PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : لبخندهای پشت خاکریز ...



ملکوت
2013_12_11, 04:35 PM
يك روز در مقر داخل چادر مشغول ناهار خوردن بوديم. از چادر بغلي يكي از برادران كه حدود 30 سال
داشت، آمد و با حالت بچگانه اي رو به ما كرد و گفت: بابا گفتن اگر سبزي دارين، يك خرده بدين!

رفقا
كه سرشان درد مي كرد براي اين طور حرف ها، يكي گفت: باريك الله پسر خوب كه به حرف بابا گوش مي كني. خوب عمو جان كلاس چندمي، چند سالته؟

او كه سعي مي كرد نقشش را خوب بازي كند،
سرش را انداخت پايين و با حجب و حيا و شكسته بسته جواب داد، كلاس مدرسه مي رم. 30 سالمه! آفرين بيا اين سبزي ها رو بگير و به بابا بگو مگر دستم بهت نرسد. بلايي به روزگارت بياورم كه آن سرش ناپيدا باشد.

ملکوت
2013_12_11, 04:36 PM
معمولا اگر ده قلم جنس از تداركات مي خواستيم، يازده قلم آن را نداشت! هميشه خدا شعارشان:
«نداريم، نيست، نمي شه، فردا ببينيم چه مي شه»، بود. منتها بعضي همين دست رد را جدي تر به سينه رزمندگان مي زدند و بعضي با چاشني مزاح.




برادر خميردندان نداريد، نيست؟ شرمنده ام فقط دندان هست، آن هم دندان ماهي! دمپايي گفته بوديد مي آيد، آمد؟ آره، همين ديروز اين جا بود، اتفاقا تا ظهر منتظر شما شد نيامديد رفت!

ملکوت
2013_12_11, 04:37 PM
شده بود حكايت چوپان دروغگو. حرف راستش را هم ديگر كسي باور نمي كرد. اگر مي گفت
آتش گرفتم، كسي حاضر نبود يك ظرف نفت رويش بريزد و خلاصش كند؛ چه رسد به آب. توي شوخي و برخوردهاي غير جدي، مثل گاوپيشاني سفيد بود.



با اين وصف، وضع آن روز غير از هميشه بود. خمپاره درست خورده بود جلوي در سنگرشان. هنوز گرد و غبار ننشسته بود و تركش هاي علاف پرپر مي كردند كه ديديم يك نفر كه گويي صدايش از ته چاه در مي آيد، با ناله جانسوزي مرتب مي گويد: كمك .. كمك .. كمك كنيد!

نزديك رفتيم ديديم بله،
خودش است. از بس از او رودست خورده بوديم، پايمان پيش نمي رفت. مي گفتيم مثل هميشه باز مي خواهد اذيت كند؛ اما چشم مان كه به خون روي زمين و سر و وضع آشفته او افتاد، كوتاه آمديم و گفتيم: چي شده بيخودي شلوغش كردي؟

و او در حالي كه واقعا مجروح شده بود و جفت پاهايش
را گرفته بود و به خودش مي پيچيد، از رو نرفته و شكسته و بسته مي گفت: كمك! كمك به جبهه هاي جنگ تحميلي؛ كمك كنيد! درست مثل بچه بازيگوشي كه مي گويند اگر دل و جگرش هم بيرون بيايد، با آنها بازي مي كند، داشت مي مرد ولي دست از شوخي بر نمي داشت.

ملکوت
2013_12_11, 04:38 PM
شب قبل از عمليات فتح المبين، عراق حمله كرد. من مجروحي را كول كردم تا او را به عقبه منتقل
كنم. در مسير بازگشت در شيار، به يكي از عراقي ها برخوردم. اسلحه نداشتم.

مانده بودم چه كنم
كه فوري از بالاي كانال سنگي برداشتم و در مشت گرفتم. او که فكر مي كرد نارنجك دارم، دست هايش را بالا برد.

او را به سنگر فرماندهي بردم. زماني كه سلاح و تجهيزاتش را در سنگر
فرماندهي از او مي گرفتند، نگاهش متوجه دست من شد كه كلوخي در آن بود. به نشانة حسرت و تأسف آه عميقي كشيد.

ملکوت
2013_12_11, 04:39 PM
در عمليات كربلاي پنج، وضعيت گردان از نظر شهيد و مجروح، بسيار بد بود. از كل گردان تنها 35 نفر
باقي مانده، كه آنها هم زمين گير شده بودند.

«حاج مهدي طياري» به فكر استفاده از جنگ بي سيم
افتاد. به اين منظور تمام بي سيم هاي موجود در گردان به كار افتادند و مكالمه اي فرمايشي شروع شد: برادر سريع بيا اين محور، ما بايد اين جا را نگه داريم و از طرف ديگر شنيده مي شد:

برادر مجيد
و نيروهايش رسيدند، و آن يكي ادامه مي داد براي ما هم نيروي كمكي رسيد و همزمان چند آر.پي.جي.زن كه در طول خط مستقر بودند، شروع به شليك آر.پي.جي. مي كردند.

دشمن كه در
حال شنود كانال هاي مختلف بي سيم بود، به گمان اين كه واقعا ما از نظر نيرو و مهمات پشتيباني شده ايم، از حملة نهايي منصرف شد و به اين طريق، توانستيم خط را نگه داريم.