PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطراتی از شهداء



ملکوت
2014_02_05, 11:13 PM
خاطره ای از شهید مهدی باکری

باران خیلی تند می آمد. به من گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد.

اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. »

با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود.

رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها.

در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار.

می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.»

آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟»

پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم.

تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.

ملکوت
2014_02_05, 11:15 PM
آمدیم، نبودید

یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را.

برایم تعریف می کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم.

خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.

تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم.

در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد.

به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم.

صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است.

گفتم حالا برم ببینم چی میشه.

بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30.

دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است.

سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.

گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این جوری است.

گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت:

کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی.

کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته:

آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی.

(و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده اند؛ ولی شما نمی دانید. بقره، 154)

ملکوت
2014_02_05, 11:16 PM
توسل



در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم.

نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند.

درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است.

خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت.

نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند.

الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است.

گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود.

او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمه گاه بنی هاشم است.

گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.

ملکوت
2014_02_05, 11:17 PM
خاطره ای از شهید مهدی باکری






بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می زد.

مادرم هم بود. زن داداشم هم بود. همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده بودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند.

بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در . هی اصرارکرد نیاییم . اما همگی رفتیم؛ توی راه رو به من فهماند بیرون منتظرم است .

به بهانه ی خرید رفتم بیرون . هنوز سر کوچه ایستاده بود.

به من گفت «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟ می خواد ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟»

یک هفته تمام فکر می کردم . شهردار ارومیه بود.

از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.

ملکوت
2014_02_05, 11:18 PM
خاطره ای از شهید مهدی باکری






دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان .

یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد.

باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.»

بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم . چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.

ملکوت
2014_02_05, 11:40 PM
خاطره ای از شهید مهدی باکری





همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود.

من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم.

عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه نیست.»

گزارش که می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن شود نترسیده.

ملکوت
2014_02_05, 11:42 PM
خاطره از شهید دکتر چمران

چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند « کمونیسته. »

هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند.

یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت « من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»

اوایل که آمده بود لبنان ، بعضی کلمه های عربی را درست نمی گفت.

یک بار سرکلاس کلمه ای را غلط گفته بود

. همه ی بچه ها همان جور غلط می گفتند. می دانستند و غلط می گفتند.

امام موسی می گفت «دکتر چمران یک عربی جدیدی توی این مدرسه درست کرد.»

ملکوت
2014_02_05, 11:44 PM
خاطره از شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی)


ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی.

چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود.

باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.

http://www.feyzcity.com/images/imported/2012/11/400.jpg


خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند.

دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت

.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.»

حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.


دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد.

آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟»

خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»

ملکوت
2014_02_05, 11:47 PM
خاطره از شهید مهدی باکری




خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟شاید کچل باشه.»

گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»


از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد.

یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت.

پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.»

گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.»

هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»


روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود.

با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.


هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟»

گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! »

بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.

ملکوت
2014_02_05, 11:48 PM
سلام بر حسین (ع) با سر بریده





امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی. روحیه عجیبی داشت.

زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد.

چند قدمیش بودم. «هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد». از سر بریده شده اش صدا بلند شد:« السلام علیک یا ابا عبدالله»

راوی: جواد علی گلی- همرزم شهید