PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : روزی که مظهر کمال مبعوث شد



مهاجر
2013_06_06, 09:58 PM
besm2 http://www.salehintehran.ir/old/images/stories/etrat/payambar_09.jpg

مهاجر
2013_06_06, 09:59 PM
در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افق‌های دور دوخته بود و با خود می‌اندیشید. صحرا، تن آفتاب‌سوخته خود را، انگار در خُنکای بیرنگ غروب، می‌شست.
محمد نمی‌دانست چرا به فکر کودکی خویش افتاده است. پدر را هرگز ندیده بود، اما از مادر چیزهایی به یاد داشت که از شش سالگی فراتر نمی‌رفت. بیشتر حلیمه، دایه خود را به یاد می‌آورد و نیز جدّ خود عبدالمطلب را. اما، مهربان‌ترین دایه خویش، صحرا را، پیش از هر کس در خاطر داشت: روزهای تنهایی؛ روزهای چوپانی، با دست‌هایی که هنوز بوی کودکی می‌داد؛ روزهایی که اندیشه‌های طولانی در آفرینش آسمان و صحرای گسترده و کوه‌های برافراشته و شن‌های روان و خارهای مغیلان و اندیشیدن در آفریننده آن‌ها یگانه دستاورد تنهایی او بود. آن روزها گاه دل کوچکش بهانه مادر می‌گرفت. از مادر، شبحی به یاد می‌آورد که سخت محتشم بود و بسیار زیبا، در لباسی که وقار او را همان قدر آشکار می‌کرد که تن او را می‌پوشید. تا به خاطر میآورد، چهره مادر را، در هاله‌ای از غم میدید. بعدها دانست که مادر، شوی خود را زود از دست داده بود، به همان زودی که او خود مادر را.
روزهای حمایت جدّ پدری نیز زیاد نپایید.
از شیرین‌ترین دوران کودکی آنچه به یاد او می‌آمد آن نخستین سفر او با عموی بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات دیدنی و در یاد ماندنی با قدیس نجران. به خاطر می‌آورد که احترامی که آن پیر مرد بدو میگزارد کمتر از آن نبود که مادر با جد پدری به او میگذاردند.
نیز نوجوانی خود را به خاطر می‌آورد که به اندوختن تجربه در کاروان تجارت عمو بین مکه و شام گذشت. پاکی و بینیازی و استغنای طبع و صداقت و امانت او در کار چنان بود که همگنان، او را به نزاهت و امانت میستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امین می‌خواندند. و این همه سبب علاقه خدیجه به او شد، که خود جانی پاک داشت و با واگذاری تجارت خویش به او، از سال‌ها پیشتر به نیکی و پاکی و درستی و عصمت و حیا و وفا و مردانگی و هوشمندی او پی برده بود. خدیجه، در بیست و پنج سالگی محمد، با او ازدواج کرد. در حالی که خود حدود چهل سال داشت.

مهاجر
2013_06_06, 10:00 PM
محمد همچنان که بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق می‌نگریست و خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی خویش را مرور می‌کرد. به خاطر می‌آورد که همیشه از وضع اجتماعی مکه و بت پرستی مردم و مفاسد اخلاقی و فقر و فاقه مستمندان و محرومان که با خرد و ایمان او سازگار نمیآمد رنج می‌برده است. او همواره از خود پرسیده بود: آیا راهی نیست؟ با تجربه‌هایی که از سفر شام داشت دریافته بود که به هر کجا رود آسمان همین رنگ است و باید راهی برای نجات جهان بجوید. با خود می‌گفت: تنها خداست که راهنماست.
محمد به مرز چهل سالگی رسیده بود. تبلور آن رنجمایه‌ها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیاری را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت میگذرانید.
آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگاه صدایی گیرا و گرم در غار پیچید:
بخوان!
محمد، در هراسی و هم آلود به اطراف نگریست.
صدا دوباره گفت:
بخوان!
این بار محمد با بیم و تردید گفت:
من خواندن نمی‌دانم.
صدا پاسخ داد:
بخوان به نام پروردگارت که آدمی را از لخته خونی آفرید. بخوان و پروردگار تو ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمیدانست بیاموخت ...
و او هر چه را که فرشته وحی فرو خوانده بود باز خواند.

مهاجر
2013_06_06, 10:01 PM
هنگامی که از غار پایین می‌آمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهی عشق برخود میلرزید. از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:
مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می‌کنم!
و چون خدیجه علت را جویا شد، گفت:
آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود، امشب من به پیامبری خدا برگزیده شدم!
خدیجه که از شادمانی سر از پا نمی‌شناخت، در حالی که روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می‌پوشانید گفت:
من از مدت‌ها پیش در انتظار چنین روزی بودم، میدانستم که تو با دیگران بسیار فرق داری، اینک در پیشگاه خدا شهادت میدهم که تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان می‌آورم.
پیامبر دست همسرش را که برای بیعت با او پیش آورده بود به مهربانی فشرد و گلخند زیبایی که بر چهره همسر زد، امضای ابدیت و شگون ایمان او شد و این نخستین ایمان بود.
پس از آن، علی که در خانه محمد بود با پیامبر بیعت کرد. او با آن که هنوز به بلوغ نرسیده بود دست پیش آورد و همچون خدیجه، با پسر عموی خود که اینک پیامبر خدا شده بود به پیامبری بیعت کرد.
سه سال تمام از این امر گذشت و جز خدیجه و علی و یکی دو تن از نزدیکان و خاصان آنان از جمله زید بن حارثه، کسی دیگر از ماجرا خبر نداشت. آنان در خانه پیامبر جمع شدند و به هنگام نماز به پیامبر اقتدا میکردند و آنگاه پیامبر برای آنان قرآن می‌خواند و یا از آدابی که روح القدس بدو آموخته بود سخن میگفت تا آنکه فرمان " و انذر عشیرتک الاقربین"؛ «اقوام نزدیک را آگاه کن» از سوی خدا رسید.
پیامبر همه اقوام نزدیک را به طعامی دعوت کرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثنای خداوند، به آنان فرمود:
کاروان‌سالار به کاروانیان دروغ نمی‌گوید. سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، من پیامبر خدایم، به ویژه برای شما و نیز برای همگان، سوگند به خدا همان گونه که به خواب می‌روید روزی نیز خواهید مُرد و همان گونه که از خواب بر میخیزید روزی نیز در رستخیز برانگیخته خواهید شد و به حساب آنچه انجام داده‌اید خواهند رسید و برای کار نیکتان، نیکی و به کیفر کارهای بد، بدی خواهید دید و پایان کار شما یا بهشت جاوید و یا دوزخ ابدی خواهد بود.
ابوطالب، نخستین کس بود از ایشان که گفت:
پند تو را به جان پذیراییم و رسالت تو را تصدیق میکنیم و به تو ایمان میآوریم. به خدا تا من زنده‌ام از یاری تو دست بر نخواهم داشت.
اما عموی دیگر پیامبر، ابولهب، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت:

مهاجر
2013_06_06, 10:02 PM
این رسوایی بزرگی است! ‌ای قریش، از آن پیش که او بر شما چیره شود بر او غلبه کنید.
در پاسخ، ابوطالب خروشید که:
سوگند به خداوند، تا زنده‌ایم از او پشتیبانی و دفاع خواهیم کرد.
با این گفتار صریح و رسمی ابوطالب که رئیس دارالندوه و در واقع شیخ ‌الطائفه قریش بود، دیگران چیزی نتوانستند بگویند.
پیامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت:
پروردگارم به من فرمان داده است که شما را به سوی او بخوانم، اکنون هر کس از شما که حاضر باشد مرا یاری کند برادر و وصی و خلیفه من در بین شما خواهد بود؟
هر سه بار، حضرت علی علیه السلام که جوانی نو بالغ بود برخاست و گفت:
ای رسول خدا، من تا آخرین دمی که از سینه بر میآورم به یاری تو حاضرم.
دوبار، پیامبر او را نشانید. بار سوم، دست او را گرفت و گفت:
این (جوان) برادر و وصی و جانشین من است، از او اطاعت کنید.
قریش به سخره خندیدند و به ابوطالب گفتند:
اینک از پسرت فرمان ببر که او را بر تو امیر گردانید!
آنگاه با قلب‌هایی پر از کینه و خشم، از خانه محمد بیرون رفتند و محمد با خدیجه و علی و ابوطالب در خانه ماند.
اندکی بعد، فرمان اعلام عمومی و اظهار علنی دعوت از سوی خدا رسید و پیامبر همه را پای تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:
ای مردم، اگر شما را خبر کنم که سوارانی خیال تاختن بر شما دارند، آیا گفته مرا باور می‌دارید؟
همه گفتند:

مهاجر
2013_06_06, 10:04 PM
آری، ما تاکنون هیچ دروغی از تو نشنیده‌ایم.
آنگاه پیامبر یکایک قبایل مکه را به نام خواند و گفت:
از شما می‌خواهم که دست از کیش بت پرستی بکشید و همه بگویید: لا اله الا الله.
ابولهب که از سران شرک بود با درشتخویی گفت:
وای بر تو، ما را برای همین گرد آوردی؟
پیامبر، در پاسخ او هیچ نگفت. در این جمع از قریش و دیگران، تنها جعفر پسر دیگر ابوطالب و عبیدة بن حارث و چند تن دیگر به پیامبر ایمان آوردند.
مشرکان سخت میکوشیدند تا این خورشید نو دمیده و این نور الهی را خاموش کنند، اما نمیتوانستند. ناگزیر به آزار و شکنجه و تحقیر کسانی پرداختند که به اسلام ایمان میآوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پیامبر و علی و جعفر و ایذای علنی آنان خودداری میکردند.
دیگران، از آزارهای سخت مشرکان در امان نماندند، به ویژه عمار یاسر و پدر و مادر و برادرش و خباب بن الارت و صهیب بن سنان و بلال بن رباح معروف به بلال حبشی و عامر بن فهیره و چند تن دیگر که نام‌های درخشانشان بر تارک تاریخ مقاومت و ایمان میدرخشد و خون‌های ناحق ریخته آنان، آیینه گلگون رادی و پایداری و طنین خدا خواهی ایشان، زیر شکنجه‌های استخوان سوز کوردلان مشرک، آهنگ بیداری قرون است.
ایمان حمزه
حمزه، عموی پیامبر، مردی نیرومند و بلند بالا بود، چون راه میرفت، به صخره‌ای می‌مانست که جا به جا شود، با گام‌هایی استوار و صولتی که رفتار شیر را به خاطر میآورد. او بر اسبی غول پیکر مینشست و کمانی سخت بر کتف می‌انداخت و ترکشی پر تیر بر پس پشت می‌نهاد و هر روز، برای شکار، به بیابان‌ها و کوهساران اطراف مکه می‌رفت. گاه فرزندش یعلی را نیز با خود میبرد.
غروب چون بر میگشت، نخست خانه خدا را طواف می‌کرد. آنگاه در کنار ‍ دارالندوه (شورای قریش) میایستاد و آنچه از حماسه‌های تکاوری و شکار آن روز در خاطر داشت، برای مردم می‌گفت. مردم نیز به سخنانش گوش می‌‌دادند، چرا که جهان پهلوان عرب بود و به ویژه قریش، او را چشم و چراغ خود میدانست.
مکه زیر چکمه فساد له شده بود: زر و زور یک دسته و فقر و فاقه دسته‌ای دیگر، چهره شهر را به لک و پیسی مشؤوم دچار کرده بود که قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز افزون طلبان، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبی دست در آغوش هم داشت و از این وصلت نامیمون، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبی و برده‌داری و قمار و مستی و می‌پرستی زاده بود و جای نفس کشیدن وجدان و آگاهی و حق‌پرستی را در شهر، تنگ کرده بود.
مستمندانی که برای گذران زندگی، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت چون از عهده بر نمیآمدند، زنان و دختران خود را به رباخواران می‌سپردند و آنان، آن بیچارگان را به خانه‌هایی میبردند که بر پیشانی پلید آن خانه‌ها، پرچمی در اهتزاز بود و کامجویان را به آنجا رهنمون می‌شد.
از کنار این لجنزار عفن و از فراسوی این مرداب بود که "محمد امین" پیام آزادی انسان‌ها را سر داد و پیداست که زراندوزان، رباخواران، قماربازان و در یک کلمه: بت پرستان و مشرکان، این پیام را نمی‌شنیدند و نمی‌توانستند بشنوند و به آزار پیامگزار و پیروان او پرداختند.
آن روز، پیامبر بر فراز تپه صفا پیام توحیدی خود را آشکارا فریاد میکرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بیدار دل به گفتار او گوش فرا میدادند. ابوجهل که از پلیدترین و کینه توزترین آزارگران قریش بود پیامبر را به دشنام‌های سخت گرفت.
محمد خاموش ماند و پاسخی نفرمود.

مهاجر
2013_06_06, 10:04 PM
ابوجهل که سکوت پیامبر او را گستاخ‌تر کرده بود، همچنان ناسزا می‌گفت و دشنام می‌بارید.
پیامبر، باز خاموش ماند.
سپس ابوجهل سوار بر مرکب غرور و حمق با نخوتی جاهلانه به محل شورای قریش رفت و آنجا بر سکویی نشست. او هنوز از باد آن غرور بر آماسیده بود و همه خویشانش نیز با او بودند.
در آن میان، جان پهلوان حمزه، مانند هر روز از شکار می‌آمد، با قامتی استوار بر اسب نشسته بود و راست به سوی خانه خدا میشتافت تا چون همیشه، نخست طواف را به جای آورد و سپس به سوی مردم رود و از کارهای آن روز خود برای آنان بگوید. اما در همین هنگام، مردی خشمگین و شتابزده، نفس زنان خود را به او رسانید. برده‌ای بود و در کنار تل صفا خانه داشت. دشنام‌های رکیک ابوجهل را به پیامبر شنیده بود و آمده بود تا حمزه را خبر کند.
ای حمزه، ابوجهل، پسر برادر تو را به باد دشنام گرفت. برادرزاده‌ات خاموش ماند. من خود، همه آن دشنام‌ها را شنیدم. ابوجهل از سکوت فرزند برادرت شرم نکرد و همچنان به هتک حرمت او ادامه داد و هم اکنون در محل شورای قریش ...
حمزه، دیگر چیزی نمیشنید. از اسب فرود آمد و به سوی دارالنُدوه خیز برداشت. حمیت و رادی و جوانمردی در او آتشی برافروخته بود و همچنین شیر گرسنه‌ای که شکار دیده باشد با صولتی ترسناک پیش می‌‌رفت.
ابوجهل، همچنان پر باد غرور چون بشکه زباله، بر سکوی شورا نشسته بود که ناگاه چنگ آهنین حمزه از گریبانش گرفت و او را بر پای نگه داشت. حمزه همچنان که شراره‌های نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل می‌بارید، خروشید که:
ابوجهل، همه دشنام‌هایی را که به پسر برادرم داده‌ای به من گفته‌اند، اینک دوباره بگو تا سزای خود را ببینی!
خاستگاه دشنام، از ژرفای ضعف و کمبودی درونی است که دشنام‌گزار از آن رنج می‌برد. ابوجهل، از بسیاری ترس، نمی‌توانست لب به گفتار باز کند و دست و پا شکسته می‌گفت:
یا ابویعلی، من، من ...
حمزه، کمان را از کتف به درآورد و با کمانه آن چندان بر سر و روی ابوجهل کوفت که خون جاری شد.
در این گیر و دار، بنی مخزوم خاندان ابوجهل میخواستند کاری بکنند. اما ابوجهل، با حرکت دست و چشم، اشاره کرد که از جای برنخیزند، زیرا می‌دانست هیچ کس حریف جهان پهلوان نیست.
مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند.
حمزه همچنان که میخروشید، رو به مردم کرد و فریاد برآورد:
من اعلام می‌کنم که از هم اکنون مسلمانم. پس هر کس با برادرزاده من بستیزد یا مسلمانی را آزار دهد، باید با من دست و پنجه نرم کند ...
و چنین شد که حمیت و رادی که در کنار جاری اسلام و دوشادوش آن، در ساحل، راه خود میسپرد به رود زد و زلال پاک به جاری خروشناک پیوست.
هجرت مسلمانان به حبشه
پناه بردن مداوم بردگان و مستضعفان و پاکدلان به آغوش آزادی بخش ‍ اسلام، مشرکان را در آزار مسلمانان چندان جری کرد که دیگر تحمل صدمات و لطمات و ایذای آنان، برای مسلمانان بسیار مشکل مینمود. پس ‍ پیامبر دستور داد که مسلمانان به حبشه هجرت کنند.
در ماه رجب سال پنجم بعثت نخست پانزده تن از کسانی که بیشتر مورد آزار قرار می‌گرفتند (چهار زن و یازده مرد) و سپس شصت و چند نفر دیگر به سرکردگی جعفر بن ابی طالب به حبشه هجرت کردند.
هنگامه هجرت یاران پیامبر پنهان نماند و قریش عمرو بن العاص و همسرش و نیز عمارة بن ولید را که جوانی بسیار خوش قامت و زیباروی بود با هدایایی به نزد نجاشی شاه حبشه فرستاد تا شاه را وادارند که مهاجران را از کشور خویش بیرون براند.

مهاجر
2013_06_06, 10:05 PM
اما دم سرد آنان در برابر بیان گرم و گیرای جعفر در دل نجاشی نگرفت و به ویژه قرائت آیات زیبای سوره مریم در مورد این بانوی بزرگ و فرزندش ‍ عیسی علیه السلام، نجاشی را که مسیحی بود چنان تحت تاثیر قرار داد که سوگند خورد از میهمانان ارجمند خود، تا هر گاه که در کشورش بمانند، حمایت کند. نمایندگان قریش، دست از پا درازتر، بازگشتند.
قریشیان، کار محمد را جدی‌تر گرفتند. و چون به ملاحظه ابوطالب و حمزه و حمایت صریح آنان نمی‌توانستند به محمد مستقیما آزار برسانند، میان خود معاهده‌ای بستند و بر اساس آن توافق کردند که محمد و یاران او را در تنگنای اقتصادی بگذارند. پس، پیمان نامه نوشتند که از سوی سران قبایل قریش امضا و در کعبه آویخته شد.
پیامبر و یاران او و عموی بزرگوارش ابوطالب و همسرش خدیجه، به شعب ابی طالب کوچ کردند و در آنجا سه سال در سخت‌ترین شرایط به سر بردند. آنان در این مدت، بیشتر، از محل دارایی‌های خدیجه گذران میکردند. گاهی نیز اقوام نزدیکشان، به رغم پیمان نامه و از سر کشش خون و خانواده، پنهانی آذوقه به آنجا می‌فرستادند.
پایمردی سرسختانه پیامبر و یاران او در آن مدت، عرصه را بر قریش تنگ کرد بیشتر آنان که دختری، پسری، نواده‌ای و یا اقوامی نزدیک در شعب داشتند، در پی بهانه بودند تا آنان را از شعب خارج کنند.
پیامبر خدا به عموی بزرگوار خود یادآور شد که:
این مشرکان، خود خسته شده‌اند، اما همه از ترس پیمان نامه‌ای که امضا کرده‌اند تن به فسخ آن نمی‌دهند. شما خود بروید و به آنان بگویید که موریانه پیمان نامه و امضاها را خورده و از بین برده و تنها نام خدا بر پیشانی آن باقی مانده است، دیگر پیمان نامه‌ای در میان نیست تا آنان به آن پای بند بمانند!
ابوطالب به قریش گفت:
ای شما که برادرزاده مرا بر حق نمیدانید، اینک او میگوید که موریانه‌ها پیمان نامه را از بین برده‌اند و تنها نام خدا بر آن مانده است. بروید و ببینید: اگر همین گونه بود که او می‌گوید، به دین او روی آورید و بگذارید مسلمانان از شعب به شهر باز گردند؛ و اگر درست نگفته باشد، به خدا سوگند من نیز با شما همدست می‌شوم و حمایت خود را از او باز پس می‌گیرم.
مشرکان، به سوی خانه کعبه دویدند.
شگفتا! از پیمان نامه جز عبارت کوتاهی که نام خدا را بدان می‌خواندند، باقی نمانده بود!
به این ترتیب عده زیادی ایمان آوردند، اما کوردلان و مستکبران گفتند:
این نیز جادویی دیگر است که محمد این ساحر چیره دست ترتیب داده است!
باری مسلمانان از تنگنای شعب رهایی یافتند.
درگذشت ابوطالب
در سال نهم بعثت، هنوز مسلمانان از رنج شعب نیاسوده بودند که ابوطالب بیمار شد. او سرانجام یک روز روی در نقاب خاک کشید و پیامبر را در انبوه مشکلات گذارد.
روزی که جنازه مطهر او را به قبرستان می‌بردند، پیامبر پیشاپیش جنازه، آرام آرام میگریست و میفرمود:
ای عموی ارجمند من، تو چه قدر به خویشاوند خویش وفادار بودی! چه‌اندازه به خاطر خدا دین او را یاری کردی! خدا گواه است که سوگ تو جهان را بر من تیره کرده است، خدای تو را رحمت کند و بهشت خویش را بر تو ارزانی دارد.
رحلت خدیجه، بانوی نخستین اسلام
هنوز یک هفته از رحلت ابوطالب نگذشته بود که سختی‌های توانفرسا و طاقت سوز در شعب، آثار خود را بر خدیجه نشان داد و بانوی اول اسلام حضرت خدیجه به بستر احتضار افتاد.
مرگ خدیجه برای پیامبر که بدو عشق میورزید، مرگ آفتاب بود.

امیر هانی
2013_06_06, 10:24 PM
پیامبر، در تمام لحظه‌های تلخ احتضار، از کنار خدیجه جدا نشد. چشم در چشم‌های بی‌فروغ او دوخت و او را دلداری داد. سرانجام، مرغ روح پاکش، در میان بازوان محمد، به آشیان الهی پرید.
محمد نه تنها آن روز، که تا آخر عمر، هر گاه به یاد خدیجه میافتاد، میگریست.
آن روز، دخترانش را آرام کرد و خود جسد مطهر همسرش را در بقیع در خاک نهاد و با غمی گرانبار، به خانه باز گشت.
در خانه، نگاهش به هر گوشه افتاد، یاد و خاطره چندین ساله او را زنده یافت. دست آس، دیگچه، یک دو لباس بازمانده، بستر خالی او، همه و همه از شکوه معنوی زنی حکایت میکردند که روزگاری دراز، همه شکوه و جلال دنیایی و ثروت خویش را پای آرمان محمد ریخت و مهر و عشق پاک و پرشورش را هم به دل گرفت و ایمان به شکوه خود را هم به دین او سپرد و در راه آن، استواری‌ها کرد و سختی‌ها کشید و شماتت‌ها شنید و آزارها دید؛ اما خم به ابرو نیاورد ...
پس از وفات ابوطالب و خدیجه، روزگار بر پیامبر سخت‌تر شد.
قریش که به احترام ابوطالب ملاحظاتی میکردند، یکباره پرده حرمت دریدند و از هیچ آزاری در مورد شخص پیامبر و دیگر مسلمانان، خودداری نکردند.
آن روز که پیامبر، اندکی شتابان، با سر و روی آلوده به خاکستری که از بام بر سر او ریخته بودند به خانه آمد، یکی از دختران او که هنوز داغ مرگ مادر سینه او را میسوزاند، از دیدن پدر در آن وضع، بیاختیار بلند گریست.
پیامبر، در حالی که خاک و خاشاک را از سر و موی عنبرین خود می‌سترد، لبخندزنان، دخترش را در آغوش گرفت و فرمود:
دخترم! مگذار غم بر دل پاک تو چیره شود، خداوند پشتیبان ماست! اینان پس از مرگ عمویم خیره سر شده‌اند، اما خداوند حیّ سبحان با ماست، اندوهگین مباش، ما به راه خود ایمان داریم، خداوند از یاوری ما دریغ نخواهد کرد.منبع: تاریخ تحلیلی اسلام، ج2، فصل نهم

مشعشع
2013_06_07, 11:18 AM
http://dls.fardamobile.com/3/mabas-payambar-s.JPG


عید سعید مبعث، آغاز راه رستگارى و طلوع تابنده مهر هدایت و عدالت، مبارک باد.