PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات پروین کریمی _جانباز شیمیایی



ملکوت
2014_02_05, 10:52 PM
تاولها که میآیند برای صدوچند هزار بار در این 18 سال، جنگ شروع میشود.

لباس که میشوید برای صدوچند هزارمین بار کنار حوضی میایستد و لباسهای شسته و روی بند پهن شده را توی آب حوض میزند و به خواهر، برادر، مادر، پدر، بچه های برادر و زن برادر میدهد تا جلوی دهانشان بگیرند.

نفسش که دوباره تنگ میشود، آتش بس تمام شده است. او هم که شهید شود نفر دوازدهم خانواده هم دیگر نیست. این روزها خبرهایی است، صدام محاکمه میشود.پروین سرفه میکند.

تاولهای پروین که میخارد برای صدوچند هزارمین بار روز 7 تیر سال 1366 به یادش میآید.

در آن روز سیاه و مرگبار در خانه پدریمان جشنی برپا بود.

برادرم صاحب دختری شده بود، همه دور هم جمع شدیم، چقدر شاد بودیم.

در حمام بودم که هواپیماهای عراقی آمدند یکی از بمبها آرام و بدون تخریب به خانه مان خود. خیس خیس لباس پوشیدم و به حیاط رفتم. همه خانواده و همه مردم محل ریختند توی حیاط. الحمدالله همه سالمند. کسی توی کوچه داد میزند شیمیایی است.

به تندی لباسهای روی بند را با آب حوض خیس کردم و به خانواده و مردم دادم تا جلوی دهانشان بگیرند.

«خودم دستمال برنداشتم، من نمیدانستم دارم چکار میکنم، یعنی میخواستم خودم را فدایشان کنم اما نگو بدتر آلوده شان کردم.»

پدر و عمو ماشینها را روشن کردند و خانواده را به بالای کوه بردند.

«بدترین جا بالای کوه بود آن روز رفتیم بالای کوه».

هیچ اطلاعاتی از شیمیایی نداشتیم. تقریباً ساعتی آنجا نشستیم. خواهر و مادرم شروع به استفراغ کردند و من همچون خیس بودم تنم شروع به خارش کرد و یواش یواش قرمز شد.

مادرم گریه میکرد و ما میگفتیم هیچی نیست.

سوار ماشین شدیم که به سمت مهاباد حرکت کنیم. در راه پدرم و عموم خسته شدند، چون آلوده بودند. جایی که آب بود از ماشین پیاده شدیم تا در آب دراز بکشیم.

حال خیلی وحشتناکی داشتیم. در طول راه به یک پایگاه اورژانس رسیدیم.

فکر کردیم آنها که حالشان خیلی خراب است را با آمبولانس به مهاباد بفرستیم.

یک ساعته به مهاباد رسیدیم. در بیمارستان مهاباد بیاطلاع از مسائل شیمیایی بودند، ما را بردند زیر دوش و من را تا وارد حمام شدم، بلافاصله به کما فرو رفتم. تا 2 ماه در کما بودم.»


........

عتیق
2014_02_06, 11:52 PM
به نام خدا. میشه ادامه ی این خاطره را بنویسید.