PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : روایت یک آزاده؛



شهید گمنام
2016_07_14, 06:06 PM
بخاطر غذا پیشانیم را شکستند


اسیر 8سال دفاع مقدس:ناگهان یکی از سربازان عراقی لگد محکمی به پشتم زد و خوردم زمین

و سرم مستقیماً رفت توی شن و ماسه. سنگ کوچکی پیشانی ام را خراسید. خون از پیشانی ام

سرازیر شد.



به گزارش تا شهدا؛ روزی به همراه یکی از بچه های آسایشگاه برای آوردن غذا به آشپزخانه رفتم.

آوردن غذا کار ساده ای نبود. تا نوبت ما برسد به صورت چهار دست و پا در صف قرار می گرفتیم.

باید سرمان را پایین می انداختیم وگرنه کوچک ترین حرکت در آن موقعیت بهانه ای می شد برای

بعثی ها تا باز به جانمان بیفتند.
توی صف یک لحظه احساس کردم کسی بالای سرم نیست. با احتیاط سرم را به این طرف و آن طرف

چرخاندم. عراقی ها را در اطراف ندیدم؛ به خودم جرأت دادم کمی سرم را بلند کنم تا با یکی از بچه های

آسایشگاه دیگر خوش و بش کنم. ناگهان یکی از سربازان عراقی لگد محکمی به پشتم زد و خوردم

زمین و سرم مستقیماً رفت توی شن و ماسه. سنگ کوچکی پیشانی ام را خراسید. خون از پیشانی ام

سرازیر شد.
سرم را انداختم پایین و تا رسیدن نوبت از جایم تکان نخوردم. وقتی به آسایشگاه برگشتم غذا را بین

بچه ها تقسیم کردیم. پیشانی ام هنوز درد می کرد. وقتی دست به پیشانی ام کشیدم، احساس کردم

سنگریزه ای زیر پوستم رفته. یکی از بچه ها آن سنگ را از پیشانی ام درآورد. مدتی بعد جای آن زخم

چرک کرد. چند ماهی طول کشید تا عفونت زخمم از بین رفت اما جای زخم هنوز هم در پیشانی ام

معلوم است.