PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات شهدا



شهید گمنام
2016_03_13, 08:49 PM
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .

ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :



" ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "



حبیب الله ﮔﻔﺖ :



" ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ



ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "



ﻭ ﺭﻓﺖ .



ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :



" ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ .. "



ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :



" ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ .



ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "


ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ..



ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ...



ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺒﯿﺐﺍﻟﻠﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯾﺎﻥ

شهید گمنام
2016_03_13, 08:51 PM
ﻃﯽ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺗﻔﺤﺺ، ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭼﯿﻼﺕ، ﭘﯿﮑـــــﺮ ﺩﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍﺷﺪ ...

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺸـــﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺗﺠﻬﯿﺰﺍﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﻟﺒﺎﺱ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺶ ﺑﻮﺩ. ﺷﻬﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻻﯼ ﭘﺘﻮ ﭘﯿﭽـــﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺶ ﻣﺠـــرﻭﺡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .


اﻣﺎ ﺳـــﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻭﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﻣـــﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻮﺩ ، ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.


ﺧﺏ ، ﭘﻼﮎ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ، ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ.



555 ﻭ 556 .


ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﭘﻼﮎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ.



ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﻓــــﯿﻖ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪﭘﻼﮎ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.


ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ.



ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷـــﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﭘـــﺪﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ



ﺩﺭﺍﺯﮐﺶ ﺍﺳﺖ،ﭘﺴــــﺮ ﺍﺳﺖ .



ﭘﺪﺭﯼ ﺳﺮ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺳﯿﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺯﺍﺩﻩ ﭘﺪﺭ ﻭ شهید ﺳﯿﺪ ﺣﺴﯿﻦ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺯﺍﺩﻩ پسر

شهید گمنام
2016_03_13, 08:55 PM
محسن نعمتی !


-حاضر


فریدون جعفری ! ‌


-حاضر


کامران روز شاد ! ‌


صـــدایی نیامد ..



بچه ها اول به هم نگاه کردند و بعدبه دسته گــــلی که جای او روی صندلی اش بود ..


گل های سفیدی که انگار فریاد میزنند :



" او حاضــــر است ، برای همــــیشه .. "


شهید کامران روز شاد

شهید گمنام
2016_03_13, 08:56 PM
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه ها به ابراهیم گفت:


" ابرام جان! تیپ و هیکلت خیلی جالب شده.توی راه که می امدی دوتا دختره پشت سرت بودند و مرتب

از تو حرف میزدند. "


بعد ادامه داد:



"شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی ،ساک ورزشی هم که دستت گرفتی ،کاملا معلومه ورزشکاری!"


ابراهیم خیلی ناراحت شد،رفت تو فکر ،اصلا توقع چنین چیزی رانداشت ..



جلسه بعد که ابراهیم رادیدم خنده ام گرفت ؛پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد !

به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود.


تیپش به هر آدمی میخورد غیر کشتی گیر .



بچه ها میگفتند:



"تو دیگه چه جور آدمی هستی !ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم ،بعد لباس تنگ بپوشیم


اما تو بااین هیکل قشنگ و روفرم ،اخه این چه لباس هاییه که می پوشی .. ؟
"
ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه میکرد :



"ورزش اگه برای خدا باشه ،عبادته ؛به هر نیت دیگه ای باشه فقط ضرره .."



شهید ابراهیم هادی

شهید گمنام
2016_03_13, 09:02 PM
توی خرمشهر محمد حسین و دوستش هر دو با هم مجروح شدند .

از بیمارستان که مرخص شدند ، برگشتند خط مقدم . فرمانده گفت :



" باید به خانه هایتان برگردید .. "



اشک توی چشمای حسین حلقه زده بود .



به فرمانده گفت :



"به شما ثابت میکنم که می توانم به خط بروم و لیاقت آن را دارم .. "



و این کار را کرد ..



شهید محمد حسین فهمیده

شهید گمنام
2016_03_13, 09:03 PM
ﺳﺮ ﻗﺒﺮﻱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ..

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺁﻣﺪ..



ﺭﻭﻱ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :



" شهید مصطفی احمدی روشن "



ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ..



ﻣﺼﻄﻔﻲ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻘﺪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ.



ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩﻡ.



ﺯﺩ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﻮﺧﻲ ﮔﻔﺖ


"ﺑﺎﺩﻣﺠﻮﻥ ﺑﻢ ﺁﻓﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ.."



ﻭﻟﻲ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺪﻱ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ:



"کی شهید ﻣﻲ ﺷﻲ مصطفی ؟



ﻣﻜﺚ ﻧﻜﺮﺩ، ﮔﻔﺖ :



"ﺳﻲ ﺳﺎﻟﮕﻲ".. ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻳﺪ ، ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﺧﺎﻛﺶ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻳﻢ..

شهید گمنام
2016_03_13, 09:04 PM
هر کس میخواست او را پیدا کند می آمد در انتهای خاک ریز ، وقتی صدایش میزدند می فهمیدیم که

یک نفر دیگه بار و بنه اش را بسته و آماده رفتن است ..

هر کس می افتاد صدا میزد :



" امداد گر ... امداد گر .. ! "



اگر هم خودش نمیتوانست ، اطرافیانش صدا میزدند : "امداد گر .. ! "



خمپاره که منفجر شد ، ' او ' که افتاد دیگران نمیفهمیدند چه کسی را صدا بزنند ،

ولی خودش می گفت :


" یا زهــــرا ... یا زهــــرا ... "

شهید گمنام
2016_03_13, 09:05 PM
وقتی خبر شهادت پسرانش مهدی و مجید را به او دادند ، رفت حرم حضرت معصومه 'س' ،

بچه های لشکر علی بن ابی طالب 'ع' آمده بودند .


گفت :



" ای کاش به تعداد رگ های بدنم پسر داشتم ، میفرستادمشان جبهه .. "



سخنرانی حاج خانم تمام شد ، خیلی از مادر های قمی بچه هاشان را فرستادند جنگ ..


مادر شهید ' مهدی زین الدین ' را می گویم

شهید گمنام
2016_03_13, 09:06 PM
هوا تاریک بود ، مصطفی را دیدم که آرام از رخت خواب بلند شد .

نماز شبش زبانزد بود من هم به همراه او بلند شدم تا حداقل راز و نیازی داشته باشم ،

نمازش تموم شده بود دست ها را رو به آسمان بلند کرد و زیر لب چیزی گفت ، بعد رو به آسمان کرد

احساس کردم صورتش تغییر کرده ،انگار داشتم به صورت یک شهید نگاه می کردم ، آرام به من گفت :



" آخرین ساعاتی است که من در میان شما هستم ..



بعد از نماز صبح و قبل از طلوع فجر دیگر در میان شما نخواهم بود ،منطقه را به شما می سپارم مواظب

باشید .. "


با تعجب و نگرانی بهش نگاه کردم نمی خواستم باور کنم که فرمانده دیگه بین ما نیست ..


تازه هوا روشن شده بود که گلوله توپی به سنگر مصطفی برخورد کرد ، مصطفی با چهره ای آرام روی

سجاده خونینش افتاده بود ..


و ترکش پیکر پاکش را تکه تکه کرده بود ..



هدیه به روح شهید ' مصطفی پژوهنده

شهید گمنام
2016_03_13, 09:07 PM
بوی عطــــــــــــــــــــــر عجیبی داشت ..

نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد ، شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود :



" به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم معطر بشم



از تــــــــه دل میگفتم :



" السلام علیک یا ابا عبد الله الحسیـــــن علیه السلام .."



شهید حسینعلی اکبری

شهید گمنام
2016_03_13, 09:08 PM
در بخشي از خاطره‌اي به روايت عليرضا محمودي، همرزم شهيدغلامعباسمحمودي آمده است:

آن شب قرار بود از بين بچه‌ها، گروهان ويژه تشکيل شود.



وقتي همه درون سنگر جمع شدند، هرکس به گونه اي به ديگري نگاه مي‌کرد.


در ادامه اين خاطره مي‌خوانيم :



"ناگهان غلامعباس از جايش بلند شد و چراغ سنگر را خاموش کرد.



همه جا در تاريکي فرو رفت.



همه مات و حيران اين کار او شدند.



بعد از لحظاتي ادامه داد :



"گروهان ويژه يعني گروهان 100 درصد شهيد.



حالا هرکس مي خواهد بماند و هرکس نمي‌خواهد،برود.



"بعد از اين کلام او که تداعي کننده شب عاشورا بود.



ناگهان گريه شوق بچه ها بلند شد، گريه‌اي از سرسوز و گداز و اين يعني،

ما همه مي‌خواهيم در گروهان ويژه باشيم ..


و همه شهید شدند

شهید گمنام
2016_03_13, 09:31 PM
افسر عراقی تعریف می کرد :

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.



آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.



بهش گفتم:



" مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟"



سرش را تکان داد.



گفتم:" تو که هنوز هجده سالت نشده! "



بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: "



شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن

سربازی رو کم کرده؟ "


جوابش خیلی من رو اذیت کرد.



با لحن فیلسوفانه ای گفت :



"سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی و غیرت پایین اومده

شهید گمنام
2016_03_13, 09:33 PM
دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردندعلت را پرسیدم ، گفتند :"وقت نماز است "

همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم خلبان گفت :


"این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم "


شهید صیاد گفتند :

"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. "

خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان

اقامه کردیم وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستندایشان فرمودند :


"بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید

اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را ..

شهید گمنام
2016_03_13, 09:34 PM
همسر شهید همت می گوید:"اخلاقم طوری بود که اگر میدیدم کسی خلاف شرع می گوید،با او جر و بحث

میکردم . "


یک روز بهم گفت : "باید با منطق حرف بزنی"


بهش گفتم :



"ولی آدم رو مسخره می کنن."



گفت :



"می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم؟



حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛



از کجا معلوم که ما توی انحراف اینا نقش نداشته باشیم ؟ "


وقتی بهش گفتم :



"آخه تو کجایی که مقصر باشی؟"



گفت :



"چه فرقی میکنه؟



من نوعی، با برخورد نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم ..همه اینا باعث انحراف میشه .. "



شهیدحاج محمد ابراهیم همت

شهید گمنام
2016_03_13, 09:35 PM
منطقه پر از عقرب بود .

هراز چندگاهی صدای ناله یکی از بچه ها بلند میشد .



یک شب که همه خواب بودیم.



با صدای ناله یکی از بچه ها از خواب پریدیم .



با خودمان گفتیم حتما طرف حسابی ناکار شده !



دنبال صدا را گرفتیم ..



'مصطفی بیگی' بود ، داشت نماز شب میخواند

شهید گمنام
2016_03_13, 09:37 PM
سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها رو دوست داشت یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند

شدبا نگرانی رفتم سراغش دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده دستش هم روی پهلوش گذاشته و از

درد دور خودش می پیچه بلند بلند هم داد می زد: آخ پهلوم ... آخ پهلوم

چند دقیقه بعد آروم شد



گفتم: "چته مادر! چی شده؟ "



گفت:



"مادر جان!



از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا س بین در و دیوار کشید روبهم بچشونه الان بهم نشون داد


خیلی درد داشت مادر .. خیلی .. "



شهید سید مجتبی علمدار

شهید گمنام
2016_03_13, 09:39 PM
گلوله توپ صد و شش ، دو برابر اون قد داشت ، چه برسد به قبضه اش

گفتم :"چه جوری اومدی اینجا ؟ "


گفت : " با التماس "



گفتم : " چه جوری گلوله توپ را بلند میکنی ؟"



گفت : " با التماس "



گفتم : " میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ "



گفت : " با التماس "



و رفت ، چند قدم که رفت ، برگشت و گفت :



" شما دست از راه امام برندارید "



وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدرالتماس کرده بود شهید شه ...


شهید 'مرحمت بالازاده

شهید گمنام
2016_03_13, 09:41 PM
همسر شهيد برونسي مي گويد:
آمده بود مرخصي ، روي بازوش جاي يك تير بود كه در آورده بودند ولي جاي تعجب داشت چون اگر توي

عمليات تير خورده بود تا بخواهند عمل كنند و گلوله را در بياورند خيلي طول مي كشيد. با اصرار من ،ماجرا

را تعريف كرد.گفت :تير كه خورد به بازوم،بردنم يزد، چيزي به شروع عمليات نمانده بود. از بازوم عكس

گرفتند، گلوله ما بين گوشت و استخوان گير كرده بود.من بايد زود بر مي گشتم ولي دكتر مي گفت بايد

خيلي زودتر عمل بشي.متوسل به اهل بيت(عليهم السلام) شدم. توي حال گريه و زاري خوابم برد


شايد هم يك حالتي بود بين خواب و بيداري. جمال ملكوتي حضرت ابالفضل (عليه السلام) را زيارت كرم كه

آمده بودن عيادت من خيلي واضح ديدم كه دست بردند طرف بازوم و حس كردم كه انگار چيزي رو بيرون

آوردند و بعد فرمودن: بلندشو، دستت خوب شده.


با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدايتان، من دستم مجروح شده ، تيرداره،دكتر گفته بايد عمل بشي.

فرمودند: نه ، تو خوب شدي و حضرت تشريف بردند. به خودم آمدم. دست گذاشتم روي بازوم.

درد نمي كرد! يقين داشتم خوب شدم.


رفتم كه لباسهايم را بگيرم و ببرم ، ندادند. خلاصه بردنم پيش دكتر.چاره اي نداشتم حقيقت را بهش بگم.

باور نكرد گفت بايد دوباره عكس بگيرم،گفتم به شرطي كه سرو صداش رو در نياري.توي عكسي كه از

بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود

شهید گمنام
2016_03_17, 09:38 AM
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش
مانده بودند وسط یه کوره راه
من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر
چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد،
زد رو ترمز و رفت طرف اونا
پرسید: «کجا می رین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
رانندگی بلدی؟
کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو
و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم:
«آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
آره می شناسمش، اینا دو سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود
به تمام کاخ نشین ها شرف دارن.
تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس ...

شهید علی چیت سازیان

شهید گمنام
2016_03_19, 12:37 AM
ما را به اردوگاه العماره بردند. داخل اردوگاه، تعدادی از شهدای ایرانی را دیدم

که بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند.



جمله ای که روی دست یکی از شهدای آنجا نوشته شده بود را خواندم.



مو به تننم راست شد . . .



روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود :



" مادر! من از تشنگی شهید شدم .

شهید گمنام
2016_03_19, 12:39 AM
انباردارمون گفت: " یه بسیجی اینجاست، که عوض ده تا بسیجی کار می کنه!

میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟؟ "



بهش گفتم: " کو؟ کجاست؟ "



گفت: " همون که داره گونی ها رو، دو تا دو تا می بره توی انبار "



نگاه کردم ببینم کیه. گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمیشد . . .



رفتم نزدیک تر، نیم رخش رو دیدم. آقا مهدی باکری بود! فرمانده ی لشکرمون!



تا من رو دید، با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم.



می خواست کارش رو تموم کنه . . .



دل توی دلم نبود، اما دستور آقا مهدی بود. نمی تونستم به انباردار بگم این



فرمانده ی لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه ...



گونی ها که تموم شد، آقا مهدی گفت: " پاشو بریم "



رفتیم و کسی نفهمید فرمانده ی لشکر

شهید گمنام
2016_03_19, 12:40 AM
نزدیک عملیات بود. می دونستم دختردار شده.

یه روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.



گفتم : " این چیه؟ "



گفت: " عکس دخترمه. "



گفتم : " بده ببینمش. "



گفت: " خودم هنوز ندیدمش. "



گفتم : " چرا؟ "



گفت: " الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده.



باشه بعد...

شهید گمنام
2016_03_19, 12:42 AM
" میخواستم بزرگ بشم

درس بخونم مهندس بشم



خاکمو آباد کنم


زن بگیرم



مادر و پدرمو ببرم کربلا



دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک، تو راه مدرسه باهم حرف بزنیم



خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم



خوب نشد



باید میرفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم، دفاع کنم



رفتم که



دروغ نباشه



احترام کم نشه



همدیگرو درک کنیم



ریا از بین بره



دیگه توهین نباشه



محتاج کسی نباشیم



الان اوضاع چطوره ....؟ "



قسمتی از وصیت نامه نوجوان شهید کاظم مهدیزاده

شهید گمنام
2016_03_19, 12:43 AM
بچه شوخ طبعی بود، اهل دزفول. تو جبهه فرمانده بود.

موشک خورده بود به خونه شون و همه شهید شده بودند.



یکی رفته بود خبر بده. کلی در مورد شهادت و فضیلت اون سخنرانی کرده بود.



طرف هم طاقتش طاق شده بود گفته بود: " اصل حرفتو بزن. "



جواب داده بود که: " خونواده ات توی موشک بارون مجروح شده اند.



باید برگردی دزفول. "



- " خوب اول بگو! فکر کردم شهید شدن این جوری حرف می زنی! کار دارم باید بمونم. "


- " راستش زخمی نشدن، شهید شدن. "



- " پس خوش به سعادتشون! حالا دیگر اصلا برنمی گردم! نمی تونم برگردم. "



برهم نگشت هیچ وقت

شهید گمنام
2016_03_19, 12:44 AM
دفترچه یادداشت شهید 16 ساله ای که گناهای هر روزش رو می نوشته ...

گناهایِ یک هفته ی او به قرار زیر است:



شنبه: بدون وضو خوابیدم!



یکشنبه: خنده بلند در جمع!



دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم، احساس غرور کردم!



سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم!



چهارشنبه: فرمانده در سلام ازمن پیشی گرفت!



پنج شنبه: ذکر روز رافراموش کردم!



جمعه: تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده کردن به 700صلوات

شهید گمنام
2016_03_19, 12:45 AM
هر وقت از سرِ کار میومد، یه راست می رفت تو اتاقش دراز می کشید رویِ پتو.

ازاین پهلو به اون پهلو ...



هر کار می کرد آروم نمی شد. گریه می کرد از بس درد داشت.



می گفتم: " مادر بذار تا پهلوت رو بمالم، شاید دردش آروم بشه. "



می گفت: " نه مادرجان! این درد، ارث مادرم حضرت زهراست. بذار با همین



درد به آرامش برسم ... "



"مادر شهید مجتبی علمدار

شهید گمنام
2016_03_19, 12:46 AM
عکس پسرای شهیدشو داشت نشون امام می داد ...

اولی



دومی



سومی ...


دید امام داره گریه می کنه ...



گفت:



" آقا 4 تا بچه هامو فرستادم جبهه که اشک شما رو نبینم ... "

شهید گمنام
2016_03_19, 12:47 AM
رگ هاش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.

وقتی دکتر این مجروح و دید به من گفت بیارمش داخل اتاق عمل.



من چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم رو در بیارم تا راحت تر



بتونم مجروح رو جابه جا کنم ...



مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش اومده بود، به سختی گوشه چادرم رو



گرفت و بریده بریده و سخت گفت:



" من دارم می رم تا تو چادرت رو در نیاری. ما برای این چادر داریم می ریم ... "



چادرم تو مشتش بود که شهید شد ...



از اون به بعد تو بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم رو کنار نگذاشتم ...

شهید گمنام
2016_03_19, 12:48 AM
والفجر 8 مجروح شده بود. برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز.

حافظه اش رو از دست داده بود. کسی رو نمی شناخت، حتی اسمش رو فراموش کرده بود.



پرستارا یکی یکی اسم ها رو می گفتند، بلکه عکس العملی نشون بده.



به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن!


خیال می کردن اسمش ابوالفضله!



رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز. گفتند:



" این جا مجروحی بستریه که حافظه اش رو از دست داده.



فقط می دونن اسمش ابوالفضله. "



رفتم دیدنش، تا دیدم شناختمش. عباس بود. عباس مجازی ...



بهشون گفتم : " این مجروح اسمش عباسه نه ابوالفضل. "



گفتند: " ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشون نداد، اما وقتی گفتیم



ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن. فکر کردیم اسمش ابوالفضله. "


عباس، میون دار هیئت بود.



توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ... ابوالفضل می گفت که از حال می رفت.



بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش.



همه چیز رو فراموش کرده بود؛



الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل

شهید گمنام
2016_03_19, 12:49 AM
موقع غسل، خیلی تلاش کردند تا دستش رو که به نشونه ی احترام رو

سینه اش بود، به حالت عادی برگردونند و زیر بدنش، توی قبر قرار بدند؛



ولی نتونستند.


دوستاش می گفتند:



لحظه ی شهادت دستش رو به نشونه ی احترام به سینه اش گذاشته



و گفته:



السلام علیک یا اباعبدالله ...

شهید گمنام
2016_03_19, 12:51 AM
اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "

ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...



بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...



نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!



بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی



نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "


برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه.



من شونزده سالمه!



چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...



دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...



گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "

شهید گمنام
2016_03_19, 12:53 AM
گفت: " فقط دعا کنید پدرم شهید بشه! "


خشکم زد! گفتم: " دخترم این چه دعاییه؟ "



- " آخه بابام موجیه! "





- " خوب انشاالله خوب میشه، چرا دعا کنم شهید بشه؟ "



- " آخه هر وقت موج می گیردش و حال خودشو نمی فهمه، شروع می کنه



منو مادرو برادرمو کتک می زنه! اما مشکل ما این نیست! "





گفتم: "دخترم پس مشکل چیه؟ "


گفت: "بعد اینکه حالش خوب می شه و متوجه می شه چه کاری کرده،



شروع می کنه دست و پاهای هممون رو ماچ می کنه و معذرت خواهی میکنه.



حاجی! ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون رو ببینیم.



حاجی! دعا کنید پدرم شهید بشه و به رفیقاش ملحق بشه ... "

شهید گمنام
2016_03_19, 12:53 AM
باردار بود. همسرش بهش گفت بيا نريم كربلا؛ ممكنه بچه از دست بره.

كربلا رفتند، حالش بد شد و دكتر گفت بچه مرده!



مادر با آرامش تموم گفت: " درست می ‌شه. فقط كارش اينه كه برم كنار



ضريح امام حسين (ع)؛ بعد خودشون هوای ‌ما رو دارند. "



كنار ضريح امام حسين (ع) یه مدت گريه كرد.



خواب ديد كه بانویی يه بچه رو توی بغلش گذاشته.



از خواب كه بلند شد دكتر گفت اين بچه همون بچه‌ ایه كه مرده بود نيست؛



معجزه شده!!



مادر حاج ابراهيم همت وقتی سر بچه اش جدا شد و خواست جنازه بچه اش



رو داخل قبر بذاره به حضرت زهرا (س) گفت:



" خانم! امانتی ‌تون رو بهتون برگردوندم

شهید گمنام
2016_03_19, 12:55 AM
واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها

بخوابه و بقیه از روش رد بشن.



داوطلب زیاد بود ...



قرعه انداختند.



افتاد بنام یه جوون.



همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!



گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "



بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.



دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .



جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.



بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.



همه رفتن الا پیرمرد.



گفتند: " بیا! "



گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!



مادرش منتظره

شهید گمنام
2016_03_19, 12:56 AM
چهارده سالش بیشتر نبود.

واسه اعزام به جبهه باید والدینش رضایت نامه می دادند.



پدرش چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود.



رضایت نامه رو گذاشت جلوی مادرش.



" چه امضا بکنی، چه امضا نکنی من می رم!



اما اگه امضا نکنی من خیالم راحت نیست؛ شاید هم جنازه ام پیدا نشه! "



تو دل مادر آشوبی به پا شد، رضایت نامه رو امضا کرد ...



پسر از شدت شوق، سر به سر مادرش گذاشت ودست مادر رو بوسید وگفت:



" جنازه ام رو که آوردند، یه وقت خودت را گم نکنی؛ بی هوش نشی ها.



چادرت رو هم محکم بگیر

شهید گمنام
2016_03_19, 12:57 AM
تازه از جبهه برگشته بود.

نشست پای سفره، تلوزیون سخنرانی امام رو پخش می کرد.



ناگهان قاشق رو انداخت و ایستاد!



گفتم: " چی شد؟ "



گفت: " نشنیدید. امام گفت جوون ها به جبهه برن!‏ "



گفتم: " حداقل غذاتو تموم کن! "



گفت: " نه، نباید حرف امام زمین بمونه! "



برگشت جبهه

شهید گمنام
2016_03_19, 12:58 AM
پرسید: " ناهار چی داریم مادر؟ "

مادر گفت : " باقالی پلو با ماهی ... "



با خنده رو به مادر کرد و گفت:



" ما امروز این ماهی ها را می خوریم و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند ... "



چند وقت بعد ...



عملیات والفجر 8 ...


توی اروند رود گم شد ...



و مادر ...



تا آخر عمرش ماهی نخور

شهید گمنام
2016_03_19, 12:59 AM
سال بعد از عملیات " والفجر مقدماتی "، از دل خاک فکه، پیکر شهیدی رو

پیدا کردند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود ...



ولی تو جیب لباس خاکیش برگه ای بود کوچک، که نوشته هاش رو با کمی



دقت می شد خوند:



بسمه تعالی



جنگ بالا گرفته است.



مجالی برای هیچ وصیتی نیست…



تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:



به تو خیانت می کنند، تو مکن.



تو را تکذیب می کنند، آرام باش.



تو را می ستایند، فریب مخور.




تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.



مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.



همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش …



آنگاه از ما خواهی بود …



دیگر نایی در بدن ندارم؛



خداحافظ دنیا

شهید گمنام
2016_03_19, 01:01 AM
حمد حسین باغبان ، كارگرزاده ای بود از استان اصفهان . یک ناخنش به

خاطر جوشکاری کبود بود، روز های آخر قبل از عملیات خیبر ،به همرزمش



شفیعی گفت اگر شهید شدم مرا از ناخنم و گودی کف پایم بشناسید.



شفیعی دلش لرزید. بارها حسین را دیده بود که با گریه می گفت خدایا مرا



مثل امام حسین (ع) شهید کن.


اواخر اسفند ، وقتی شفیعی را برای شناسایی شهدا به تعاون لشكر14 امام



حسین(ع)خواستند ، حسین را فقط از روی ناخنش و گودی كف پایش شناخت ،



چون حسین سر نداشت

شهید گمنام
2016_03_19, 01:02 AM
یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید،


شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت



چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره ، مثل فنر از جاش



پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه:



سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت



بود به مشامش نخورده بود.



بوی کباب....



بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا



گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.



همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید.



بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.



سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب،



یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.



دیگه هیچ وقت کباب نخورد.

شهید گمنام
2016_03_19, 01:04 AM
آخرين روزهاي تابستان 72 بود و دست هاي جستجوگر بچه هاي « تفحص »


به دنبال پيكر شهدا مي گشت. مدتي بود كه در منطقه ي عملياتي خيبر به



عنوان خادم شهيدان انتخاب شده بوديم و با جان و دل در پي عاشقان ثارالله بوديم.



سكوت سراسر جزيره را فرار گرفته بود؛ سكوتي كه روح را دگرگون مي كرد.



قبل از وارد شدن به منطقه، تابلويي زيبا نظرمان را جلب كرد:



« با وضو وارد شويد، اين خاك به خون مطهر شهدا آغشته است. »



اين جمله درياي سخن بود و معني.



نزديك ظهر بود، بچه ها با كمي آب كه داشتند، تجديد وضو كردند، ولي ناگهان



صداي اذان آن هم به صورت دسته جمعي به گوش جانمان نشست. با خودم



گفتم: « هنوز كه وقت نماز نيست؛ پس حتماً در اين اذان به ظاهر بي وقت،



حكمتي نهفته است. » از اين رو، به طرف صدا كه هر لحظه زيباتر و دلنشين ترمي شد، پيش رفتيم.



ناگهان در كنار نيزارها قايقي ديديم كه لبه ي آن از گل و لاي كنار آب بيرون



آمده بود. به سرعت به داخل نيزارها رفتيم و قايق را بيرون كشيديم و سرانجام



مؤذنان نا آشنا را يافتيم. درون قايق شكسته كه بر موج هاي آب شناور بود،



پيكر 13 تن شهيد گمنام مرا به غبطه واداشت.

راوي : جانباز شهيد علي رضا غلامي

شهید گمنام
2016_03_19, 01:06 AM
شهيد محمدرضا عاشورا پس از مجروحيت در عمليات والفجر 8، به بيمارستاني


در اصفهان منتقل گرديد. در آن جا روبه خانواده اش كه به ديدار او آمده بودند،



گفت: «آرزو داشتم كه پس از عمليات والفجر 8 به پابوس امام رضا (ع) بروم،



اما افسوس كه ديگر نمي توانم.» و لحظاتي بعد جام نوشين شهادت را برگرفت



و همپاي فرشتگان گرديد.



برادرش پيكر شهيد را در تابوت نهاده، بر روي پارچه ي سفيد آن نوشت:



«محمدرضا عاشورا، اعزامي از گرمسار» و خود براي مهيا كردن مقدمات



تشييع،راهي گرمسار شد.



پيكر محمدرضا به تهران رسيد و در آن جا به طور اتفاقي، پارچه ي روي تابوتش



با پارچه ي شهيدي از مشهد عوض شد. او به مشهد رفت، در آن جا غسل



داده شد و در حرم مطهر امام رضا (ع) طواف كرد و متبرك شد...



پس از اين كه خانواده ي هر دو شهيد متوجه جابه جايي آنان شدند، بلافاصله



براي انتقال پيكرها به شهرهايشان اقدام نمودند و اين درحالي بود كه:



شهيد «عاشورا» به آرزويش رسيده و به زيارت امام رضا(ع) نايل شده بود.»




راوي : حسن بلوچي

شهید گمنام
2016_03_19, 01:07 AM
قبل از عمليات كربلاي 5 جمعي از بچه هاي گروهان غواص الحديد از گردان


حمزه سيدالشهدا لشگر 7 ولي عصر (عج) مشغول شوخي و مزاح با فرمانده



بوديم كه ناگهان فرمانده گفت: «بچه ها ديگر شوخي بس است، چند



لحظه اي اجازه بدهيد مي خواهم وصيت نامه بنويسم. من تا دو ساعت



ديگر شهيد مي شوم، بگذاريد برايتان چيزي به يادگار بگذارم».



نيم ساعتي از اين ماجرا نگذشته بود كه فرمان حمله صادر شد و درست


زماني كه هنوز دو ساعت از آغاز عمليات سپري نشده بود فرمانده



شهيد «جان محمد جاري» به ملاقات معشوق خويش رسيد و كربلايي شد.

راوي : پرويز پورحسيني

شهید گمنام
2016_03_19, 01:08 AM
بعد از شهادت آقا مهدي، يك بار خواب ديدم به خانه آمده است، از او پرسيدم:


«چه طور شهيد شده اي؟»



گفت: «يك تير به شكم و يك تير به پيشاني ام خورد.»



به من گفته بودند: كه فقط به پيشاني آقا مهدي تير خورده است، بعدها شنيدم



كه جنازه ي آقا مهدي آن طرف دجله مانده است؛ چون با دو دستش اسلحه



برداشته و جنگ مي كرده است تيري به پيشاني اش مي خورد و وقتي او را



در قايقي مي گذاردند كه بياورند، خمپاره اي درست روي شكمش مي افتد.



در دوازده سالي كه از شهادت آقا مهدي مي گذرد، هميشه او را در خواب ها



زنده ديده ام؛ با لباسي سراسر سفيد كه آمده تا سر سفره اي غذا بخوريم



و يا خبر مي دهد كه آماده شويد، مي خواهم شما را ببرم. يك بار هم نديده ام



كه شهيد شده باشد.

راوي : همسر شهيد مهدي باكري

شهید گمنام
2016_03_19, 01:10 AM
قبل از آغاز عمليات، سيد به من گفت: «حضرت زهرا (س) را در خواب ديدم


و به حضرت (س) التماس كردم تا پيروزي در عمليات را ببينم، بعد شهيد شوم».



حضرت (س) به من فرمودند: «تو پيروزي را مي بيني و شهيد مي شوي».




راست مي گفت، نگاهش رنگ و بوي شهادت داشت. در توجيه نيروها گفت:



«اصلاً فكر اين كه به پشت سر نگاه كنيم را فراموش كنيد.



فقط جلو! حتي اگر من مجروح شدم، «مرا روي برانكارد بگذاريد و جلو ببريد».




بعد رفت بر خلاف هميشه كه لباس هاي خاكي مي پوشيد، لباس سپاهش



را به تن كرد. مي دانست كه آن شب حادثه ي غريبي اتفاق خواهد افتاد.



نگاهي به نامه ي پسرش انداخت.



گفتم: «سيد حالا كه داريم مي رويم عمليات، جوابش را بنويس».



خنديد. نامه را در جيب گذاشت و با خنده گفت:



«من از نامه زودتر به او مي رسم». دعاي سيد اجابت شد.



وقتي پيكرش را به سبزوار انتقال دادند، نامه ي پسرش هنوز توي جيبش بود.

شهید گمنام
2016_03_19, 01:11 AM
پاسدار شهيد «محمدجواد درولي» با عشق و علاقه ي زيادي به شهيدحسين


غياثي داشت و پس از او آرام و قرار نداشت. به او متوسل مي شد و حتي به



او نامه مي نوشت كه از خدا بخواهد او را نيز بطلبد.



شب سوم شعبان از رنج فراق حسين به خواب رفت. او را در عالم رؤيا ديد



كه به محمدجواد خطاب مي كرد:



«بيا كه منتظرت هستيم و جايت نيز مشخص و معين است.»



محمدجواد از بستر برخاست. به نماز شب ايستاد. سوار بر موتور در همان



نيمه هاي شب به قصد حلاليت طلبي، سراغ دوستان خود رفت، حتي نماز



صبح را (در تهران) در منزل يكي از آن ها خواند. روز بعد عازم جبهه شد



و ديگر برنگشت.

شهید گمنام
2017_01_09, 12:17 PM
هنوز انقلاب پيروز نشده بود و حضرت امام (ره) در تبعيد به سر مي بردند. يك روز صبح كه مي خواستم او را براي نماز از خواب بيدار كنم، ديدم بيدار است و ناراحت.
پرسيدم: چي شده مادر؟
گفت: امام را در خواب ديدم. من و عده ي زيادي در يك طرف ايستاده بوديم و شاه و سربازان و درجه دارانش در طرف ديگر.
شاه رو به امام كرد و گفت: «پس كو آن ياران باوفايي كه از آن ها صحبت مي كردي؟» امام دست مباركش را روي گردن من گذاشت و گفت آن هايي كه مي گفتم همين ها هستند كه به ثمر رسيده اند!
چند سالي از اين قضيه گذشت. انقلاب پيروز شد و در دوران جنگ مثل بقيه ي جوانان براي دفاع از مرزهاي ميهن اسلامي راهي جبهه شد.
آخرين بار كه مي خواست به جبهه برود، گفت: عملياتي مهمي در پيش داريم. من هم مي خواهم در آن عمليات داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهيد مي شوم. حرف هايش را زد و ساكش را برداشت و با همه خداحافظي كرد. چند روز بعد كه مارش عمليات به صدا درآمد براي ما يقيني شده بود كه او به شهادت رسيده است. همين طور هم بود. پيكر پاكش را كه آوردند ديديم درست از همان قسمت كه امام دست مباركشان را نهاده بودند تركش خورده و شهيد شده است.

راوي : مادر شهيد سيد رضا سيدين
0