PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فانوس شبهای بدر



شهید گمنام
2017_01_22, 11:13 AM
شهدای روحانیت یکی از برگهای زرین حقانیت انقلاب اسلامی به زعامت بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(ره)است.
خوزستان قهرمان همچون دیگر عرصه های حضور در انقلاب اسلامی از نظر شهدای روحانیت نیز گوی سبقت را از همگنان ربوده است.
شهدای روحانیت این استان در همه ی مراحل انقلاب حضور داشته است. چه در دوران مبارزه با طاغوت ستمشاهی در شکنجه گاه‌ ها و درخیابان‌ها و میادین، چه در مرحله پس از پیروزی در مقابله با جریانات نفاق و تکفیری و چه در دوران دفاع مقدس، که بیشترین فراوانی شهدا در این دوران بوده است. این واقعیت نشانه حضور فعال، مسئولانه و همراه با فداکاری قشر روحانیت در همه ی عرصه ها و صحنه ها است. همین حضور فداکارانه روحانیت است که همواره عامه مردم را در خط وفاداری به اسلام و ولایت نگه داشته است.
نوشتاری که پیش روی دارید، خاطرات مربوط به یکی از طلاب شهید خوزستانی در دوران دفاع مقدس یعنی حجة الاسلام شیخ شهید محمد حسین مردانی است که از زبان پدر، مادر، برادران، دوستان و همرزمان شهید گرفته شده و توسط پایگاه بسیج کربلا در مسجد امام حسن عسکری(ع) اهواز تهیه، تنظیم و با پشتیبانی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان به چاپ رسیده است، تا در چهاردهمین یادواره شهدای روحانیت و یکصد و بیست و دو شهید این مسجد عرضه شود. ضمن تشکر از همه ی این عزیزان، این اثر به روان پاک شهیدان و امام آنها بویژه این شهید عزیز تقدیم می گردد. در پایان طول عمر و سلامتی و توفیق روز افزون خلف صالح امام یعنی شهید زنده انقلاب حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای را از خداوند سبحان در پرتو عنایت حضرت بقیه الله ارواحنا لمقدمه الفداء مسألت داریم.
ارادتمند: محسن حیدری
عضو مجلس خبرگان رهبری، امام جمعه موقت اهواز
و امام جماعت مسجد امام حسن عسکری(علیه السلام)

شهید گمنام
2017_01_22, 11:14 AM
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا کـه ایــن معمــا شـرح و بیــان نـدارد
زادگاهش شهر حماسه و خون اهواز و ولادتش سال 1345 بود. محمدحسین از کانون گرم و با صفای خانوادهای که در شرافت و دینمداری شهره بودند سر برآورد. آری او را محمدحسین نامیدند تا در امتداد جادهی پرشور کربلا همچون حسین (ع) و یارانش مدافع دین محمد (ص)باشد.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:15 AM
پدر شهید
با ولادت او موجی از شادی همه خانه را فراگرفت. خداوند محمدحسین را پس از چهار فرزند دختر به حاج قاسم عطا فرمود. او راننده ی ماشینهای سنگین و فردی بسیار زحمتکش و خانواده دوست بود. وی از ولادت محمدحسین در پوست خود نمیگنجید. به همین جهت احساس میکرد طوری دیگر باید او را تربیت کند و در پرورش این فرزند باید تلاشی مضاعف انجام دهد.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:15 AM
مادر شهید
من از ولادت محمدحسین بیشتر از حاج قاسم خوشحال شده بودم و از او مراقبت شدیدی به عمل می آوردم تا حسین هیچ کمبودی را احساس نکند. همیشه از نگاه کردن به حسین ترسی در دل داشتم مثل اینکه میدانستم این پسر ماندگار نیست.
حسین تفاوت زیادی با دیگر بچه ها داشت. به قدری آرام و متین بود که کار ناشایست و برخورد ناپختهای از او سراغ ندارم حتی با بچه های فامیل هم تفاوت داشت تنها کسی که میتوانست حاج قاسم را قانع و با سخنان دقیق و قاطعش، ایشان را آرام کند حسین بود.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:16 AM
مادر شهید:
حسین تحصیلات ابتدائی خود را در مدرسه ی فارابی آغاز کرد و توانست در مدرسه ی راهنمایی شهید جعفری یک سال تحصیلی را سپری کند. اما مدتی نگذشته بود که صدای هل من ناصر ینصرنی حسین (علیهالسلام) مرد داستان ما را مجبور به ترک جبهه تحصیل نمود و او را به نبرد تن به تن با دشمن فراخواند.
تعطیلی مدارس در شرایط جنگ نیز مزید بر علت شد که حسین تصمیم مقدس خود را بگیرد و خود را جاودانه کند.
او دفاع مقدس را برگزید اما این مسئله مانع تحصیلش نشد و او از طریق برنامه ای که بسیج ترتیب داده بود به مراکز آموزشی مراجعه میکرد و دروس هر مقطع را امتحان میداد. و اینگونه توانست مدرک سوم راهنمایی خود را بگیرد.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:16 AM
هم رزم شهید
در دوران تحصیل همه ی معلمها از او راضی بودند و او را خیلی دوست داشتند به همکلاسی ها در درس کمک میکرد و همیشه مدافع مظلومان بود و در مقابل بچه های زور گوی مدرسه می ایستاد و نمیگذاشت به بچه های کوچکتر و ضعیف ظلم یاحقشان پایمال بشود.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:17 AM
برادر شهید
از کودکی دوست داشت دستش توی جیب خودش باشد. هر وقت مادرم به او پول تو جیبی میداد. قبول نمیکرد یا به خاطر اینکه مادرم ناراحت نشود پول را برمیداشت. ولی از آن استفاده نمیکرد. همیشه میگفت معنی ندارد من از خانواده پول تو جیبی بگیرم من هم عضو این خانواده هستم و باید یک جوری باری از دوش خانواده بردارم نه اینکه سربار خانواده باشم.
تصمیم گرفت به سرکار برود. اما حاج قاسم مخالف کار کردن محمدحسین بود و میگفت: عزیزم، من خوشحالم که نسبت به خانواده احساس مسئولیت داری ولی به حمدالله خودم می تونم از پس مخارج خانواده بر بیام و نیاز به کار کردن شماها نیست. تازه تو دوازده سال بیشتر نداری درس خواندن تو واجب تر از کار کردنته.
اما او مصرانه به حاج قاسم میگفت هم درسم را میخوانم هم کار میکنم. امیر المومنین(علیهالسلام ) هم علاوه بر اینکه باغ های فراوانی داشتند و نیازی به کار کردن ایشان نبود. کار میکردند و به مستمندان کمک مینمودند. حالا چه اشکال دارد من هم، کارکنم و به دیگران کمک کنم!؟
حاج قاسم وقتی استدلالهای محمدحسین را شنید. او را بوسید و گفت: قربون تو پسر برم. باشه حالا که دوست داری از فردا برو پیش پسر عموت توی تولیدی آبلیمو کارکن من باهاش صحبت میکنم که از فردا بری سرکار کمکش کنی.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:17 AM
برادر شهید
صبح که شد محمدحسین با شور و شوق فراوان کفش هایش را پوشید و به سمت تولیدی آمد و مشغول به کار شد. سرحال و با نشاط هر کاری را به او میگفتم انجام میداد. وقتی آب لیموها را گرفت، به او گفتم ته ظرف کمی آب باقیمانده آن را در آبلیمو بریز.
با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت این کار تقلبه! چرا باید چنین کاری بکنیم؟
من هم چهره ی حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم: اینکه تقلبی نیست همه ی تولیدی ها این کار را انجام میدن. تازه ما مقدار کمی آب میریزیم. به جایی که بر نمیخوره. مردم هم اگه نمیخواستند نمی آمدند از ما آبلیمو بخرن.
حسین با چهرهای عصبانی ظرف آبلیمو را روی زمین گذاشت و گفت: از فردا دیگه نمیام سرکار به فکر یه شاگرد دیگه باش. کار کردن خوبه اما نه به هر قیمتی. من میخواستم درآمد حلالی کسب کنم نه اینکه با دوز و کلک پولی به جیب بزنم. میترسم فردا به خاطر چند قطره آب اضافی از پل صراط رد نشم و توی آفتاب سوزان محشر بمونم. از من میشنوی تو هم این کار را نکن.
مات و مبهوت به او نگاه کردم با خودم گفتم این حرف را یک بچه ی دوازده ساله داره به تو میزنه. جای خجالت داره.
بعدها هم پشیمان شدم و آن تولیدی را بستم و به کار دیگری مشغول شدم.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:18 AM
دوست شهید
ساده پوشی و قناعت محمدحسین، زبان زد خاص و عام بود. از دوران نوجوانی همیشه پیراهن و شلوار ساده ی بسیجی اش همه را مجذوب خود کرده بود. زمانی که خواهرش از آلمان کفشی را به عنوان هدیه برایش فرستاده بود میگفت میدانم وضعیت مالی مان خوب است و میتوانیم زندگی راحتی داشته باشیم اما مگر الگوی ما امیر المومنین(علیهالسلام) نیست!؟ آخر چگونه این کفش گران قیمت را بپوشم درحالیکه دوستانم در مسجد و محله هزینه خرید یک کفش ساده را هم ندارند.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:18 AM
پدر شهید
به خواب عمیقی فرورفته بودم که نیمه شب زمزمه های آشنایی مرا از خواب بیدار كرد. كلمه هایی در خواب و بیداری به گوش میخورد:
معبودا، محبوبا، رحیما...العفو العفو العفو
كنجكاو از رختخواب بیرون آمدم و به صاحب صدا نزدیك شدم! وقتی به اتاق کناری رفتم چهره ای را دیدم که قلبش التهاب یك سفر را داشت و دستانش دو بال پرواز. انگار اولین بار نبود که اینگونه سر به سجده گذاشته و با معبودش اینگونه به راز نیاز برمی خاست.
و چه زیبا بود ترنم بندگی از لبهای او كه قرآن را و مناجات علی (علیه السّلام) را نجوا میكرد وچه دیدنی بود نماز شب و سوز نیمه شبش! آری او بود و یك كهكشان اشك. او بود و نماز شفع و وتر. او بود و یك دنیا تمنا و نیاز به درگاه بی نیاز.
هزار افسوس از غفلت پنجاه ساله خود در همان گوشه ی اتاق نظاره گر چهره ی معصوم محمدحسین بودم.
احساس كردم که در و دیوار نيز با او همصدا شده و به تسبيح مشغول اند . دانه های تسبیح با او همصدا شده بودند. هر دانه ی تسبیح که از دست او رها میشد ذکری میگفت. یک دانه همصدا با لبان محمدحسین میگفت استغفرالله دانه دیگر میگفت سبحانالله...
من كه در كمين عارف نوجوان بودم، به سختی گريستم و حسرت خوردم و با خود گفتم آخر این الهی العفو برازندهی چه کسی است!؟ یک نوجوان معصوم یا پیرمردی همچون من!؟

شهید گمنام
2017_01_22, 11:19 AM
هم رزم شهید
شیفتگی به فراگیری علوم دینی موجب شد که او به جای گذراندن تعطیلات و تفریحات از ابتدای تابستان دروس حوزوی را نزد علامه شیخ احمد سیاحی در مسجد امام حسن عسکری (علیه السلام) شروع کند و آنگاه رهسپار حوزه گردد. در اين هنگام دستان غيب او را همنشین پاكان روزگار و حجره نشين مدرسه ی علمیه ی «دارالعلم آیت الله بهبهانی- رحمه الله عليه -» اهواز نمود. تا مرجان جان خويش را با راز و نياز نيمه شب زينت دهد. یک سال بر سر سفره ی لطف و كرم مولايش نشست تا مرغ جانش در جنت المأواي دیرینه دلدادگان عارف، لانه كند و از بيكران معرفت و زلال علوم حقّ هاش جرعه ها بنوشد. دارالعلم اهواز، آشيان ققنوس آتشين بالی بود كه آماده ی سوختن ميشد.
روزها و شبها ميگذشت و نَفس سركش به دست اين طلبة ی وارسته رام ميشد و محمدحسین در آتش هجران و فراق ميسوخت.
هنوز هم پس از ساليان سال درودیوار دارالعلم، ناله هاي نیمه شب و راز و نياز محمدحسین را با يگانه محبوب از ياد نبرده است...

شهید گمنام
2017_01_22, 11:19 AM
هم رزم شهید
اوایل که به مسجد آمده بود خیلی ها نمی دانستند چه هدفی را در ذهن خود میپروراند. همه فکر میکردند او فردی است معمولی که به عشق تفنگ وارد مسجد شده است اما پس از مدتی ثابت کرد که همه افکار و حرف هایی که در موردش زده میشد پوچ و بیمورد است. او به عشق خدمت و ارادت به اسلام و امام زمان(عج) وارد مسجد شده بود.
خودش را وقف اسلام کرده بود. وقتی برنامه های شخصیش با برنامه های مسجد تلاقی میکرد اولویت با برنامه های مسجد بود. خیلی وقت ها میشد که بعد از چند هفته به خانه سر میزد. کارهای تربیتی مسجد امام حسن عسکری(علیه السلام) به عهده ی او بود، جذب نوجوانان محله به لشکر قدس، امور تأسیساتی مسجد، گشتها و ایست بازرسی، تحقیقات و درسهای طلبگی، جلسات و تحلیل های سیاسی برای جوانان محله همچنین مبارزه با کمونیستها و دیگر نحله های منحرف و... همه و همه اموری بودند که محمدحسین آنان را برای خود تکلیف میدانست.
محمدحسین همیشه میگفت: مادر من مسجد و پدرم جبهه است.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:20 AM
دوست شهید
خیس عرق شده بودم، سه نفر دیگر نوبت من میشد. فاصله مدام نزدیک و نزدیکتر میشد، انگار که ساعت خیلی عجله داشت. نفر دوم شروع به خواندن کرد. بسم الله الرحمن الرحیم... صورتم سرخ شده بود. نمیدانستم چه کار کنم اگر بچه ها متوجه میشدند که نمیتوانم خوب قرآن بخوانم به جای أحسنت و تبارک الله صدای خنده شان بود که نثار من میشد. هرچه دعا و ذکر بلد بودم همه را ختم کردم تا ختم به خیر شود. دیگر نوبت به من رسیده بود. شیخ محمدحسین گفت برادر امید بفرما. من هم عرق پیشانی ام را پاک و شروع به خواندن قرآن کردم. چند آیه اول را خواندم. اما دیگر چشمام سیاهی میرفت آیه را نمیتوانستم ببینم. منتظر قهقهه ی بچه ها بودم که دیدم شیخ محمدحسین خودش شروع به خواندن کرد و در مورد آیه توضیحاتی داد. با این کارش آرامشی بر قلبم حاکم شد و با اعتمادبه نفس بیشتری شروع به خواندن کردم .دیگر از اشتباه خبری نبود سوره را بدون اشتباه تا آخرش خواندم! از کار شیخ تعجب کردم معمولا بین قرائت بچه ها هیچ توضیحی در مورد آیات نمیداد.
بعد از جلسه از او علت این کارش را پرسیدم!؟
گفت که دوست نداشتم به خاطر لکنت زبان قرآن خواندن را ترک بکنی.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:21 AM
هم رزم شهید
یکی از دندان هایم افتاده بود ناراحت سر کلاس احکام نشسته بودم و حس میکردم. نگاه بچه ها معنادار است. احساس میکردم همه میخواهند به من بخندند. به شدت مشغول این اوهام بودم و حواسم به کلاس نبود. محمدحسین برای اینکه حواسم را جمع کند، مثالی زد و با من شوخی کرد من هم با حالت عصبانی به چهره اش نگاهی انداختم و اخم کردم. او که متوجه شد از شوخی اش ناراحت شدم تا آخر کلاس چشمش را از من برنداشت. بعد از کلاس هم مضطرب آمد سمتم و گفت: میدونم از شوخی که کردم ناراحت شدی اما من منظوری نداشتم فقط خواستم حواست را به درس جمع کنم. تو رو خدا حلالم میکنی؟
با دلخوری گفتم باشه حلالت کردم.
گفت: البته این جور خشک وخالی هم نمیشه حلالیت طلبید. مداد همراهت هست؟
گفتم همراهم هست ولی برای چی میخوای؟
گفت تو بده کارت نباشه
با حالت تعجب مداد را به او دادم و با تعجب نظاره گر حرکاتش شدم
دیدم که روی رساله ی چرمی اش که بسیار کمیاب و گران قیمت بود و خیلی ها حاضر بودند چندین برابر قیمت آن را بپردازند و رساله را بخرند، نوشت: هدیه به برادر عزیزم.

شهید گمنام
2017_01_22, 11:22 AM
دوست شهید
در کار نظامی به شدت مقرراتی وسختگیر بود. اگر کوتاهی و کم کاری میدید یا نافرمانی از ما سر میزد حسابمان با کرام الکاتبین بود. دریکی از عملیاتها دو نفر از نیروها بالای خاکریز مشغول بازیگوشی بودند . این کار بچه ها عراقی ها را به شدت عصبانی کرده بود به گونه ای که با شلیک به سمت نیروهای ما میخواستند از عصبانیت خود بکاهند. وقتی محمدحسین ماجرا را متوجه شد فوری از فرمانده ی ما تقاضا کرد آن دونیروی خاطی تنبیه شوند. اما فرمانده قبول نمیکرد ولی محمدحسین هم کسی نبود که دست از آن دو بردارد. و مدام اصرار بر تنبیه افراد خاطی میکرد. تا اینکه فرمانده مجبور شد به هر آنچه که محمدحسین می گویدگوش دهد.