PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آشتي با خدا



گل مريم
2015_05_07, 04:10 PM
بسم الله الرحمن الرحيم

🌹 دعوت نامه ايي از جنس آشتی با خدا🌹
مقدمه ای کوتاه اما با اهمیت!


سلام بر شما دوست عزیز نمی دانیم که به عنوان مقدمه چه بگوییم همین قدر بگوییم که اگر احساس میکنی که در مورد خدا و دین مطالب متعددی می دانی ولی هیچ وقت نتوانسته ای با آن خدا مرتبط شوی و با او عشق بازی کنی از همان نوعی که عرفا می کنند!!!! و اگر اهل نماز و عبادت نیز می باشی ولی نه نمازت روز به روز بهتر میشود و نه آنچه سالکان در نماز می بینند میبینی از طریق مطالعه آثار استاد حکیم طاهرزاده بسیار امید است که برایت حاصل شود و زندگی پر از نشاط و امید خود را آغاز نمایی.




🌺هدف از مطالعه آثار استاد طاهرزاده اين است كه از دانايي به دارايي برسيم 🌺


به همين منظور گروه هايي متناسب با سير مطالعاتي پيشنهادي استاد تشكيل و عملياتي شد


سير مطالعاتي به ترتيب:


١-كتاب جوان و انتخاب بزرگ همراه با يك ١ فايل سخنراني


٢-كتاب آشتي با خدا از طريق آشتي با خود راستين همراه با ٩ فايل سخنراني استاد

٣-كتاب خوبشتن پنهان يا شرح ده نكته از معرفت نفس همراه با ١٢ فايل سخنراني با مباحثه


٤- كتاب از برهان تا عرفان مطالعه برهان صديقين و حركت جوهري فيلسوف بزرگ ملاصدرا عليه الرحمه


((٩ فايل سخنراني برهان صديقين &حركت جوهري 17 فايل سخنراني))


٥-كتاب معاد بازگشت به جدي ترين زندگي با ١٠ فايل سخنراني


شرح كتاب معاد ٥٣ جلسه سخنراني


٦-نبوت


٧-امامت


٨-مباحث سلوك ديني(( كتاب فرزندم چنين بايد بود)) دو جلد در شرح تفسير نامه ٣١ امام علي ع به فرزندش امام حسن ع


كتاب ادب خيال ، عقل و قلب


كتاب آنگاه كه فعاليت هاي فرهنگي پوچ ميشود


كتاب چگونگي فعليت يافتن باورهاي ديني


٩- تفسير قرآن و نهج البلاغه


سایت رسمی استاد طاهرزاده http://lobolmizan.ir/page/about




براي پاسخ به افسردگي معنوي ميتوانيد نشر دهيد
http://tahahastam.najiweblog.ir/


منشور ⤴️قابل اجرا در كليه گروههاي سير مطالعاتي استاد و گروه كتاب خواني زن آنگونه كه بايد باشند

گل مريم
2015_05_07, 04:13 PM
مقدمه ناشر


1- نمي‌دانيم چه شد که تصميم گرفتيم مباحث «آشتي با خدا» را چاپ کنيم. هر کدام از دوستان تصميم گرفتند يکي از جلسات را از نوار پياده کنند و بعد از پياده‌شدن بحث‌ها شوقي در ما ايجاد شد که خوب است آن‌ها را به صورت کتاب در آوريم، در حالي که نمي‌دانستيم چرا. بالاخره با ناشي‌گري تمام کار را شروع کرديم و هرکدام بدون هيچ تجربه‌اي کار مقدمات چاپ کتاب را شروع نموديم تا بالاخره فعلاً کتاب در اختيار شما است.
2- مطالب کتاب براي خود ما مفيد بود و به واقع پنجره تازه‌اي بر روي ما گشود تا به جاي پاي گذاردن در جاده‌هاي تکراري و خسته‌کننده، با راه‌هاي فتح‌ناشده و بِکر و روح‌افزا روبه‌رو شويم و به سوي وطني که فوق اين وطن‌هاي معمولي است قدم برداريم، در خود وطن بگيريم و به اَمن‌ترين وطن، يعني در آغوش خدا سير کنيم و خود را از همة هراس‌ها آزاد نماييم و خدا را ميهمان دل‌هاي خود گردانيم و به وسعت نور الهي وسعت يابيم، و در آن حال ما باشيم و خدا و هرچه را مي‌خواهيم و هرکه را مي‌جوييم آن‌جا بيابيم، زيرا هرکس خود را نشناخت و از خود رانده شد، بي‌خود نشد، بلکه بي‌خدا شد، و بي‌خدايي اوج بي‌خودي و بي‌ثمري است. آيا معني بي‌پناهي جز اين است؟ پس هرگز نمي‌شود از خدا گريخت، جاي ديگري نيست، با خودبودن و با خدابودن عشق است و ديگر هيچ، در شوق به سوي حق اگر جان نسپاري، جانت را مي‌ستانند.
3- در راه آشتي با خدا به جاي آن‌که خدا را بخري و خدا مال تو شود، توسط خدا خريده مي‌شوي و تو مال خدا مي‌شوي و در اين راه همه‌چيزت را مي‌دهي چون خريده شده‌اي، چنان خراب مي‌شوي که ديگر نتوانندت ساخت، و چنان ساخته مي‌شوي که نتوانندت خراب کرد.
4- آن‌هايي که جز ظاهر را نمي‌بينند نمي‌توانند با خدا آشتي کنند و آن‌هايي که در کنار ديوار عشق الهي منزل کنند، آشتي با خدا حرارتي وصف‌ناپذير به آن‌ها مي‌چشاند که هرگز نمي‌خواهند از آن گرما در آيند.
5- راه آشتي با خدا بسته نيست، چون بيش از آن‌که ما با خدا آشتي کنيم، او با ما آشتي کرده است. اگر عشق و آشتي از او شروع نمي‌شد هيچ موحدي در عالم نبود و همه جا ميدان ظهور شيطان بود.
6- آشتي با خدا، عشق را به منزل اصلي خود مي‌رساند تا ما در دوست‌داشتن سرگردان نباشيم. معلوم نيست ما منتظريم تا آشتي از او شروع شود و يا او منتظر است تا آشتي از ما شروع گردد. قصه آشتي با خدا قصه به‌سرآمدن انتظار است، انتظاري که نمي‌توان از آن گذشت، از همه‌چيز مي‌توان گذشت ولي از انتظارِ آشتي با خدا نمي‌توان، اين آغازي است که انتهاي آن ابتداي سفر به سوي بي‌نهايت خوبي‌ها است.
7- در آشتي با خدا نيت و رفتن و رسيدن سراسر نور است، و جز با نور نمي‌توان به‌سر برد.
8- اگر آشتي با خدا از او شروع شده، که چنين است، پس او را با ما کاري هست، مي‌خواهد در ما خود را ببيند، بيا؛
جاروب کن خانه و پس ميهمان طلب
آيينه شو جمال پري‌طلعتان طلب
اگر تو با خدا آشتي نيستي، بشتاب که او با تو آشتي است.
9- آشتي با خدا آن‌گونه راهي است که امامانِ معصومh مي‌نمايانند، نه دانستن خدايي که فيلسوفان از آن خبر مي‌دهند. آري آشتي با خدا راه است و تو را بدان راه خوانده‌اند، هر که را اين راه نداده‌اند، هيچ نداده‌اند، و محال است راه بيفتد.
10- آشتي با خدا دعوتي است براي برگشت به خود، اما خودي که دل‌دادة خدا شده و همة اميدها در او شعله‌ور گشته است. ما از همان روز که آفريده شديم، با خدا آشتي بوديم، از خود غافل شديم که از خدا غافل گشتيم. پس آشتي با خدا، آشتي با خود است و همة خود را به صحنه‌آوردن براي ارائه به خدا، و همة ما بندگي است و نداري، در آشتي با خدا نداري‌هاي خود را آورده‌ايم تا اين آشتي صورت گيرد.
به اميد آشتي با خدا از طريق نظر به نداري‌هاي خود
گروه فرهنگي الميزان

گل مريم
2015_05_07, 04:14 PM
🌻ادامه كتاب آشتي با خدا از طريق آستي با خود راستين🌻
🌺مقدمه مؤلف🌺


هيچ محتاج مي گلگون نه‌اي
ترك كن گلگونه، تو گلگونه‌اي
به عنوان مقدمه چه بگويم؟ نمي‌دانم چه شد كه دوستان عزيز و دلسوز- كه نگران سرگشتگي جوانان هم‌سن و سال خود هستند- به سلسله بحث‌هاي «آشتي با خدا از طريق آشتي با خود راستين» دل بستند، آستين همت بالا زدند و با تلاش طاقت‌فرسا، مباحث را از نوار پياده كردند و پس از تصحيح و تايپ و غلط‌‌‌‌‌گيري و هزار و يك كار پرزحمت ديگر- كه بايد انجام داد تا يك نوشته به صحنه آيد!- حالا از من خواسته‌اند تا مقدمه‌اي بر آن بنويسم. همين‌قدر مي‌توانم بگويم كه مقدمه‌‌ي من، توجّه به همان انگيزه‌اي است كه موجب شد اين جوانان عزيزِ از خود گذشته، احساس كنند كه بايد صداي شيواي جانشان را به طريقي به گوش خود برسانند، و اين سخنان را وسيله‌اي براي چنين كاري تشخيص دادند.
اگر شما خواننده‌ي عزيز، احساس مي‌كني در ميان ديوارهاي بلندي زنداني شده‌اي كه خود براي خود ساخته‌اي، و فكر مي‌كني كه بايد آن ديوارها را خراب كني و «خودِ گمشده‌ات» را و معني خودت را بيابي، شايد بتواني از طريق اين نوشتار - يا بگو اين گفته‌ها كه به صورت نوشته درآمده است!- تا حدي به « خودِ اصيل‌ات» دست يابي و آرام آرام با او آشنا شوي و در آينه‌ي او، خود را بيابي. با نور عقل و فطرت،‌ديوارهاي وَهْم را خراب كني و به بالاتر از آن پرواز كني و در نهايت متوجّه واقعي‌ترين و آشناترين واقعيات، يعني خدا شوي، آري خدا! اما نه آن خدايي كه افكار، او را مي‌فهمند و در انديشه‌هاست، بلكه آن خدايي كه جان‌ها او را مي‌يابند و نيز در درياي وجودت، با بهترين انسان‌ها، يعني پيامبران خداh آشنا گردي و در آينه‌‌ي جانت متوجّه آشنايان عزيزي به نام امامانh شوي. خود را از پيرايه‌ها جدا بيني و پيرايه‌ها را خود نبيني، و حجاب جان را جان نپنداري! اگر بخواهي مي‌تواني خود را از زمان و مكان و از همه چيز، آري از همه چيز آزاد كرده، او را در وسعتي به بيكرانگي ابديت ببيني و از آن‌جا به جهت گذشته‌هايت به ريش خود بخندي كه چگونه بوده‌اي! خواهي ديد كه همه چراغ‌ها در جان تو روشن شده است، گويي همه چشمه‌ها از جان تو مي‌جوشند! حافظ در رويکرد به قصه گذشته خود گفت:
گوهري كز صدف كون و مكان خارج بود
طلب از گمشدگان لب دريا مي‌كرد
بيدلي در همه ايام خدا با او بود
او نمي‌ديدش و از دور خدايا مي‌كرد
اگر باور داري كه «آدمي گودالي است كه ژرفنايش پايان ندارد و شمردن موهاي تن او آسان‌تر از شمردن احساس‌هاي اوست»؛ و اگر باور داري كه «بيشتر مردم كوه‌هاي بلند و امواج سهمگينِ درياها و رودهاي پهن خروشان و بيكرانگي اقيانوس‌ها و گردش ستارگان را به ديده اعجاب مي‌نگرند، ولي به خود خويش اعتنايي ندارند» و عمده مشكلشان نيز همين است، شايد از طريق اين مباحث بتواني الفباي گفتگو با خود را بيابي، و كند و كاو در لايه‌هاي وجود خود را آغاز كني و كتاب وجود خود را ورق زني و آرام آرام، خود را بخواني- و معني «آشتي با خود» همين است- و اگر با خود آشتي كردي تو هم مثل بقيه،‌ خدا را در خود،‌خواهي يافت و خواهي گفت:
«راستي اي خدا! وقتي تو را دوست دارم، آنچه دوست دارم چيست؟ نه جسم است و نه تن، نه زيبايي گذران است و نه درخشش روشنايي، نه آوازي دلكش و نه گل‌ها و گياهان خوشبو...! دوست‌داشتن خدا، دوست‌داشتن آن چيزها نيست، با اين‌همه وقتي خدا را دوست دارم، روشنايي‌اي خاص، آوازي خاص و بويي خاص را دوست دارم، يعني روشنايي و بوي دروني‌ام را، كه روحم را روشن مي‌كند! آنچه در مكان نمي‌گنجد، به صدا درمي‌آيد، آنچه در زمان نيست ولي خودش هست!... اين است آنچه دوست دارم هنگامي كه خدايم را دوست دارم، و هنگامي كه با خودم آشتي خواهم كرد.»

گل مريم
2015_05_07, 04:19 PM
🌻ادامه كتاب آشتي با خدا از طريق آستي با خود راستين🌻
🌺مقدمه مؤلف🌺
بيا از خويشتن خويش پنجره‌اي بساز و از آن پنجره بدون هيچ حجابي- حتي بدون حجاب استدلال- از عمق جان بنگر و فقط بنگر، و خدا را بياب! به او بگو: «اي خدايي كه دوست داشتن تو رايگان است و در عين حال قيمتي‌ترين چيزها هستي، پس هر چه- جز خودت- را به من دهي، چه بهايي مي‌تواند براي من داشته باشد؟». فقط بايد پنجره جانت را به سوي او باز كني و خود را از زير غبار وَهْم‌ها و افكار پراكنده، آزاد نمايي و بداني همين نگاه و همين پنجره‌اي كه از خويشتن خويش ساختي، براي خدا داشتن كافي است. آري! همين؛ و خدا را بايد رايگان دوست داشت و از خدا بايد خدا را خواست.
بشتاب تا از خدا آكنده شوي و از خدا سيراب گردي، چون او خود براي تو كافي است و جز او هيچ چيز براي تو كافي نيست، چرا كه انسانِ سبك‌بال آن انساني نيست كه مي‌داند چه چيزي خوب است- كه اين كار فيلسوفان است- بلكه آن انساني است كه «خوب» را دوست دارد.
مشكل آن است كه ما با خود آشتي نيستيم، و خود را چون حمّالي براي هدف‌هاي وَهمي در قالب‌هايي از کبر به در و ديوار مي‌كوبيم و آن‌وقت چگونه مي‌توانيم با بال‌هاي شكسته به آسمان‌هاي صاف و بلورينِ غيب سركشي كنيم و بر سبزه‌هاي برزخ قدم زنيم و از سكوت زلال آن ديار سيراب شويم؟!
جان همه روز از لگدكوب خيال
وز زيان و سود و از بيم زوال
ني صفا مي ‌ماندش، ني لطف و فرّ
ني به سوي آسمان راه سفر
بايد با خود آشتي كنيم تا ملكوت آسمان‌ها را در خود بيابيم و در آنجا قدم بگذاريم، كه بايد در آنجا قدم نهاد. و چون كسي در آنجا قدم نهاد، خواهد فهميد كه ملكوت آسمان‌ها يعني چه! پس بايد عمل كرد تا فهميد!
اين مباحث را خوب زير و رو كن. به يك بار خواندن، هرگز اكتفا نكن. مطالب را با خود درميان بگذار و در خودت جستجو كن. ببين آيا اين مباحث قصه‌ي تو نيست كه بر ديوارهاي اين اوراق نوشته شده است؟ پس در اين كتاب، خودت را بخوان با خودت آشنا شو تا دريچه‌ها گشوده شوند!
آخرالامر نمي‌دانم به عنوان مقدمه چه بنويسم! پيشنهاد دارم شما خواننده عزيز از خودِ اين جوانان روشن‌ضمير- كه من با تمام وجود به آن‌ها دل باخته‌ام- بپرسي كه چرا اين گفتار را به صورت كتاب درآوردند. من دقيقاً نمي‌دانم كه آن‌ها چه جوابي خواهند داد. شايد طاقت شنيدن جواب آن‌ها را هم نداشته باشم ولي هر چه به تو گفتند همان را به عنوان مقدمه بر اين كتاب بپذير، و اگر هم چيزي نگفتند از نگفتن آن‌ها حرف‌هاي نانوشته را بخوان! نمي‌دانم حيا مي‌كنند كه نمي‌گويند يا حرف‌هاي ناگفته‌اي دارند كه گفتني نيست.
طاهرزاده

گل مريم
2015_05_07, 04:20 PM
١-كتاب جوان و انتخاب بزرگ استاد طاهرزاده
وقتي كارهايمان بر ضد خودمان مي‌شود

اين يك قاعده است كه انسان به اندازه‏اى كه صحيح فكر كند، صحيح عمل مي‌كند. به‌همين جهت، آنهايى كه خيلى كاركنند ولي خوب فكر نكنند، كارشان ضد خودشان مى‏شود.
شنيده‏ايد كه در حمام‌هاى قديم، دلّاكهايى بودند كه سر افراد را مى‏تراشيدند، يكي از آنها وقتى تيغ‌اش كُند مي‌شد، زور مي‌زد تا با فشار، سرطرف را بتراشد درنتيجه پوست سر آن فرد بيچاره كنده مى‏شد. يك‌بار شخصى به آن دلّاك گفت: «آقاي محترم! ده‌ريال بده يك تيغ نو بخر و سر مردم را درست بتراش!» دلّاك با خونسردي تمام كه گويا كارش هيچ عيبي ندارد، گفت: «چرا ده‌‌ريال بدهم يك تيغ بخرم، يك ريال مى‏دهم نان مي‌خرم و مى‏خورم زورم كه زياد مى‏شود، بيشتر زور مى‏زنم».

گل مريم
2015_05_07, 04:21 PM
ادامه كتاب آشتي با خدا از طريق آشتي با خود راستين
جلسه اول
پوچي چرا؟ اضطراب به چه دليل؟
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
آفت غفلت از فقر ذاتي انسان
اگر انسان بتواند «خود» را به‌درستي، ارزيابي كند و به طور صحيح بشناسد، معناي بسياري از حقايق و دستوراتي كه دين مطرح نموده است برايش مشخص مي‌شود. اين روايت مکرراً از معصوم به ما رسيده است كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه»؛ هركس «خود» را بشناسد، خدايش را شناخته است، پس ما مي‌توانيم از راه «خود» شناسي ، به خداشناسي مطمئني دست يابيم و از اين طريق حقيقتِ «توحيد»، «نبوت»، « معاد» و «امامت» را در جان خود روشن كنيم.
بحث اين جلسه درباره‌ي پوچي و اضطراب و دلايل وجود آن‌ها در انسان است.
گاهي انسان در «خود» احساس پوچي و اضطراب مي‌كند. در چنين حالي اگر انسان علت آن را بداند مي‌تواند آن را رفع كند وگرنه براي فرار از آن خود را سرگرم و مشغول چيزهاي ديگري ساخته، از سرابي به سرابي و از دردي به دردي ديگر پناه مي‌برد و از درد دروني و درمان صحيح آن غافل مي‌شود، و مشكل همان‌طور باقي مي‌ماند. به همين دليل، براي درمان صحيح بايد بدانيم ريشه پوچي‌ها و اضطراب‌ها چيست.
اين يک قاعده است که هرگاه انسان به «خود»ش رجوع ‌كند، اگر احساس كند زندگي و كارهايش بيهوده و بي‌فايده است، دچار پوچي مي‌شود؛ و همين كه اين احساس به او دست دهد، اضطرابي نيز در او به‌وجود مي‌آيد كه باعث تشويش و سرگرداني و «چه كنم؟ چه كنمِ؟» او مي‌شود، هر وقت انسان اضطرابي را در «خود» حس مي‌كند اگر خط آن را بگيرد و ادامه دهد، به پوچي يا ضرر مي‌رسد. اگر عميقاً ارزيابي کنيم؛ ريشه احساس پوچي‌برمي‌گردد به اين‌که انسان فکر کند خودش براي رسيدن به مقصد و هدفش کافي است و لذا با تکيه بر خود و نظر استقلالي به «خود»، مي‌خواهد امورات خود را ادامه دهد.
خداوند مي‌فرمايد: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ».
اي مردم شما ذاتاً فقيريد و هيچ چيزي از خود نداريد و تنها خدا غني و ستوده است.
پس اگر انسان به «خود»ش نظر كند مي‌‌بيند از «خود» هيچ چيز ندارد، حال اگر در همين هيچ‌بودن خود متوقف شود به پوچي مي‌رسد، و پوچي هم در نهايت موجب اضطراب است. اما اگر در عين توجه به هيچ‌بودنِ خود، به حق نظر كند و از پرتو نور او بهره بگيرد، مي‌‌يابد همه چيز از خداي «غنيِِ حميد» است و مي‌تواند به نور غنيِ حميد متصل شود و در نتيجه به غنا و كمال برسد؛ يعني به آرامش و اعتماد دست يابد و از پوچي و اضطراب رهايي يابد.

گل مريم
2015_05_07, 04:22 PM
ادامه کتاب آشتی باخدا
جلسه دوم


آفات دل‌بستن به غير خدا


تنها خدا غني و پايدار است و غير خدا پوچ و نابودشدني و رفتني است. پس دل بستن به غير خدا يعني دل بستن به پوچي‌ها. به عنوان مثال: اگر كسي به ساختمان - كه رفتني است- دل ببندد به پوچي دل بسته است، اما اگر براي ايجاد بستر بهتري جهت بندگيِ خدا، ساختمان بخواهد، ديگر به پوچي دل نبسته است، يا اگر كسي به حافظه‌اش دل ببندد- چون حافظه با دوران پيري از بين مي‌رود- در واقع به پوچي دل بسته است، و نتيجه‌ي آن اضطراب خواهد شد. دل بستن به مدرك، قدرت، ثروت و امثال اين‌ها نهايتاً موجب پوچي و اضطراب است. «مدرك» با فراموش‌كردن آموخته‌ها، توان واقعي‌اش را از دست مي‌دهد. «قدرت» پس از مدتي كم مي‌شود، «ثروت» بعد از مدتي تمام مي‌گردد، ‌يا ما عمرمان تمام مي‌شود و ديگر از آن بهره نمي‌بريم! هر كدام از اين‌ها اضطراب‌آور و اذيت‌كننده است و انسان را از آرامش دور مي‌كند.


اگر انسان به هر چيز - غير از خدا- نظر كند و دلِ خود را به آن بدهد، ناخودآگاه در ضميرش يك نوع دل‌بستن به پوچي‌ها صورت گرفته است،‌هر چند ممكن است در ظاهر اصلاً متوجه نباشد. ممكن است كسي به فرزندش دل ببندد و بگويد: «ماشاءالله فرزندم جوان است وماندني.» در حقيقت بيان مي‌كند كه ناخودآگاه، اضطرابِ رفتنِ او را دارد. اگر به كسي خبر دهند كه در كنكور قبول شده است اول خوشحال مي‌شود ولي در عين خوشحالي يك نوع غصه هم در دل آن حالِ خوش دارد. زيرا مي‌داند آن خوشحالي نمي‌ماند و بايد به چيز ديگري وصل شود. چون صِرف قبول شدن در كنكور هدف انسان نيست، از رفتن به دانشگاه خوشحال است اما در عين حال، اضطراب گذراندن ترم اول و دوم و... را
دارد. باز با گذراندن ترم اول، يك خوشحالي دارد و يك اضطراب، خوشحالي از اين‌که ترم اول را با موفقيت گذراند، اضطراب از اين‌که ترم بعد را چگونه بگذرانم و ... وقتي فارغ‌التحصيل شود باز دلش شور و اضطراب دارد؛ رفتن به سربازي، پيدا كردن كار، ‌فكرِ خانه و همسر و ماشين... و خلاصه اسيرشدن در ميان غم‌هاي بزرگ‌تر! البته منظورم اين نيست كه اين كارها بد است، بلكه منظورم اين است كه هرگونه گرايش به «غير خدا» اضطراب‌آور است، بايد به اين نکتة مهم رسيد که در دلِ هر چيزِ غير خدايي يك اضطراب هست، اصلاً جنس دنيا اين است0 تازه بعد از تمام‌كردن تحصيلات و رسيدن به همسر و خانه مثل پدرش مي‌شود! يعني همچنان اضطراب دارد؛ شوهردادن دخترها، زن‌دادن پسرها و كامل‌كردن خانه و ... بعد پير مي‌شود، و باز هم اضطراب هست آن‌هم به نحوي شديدتر، زيرا شديداً احساس پوچي مي‌كند. زبان حال پير مردها و پير زن‌هايي كه از طريق دل‌بستن به غير خدا به زندگي و كار پرداخته‌اند اين است: «اي دنيا! اُف بر تو!» اين بدان معني است كه آن‌ها به آنچه مي‌خواسته‌اند نرسيده‌اند. يعني زندگي‌شان پوچ شده. پس دل بستن به غير خدا، ‌مساوي با دل‌بستن به پوچي‌ها و روبه‌روشدن با انواع اضطراب‌ها است.

گل مريم
2015_05_07, 04:23 PM
زمان مطالعه کتاب


ادامه جلسه اول - مبحث سوم


رابطه کفر و پوچی


چنانچه عنايت فرماييد در منطق قرآن كافر كسي است كه به غير خدا دل مي‌بندد! پس مي‌توان نتيجه گرفت که دل‌بستن به پوچي‌ها در واقع يك نوع كافرشدن است. و اگر كفر، زندگي كسي را بگيرد عملاً او را به غير خدا دل بسته كرده است. و غير خدا نماندني است- تازه اگر به‌دست بيايد- دنيا چنان است كه اگر كسي نداشته باشد، آن را مي‌خواهد و اگر داشته باشد، بيشترش را طلب مي‌كند. به بيان ديگر اندازه ثابتي ندارد كه تمام شود. به قول معروف؛ دنيا مانند دُم ماهي در آب است، هر چند هم شخصي سعي كند كه دُم ماهي را در آب بگيرد نمي‌تواند، اگر هم بالاخره با تلاش زياد آن را گرفت، بلافاصله با تکاني که ماهي به خود مي‌دهد، از دست او در مي‌رود! غير خدا هم دست نيافتني است چون اصلاً وجود بالذّات و استقلالي ندارد، اگر هم كسي به آن دست يافت، دو حالت دارد: يا برايش نمي‌ماند، يا اگر ماند فكر مي‌كند آن مقدار كه دارد براي او كم است.


كسي كه به پوچي‌ها دل ببندد حتماً مأيوس مي‌‌شود. چون يأس موقعي براي انسان پيش مي‌آيد كه يا كاري كرده و فايده‌اي از آن نبرده، يا مي‌خواهد كاري بكند منتهي از نتيجه‌گرفتن آن مطمئن نباشد. كل دنيا از آن جهت كه دنياست يك نحوه پوچي به همراه دارد، چون ماندني نيست.


پس كسي كه مقصدش دنيا - يعني غير خدا- شود حتماً مأيوس مي‌شود. حال نتيجه‌ي يأس چيست؟ گفت:


من به هر جمعيتي نالان شدم


جفت بد حالان و خوش حالان شدم


هر روز، به كاري، و هر دم، به دري است! چون مأيوس است و مي‌خواهد از يأس بيرون آيد، همين طور مي‌دود، درست مثل كسي كه تشنه است و در وسط بيابان قرار گرفته است، به دنبال آب به اين طرف و آن طرف مي‌دود. لحظه‌اي قرار ندارد، اما به آن نمي‌رسد. نه مي‌تواند ندود، نه مطمئن است آنجا كه مي‌دود آب هست. در يك حالت ترديد به‌سر مي‌برد. گفت:


دور مي‌بيني سراب و مي‌دوي


عاشق آن بينش خود مي‌شوي


با خيالات خود زندگي مي‌کند و وقتي خواست با آن‌ها ارتباط واقعي پيدا کند مي‌بيند هيچ‌چيز نبود.


گويد او چندان كه افزون مي‌دوي


از مراد دل جداتر مي‌شوي


آنچه تو گنجش توهّم کرده‌اي


از توهّم گنج را گم کرده‌اي


با خيالات خود زندگي مي‌كند و وقتي خواست با جديت با آنها ارتباط برقرار كند مي‌‌بيند هيچ چيز نبود. يا شخصي كه با جديت و تلاش فراوان تمام فکر خود را متمرکز مي‌کند تا مدرک دانشگاهي درجه بالايي کسب کند، اما در‌ يک بازخواني مجدد، درمي‌يابد به آنچه مي‌خواسته، نرسيده است. حالا يك باغ مي‌خرد تا روزهاي تعطيل، براي تفريح به آنجا برود. در واقع او با آن مدرک درجة بالا نتوانسته است يأس «خود» را برطرف كند و به آرامش برسد. وقتي هم كه باغ را خريد مدتي با آن خوش است . اما دوباره مي‌بيند كه ناآرام است. باغ را مي‌فروشد و به يکي از شهرهاي توريستي مهم دنيا مي‌رود، جايي كه بتواند خوش بگذراند، و باز خود را با يأس و پوچي روبه‌رو مي‌بيند. علت اين‌كه او هر لحظه به كاري است و هر لحظه يك تصميمي مي‌گيرد، به خاطر اين است كه مي‌خواهد از راهي غير از راه حقيقي، از يأسِ خود فرار كند. آنچه را دارد كافي نمي‌داند و با آن آرام نيست و قرار و اعتمادي در «خود‌»ش حس نمي‌كند و آنچه را هم که ندارد، نمي‌داند که چيست، فکر ‌مي‌کند پول و مقام ندارد و لذا با دل‌بستن به امثال پول و مقام مي‌خواهد آرامش مورد نياز روحش را تأمين کند ولي چيزي نمي‌گذرد که مي‌بيند روز از نو، روزي از نو، باز همان يأس و همان احساس پوچي. همة اين نمونه‌ها به ما مي‌گويد دل بستن به غير خدا برابر است با مأيوس‌شدن.

گل مريم
2015_05_07, 04:24 PM
زمان مطالعه کتاب


ادامه جلسه اول - مبحث چهارم


ريشة يأس و نااميدي


قرآن مي‌فرمايد: «... إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ»


"جز كافران هيچ كس از مدد خدا مأيوس نمي‌شود."


كافر به پوچي‌ها دل بسته است و دل‌بستن به پوچي‌ها همان دل‌بستن به غير خدا و مأيوس‌شدن از لطف و مدد پروردگار است، از غير خدا هم كه كاري بر نمي‌آيد. به همين دليل كافر به پوچي و اضطراب دچار مي‌شود. هركس، غير خدا را دارد در واقع چيزي ندارد چون دل با آن چيزها قانع نمي‌شود. و چون آن چيزها برايش ماندني نيست احساس پوچي مي‌كند.
ناگفته نماند كه اگر انسان به خدا وصل شود همه‌چيز عكس مي‌گردد؛ كسي كه خدا را مي‌خواهد خانه هم مي‌سازد اما براي ‌اين‌كه در آن عبادت كند. در اين حال، خانه او را به پوچي نمي‌كشاند و از آن مهم‌تر حوادث زمانه او را به دنبال خود نمي‌برد و تحت تأثير حادثه‌سازان، زندگي خود را به‌دست آن‌ها نمي‌دهد، بلکه به پيروي از انبياء الهي، عالم را تحت تأثير حکم خدا قرار مي‌دهد و به عبارت ديگر در مسيري وارد مي‌شود که تاريخ‌ساز خواهد بود و نه فروافتادن در زباله‌دان تاريخ.


كسي كه تلاش مي‌کند آفتابِ روي ديوار خانه‌اش را بگيرد، مي‌بيند پس از مدتي آفتاب رفت. ديوار از خودش آفتاب نداشت؛ خورشيد است كه آفتاب دارد. همين طور است اگر كسي به مخلوق خدا دل ببندد: چون مخلوقات خدا رفتني هستند، آن شخص مي‌بيند پس از مدتي دست خالي است و لذا به پوچي مي‌رسد و مأيوس مي‌شود.


اكثر جواناني كه به غير خدا دل مي‌بندند دچار يأس مي‌شوند. علت اين يأس به «خود» آنها برمي‌گردد، اگر به دكترا دل ‌بسته بود و به دست نياورد زندگيش را پوچ مي‌پندارد. در حالي که اگر به اين نوع چيزها دل نمي‌بست، ديگر برايش فرقي نداشت که به آن‌ها برسد يا نرسد و اگر هم به ‌آن‌ها نمي‌رسيد دچار پوچي و يأس نمي‌شد. بعضي از افرادي كه در كنكور
قبول نمي‌شوند مي‌گويند اگر پدرمان ما را به كلاس كنكور فرستاده بود قبول مي‌شديم! و کساني هم که به کلاس کنکور رفتند و قبول نشدند، بهانه ديگري پيدا مي‌كنند. مثلاً مي‌گويند خروس همسايه زياد مي‌خواند، حواس من پرت مي‌شد! بدين ترتيب هر كس سعي مي‌كند بهانه‌اي پيدا كند تا اضطرابش را توجيه كند ولي متوجه نيست كه اين‌ها تفسير حقيقيِ يأس و اضطرابش نيست.


اگر كسي خدا نداشته باشد پوچي‌هايش را درست تفسير نمي‌كند. همان‌طور که در نوردادن و گرما و رنگ طلايي، خورشيد اصل است و نمي‌توان نورانيّت و گرمازايي و رنگ طلايي داشتن را به ديوار خانه نسبت داد و اگر كسي چنين كاري كند وقتي كه غروب مي‌شود و نور از ديوار خانه غايب مي‌گردد، خجالت‌زده گشته و مي‌بيند كه چه كار غلطي كرده است. همان‌طور هم تمام عالم و آدم جلوه‌هاي انوار اسماء الهي هستند. عالم و آدم مثل نوري هستند كه از خورشيد به ما مي‌رسد و خورشيد حقيقي خداست. فرمود: «اللهُ نورُ السَّمواتِ و الاَرْض» آسمان‌ها و زمين ظهور نور خداوند و اسماء اوست. اگر كسي به غير خدا دل ببندد از آنجا كه غير خدا رفتني است حتماً خجالت‌زده مي‌گردد و به پوچي دچار مي‌شود.

گل مريم
2015_05_09, 07:59 PM
ادامه جلسه اول - مبحث پنجم


کشف جايگاه پوچي در روان


هركس بايد بتواند پوچي و اضطراب خود را به راحتي تفسير كند. يكي از دلايل اين‌كه اهل دنيا معمولاً عصر جمعه احساس پوچي و دل‌مردگي دارند اين است كه جمعه‌شان را صرف دنيا كرده‌اند. اما كساني كه در يك معنويت طولاني زندگي كرده‌اند و از زمينه‌هاي معنوي روز جمعه بهره گرفته‌اند، در عصر جمعه شاد و سرحال هستند. دعا مي‌خوانند، عبادت مي‌كنند، صله رحم به جا مي‌آورند، به قبور اموات سر مي‌زنند؛ خلاصه در حالت معنوي خود عيش مي‌كنند! گفت:


اين‌كه بيني مرده و افسرده‌اي


زان بود كه ترك سرور كرده‌اي


اگر كسي علت افسردگي و دل‌مردگيِ عصر جمعه را نفهمد فكر مي‌كند دليل غصه‌اش، نداشتن سرگرمي‌هاي مهيج است! مي‌گويد اگر فلان وسيله بازي و سرگرمي را داشتم، عصر جمعه مشغول بازي با آن‌ مي‌شدم و ديگر خسته و افسرده نبودم! اما وقتي همان وسيله را خريد پس از مدتي از آن‌ها هم خسته مي‌شود. حالا در واقع با داشتن آن وسيله، بي‌‌وسيله مي‌شود! درست مانند اهل دنيا كه با داشتن دنيا، بي‌دنيايند! و چون علت افسردگي را نمي‌دانند مجبور مي‌شوند چيز ديگري از همان دنيا را جايگزين آن كنند... همة اين‌ها به جهت آن است که علت افسردگي خود را نمي‌دانند و متوجه نيستند اگر كسي بخواهد با غير خدا قرار و آرامش پيدا كند هميشه بي‌قرار و بي‌آرامش است. گفت:


معنويت طولاني زندگي كرده‌اند و از زمينه‌هاي معنوي روز جمعه بهره گرفته‌اند، در عصر جمعه شاد و سرحال هستند. دعا مي‌خوانند، عبادت مي‌كنند، صله رحم به جا مي‌آورند، به قبور اموات سر مي‌زنند؛ خلاصه در حالت معنوي خود عيش مي‌كنند! گفت:


اين‌كه بيني مرده و افسرده‌اي


زان بود كه ترك سرور كرده‌اي


اگر كسي علت افسردگي و دل‌مردگيِ عصر جمعه را نفهمد فكر مي‌كند دليل غصه‌اش، نداشتن سرگرمي‌هاي مهيج است! مي‌گويد اگر فلان وسيله بازي و سرگرمي را داشتم، عصر جمعه مشغول بازي با آن‌ مي‌شدم و ديگر خسته و افسرده نبودم! اما وقتي همان وسيله را خريد پس از مدتي از آن‌ها هم خسته مي‌شود. حالا در واقع با داشتن آن وسيله، بي‌‌وسيله مي‌شود! درست مانند اهل دنيا كه با داشتن دنيا، بي‌دنيايند! و چون علت افسردگي را نمي‌دانند مجبور مي‌شوند چيز ديگري از همان دنيا را جايگزين آن كنند... همة اين‌ها به جهت آن است که علت افسردگي خود را نمي‌دانند و متوجه نيستند اگر كسي بخواهد با غير خدا قرار و آرامش پيدا كند هميشه بي‌قرار و بي‌آرامش است.


بي‌قراري و عدم آرامش انسان به‌خاطر آن است كه مي‌خواهد با دنيا قرار بگيرد در حالي كه بايد طالب حق شود؛ مثل مؤمنين واقعي که از طريق ارتباط با حق آرام هستند، از خود رسته و به حق پيوسته‌اند. لذا مي‌فرمايد: «آن نفسي که بي‌خودي، بادة يار آيدت» وقتي از منيت خود آزاد شدي، با صفات يار به‌سر مي‌بري و مست نظر به اويي. امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» هنگامي كه از پاريس به ايران برمي‌گشتند و به ظاهر بزرگ‌ترين پيروزي را به‌دست آورده بودند و شاه و نظام شاهنشاهي را سركوب كرده و ملت به دعوت ايشان قيام نموده بودند، علي‌القاعده بايد خيلي خوشحال باشند، خبرنگاري از ايشان ‌پرسيد: «آقا در چه حالي هستيد؟» امام فرمودند: «هيچي!» اين جواب نشان مي‌دهد امام؛ طالبِ بي‌قرارِ خداست نه طالبِ پيروزي دنيايي. امام«رحمة‌الله‌عليه»، «قرار» را از جاي ديگري به‌دست آورده‌اند. همان که گفت: «آن نفسي که بي‌خودي، مه به کنار آيدت» خدا نزد تو است. امام«رحمة‌الله‌عليه»، خوشحال است چون بندگي كرده است نه چون بر شاه پيروز شده است. لذا مولوي در ادامه مي‌گويد:


جملهِ نامراديت از طلب مراد توست


ورنه همه مرادها جمله نثار آيدت


تا دنبال آرزوهاي دنيايي هستي، همواره با نامرادي روبه‌رو مي‌شوي، وگرنه چنانچه خود را از آرزوهاي وَهمي دنيا آزاد کردي، مي‌يابي که همه آنچه به‌واقع مي‌خواستي در پيش خود داري. همه‌ي انسان‌ها به دنبال آرامش هستند، ولي كسي با دنيا آرام نمي‌شود، آرامش با خدا فرا مي‌رسد، و كسي كه با خدا آرام گيرد همه‌ي آرزوهاي حقيقي‌اش برآورده مي‌شود. خدا مي‌فرمايد: «... أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» يعني اي انسان‌ها! همه‌ي شما به دنبال آرامش مي‌گرديد، بدانيد كه اين آرامش و اعتماد و اطمينان فقط با خدا به‌دست مي‌آيد.

گل مريم
2015_05_09, 08:00 PM
ادامه جلسه اول - مبحث ششم


برکات ايمان به خدا


آنچه باعث بي‌خداشدنِ انسان مي‌شود جلوه و زيباييِ ظاهري پوچي‌هاست. كافر به پوچي‌ها دل مي‌بندد و عمرش بي‌حاصل مي‌شود. عمر بي‌حاصل به جهت بي‌ايماني است و اگر عمر كسي بي‌حاصل شد، اضطراب‌هاي گوناگون او را فرا مي‌گيرد! ايمان است كه انسان را به خدا وصل مي‌كند. و اگر انسان به خدا وصل نشود عملاً چه بخواهد و چه نخواهد به دنيا- يعني پوچي‌ها- وصل شده است.


اگر انسان به جاي آن كه به خدا اعتماد داشته باشد به خودش اعتماد كند، دچار پوچي مي‌شود. كسي كه به كمك هوش خود يا به کمک قدرت خود بخواهد مشكلاتش را حل كند ديري نمي‌پايد كه از بين مي‌رود، چون از خدا جدا شده است. اگر كسي بگويد « به حول و قوة الهي، إن‌شاءالله فردا چنان مي‌كنم» اشكالي ندارد، خداوند هم در قرآن توصيه مي‌فرمايد که؛ «وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا، إِلَّا أَن يَشَاء اللَّهُ...» براي انجام چيزي نگوييد من فردا آن کار را انجام مي‌دهم مگر اين‌که بگوييد اگر خدا بخواهد.


پس اگر كسي بگويد: «من با زور خودم فلان مي‌كنم»، خداوند عملاً به او مي‌نماياند که: «اَنْتُمُ الْفُقَراء» شما فقيريد، تو سايه‌اي، چيزي نيستي بايد به حق وصل شد تا چيز شوي. گفت:


سایه بنماید و نباشد
مانیز چوسایه هیچ هستیم


ايمان وسيله‌اي است براي اتصال انسان به غني مطلق يعني خدايي که «هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميد» است. و بي‌ايماني چون جدايي از غني مطلق و حميد است، ماندن در فقر و نيستي است و در نتيجه عامل سرگردان‌شدن در ميان پوچي‌هاست. در واقع هركس كه راه ايمان به خدا را نيافته و به او مؤمن نيست، حتماً مضطرب است.


گاهي انسان، خودش نمي‌داند مضطرب است همان‌طور که بسيار پيش آمده که انسان عصباني نمي‌داند عصباني است و اگر به او بگويي فعلاً تو عصباني هستي موضوع را براي بعد بگذار، مي‌گويد نه من عصباني نيستم. مثلاً راننده‌هايي كه ماشين‌هايشان بنا به دلايلي در هم گره خورده است وقتي يك ماشين دير حرکت کند، چند بار بوق مي‌زنند، اين‌ها اضطرابي دارند كه خودشان نمي‌شناسند. بايد سر فرصت فكر كنند تا بفهمندكه چقدر با خودشان جنگيده‌اند! انسان‌ها متوجه نيستند كه بي‌ايماني و اضطرابشان آن‌ها را متلاشي مي‌كند. مانند دستي كه بر اثر سرما كرخ و بي‌حس شده باشد، در چنين حالتي اگر دست را روي آتش بگذارند به‌طوري كه بسوزد، شخص احساس درد و سوزش نمي‌كند، اما وقتي از حالت كرخي درآمد احساس مي‌كند كه دستش سوخته است. ميل به «دنيا»، «حرص» و «حسد» هم، احساس حقيقي آدمي را كرخ مي‌كند نمي‌گذارد بفهمد كه چه بلايي بر سرش آمده است. انسان مضطرب در بسياري مواقع اضطراب شديدِ «خود»ش را حس نمي‌كند، فکر مي‌کند اين هم يک نوع زندگي طبيعي است. بعد كه بيدار شد- چه در اين دنيا چه در
آن دنيا- مي‌يابد چه بلايي بر سر خود آورده است، در حالي‌که ايمان به خداي باقي کامل، عامل از ميان‌رفتن همة اين اضطراب‌ها است.

گل مريم
2015_05_09, 08:00 PM
ادامه جلسه اول -مبحث هفتم


به دنبال سراب يا آب؟


همه انسان‌ها تشنه كمال هستند ولي بعضي‌ها به دنبال سراب مي‌روند، وقتي كسي دنبال سراب برود هم آب به دست نمي‌آورد و هم توان برگشتن را از دست مي‌دهد و در نتيجه تلف مي‌شود. راه نجات از پوچي‌و يأس اين نيست که زندگي را به طور عادي بگذرانيم. اگر انسان بخواهد پوچي و اضطرابش كم شود بايد بداند كه دل او، خدا مي‌خواهد و بايد به دنبال خدا برود. مولوي مي‌گويد: اي آدم‌ها! اگر آب مي‌خواهيد، آب درون كوزه است، چرا محو گُلِ روي كوزه شده‌ايد؟! چرا همين طور قربان ظاهر زيباي كوزه مي‌رويد، در صورتي كه آب داخل كوزه است و نه در گُل روي كوزه؟
چند بازي عشق با نقش سبو؟ بگذر از نقش سبو و آب جو
چند باشي عاشق صورت، بگو طالب معني شو و معنا بجو
صورت ظاهر فنا گردد بدان عالم معني بماند جاودان
صورتش ديدي ز معنا غافلي از صدف درّ را گزين گر عاقلي
يعني انسان در اين دنيا آمده است كه به خدا وصل شود و اگر در اين دنيا به دنبال دنيا بدود مثل اين است كه انسان تشنه‌اي بخواهد با گُلِ روي كوزه سيراب شود و از محتواي درون کوزه غافل بماند. مشغول‌شدن به صورت و ظاهر دنيا، انسان را در اضطرابِ بي‌ايماني و تشنگي نسبت به حقيقت نگه مي‌دارد. در آخر هم، دنيا دست‌يافتني نخواهد بود، خدا مي‌ماند و آن ارتباطي که انسان توانسته باشد با خدا به‌وجود آورد و ديگر هيچ. تنها راه از بين بردن افسردگي اين است كه آرام‌آرام آن را به‌وسيله ارتباط با خدا از بين ببريم. اگر كسي مي‌خواهد عمرش حاصلي داشته باشد و پوچ نباشد بايد زندگي‌اش زندگي ايماني باشد، و وارد يک زندگي ديني شود.
وقتي انسان اضطراب‌هاي خود و ديگران را ارزيابي كند دقيقاً مي‌بيند كه ريشه‌ي همه اضطراب‌ها اتصال نداشتن به حق است. و ايمان قلبي تنها وسيله اتصالِ به حق است که بايد به دنبال آن بود.

گل مريم
2015_05_09, 08:01 PM
ادامه جلسه اول - مبحث آخر


داشتن ولي نداشتن‌
مولوي در راستاي داشتن دنيا و عملاً هيچ‌چيز نداشتن، قصه‌اي دارد كه براي انسان، هشدار نيکويي در بر دارد. او مي‌گويد؛ در داخل يك شهر بزرگي كه به اندازه‌ي يك استكان بود، تمام مردم دنيا جمع بودند، كه آن‌ها سه نفر بيشتر نبودند! اين سه نفر هم آدم‌هاي عجيبي بودند. يكي از آنها كور دوربين بود. كور بود اما دور، دورها را مي‌ديد، علاوه بر اين‌كه نزديك را هم مي‌ديد! يكي از آن‌ها كر بود، اما خيلي گوشش تيز بود! يكي هم برهنه بود و در عين حال لباس‌هايش بسيار بلند بود!
بود شهري بس عظيم و مه ولي قدر او قدر سكره بيش ني
بس عظيم و بس فراخ و بس دراز سخت زفت زفت اندازه پياز
مردم ده شهر مجموع اندر او ليك جمله سه تن ناشسته رو
آن يكي بس دوربين و ديده كور از سليمان كور و ديده پاي مور
بعضي‌ها اين‌طوري هستند كه پيامبري به عظمت حضرت سليمان را نمي‌بينند اما پاي مورچه‌اي را مي‌بينند؛ قيمت دلار را مي‌‌دانند اما از خدا و دين و پيامبرِ او چيزي نمي‌دانند؛ خلاصه به حقايق ماندني توجهي ندارند و به متاع كوچك رفتني دنيا مشغولند.
وان دگر بس تيز گوش و سخت كر گنج در وي نيست يك جو سنگ زر
خيلي تيزگوش و تيزهوش است! همه چيز را دربارة دنيا مي‌شنود و مي‌شناسد، اما گنج معنوي ندارد و يك ذره معنا را هم در وجود خود حس نمي‌كند، و نسبت به حقايق كر است.
آن دگر عور و برهنه لاشه باز ليك دامن‌هاي جامه او دراز
خود را به جهت داشتن دنيا، داراي همه چيز مي‌داند ولي در حقيقت، برهنه است چون تقوا -كه لباس واقعي است- ندارد.
گفت كور اينك سپاهي مي‌رسد من همي بينم كه چه قومند و چند
گفت كر آري، شنودم بانگشان كه چه مي‌گويند پيدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زين منم كه ببرند از در ازي دامنم
كور گفت:
اينك به نزديك آمدند خيز، بگريزيم پيش از زخم و بند
كر همي گويد كه آري مشغله مي‌شود نزديك‌تر ياران، هله
آن برهنه گفت آوه دامنم از طمع برّند و من ناايمنم
كور گفت: «آي مردم! سپاهي دارد از دور مي‌آيد. من اين‌قدر دقيقم كه مي‌دانم از كدام طايفه‌اند و چند نفرند». كر گفت: «من هم صدايشان را شنيدم و حرف‌هاي درگوشي‌شان را هم مي‌شنوم.» برهنه گفت: «چه كار كنم كه الان دامنم را مي‌بُرند» كور مي‌گويد: «بياييد فرار كنيم...». خلاصه اين آدم‌هاي «خيلي نادانِ خيلي باهوش» بلند شدند و فرار كردند.
داستان بسيار عميقي است. اين سه نفر نماد همه افراد دنياطلب هستند. مولوي مي‌گويد كورِ دوربين يعني كوري كه حقيقت را نمي‌بيند، اما مواظب ريال آخر زندگيش هم هست. كر تيزگوش، نسبت به شنيدن سخن حق کر است، در عين حال نسبت به سود و زيان دنيايي‌اش خيلي تيزگوش است. و برهنة لباس بلند، برهنه از كمالات معنوي است كه ثروت دنيايي دارد.
اما كور، حرص است؛ شخص حريص، عيب همه را مي‌بيند ولي عيب خودش را نمي‌بيند. كر؛ آرزو است، صداي مرگ بقيه را مي‌شنود ولي مردن خودش را باور ندارد. و برهنه؛ مرد دنياست، در حالي كه چيزي ندارد، فكر مي‌كند همه چيز دارد و ديگران هم براي دارايي او نقشه مي‌كشند.
كر، امل را دان كه مرگ ما شنيد مرگ خود نشنيد و نقل خود نديد
حرص، نابيناست بيند مو به مو عيب خلقان و بگويد كوبه كو
عيب خود يك ذره چشم كور او مي‌نبيند، گرچه هست او عيب‌جو
صد هزاران فصل داند از علوم جان خود را مي‏نداند آن ظلوم‏
داند او خاصيت هر جوهري در بيان جوهر خود چون خري‏
قيمت هر كاله ‏داني كه چيست قيمت خود را نداني احمقي است‏
جان جمله علمها اين است اين كه بداني من كي‏ام در يوم دين‏
عور مي‌ترسد كه دامانش برند دامن مرد برهنه چون درند؟
مرد دنيا مفلس است و ترسناك هيچ او را نيست، از دزدانش باك
نتيجه اين‌كه اگر كسي با خدا ارتباط نداشته باشد، كورِ تيزچشم، كرِ تيزگوش، ‌و پوشيدة عريان است! پوشيده‌اي که از عرياني مي‌ترسد، و كري كه از حق ناشنواست- و همه حواسش به اين است كه يك ريال ضرر نكند- و كوري كه از ديدن حق محروم است، اين‌ها همواره دچار اضطراب هستند و جنس دنيا همين است. كسي كه از حق، كور است و از حق، كر است و از معنا تهي است حتماً به پوچي‌‌ها سرگرم است و به اضطراب دچار مي‌شود.
مولوي مي‌گويد اين‌ها فرار كردند و به دهي رفتند. در آنجا يك مرغ بريان‌شده ديدند كه آنقدر گوشت داشت كه به اندازه‌ي استخوان بود! خوردند و خوردند تا باد كردند و آنقدر لاغر شدند كه از فرط چاقي ديگر نتوانستند تكان بخورند!
آيا اينطور نيست؟! بعضي‌ها آنقدر بزرگ‌اند كه ده‌ها ساختمان دارند اما هيچ انسانيتي ندارند! آدمي كه از كمالات معنوي برخوردار نباشد خيلي «هيچ» دارد!
پس انسان بايد «خود»ش را درست بشناسد. و اگر انسان، «خود»ش را درست بشناسد حتماً مي‌بيند در عمق جان خود خدا مي‌خواهد. انسانِِ بي‌خدا، پوچ و مضطرب است. انساني كه«خود»ش را بشناسد مي‌فهمد كه اصلاً نمي‌تواند بي‌خدا باشد.

گل مريم
2015_05_09, 08:02 PM
⤵ادامه
انسان مي‌تواند درس بخواند، خوب مطالعه كند، خانه داشته باشد، همسر داشته باشد و پوچ هم نباشد؛ به شرط آن‌كه همه را به عنوان بستر «بندگي» خدا بخواهد. درس بخواند تا انساني باشد كه وظيفه‌اش را در اين راستا انجام داده باشد نه اينكه درس بخواند كه مغرور شود.
إن‌شاءالله خدا به ما توفيق دهد كه با تمام «وجود»، متوجه «غني حميد» باشيم، و جهت «قلب» و «جانمان» را به طرف « او» بيندازيم، و با بندگي او هرگز نگذاريم كه جهت «جانمان» از خداي متعال منحرف شود تا تمام باغ‌هاي هستي در جان ما به شکوفه بنشيند و ميوه اتصالِ به حق بدهد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» پایان جلسه اول

گل مريم
2015_05_09, 08:03 PM
جلسه دوم


چرا خدا ما را خلق کرد؟


بسم الله الرحمن الرحيم


در جلسه قبل بيان شد اگر انسان، كمي‌ «خود» را بررسي كند، در خود مي‌يابد كه بدون ارتباط با خدا نمي‌تواند تنفس صحيح و تحرك سالم داشته باشد. و نيز بيان شد كه بي‌ديني با پوچي، و پوچي با اضطراب همراه است، و انسان همواره از اضطراب و پوچي فرار مي‌كند. پس در واقع غذاي جان انسان - بخواهد يا نخواهد - دينداري است.


در راستاي احساس پوچي يکي از مسائلي که براي انسان پيش مي‌آيد گم شدن معني زندگي و فلسفه‌ي خلقتش مي‌باشد.


در اين جلسه اين سؤال را مطرح مي‌كنيم که: «فلسفه‌ي حيات، يا هدف خلقت انسان چيست؟» اين سؤال در بسياري از موارد براي انسان پيش مي‌آيد که: «چرا خدا ما را خلق كرد؟» بايد توجه داشته باشيد که اين سؤال از دو بُعد و دو خاستگاه مطرح مي‌شود: يکي از بُعد و خاستگاه رواني و ديگر از بعد و خاستگاه عقلي.

گل مريم
2015_05_19, 10:43 AM
جلسه دوم -مبحث اول


چرا مي‌گوييم چرا؟


ابتدا در بارة بيان خاستگاه روانيِ اين سؤال، که چون انسان در زندگي به بن‌بست مي‌رسد، اين سؤال در او سر بر مي‌آورد، مثالي مي‌زنيم: شخصي را در نظر بگيريد که تمام انرژي‌اش را صرف مي‌كند تا طبق آدرسي كه به او داده‌اند دوستش را پيدا كند. به او گفته‌اند: اين آدرس را


بگير، فلان ميدان و خيابان و کوچه را پيدا کن و برو تا به منزل دوستت برسي. او هم آدرس را گرفته و حركت مي‌کند. از اين خيابان به آن خيابان، و از اين كوچه به آن كوچه مي‌رود امّا هر چه جستجو مي‌کند، خانه‌ي دوستش را نمي‌يابد و به مطلوبش نمي‌رسد. اين‌جا است که به خود مي‌گويد: اين چه آدرسي بود، چرا اين آدرس را به من دادند كه سرگردان شوم؟ يعني چون به مطلوب خود نرسيد، و کار و تلاش او از نظر خودش بي‌نتيجه ماند، آدرس را زير سؤال مي‌برد که چرا اين آدرس را به من دادند، اين چه کاري بود که من کردم؟


حال سؤال من از شما اين است که با دقت در اين مثال توجه بفرماييد چه موقع انسان‌ها روي کار خود «چرا» مي‌گذارند؟ چطور شد كه آن شخص در اين مورد مي‌گويد: «چرا اين آدرس را به من دادند»؟ جواب خواهيد داد که چون نتوانست از طريق آن آدرس به مطلوب خود که پيداکردن منزل رفيقش بود برسد. پس سؤال من اين است که چه موقع ما بر کارهايمان «چرا» مي‌گذاريم و مي‌گوييم: «چرا»؟ به عبارت ديگر چرا مي‌گوئيم «چرا»؟ چرا ما راه افتاديم؟ چرا اين آدرس را به ما دادند؟ چرا ما اين کار را کرديم، چرا آن کار را نکرديم، اصلاً چرا در اين دنيا آمديم؟ و چرا خداوند ما را خلق کرد؟


پس ابتدا بايد روشن شود از نظر رواني، چه موقع انسان سؤال مي‌كند كه: «چرا خدا من را خلق كرد؟». جواب اين است که اگر انسان در زندگي به بيراهه برود و به آنچه كه جانش مي‌طلبد نرسد، و در زندگي احساس پوچي و بي‌ثمري بکند، ناخودآگاه اين سؤال برايش پيش مي‌آيد كه: «اصلاً چرا خدا من را خلق كرد؟». چون معني بودنش در اين دنيا برايش زير سؤال رفت. پس اين يك اصل است که هر گاه انسان طوري عمل کند که به آنچه مي‌طلبد نرسد، سؤال از علت انجام آن عمل از آن جهت که به نتيجه نرسيده، شروع مي‌شود، به طوري‌که با اين سؤال مي‌خواهد کلّ عمل را زير سؤال ببرد، انسان هميشه اين‌طور است. حال در همين راستا اگر به مقصدي كه فطرت و جانش مي‌طلبد نرسد از کلّ خلقت خود سؤال مي‌كند كه چرا خدا او را خلق كرده و در اين دنيا آورده است. هر انساني از نظر رواني در آن چنان شرايطي اين سؤال را دارد. درست مثل همان فردي كه رسيدن به رفيقش را مي‌خواست اما هر چه رفت به او نرسيد، ‌پس نسبت به آدرس و راه و انگيزه‌ي آمدنش سؤال برايش ايجاد مي‌شود و کلّ کار را زير سؤال مي‌برد و مي‌گويد اصلاً چرا من اين کار را کردم! در حالي که اگر به خانه‌ي دوستش رسيده بود و با او ملاقات مي‌کرد، هرگز چنين سؤالي در ذهن او به وجود نمي‌آمد. انساني هم كه قدم در راه كمال انساني خود بگذارد و در مسير فطرت جلو برود اصلاً در ذهن او چنين سؤالي وجود ندارد، که چرا خدا مرا خلق کرد؟ چون هر چه جلوتر برود احساس مي‌كند كه به مقصد نزديك‌تر شده‌است و زندگي را با نشاط كامل ادامه مي‌دهد، به همين جهت آن سؤال از نوعي که عرض کردم براي عالمان و عرفا پيش نمي‌آيد، آن‌ها با تمام تلاش زندگي را در هر چه بيشتر بهره‌بردن از کمالاتِ مورد نظر جلو مي‌برند و به زيبائي به انتها مي‌رسانند.


در روايت آمده است كه خودِ سؤال در روز قيامت، يک نحوه عذاب است. اما كدام سؤال؟هر سؤالي كه عذاب نيست. سؤالي عذاب و آزاردهنده است كه حاصل زندگي انسان را نفي کند. كسي كه مي‌پرسد چرا خدا ما را در اين دنيا آورده است در حقيقت چنين مي‌پندارد كه بيهوده به اين دنيا آمده است، و دارد مي‌گويد چرا خدا كار بيهوده كرده است! پس اگر
انسان، طوري زندگي كند كه به مقصد مورد توجه جانش نرسد، احساس بيهودگي مي‌کند و لذا زندگيش را زير سؤال مي‌برد.


امّا اگر آدرسي را كه براي کلّ زندگي به انسان داده‌اند بگيرد و طبق آن از اين منزل و از اين مرحله به مرحله‌ي بالاتر و از آنجا به مرحله‌ي عقل، و از عقل به مرحله‌ي قلب برود و بتواند با چشم قلب با عالي‌ترين حقايق روبه‌رو شود. و در آخر ببيند به همان جايي رسيده است كه آدرس نشان مي‌دهد و او مي‌خواسته برسد، هرگز سؤال نمي‌کند اين چه زندگي است؟ مثل کسي که آدرس را درست برود و در بزند و ببيند كه رفيقش در را باز مي‌كند، آيا مي‌پرسد:« چرا من اين‌جا آمدم ؟!» يا برعكس؛ مي‌گويد: «سلام عليكم» و با رويي باز احوال‌پرسي و مصافحه و معانقه مي‌كند؟ در اين حالت ديگر انسان سؤال ندارد كه: «چرا من به اينجا آمدم؟» يا «چرا تو را ديدم؟» اصلاً ديگر اين حرف‌ها وجود ندارد. در حقيقت همان را كه مي‌خواست، روي داده است.


مولوي مي‌گويد: آدم‌هاي تشنه وقتي به آب برسند هيچ وقت نمي‌پرسند آب چرا آب است، و چرا ما به آب رسيديم، بلکه برعکس، با تمام نشاط آن را مي‌نوشند تا به سرابي مطلوب برسند».


تشنه‌اي را چون بگويي تو شتاب


در قدح آب است بستان زود آب


هيچ گويد تشنه كاين دعوي است رو


از برم اي مدعي مهجور شو؟


چون به آن چيزي که مي‌طلبيد رسيد، آب را مي‌گيرد و مي‌خورد. چون او آب مي‌خواهد تا رفع تشنگي كند. ديگر اين حرف‌ها مطرح نيست كه: «بايد ثابت كني آب، آب است!». چون آنچه را كه جان تشنه‌اش مي‌طلبيد به دست آورده است. به همين دليل بدون چون و چرا مي‌پذيرد.
انسان چنان است كه در عمق جان خود مقصدي متعالي دارد، حال اگر به آن مقصد نرسد خودشچ، خودش را و همه‌ي کارهايش را زير سؤال مي‌برد. مي‌گويد: «اين چه كاري بود كه كردم؟ چرا اينطور شد؟...»


البته عنايت داشته باشيد چراهايي كه از سر كنجكاوي است، غير از چراهايي است كه از سر توقف و سرخوردگي است، بحث ما فعلاً بر روي «چرا»هاي نوع دوم است.

گل مريم
2015_05_19, 10:44 AM
جلسه دوم - مبحث دوم


جان انسان خدا مي‌خواهد


انسان از طريق شناخت خودش متوجه است كه «خدا» مي‌خواهد و اگر آنچه را كه جانش مي‌خواهد- يعني خدا را- به آن ندهد همين‌طور مي‌گويد: «چرا؟... چرا خدا من را خلق كرد؟ اين ديگر چه زندگي است؟ چرا اين‌طور شد؟... اي دنيا! اف بر تو!...» همه‌ي اين سخنان نشان‌دهنده‌ي اين است كه اين انسان، جواب «جانش» را نداده است. در جلسه قبل عرض شد زندگي غير ديني، زندگي پوچي است، چون آنچه كه حقيقت دارد خداست و بقيه چيزها ـ همه ـ ابزارند! و اگر زندگيِ غير ديني، افتادن در پوچي‌ها و بيراهه‌هاست پس حتماً آن‌چنان سؤال‌هاي آزاردهنده‌اي هم جزء آن زندگي خواهد بود. اما اگر كسي واقعاً زندگي ديني داشته باشد و به خدا دل ببندد، هرگز چنين سؤال‌هاي آزاردهنده‌اي نخواهد داشت.


خواه‌ناخواه امروزه در دنياي جوانانِ جهان يك مشكل به‌وجود آمده است و آن مشكل پوچي يا نيهيليسم است. جوان، دكتر است، مهندس است، مغازه‌دار است ولي پوچ است. درگذشته اين‌طور نبود چون اين‌همه اشرافيت و تجمّل نبود و زندگي‌ها، معني ديني خودش را حفظ كرده بود. اصلاً خود اين سؤال كه: «ما چگونه خودمان را از معضل پوچي نجات بدهيم؟» نشانه‌ي پوچي حيات است! كسي كه مي‌گويد: «چرا خدا من را خلق كرد؟» اين سؤال را از سر پوچي مي‌كند! در واقع او به آدرسي كه بنا بود با جان خود به آن برسد، نرسيده است! و با زبان بي‌زباني دارد از مشکل روحي خود خبر مي‌دهد و طلب نجات مي‌کند. پس بايد با روبه‌رو شدن با اين سؤال از خود بپرسيم چگونه بايد اين جوان را از طريق هدايت جان او به سوي نور الهي، نجات داد؟


وقتي متوجه شويم اگر زندگي، ديني نباشد، حتماً پوچ است و حاصل آن اين سؤال است كه «چرا خدا ما را خلق كرد؟» پس بايد براي زندگي به نحو صحيح برنامه‌ريزي کنيم. اگر زندگي، ديني باشد ديگر چيزي به عنوان اضطراب و پوچي در آن وجود ندارد. براي اينكه كسي اين سؤال آزاردهنده را نداشته باشد بايد وارد زندگي ديني شود، آن‌هم به نحوي که در اين دنياي سراسر وَهم‌انگيز بتواند از دين و دينداري تغذيه کند و آنچنان اشباع شود که تمايل به وَهمياتِ دنياي جديد در خيال او سر بر نياورد.


خدا مي‌فرمايد:


« لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ كِتَاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ »


آدم‌ها ما به ياد شما قرآن را نازل كرديم و در آن به فکر شما بوديم، آيا فکر نمي‌کنيد؟


مي‌خواستيم از طريق نزول قران بر قلب پيامبرf براي شما كاري بكنيم، مي‌دانستيم اگر «فرهنگ و نور قرآن» در زندگي شما نباشد از بين مي‌رويد و پوچ و ضايع مي‌گرديد.

گل مريم
2015_05_19, 10:47 AM
جلسه دوم -مبحث سوم


جايگاه رواني مُدگرايي


امروز مي‌توان نمونه‌اي از ضايع‌شدن زندگي را در عنصر «مُد» ديد. مُد در يک بررسي انسان‌شناسي پديده‌اي است که خبر از روح پوچ‌‌گرايي انسان مدرن مي‌دهد. انسان‌هايي كه نظرشان به معنويت است و جانشان از عالم غيب تغذيه مي‌شود و عملاً اسير مُد نيستند پيراهنشان را موقعي كه مي‌پوسد و پاره مي‌شود و ديگر قابل استفاده نيست، عوض مي‌کنند. چون پيراهن مي‌پوشند براي اين‌كه از سرما و گرما حفظ شوند و بدنشان پوشش داشته باشد، و زماني اين پيراهن را نمي‌خواهند كه ديگر قابل استفاده نباشد. اما انساني كه راه را گم كرده است و نمي‌داند در اين دنيا چه کار بايد بکند، حتّي پيراهن را هم مي‌پوشد تا كاري كرده باشد! چرا فردا آن پيراهن را عوض مي‌كند؟ چون نمي‌داند چه‌كار بكند، هدفي ندارد که بر اساس آن هدف برنامه‌ريزي کند! آدمي كه نمي‌داند چه كار كند هر روز دست به كاري مي‌زند!


گاهي روزهاي جمعه انسان نمي‌داند چه‌كار كند. بيكار است و بايد كاري كند. مقداري با خواهرش دعوا مي‌كند! بعد چند بار به يخچال سرمي‌زند، به در و ديوار ور مي‌رود، اگر در حيات مورچه‌اي را ببيند تكه‌چوبي برمي‌دارد و مورچه را دنبال مي‌كند! چوبي را جلوي مورچه مي‌گذارد تا مورچه مجبور شود جهت خود را عوض ‌كند. دوباره جلوي راه جديد آن را مي‌بندد. آدم بيكار، همه كاري مي‌كند چون نمي‌داند چه‌کار کند! كاري مي‌كند براي اين‌كه كاري كرده باشد.
پديد‌ه‌ مُدگرايي از اين نوع کارهاست، و مربوط به آدم‌هاي بي‌هدف است، يك پديده‌ي رواني قرون اخير است كه براي بشرِ پوچ‌گرا به‌وجود آمده است. بشر پوچ‌گرا به هر جمعيتي نالان مي‌شود! گفت:
من به هر جمعيتي نالان شدم


جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم


چرا؟ چون يك سوز دروني داشتم كه نمي‌دانستم با آن چه كنم. جهت نداشتم.


از نيستان تا مرا ببريده‌اند


از نفيرم مرد و زن ناليده‌اند


نِيِِستان يعني مقام جمع‌الجمع عالم معنا که زمان و مکان در آن‌جا نيست، مقامي كه در آن‌جا همه‌ي ني‌ها، يك ني هستند! و همه انسان‌‌ها در آن‌جا به عنوان حقيقت انسانيّت مستقر بوده‌اند، در آنجا انسانيّتِ مطلق در صحنه است. ولي انسانِ جدا شده از آن مقام، از درد جدايي از نِيِستان، به هر جمعيتي نالان مي‌شود، چون بي‌خدا شده است! و از آن مقام حقيقي خود، كه خود بود و خدا، فاصله گرفته است، بعد مي‌گويد: همه ناله‌ها و فريادهاي من قصه بي‌خدايي است، ولي كسي حقيقت ناله‌هاي مرا نمي‌شناسد.


هر كسي از ظن خود شد يار من


از درون من نجست اسرار من


مردم مرا درست تحليل نمي‌كنند چون نمي‌دانند من از نيستانِ «اِنّا لِلّه» جدا شده‌ام. فكر مي‌كنند همين هستم كه فعلا با آن‌ها زندگي مي‌كنم.


خداوند مي‌فرمايد: «وَ إِن مِّنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ» هيچ‌چيز نيست مگر آن‌که خزينه‌هاي آن چيز نزد ماست، و نازل نکرديم مگر به‌ اندازه‌اي محدود و معلومي از آن را.


پس خزينه‌ي همه چيز حتّي خزينه وجود شما پيش خداست چون مي‌فرمايد: «عِنْدَنَا»! يعني مقام انسان در ابتدا مقام وصل به حق بوده است.
بعد به اين دنيا آمده است و گم شده است! و حالا راه نجاتش «اِلَيْهِ رَاجِعُون» است. يعني انسان بايد به خدا برگردد و در غير اين صورت در اين دنيا دربه‌در و سردرگم است و احساس پوچي و بيهودگي مي‌كند، چون اتّصالش را از مقام خزينه‌اي‌اش که نزد خدا بوده بريده‌است.


حاصل بحث اين‌كه خدا مي‌فرمايد: انسان‌ها! دوستتان داشتيم، به فكرتان بوديم و به ياد شما اين قرآن را نازل كرديم: «لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ كِتَاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ» آيا خودتان هيچ فكر كرده‌ايد غذاي جان شما قرآن است؟ ما را دعوت مي‌كند تا بفهميم آب گواراي رهايي از عطش سوزناك پوچي و گمراهي، قرآن است و به همين جهت آخر آيه مي‌فرمايد: «افلا تعقلون» آيا به اين موضوع فکر کرده‌ايد؟


اگر انسان ارتباط صحيحي با «روح» خودش برقرار نكند اولين كسي كه با مشكل روبه‌رو مي‌شود خودش است. مي‌گويد اين دنيا و اين زندگي براي چيست؟ و يأس از زندگي او را فرامي‌گيرد. در واقع او به ‌گونه‌‌اي عمل كرده كه زندگي‌اش پوچ شده است و دائماً از شكست در زندگي‌اش مي‌گويد! بدون آن که از اين شکست خبر داشته باشد و راه‌هاي رسيدن به دشت‌هاي نوراني زندگي را بشناسد.


سال‌هاي گذشته که مردم در تابستان‌ها در رودخانه‌ي زاينده رود شنا مي‌کردند، بنده ديدم فردي با ترس و لرز وارد رودخانه شد و در جاي كم ‌عمقي از رودخانه، سرش را داخل آب کرد و شروع كرد به دست و پا زدن، شخصي که فهميد او ترسيده و هول شده، رفت او را بلند كرد. بيچاره طرف نفس نفس زنان گفت: «مُردم». آن شخص به او گفت:
«نمرده‌اي! راست بايست» عجيب اين بود که طرف سرش را داخل آب كرده بود و بدون آن‌که غرق شود، سرش را از آب بيرون نمي‌آورد و دست و پا مي‌زد، در صورتي كه اگر سرش را از آب بيرون مي‌آورد هيچ مشکلي نداشت و به‌راحتي مي‌توانست روي پاي خود بايستد. امّا اين کار را نمي‌کرد، در حدّي که داشت تلف مي‌شد، تا اين که آن آقا آمد و سر او را از آب در آورد و گفت راست بايست، نترس غرق نشده‌اي، خودت سرت را در آب فرو کرده‌اي، به قول مولوي:


تو درون چاه رفتستي ز كاخ


چه گنه دارد جهان‌هاي فراخ


مر رسن را نيست جرمي‌ اي عنود


چون تو را سوداي سر بالا نبود


بعضي انسان‌ها خودشان رفتنِ در چاه را انتخاب کرده‌اند و حالا مي‌گويند اين چه زندگي است و حسرت زندگي نوراني را مي‌‌خورند و هر روز به طنابي که با آن درون چاه رفته‌اند ناسزا مي‌گويند، کافي است جهت خود را عوض کنند و سر را بالا بياورند. آيا انسان نبايد به بالاها نظر کند تا ببيند زندگي چه اندازه زيباست؟ همين‌طور نشسته است و با نكبت زندگي مي‌كند. نه ديني، نه عشقي، نه عبادتي، نه صفايي، نه ايثاري و نه صدقي؛ بعد هم مي‌گويد:«اي دنيا! اُف بر تو. من در اين دنيا شكست خوردم!»


اين خود انسان است كه با وابسته کردن تمام روح و روان خود به دنيا، باعث ضايع شدن «خود» مي‌شود. دين، براي انسان‌ها آمده تا حيات ديني و نشاط و شادابي به آن‌ها ارزاني دارد. گفت:


اين جهان خود حبس جان هاي شمااست


هين رويد آن سو که صحراي شمااست


اين جهان محدود و آن خود بي حد است


نقش و صورت پيش آن معني سد است

گل مريم
2015_05_19, 10:49 AM
������جلسه دوم -مبحث چهارم ������


خداوند خودْ هدف است


تا اين‌جا سؤالِ «چرا خدا ما را آفريده است؟» را از بُعد روان‌كاوي و انسان‌شناسي بررسي کرديم. امّا از نگاه فلسفي و بُعد عقلي هم مي‌توان به اين سؤال پرداخت.


«چرا خدا ما را خلق كرد؟» به يک معني عبارت است از اين‌که خداوند ما را خلق كرد تا چه كند؟ و هدف خدا از خلقت ما چه بود؟ چنانچه ملاحظه مي‌فرمائيد ممكن است كسي اين سؤال را بكند امّا نه از آن جهت كه از زندگي مأيوس شده و به بن‌بست رسيده است بلكه از آن جهت كه مي‌خواهد فلسفه‌ي خلقت را بداند و به دنبال اين است که هدف خالق را بشناسد. در جواب اين سؤال بايد متوجه بود که خداوند خودش هدف است، نه اين که هدف داشته باشد، به اين معني که مخلوقاتِ خود را هدف‌دار خلق مي‌کند تا به کمال شايسته‌شان برسند، ولي خداوند که کمال مطلق است و هدف همه‌ي عالم مي‌باشد، و ماوراء او کمالي نيست، نمي‌شود هدف داشته باشد. اگر بپرسي؛ «خورشيد نور مي‌دهد تا چه كند؟» جواب مي‌شنوي: «چون خورشيد، خورشيد است نور مي‌دهد!». نور دادن جزء ذات آن است، نه اين‌که نور بدهد تا نوراني‌تر شود به قول مولوي:


گل خندان که نخندد چه کند


عَلَم از مشک نبندد چه کند


نار خندان که دهان بگشاد است


چون که در پوست نگنجد چه کند


مه تابان به‌جز از خوبي و نار


چه نمايد، چه پسندد، چه کند


آفتاب ار ندهد تابش و نور


پس بدين نادر گنبد چه کند


سايه چون طلعت خورشيد بديد


نکند سجده، نخنبد چه کند


عاشق از بوي خوش پيرهنت


پيرهن گر ندراند چه کند

انسان به عنوان يک موجود هدف‌دار، درس مي‌خواند تا به کمالي برسد، چون آن کمال را ندارد و نمي‌تواند به دست بياورد مگر با درس‌خواندن. اما خدا كه مثل انسان‌ها نيست كه بخواهد با خلق‌كردنِ ما و يا ساير مخلوقات به جايي برسد.


خدا چون فياض مطلق و دائم‌الفيض و دائم‌الْجُود است، همواره در حال فيض‌دادن است و هرگز تجلياتش منقطع و متوقف نمي‌شود. پس خدا از آن جهت كه خداست خلق مي‌كند. آيا مي‌شود خدا- كه فياض مطلق است- فيض خود را نبخشد؟! آيا مي‌شود خورشيد نور ندهد؟! خداوند، فياض مطلق و نور محض است پس همواره فيض مي‌دهد. «وجودِ» مخلوقات در واقع همان فيض خداست. پس خدا همواره خلق مي‌كند. قرآن در وصف اين صفتِ خداوند مي‌فرمايد: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ» يعني همواره خداوند در حال ايجاد است. خورشيد چون خورشيد است دائماً نور مي‌دهد.


حال با اين مقدمات اگر بپرسند چرا خدا خلق مي‌كند؟ جواب اين است که چون خدا، خداست! و عين کمال و فيض و جُود است خلق مي‌کند.


دانستن اين مسائل از آن جهت لازم است که باعث منظم‌شدن ذهن مي‌شود و انسان را براي پيمودن راه ارتباط با خدا و آشتي با او آماده مي‌كند. اگر كسي همّت نمايد و ذهنش را در جواب گويي به سؤالاتش منظم كند و راه رسيدن به جواب‌هاي خود را درست بپيمايد، خواهد ديد كه در جريان هدايتِ به سوي خدا، چقدر راحت جلو مي‌رود.

گل مريم
2015_05_19, 10:54 AM
34-کتاب آشتي با خدا از طريق آشتي با خود راستين از استاد اصغر طاهرزاده معلم حکمت و عرفان
جلسه دوم چرا خدا ما را خلق كرد؟
هدفِ خدا يا هدفِ مخلوق
حال مي‌توان همان سؤال را به شكل ديگري مطرح كرد و منظور از سؤالِ «چرا خدا ما را خلق کرد» را به اين معني بگيريم كه: «خدا ما را آفريد تا ما چه كنيم؟». جواب اين است كه، خدا ما را آفريد تا كمالاتي را كه نداريم و استعداد به دست‌آوردن آن‌ها را داريم، به‌دست آوريم. آيا اگر خدا كسي را بيافريند و شرايط كمال او را فراهم كند و بعد انسان به نتايج مطلوبي برسد، خوب است يا نه؟ مسلّم خواهيد گفت خوب است، پس خدايي که منشأ همه‌ي خوبي‌ها است چنين کار خوبي را انجام مي‌دهد و اگر چنين کاري را نکند بخل ورزيده و ما را از کمالاتي که مي‌توانستيم به‌دست آوريم محروم کرده است. به عبارت ديگر «رحمانِ رحيم» به‌گونه‌اي عمل مي‌كند كه انسان به رحمت برسد، و شأن خدا اين است که چنين بکند و شايسته‌ي خدايي‌اش چنين است.
خدا چون فياض است انسان را خلق كرد و شرايطي را فراهم نمود تا انسان استعدادهاي يافتن کمالات مخصوص را، از حالت بالقوه به حالت بالفعل در آورد، و نقص‌هايش را مرتفع كند، چون انسان ناقص بد است. حالا اگر انسان خلق نمي‌شد هيچ بود و عدم، در حالي‌که عدمْ نقص است و وجودْ کمال، به همين جهت هر كسي وجود خود را مي‌خواهد. خدا از سر رحمتِ خود انسان را خلق كرد، چون رحمان است و رحمان، رحمت مي‌دهد.