PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قدوس قدوس سبحانك



امیر هانی
2013_06_05, 12:01 PM
قدوس قدوس سبحانك محدثه رضايى http://www.tarbiat.org/ahlul_bayt/bank/images/serv_bar2.jpg


جلوى آينه دور خودش چرخيد.
موهاى سياه و بلندش هم چرخيدند.
لپ هايـش سرخ سرخ بـود. عيـن انارهاى روى شاخه درخت. از تـوى آينه پنجـره و درخت انـار پشت پنجـره پيـدا بـود. لبخنـد كـوچكـى زد و به لب هـايـش خيـره شد.
درست عيـن شكـوفه هاى قرمز و مايل به نارنجى انار بـودند. شانه چـوبـى را انداخت روى تاقچه, يقه لبـاسـش را صاف و مـرتب كـرد و قبل از اينكه از جلـوى آينه كنار برود و دوباره از آن لبخندهايى كه به قـول خـودش دل را مى برد, زد و زير لب گفت:
(بهتر از اين ديگر نمى شود, زودتر بروم ببينم هارون الرشيد با مـن چكار دارد!) دستـى به مـوهايـش كه روى پيشانـى اش ريخته بـود كشيـد و با يك حركت تنـد و سريع عقبشان زد و از اتاق آمـد بيرون. سـوال هاى گوناگـون به مغزش فشار مـىآورد. چـرا هـارون گفت: بهتـريـن لبـاسـم را بپـوشـم؟ بـراى چه گفت:
به بهترين شكل خودم را آرايش كنم؟
سعى كرد ديگر به ايـن مسائل فكر نكنـد در عوض لب هايـش را غنچه كـرد و دوباره از آن لبخندهاى آرام زد.
شكـوفه هـاى كـوچك انـار هـم از روى شـاخه به او لبخنـد زدند.

امیر هانی
2013_06_05, 12:03 PM
زنـدانبـان در سياه و چـوبـى زنـدان را پشت سـر او بست. زنـدان تـاريك و نمنـاك بـود. فقط از روزنه گـرد سقف گنبـدى شكل زنـدان نـور كمـرنگ و بـى جانـى به داخل مى تابيد. يكى از دست هايـش را به ديوار گرفت. مواظب بود ناخـن هاى بلندش به ديوار نخورد و خراشيده نشود.
دست ظريفـش روى ديـوار سيـاه و چـرك زنـدان از سفيـدى مـى درخشيد.
سعى كرد آرام جلـو برود. زميـن زندان نمناك بـود و كف دمپايى هاى زردرنگ و سبكـش به زمين نمناك زندان مى چسبيد.
خلخالهاى درشت و طلايـى كه به مچ پاهايـش بسته بـود, جرينگ جرينگ صدا مـى كرد. با خـودش گفت: زنـدانـى هـر كه بـاشـد حتمـا شيفته ام مـى شـود.
چشـم هـايـش را بـاز و بسته كـرد تـا به تـاريكـى زنـدان عادت كند.
با نگاهش دنبال زندانى گشت.
زندانى درست گوشه زندان بود.
آرام آرام رفت طـرفـش. خلخـال پـاهـايـش جـرينگ جـرينگ صـدا مـى كـرد. بل انتم بهديتكم تفرحون(1).
سـر جـايـش ميخكـوب شـد. پـاهـايـش طـاقت جلـو رفتـن نــــداشت.
ايـن آيه را زنـدانـى مـى خـوانـد: صـدايـش تـا عمق روح كنيزك اثـر كـــرد.
عجب صـداى خـوشـى داشت. پـاهـاى كنيزك بـى اختيـار بـرگشت سمت در زنـــدان.
هيكل غلام سيـاه خـم شـده بـود رو به در چـوبـى زنـدان; اگـر كسـى يك دفعه او را مى ديد فكر مى كرد از وسط تايش زده اند. يكى از چشـم هايـش را گذاشته بود روى سوراخ گرد و كوچكى كه بغل قفل در بـود. مى خـواست هر چه كه مى بيند فورا به هارون گزارش بدهد.
كنيزك را دوباره فرستاده بـودند تـوى زندان, تا زندانى را وسـوسه كند نمـى دانست چرا كنيزك به سمت زندانى نمى رود.
چشمش را از روى سوراخ برداشت.

امیر هانی
2013_06_05, 12:04 PM
قامت لاغر و درازش را صاف كرد. دستـى به كمرش كشيـد و زير لب با عصبانيت گفت: از بس تاريك است نمى شود چيزى ديد.
چشم هايش را ماليد و آرام تف كرد روى زميـن و دوباره خـم شد و چشمش را گذاشت روى سـوراخ. از آنچه ديـد خشكـش زد, شـايـد خـواب مـى ديـد, امـا نه, بيـدار بـــود.
كنيزك به سجده افتاده بـود. مـوهاى سياه و بلندش كه گـويى با تاريكـى زندان گره خـورده بود, پخـش شده بود روى زميـن. صورتش پيدا نبـود موها صورتـش را پـوشانده بـودنـد. گـريه مـى كـرد و مـى گفت: قـدوس, قـدوس, سبحـانك, سبحـــانك.
هـارون نشسته بـود روى تختـش و آرام و قـرار نـداشت. بـا كف دستـش مــــى زد روى پيشانى اش و لب پايينى اش را تند و تند گاز مى گرفت. صدايـش در تالار قصر پيچيد: به خدا قسم! او را سحر كرده است! آرى موسى بـن جعفر(ع) او را سحر كرده است. با صداى بلند و خشمگيـن پرده هاى حرير و سبك كه به ديوار و پنجره هاى گرد و بيضى شكل تالار آويزان بود, لرزيد. غلام هـم دست به سينه ايستاده بود. آنقـدر سرپا ايستاده بـود كه دوست داشت بـرود يك جـاى دنج و آرام, بنشينـد و تكيه بـدهـد به ديـوار.
داشت به مـوسـى بـن جعفر(ع) فكر مـى كرد و تاءثيرى كه بـر روى كنيزك گذاشته بـود.
به كنيزك نگـاه كـرد كه گـوشه اى كنـار كنيزان ديگـر ايستـاده بـــود. داشت زير لب چيزى زمزمه مى كرد.
حتما مـى گفت: قدوس, قدوس, سبحانك, سبحانك. صـداى فرياد هارون باز در تالار پيچيد اين بار, با كنيزك بود: بگو ببينم يك دفعه چه ات شد؟ او با تو چه كرد كه به ايـن وضعيت افتادى؟ لب هاى كنيزك آرام آرام به هم مى خورد. همه چشـم ها به لب هاى او گره خـورده بـود. كنيزك نگاهـش را در تالار گردانيد: ديـوارهاى سفيد با حاشيه كاريهاى بنفش و آبى, پنجره هاى چوبى مشبك كه از پشت پرده هاى نازك پيدا بود, زميـن سنگى و درخشان تالار همه و همه جلوى چشـم هايش مى رقصيدند. در خيالـش تالار قصر با آنچه كه او ديـده بـود, از زميـن تـا آسمـان فـرق مـى كـرد; اصلا قـابل مقـايسه نبــــود. صـداى هارون الرشيد او را به خـودش آورد: پـس چرا ساكتـى؟ كنيزك! زودباش! سريع! هارون دستش را گذاشته بود روى سيب هاى سرخ و آبدارى كه توى ظرف بلوريـن روبه رويش بود. حتما دلـش مى خواست كلكشان را بكند, اما اشتهايـش كور شده بود, بى صبرانه به لب هاى كنيزك چشم دوخته بود.

امیر هانی
2013_06_05, 12:05 PM
كنيزك ديگر آن كنيزك قبلـى نبود, از ايـن رو به آن رو شـده بـود. ديگـر چشـم هاى سياه و درشتـش را خمار نمـى كـرد و تند و تند مژه هاى بلنـد و تابـدارش را به هـم نمى زد. كنيزك به حرف آمد:
ـ مـن تـوى زندان كنار او بـودم. مرتب جلـوى او راه مى رفتـم و به هر طريقـى سعى مى كردم تـوجه او را به خـود جلب كنـم اما او اصلا به مـن محل نمى گذاشت. انگار كه مرا نمى ديد.
همه اش مشغول نماز بـود. بعد از نماز هـم دائما ذكر مى گفت: يك بار از او پرسيدم: آقاى مـن! آيا نيازى دارى كه مـن بتـوانـم آن را انجام دهـم؟ گفت: نيازم به تـو چيست؟
گفتـم: مرا فرستاده انـد كه به حاجات شما رسيدگـى كنـم. يك دفعه با انگشتانـش به نقطه اى اشاره كرد و گفت:
پس اينها براى كيست؟ كنيزك ايستاده بود كنار كنيزكان و غلامان ديگر و هر چه را برايش پيـش آمده بـود, براى هارون الرشيـد تعريف مـى كرد: دوست داشت دوباره بـرود تـوى آن باغ بزرگ و پر درخت. همـان بـاغى كه زيـر درخت هـايـش پـر از گل لاله بـود.
همان باغى كه يك عالـم درخت انار داشت و شكـوفه هاى انار مثل ستاره مـى درخشيدند. ياد تخت هاى بزرگـى افتاد كه دور تـا دور باغ چيـده شـده بـود. روى تخت ها را بـا فرش هاى ابريشمى پوشانده بودند.
كنيزكـان خـوش انـدام و خـوش قيـافه اى در تكـاپـو بـودنـــد.
توى باغ غلامان و لباس هايشان از حرير سبز بـود. حـرير سبزى درست مثل بـرگ درخت انار, تـوى دستشان هـم ظرف هاى بلورينى بود از آب و خوراكى. كنيزك هر چه در خاطرش بود به زبان جارى كرد.
پـرده هاى دور تا دور تـالار آرام آرام تكان مـى خـورد. دلـش مـى خـواست يكـى از آن كنيزكان سبزپـوش را گير بياورد و از او آب بخواهد, دلـش مى خواست توى زندان باشد و باز امام با انگشتانش به نقطه اى اشاره كنـد; اشك از چشمانـش سرازير شـد و زير لب گفت: قدوس سبحانك سبحانك.
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــ
منبع: مناقب آل ابى طالب, ج 4, صفحه 297.
پى نوشت :
1 ـ (ايـن شما هستيد كه به هديه آنان خـوشحال هستيد) مرا احتياج به خـدمت نيست و نه امثال اين خدمتگزاران.

سایت تربیت

شهاب ثاقب
2013_06_06, 06:14 PM
انتخاب مطلبتون فوق العاده بود. یعنی این از معدود مطالبی بود که واقعا از خوندنش لذت بردم.
انشاءالله مأجور باشین...