PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عنایت حضرت زهرا به حاج حنیفه !



ملکوت
2015_01_29, 08:56 PM
در اردوگاه موصل، پیرمرد بزرگواری بود که بعد از نماز صبح می‌نشست و دعا می‌خواند. بعثی‌های پلید هم اگر کسی بعد از نماز صبح بیدار می‌ماند و تعقیبات می‌خواند، خیلی معترضش می‌شدند.


به هر حال، آمدند و معترض حاج حنیفه شدند. به او گفتند: «پیرمرد! این چیه که تو بعد از نماز صبح می‌نشینی و وراجی می‌کنی؟» (با لحن نابخردانه خودشان).


حاج حنیفه كه ‌دید اینها خیلی پایشان را از گلیمشان درازتر کرده‌اند.گفت: «می‌دانید بعد از نماز صبح من چه کسی را دعا می‌کنم؟»گفتند: «چه کسی را دعا می‌کنی؟»گفت: «به کوری چشم شما،‌بعد از نماز صبح می‌نشینم و رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی را دعا می‌کنم».

نگهبان بعثی این حرف را شنید و رفت. موقع آمار، در که باز شد حاج حنیفه را بردند و حسابی کتک زدند و او را انداختند داخل زندان.
دو نفر دیگر هم در زندان بودند. یکی از آنها علیر‌ضا علی‌دوست بود که اهل مشهد است. ایشان می‌گفت: «ظهر که زندانبان غذا آورد، ما دیدیم غذا برای دو نفر است، با دو تا لیوان چای. گفتیم: ما سه نفریم. گفت: این پیرمرد ممنوع از آب و غذاست.

چهار روز به این پیرمرد یک لقمه غذا و یک قطره آب ندادند. هرچه ما اصرار کردیم، امکان نداشت. زندانبان می‌ایستاد تا ما این لیوان چای را بخوریم و بعد که خاطرجمع می‌شد، می‌رفت.


ادامه دارد....

ملکوت
2015_01_29, 08:57 PM
روز چهارم دیدیم که حاج حنیفه دیگر توانایی اینکه نمازش را روی پا بخواند، ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جای این‌که بعد از نماز، تعقیبات بخواند، دراز کشید و همین‌جور شروع کرد با فاطمه زهرا(س) از تشنگی خودش صحبت کردن. عرض می‌کرد: فاطمه جان! از تشنگی مردم، به فریادم برس!

ما به بعثیان پلید التماس می‌كردیم، ولی حاج حنیفه گرسنه و تشنه، چشمش را به روی عراقی‌ها بلند نمی‌کرد، تا چه برسد به این‌که زبانش را باز کند.
عزتش را این‌طور حفظ می‌کند ولی از آن طرف، تشنگی خودش را با فاطمه زهرا(س) در میان می‌گذارد.

علی‌دوست می‌گفت: «روز چهارم آنقدر از تشنگی نالید تا این‌که چشم‌هایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت. ما دو نفر، متوسل به فاطمه زهرا(س) شدیم و عرض کردیم: یا فاطمه! عنایتی کنید تا ما بتوانیم امروز یک لیوان چای برای حاج حنیفه نگه داریم.

بالاخره تصمیم گرفتیم از دو لیوان چای، نصف یک لیوان را من سر بکشم و نصف دیگر را آن برادر، طوری که زندانبان عراقی متوجه نشود و یک لیوان چای را مخفیانه در یک قوطی بریزیم. به هر حال، آن روز توانستیم یک لیوان چای را نگه داریم.

زندانبان رفت و ما منتظر بیدار شدن حاج حنیفه بودیم که این لیوان چای را به او بدهیم. بعد از لحظاتی، دیدیم بیدار شد، اما با چهره‌ای برافروخته و شاداب.

بلند شد و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن. دیدیم، این، آن حاج حنیفه نیست که با ضعف و ناتوانی نمازش را نشسته خواند و دراز کشید و به همان حالت،‌با فاطمه زهرا(س) عرض حاجت می‌کرد و از تشنگی می‌نالید.

به هر حال، آرام آرام سر صحبت را باز کردیم و گفتیم: امروز به برکت توسل شما، ما توانستیم یک لیوان چایمان را نگه داریم.

حاج‌حنیفه خندید و گفت: خیلی ممنون! خودتان بخورید. نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا(س) هم از شربت سرابم کردند و هم از غذا سیرم نمودند و آن طعم شیرین شربتی که از دست مبارک حضرت زهرا(س) خوردم، هنوز کام مرا شیرین نگه داشته است. من این چای تلخ شما را نخواهم خورد.


برگرفته از كتاب حماسه‌های ناگفته