PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : امامت در کودکی



مهاجر
2014_05_07, 04:36 PM
besmellah6






علامه جعفر مرتضی عاملی

ترجمه :سیدمحمدحسی

امام جواد بزرگواری در سیمای کودکانه بودند تا ایمان مومنان را به امتحان بگذارد،

تا آشکار گردد که کدامیک در گرو ظاهر و کدام یک از این دام ها رسته اند.




متن تاریخى مى‏گوید: چون مأمون، بعد از رحلت امام رضا (ع)، مورد طعن و اتّهام مردم قرار گرفت، خواست خود را از آن اتّهام تبرئه كند. پس زمانى كه از خراسان به بغداد آمد به امام جواد (ع) نامه نوشت و تقاضا كرد آن حضرت با احترام و اكرام به بغداد بیایند. پس هنگامى كه امام به بغداد آمدند، اتّفاقاً مأمون قبل از دیدار امام براى شكار بیرون رفت. در راه بازگشت به شهر گذار او بر ابن الرّضا امام جواد (ع ) افتاد كه در میان كودكان بود،

تمامى كودكان از سر راه گریختند جز او. مأمون گفت او را نزد من بیاورید پس به او گفت: چرا تو مانند كودكان دیگر فرار نكردى؟ امام فرمودند : نه گناهى داشتم تا از ترس آن بگریزم، و نه راه تنگ بود تا براى تو راه بگشایم. از هر جا مى‏خواهى عبور كن مأمون گفت : تو چه كسى باشى؟ امام: من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب (علیهم السلام) هستم

مأمون: از علوم چه مى‏دانى؟ امام: اخبار آسمان‏ها را از من بپرس مأمون در این هنگام، در حالى كه یك بازِ ابلق (سفید و سیاه) براى شكار در دست داشت از امام جدا شد و رفت. چون از امام دور شد، باز، به جنبش افتاد، مأمون به این سوى و آن سوى نگریست، شكارى ندید، ولى باز همچنان در صدد درآمدن از دست او بود، پس مأمون آن را رها ساخت. باز به طرف آسمان پرید تا آنكه ساعتى از دیدگان پنهان شدو سپس در حالى كه مارى شكار كرده بود بازگشت، مأمون آن مار را در جعبه ای مخصوص قرار داد، و رو به اطرافیانش کرد و گفت: امروز مرگ این كودك به دست من فرا رسیده است. سپس باز گشت و ابن الرّضا (ع) را در میان كودكان دید، به او گفت:

از اخبار آسمان‏ها چه مى‏دانى؟

امام فرمود: بلى اى امیرالمؤمنین، حدیث كرد مرا پدرم از پدرانش از پیغمبر (صلّى الله علیه و آله) و او از جبرئیل و جبرئیل از خداى جهانیان، كه بین آسمان و فضا،
دریائى است خروشان با امواج متلاطم، در آن دریا مارهایى هست كه شكمشان سبز رنگ و پشتشان، خالدار است. پادشاهان با بازهاى ابلق آنها را شكار مى‏كنند و علما را بدان مى آزمایند. مأمون گفت: راست گفتى تو و پدرت و جدّت و خدایت راست گفتند. پس او را بر مركب سوار كرد و با خود برد، سپس ام الفضل را بدو تزویج كرد. در جاى دیگر قسمت آخر ماجرا بدین صورت آمده است:... با آن مارها فرزندان خانواده محمد مصطفى (ص) آزمایش مى‏شوند. پس مأمون شگفت زده شد
و لختى دراز در او نگریست و تصمیم گرفت دخترش ام ‏الفضل را به او تزویج كند .



منبع : کتاب نگاهى به زندگانى سیاسى‏ امام جواد (ع)