PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بوسه سرباز عراقی بر دستان ابوترابی



ملکوت
2014_11_15, 04:33 PM
روزهای آخراسارتمان بود. در یکی از اتاق های اردوگاه مشکلی پیش آمد اتاق شلوغ شد نگهبان عراقی رسید وحاج آقا ابوترابی را صدا زد، حاجی جلو آمد وسلام کرد.
نگهبان داد وفریاد کرد شلوغی را انداخت تقصیر حاج آقا و سیلی محکمی به صورتش زد وبعد هم بیرون رفت.
روز بعد برای مرخصی به بغداد رفت. وقتی برگشت اردوگاه آشفته بود.
از من سراغ حاج آقا را گرفت ، پرسیدم: به این زودی برگشتی طوری شده ؟
گفت: وقتی به خونه رسیدم، خوابیدم در خواب سیدی را دیدم که با خشم صدایم می کند، گفت: فرزند ما رو اذیت می کنی ؟
پرسیدم: فرزند شما کیست؟
گفت: ابوترابی، اگر راضیش نکنی به مصیبت بزرگی دچار می شوی.
از خواب پریدم، مانده بودم برگردم یا بمانم.مادرم سخت مریض شد، زود آمدم تا از آقای ابوترابی رضایت بگیرم.
او را پیش حاج آقا بردم. خم شد تا پای حاجی را ببوسد.
حاج آقا اجازه نداد، با اصرار دستش را چند بار بوسید.حاج آقا گفت: فراموشش کن ما برادریم من از تو کینه ای به دل ندارم.
اما سرباز ، باز التماس می کرد، قسمش می داد که ببخشدش .
هر کس را می دیدی داشت گوشه ای گریه می کرد.

http://www.uploadax.com/images/70134278330039531793.jpg

ملکوت
2014_11_15, 04:34 PM
چندسالی از اسارتمان می گذشت بعضی ها خسته و گوشه گیر شده بودند.
یک روز حاج آقای ابوترابی برای ما سخنرانی کرد و سفارش کرد تا می توانیم از فرصت پیش آمده برای یادگیری و خودسازی استفاده کنیم، قسم خورد که آرزوی همه اولیای خدا به دست آوردن چنین فرصت هایی بوده تا دور از هیاهوی زندگی خدا را عبادت کنند.
بعداز آن شور و شوقی بین اسرا ایجاد شد و هرکس سعی می کرد از وقتش بیشترین استفاده را ببرد، یاد بگیرد و یاد بدهد.

http://www.uploadax.com/images/13337583086910919448.jpg

دوران اسارت فرصتی برای عبادت خدا

ملکوت
2014_11_15, 04:35 PM
حاج آقای ابوترابی بعد از بازگشت از اسارت چندین کاروان پیاده روی را راه اندازی کرد، کاروان پیاده روی از حرم امام خمینی(ره) تا حرم امام رضا(ع) و پیاده روی به حرم حضرت معصومه(س) اما به یاد ماندنی ترین آنها کاروان پیاده روی به سمت مرز خسروی برای قرائت دعای عرفه بود...
در یکی از سفرهای پیاده روی به سمت مرز خسروی، در اطراف شهر قصرشیرین دیدیم پیرزنی با طفلی در آغوش کنار جاده ایستاده و سراغ قافله سالار کاروان را می گیرد.
حاج آقای ابوترابی را پیدا کردیم و پیش پیرزن بردیم...
پیرزن با حالتی عجیب و با گریه شروع کرد به سخن گفتن: این نوزاد نوه من است که بیماری لاعلاجی دارد، دیشب به حضرت زهرا(س) متوسل شدم وقتی که خوابیدم ، بانویی نورانی را در خواب دیدم که به من فرمودند(( فردا کاروانی از زایران فرزندم حسین(ع) از اینجا عبور خواهند کرد که قافله سالارش یکی از فرزندان ماست. طفلت را پیش او ببر و از او بخواه تا برایش دعا کند . ان شاء الله طفلت را شفا خواهیم داد)))..
حاج آقا طفل را در آغوش گرفت و برایش دعا خواند...
خاطره از آزاده سرافراز علیرضا علیدوست
http://www.uploadax.com/images/97371557293035286494.jpg

ملکوت
2014_11_15, 04:35 PM
خیلی وقت ها خود حاج آقای ابوترابی می رفت کسانی را که مشکل داشتند پیدا می کرد.
تا مسائل شان را حل نمی کرد دست بردار نبود
وقتی داشت کار مردم را راه می انداخت خوشرو بود و صبور....



http://www.uploadax.com/images/19678421266995247799.jpg

ابوترابی حلال مشکلات مردم

ملکوت
2014_11_15, 04:36 PM
حاج آقای ابوترابی می گفت : زندگی توی اسارت سخت و طاقت فرساست. ولی در اردوگاه بودن، با همه سختی هایش بخشی از زندگی است و زندگی هم هدیه ای از طرف خداست و نمی شود نادیده اش گرفت هر چقدر هم سخت باشد.
می گفت : فکر روزی باشید که ازاد میشید.تجربه های امروز دردتون می خوره


http://www.uploadax.com/images/76430719087762325278.jpg

فرصت و تجربه زندگی در دوران اسارت

ملکوت
2014_11_15, 04:36 PM
حاج آقای ابوترابی معمولا بیشتر از سه یا چهار ساعت نمی خوابید. یا به کارهای مردم تهران که نماینده شان بود می رسید یا به امور بچه های آزاده.
یک روز گفتم : حاج آقا می تونم ازتون خواهشی کنم
گفت: بفرمایید.
گفتم: می شود چند روزی با هم بریم بیرون از تهران.
پرسید: برای چی؟
گفتم: شما خیلی خسته ای نیاز به استراحت دارید.
خندید و گفت: استراحت؟ استراحت باشه برای اون دنیا

http://www.uploadax.com/images/01910709868435755640.jpg
ابوترابی مرد خستگی ناپذیر

ملکوت
2014_11_15, 04:37 PM
حاج آقای ابوترابی چند وقتی بود که نماینده مجلس شده بود و به خاطر کارهای مجلس و آزادگان دائم در مسیر قزوین - تهران در حرکت بود.
کلی بهش اصرار کردیم و گفتیم: شما توی این رفت و آمدهای تهران - قزوین خیلی اذیت می شوید، بیایید یک خانه کوچک در تهران برایتان بگیریم، قبول نمی کرد.
یک خانه ی کوچک 70 متری در جنوب شهر تهران حوالی میدان قیام برایش پیدا کرده بودیم. بعد از اصرار فراوان، حاج آقا فرمودند: بروید به همسرم بگویید بیاید خانه را ببیند، اگر پسندید من قبول می کنم.
همسرشان که خانه را دیدند گفتند: این خانه برای ما بزرگ است.
خاطره از آزاده مسعود قربانی



http://www.uploadax.com/images/58455722089314784639.jpg

شهید سید علی اکبر ابوترابی نماد قناعت

ملکوت
2014_11_15, 04:38 PM
هرکس توی اتاق به اندازه یک پتوی سه لایه جا داشت، موقع خواب اصلا راحت نبودیم و نمی توانستیم تکان بخوریم، بعضی ها بد می خوابیدند هم خودشان اذیت می شدند و هم سبب اذیت بغل دستی می شدند
یک شب حاج آقا ابوترابی داشت نماز شب می خواند، وقتی به رکوع رفت کسی که کنار حاج آقا خواب بود غلتی زد و آمد روی سجاده حاجی .
آقای ابوترابی نزدیک یک ساعت در رکوع بود تا او از روی سجاده کنار رفت.



http://www.uploadax.com/images/24890306597135550400.jpg

راز نماز طولانی آقای ابوترابی