتى تحصى نعمائك يا الهى و تجازى آلائك يا مولاى و تكافى ء صنايعك يا سيدى و من نعمك يحمد الحامدون و من شكرك يشكر الشاكرون.: پروردگارا: ستايش نمى شوى، مگر به توفيقى كه از تو بر بنده ات داده مى شود، اين توفيق نيز خود اقتضاى حمدى دارد. بنده اى تو را در برابر كوچكترين احسان سپاسگزارى نمى كند، مگر آنكه اين شكرگزارى، موجب شكر ديگرى است كه بايد به آن قيام كند، پس اى خداى من، كرا قدرت كه نعمتهاى بى پايان تو را احصا نمايد، تا آنها را شكرگزار باشد و پاداش انعام شما را با ستايش برابر نمايد و صنايع تو را تلافى نمايد، با اينكه يكى از نعمتهاى تو، نعمت بر ستايشگرى است كه حامدان بدين وسيله تو را ستايش مى كنند و يكى از احسان و انعام تو بر بندگان اين است كه شكرگزار تو باشند.
به هر حال وظيفه ى بنده، قيام به اين واجب است، نه به اين جهت كه او مى تواند از عهده ى شكرگزارى خداوند برآيد، بلكه انعام منعم، موجب سپاسگزارى، در حد توان است و به عبارت ديگر، انجام واجب، چيزى است و از عهده ى شكر برآمدن چيز ديگر.

صبور
2013_08_06, 12:49 AM
پرواپيشه و دورى از گناه و ستم

لا يحيف على من يبغض و لا ياثم فيمن يحب



پرواپيشه، با كسى كه دشمن است ستم نمى كند "و در داورى از دشمن او جانب دارى نمى كند" و با آن كس كه دوستى و محبت دارد به خاطر او خود را به گناه آلوده نمى سازد.


شرح

بحرانى مى گويد:

كونه لا يحيف على من يبغض و هو سلب الحيف و الظلم مع قيام الداعى اليهما و هو النفس لمن تمكن من حيفه و ظلمه. مفاد اين سخن آن است كه يك انسان پرواپيشه به خاطر دشمنى و بغضى كه نسبت به كسى دارد، با اينكه در توان او ستم نمودن است، هرگز به او ظلم نمى كند و همچنين به خاطر دوستى با اينكه داعى بر گناه كردن يعنى وجود محبت، در بين هست، گناه نمى كند.

به اين علت كه اهل تقوا واجد ملكه ى عدالتند و اقدام ظالمانه، حتى درباره ى دشمن، ارتكاب گناه درباره ى اوست و هرگز با ملكه ى عدالت قابل اجتماع نيست و به عبارت ديگر، اسلام تعادل و ميانه روى را در همه ى امور رعايت نموده و براى هر چيز دستورى مقرر كرده است و در مورد حب و بغض نيز، دستور داده كه از حد لازم نبايد تجاوز نمود، ستم نمودن به دشمن به خاطر دشمنى و ارتكاب گناه، براى دوستى تجاوز از حد است كه با فرمان الهى، مباينت دارد و بالاخره اگر دوستى و دشمنى براى خداست با جور و ستم، حتى بر دشمن و ارتكاب گناه، درباره ى دوست سازش ندارد، زيرا تمرد از فرمان الهى، در هر دو جانب خلاف دوستى است و دشمنى براى جلب رضاى حق خواهد بود و اگر حب و بغض به خاطر امور مادى و دنياخواهى است كه امكان تجاوز از حد در آن وجود دارد باشد، اين حب و بغض، از شان يك فرد باتقوا دور است، بنابراين حب فى الله و بغض فى الله با تمرد از فرمان حق قابل اجتماع نيست، زيرا خداوند ظلم را حتى در حق دشمن روا نمى دارد، ظلم، ظلم است درباره ى هر كس كه باشد و اگر دوست داشتن كسى به خاطر شايستگى او از ديدگاه دين تحقق يافته باشد، اين دوستى ايمانى و دينى، با اقدام به گناه به خاطر دوستى از ديدگاه دين جرم محسوب است كه نبايد به چنين گناهى اقدام نمود.

صبور
2013_08_06, 12:50 AM
در اين بين اقدام عادلانه، چه در دوستى چه در دشمنى، ويژه ى صاحبان ملكه ى تقوا و عدالت است. على عليه السلام در مسئله ى حكميت، ضمن سخنرانى در رفع ابهام، شبهه اى كه دامنگير خوارج شده بود، به نكته ى عميقى در اين باره اشاره نموده و آن اينكه حب و بغض را بايد با حق سنجيد اگر حق مى گويد. با كسى دوست باش، به خاطر حق بايد با او دوست شد و اگر مى گويد، دشمن باشد باز هم به خاطر حق راه دشمنى را بايد انتخاب كرد.

سيهلك فى صنفان محب مفرط يذهب به الحب الى غير الحق و مبغض مفرط يذهب به البغض الى غير الحق و خير الناس فى حالا النمط الاوسط. در آينده ى نه چندان دور، دو گروه افراطى درباره ى من، به هلاكت خواهند رسيد، 1. افراط گرايانى كه در محبت و دوستى من، از حق تجاوز نموده به باطل رفته اند و گروه ديگر، دشمنان افراطى هستند كه دشمنى در حق من، آنها را به گمراهى كشانده و از حق تجاوز كرده اند بنابراين بهترين مردم درباره ى من كسانى هستند كه محبت من آنها را به غير از حق نكشاند.
على عليه السلام تصور كسانى كه محبت آن، بزرگوار را در هر جا و در هر حد باعث نجات دانسته و تنها دشمنى با آن جناب را خطرناك مى پنداشتند، مردود شناخته و فرمود: دوستى افراطى مانند دشمنى افراطى خطرناك است، پس بايد در دوستى آن جناب نيز راه تعادل را در پيش گرفته، تا از خطر محفوظ بماند، به هر حال تولى و تبرى، يعنى قبول ولايت اولياء الله و تبرى از دشمنان آنها ركن و پايه و اساس ديانت است كه اعمال را بايد، با آن مقايسه كرد و اين دو داراى حدود معينى هستند كه نبايد از آن حدود تجاوز نمود.

صبور
2013_08_06, 12:51 AM
دوستى و دشمنى براى خدا




عن ابى جعفر الباقر عليه السلام: لو ان رجلا احب رجلا فى الله لاثابه الله على حبه اياه و ان كان المحبوب فى علم الله من اهل النار و لو ان رجلا ابغض رجلا لله لاثابه الله على بغضه اياه و ان كان المبغض فى علم الله من اهل الجنه.: امام باقر عليه السلام فرمود: اگر مردى، را به خاطر خدا دوست داشته باشد، خداوند متعال به سبب اين محبت او را پاداش مى دهد، گرچه محبوب در علم خدا از اهل دوزخ باشد و اگر مردى كسى را براى خدا دشمن بدارد، ثواب اين دشمنى براى او محفوظ است، اگر چه آن كس فى علم الله اهل بهشت باشد.

توضيح مطلب اين است كه فرد محبوب، ممكن است منافقانه خود را از اهل ايمان جا زده باشد و در ديد مردم، گناهى مرتكب نشود و مانند ديگر مردم نيكوكار، به اعمال صالحه اقدام نمايد و در اين راستا جلب محبت كند، اين محبت داراى اجر و پاداش است، با اينكه او در واقع اهل ايمان نيست و برعكس اگر فردى به جهت تقيه، يا جهات ديگر، در ظاهر از راه و رسم ديانت، خوددارى كند، گرچه در واقع اهل ايمان است، اگر كسى او را دشمن بدارد، اين دشمنى چون براى خداست، داراى ثواب است، گرچه مبغوض از اهل بهشت و واقعا مومن باشد. كوتاه سخن آنكه در دوستى نبايد، از حدود دين تجاوز نمود، گناهكار شد و در دشمنى نيز، نبايد از حد ديانت گامى فراتر گذارد و از فرمان الهى تمرد نمايد.
جوانى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب و عرض كرد، يا رسول الله انى احبك، تو را دوست دارم، پيامبر فرمود: مانند ديده ات؟ عرض كرد بيشتر مانند پدرت؟ بيشتر مثل محبت به مادرت؟ عرض كرد: افزونتر مانند محبت به خودت؟ بيشتر و افزونتر، فرمود: مانند محبت به خدايت؟ گفت: نه يا رسول الله، الله، الله هرگز كسى را مانند خدايم، حتى شخص شما را نيز دوست ندارم و اگر شما را دوست دارم به خاطر خداست، زيرا دوستى شما را به من امر نموده است.
پيامبر رو به جمع حاضر نموده و فرمود:
هكذا كونوا، احبوا الله لاحسانه اليكم و انعامه عليكم و احبونى لحب الله.
اين چنين باشيد كه اين جوان گوياى آن است، خدا را دوست بداريد، چون كه او محسن و منعم شماست و به خاطر دوستى خدا مرا نيز دوست داشته باشيد.

صبور
2013_08_06, 12:54 AM
پرواپيشه و اعتراف به حق

يعترف بالحق قبل ان يشهد عليه


پيش از آنكه شاهد گواهى بر ضدش اقامه شود خود به حق اعتراف مى كند.


شرح:

او به حق اعتراف و اقرار مى كند، پيش از آنكه عليه او گواه آورده شود. يعنى اگر حق كسى بر عهده ى او باشد پيش از هر جدال و مخاصمه، به آن اقرار نموده و به ذيحق تسليم مى كند. او در هيچ دادگاهى حضور به هم نمى رساند، زيرا احضار به دادگاه و اقامه ى شهادت براى رفع مخاصمه است و او پيش از هر چيز به حق اعتراف مى كند.

بنابراين به حضور در محكمه و اقامه ى شهود عليه او نيازى نيست، به اين علت كه اگر ذيحق ديد طرف مقابل، حق او را انكار مى كند و حاضر به حساب نيست، شكايت را به محاكم قضايى برده و براى اثبات دعوايش، شاهد مى آورد، تا حقش را بستاند، اما اگر صاحب حق، با اعتراف مواجه شد و حقش به او رسيد، ديگر نيازى به اثبات دعوا ندارد. و علت عدم انكار پرواپيشگان است كه انكار حق نمودن، دروغ گفتن است و اين مطلب، با تقوا سازگار نيست.
ابن ابى الحديد گويد:
ان انكر ثم شهد عليه فقد ثبت كذبه و ان سكت ثم شهد عليه فقد اقام نفسه مقام الريبه.: اگر حق را انكار كند، سپس گواه بگويد: اين حق بر تو هست، دروغ او ثابت مى شود و اگر ساكت شود و بر عليه او شهادت برحق اقامه شود، خود را در مقام ريب و بدگمانى و ترديد مى گمارد زيرا اگر حق را انكار نكرده و اعتراف هم، نكرده است و ترديد در عدالت و تقواى مومن درست نيست.
بحرانى گويد: اعتراف او به حق به اين جهت است كه در دروغ گفتن احتراز دارد و نياز به اقامه ى شهادت در جايى است كه انكارى در بين باشد اين انكار دروغ است و هرگز يك انسان پرواپيشه دروغ نمى گويد.
يكى از مواهب الهى بر انسان، وجدان بيدار و آگاه اوست كه در سرشت و فطرت وى آميخته و با دستگاه خلقت ارتباط مستقيم دارد. يك انسان آگاه كه مى داند در كل عالم هستى، شعورى مرموز وجود دارد و از ارتباط معلول با علت و متاثر با موثر حكايت دارد. آيا ممكن است با اين اطلاع از پى گرد نيك و بد اعمال خود غافل باشد؟ و نداند كه اگر در دنيا جوابگوى نداى وجدان نشد، در دادگاه اين جهان و سپس در روز قيامت، به حساب كشيده مى شود، بنابراين پرواپيشگان كه از هدايت الهى، بهره ى كامل گرفته اند، تصور نمى رود كه از اين حقيقت روشن، ناآگاه باشند بنابراين هيچگاه وقفه اى در اعتراف به حق نخواهد داشت.

صبور
2013_08_10, 11:40 AM
پرواپيشه و اعتراف به حق
يعترف بالحق قبل ان يشهد عليه

پيش از آنكه شاهد گواهى بر ضدش اقامه شود خود به حق اعتراف مى كند.

شرح:

او به حق اعتراف و اقرار مى كند، پيش از آنكه عليه او گواه آورده شود. يعنى اگر حق كسى بر عهده ى او باشد پيش از هر جدال و مخاصمه، به آن اقرار نموده و به ذيحق تسليم مى كند. او در هيچ دادگاهى حضور به هم نمى رساند، زيرا احضار به دادگاه و اقامه ى شهادت براى رفع مخاصمه است و او پيش از هر چيز به حق اعتراف مى كند.

بنابراين به حضور در محكمه و اقامه ى شهود عليه او نيازى نيست، به اين علت كه اگر ذيحق ديد طرف مقابل، حق او را انكار مى كند و حاضر به حساب نيست، شكايت را به محاكم قضايى برده و براى اثبات دعوايش، شاهد مى آورد، تا حقش را بستاند، اما اگر صاحب حق، با اعتراف مواجه شد و حقش به او رسيد، ديگر نيازى به اثبات دعوا ندارد. و علت عدم انكار پرواپيشگان است كه انكار حق نمودن، دروغ گفتن است و اين مطلب، با تقوا سازگار نيست.
ابن ابى الحديد گويد:
ان انكر ثم شهد عليه فقد ثبت كذبه و ان سكت ثم شهد عليه فقد اقام نفسه مقام الريبه.: اگر حق را انكار كند، سپس گواه بگويد: اين حق بر تو هست، دروغ او ثابت مى شود و اگر ساكت شود و بر عليه او شهادت برحق اقامه شود، خود را در مقام ريب و بدگمانى و ترديد مى گمارد زيرا اگر حق را انكار نكرده و اعتراف هم، نكرده است و ترديد در عدالت و تقواى مومن درست نيست.
بحرانى گويد: اعتراف او به حق به اين جهت است كه در دروغ گفتن احتراز دارد و نياز به اقامه ى شهادت در جايى است كه انكارى در بين باشد اين انكار دروغ است و هرگز يك انسان پرواپيشه دروغ نمى گويد.
يكى از مواهب الهى بر انسان، وجدان بيدار و آگاه اوست كه در سرشت و فطرت وى آميخته و با دستگاه خلقت ارتباط مستقيم دارد. يك انسان آگاه كه مى داند در كل عالم هستى، شعورى مرموز وجود دارد و از ارتباط معلول با علت و متاثر با موثر حكايت دارد. آيا ممكن است با اين اطلاع از پى گرد نيك و بد اعمال خود غافل باشد؟ و نداند كه اگر در دنيا جوابگوى نداى وجدان نشد، در دادگاه اين جهان و سپس در روز قيامت، به حساب كشيده مى شود، بنابراين پرواپيشگان كه از هدايت الهى، بهره ى كامل گرفته اند، تصور نمى رود كه از اين حقيقت روشن، ناآگاه باشند بنابراين هيچگاه وقفه اى در اعتراف به حق نخواهد داشت.

صبور
2013_08_10, 11:43 AM
پرواپيشه و امانتدارى و هوشيارى
لا يضيع ما استحفظ و لا ينسى ما ذكر


واژه ها
ضايع: تباه، تلف، نابودى، بى ثمر، بى فايده.
استحفاظ: نگه داشتن، حفظ كردن، ياد گرفتن. نسيان. فراموشى كردن، فراموشى.
الحفظ يقال: تاره لهيئه النفس التى بها يثبت ما يودى الى الفهم و تاره لضبط فى النفس و يضاده النسيان و تاره لاستعمال تلك القوه فيقال حفظت كذا حفظا ثم يستعمل فى كل تفقد و تعهد و رعايه.: حفظ داراى چند معنا است 1. هبئت نفسانى كه سبب فهميدنى ها و شنيدنى ها را دانستن است، 2. نگهدارى در برابر نسيان و فراموشى است، 3. استعمال اين قوه در جهت نگهدارى تعهدات و امور لازم الرعايه است.
النسيان: ترك الانسان ضبط اما استودع اما لضعف قلبه و اما عن غفله و اما عن قصد حتى ينحذف عن القلب ذكره.: نسيان: اين است كه انسان هر چه را ضبط كرده رها كند و يا به علت كم استعدادى و يا غفلت و يا تعمد در رها نمودن است، يا از ياد ببرد.



ترجمه:
آنچه را به پرواپيشه سپرده اند، ضايع نمى كند و آنچه به او تذكر كرده اند، به فراموشى نمى سپارد.


شرح:

ارتباط انسان با عالم خارج، در ظاهر و شهود، به يكى از حواس سامعه، باصره، لامسه، شامه و ذائقه است و در باطن و غيب، به حس مشترك، خيال، واهمه، حافظه و متفكره مى باشد.

با قواى ظاهرى درك ماديات و با قواى باطنى، معنويات را كسب مى كند.
عملكرد قواى ظاهرى از اين قرار است، سامعه، براى درك مسموعات، باصره، جهت درك ديدنيها، لامسه، براى لمس كردنيها، شامه جهت درك بوييدنيها و ذائقه براى چشيدنيهاست.
و فعاليت قواى باطن به اين شرح است:
1. حس مشترك كه مخزن و انبار محصولات حواس ظاهر است، مثلا مى گويى غذاى ما چرب و گرم و تيره بود، رنگ از باصره، گرمى از لامسه و چربى از ذائقه اتخاذ شده است، اين قوه "حس مشترك" نگهبانى دارد كه آن را خيال متصل گويند.
2. واهمه كه مدرك جزئيات است، اما نه از راه حس، مانند دوستى، دشمنى و غيره.
3. حافظه است كه از مدركات واهمه نگهدارى نموده و نگهبان آن مى باشد.
4. متفكره، قوه اى است كه در جهت استقراء جزئيات براى رسيدن به يك امر كلى، كار مى كند.
5. متخيله، در جهت شناسايى يك امر جزيى با نيروى تخيل، فعاليت دارد.
با بيان اين مطلب روشن شد كه حافظه، نگهبان جزئيات است كه واهمه آنها را از غير راه حس، درك نموده است بنابراين، يك فرد پرواپيشه، مدركات كسب شده ى خود را به وسيله ى عمل، از نابودى حفظ نموده و آنها را از ياد نمى برد و در وقت لازم و مورد حاجت، از آن بهره مند مى گردد.
علت فراموشى و نسيان، يكى از چند چيز است كه درباره ى پرواپيشگان متصور نيست، زيرا اگر علت غفلت باشد، آنها غافل نبوده و اگر ضعف قلب و عدم استعداد باشد، آنها از همه هوشيارتر و با استعدادترند و اگر تعدى در فراموشى باشد، آنها تعمد ندارند، چرا كه تعمد در نسيان از شان والاى پرواپيشگان كه هميشه بيدار دل و در جستجوى حقيقت اند، بعيد است.

صبور
2013_08_10, 11:46 AM
استحفاظ چيست؟

خوئى مى گويد:

اى لايضيع ما امر الله بمحافظته من الصلوات الخمس و نحوها من الطاعات.: يعنى چيزهايى را كه خداوند به محافظت آنها امر نموده، نابود نمى كند و آنها نماز پنجگانه و ديگر طاعات است.
به اين دليل كه خداوند، در چند جاى قرآن كريم، به محافظت و نگهدارى آنها امر نموده است و مراد از حفاظت آنها، رعايت اوقات، حدود، آداب و شرايط آنهاست و ضد محافظت، تهاون و سهل انگارى است كه از جنود جهل و بى خردى است.
بحرانى گويد:
كونه لا يضيع اماناته و لا يفرط فيما استحفظه الله من دينه و كتابه و ذلك لورعه و لزوم حدود الله.: او امانات را در آنچه كه خداوند حفاظت و نگهدارى آن را به او سپرده است تباه نمى سازد و در امر ديانت و حفظ قرآن تفريط نمى كند، چونكه ورع، او را از تضييع امانت بازداشته و التزام به حدود الهى، وى را به حفظ دين و قرآن وادار مى نمايد. اطلاق كلمه ى ما استحفظ گفته ى بحرانى را تاييد مى نمايد و منحصر ساختن آن به نماز بلاوجه خواهد بود، كوتاه سخن آنكه مومن واقعى و با تقوا حدود و مقررات دين را كه خداوند، بر عهده ى او گذارده، محافظت مى نمايد. آيات الهى درسهاى عبرت انگيز را هرگز فراموش نمى كند، در اطاعت و فرمانبرى خدا و رسولش سخت مى كوشد.
حذيفه بن يمان، صحابى بزرگ و صاحب سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنكه پيامبر نام منافقان را به او تعليم كرده بود، روزى به قصد تشرف، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راهى مسجد شد، زمانى به مسجد رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به سخنرانى برخاسته و مردم را به آرامش و جلوس امر مى نمود، حذيفه با شنيدن كلمه ى اجلسوا از پيامبر، در جاى خود بيرون مسجد نشست، پس از پايان سخنان رسول خدا وارد مسجد شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حذيفه فرمود: شما را در جمع حاضر نديدم؟ عرض كرد يا رسول الله، در بيرون مسجد، سخنان شما را گوش مى كردم و علت حاضر در جمع نبودنم اين بود شنيدم شما مردم را به جلوس امر نموديد، اطاعت فرمان شما را به حكم قرآن: يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول. واجب دانسته و در جاى خود نشستم، پيامبر عمل او را ستوده و به وى آفرين گفت.
به مناسبت جمله ى و لا ينسى و ما ذكر نام دو تن از صحابه ى رسول خدا كه على عليه السلام آنها را به شهادت فراخواند، ضمن اعلام الشهود لاميرالمومنين عليه السلام به چشم مى خورد كه شايان توجه است، آن دو يكى انس بن مالك و ديگرى براء بن عازب است.

صبور
2013_08_10, 11:49 AM
پرواپيشه و دورى از لقبهاى زشت
و لا ينابز بالالقاب

او را غيبت كردن و نام بد بر مردم نهادن و كسى را به زشتى ياد نمودن، به دور است.


شرح:

چرا كه اين عمل اولا مورد نهى قرآن است: و لا تنابزوا بالالقاب: به يكديگر نام بد ننهيد و ثانيا موجب كينه توزى و دشمنى است كه تفرقه انگيز و بلاى خانمان سوز اجتماع خواهد بود، بنابراين قرآن كريم به شدت از آن نهى كرده است.

يكى از راههاى دشمنى به كار بردن حربه ى تبليغاتى است، تا شخصيت طرف مقابل را، به عوض شخص وى هدف گرفته، مكانت و موقعيت اجتماعى او را از بين ببرد، اين نوع عداوت كه شخصيت فرد را مى كشد. اساسا از افراد پست و فرومايه اى كه در صحنه ى اجتماع جايى ندارند، نشات مى گيرد، به اين علت كه از مقابله و رويارويى با دشمن ميدان مبارزه ناتوان مانده، تنها تشفى خاطر خود را به القاب سوء مى بيند، تا بدين وسيله، طرف مقابل را شكست دهد، غافل از اينكه اين نوع مخاصمه، جز ملوث نمودن محيط اجتماع و تفرقه اندازى محصول ديگرى ندارد.
از اينرو پرواپيشگان الفت پرور كه جز به خصال خير توجه ندارند، هرگز با عيب جويى و عيب گويى كه نمونه ى آن القاب سوء و زننده است، مردم را اذيت ننموده، روح صفا و الفت را از جامعه طرد نمى كنند، بلكه برعكس، با لحن احترام انگيزى كه حكايت از انسان دوستى آنها دارد، روابط اجتماعى را بيش از پيش، تقويت و تحكيم مى بخشد.
ابى جبير ضحاك گويد: اين آيه درباره ى مردم بنى سلمه نازل شد، علت شان نزول اين بود كه افراد اين قبيله، كمابيش با چند نام بد كه عموما آنها را زجر مى دادند مواجه بودند.
در آن زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه هجرت نمود، همچنان اين بدنامى و القاب بد، در بين مردم وجود داشت و پيامبر بدون اطلاع قبلى، از بدى اين القاب، افراد آن قبيله را خطاب مى كرد، خدمتش عرض شد، افراد اين قبيله از اين القاب ناراحتند، از آن به بعد، آنان را به اين نامها خطاب نمى كرد، سپس اين آيه نازل شد. بعد از نزول آيه هيچ كس فردى را با القاب بد ياد نمى كرد.
على بن ابراهيم، شان نزول اين آيه را درباره ى صفيه دختر حيى بن اخطب همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده و مى گويد: علت نزول آيه اين بود كه عايشه و حفصه او را اذيت مى كردند و وى را دختر يهودى مى گفتند، صفيه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آنها شكايت كرد، پيامبر فرمود چرا آنها را جواب نگفتى؟ عرض كرد چه بگويم؟ فرمود: اگر از اين به بعد گفتار خود را تكرار كردند، در جواب آنها بگو، پدرم هارون و عمويم موسى بن عمران و شوهرم محمد رسول الله است، آيا انتساب به اين بزرگواران براى من افتخار نيست؟! صفيه در نوبت بعد كه آن دو، گفتارشان را تكرار كردند، به فرموده ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنها را پاسخ گفت:
آن دو گفتند: اين جواب از تو نيست، حتما پيامبر به تو تعليم نموده است، سپس اين آيه نازل شد.
بيان شان نزول در مورد مردان و زنان به عموميت آيه نظر دارد، گرچه خطاب متوجه مردان است و مراد از القاب بد تنها لقب در برابر كنيه كه مصدر به اب و ام باشد، نيست، بلكه هر لفظى را كه از آن مذمت فهميده شود، در عموميت آيه، داخل است.

صبور
2013_08_10, 11:51 AM
پرهيز از همسايه آزارى
و لا يضار بالجار



واژه ها
ضرر: زيان وارد آوردن، گزند رساندن، زيان، خسارت، اضرار، اسراف كردن ولخرجى كردن.

الضرر: المضار و قد ضاررته... يجوزان يكون مسندا الى الفاعل كانه قال لا يضارر و ان يكون مفعولا اى يضارر.
ضرر زيان رساندن است ممكن است نعت فاعلى، يعنى ضرر نمى رساند و يا نعت مفعولى، يعنى ضرر نمى بيند، باشد. الجار: من يقرب مسكنه منك و هو من الاسماء المتضايفه فان الجار لا يكون جارا لغيره الا و ذلك الغير جار له كالاخ و الصديق.
جار، آنكه خانه اش نزديك و يا چسبيده به خانه ى شما باشد، همسايه و اين نام از اسماء متضايفه است، يعنى تقابل تضايف دارند، به اين معنا كه اگر كسى همسايه ى كسى باشد آن كس نيز همسايه ى اين كس مى باشد، مانند اخوت و صداقت كه طرفينى است.
معانى ديگر آن، پناه دهنده، يارى دهنده، همسوكننده و نگهبان است.


ترجمه:
او به همسايه زيان نمى رساند و يا از همسايه به جهت حسن خلق و رفتار پسنديده اش زيان نمى بيند



شرح:

رعايت حقوق همسايگان شرط همزيستى و تعاون اجتماعى است كه احترام به آن واجب و التزام به آن ضرورت حياتى دارد، چرا كه مراعات حق همسايگى، قبل از هر چيز، در تقويت بنيان اجتماعى، دخالت مستقيم دارد و موجب اتحاد و همبستگى افراد در جميع شئون زندگى است از اينرو آيين مقدس اسلام كه حامل پيام سعادت بشريت است، ضمن اقدام به بيان حقوق انسانى، به حق همسايگان تاكيد نموده و آن را محترم شمرده است، پيامبر فرمود: اوصانى ربى بالجار حتى ظننت انه يورثه.: خداوند آنچنان به من سفارش همسايه كرد كه گمان بردم او را ارث برقرار خواهد داد.

صبور
2013_08_10, 11:52 AM
حقوق همسايگان

در رساله ى حقوق امام زين العابدين عليه السلام درباره ى همسايه، چنين آمده است.

و اما حق الجار فحفظه غائبا و كرامته شاهدا و نصرته و معونته فى الحالين اذا كان مظلوما و لا تتبع له عوره و اذا علمت منه سوءا سترته عليه و ان علمت انه يقبل نصيحتك نصحته فيما بينك و بينه و لا تسلمه عند شديده و تقبل عثرته و تغفر ذنبه و تعاشره معاشره كريمه.: حق همسايه اين است كه در غيبت وى، حافظ منافع او بوده و در وقت حضور، او را اكرام و احترام نمايى و در يارى او بكوشى، از قبائح وى پرده برمدار و عيوب او را مستور كن، اگر بدانى نصيحتت را مى پذيرد، بين خود و او و دور از ديد هر كس، او را نصيحت نما، چرا كه نصيحت محرمانه و دور از انظار، علاوه بر تثبيت شخصيت، او را به عيب كارش واقف و در نتيجه موثر و سودمند خواهد بود. در شدايد و گرفتارى او را رها مكن و از لغزش و اشتباه او بگذر و عذر او را بپذير، بر او خرده مگير و گناه او را ببخش و علاوه بر گذشت با او خوشرفتار باش.
و اگر يضار به صيغه ى مجهول باشد، مفهوم سخن اين است كه پرواپيشگان حسن اخلاق و معاشرت كريمانه و رعايت حسن هم جوارى و دور از هر نوع بدرفتارى با همسايگان، متقابلا همسايگان نيز، با آنها خوشرفتار بوده، روند مناسبى با آنها خواهند داشت و در اين راستا گزندى به آنها نمى رسد و زيانى نخواهند ديد .

صبور
2013_08_10, 11:55 AM
پرهيز از شماتت مصيبت ديده

و لا يشمت بالمصائب


واژه ها

شماتت: شاد شدن به اندوه دشمن، سرزنش كردن، دشمن كامى، ملامت.

الشامه: الفرح ببليه من تعاديه و يعاديك: شماتت، شادمان بودن به گرفتارى آن كس كه تو با او دشمن و او با تو عداوت دارد، مى باشد.
مصائب جمع مصيبت، حادثه و سختى و بدبختى، محنت رنج، بليه و مكروهى كه به آدمى مى رسد.


ترجمه:
هيچگاه دشمن را در گرفتارى و سختى سرزنش نمى كند و در غم و اندوه او شادمان نخواهد بود.



شرح:

به اين دليل كه او مى داند، سختيها و دشواريها از قضاى الهى گذشته، با عللى كه مردم آنها را ايجاد مى كنند، به آنان مى رسد و در اين بين فرقى بين او و ديگران نيست و مى داند كه اگر امروز، دشمن را در مصيبت شماتت كند، روزى هم مى رسد كه دشمن او را در مصيبت شماتت و سرزنش نمايد بدين جهت پرواپيشگان انسان دوست، گذشته از سرزنش، مصيبت زدگان را، دلجويى مى كنند و شيوه ى بشر دوستى را عملا نشان مى دهند، گو اينكه اگر با كسى خصومت داشته باشند، اين خصومت، به خاطر ديانت و اسلام است و اسلام، هرگز روا نمى دارد كه مصيبت زده اى را كه دلى پر از اندوه و از بار مصيبت دارد، با سرزنش و شماتت، جريحه دارتر كنند.

آرى انسانهاى وامانده و عاجز كه در صحنه ى زندگى شكست خورده و با حريف توانمند، ياراى مقاومت ندارند. براى جبران فرومايگى، پيوسته مترصدند تا در پيش آمدهاى ناگوار، با حربه ى خوشحالى از طرف مقابل انتقام بگيرند. اين شيوه ى ناجوانمردانه، راه و رسم منافقان كوردل و بى ايمانى است كه عاجزانه مى كوشند. تا در وقت مصيبت، با نيش زدن و خوشحالى، قلب مصيبت زده را جريحه دار نمايند، اما پرواپيشگان بلند همت، نه تنها در اين وقت، در فكر انتقام نبوده، بلكه دشمنى را به زمان ديگر، موكول نموده و در اين زمان حساس اعلام همدردى مى كنند و با زبان دل مى گويند: اين زمان زمان دلجويى است و نه وقت انتقام.
امام صادق عليه السلام اين شيوه ى انسانيت را به پيروان خود تعليم نموده مى فرمايد:
لا تبدى الشماته لاخيك فيرحمه الله و يصيرها بك و قال: من شمت بمصيبه نزلت باخيه، لم يخرج من الدنيا حتى يفتنن.: در سختى و مصيبت برادرت شادمان مباش، زيرا خداوند او را مورد رحمت قرار مى دهد و آن را به تو سوق خواهد داد، سپس فرمود: هر كس در مصيبتى كه به برادرش رسيده، شادمان باشد، مادامى كه به آن مصيبت، مبتلا نگردد، از دنيا نخواهد رفت.

صبور
2013_08_10, 11:55 AM
حق گرايى و پرهيز از باطل

و لا يدخل فى الباطل و لا يخرج من الحق



واژه ها
حق: راست، درست، يقين، عدل، داد، انصاف، نصيب، بهره، ملك و مال.

باطل: بيهوده، بى كاره نادرست، دروغ، ناحق جمع: اباطيل.
اصل الحق: المطابقه و الموافقه. و الباطل نقيضه و هو: ما لا ثبات له عند الفحص عنه.: حق ثابت كه انكار آن روا نباشد، موجود ثابت.
در اصطلاح اهل معانى: حكم مطابق با واقع است و آن بر اقوال، عقايد، اديان و مذاهب اطلاق مى گردد و مقابل آن باطل قرار دارد، اما صدق فقط در اقوال و مقابل آن كذب است.
حق در اصطلاح اصولى: اصوليان حق را بر دو قسم تقسيم كرده اند، حق خدا و حق بنده. حق خدا آن است كه اگر بنده آن را ساقط كند ساقط نشود و از ميان نرود مانند نماز، روزه، حج، جهاد و غيره و اما حق بنده، با اسقاط او ساقط گردد، فاضل چلبى در حاشيه ى تلويح در باب محكوم به گويد: مراد از حق الله چيزى است كه در آن نفع عموم مراعات شده و به كسى اختصاص ندارد، مثل حرمت زنا و آن را براى اهميتى كه دارد، به خدا نسبت دهند و مراد از حق عبد، چيزى است كه مصلحت و نفع خصوصى در آن باشد، چون حرمت مال غير، در اينجا با اباحه ى مالك مباح مى شود و در اينجا با اباحه ى زوج زن مباح نمى گردد.
حق در اصطلاح فقها: حق نوعى است، از سلطنت بر چيزى، متعلق به عين، چون حق التحجير، حق الرهانه و حق غرماء بر تركه ى ميت، يا متعلق به غير عين، چون حق خيار متعلق به عقد، يا سلطنت متعلق به شخص، چون حق قصاص و حق حضانت، پس حق مرتبه ى ضعيفى از ملكيت است، بلكه نوعى ملكيت است و فرق بين حق و حكم در است كه حكم مجرد، جعل رخصت است، بر فعل چيزى يا ترك آن و حكم به ترتب اثر است بر فعل يا ترك.

صبور
2013_08_10, 11:56 AM
سخن قرآن در ثبات حق


در قرآن كريم سخنى از ثبات حق و عدم ثبات باطل، به طرز جالبى آمده است كه شايان توجه مى باشد.

انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال.:
همو كه از آسمان آبى فروفرستاد. پس رودخانه هايى به اندازه ى گنجايش خودشان روان شدند و سيل، كفى بلندروى خود برداشت و از آنچه براى به دست آوردن زينتى يا كالايى، در آتش مى گدازند، هم نظير آن كفى برمى آيد. خداوند، حق و باطل را چنين مثل مى زند، اما كف، بيرون افتاده از ميان مى رود، ولى آنچه به مردم سود مى رساند در زمين "باقى" مى ماند. خداوند مثلها را چنين مى زند.

خداوند در اين آيه ى كريمه، حق را به آب باران كه در وقت باريدن، در وادى و صحراها جمع شده، تشبيه مى نمايد و باطل را به كف كه روى آب، در زمان خروش سيل جمع مى شود، مثال مى زند و مثال ديگر، فلزات ذوب شده است كه كفت برآورده و زمانى نه چندان طولانى كف آب از بين مى رود و همچنين كف فلزات كه از آنها جدا شده و نابود مى گردد. در فرق بين حق و باطل طرح نموده مى فرمايد، كفها چون باطل است، نابود مى شود و اما آنچه كه مردم از آن نفع مى برند، چون حق است باقى مى ماند.

گرچه آيه مثال حق و باطل را در امور خارجى پياده نموده، اما اين اصل كلى در امور معنوى و اعتقادات نيز جارى است، مثلا اعتقاد يك فرد مومن مانند آب صاف و زلال است كه از آسمان فيض الهى، بر قلب پر وسعت او باريده، دلهاى زنده را آگاه و پر از خير و بركت مى نمايد.
اما اعتقاد يك كافر، مانند آن كف است كه پس از زمانى كوتاه، از بين رفته جز گمراهى خود و اضلال ديگران چيزى در پى ندارد.

صبور
2013_08_10, 11:58 AM
نكته ى جالب توجه، در اينجا اين است كه هيچ حقى، با حق ديگر، به مقابله برنمى خيزد و معارضه نمى كند، بلكه براى تحصيل هدف يكديگر را كمك مى كنند، اما باطل چون در ذات خود ناقص است و هر ناقص، با كامل در حال معارضه است به جنگ حق مى رود و يا با باطل ديگر كه مانند خود ناقص است، مقابله مى كند.
در اين جا سوالى مطرح مى شود كه ما مى بينيم، گاهى حقى با حق ديگر تعارض دارد، مثلا آب و آتش كه هر دو حقند و در جهت منفعت مردم در حركتند. گاهى آب آتش را خاموش مى كند و گاهى آتش بر آب غلبه مى نمايد. مثال ديگر: از زمين گياه مى رويد، حيوان آن گياه را طعمه ى خود ساخته و نابودش مى كند و انسان حيوان را بنابراين معناى عدم تعارض حق با حق ديگر چيست؟
پاسخ اين است، كه چون دنيا، دار تنازع و تزاحم است و هر شى ء در جهت بقاى خود با ديگرى كه مانع بقاى آن است، تنازع دارد و شكى در آن نيست، اما با هم در امر واحدى، تعاون دارند و آن اين است كه همه، در تحصيل غرض الهى، در خلقت مى كوشند از اينرو بعضى از اين امور، سببيت براى مسببى دارد كه آن مسبب، در تحصيل غرض اقصاى الهى، مستقيما دخالت دارد از باب مثال تيشه و چوب، گرچه با هم تنازع دارند، ولى در غرض نجار تشريك مساعى مى كنند و يا دو كفه ى ميزان كه روياروى يكديگر ايستاده اند، اما در غرض وزن با هم مخالفت ندارند، ليكن تيشه اى كه برندگى ندارد، در تحصيل غرض ناقص است و هميشه با حق كه خواست نجار است مستقيما معارضه نموده و در تحصيل غرض ناتوان خواهد بود.
شارحان مصداق اين جمله را، هر يك طورى بيان نموده اند كه در جمع، به يك مطلب اشاره دارد و آن اينكه مومن، هرگز به باطلى كه دورى از خدا در پى دارد، وارد نمى شود و از حقى كه با قرب الهى و رضاى حق همراه است، جدا نبوده و فاصله نمى گيرد، هر جا حق است در كنار آن و هر جا باطل است از آن كناره مى گيرد.

صبور
2013_08_10, 11:59 AM
محمد بن ابى حذيفه و سخن حق

محمد بن ابى حذيفه، پسر دايى معاويه و با اينكه با هم قرابت نزديك دارند، اما از دوستان و فدائيان مخلص اميرالمومنين عليه السلام است زمانى كه محمد بن ابى بكر، شهيد شد وى در لشكر او با عمروعاص جنگيده، زخم برداشت، عمروعاص او را به اسارت گرفت و به شام نزد معاويه فرستاد و او وى را زندانى نمود، مدتى طولانى در زندان به سر برد، تا اينكه روزى معاويه به حاضران خطاب نمود و گفت: خوب است اين مرد نادان "محمد بن ابى حذيفه" را به مجلس احضار كنم، تا پس از بازجويى و اعتراف به تقصير و ناسزا گفتن به على، از زندان آزادش كنم.

حضار پيشنهاد معاويه را پذيرفتند، معاويه دستور داد او را از زندان به مجلسى آورند، پس از حضور در مجلس گفت: آيا وقت آن نرسيده كه حق را بشناسى و دست از على بن ابى طالب عليه السلام اين مرد آشوبگر بردارى؟ مگر نه اين است كه على، در قتل خليفه ى مظلوم عثمان بن عفان شركت فعال داشت. طلحه و زبير را كه با عايشه به خونخواهى خليفه قيام كردند، سركوب كرد؟ چه جرمى از اين بالاتر كه على آن را مرتكب شد؟ محمد گفت: اى معاويه، تو مى دانى كه من از همه كس به تو نزديكترم و تو را از ديگران بهتر مى شناسم، گفت: آرى مطلب همين است، گفت: به خدا سوگند، كسى كه در قتل عثمان شركت داشت و مردم را عليه او تحريك مى كرد، جز تو و كسانى كه عثمان آنها را حكومت داد، غيرى را نمى شناسم، زيرا مهاجران و انصار از او خواستند، تا تو و امثال تو را از حكومت عزل كند اما او به سخن مردم گوش نكرد و شد آنچه كه شد، اما اينكه گفتى عايشه و طلحه و زبير، به خونخواهى وى قيام كردند، دروغ محض است، چرا كه اينان مردم را به قتل وى تحريك نموده، تشويق مى كردند، سپس گفت: خدا را شاهد مى گيرم، تا آنجاى كه تو را مى شناسم، در جاهليت و اسلام يكسان بوده و هستى و اسلام كمترين، تاثيرى در وجود تو نداشته و ندارد و علامت صحت اين سخن، اينكه مرا به محبت على و ولاى او ملامت مى كنى! على كسى است كه تمام مهاجران و انصار، عباد و زهاد در كنار او ديده مى شوند، ولى با تو جز فرزندان آزادشدگان فتح مكه و منافقان كوردل، غيرى ديده نمى شود، تو آنها را در دينشان فريفته اى و آنها تو را در دنيايت گول مى زنند، اين سخن بر تو و آنها پوشيده نيست.
سپس گفت: به خدا قسم تا زنده ام، از على به خاطر رضاى خدا و پيامبرش، دست برنمى دارم و او را از جان و دل دوست تر دارم و با تو به خاطر خدا و پيامبر دشمنم و در اين عقيده، از ملامت ملامت كنندگان، باك ندارم! معاويه گفت: اكنون گمراهى تو بر من روشن شد و دستور داد، او را به زندان برگردانند، وى پس از مدتى كه در زندان بود، از زندان فرار كرد، معاويه اعلام كرد، هر جا او را بيابند دستگيرش كنند و نزد او آورند، مردى به نام عبدالله بن عمرو كه شجاع و از هواداران عثمان بود، اين امر را تقبل كرد، معاويه وى را به سركردگى گروهى، به تعقيب محمد فرستاد، عبدالله او را دستگير نمود و پيش از ورود به شام، او را شهيد نمود.

صبور
2013_08_10, 12:00 PM
پرواپيشه و رعايت سكوت

ان صمت لم يغمه صمته



واژه ها
غم: با تشديد كه در فارسى، با تخفيف استعمال مى شود به معناى اندوه است.
الغم، ستر الشى ء و منه الغمام: ثم لا يكن امركم عليكم غمه اى كربه.:
غم به معناى پوشيدن و از همين معنا است كلمه ى غمام، يعنى ابرى كه فضا را مى پوشاند و غمه، كرب و بلا و حزنى است كه دل مى پوشاند.
صمت: سكوت و خاموشى است و با كلمه ى سكوت، اين فرق را دارد كه سكوت مختص به ترك كلام است، يعنى خاموشى از گفتار، ولى صمت اعم از ترك سخن و غيره است در مقابل ذكر.


ترجمه:

يعنى پرواپيشه اگر در جايى سكوت اختيار كند، اين خموشى او را به اندوه نمى كشد و محزون نمى گردد.



شرح:

اين خموشى به جهت سلب قدرت نيست، تا در فقدان آن ناراحت باشد، بلكه انجام وظيفه گاهى در سكوت و گاهى در سخن گفتن است. اگر مصلحت در سخن گفتن باشد از سخن گفتن به موقع باكى ندارد و خوف او را فرانمى گيرد و اگر صلاح در سكوت باشد، خموشى اختيار مى كند و اندوه و حزن بر او عارض نمى شود، اما انسان وظيفه ناشناس كه به پر حرفى عادت كرده است، اگر در جايى نتواند پرحرفى كند خموشى را براى خود نقصى مى بيند و از فقدان آن محزون مى گردد.

ابوبكر بن عياش گويد: چهار تن از پادشاهان، در جايى اجتماع نمودند آنها عبارت بودند از پادشاهان هند، چين، كسرى، قيصر. يكى از آنها گفت: من از گفتارم، در پاره اى از اوقات پشيمانم، ولى از سكوت هرگز پشيمانى ندارم. دومى گفت: هرگاه سخن بگويم، سخن مالك من مى شود، اما در وقت خموشى من بر سخن حكومت دارم. سومى گفت: در شگفتم از كسى كه از سخن زيان مى بيند، ولى از سكوت ضررى به او نمى رسد و در عين حال سخن را بر سكوت ترجيح مى دهد. چهارم گفت: هر چه را كه در سينه نهفته و به زبان نياورده ام، بيشتر به آن قدرت دارم، تا آنچه گفته ام.
كوتاه سخن آنكه خموشى، آفتى نيست كه انسان از آن بيمناك باشد و برعكس سخن گفتن، گاهى چنان عوارض نامطلوب، در پى دارد كه خروج از ورطه ى آن دشوار و گاهى به مرگ انسان منتهى مى شود.

صبور
2013_08_13, 10:44 PM
پرواپيشه و قهقهه زدن

و ان ضحك لم يعل صوته

واژه ها

ضحك: خنديدن و ضحك، خنده است.
و استعمل للتعجب المجرد تاره و من هذا المعنى، قصد من قال: الضحك يختص بالانسان و ليس يوجد فى غيره من الحيوان.

و ضحك به معناى تعجب نيز آمده است و آنكه گويد: ضحك از مختصات انسان است، همين معنا را اراده كرده است.
در كليات ابوالبقاء آمده است كه: قهقهه خنديدنى است كه در آن حال دندانهاى نواجذ ظاهر گرديده و آواز خنده، شنيده شود و ضحك، خنديدن بدون آواز و تبسم، لبخند و آهسته تر از ضحك است. پس قهقهه و خنده و تبسم از حيث طبقه بندى مانند نوم و نعاس و سنه مى باشند.
صوت: بانگ، آواز كه جمع آن اصوات است و كيفيتى است كه از ارتعاش بالنسبه سريع اجسام، توليد مى گردد و به وسيله ى حس شنوايى درك مى شود. چون به جسمى ضربه وارد آوريم، ذرات آن مرتعش مى گردد و اين ارتعاشات، در هواى مجاور جسم، توليد امواجى مى كند كه در تمام جهات به شكل كرات متحدالمركز، منتشر شده و صدا را به گوش انسان مى رساند. مهمترين ناقل صوت، هواست و سرعت انتشار صوت، در هر ثانيه 340 متر است، سرعت سير صوت، نسبت مستقيم با وزن مخصوص جسم ناقل دارد، بنابراين سرعت در مايعات، بيشتر از گازها و در جامعات از دو دسته ى قبل بيشتر است.

با توجه به دسته بندى مراتب خنديدن ضحك حالت ميانه بين قهقهه و تبسم است و آنكه گويد: ضحك از مختصات آدمى است، حالت تعجب را اراده نموده و مراد از خنده ى فرشتگان، همين معناست.




ترجمه:
بنابراين اگر بخندد، آوازش به خنده بلند نمى شود، چرا كه قاه قاه زدن عملى شيطانى است و هرگز پرواپيشه عمل شيطانى را انجام نمى دهد.



شرح:

خنده ى با صدا و به شكل قهقهه زدن وقار و بزرگ منشى انسان را تباه مى كند و شخصيت آدمى را در جامعه پايين مى آورد. گرچه در توضيح ضحك، گفته شد كه ضحك بين قهقهه و تبسم قرار دارد، اما در روايات و سيره ى معصومين عليهم السلام آن را به تبسم، تفسير كرده اند و يا اينكه خنده ى آنها از حد تبسم تجاوز نمى كرد.

صبور
2013_08_13, 10:46 PM
پيامبر و تبسم


على عليه السلام فرمود:
كان ضحك النبى صلى الله عليه و آله و سلم فاجتاز يوما بفتيه من الانصار اذهم يتحدثون و يضحكون ملاء افواهم فقال: مه يا هولاء، من غره منكم امله و قصر به فى الخير عمله، فليطلع و ليعتبر بالنشور و ليذكر الموت، فانه هادم اللذات.
خنده ى پيامبر، تبسم بود، روزى به جمعى از جوانان انصار، برخورد كه با شوخى كردن، با آواز بلند مى خنديدند! آن حضرت فرمود: اى جوانان، از خنده لب فروبنديد و به حال خود نگاه كنيد، هر كس از شما به علت آرزو و آمال مغرور شده و از كار خير، بازمانده باشد، براى تنبه به زيارت مردگان برود و از روز قيامت عبرت گيرد و به ياد مرگ باشد، زيرا ياد مرگ، درهم شكننده ى لذتها و غرور است و غفلت را از آدمى مى زدايد.
در اين حديث درمان، در كنار درد و عبرت در مقابل غرور و توجه در برابر خنده ى با آواز قرار دارد، تا انسان، با توجه به درد و وجود درمان، خود را مداوا نمايد و از غفلت و غرور رهايى يابد.

امام باقر عليه السلام فرموده است:
اذا قهقت فقل حين تفرغ: اللهم لا تمقتنى.: زمانى كه ناخودآگاه قهقهه زدى، پس از فراغت از آن بگو: خدايا بر من غضب مكن و از من بيزار مباش.
پرواپيشگان گرچه آواز را به خنده بلند نمى كنند و بدين وسيله وقار و هيبت خود را نگهدارى نموده و مى كوشند، تا موقعيت اجتماعى شان در جهت ارشاد و هدايت ديگران محفوظ بماند، اما از خوشرويى كه نمايانگر صفاى باطن و نوع دوستى است، هرگز روى برنتافته و از عبوس بودن و خشونت خودبينى و تكبر به دور مى باشند. پيامبر فرمود:
يا بنى عبدالمطلب: انكم لن تسعوا الناس باموالكم فالقوهم بطلاقه الوجه و حسن البشر.
شما فرزندان عبدالمطلب بنى هاشم ثروتى نداريد كه با بذل و بخشش، محبت مردم را جلب كنيد "بنابراين" از سرمايه ى معنوى يعنى گشاده رويى با مردم، استفاده نماييد.
اين دستور العمل از پيامبر، گوياى استفاده معنوى انسانى است كه هر فرد در جامعه به آن نياز دارد.

صبور
2013_08_13, 10:49 PM
مزاح و خوشرويى پيامبر

كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يمزح و لا يقول الا حقا اتته امراه انصاريه فقالت: يا رسول الله! ادع الله لى ان يدخلنى الجنه فقال لها: يا ام فلان! ان الجنه لا يدخلها عجوز فولت المراه تبكى، فتبسم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و قال لها: اما قرات قوله تعالى: انا انشاناهن ابكارا عربا اترابا.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شوخى مى كرد، اما به جز حق چيزى نمى گفت: روزى پيرزنى از انصار، به حضورش شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله برايم دعا كن، تا خدا مرا به بهشت ببرد! پيامبر فرمود: هيچ پيرى به بهشت نمى رود، زن گريه كنان خواست مجلس را ترك كند، پيامبر تبسم كرد و فرمود: مگر اين آيه را نخوانده اى كه خداوند مى فرمايد: ما آن زنان را در كمال زيبايى آفريده ايم و هميشه آنان را باكره گردانيم، چنان زيبا و دلربا كه در خوبى و جوانى، مانند يكديگرند. "يعنى شما در آن روز پير نيستيد بلكه جوان مى شويد و به بهشت مى رويد"

نعمان بن عمرو بن رفاعه ى انصارى از اهل مدينه و از صحابه ى پيامبر بود. او مردى مزاح بود و رسول خدا را مى خنداند و در عين شوخ طبعى، از دلاوران عرب به شمار مى رفت و در جنگهاى بدر، احد و خندق شركت نمود. ربيعه بن عثمان گويد: مرد عربى در حالى كه شتر خود را بيرون مسجد، عقال كرده بود، به حضور رسول خدا رسيد، بعضى از ياران پيامبر، نزد نعيمان آمده گفتند: بيا شتر اين مرد را نحر كن، چرا كه مدتى است كه گوشت نخورده ايم، نعيمان گفت: با صاحب شتر چه كنم؟ گفتند: پيامبر پول شتر را به او خواهد داد! نعيمان شتر را نحر كرد و گوشت آن را بين خودشان تقسيم كردند، مرد عرب از مسجد بيرون آمد، ديد از شتر خبرى نيست، سراسيمه نزد پيامبر آمد و آن جناب را باخبر كرد، پيامبر، فرمود: چه كسى اين كار را انجام داده گفتند: نعيمان، پيامبر دستور داد او را تعقيب كنند و خودش نيز با آنها به راه افتاد، از هر كس سوال مى كردند، مى گفت: او را نديده ام، پس از جستجوى فراوان، او را در خانه ى ضباعه دختر زبير بن عبدالمطلب، در حالى كه پنهان شده بود و يكى از ياران با صداى بلند مى گفت: او را نمى بينم و با انگشت به جاى او اشاره مى كرد، يافتند، پيامبر فرمود: چرا چنين كارى كردى؟ عرض كرد: يا رسول الله! همان كسانى كه مرا به شما نشان دادند، به اين عمل وادارم نمودند، پيامبر در حالى كه عرق از پيشانى مباركش پاك مى كرد و با شدت مى خنديد، پول شتر را به مرد عرب داد.
به هر حال خنديدن با آواز چيزى و گشاده رويى و مزاح حلال چيز ديگر است، آن يكى مذموم و ديگرى ممدوح است.

صبور
2013_08_13, 10:52 PM
شكيبايى در برابر ستم

و ان بغى عليه صبر حتى يكون الله تعالى هو الذى ينتقم له



واژه ها

بغى: طغيان سركشى، حمله، يورش و جفا كردن است و به معناى انتقام، كينه ورزى، كينه خواستن و كين توختن.
صبر: شكيبايى و ضد جزع است. بعضى گويند اهل صبر بر سه مقامند: اول. ترك شكايت و اين درجه ى تائبان است، دوم. رضا به مقدور و اين درجه ى زاهدان و سوم محبت آن است كه مولا با وى كند و اين درجه ى صديقان است.



جز صبر، تير او را اندر جهان سپر نيست



مرغى است صبر كورا جز خير، بال و پر نيست










ناصر خسرو



منشين ترش، تو از گردش ايام كه صبر




گرچه تلخ است و ليكن بر شيرين دارد














سعدى



هاتف آن روز به من مژده ى اين دولت داد



كه بر آن جور و جفا، صبر و ثباتم دادند










حافظ 2
فى اسماء الله عز و جل: المنتقم هو البالغ فى العقوبه لمن شاء و هو مفتعل من نقم ينقم اذا بلغت به الكراهه حد السخط.:
يكى از اسماء خداوند، منتقم است كه به معناى كراهت داشتن از كسى در آن حد است كه او را مورد سخط و عذاب قرار دهد.



ترجمه:

از جمع بندى لغات، اين معنا ملحوظ است، كه اگر وى مورد بغى و طغيان و سركشى قرار گيرد، صابر و شكيبا خواهد بود و زبان را به شكايت، به غير از خدا نگشايد و چون او مورد تهاجم وحشيانه ى طغيانگر، قرار گرفته است، خداوند از ستمكار و جفاكار به او انتقام خواهد گرفت.



شرح:

در عبارت سابق كه به واژه ى صبر رسيديم، معانى صبر را بيان نموديم و گفتيم كه يكى از آنها، عدم جزع و عدم خودباختگى بود، در اينجا مراد از صبر، همين معناست يعنى يك انسان پرواپيشه اگر مورد يورش و تهاجم قرار گرفت و نتواند از خود دفاع نمايد، زبان به شكايت نزد كسى نمى گشايد، بلكه انتقام ستمگر را از خداوند طلب مى كند.
امام صادق عليه السلام به مسمع بن يسار فرمود: انظر ان لا تكلمن بكلمه بغى ابدا و ان اعجبتك نفسك و عشيرتك.
متوجه باش، مبادا ستم كردن بر كسى را در دل راه دهى اگر چه عشيره و اطرافيانت تو را به شگفتى وادارد.

صبور
2013_08_13, 10:56 PM
قرآن و بغى

قرآن مى فرمايد:

ذلك و من عاقب بمثل ما عوقب به ثم بغى عليه لينصرنه الله ان الله لعفو غفور.:
"سخن حق" اين است كه هر كس به همان مقدار ستمى كه به او شده در مقام انتقام برآيد و باز "اگر" بر او ستم شود، البته خدا او را يارى مى كند، همانا خدا را از گناه خلق، عفو و آمرزش بسيار است.
در اين آيه، ترغيب است به گرفتن حق مظلوم از ظالم و اگر ظالم از بغى و عدوان دست برندارد، آن وقت است كه خداوند از ستمگر انتقام مظلوم را مى گيرد.

روى ان الايه نزلت فى قوم من مشركى مكه لقوا قوما من المسلمين لليلتين بقيتا من المحرم فقالوا: ان اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم لا يقاتلون فى هذا الشهر فحملوا عليهم فنا شدهم المسلمون ان لا يقابلوهم فى الشهر الحرام فابوا باظفر الله المسلمين بهم.:
اين آيه، درباره ى گروهى از مشركان كه شمارى از مسلمانان را، در دو شب از محرم باقى مانده، تلاقى نمودند، نازل شده است. آنها با خود گفتند: ياران محمد صلى الله عليه و آله و سلم در محرم جنگ نمى كنند، اكنون وقت مناسبى است كه با آنها بجنگيم و آنها را از خانه هايشان بيرون كنيم! مسلمانان آنان را به حرمت ماه حرام تذكر داده و گفتند: الان وقت جنگ نيست، زيرا ترك قتال در اين ماه، بر ما واجب است و ما فرمان الهى را، در ترك جنگ در اين ماه محترم مى شماريم، اما گردنكشان مكه سخن آنها را نشنيده، به جنگ قيام كردند و مسلمانان ناگزير، براى دفاع از خود با آنها به مقابله، برخاستند كه خداوند آنها را، در اين درگيرى، مسلحانه، يارى بخشيده و بر مشركان پيروز شدند.

دستور ديگرى، درباره ى ياغيان، اين است كه با ستمگران، در حد عدل رفتار كنيد، يعنى اگر خواهيد آنها را مجازات نماييد به همان مقدار ظلم، از آنها انتقام بگيريد و از حدود عدل تجاوز نكنيد و اگر در اين راه شكيبا باشيد، هر آينه شكيبايى براى شما بهتر است.
و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين.

صبور
2013_08_13, 10:57 PM
سيوطى در درالمنثور از ابن عباس نقل كرده كه گفت:
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يوم قتل حمزه و مثل به، لئن ظفرت بقريش لا مثلن بسبعين رجلا منهم فانزل الله الايه فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: بل نصبر و نهى عن المثله.:
پيامبر در روز شهادت حمزه، در حالى كه مثله شده بود "گوش و بينى او را بريده بودند" فرمود: اگر بر قريش پيروز شوم، هفتاد تن از آنها را در برابر شهادت هفتاد تن شهيدان احد، مثله خواهم نمود، پس از اتخاذ تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه نازل شد، پيامبر از تصميم خود منصرف شد و فرمود: بلكه صبر خواهم كرد و از مثله كردن نهى نموده و فرمود: بدن كسى را مثله نكنيد.
از مجموع آياتى كه درباره ى باغيان سخن مى گويد: اين مطلب استفاده مى شود كه 1. با گروه ستمگر بجنگيد فقاتلوا التى تبغى حتى تفيى ء الى امر الله 2. در مورد انتقام، به اندازه اى كه ستم كرده اند از آنها انتقام بگيريد، 3. صبر و شكيبايى و در هر حال خداوند وعده ى نصرت را داده و پشتيبانى از مظلوم را اعلام مى نمايد.

صبور
2013_08_20, 08:31 PM
پرواپيشه و آسايش مردم


نفسه منه فى عناء و الناس منه فى راحه


واژه ها


عنا: رنج، زحمت، مشقت، اندوه و غصه.

راحت: آسودگى، آسايش، استراحت، مقابل تعب و مشقت.

ترجمه:


پرواپيشه، خود را در سختى قرار مى دهد، اما مردم از او در آسايش اند.

در مجموع كلمات مولا از ابتداى خطبه، تا پايان، مطالب متنوع و جالبى از پندار و گفتار و رفتار اهل تقوا و عناصر پاكيزه ى خلقت، به چشم مى خورد كه شايان توجه است، اين سخنان اشعه ى نورانى خود را چنان بر صحارى دلها و مفاوز قلوب سيراب و نورانى ساخته است كه هيچ نقطه ى ابهامى، براى تفهم و تعقل حقايق وجود نخواهد داشت و آنچنان در آسمان فضيلت، سير مى كنند كه هيچ متفكرى، پا به پاى آنها نمى تواند حركت كند، چرا كه سخنان آنجناب، دون كلام خالق و فوق كلام مخلوق است. در آغاز خطبه، سخن از فضيلت اهل تقوا بود كه نمونه اش: منطقهم الصواب و ملبسهم الاقتصاد است، سپس از اوصاف پرواپيشگان و انسانهاى با، فضيلت، سخن به ميان آمده و پس از آن اشاره به كشف و شهود و حقيقت بينى آنان كرده است كه: اما الليل فصافون اقدامهم و پس از بيان وهم و الجنه و وهم و النار واقعيت اين امور را تبيين نموده است و از آنجا به مشخصات اين افراد پرداخته و مى فرمايد: و من علامه احدهم و از آنجا نگرش حال خود يعمل الاعمال الصالحه و از آن پس تراه قريبا امله، ارتباط آنها را با خلق الله بازگو مى كند.

صبور
2013_08_20, 08:32 PM
و از جمله ى نفسه منه فى عناء، به بعد، سخن از مراقبت، مواظبت و محاسبه ى نفس است كه به تعبيرى جهاد اكبر است، مى باشد. پرواپيشه در اين جا در دو جهت حركت مى كند، از يك سو مبارزه با نفس است، تا از شيوه ى طغيانگرى به دور بماند و اين جز با سختى دادن و به رنج كشيدنش، ميسر نيست و به تعبير ديگر، در درجه ى اول، صيانت نفس است از بديها "تخليه ى نفس از رذائل" و سويى ديگر، تحليه ى به فضائل است كه در اين راستا شكل ديگرى است. در تخليه ى رذائل، بد نكردن، آسيب نرساندن و ستم نكردن مطرح است اما در تخليه ى به فضايل صحبت از عفو نمودن، انفاق كردن، ايثار، فداكارى و غيره است.

قرآن مى فرمايد:
و يطعمون الطعام على حبه، مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله.
در اين آيه از حقيقت انسان حقيقت خواه، سخن مى گويد. در اينجاست كه هر قدر انسان در قاموس رجال علم تفحص و جستجو كند، جز شخصيت مولا و استاد عاليقدرش رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كسى را نمى يابد كه تا اين حد به اصول اخلاقى پايبند و در احياى فضائل انسانى عملا كوشا باشد.
ريز و درشت رفتار اين بزرگ مرد الهى، الگوى فضيلت براى يك جامعه ايده آل انسانى است. عاده نويسندگان و گويندگان در نوشته ها و مجالس سخنرانى، در توصيف اين بزرگ مرد تاريخ، به جنبه ى صفات نفسانى و فضائل روحى و معنوى مانند: شجاعت، عفت، صداقت، جود، زهد و غيره مى پردازند، اما كمتر به خدمات اجتماعى، در طى كار و كوشش آن حضرت كه در دوران پرمحنت خانه نشينيش، در عهد خلفا به آن اشتغال داشت، مانند: باغدارى و درختكارى كه درآمد آن، در مصالح اجتماعى، مصرف مى نمود، توجه دارند.

صبور
2013_08_20, 08:36 PM
صدقات على


على عليه السلام همانگونه كه در صفات پسنديده ى نفسانى همتا نداشت، در كار و فعاليت نيز، بى نظير بود. وى بخشى از درآمد باغها و كشتزارها را "كه همه را خود كاشته و به دست آورده بود" ساليانه، به خريد بردگان اختصاص داده و پس از خريدارى، آنها را آزاد مى كرد. مولا در طول زندگى، با آن همه كار و فعاليتى كه داشت، يك انسان مال اندوز و سرمايه دار نبوده، بلكه برعكس او را نادارا و تهيدست، ناميده اند، به اين علت كه اموال به دست آمده از زحمت و مشقت خود را، به طبقه ى محروم و تهيدست مى داد و در نتيجه، خود فقير و نادار بود. اگر برده مى خريد، نمى خواست برده دار باشد، تا اقلام بردگانش در تاريخ ثبت گردد، بلكه پس از خريد و تربيت آنها آزادشان مى كرد، تا مانند يك فرد مسلمان، در جامعه گام نهاده وظايف دينى خود را انجام دهد. احاديثى فراوان در مورد صدقات اميرالمومنين عليه السلام وجود دارد كه از زحمت در كار و تلاش آن جناب بازگو مى كند. نام باغها و كشتزارهاى آن حضرت به عنوان عين كه به معناى چشمه و يا دهكده است، ثبت شده و از اين قرار است:

1. ينبع، 2. عين ابى نيزر، 3. بغيبغه، 4. عفرتين، 5. وادى القرى، 6. ديمه، 7. آرمنه "آذينه".
على عليه السلام اين دهكده ها و يا چشمه ها را تمامى وقف عام نمود توليت آنها را به امام مجتبى عليه السلام واگذار كرد. در آغاز وصيت آن حضرت كه در ضمن آن، به وقف اموال مذكور اشاره نموده است مى فرمايد:



اين وصيتى است كه بنده ى خدا على، در راه رضاى خداوند نسبت به دارايى خود نموده تا پاداش آن ورود به بهشت و رضوان الهى و دروى از دوزخ و نقمت پروردگار باشد، در آن روزى كه مطيعان روسفيد و سربلند و گنهكاران روسياه و تيره روزند. و او بر آن كس كه متولى وقف است، شرط مى كند كه مال را در وقفيت نگهدارد و از درآمد آن، به ارحام و نزديكان قبيله ى بنى هاشم و بنى عبدالمطلب انفاق نموده و در راه رضاى خداوند مصرف نمايد. از اين پس فروش، بخشش و ارث در آن جايز نيست و تاكيد مى كند، كه تغيير دادن وصيت، به هيچ وجه جايز نبوده و متولى و كسان پس از من حق ندارند كه امر مرا مخالفت نمايند و آنكه ايمان به خدا و روز قيامت دارد، هرگز چنين نخواهد كرد.

صبور
2013_08_20, 08:36 PM
در حديثى از ايوب بن عطيه حذاء كه از امام صادق عليه السلام نقل مى كند، بر كيفيت اموال به دست آمده اشاره نموده و اينكه دارايى تحصيل شده را، مولا به همكارى عمال و كارگران، از طريق كشاورزى و درختكارى، تهيه نموده، بازگو مى كند: قال: سمعت اباعبدالله عليه السلام يقول: قسم النبى صلى الله عليه و آله و سلم الفيى ء فاصاب عليا ارضا "ارض" فاحتفر فيها، عينا فخرج ماء ينبع فى السماء كهيئه عنق البعير، فسماها ينبع فجاء البشير يبشر فقال على عليه السلام: بشر الوارث هى صدقه بته بتلا فى حجيج بيت الله و عابر سبيل الله لاتباع و لا تورث، فمن باعها او وهبها فعليه لعنه الله و الملائكه و الناس اجمعين و لا يقبل منه صرفا و لا عدلا: گفت از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فيى ء را تقسيم نمود، در آن ميان قطعه زمينى، به على عليه السلام اختصاص يافت. وى تصميم گرفت آن زمين را احيا نمايد و در آن درختكارى كند. به كندن زمين مشغول شد، ناگهان چشمه اى جوشيد كه آب آن به آسمان مانند گردن شتر بالا مى رفت، مولا آن چشمه را ينبع نام نهاد، در آن وقت گزارشگر، مژده داد و مباركباد گفت، على عليه السلام فرمود: به وارث پيام ده كه اين چشمه را صدقه ى جاريه، قرار خواهم داد و آن را وقف حاجيان بيت الله و عابران نمودم، بنابراين نه فروخته مى شود و نه به ارث گذاشته مى شود پس هر كس آن را بفروشد و يا به كسى ببخشد لعنت و نفرين خدا و ملائكه و مردم، بر او باد و خداوند نه مالى را و نه عدلى را "يعنى عملى بى نظير را" از او نپذيرد.

صبور
2013_08_20, 08:38 PM
بردگان آزاد شده مولا


و كان له الف نسمه احياها و اعتقها، منهم قنبر و ميثم قتلهما الحجاج و سعد و نصر، قتلا مع الحسين عليه السلام و احمر قتل فى صفين و منهم غزوان و ثبيت و ميمون.: بردگان آن جناب هزار تن بودند كه نخست آنها را به حيات معنوى اسلام ارشاد نمود و سپس آزادشان كرد، از آن بردگان: قنبر و ميثم بودند كه حجاج به علت محبت و ولاى آنها به مولا آنان را كشت و دو تن ديگر به نام سعد و نصر در ركاب سيدالشهداء عليه السلام در كربلا به شهادت رسيدند و ديگرى به نام احمر كه در جنگ صفين به فيض شهادت رسيد و از آنها غزوان و ثبيت و ميمون هستند.

على عليه السلام درباره ى سه تن از آزادشدگان خود به نام ابانيزر، رباح و جبير، دستور ويژه اى داد و آن اينكه اين سه نفر، به اين شرط آزادند كه تا 5 سال، در يكى از عيون به كشاورزى مشغول شوند، تا براى خود و جامعه، عناصرى فعال و سودمند باشند.

بردگان آزاد شده ى آن حضرت آنچنان دلباخته ى جمال معنوى و صفاى باطنى مولاى خود بودند كه پس از آزادى نيز، همچنان بنده ى خانه زاد او و اولادش بودند و تا حد شهادت، وظيفه بندگى را ايفا نمودند. آرى اهل تقوا كه اين چنين مقتدا و پيشوايى دارند، مى بايد اين ويژگى را داشته باشند كه خود را به زحمت بيندازند تا بندگان خدا، در سايه ى تلاش و كوشش آنها، احساس آرامش نمايند. پرورش يافتگان مكتب ولايت، در بعد نگرش به خود، خفيف المونه "سبك بارند" و در بعد نگرش به غير، كثيرالمعونه و كمك كار خوبى مى باشند.

على عليه السلام به هنگام توصيف يكى از ياران با وفايش، صعصعه بن صوحان عبدى، مى فرمايد: و الله ما كنت الا خفيف المونه، كثير المعونه.: به خدا سوگند به هدف اقصاى انسانى راه يافته و به قله ى عرفان آدميت عروج نموده اى، از اينرو ويژگى يك انسان كمال يافته در تو وجود دارد، تو در زندگى شخصى سبكبار و بى آلايش و در صحنه ى اجتماع، خير كثير از تو نشات گرفته و در سايه ى تعاون و همكارى تو، خلق الله در رفاه و آسايش به سر مى بردند.

صبور
2013_08_20, 08:48 PM
سختى كشيدن در راه آخرت

اتعب نفسه لاخرته و اراح الناس من نفسه



واژه ها
تعب: شده العناء و ضد الراحه مانده گرويدن، رنج، محنت، زحمت، سختى و ماندگى.
الروح: التنفس و قد اراح الانسان اذا تنفس. روح، به راحتى نفس كشيدن، انسان به راحتى رسيد، يعنى نفس راحت كشيد و اين معنا كنايه از طرد تعلقات مادى است كه در پى آن، راحت و آرامش معنوى وجود خواهد يافت. شارحان در ارتباط اين جمله، با جمله ى پيشين به اختلاف سخن گفته اند.
خوئى گويد:
و هذه الجمله فى الحقيقه تعليل و توضيح للجمله السابقه لانه لما قال هناك. نفسه منه فى عناء، علله بان اتعابه لنفسه انما هو لاجل آخرته.:

اين جمله در حقيقت توضيح و تعليل جمله ى سابق است، چرا كه در آنجا سخن از تحمل رنج و محنت بود و در اينجا، هدف از اين زحمت را مشخص نموده و فرموده است كه اين تعبها به خاطر آسايش و راحت در آخرت و روز قيامت است.
بحرانى، سوق سخن را در جهاد اكبر و مجاهدت با نفس سركش قرار داده و مى گويد:
كون نفسه منه فى عناء، اى نفسه الاماره بالسوء لمقاومته لها و مراقبته اياها و الناس من آذاه فى راحه لذلك.:

يعنى او با نفس سركش، در حال مبارزه است و از رفتار آن مراقبت به عمل مى آورد، بنابراين مردم از شرارت او درامان آسايش و امنيت به سر مى برند.

صبور
2013_08_20, 08:48 PM
ابن ابى الحديد گويد:

قوله: نفسه منه فى عناء لانه يتعبها بالعباده و الناس لا يلقون منه عنتا و لا اذى فحالهم بالنسبه اليه، خلاف حال نفسه بالنسبه اليه.: علت اينكه نفس او در تعب و سختى است، بر اين اساس است كه آن را به وسيله ى عبادت، رام نموده و در اين راه، سختى مى كشد. پس او به خود نفس مشغول است، بدين جهت، مردم از او سختى نمى كشند و از آزار او درامانند.
از اينرو حال مردم بالنسبه به او، برخلاف حال نفس او نسبت به اوست "يعنى مهار كردن نفس سركش را از طريق عبادت، باعث رفاه و آسايش مردم خواهد بود."
و به عبارت ديگر، چون روح پرواپيشگان در مسير تكامل قرار گرفته و در طى اين راه، به مقام رضا واصل شده مورد رضايت خداوند قرار مى گيرد، پس چشم انداز و نقطه عطف توجه او، سلوك الى الله بوده و با عبادت و پرستش حق كه كشش عرفانى است، از ماسوى الله چشم مى پوشد و در اين زمان است كه حال او در عبادت، توجه به خدا و فناء فى الله كه مقام تحليه است، غير از حال او با مردم خواهد بود، او از خود در اينجا كنار گرفته و با خود در عقبى ارتباط برقرار كرده است و خواهان اندكاك در اسماء و صفات الهى در عالم ديگر است پس با مردم كارى ندارد با همه قطع ارتباط كرده، جز با محبوب خويش. در مناجات شعبانيه كه زبان و مقال ائمه ى اطهار عليهم سلام الله است، اين معنا به چشم مى خورد.

صبور
2013_08_20, 08:50 PM
سير و سلوك عارفان به حق

الهى هب لى، كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك، حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور، فتصل الى معدن العظمه و تصير ارواحنا معلقه بعز قدسك.

پروردگارا! مرا انقطاع كامل به سوى خود عطا فرما و ديده هاى دل ما را به نورى كه به آن نور، تو را مشاهده كند روشن فرما، تا آنكه ديده ى بصيرت ما حجابهاى نور را، يكى پس از ديگرى، پشت سر بگذارد و به نور عظمتت واصل گردد و جانهاى ما به عز قدست بپيوندد.

آرى تفكر و تعمق در مضامين عاليه ى دعاها و نيايشهاى ائمه طاهرين عليهم السلام در روند شناخت حق، آدمى را به چشمه ى جوشان عزت "در بندگى خداى جهان آفرين" رهنمون مى گردد و با وصول به آن جز لذت مناجات با خدا، لذتى برايش مفهوم نخواهد داشت چرا كه مى داند، پايه ى افتخار انسان، در عزت بندگى خدا و كمال روح، زبان نيايش و مناجات با پروردگار است و ناگفته پيداست كه هر زبان شانيت و گنجايش اين حقايق "جز زبان عصمت" نخواهد داشت، اين زبان امام است كه اراده ى الهى به گويايى آن "نسبت اسرار نهفته" تعلق يافته، تا دلهاى عابدان و عاشقان را به فيض بى منتهاى او، دليل و راهنما باشد و از آن پس، پيوند عبوديت و بندگى خدا را كه به عزت ربوبى، در وجه الله "مومن" ديده مى شود، استحكام مى بخشد. كوتاه سخن آنكه پيوند واقعى به مقام عز ربوبى "عز قدسك" تنها در جمال اولياء الله و رهروان مكتب آنها "مكتب اهل البيت" ديده مى شود و بس.
با توجه به گفتار شارحان، در توضيح اتعب لاخرته و اتفاق آنان بر اين معنا كه پرواپيشگان به خود مشغول اند و مردم در كنار آنها در امن و امان اند و اختلاف نظر آنها، در مورد اتعاب نفس، چنين به نظر مى رسد كه اين جمله در ارتباط با جمله ى پيش نفسه منه فى عناء كه به جنبه ى يلى النفسى و تخليه از رذائل نظر داشت، گوياى ارتقاء به ملكوت نفس و مرحله ى فناء فى الله مى باشد.

صبور
2013_08_20, 08:54 PM
پارسايى و پاكى و نرمش و بخشش پرواپيشه


بعده عمن تباعد عنه زهد و نزاهه و دنوه ممن دنا منه لين و رحتمه



واژه ها


زهد: الزهيد الشى ء القليل و الزاهد فى الشى ء الراغب عنه.

زهد به معناى چيز اندك، روى بازگردانيدن و به اصطلاح سالكان: زهد بيرون آمدن از دنيا و آرزوهايى كه به آن تعلق دارد، مانند: مال، جاه و ملك و در مزهود فيه اختلاف است، بعضى گويند: دينار و درهم است و برخى گويند، ترك مطعم و مشرب است. و زهد: اندازه گيرى چيزى است يقال: خذ زهد ما يكفيك: به قدر كفايت خود بگير.
نزاهه: دورى از بدى، پرهيزكارى "رجل نازه النفس" مرد پاك سرشت، مرد عفيف و بزرگوار كه تنها به سر برد و به خانه ى ديگران نرود و مال خود را با مال غير مخلوط ننمايند.
اصل النزه: البعد و تنزيه الله، تبعيده عما لا يجوز عليه من النقائص و منه الحديث فى تفسير سبحان الله هو تنزيهه عن السوء و تقديسه و فى الحديث: المعذب فى قبره، لا يستنزه عن البول "اى لا يستبرى و لا يتطهر.":
نزه: اساسا به معناى دورى است. تنزيه خداوند، از نقائص به دور بودن است. در تفسير سبحان الله همين معنا ملحوظ است. كسى در قبر معذب مى شود كه از ادرار خود را پاك نكند.
لين: نرمش، ضد خشونت و زبرى است. لين در سخن، آهستگى و آرامى است.



مصلحت بود اختيار راى روشن بين او


زيردستان را سخن گفتن نشايد جز به لين




سعدى




بلى به يك حركت از زمانه خرسندم


كه روزگار به سر مى رود به شدت و لين




سعدى



من نكردم با وى الا لطف و لين


او چرا با من كند برعكس كين




مولوى
لين الجانب، لين الحديث، لين العريكه، لين الفواد، خوش برخورد، نرم سخن، خوش اخلاق، رقيق القلب، نازك دل.
رحمت: رحمت بخشيدن كسى را و مهربانى و عطوفت نمودن بر او.
رحمت، اساسا به معناى رقت قلب و دلسوزى است و اين رحمت از خداوند نسبت به بندگانش، به معنايى است و از آدميان، نسبت به يك ديگر به معناى ديگرى است ان الرحمه من الله انعام و افضال و من الادميين رقه و تعطف.


ترجمه:


كناره گيرى پرواپيشه از كسانى كه از او دورى كنند، از روى زهد و به خاطر پاك ماندن است و معاشرتش با آنان كه به او نزديك هستند، توام با مهربانى و نرمش است

صبور
2013_08_20, 08:56 PM
شرح:

در شرح اين جمله، علامه ى مجلسى "ره" گويد:

كون بعده عمن تباعد عنه، لزهده فيما ايدى الناس و نزاهته عنه لا عن كبر و تعظم عليهم و كذلك دنوه ممن دنا منه عن لين و رحمه منه لهم لا لمكر بهم و خديعه لهم عن بعض المطالب، كما هو عاده الخبيث المكار.:
علت كناره گيرى او از كسى، به خاطر روگردانى و اعراض او از آنچه كه در اختيار مردم است بوده، تا نزاهت و عفت خود را حفظ نمايد و همچنين به كسى نزديك شدن به خاطر پيوند و ارتباط معنوى است كه بالين و رحمت همراه خواهد بود و نه به جهت مكر و خدعه كه مكاران و بدسيرتان براى رسيدن به مطامع شيطانى به آن عمل مى كنند.
خويى گويد:
يعنى بعده عن اهل الدنيا و مجالستهم من باب الزهد و التباعد عن مكروههم و اباطيلهم دنوه اى قربه من المومنين من باب التعاطف و التواصل.: دورى و كناره گيرى مومن از اهل دنيا و ترك مجالست با آنها، براى روى برگرداندن از اعمال ناپسند آنها به علت صرف عمر آنها، در اباطيل است و اما نزديكى او با مومنان، از باب مهرورزى و پيوند در سطح ايمان و عقيده است كه هرگز، گزندى به آن راه ندارد.
با توجه به دسته بندى لغات و شرح عبارات، از ديدگاه شارحان، چنانكه گذشت، نكته اى در توضيح بيشتر اين كلام، شايان توجه است و آن اينكه، در نظم جهان هستى، دو محور جذب و دفع، خواه در امور مادى و يا معنوى، دوشادوش يكديگر وجود دارند و آدمى كه به يك لحاظ، عالم صغير و در نظام جمعى اين جهان كه انسان كبير است، از اين دو، استثنا ندارد و همانگونه كه در كل اين جهان پهناور "انسان كبير"، جاذبه و دافعه وجود دارد، در انسان "عالم صغير" نيز قانون جذب و دفع حاكم است و از اينجا حركت از نقص به كمال آغاز شده و تا نيل به هدف و رسيدن به كمال مطلوب، اين حركت را ادامه مى دهد. او همچنين در سير ملكى و ملكوتى، مدارج كمال را پيموده و تا وصول به اسماء و صفات الهى كماكان اين سير تكاملى را با حركت بى وقفه ادامه خواهد داد.
بنابراين تقارب و تباعد، نزديك شدن و فاصله گرفتن انسان پرواپيشه از آحاد جامعه، همان سير تكاملى است و علت اين قرب و بعد را، در زندگى اهل تقوا، به معيار حب فى الله و بغض فى الله كه يك اصل است، خواهد بود. اگر با كسى فاصله مى گيرند، به خاطر خدا و جذب راه حق است و اگر به كسى نزديك مى شوند، باز هم به خاطر خدا و فرمان پروردگار خواهد بود شناخت اين معيار به وسيله ى آشنا شدن و عمل نمودن به فرمانهاى رهبران راستين اسلام است، تا هر حركت و سكون و جذب و دفع، با اين معيار، از طريق تعلم و ياد گرفتن منطبق گردد.

صبور
2013_08_20, 08:58 PM
سفارش امام صادق شعيب عقرقوفى گويد:
سمعت اباعبدالله عليه السلام يقول لاصحابه: اتقوا الله و كونوا اخوه برره، متحابين فى الله متواصلين، تزاوروا و تلاقوا و تذاكروا امرنا و احيوه.:
امام صادق عليه السلام به اصحاب خود فرمود: از خدا بترسيد و با هم برادرانى نيكوكار و محبت پرور، به خاطر خدا باشيد، از يكديگر فاصله نگيريد و هميشه در كنار هم باشيد، به ديدار و ملاقات يكديگر برويد و در مجلس حضور، در احيا و زنده نگهداشتن امر ما "مسئله ى ولايت" بكوشيد و يادآور هم باشيد.
بديهى است، اگر فاصله گرفتن و يا در كنار يكديگر بودن، براى خدا باشد، هرگز واكنش نامطلوبى، در پى نخواهد داشت، چرا كه هر فرد، به وظيفه ى خود عمل كرده و فرمان خداوند را به كار بسته است، بدين جهت از عملكرد خود نگرانى نخواهد داشت. آرى هر انسان با شخصيت و بلندهمت، هرگز ايمانش به او اجازه نمى دهد كه بى سبب و بى علت به آبروى ديگرى لطمه زند، تا در اين راستا منفعتى كسب نمايد. او همچنان كه تعرض به آبرو و دارايى ديگران را جايز نمى داند، به رفتارى كه با سيادت و شرافت انسانى، منافات دارد نيز، نزديك نخواهد شد. از چاپلوسى، مدح نابجا و تمجيد بى مورد پرهيز مى كند و در برابر آن، از حق گويى و بيان آنچه كه مرضى خداست ولو ملامت كنندگان او را سرزنش كنند ابايى ندارد.

صبور
2013_08_20, 08:58 PM
و لا يخاف فى الله لومه لائم.

به هر حال پرواپيشه يك انسان معتدل است و در زندگى، موضع خاصى در برابر اعتدال كه مورد رضاى خداست اتخاذ نموده و همان را ادامه مى دهد. آرى اتخاذ چنين موضعى، گرچه از خطر افراط و تفريط به دور نبوده و عزيزالوجود است، اما به ندرت وجود استثنايى آن، در جامعه مشهود است و اين همان راه و روش پارسايان و پرواپيشگان مى باشد. مردى از احنف بن قيس پرسيد، چگونه به رياست و سيادت قبيله ات رسيدى، با اينكه شرف خانوادگى و حسن اخلاق تو، از آنها برتر نبود؟ از طرفى چهره زيبايى هم ندارى كه موجب جذب آنها به تو باشد؟ احنف با هوشيارى و متانت گفت:

تركى من امرك ما لا يعنينى كما عناك من امرى مالا يعنيك.:
علت سيادت من بر قبيله ام، عدم تعرض به امورى كه به من مربوط نبود، بوده، همانگونه كه تو در اين امور تعرض نمودى.
يعنى در امور ديگران، نابجا دخالت نكردم، به عكس تو كه در كار ديگران دخالت مى كنى. سيادت بر قبيله ام از آنجا به دست آوردم كه از تعرض به شخصيت ديگران، خوددارى نمودم و بالجمله، خلاف خصلتهاى تو، در من، موجب سيادت و آقاييم گرديد.

صبور
2013_08_20, 09:02 PM
آداب معاشرت در نظر امام صادق






قال الصادق عليه السلام:

معاشرت و رفتار نيكو با خلق خدا، در حالى كه با معصيت همراه نباشد، از مزيد فضل الهى است كه به بنده ى نيكوكارش كرامت كرده است و آن كس كه در پنهانى، براى خدا خاضع باشد، در آشكار، با مردم خوشرفتار خواهد بود. پس با مردم خوشرفتار باش، اما براى خدا و رضاى حق، نكند معاشرت نيكوى تو با مردم، به جهت كسب جاه و شهرت و بهره گيرى از دنيا باشد كه از رضاى حق به دور خواهد بود. اگر عمل به خاطر شهرت و مقام باشد و خشنودى مردم مورد نظر باشد، بى شك موجب لغزش از حدود دين و شريعت است و در برابر اين عمل، آنها نياز تو را برطرف نخواهند كرد، زيرا حسن رفتارت براى خدا نبوده و پاداش و اجرى، براى تو مقرر نيست، در نتيجه از ثواب اخروى محروم مى شوى. در معاشرت با مردم، راه صحيحى را اتخاذ كن و آن كس كه از تو بزرگتر است، پدر فرض نما و وظيفه ى يك فرزند را نسبت به پدر انجام بده و آنكه از تو كوچكتر است به منزله ى فرزند خود قرار ده و مهر و عطوفت پدرانه را در حق وى معمول دار و رفتارت با او پدرانه باشد و آنكه با تو هم عمر است همانند برادر با او معاشرت نما.

درباره ى كارهاى پسنديده ات، شك و ترديد به خود راه مده و هيچ رفتار پسنديده اى را، به خاطر ترديدى كه از عمل ديگران، براى خود تصور مى كنى، ترك مكن و در اين راستا، توقع متقابل را از ديگرى نداشته باش. امر به معروف را با رفق و مدارا انجام ده و مشفقانه و بدون خشونت، از منكرات نهى كن. نصيحت نمودن دوستانت را در هر حال رعايت نما، زيرا خداوند مى فرمايد: سخن خيرخواهانه به مردم بگوييد با آن كس كه نزديكى به او، موجب فراموشى ياد خداست، قطع كن و كناره بگير و با آن كس كه الفت و همنشينى او تو را از طاعت خداوند بازمى دارد، ارتباط مگير، زيرا نشست و برخاست، با چنين مردمى كه دوستان شيطان و ياران اويند، تو را از خدا دور مى كند و از اطاعت حق بازمى دارد.
زنهار، با مردمانى كه ديدن آنها، باعث خلاف حقگويى تو گردد رفاقت مكن، زيرا دوستانى كه انسان را از بيان حق بازدارند، مردمى ناستوده و شيطان صفتند و دوستى با آنها، جز زيان بزرگ چيزى در پى ندارد و در نهايت موجب از دست رفتن آخرت خواهد بود.

صبور
2013_08_22, 05:59 AM
دورى پرواپيشه از مكر و نيرنگ

ليس تباعده بكبر و عظمه و لا دنوه بمكر و خديعه



واژه ها

تباعد: ضد تقارب است و براى اين دو حدى معين وجود ندارد و در امكنه و امور معقول جارى است.

كبر: حالتى است كه به انسان اختصاص دارد، به اين صورت كه خود را از ديگران برتر و بزرگتر بپندارد، بزرگى فروختن و خودگرفتن است.
عظمت: بزرگى قدر و مرتبه، كبر و نخوت، عظمت فروختن، تكبر نمودن، نخوت فروختن.
مكر: خدعه كردن و فريفتن است. المكر: صرف الغير عما يقصده بحيله و ذلك ضربان: مكر محمود و ذلك ان يتحرى بذلك فعل جميل و على ذلك قال: و الله خير الماكرين. و مذموم و هو ان يتحرى به فعل قبيح قال: و لا يحيق المكر السيئى الا باهله.:

مكر: منصرف ساختن كسى از آنچه را كه خواهان است، با حذافت و انديشه و اين يا محمود است و يا مذموم، مكر پسنديده آن است كه غير را از فعل قبيح به فعل جميل انصراف بخشد و مذموم آن است كه در جستجوى فعل ناپسند باشد و الله خير الماكرين مثال اول و و لا يحيق المكر السيئى مثال دوم است.
خدعه: مكرورزى و دستان آورى است. الخداع انزال الغير عما هو بصدده بامر يبديه على خلاف ما يخفيه.: خداع و خدعه: خواسته ى كسى را وارانه نشان دادن است، به اينكه حقيقت را از او پنهان نمايد و غير واقع را به جاى واقع به او معرفى كند.


ترجمه:

دورى پرواپيشه از روى تكبر و خود برتربينى نيست، چنانكه نزديكى او نيز، به خاطر مكر، خدعه و نيرنگ نخواهد بود.



شرح:

با جمع بندى و توضيح لغات، شرح اين جمله، به گونه اى تفسير و توضيح عبارت سابق الذكر است، يعنى نزديك شدن و فاصله گرفتن پرواپيشه از غير، است هر يكى علتى جداگانه دارد. علت تباعد، زهد و خودنگهدارى است، به اينكه چشم طمع، به دارايى كسى، ندوخته و در اين راستا عفت و بزرگوارى خود را، به رايگان از كف نمى دهد و علت تقارب، لطف و احسان به ديگرى است كه اين هم از صفات ويژه ى پرواپيشگان است، پس علت تباعد، تكبر و بزرگ فروشى و خود را از غير برتر ديدن و رتبه ى خود را بالاتر نگريستن نيست، چنانكه علت، دنو و نزديكى، فريفتن و خدعه كردن نمى باشد.

به هر حال پرواپيشگان، در روابط اجتماعى، اصول و اخلاق اسلامى را، رعايت مى كنند و در قطع و كناره گيرى، به اصل زهد، تكيه دارند كه محور بسيارى از فضائل است و در ارتباط و همزيستى نيز، به اصل ديگرى كه آن، محبت و رحمت است، تكيه مى كنند كه آن هم به جاى خود، حلال بسى مشكلات مى باشد هرگز، تكبر و خودنگرى، در قاموس زندگى آنها، واژه اى ندارد و فريبكارى و خدعه كه از صفات منافقان است، در شئون حياتى آنها، راهى نخواهد داشت.

صبور
2013_08_22, 06:12 AM
نكوهش خودبينى

آيات بسيارى، در مذمت تكبر و نكوهش مكر و خدعه، وجود دارد چنانكه رواياتى از پيامبر و ائمه ى معصومين عليهم السلام نيز، در نكوهش اين صفات ناپسند، رسيده است كه به بعضى از آنها اشاره مى شود:

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لا يدخل الجنه من كان قلبه مثال حبه من خردل من الكبر.: آن كس كه در دل او، به اندازه ى يك خردل و از آن كمتر، تكبر باشد، به بهشت داخل نمى شود.

عن الصادق عليه السلام قال: اتى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم رجل فقال: انا فلان بن فلان، حتى عد تسعه، فقال: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اما انك عاشر هم فى النار.: امام صادق فرمود: مردى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: من فلان پسر فلان هستم، پدر و اجدادش را تا به نه تن برشمرد "گويا او شمارش گذشتگان در خاك پوسيده را فخرى براى خود به حساب مى آورد و مى خواست بزرگى خود و قبيله اش را به استحضار آن حضرت برساند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين افتخار موهوم را كه جز خودبزرگ بينى انگيزه اى نداشت، در هم شكسته و فرمود: تو هم دهمين آنهايى و در جهنم هستى يعنى اين منيت و انانيت نياكانت بود كه آنها را به جهنم كشاند و تو نيز، با منيت به جهنم خواهى رفت". جاحظ گويد: بنى اميه و بنى مخزوم از همه ى قبائل عرب متكبرتر بودند.
وائل بن حجر، شرفياب محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، آن جناب قطعه زمينى را به او بخشيد و به معاويه دستور داد، با او برود و زمين موهوبه را، به وى نشان دهد، معاويه با او به راه افتاد، اتفاقا آن روز هوا بسيار گرم بود و ريگهاى داغ بيابان، پاى برهنه او را مى سوزاند، مدتى به دنبال شتر وائل، راه مى رفت، اما ريگهاى تفتيده و هواى گرم، توان راه رفتن را از او گرفت از اينرو به وائل گفت: وائل! مرا در رديف خود، بر شترت سوار كن، وائل گفت: تو آنقدر شخصيت ندارى كه همرديف ملوك و پادشاهان، بر شتر بنشينى! معاويه گفت: پس كفشهايت را به من بده، زيرا تو سوار و من پياده ام و پايم برهنه است، وائل گفت: اين هم ممكن نيست و اين به خاطر بخالتم نيست كه كفشم را به تو نمى دهم، اما خوش ندارم كه شخصيتهاى يمن بشنوند كه تو كفش مرا به پا كرده اى! تنها به تو اجازه مى دهم كه در سايه ى شترم راه بروى، همين اندازه براى شرافت تو كفايت مى كند.

قال على عليه السلام: لولا ان المكر و الخديعه فى النار لكنت امكر الناس.:
على عليه السلام فرمود: اگر نه اين بود كه خدعه و فريفتن، راه جهنم را در پيش داشت، من از همه ى مردم به فريبكارى آشناتر بودم.

صبور
2013_08_22, 06:17 AM
تا اينجا بيان خصلتها و صفات پسنديده ى پرواپيشگان به مناسبتهاى مختلف، پايان يافت. حقايقى ارزنده و والا در مسير تكامل انسانهاى وارسته از دنيا، با بيانى جالب و در عين حال، تكان دهنده، از صفاى باطن و روح تابنده اى همانند مولى المتقين، آن بزرگ مردى كه مادر روزگار مانند او نديده و نخواهد ديد، از سويى و شنونده اى، بيداردل مانند همام كه با شنيدن هر جمله، روح نيرومندش تكان مى خورد پرده هاى علايق جسمانى، يكى پس از ديگرى، از جلو چشم حقيقت بينش، به كنار مى رفت، از سوى ديگر، روح بلند پرواز همام از دايره ى جسم وى اندك اندك فاصله گرفت و آن طائر قدسى را، از قفس آماده ى پرواز نمود و به آشيانه ى جاويد رهنمون گرديد.

آرى با پايان يافتن سخنان پيشواى راستين اسلام كه سيلاب حقايق را، از جويبار طوفنده ى ولايت، بر قلب پر وسعت همام سرازير نمود، ناگهان با خلع لبس، حياه جاويد را از منبع فيض وجه اللهى، اكتساب نموده با كوله بار ايمان، سير الى الله را آغاز نمود و چراغ زندگيش، در اين جهان خاموش و با ناله ى سوزناكى كه حكايت از عشق سوزان او، به خدا داشت به لقاء الله پيوست.
قال: فصعق همام صعفه كانت نفسه فيها.:
صعق: بى هوش گرديدن، بيهوشى، فانى شدن در حق است، هنگامى كه تجلى ذاتى حق به وسيله انوارى كه جز ذات حق، ماسوى الله را محترق كند، بر بندگان خاص حق وارد شود.

صبور
2013_08_22, 06:41 AM
سخنى درباره صعق

قال الراغب: الصاعقه و الصاقعه يتقاربان و هما الهده الكبيره الا ان الصقع يقال فى الاجسام الارضيه و الصعق فى الاجسام العلويه... فان الصاعقه هى الصوت الشديد من الجو.:

صعق و صقع در معنا به هم نزديكند و آن صداى مهيب فروريختن صخره يا ديوار است "سمعت هده" يعنى صداى فروريختن ديوار و صخره را شنيدم، با اين تفاوت كه استعمال صقع در اجسام ارضى است و صعق در اجسام علوى... زيرا صاعقه، صداى مهيب و شديد در هوا مى باشد.

مرحوم علامه ى طباطبائى قدس سره پس از تحقيق عميق، درباره ى رويت، در آيه ى شريفه ى:
و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك قال لن ترانى ولكن انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترنى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا فلما افاق قال سبحانك تبت اليك و انا اول المومنين.:
و چون موسى "با هفتاد نفر از بزرگان قومش كه انتخاب شده بودند در وقت معين" به ميعادگاه ما آمد و خدا با وى سخن گفت، موسى به "تقاضاى قوم خود" عرض كرد: خدايا! خودت را به من بنما كه بى حجاب جمال تو را مشاهده كنم، خدا در پاسخ فرمود كه مرا هرگز نخواهى ديد و لكن در كوه بنگر، اگر كوه "هنگام تجلى نور من" به جاى خود برقرار تواند ماند تو نيز مرا خواهى ديد، پس آنگاه كه نور خدا بر كوه تابيد كوه متلاشى شد و موسى بيهوش افتاد و پس از آنكه به هوش آمد، عرض كرد: خدايا! تو از "رويت و حس جسمانى" منزه و برترى "و من از انديشه ى رويت تو" به درگاهت توبه كردم "و از قوم خود" اول كسى باشم "كه به تو و تنزه ذات پاكت از هر آلايش جسمانى" ايمان آورم. و مى فرمايد:

صبور
2013_08_22, 06:42 AM
و الذى ينجلى من كلامه تعالى، ان هذا العلم المسمى بالرويه و اللقاء يتم للصالحين من عباد الله يوم القيامه كما يدل عليه ظاهر قوله تعالى: وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره.: فهناك موطن التشرف بهذا التشريف و اما فى هذه الدنيا و الانسان مشتغل ببدن و منغمر فى غمرات حوائجه الطبيعيه و هو سالك لطريق اللقاء و العلم الضرورى بايات ربه كادح الى ربه كدحا ليلاقيه، فهو يعد فى طريق هذا العلم لن يتم له حتى يلاقى ربه.:
آنچه كه اين آيه ى كريمه و كلام الهى از آن پرده برداشته، اين است كه اين علم مسمى به رويت لقاء در روز قيامت براى بندگان صالح خداوند به ظهور مى رسد چنانكه خداوند در آيه ى 23 از سوره ى قيامه، مى فرمايد: آن روز رخسار طايفه اى از شادى برافروخته و نورانى است جمال حق را مشاهده مى كنند، آنجا جايگاه تشرف، به اين شرافت است و نه دنيا، چرا كه در دنيا آدمى با اينكه در حوائج طبيعى و تعلقات جسمانى غرق و مشغول است و در عين حال، اين راه را مى پيمايد و زحمتها را براى اين لقاء متحمل مى شود "پس آدمى سالك الى الحق است و لكن اين سير و سلوك در دنيا با همه ى كمال لائق و رويت روحانى را وصول نمى دهد مگر در روز قيامت" نتيجه آنكه رويت حق امرى غير ممكن نيست وگرنه موسى بن عمران على نبينا و آله و عليه السلام اين را تقاضا نمى كرد. لكن موطن و جايگاه تشرف، به اين شرافت روز قيامت خواهد بود، نه در دنيا. رو مجرد شو مجرد را ببين.

بدين جهت با تجلى نور حق بر كوه و اندكاك و فروريختن آن، صعقه بر موسى عارض شد، اما صعقه اى كه افاقه در پى داشت و اين افاقه، بدين خاطر بود كه پيامبر به مردم ابلاغ كند كه چنين امرى در اين جهان ممكن نيست.
اما در صعقه ى همام، افاقه اى ضرورت نداشت، زيرا جنبه ى يلى الخلق كه شان نبوت است، براى او وجود نداشت و بحثى از رويت و لقاء هم، در اين جا مطرح نيست، تنها تجلى فيض الهى بود كه بر قلب "از كوه استوارتر" همام رسيد و او را به كمال بندگى، در اين جهان رساند و آماده ى لقاء الله در قيامت گرديد.
آرى، آن كوه استوار كه سراسر قلب و جان بود، مندك گرديد و حجابها و پرده ها را كنار زد و به ملكوت اعلى پيوست. همام با استماع علامات و صفات نفوس كمله پرواپيشگان كه به حق، طاقت فرسا بود، اندكاكى بس عجيب او را، در بر گرفت و با حركتى سريع و برق آسا، به نقطه ى وصل، اتصال يافت، آرى: ان المتقين فى جنات و نهر فى مقعد صدق عند مليك مقتدر.:
بى ترديد براى آدمى تدرج به كمال، ملحوظ است و نه تنها براى پرواپيشگان، كه آنها راه بسى طولانى را يك شبه، طى مى كنند.



از جمادى مردم و نامى شدم


و از نما مردم ز حيوان سر زدم



مردم از حيوانى و آدم شدم

پس چه ترسم كى ز مردن كم شوم


حمله ى ديگر بميرم از بشر

تا برآرم از ملايك بال و پر


از ملك هم بايدم جستن ز جو

كل شى ء هالك الا وجهه


بار ديگر از ملك پران شوم

آنچه اندر وهم نايد آن شوم


پس عدم گردم، عدم چون ارغنون

گويدم: انا اليه راجعون

صبور
2013_08_22, 06:44 AM
پيش بينى مولا درباره همام


اما والله لقد كنت اخافها عليه

ضمير در اخافها به صعقه برمى گردد، يعنى به خدا سوگند وقوع اين صعقه را، براى او پيش بينى مى كردم و بر او بيمناك بودم كه حتما عمر او به پايان خواهد رسيد و حيات وى منقضى خواهد شد. گرچه تاثير نفس قدسى و تعالى روحانى گوينده از سويى و تاثر روح پاك و بى آلايش شنونده از سوى ديگر، در پديد آوردن اثرى كه عده اى آن را وجد و گروهى جذبه ى حقش مى گويند، با حضور علل و مقتضيات و طرد موانع و مبعدات، امرى حتمى الوقوع و تخلف ناپذير خواهد بود.

ثم قال: هكذا تصنع المواعظ البالغه باهلها
صنع: الصنع اجاده الفعل، فكل صنع فعل و ليس كل فعل صنعا و لا ينسب الى الحيوانات و الجمادات كما ينسب اليها الفعل، قال: صنع الله الذى اتقن كل شى ء.، و يصنع الفلك و اصنع الفلك. و
صنع: فعلى است كه با دقت انجام گيرد، بنابراين هر صنعى، فعل هست، اما هر فعلى، صنع نيست، بدين جهت به حيوانات و جمادات، نسبت داده نمى شود و به آنها صانع نمى گويند، ولى، فعل به آنها نسبت داده مى شود، خداوند صانع است: صنع خداوند است كه هر چيز را با اتقان انجام مى دهد انسان را نيز صانع گويند و اصنع الفلك يعنى كشتى را بساز.

صبور
2013_08_22, 06:45 AM
وعظ: الوعظ زجر مقترن بتخويف، قال الخليل: هو التذكير بالخير فيما يرق له القلوب. و العظه و الموعظه الاسم.:
پند دادن به كسى به معناى بازداشتن است كه با ترساندن همراه باشد. خليل گويد: وعظ تذكر و يادآورى خير است، به طورى كه دل را در رقت بگذارد، اسم مصدر آن عظه و موعظه است.
بلغ: البلوغ و البلاغ، الانتهاء الى اقصى المقصد و المنتهى، مكانا كان او زمانا او امر من الامور المقدره و ربما يعبر به عن المشارفه و ان لم ينته اليه.:
بلوغ و بلاغ سر رسيد و رساندن به نهايت مقصد و انتهاى هر چيز است، زمان باشد يا مكان، يا امور ديگرى كه مبداء و منتهى دارند و چه بسا اين كلمه را در مورد مشارفت و نزديكى به سر رسيد هر چيز استعمال كنند.
مولا در اينجا به علت اين پيش آمد، اشاره نموده و مى فرمايد: اينچنين مواعظ سودمند و تذكر و يادآورى كه از دل برخيزد، كسى را كه اهليت داشته باشد، به مقصد مى رساند.
و به عبارت ديگر، اگر وعظ و ارشاد، از قلبى پاك و پرمعنويت بجوشد، بى ترديد، در عمق روح شنونده، راه يافته و انقلابى بزرگ در وجود وى، ايجاد خواهد كرد و او را تا بلوغ به مقصد، رهبرى مى نمايد، گو اينكه، پندها و اندرزهاى مولا چنان با تاثير بود كه مانند سيلى خروشان، وادى وسيع وجود همام را به مدت يك چشم به هم زدن پر نموده و او را به اقيانوس رحمت بى انتهاى حق جلت عظمته پيوست داد. سيدرضى، پس از نقل خطبه ى معروفه ى به الغراء گويد: زمانى كه اميرالمومنين عليه السلام خطبه را القاء كرد، بدن شنوندگان "كه حكايت از قلب پراضطراب و هيجان آنها داشت" مى لرزيد و اشكشان جارى بود، آرى ان الموعظه اذا خرجت من القلب دخلت فى القلب و اذا خرجت من اللسان لم تتجاوز الاذان: موعظه اگر از دل برخيزد به دل مى نشيند و اثر مى گذارد و اگر از زبان بيرون آيد، از حس شنوايى شنوندگان تجاوز نمى كند.

صبور
2013_08_22, 06:46 AM
كلام مولا در جواب سائل

فقال له قائل: فما بالك يا اميرالمومنين؟ فقال عليه السلام: و يحك ان لكل اجل وقتا لا يعدوه و سببا لا يتجاوزه فمهلا لا تعد لمثلها فانما نفث الشيطان على لسانك

در آن حال، شخصى كه آن منظره را به چشم ديد، گفت: خاطر تو چگونه است؟ "يعنى چنين پيش آمدى چرا براى تو به وقوع نپيوست" مولا فرمود: واى بر تو، براى هر كسى زمانى مقدر است كه از آن نمى گذرد و علتى است كه از آن گام فراتر نمى نهد، آرام باش و اين سخن را تكرار مكن، زيرا گفتار تو شيطانى است و شيطان اين جمله را به زبان جارى كرد "تا در برابر حجت خدا، اينگونه بى ادبانه سخن بگويى".
شارحان تا آنجايى كه اين بنده اطلاع يافتم، نام گوينده را نبرده و بحثى درباره ى او مطرح نكرده اند، آيا او در مقام استفهام بوده و مى خواسته كه حقيقت حال برايش مكشوف شود؟ و يا يكى از منافقان كوردل بوده است و مى خواسته، به مولا طعن بزند كه اگر اين گفتارها مورد تاييد توست و به آنها عقيده دارى، چرا در سرنوشت خودت، قبل از همام، نقشى نداشت؟ معلوم نيست، از اينكه مولا فرمود: اين سخن را تكرار مكن، زيرا اين گفتار جسورانه را شيطان بر زبان جارى كرد، معلوم مى شود كه گوينده از منافقان و يا جاهلى ناآگاه، از شان و مقام ولايت مطلقه ى الهيه بوده است.
به هر حال، مولا، سربسته به او پاسخ داد و فرمود: مرگ هر فرد به علتى و زمانى خاص، موقوف است كه از آن وقت و آن سبب تجاوز نخواهد كرد.

صبور
2013_08_22, 06:47 AM
ابن ابى الحديد، در توضيح فرموده ى مولا، مبنى به علت سررسيد و انقضاى عمر هر كس، سخنى دارد كه مى خوانيد.

و ذلك لا يلزم من موت العامى عند وعظ العارف، ان يموت العارف عند وعظ نفسه لان انفعال العامى ذى الاستعداد التام للموت عند سماع المواعظ البالغه اتم من استعداد العارف، عند استماع كلام نفسه، او الفكر فى كلام نفسه، لان نفس العارف قويه جدا و الاله التى يحفر بها الطين قد لا يحفر بها الحجر، فان قلت: فان جواب اميرالمومنين عليه السلام غير هذا الجواب، قلت: صدقت انما اجابه من حيث يعلم هو و السامعون و تصل افهامهم اليه فخرج معه الى حديث الاجال و انها اوقات مقدره لا تتعداها.
و ما كان يمكنه عليه السلام ان يذكر الفرق بين نفسه و نفوسهم و لا كانت الحال تقتضيه فاجابه بجواب و سكت.:
گفتار سائل بر اين پايه بود كه چرا موعظه اى، در اين حد پرمحتوا و نيرومند، به پيش از تاثير در شنونده، در روح گوينده، آنچنان اثرى برجاى نگذاشت و دست كم تلازمى تحقق نيافت؟
مگر نه اين است كه ارتباط كلام با متكلم، ارتباط تعقل عاقل به معقول است كه مدتها با نشيب و فراز در نفس او، نقش گرفته و در ضمير وى، عجين مى گردد و از آن پس، به ديگران القاء و در ضمير آنها حقايق از قبل موجود را، ترسيم نموده و نقش سازنده را در بر دارد؟ بديهى است اينگونه پيوند "اتصال ناگسستنى بين متكلم و كلام" تاثيرش در شنونده از گوينده كمتر خواهد بود، چرا كه سخن شانى از شئون گوينده است. ابن ابى الحديد گويد: اين سخن در اينجا اساس علمى ندارد و تلازمى در بين نيست، به اين دليل كه انفعال و تاثيرپذيرى يك فرد عامى كه نفسش داراى استعداد تام است، از استعداد يك فرد عارف به هنگام شنيدن سخن خود، برتر و بيشتر است، چرا كه نفس عارف قوت و نيروى فوق العاده اى دارد و به اين لحاظ، مردن يك فرد عامى به هنگام شنيدن مواعظ بالغه، امرى طبيعى است و هيچگونه تلازمى، بين مرگ او و گوينده وجود نخواهد داشت، فى المثل، با آلتى كه مى توان زمين نرم را حفارى نمود، هميشه نمى توان سنگ را بريد و حفارى كرد.
سپس گويد: اگر بگويى جواب مولا، با گفت تو هيچ ربطى ندارد، تو چيزى گويى و مولا چيزى ديگر، گويم: درست گويى و سخنت صواب است، اما على عليه السلام سائل را در حد فهم و ادراكش پاسخ داده و بيان بيش از اين حد را به وقت ديگر، موكول نمود و بدين جهت، حديث آجال و سررسيد عمر را مطرح نموده و خاموش شد.

صبور
2013_08_22, 06:48 AM
خوئى مطلب را طور ديگر بيان مى كند، او مى گويد:

قال: و محصل الجواب ان كل انسان له اجل حتمى مقدر و وقت معين لموته لا يتقدم و لا يتاخر و عله معينه لا تتبدل و لا تتغير كما قال تعالى: و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله كتابا موجلا و على ذلك فانما مات همام باستماع الموعظه البالغه، لانه قد تم عمره و بلغت مده حياته التى قدرت فى حقه غايتها، مع حصول السبب المعين، فى ام الكتاب لموته و هو الانفعال بالموعظه و اما انا فلم يكمل ايامى بعد و لم يبلغ اجلى غايته و السبب المقدر فى حقى، غير هذا السبب و هو ما انتظره من ضربه ابن ملجم المرادى عليه اللعنه و العذاب و الحاصل ان مشيه الله و اذنه عز و جل لقد تعلق بموت همام عن سببه الذى حصل و لم يتعلق بعد موتى و لم يحصل سببه.:
گويد: محصل جواب و پاسخ، اين است كه هر انسان، زمان حتمى مقدر و وقت معينى براى مرگ اوست كه تقديم و تاخير، در آن راه ندارد و علت معينى براى سررسيد عمر اوست. كه تغيير و تبديل نخواهد يافت، همانگونه كه خداى متعال در قرآن كريم فرموده است:
بنابراين علت موت همام، همانا شنيدن اين مواعظ بود، چرا كه مدت عمر او، با حصول اين علت پايانى، امرى حتمى بوده كه تغيير و تبديل در آن راه نداشت، اما عمر من پايان نيافته و علت سرآمد عمر من، غير از علت سرآمد عمر اوست، سبب محتوم كه از ام الكتاب براى من مقرر شده، ضربت ابن ملجم مرادى عليه اللعنه است كه در انتظار آن هستم.
فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا.:
نتيجه آنكه مشيت الهى و خواست او درباره ى من چيزى است و درباره ى همام چيزى ديگر، آن مشيت براى او به وقوع پيوست، اما براى من به وقت ديگر و زمان ديگر موكول شده است.
ابن ميثم بحرانى، در قرب و بعد علت و سبب مرگ، سخنى دارد كه مى خوانيد:
فاما جوابه لمن ساله بقوله: و يحك ان لكل اجل وقتا لا يعدوه، الى ان قال: فمنها ما يكون موعظه بالغه كهذه، فهو جواب مقنع للسامع، مع انه حق و صدق و هو اشاره الى السبب الابعد لبقائه عليه السلام عند سماع المواعظ البالغه و هو الاجال المحكوم به للقضاء الالهى و اما السبب القريب، للفرق بينه و بين همام و نحوه فقوه نفسه القدسيه على قبول الواردات الالهيه و تعوده بها و بلوغ رياضته حد السكينه عند ورود اكثرها و ضعف نفس همام، عما ورد عليه من خوف الله و رجائه و لم يجب بمثل هذا الجواب، لاستلزامه تفضيل نفسه، او لقصور فهم السائل الخ.:
اما جواب و پاسخ مولا به سائل كه فرمود: واى بر تو، براى هر مرگ و مير وقت معينى است كه از آن نخواهد گذشت، مبتنى بر اين است كه آجال و سررسيدهاى عمر، يا داراى وقت معينى است كه تقديم و تاخير در آن راه ندارد و آن اجل محتوم و اجل مسمى است و يا اجلى است كه به مقتضيات ديگر، موقوف است و آن اجل مطلق است، پس درباره ى همام اجل مسمى، با علت آنكه موعظه ى بالغه بود، تحقق يافت و اين سخن حق است و جواب صحيح است، اما همين كلام درباره ى شخص مولا به جاى ديگر اشاره دارد و آن اينكه در ماوراى موعظه كه براى همام اجل مسمى بود، براى من، اجل، اجل ديگرى كه آن اجل به قضاى الهى رسيده و محكوم به حكم اوست و آن اجل مسمى من مى باشد، وجود دارد، پس اين علت موعظه ى "بالغه" براى او اجل محتوم بود نه براى من.
پس اين اجل در عين اجل بودن و در عين قريب بودن، براى او محتوم شد، چون علت تامه بود و اما براى من، علت ناقص بود و تحقق نيافت، علت مرگ من با چند گام بالاتر، فراخواهد رسيد.

صبور
2013_08_22, 06:50 AM
علت عدم تاثير مواعظ بالغه در موت امام

اما چرا اين علت "موعظه بالغه" براى حضرتش به اجل محتوم منتهى نشد؟ بدين جهت بود كه نفس قدسى آنجناب، بر قبول واردات الهى و تحمل علل سخت و سنگين و عادت وى بر تحمل امور مشكل و سخت و رياضت نفسانى، به جايى رسيده بود كه مانند كوهى عظيم و استوار، در برابر حوادث سنگين، به حد سكينه و وقار رسيده بود، اما نفس همام چنين توانايى را نداشت، از اينرو در برابر خوف و رجاى الهى، موازنه را از دست داد و از جهان رخت بربست، در اينجا، سوالى مطرح است كه چرا امام، سائل را به اين معنا آگهى نداد؟

پاسخ اين است كه عدم جواب امام عليه السلام به يكى از دو علت، بستگى داشت، يكى اينكه اين جواب، مستلزم برترى آن جناب بر همام بوده و امام عليه السلام خوش نداشت در اين جا از فضيلت خود، سخنى بگويد و يا اينكه سائل، مرد شايسته اى نبود كه اين مطلب عميق را بداند، از اين جهت مولا سربسته، سخن گفت و خاموش شد. در بين اين سه توضيح و تفسير، آنكه حائز اهميت بيشتر است، توضيح ابن ميثم مى باشد، به اين دليل كه گفته ى ابن ابى الحديد، بيشتر به جنبه ى سلبى قضيه، يعنى عدم موت امام عليه السلام در پايان مواعظ، پرداخته و در مسئله ى قضاى محتوم، چندان بحثى طرح نكرده است و اما گفتار خوئى قدس سره بيشتر به جنبه ى ديگر قضيه، يعنى مشيت الهى و اراده ى حق به هنگام قضاى حتم پرداخته و در عدم مقايسه ى امام عليه السلام با همام، صحبتى به ميان نياورده و در اين باره، سخنى نداشت، اما گفته ى ابن ميثم، به هر دو جانب نظر داشته و با يك تير دو هدف را نشانه گرفته است، يعنى جواب امام را از سويى به علت موت همام و اينكه قضاى حتم درباره ى او، همين بود و اشاره نمود و در عين حال سخن را هم به قضاى محتوم در حق مولا با تعبير به السبب الابعد كشانده و در پايان با طرح سبب قريب، در مقايسه ى امام عليه السلام و همام، با موعظه، به توضيح پرداخته و علت فرق را بيان نموده است.
به هر حال، اگر بنا مى بود كه درباره ى گفتار رهبران و پيشوايان معصوم، وجود علت و سبب، آن هم در ظاهر معتبر بدانيم، توضيحات سابق الذكر، به آن علت و سبب اشاره داشت.
و اما اگر بگوييم، آنها خود بهتر مى دانند كه چه بگويند و در كجا بگويند؟ پس گفتارشان، چه بى علت و چه با علت، سربسته و كوتاه و يا با تفصيل و ايضاح، عين مصلحت، در آن مورد خواهد بود و ترديدى در آن نيست.
على عليه السلام در آنجا كه فرمود:
و انا لامراء الكلام و فينا تنشبت عروقه و علينا تهدلت غصونه.
ما فرماندهان سپاه سخن هستيم، ريشه ى درخت سخن، در وجود ما دويده و شاخه هايش، بر سر ما آويخته است.
در طرح سوال و جواب، با توضيح و يا بدون آن اشاره مى كند.

صبور
2013_08_22, 06:50 AM
سخن مولا درباره خط خوارج و ناكثان

مگر او نيست كه با يك عبارت كوتاه، جهت فكرى گروه قاسطين معاويه و يارانش و خط جمعيت مارقين گروه خوارج را چنان ترسيم نموده كه نقطه ى ابهامى، نه در گذشته و نه در حال و آينده باقى نگذاشته است اين دو گروه، هر دو با على عليه السلام جنگيدند و مصلحت اسلام و قرآن هم، مقابله ى با آنها بود، همانگونه كه به مقابله پرداخت و با آنها جنگيد، اما در ادامه جنگ، با آنها بعد از امام عليه السلام، مصلحت ديگرى بود و آن اينكه با معاويه و يارانش، چه در حيات امام عليه السلام و چه بعد از وفات، بايد جنگيد، اما با خوارج نه، اينجاست كه شهباز فكر امام عليه السلام خط اين دو گروه را از هم جدا كرده و ادامه ى جنگ را با قاسطان واجب و با مارقان ممنوع نموده و فرمود:

لا تقاتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه، كمن طلب الباطل فادركه.: بعد از من با خوارج نجنگيد، زيرا آن كسى كه در جستجوى حق و خواهان آن است، اما در تطبيق مفهوم به مصداق، اشتباه افتاده است، مانند آن كسى است كه در اصل باطل گراست.
يعنى، خوارج حق را پذيرفته و در جستجوى آنند، اما در شناخت حق، به اشتباه رفته اند. پس جنگيدن با حقجو و حق خواه به مصلحت نيست، تنها راه اين است كه آنها را با توجيه و ارشاد، از اشتباه بيرون آورد، اما با معاويه و يارانش كه در گذشته و حال و آينده، سرسختانه براى محو دين و آثار آن كوشيده و مى كوشند و خواهند كوشيد، بايد جنگيد و اين يك واجب مهم است، چرا كه اين گروه هيچگاه به حق گرايش نداشته و ندارند، پس جنگ با آنان جنگ با دشمنان حق است، بايد با آنها جنگيد، تا اسلام، از خطر اين دشمنان قسم خورده، درامان بماند.
على عليه السلام اين ابرمرد تاريخ و بزرگوارى انديشمند كه با اين عبارت كوتاه خط دو گروه از دشمنان كه سرسختانه، با او مبارزه كردند را چنان ترسيم نموده و راه حق جويان و باطل گرايان را از هم جدا كرده كه هيچ شك و شبهه اى باقى نمانده است و از آن پس مسلمانان را موظف دانسته كه با حق جويان، پس از او جنگ نكنند، اما با باطل گرايان، هميشه در ستيز باشند، تا نه حقجو، در ايده اش ناكام بماند و نه باطل گرا، در راه باطلش گامى فراتر نهد.
با اين حال چه جاى بحث است كه بگوييم در جواب، چرا اين گفت و آن را نگفت؟
كوتاه سخن آنكه امام عليه السلام سائل را در حد لازم، نه بيشتر و نه كمتر، پاسخ گفت و تلويحا اشاره كرد كه مرگ من، در بستر شهادت است، اما در وقت ديگر و زمان ديگر كه خود به آن آگاه بود و ضمنا گوينده را، توجيه نمود كه اين سخن را تكرار مكن، شايد منظور اين بود كه به گفتار و رفتار امام معصوم، هرگز اعتراض روا نيست و چون و چرايى به قول و فعل او وارد نيست در حالى كه عصمت الهى پشتوانه ى مجموعه ى اقوال و افعال اوست بنابراين چون و چرا و پرسش از او و درباره ى اعمال او سخنى ابلهانه بيش نيست.

صبور
2013_08_22, 06:52 AM
مرگ مولا در بستر شهادت بود

آرى مرگ على با شهادت بود، آن هم به هنگام نماز و در شريفترين اوقات يعنى ماه مبارك رمضان و در مقدس ترين مكان يعنى خانه ى خدا "مسجد" و به دست اشقى الاولين و الاخرين.




در كعبه شد پديد و به محراب شد شهيد

نازم به حسن مطلع و حسن ختام تو



از سويى با اين شهادت، زندگى را از سر گرفت، كدام زندگى؟ حيات جاودانه اى كه آغازگر آن نداى: فزت و رب الكعبه. بود، شتابان به آشيانه ى واقعى رفت و: انا لله و انا اليه راجعون. را مفهوم و معناى واقعى بخشيد و از سويى ديگر، دشمنان كوردل و بى باك خود را كه در حقيقت، دشمنان خدا، رسول، اسلام و قرآن بودند، چه آنان كه تيغ به روى او كشيدند و چه آنان كه با تيغ زبان قلب مباركش را جريحه دار نمودند و چه كسانى كه فرق نازنينش را، به خون دلش رنگين نمودند، در جمع به نام ناكثين، قاسطين و مارقين و اسقى الاولين و الاخرين، به علت خصومت با ولى الله، به نابودى و هلاكت دائم گرفتار شدند.


والسلام



شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای
مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن