PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طفلان مسلم بن عقيل ( علیه السلام)



گل مريم
2014_11_05, 05:32 PM
http://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpg
.....moharram.........moharram.........moharram... .


besm8



چون حسين بن علي عليه‏ السلام شهيد گرديد، دو پسر کوچک از لشکرگاهش اسير شدند [1] و آنها را نزد عبيدالله آوردند، او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: اين دو کودک را به زندان ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده بر آنها سخت‏گيري کن. اين دو کودک در زندان روزها روزه مي‏گرفتند و شب دو قرص نان جو و يک کوزه آب براي آنها مي‏آوردند. يک سال بدين منوال گذشت، يکي از آنها به ديگري گفت: اي برادر! مدتي است مادر زندانيم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب که زندان‏بان آمد ما خود را به او معرفي مي‏کنيم شايد دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد کند.

شب هنگام که زندانبان پير نان و آب آورد، برادر کوچکتر به او گفت: اي شيخ! آيا محمد صلي الله عليه وآله وسلم را مي‏شناسي؟ جواب داد: چگونه نشناسم؟ او پيامبر من است.
گفت: جعفر بن ابي‏ طالب رامي‏شناسي؟ در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پيامبر من است.
گفت: ما از خاندان پيامبر تو محمد صلي الله عليه وآله وسلم و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابي‏ طالب هستيم که يک سال است در دست تو اسيريم و در زندان به ما سخت مي‏گيري.

زندانبان پير بشدت ناراحت شد و براي جبران بي‏مهريهاي خود، بر پاي آن دو بوسه مي‏زد و مي‏گفت: جانم به قربان شما اي عترت پيامبر خدا صلي الله عليه وآله وسلم، اين در زندان به روي شما باز است هر کجا که مي‏خواهيد برويد. و دو قرص نان جو و يک کوزه [ صفحه 395] آب در اختيار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شبها راه رفته و روزها پنهان شويد تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.

آن دو کودک [2] از زندان بيرون آمده و به در خانه‏ ي پيرزني رسيدند، پس به او گفتند: ما دو کودک غريب و ناآشنائيم، امشب ما را ميهمان کن و چون صبح شود خواهيم رفت. پيرزن گفت: عزيزانم! شما کيانيد که از هر گلي خوشبوتريد؟ گفتند ما از خاندان پيغمبريم که از زندان عبيدالله بن زياد گريخته‏ ايم.
پيرزن گفت: عزيزانم! من داماد بدکاري دارم که در واقعه‏ ي کربلا به طرفداري از ابن زياد حضور داشته و مي‏ترسم شما را ببيند و پس از شناختن به قتل برساند. گفتند: ما همين امشب را نزد تو خواهيم بود و صبح به راه خود ادامه مي‏دهيم.

پيرزن براي آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابيدند و، برادر کوچک به برادر بزرگتر گفت: بيا امشب پيش هم بخوابيم، مي‏ترسم مرگ ما را از هم جدا کند! پاسي از شب گذشته بود که داماد آن پير زن در خانه را به صدا درآورد، و پيرزن پرسيد کيستي؟ گفت: داماد تو. گفت: چرا اينقدر دير آمدي؟ گفت: واي بر تو، پيش از آنکه از خستگي از پاي در افتم در را باز کن. پرسيد: مگر چه اتفاق افتاده؟! گفت: دو کودک از زندان عبيدالله گريخته ‏اند و امير فرمان داده است به هر کس که سر يکي از آنها را بياورد هزار جايزه بدهند، و براي دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. و من خيلي تلاش کردم تا آنها را پيدا کنم ولي متأسفانه نتوانستم!

پيرزن گفت: از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بترس که در روز قيامت دشمن تو باشد. [ صفحه 396] گفت: چه مي‏گويي؟ بايد دنيا را بدست آورد! گفت: دنياي بي‏ آخرت به چه دردي مي‏خورد؟ گفت: تو از آنها طرفداري مي‏کني مثل اينکه از آنها اطلاع داري، بايد تو را نزد امير ببرم. گفت: امير از من پيرزن که در گوشه‏ ي بيابان زندگي مي‏کنم چه مي‏خواهد؟!

گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کرده و صبح به جستجوي آنها برخيزم. پيرزن در را به روي او باز کرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نيمه ‏ي شب بود که صداي آن دو کودک به گوشش خورد، از جا جست و در تاريکي شب به جستجوي آنها پرداخت و چون به نزديکي آنها رسيد، پرسيدند: کيستي؟ گفت: من صاحت خانه ‏ام شما کيانيد؟ برادر کوچکتر که زودتر بيدار شده بود برادر بزرگتر را بيدار کرد و به او گفت: از آنچه مي‏ترسيديم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستي سخن گوييم، در امان تو خواهيم بود؟ گفت: آري. گفتند: اماني که خدا و رسولش محترم مي‏دارند؟ گفت: آري. گفتند: بر امان خود خدا و رسول را گواه مي‏گيري؟ گفت: آري. گفتند: ما از عترت پيامبر تو هستيم که از زندان عبيدالله گريخته ‏ايم.

او که از فرط خوشحالي سر از پاي نمي‏شناخت گفت: از مرگ گريخته و به مرگ گرفتار شديد! سپاس خداي را که شما را به دست من اسير کرد. سپس آن دو کودک يتيم را محکم بست تا فرار نکنند.





http://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpg
.....moharram.........moharram.........moharram... .

گل مريم
2014_11_05, 05:34 PM
http://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpg
.....moharram.........moharram.........moharram... .






در سپيده دم، غلام سياهي را که «فليح» نام داشت، صدا کرد و گفت: اين دو کودک [ صفحه 397] را گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برده و دو هزار درهم جايزه بگيرم! غلام، شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت تا در کنار فرات ايشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند يکي از آنها گفت: اي غلام سياه! تو به بلال مؤذن پيغمبرت شباهت داري. گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر کيستيد؟! گفتند: ما از خاندان پيامبريم و از ترس جان از زندان ابن ‏زياد گريخته و اين پيرزن ما را ميهمان کرد و اينک دامادش مي‏خواهد ما را بکشد.

آن غلام سياه دست و پاي آنها را بوسيد و گفت: جانم به قربان شما اي عترت پيامبر؛ سپس شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افکند و گريخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشي، و چون نافرماني خدا کني من از تو اطاعت نمي‏کنم. داماد پيرزن بعد از اين جريان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسايش تو را از حلال و حرام فراهم مي‏کنم و دنياي تو را آباد خواهم کرد، فورأ اين دو کودک را گردن بزن و سرهاي آنها را بياور تا نزد عبيدالله بن زياد برده جايزه بگيرم.

فرزندش شمشير برگرفت کودکان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، يکي از آنها گفت: اي جوان از عذاب دوزخ براي تو بيمناکم. گفت: شما کيستيد؟ گفتند: ما از عترت پيامبر محمد رسول ‏الله صلي الله عليه وآله وسلم هستيم، پدرت مي‏خواهد ما را بکشد. آن پسر هم پس از آگاهي، آنان را بوسيد و همانند غلام سياه شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افکند، پدرش فرياد زد: تو هم نافرماني کردي؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.

آن مرد گفت: جز خودم کسي آنها را نکشد؛ شمشير برگرفت و آن دو کودک را به [ صفحه 398] کنار فرات برده تيغ برکشيد و چون چشم کودکان به شمشير برهنه‏ ي او افتاد گريسته و گفتند: اي مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه که روز قيامت پيامبر خدا دشمن تو باشد. گفت: سر شما را براي ابن زياد مي‏برم و جايزه مي‏گيرم. گفتند: خويشي ما با رسول خدا را ناديده مي‏گيري؟ گفت: شما با رسول خدا پيوند نداريد!

گفتند: اي مرد! ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره‏ ي ما حکم کند. گفت: من بايد با ريختن خون شما خود را به او نزديک کنم.

گفتند: اي مرد! به کودکي ما رحم کن! گفت: خدا در دلم رحمي نيافريده است.

گفتند: پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانيم. گفت: به حال شما سودي ندارد، بخوانيد آنها چهار رکعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فرياد برآوردند که: يا حي يا حکيم يا احکم الحاکمين ميان ما و او به حق حکم کن [3] .

سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه ‏اي گذارد؛ پس برادر کوچک، خود را در خون برادر بزرگ غلطاند و گفت: مي‏خواهم رسول خدا را ملاقات کنم در حالي که آغشته به خون برادرم باشم. آنمرد گفت: عيب ندارد، تو را هم به او مي‏رسانم! او را هم کشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن ‏زياد برد.

ابن ‏زياد بر تخت نشسته و عصاي خيزراني به دست داشت، سرها را جلوي [ صفحه 399] ابن ‏زياد گذاشت، ابن زياد همين که چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واي بر تو! کجا آنها را پيدا کردي؟! گفت: پيرزني از خويشان من آنها را ميهمان کرده بود. گفت: از ميهمان بدينگونه پذيرايي کردي؟ سپس از او پرسيد: به هنگام کشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامي جريان را براي ابن ‏زياد بازگو کرد.

ابن ‏زياد پرسيد: چرا آنها را زنده نياوردي تا به تو چهار هزار درهم جايزه دهم؟ گفت: دلم راه نداد جز آنکه به خون آنها خود را به تو نزديک کنم. ابن ‏زياد گفت: آخرين حرف آنان چه بود؟ گفت: دستها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: يا حي يا حکيم يا احکم الحاکمين! ميان ما و اين مرد به حق حکم کن.

ابن ‏زياد گفت: خدا در ميان تو و آن دو کودک به حق حکم کرد. پس رو به حاضران در مجلس کرده گفت: کيست که کار اين نابکار را بسازد؟ مردي شامي از جاي برخاست و گفت: من! [4] .

عبيدالله گفت: او را به همان جايي که اين دو کودک را کشته ببر و گردن بزن، ولي خون او را مگذار که با خون آنها درهم آميزد، و سر او را نزد من بياور. آن مرد شامي فرمان برد و طبق دستور ابن زياد آن مرد را در کنار فرات به سزاي عمل ننگنيش رسانيد و سرش را براي ابن زياد برد.

نوشته ‏اند که: سر او را بر نيزه کرده و در کوچه‏ ها مي‏گرداندند و کودکان با پرتاب سنگ و تير آنرا نشانه مي‏رفتند و مي‏گفتند: اين است کشنده‏ ي عترت رسول خدا [5] . [ صفحه 400]




[1] همانطور که از اين نقل است اين دو کودک بهمراه امام حسين عليه‏ السلام بوده ‏اند، ولي قزويني از روضة الشهداء نقل نموده که اين دو کودک همراه پدرشان مسلم بن عقيل به کوفه آمدند و عبيدالله بن زياد آنها را اسير و زنداني نمود (رياض الاحزان 5).
[2] نام آن دو کودک محمد و ابراهيم بود که محمد از ابراهيم بزرگتر بوده است (رياض الاحزان 6).
[3] از منتخب نقل شده است که: آن مرد چون خواست کودکان را بقتل برساند همسر او پيش آمد و گفت: از اين دو کودک يتيم درگذر و از خدا طلب کن آنچه را از عبيدالله آرزو داري، خداوند در عوض آن جايزه که عبيدالله به تو دهد چندين برابر روزي تو گرداند، ولي موثر نيفتاد. (رياض الاحزان 6).
[4] در منتخب نام اين مرد را «نادر» و بعضي نام او را «مقاتل» و از دوستان اهل ‏بيت ذکر کرده‏ اند. (رياض الاحزان 8).
[5] امالي شيخ صدوق، مجلس 19، حديث 2.
منبع قصه ی کربلا





http://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpghttp://www.shahrequran.ir/member2-albums73-2670t.jpg
.....moharram.........moharram.........moharram... .