PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یا امام رضا ع



یا علی ابن الحسین
2014_09_28, 04:29 PM
نام شفایافته : زهرا منصوری / نوع بیماری : فلج تمامی بدن / تاریخ شفا : 13 / 5 / 1366 همه چیز بیكباره اتفاق افتاد . عباس بر ایوان خانه به ستونی تكیه داده بود و غروب زیبای خورشید را به نگاهش می كشید . من آخرین تكه های لباس را بر روی بند می آویختم كه ناگهان دردی در تمام بدنم جاری شد . بی اختیار جیغی كشیدم و بر زمین فرو افتادم .
عباس به سویم دوید و من فقط شنیدم كه فریاد زد :

یا علی ابن الحسین
2014_09_28, 04:30 PM
- یا امام رضا (ع) .

وقتی به هوش آمدم ، بر تخت بیمارستان بودم . خواستم از جا برخیزم ، اما گویی مرا برتخت دوخته بودند . عباس در برابر نگاهم ایستاده بود و با تشویش مرا می نگریست . همینکه مرا به هوش دید ، به بیرون دوید و فریاد زد :
- خانم پرستار.... خانم پرستار.... همسرم به هوش آمد .

لحظه ای بعد همراه با پرستاری وارد اتاق شد . درپی آنها پدر و مادر پیرم نیز با چشمانی پر از باران گریه به بالینم آمدند. خواستم سلام كنم ، اما زبانم در دهان قفل شده بود. تنها گریه بود كه به یاری ام آمد . اشك مرهم دردم شده بود .
عباس دستان بی حس مرا در دستانش گرفت و آرام نالید :
http://img1.tebyan.net/big/1391/09/938113625581672552414261184202215130119235.jpg
- غصه نخور ، انشا ء ا ... خوب می شی .
من هم چنین باوری داشتم ، اما پندار غلطی بود .از آنروز دیگر قدرت حركت از من سلب شد . مثل یك چوب خشك شده بودم .
تكه گوشتی كه نه قادر به حركت بود و نه توان سخن گفتن داشت .
كاش می مردم . مرگ آغاز راحتی من بود. اما نمردم . از بیمارستان که مرخص شدم ، هیچ تغییری درحالم بوجود نیامده بود . درمنزل همه دورم را گرفتند . پدر ، مادر ، برادرها و خواهرهایم . همه مرا به امیدواری می خواندند . ولی كو نشانی از امید ؟

یا علی ابن الحسین
2014_09_28, 04:30 PM
كم كم همه خسته و ناامید رفتند. من با عباس تنها ماندیم .آنروز عباس با نگاهی که پر از مرواریدهای اشک بود، به سراغم آمد و در کنار بسترم نشست .آرام گریست و زمزمه کرد :
- معالجه ات می كنم . حتی اگر همه زندگیم را خرجت كنم . ناامید نباش زهرا . تو باید خوب بشی .
نگاه پر اشك و حسرتم را از نگاه بارانیش به سوی عكس روی طاقچه اتاق ، كه اوایل ازدواجمان در مشهد گرفته بودیم ، چرخاندم و آرام گریستم . خواستم با نگاه به او بفهمانم كه مرا به زیارت آقا ببرد . حرف نگاهم را خواند و شنیدم كه آرام زمزمه می كرد :

یا علی ابن الحسین
2014_09_28, 04:31 PM
((یا ابالحسن ... یا علی بن موسی ...یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله ))


نگاهم پر از پرواز كبوتران حرم شده بود كه برلاجوردی آسمان در چرخش و فرود بودند و بر گوشهایم نجوای عاشقانه دردمندان حاجتمند که دخیل حضرتش بسته بودند ، جاری بود .
عباس مرا دخیل بسته و خود به شفاعت خواهی و زیارت داخل حرم شده بود. تشنه بودم . عطش بد جوری به جانم افتاده بود و برلبهایم و من عاجز از واگویی نیازم ، نگاهم را بی هدف به هرسو می چرخاندم .
كمی دورتر از پنجره فولاد ، درست برابر با نگاه مشتاق و عطشناكم ، سقاخانه حضرت قرار داشت . با پیاله هایی طلایی رنگ كه دردست زائرین ، پر آب می شد ، و لبهای پرعطش وتشنه را سیراب می كرد .
آه ... اگرمی توانستم خودم را به سقا خانه برسانم، اگر در پاهایم توان حركتی بود . خود را از آب گوارا سیراب می كردم و به هردخیل بسته ناتوانی كه یارای حركتش نبود ، آب می دادم . افسوس ... افسوس كه خود نیز حلقه ای از این سلسله بودم .
- آه خدای من ...او كیست كه مرا می خواند ؟
روبروی با سقاخانه ، مردی بلند قامت ایستاده بود و از من می خواست كه به نزدش بروم .
او که بود ؟ از من چه می خواست ؟ شاید نمی دانست كه مرا یارای حركت نیست .
كمی جلو آمد . چهره ای متبسم و نورانی داشت . شالی سبز برگردن آویخته بود . پیاله ای پر از آب را به سمت من گرفت و تعارف کرد :

برایت آب آورده ام .می دانم که تشنه ای . بنوش


با ولع دستهایم را به سویش دراز کردم . قامتش بلند بود و دستم به او و پیاله آبش نرسید . لبخندی مهربان برلبهایش نشست . آرام جلو آمد و گفت :
http://img1.tebyan.net/big/1391/09/64151195659189124240215937017725520029191.jpg
- برخیز . آب را برای تو آورده ام . بگیر.
- نمی توانم . من ...من .... ناتوانم ...فلجم.
- برخیز . می توانی . آب را بگیر و بنوش .
سعی خودم را کردم . بر پاهای بی حس و بی رمقم نشستم و دستهای ناتوانم را به سمت او دراز کردم . پیاله را از او گرفتم و لاجرعه سر كشیدم.
- سلام برحسین (ع) شهید .
چه آب گوارایی بود. لبخندی زد و آرام دور شد . صدایش کردم:
- آقا .....
دورتر و دورتر شد . به سویش دویدم :
- آقا با شما هستم . بایستید .
اما او خیلی دور شده بود . به ناگاه ایستادم و ناباور به خود نگریستم که بر پاهای خود ایستاده بودم و با زبان خود حرف می زدم . با شادمانی فریاد كشیدم :
- یا امام رضا (ع) ........
و به سوی حرم دویدم . زنان مرا در حلقه خویش قرار دادند . در حلقه سیاه و مواجشان گم شدم .
عباس كه ازحرم بیرون می آمد ، مرا ندید .
كبوتران از بام گنبد امام اوج گرفتند و در آبی بیكران آسمان رها شدند . من نیز بسان كبوتری عاشق ، و همچون ابری سبكبال ، بر دستان ملتمس و پر از دعای زنان ، به پرواز آمدم .
نقاره خانه همنوا با سرور و شادمانی من می نواخت . گویی می خواست شادی مرا به گوش همگان برساند .
عباس تکیه بر دیوار حرم داده بود و می گریست . بی شک گریه او گریه شادی بود .