توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطراتی از شهید اوینی
ملکوت
2015_04_11, 03:03 PM
شهید سید مرتضی آوینی 20 فروردین سال 1372 در حالی که برای ساخت مستندی به منطقه فکه رفته بود، با یک مین جنگ به شدت مجروح شد و پس از مدتی به شهادت رسید.
در بیست و دومین سالگرد شهادت این هنرمند گرانقدر، یادش را گرامی میداریم و
و خاطراتی ازین شهید گرانقدر را مرور می کنیم .
روحش در رضوان الهی با ائمه اطهار (ع) محشور باد...
ملکوت
2015_04_11, 03:10 PM
خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟
من يكي وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم.
پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه من چه كار داري؟
من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي» فرمود: با بچه من چه كار داري؟
براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك «بي بي» شنيدم، از خواب پريدم. وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم. سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.
راوي:يوسفعلي ميرشكاك
ملکوت
2015_04_11, 03:14 PM
به نماز سید كه نگاه میكردم،
ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: «نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»
گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.
1- از سخنان سید مرتضی آوینی منبع: كتاب همسفر خورشید
راوی: اكبر بخشی
ملکوت
2015_04_11, 03:18 PM
داروی درد وصال
مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه میدانند كه نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را كشید، اینبار خون بود كه از دیدگان مرتضی می چكید، برایش سخت بود، علی در نزدیكی او شهید شود و او كه كمی جلوتر بود....
وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه كرد، دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(ع) كسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بستهاند، آنروز كه رضا در كنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بیتاب و سرگردان در شلمچه راه میرفت، بیقرار بود گمان میكرد از قافله جا مانده است، یا اینكه قافله سالار او را در كاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد :«من نمیفهمم چرا در این مدت من شهید نشدهام.درست میدیدم كه درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیك من میخورد و من سالم از كنار آنها بلند میشوم»
منبع: همسفر خورشید
ملکوت
2015_04_11, 03:20 PM
سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب»های او در نیمهشب
آشنا بودند. پاسی از شب كه میگذشت، در انتظار صدای نالههای آوینی چشمانشان را باز میكردند مرتضی مرثیهسرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بیتابش را عاشق میساخت. یكبار در دوكوهه به او گفتم: شهید داوود یكبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه كرد وقتی علت گریهاش را پرسیدم، پاسخ داد:«یاد عباس (ع) افتادم كه هنگام به زمین افتادن دست نداشت، حتماً خیلی سخت به زمین افتاده است. با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعتها به یاد غربت عباسبنعلی (ع) و داوود گریست. گوئی پردههای غیب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه میدید. لب به سخن گشود، داوود باید میرفت. برخاست، پا برجای گامهای داوود نهاد. مرتضی مردی آسمانی بود كه پای بر خاك داشت.منبع : كتاب هسفر خورشید.
راوی : برادر رضا برجی
ملکوت
2015_04_11, 03:21 PM
در عملیات کربلای پنج، سید مرتضی مسئول اکیپ بود.
از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.»
مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم.
یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند،
با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد»
برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم.
حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید،
اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد،
ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت،
او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود.
«مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.» منبع : كتاب هسفر خورشید
راوی: آقای همایونفر
ملکوت
2015_04_11, 03:24 PM
اواخر فروردین ماه بود، پیكر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزبالله در مقابل حوزه هنری تشییع میشد، در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد، آقا برای ادای احترام به شهید علیرغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد، كنار پیكر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بیصدا در حالیكه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیكر سربازش در ذهن دارد.
و چه سخت است، كه سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاك بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری كه فرزند، سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاك میسپرد.
ملکوت
2015_04_11, 03:28 PM
http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1394/1/19/971326_974.jpg
vBulletin® v4.2.2, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.