مهاجر
2013_12_26, 12:49 AM
besm20
http://womenhc.com/media/blogs/zarinshahr/66.jpg
نامه ای به امام رضا (ع)
رستم در یکی از روستاهای کوچک حاشیه جنگلی شمال زندگی می کند. او با تعدادی گاو و گوسفندی که دارد، اموراتش را با دامداری می گذراند.
تا وقتی هم که زنش نازبانو مریض نشده بود، زندگی آرامی داشتند. از وقتی هم که زنش مریض و خانه نشین شد، گویی رستم دست راستش را از دست داده است و بی کس و کارشده است.
مرد کلافه بود !، نازبانو نا امید ازخوب شدن !، و بچّه ها نیز انگیزه خواندن درس را از دست داده بودند !.
رستم یکی از دو گاوش را که برایش باقی مانده بود برای ادامه درمان نازبانو فروخت. ولی اثری از درمان او دیده نشد
مریضی نازبانو برای پزشکان معالج ناشناخته بود.
رستم هر چه داشت خرج دوا و درمان نازبانو کرد. و تنها امیدش دعا و نذر و نیازی بود که می توانست او را آرام و امیدوار نگاهدارد.
مرادقلی پدر نازبانو پیشنهاد کرد، نازبانو را به زیارت مشهد ببرد، تا شاید آقا نظری به دعاهای مردم داشته باشد. از این رو پولی جمع کردند، تا خرج سفرشان باشد. نازبانو قادر به رفتن این سفر نبود. بنابراین تصمیم گرفتند رستم نامه ای برای امام رضا(ع) بنویسد و با خودش ببرد.
رستم تصمیم گرفت نامه ای به امام رضا (ع) بنویسد.
وضو گرفت و به امامزاده محمّد رفت. رو به ضریح چوبی نشست. کاغذی را که از وسط دفتر خیرالنسا کنده بود روی زانویش گذاشت تا در کنار امامزاده محمد نامه اش را بنویسد. نامه اش را اینگونه آغاز کرد.
الهی به امید تو. این نامه را خودم برای شما می نویسم. نامه به آقای فرماندار و آقای استاندار را دادم یکی که بلد بود بنویسد. ولی هیچ کدام جواب نامه ام را ندادند. حالا می خواهم خودم و شما از این نامه باخبر باشیم.
آقا !. کلفت شما مریض شده !. نازی و زرگل ام را برای خوب شدن نازبانو فروختم. ولی افاقه نکرد !. حالا بچّه ها شیر نمی خورند.
آقای من !. می گویند، ضامن آهو شده ای !. می خواستم ضامن نازبانو ی ما هم بشوید !. البته آهو کجا و ما کجا !.
http://womenhc.com/media/blogs/zarinshahr/66.jpg
نامه ای به امام رضا (ع)
رستم در یکی از روستاهای کوچک حاشیه جنگلی شمال زندگی می کند. او با تعدادی گاو و گوسفندی که دارد، اموراتش را با دامداری می گذراند.
تا وقتی هم که زنش نازبانو مریض نشده بود، زندگی آرامی داشتند. از وقتی هم که زنش مریض و خانه نشین شد، گویی رستم دست راستش را از دست داده است و بی کس و کارشده است.
مرد کلافه بود !، نازبانو نا امید ازخوب شدن !، و بچّه ها نیز انگیزه خواندن درس را از دست داده بودند !.
رستم یکی از دو گاوش را که برایش باقی مانده بود برای ادامه درمان نازبانو فروخت. ولی اثری از درمان او دیده نشد
مریضی نازبانو برای پزشکان معالج ناشناخته بود.
رستم هر چه داشت خرج دوا و درمان نازبانو کرد. و تنها امیدش دعا و نذر و نیازی بود که می توانست او را آرام و امیدوار نگاهدارد.
مرادقلی پدر نازبانو پیشنهاد کرد، نازبانو را به زیارت مشهد ببرد، تا شاید آقا نظری به دعاهای مردم داشته باشد. از این رو پولی جمع کردند، تا خرج سفرشان باشد. نازبانو قادر به رفتن این سفر نبود. بنابراین تصمیم گرفتند رستم نامه ای برای امام رضا(ع) بنویسد و با خودش ببرد.
رستم تصمیم گرفت نامه ای به امام رضا (ع) بنویسد.
وضو گرفت و به امامزاده محمّد رفت. رو به ضریح چوبی نشست. کاغذی را که از وسط دفتر خیرالنسا کنده بود روی زانویش گذاشت تا در کنار امامزاده محمد نامه اش را بنویسد. نامه اش را اینگونه آغاز کرد.
الهی به امید تو. این نامه را خودم برای شما می نویسم. نامه به آقای فرماندار و آقای استاندار را دادم یکی که بلد بود بنویسد. ولی هیچ کدام جواب نامه ام را ندادند. حالا می خواهم خودم و شما از این نامه باخبر باشیم.
آقا !. کلفت شما مریض شده !. نازی و زرگل ام را برای خوب شدن نازبانو فروختم. ولی افاقه نکرد !. حالا بچّه ها شیر نمی خورند.
آقای من !. می گویند، ضامن آهو شده ای !. می خواستم ضامن نازبانو ی ما هم بشوید !. البته آهو کجا و ما کجا !.