PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مادر ! مشهد كجاست؟



ملکوت
2014_02_04, 06:03 PM
(http://atesh.blogfa.com/post/385/%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1-%d9%85%d8%b4%d9%87%d8%af-%d9%83%d8%ac%d8%a7%d8%b3%d8%aa-)



نام شفا يافته: زهره رضائيان
سن 6 ساله – از بندر امام خميني
نوع بيماري: سرطان خون ALL

دختر، بر بالاي امواج دستها به پرواز درآمده بود، گويي مثل مرغكي بر امواج بر تلاطم درياه زنان هلهله ميكشيدند و مردان با چشمان بارانيشان، دختر را در نگاه داشتند، آسمان آبيتر از هميشه بود، آبيتر از دريا.
پرنده از بالاي سرش گذشت و خود را آرام به دريا زد. خورشياد در امواجي دورتر فرو ميرفت، و خونش سينه صاف دريا را سرخ كرده بود. پرنده با ماهي كوچكي به منقار، از موج بالا آمد، و در سرخي غروب پركشيد و دختر نشسته بر ساحل همه اين تصاوير را ديد. موجي تا زانوانش را به آغوش برد؛ به خود آمد و از جا برخاست. خورشيد در دريا غرق شده بود كه او شتابان به سوي منزل دويد. زن چاي را جلوي مرد گذاشت و پرسيد:
دكترا چي گفتن؟
مرد نگاه خستهاش را به زن دوخت و گفت:
بايد ببريمش آزمايش.


زن، گوشه هاي روسري اش را به صورت كشيد و گريست:
چي به سر دخترم اومده؟
مرد، چاي را در نعلبكي ريخت، و در حالي كه حبهاي قند به دهان ميگذاشت، گفت:
دل با خدادار، زن.
دختر در چارچوب در ايستاد و سلام كرد. مرد آخرين جرعه چايش را سركشيد و به صورت دختر، خنديد:
سلام دخترم كجا بودي تا اين موقع؟
دختر خودش را به آغوش خسته او انداخت و موهاي بلندش همچون خرمني مواج بر بازوي پدر ريخت.
رفته بودم ساحل.

ملکوت
2014_02_04, 06:03 PM
پدر موهاي دختر را نوازش كرد و بر آن بوسه زد. قطرهاي اشك در چشمانش روييد و آرام بر شيب صورتش لغزيد، و در درياي مواج دختر، گم شد.
خيلي دير شده. ديگه كاريش نميشه كرد. از ما هم كاري ساخته نيس.
دكتر، پس از آن كه تمام برگههاي معاينه و آزمايش دخترك را به دقت مرور كرد، اين را گفت و سر فرو افكند.
مرد ناليد، زن هوار زد و گريست، دكتر سعي كرد آنان را آرام كند:
خدا بزرگه. بيتابي فايده نداره. توكّلتون به او باشه مرد بغضش را فرو خورد و نالان گفت:
اگه ببريمش تهرون چي؟


دكتر، دستي بر شانه مرد گذاشت و گفت:
بيثمر نيس. شايد خدا كمكي كنه و اونا بتونن كاري بكنن.
زن بر زمين فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه ميزد. مرد، زير بازوانش را گرفت و او را بلند كرد.
صبور باش زن، صبوري كن.
اما خودش هم ميدانست كه صبوري سخت است. چگونه صبوري تواند به اين مصيبت؟ پس بايد گريست.
بر نيمكت اتاق انتظار كه غنودند، زن سر بر شانه مرد گذاشت و هر دو گريستند، زار زار، بلند بلند. دكتر در را بست. زير پرونده بيمار نوشت ؟؟؟ قطرهاي اشك بر روي پرونده چكيد ... و در بيرون، آسمان هم ميگريست.

ملکوت
2014_02_04, 06:04 PM
نسيمي، پرده اتاق را به بازي گرفته بود. پنجره باز بود و بوي نم و باران، فضا را آكنده بود. دختر، زرد و لاغر، در بستر خوابيده بود. لبخندي كمرنگ بر لبان خشك و كبودش، نقش داشت. گويي با نگاهش كسي را دنبال ميكرد و لبخند ميزد. نسيم، پرده را به كناري زد و اشعه زرين خورشيد، از پس ابري سياه، به صورت زرد دختر، نور پاشيد. چشمانش را بست. دستهايش را به آسمان بلند كرد و از ته دل فرياد كشيد. مادر سراسيمه به درون آمد. دختر، خود را به آغوش مادر انداخت.
مشهد. مادر، مشهد كجاست؟
صداي صلوات كه در اتوبوس پيچيد، دختر چشمانش را گشود. پدر با اشاره دست، نقطهاي را به او نشان داد.
اونجاست دخترم، اون گنبد و گلدسته.
دختر، سر بر سينه پدر گذاشت و آرام ناليد.
يعني خوب ميشم بابا؟


پدر، آهي كشيد و زمزمه كرد:
ان شاءالله ... ان شاءالله ... دخترم.
مادر، دستهايش را به سينه گذاشت و از همانجا به امام سلام داد، و زير لب صدا زد:
يا امام رضا، يا امام رضا ادركني.
دختر هيچ وقت اين همه جمعيت را در يك جا نديده بود. همه لب به دعا دست به آسمان پر هيبت، با وقار، نوراني و روحاني.
مادر طنابي به گردن دختر بست و ديگر سر طناب را به پنجره فولاد و خود در كنارش نشست به زمزمه و دعا. دختر نگاهش را بر چهر پردرد خيل خيل بستگان، ساييد و اشك امانش نداد. يعني ميشه آقا منو شفا بدن؟ خود آقا در خواب از او خواسته بود كه بيايد به پابوسي. پس حتما اميدي هست به اين دخيل بندي.
دختر گريست تا خوابش برد. مادر، سر دختر را به زانو گرفت و نگاهش را از ميان پنجره فولاد به ضريح دوخت و در دل توسل به او جست.

ملکوت
2014_02_04, 06:04 PM
يا اباالحسن يا علي ابن موسي، ايها الرضا، يا ابن رسول ا... يا حجه ا... علي خلقه، يا سيدنا و مولينا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الي ا... و قدمناك بين يدي حاجتنا يا وجيها عند ا... اشفع لنا عند ا...
دختر كه چشم از خواب گشود، مادر به خواب رفته بود. پدر آن سوتر زيارتنامه ميخواند. دختر طنابش را به آرامي به دست گرفت و كشيد. طناب به شبكه ضريح لغزيد و فرو افتاد. دختر حيرتزده به طناب خيره شد. چه ميديد؟ گره طناب باز شده بود. آيا حاجت گرفته بود؟ بياختيار فرياد زد. مادر از خواب پريد. پدر سر از زيارتنامه برداشت، زنان هلهله كشيدند. رهگذران گام از راه گرفتند. سيلي از جمعيت دور دختر را گرفت. دختر بر دستها بالا رفت. اشكها از ديدهها باريد، پدر سراسيمه به جمعيت زد. مادر در كنار ديوار، از حال رفت. پدر دختر را از فراز دستها گرفت و به آغوش انداخت، بياختيار دويد به حرم رفت، و رو به رو با حضرت نشست. دختر را بر زمين نهاد، سر به سجده شكر، بر مهر گذاشت. آوايي روحاني فضا را انباشته بود.
اللهمّ صل علي علي ابن موسي الرضا المرتضي عبدك و ولي دينك القائم بعدلك والداعي الا دينك و دين ابائه الصادقين، صلوه لايقوي علي احصائها غيرك.
مادر كه ديده گشود، دختر رو به رو با نگاهش ميخنديد. كبوتران بر آسمان حرم به پرواز آمده بودند. آسمان آبيتر از هميشه بود، آبي تر از دريا. آبي آبي.

ملکوت
2014_02_05, 04:17 PM
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ع