PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان حضرت ادريس عليه السلام



عتیق
2014_02_18, 04:56 PM
به نام خدا
داستان حضرت ادريس عليه السلام
در دو سوره از قرآن كريم نا حضرت ادريس آمده است . در سوره مريم مى فرمايد:
واذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا؛ ((و در اين كتاب ادريس را ياد كن كه پيامبرى راست پيشه بود و ما او را به مقام ارجمندى بالا برديم (81))).
همچنين در سوره انبيا فرمود:
و اسماعيل و ادريس و ذالكفل كل من الصابرينَ و اءدخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحين ؛ ((و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را ياد آر كه همه از صابران بودند. و آنان را مشمول رحمت خود كرديم چون از شايستگاه بود(82))).
نام اصلى ادريس ، اخنوخ است . او نزديك شهر كوفه و در مكان فعلى مسجد سهله مى زيست ، و خياط بود، سيصد سال عمر كرد و با پنج واسطه به حضرت آدم (عليه السلام ) مى رسد، براى اين به او ادريس مى گفتند كه معارف الهى و حكمت هاى آموزنده را تدريس مى كرد. برخى از تواريخ نوشته اند: ادريس اولين كسى بود كه با قلم ، خط نوشت و علاوه بر مقام نبوت به علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت . دوختن لباس را به انسان ها آموخت ، زيرا قبل از او مردم با پوست حيوانات خود را مى پوشاندند.

صعود ادريس به آسمان چهارم و پنجم
در بعضى از روايات آمده كه فرشته اى از سوى خداوند نزد ادريس آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولى اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و خدا را شكر كرد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزارى خداوند بپردازد. فرشته از او پرسيد: چه آرزويى دارى ؟
ادريس گفت : جز اينكه زنده بمانم و شكرگزارى خدا كنم ، هيچ آرزويى ندارم ، زيرا در اين مدت دعا مى كردم كه اعمالم پذيرته شود كه پذيرفته شد. اينك مى خواهم كه خدا را به خاطر قبولى اعمالم شكر كنم و اين شكر ادامه يابد.
فرشته بال خود را گشود و ادريس را در برگرفت و او را به آسمان ها برد؛ هم اكنون ادريس زنده است و به شكر گزارى خداوند مشغول است (83).
در بعضى روايات نيز آمده كه عزرائيل روح او را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد. در روايتى امام صادق (عليه السلام ) فرمود: يكى از فرشتگان ، مشمول غضب الهى شد و خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره اى انداخت . او سال ها در انجام در عذاب بود تا هنگامى كه ادريس ‍ به نبوت رسيد، او نيز خود را به ادريس رساند و عرض كرد: اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود و بال و پرم را به من برگرداند.
ادريس دعا كرد و خداوند از او درگذشت و بال و پرش را به او بازگرداند. فرشته كه سلامتى خود را باز يافته بود به ادريس عرض كرد: آيا حاجتى دارى ؟ ادريس گفت : آرى ، مى خواهم مرا به آسمان ببرى تا با ملك الموت (عزرائيل ) ملاقات كنم و با او ماءنوس شوم ، زيرا با ياد او زندگى بر من گوارا نيست .
فرشته ادريس را به آسمان چهارم برد، در آنجا ملك الموت را ديد كه نشسته است و سرش را از روى تعجب تكان مى دهد!
ادريس به او سلام كرد و پرسيد: چرا سرت را تكان مى دهى ؟
عزرائيل گفت : خداوند متعال به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم (يعنى در همين مكان ) قبض كنم ؛ من به خداوند متعال عرض كردم ، آيا چنين چيزى ممكن است ، با اين كه بين آسمان سوم و چهارم پانصد سال و بين آسمان دوم و سوم نيز همين مقدار فاصله است . سپس عزرائيل روح ادريس را قبض كرد. از اين رو قرآن مى فرمايد:
و رفعناه مكانا عليا(84)؛ ((و ما ادريس را به مقام بلندى بالا برديم )).
در روايتى پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:
در شب معراج مردى را در آسمان چهارم ديدم ، از جبرئيل پرسيدم كه اين مرد كيست . جبرئيل گفت : اين ادريس پيامبر است كه خداوند او را به مقام ارجمندى بالا آورده است . به ادريس سلام و براى او طلب آمرزش كردم . او نيز بر من سلام و برايم طلب آمرزش كرد(85).



81- مريم / 56 و 57.
82- انبياء / 85 و 86.
83- ارشاد القلوب ديلمى ، ج 2، ص 326.
84- مريم / 57 و تفسير نورالثقلين ، ج 3، ص 349 و 350.
85- همان ، ص 350.

عتیق
2014_02_18, 04:57 PM
مدت عمر ادريس (عليه السلام )

در عمر ادريس اختلاف است . يعقوبى عمر او را سيصد سال نوشته است .
ابن اثير عمر ادريس را سيصد و شصت و پنج سال نوشته است . اما مسعودى در اثبات الوصية گويد: روزى كه ايشان را به آسمان بردند، از عمرش سيصد و شصت و يا سيصد و پنجاه سال گذشته بود(86).


86- تاريخ يعقوبى ، ج 1، ص 14 و اثبات الوصيه ، ص 14.

عتیق
2014_02_18, 04:58 PM
ادريس (عليه السلام ) در روايات

امام صادق (عليه السلام ) درباره فضيلت مسجد سهله فرموده است : هرگاه به كوفه رفتى ، پس به مسجد سهله برو و در آنجا نماز بگزار و جاجت هاى خود را از خدا بخواه ؛ زيرا مسجد سهله خانه ادريس پيامبر بود كه در آن خياطى مى كرد و نماز مى خواند. هر كس خواند را در اين مسجد به آنچه كه دوست مى دارد بخواند، تحقيقا خواسته هايش اجابت مى شود و در قيامت چون ادريس در مكانى رفيع قرار مى گيرد و از بلاياى دنيا و فتنه دشمنان در پناه خداوند خواهد بود(87).
از جمله روايات وارده در داستان ادريس ، روايتى است كه كتاب كمال الدين و تمام النعمه به سند خود از براهيم بن ابى البلاد و او از پدرش و او از امام محمد باقر (عليه السلام ) نقل كرده است . خلاصه آن روايت اين است : در آغاز نبوت ادريس سلطان جبارى بود. روز به تفريح و سياحت مشغول بود. در راه به سرزمين خرم رسيد، از آنجا خوشش آمد و خواست آن را تصرف كند. آن زمين از آن بنده مؤ منى بود. دستور داد براى خريد آن احضارش ‍ كردند اما مرد حاضر به فروش نشد. پادشاه درباره اين پيشامد نارحت و متحير بود به شهر خود بازگشت و با همسرش مشورت كرد؛ زن پيشنهاد داد كه چند نفر را وادار كند تا به دروغ گواهى دهند كه مالك زمين از دين پادشاه بيرون شده و دادگاه نيز حكم قتلش را صادر كند و ملكش را به تصرف درآورد. شاه هم با انجام اين كار زمين آن مرد مؤ من را غصب كرد.
خدوند به ادريس وحى كرد كه نزد آن پادشاه برو و پيام مرا به او برسان كه آيا به كشتن بنده مؤ من بى گناه من راضى نشدى ، زمينش را هم مصادره كردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهيدست ساختى ؟ به عزتم سوگند! در آخرت انتقامش را از تو مى گيرم و در دنيا هم سلطنت را از تو سلب خواهم كرد و ملكت را ويران و عزتت را به ذلت تبديل خواهم كرد و گوشت همسرت را خوراك سگان خواهم كرد زيرا حلم من تو را فريب داده است .
ادريس نزد شاه آمد و پيام خدا را در حضور بزرگان دربار به او رسانيد. شاه او را از مجلس خود بيرون كرد و به اشاره همسرش افرادى را براى قتل او فرستاد. بعضى از ياران ادريس كه از ماجرا مطلع شده بودند ادريس را خبر كردند كه از شهر خارج شود. ادريس با بعضى از يارانش همان روز از شهر بيرون رفت . ادريس در مناجاتى كه با خداوند داشت ، درخواست كرد تا وقتى كه شاه از خواسته اش بازنگشته باران رحمت به آن ديار نبارد. خداوند رحمان به ادريس فرمود: در اين صورت آن سرزمين مخروبه اى بيش ‍ نخواهد بود و انسان هاى بى شمارى هلاك خواهند شد. ادريس به اين عذاب رضايت داد آنگاه او با يارانش به غارى در ميان كوهها پناه برد و هر شب به امر خداوند فرشته اى طعام اين گروه را فراهم كرد. پس از آن كه عذاب خداوند نازل شد شهر ويران گشت و پادشاه كشته شد و و همسر او نيز لقمه سگان گرسنه شد. مدت ها بعد، پادشاه ستمگر ديگرى بر آن جماعت حكم راند، بيست سال بود كه بارانى نباريده بود، مردم كه در نهايت سختى بودند، بناچار از شهرهاى اطراف غذا و آب در خانه ها انبار مى كردند. در مردم كم كم حالت انابه و توبه ايجاد شد و تصميم گرفتند به عبادت رو آورند از اين رو، با لباس هاى خشن ، در حالى كه خاك بر سر مى ريختند به تضرع و دعا پرداختند.

87- قصص الانبياء راوندى ، ص 78.

عتیق
2014_02_18, 05:00 PM
خداوند به ادريس وحى فرستاد كه مردمانت به توبه روى آوردند و من كه رحمان و رحيم هستم از گناهانشان درگذشتم ؛ ولى توق عذاب بستگى به درخواست تو از درگاه احديت دارد. ادريس در برابر پروردگار از وعده خويش عدول نكرد و بارى تعالى نيز به ملكى كه غذاى ادريس را برايش ‍ فراهم مى ساخت ، فرمان داد تا طعام او را قطع نمايد. ادريس سه روز بدون غذا ماند تا از شدت گرسنگى لب به اعتراض گشود و گفت : پروردگارا! قبل از آنكه روح را قبض كنى ، روزيم را قطع نمودى ، خداوند به او فرمود: تو، فقط سه روز بدون غذا ماندى و اين گونه درمانده شدى ؛ چگونه به فكر مردم خويش نيستى ، همان كسانى كه بيست سال است درد گرسنگى و تشنگى را مى كشند، وقتى هم كه از تو خواستم تا بر آنان دلسوزى كنى ، بخل ورزيدى . حال كه چنين است از جاى برخيز و بسان آنان ، در طلب معاش ، ميان مردم سير كن .
ادريس در حال گرسنگى داخل شهر شد. دودى كه از خانه اى به هوا بلند بود توجه او را جلب كرد. بى درنگ به سوى آن رفت ، پيرزنى را ديد كه دو قرص نان مى پزد. از او خواست تا قرص نانى به او بدهد. پيرزن گفت : اى بنده خدا! دعاى ادريس چيزى براى ما باقى نگذاشت تا به سائل بدهيم ، بهتر است روزى خود را از شهرى ديگرى به دست آورى .
ادريس دوباره اصرار كرد كه پيرزن مقدارى از آن قرص نان را به او بدهد تا دست كم بتواند روى پاهاى خود بايستد. پيرزن گفت : قرصى از آن سهم فرزندم و قرص ديگر قسمت من است ، هر كدام از آن نخوريم هلاك مى شويم . با توصيه ادريس سهم فرزند آن پيرزن به طور مساوى بين آن دو تقسيم شد؛ فرزند كه اين گونه ديد از شدت خوف و اضطراب جان باخت ، پيرزن كه سراسيمه گشته بود، ادريس را مسئول مرگ فرزندش دانست . ادريس براى آرامش پيرزن گفت : ناراحت مباش ! من به اذن خداوند روحش ‍ را به كالبدش برمى گردانم . پيرزن كه زندگى مجدد فرزندش را ديد به ادريس ‍ ايمان آورد و با صداى بلند در شهر فرياد زد كه بشارت باد بر شما، ادريس ‍ به ميان ما بازگشت . مردم دور او حلقه زدند و از سختى هاى بيست سال گذشته سخن گفتند و از ادريس خواستند تا عذاب الهى از ميان آنان برداشته شود. ادريس گفت : اين كار در صورتى امكان پذير است كه همه مردم به همراه پادشاهشان با سرها و پاهاى برهنه در برابرم حاضر شوند. پادشاه سركش بيست نفر را فرستاد تا ادريس را بياورند. ادريس از گستاخى او برآشفت و آنان را قبض روح كرد. گروه ديگر كه بالغ بر پنجاه نفر بودند وقتى با بدن هاى بى جان گروه اول مواجه شدند، در اعتراض به ادريس گفتند كه حدود بيست سال با دعاى ما را گرفتار عذاب الهى كردى بگو تو را چه شده است كه با ما اين گونه رفتار مى كنى ؟!
ادريس خواسته خود را تكرار كرد تا اين كه در نهايت پادشاه و مردم همراهش در برابر ادريس به خضوع افتادند و از او خواستند تا از خداوند باران رحمت طلب نمايد. ادريس پذيرفت و چيزى نگذشت كه بارانى سيل آسا تمام سرزمين و نواحى اطراف آن را سيراب كرد به طورى كه مردم گمان بردند هر لحظه دچار سيلى بنيان كن خواهند شد(88).



88- كمال الدين ، ج 1، ص 127، ب 1.
منبع: قصه های قرآن تألیف سید جواد رضوی