PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گلاب…



ملکوت
2013_11_02, 12:10 AM
بسم رب الشهدا و الصدیقین




هر روز کار تازه ای می کرد و بچه ها را شاد نگاه می داشت…




بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادر ها بودیم.


خبر رسید که شب بعد از نماز در حسینیه دعا برگزار می شود.

گفت:میخوای امشب برای همیشه یادت بمونه؟


گفتم:چه نقشه ای داری؟ گفت:شب توی نمازخونه می بینمت!


از چادر بیرون رفت…تا شب ندیدمش.

نماز خوانده شد و بعد از نماز بلافاصله مداح شروع به خواندن کرد.

به جایی رسید که خواست تا چراغ ها را خاموش کنند.


قبل از خاموش شدن چراغ ها،لحظه ای آقا رضا را دیدم که به دیوار حسینیه تکیه کرده بود.

هنوز نمی دانستم چه نقشه ای دارد…


در میان سر و صدای گریه و سینه زنی متوجه آقا رضا شدم که

در تاریکی بین بچه ها راه می رود و می گوید:گلاب!گلاب!


با خودم فکر کردم ،احتمالا آقا رضا از انجام نقشه اش منصرف شده!

دارد به بچه ها گلاب می زند.

به من که رسید شیشه ی گلاب را به دستم داد و گفت:گلاب!


من هم مثل بقیه دو دستم را باز کردم و از نقشه ی او غافل بودم.

او در همان تاریکی توی دستهای من هم گلاب ریخت…

با تمام شدن دعا چراغ ها را روشن کردند.

یک باره دیدم همه ی صورت ها به پهنای دو دست سیاه شده است.


به بغل دستی گفتم:چرا صورتت رو سیاه کردی؟گفت:تو چرا رو سیاه شدی؟


نگاهی به هم کردیم و خندیدیم…همه همینطور بودند.

آقا رضا مقداری جوهر توی گلاب ریخته و با استفاده از تاریکی به همه تعارف گلاب کرده بود.

شهید رضا قندالی

ملکوت
2013_11_02, 12:13 AM
چهره های آراسته…





بسم رب الشهدا و الصدیقین
شوخ طبع و با نشاط بود…
می گفت:بچه ها حالا که قرار است به مرخصی برویم،
شب منزل ما باشید تا صبح با وضع آراسته ای به دیدن خانواده اتان بروید.
نیمه شب بود.زنگ منزل به صدا در آمد…
امیر دزدکی سرش را به داخل آورد و با صدایی آرام گفت:
«سه چهارتا از بچه ها امشب منزل ما هستند،لطفا غذا»
وقتی در باز شد،دیدم یک گروهان نیرو پشت سرش به راه افتادند.
بیست نفری می شدند.به سرعت به آشپز خانه رفتم.املتی آماده کردم…
چون بچه ها خسته بودند،خیلی زود خوابشان برد…
نزدیک اذان صبح شد…
بچه ها یکی بعد از دیگری،برای اقامه ی نماز بلند می شدند هر کدام به چهره ی آن یکی خیره می ماند.
جز امیر همگی صورتشان قرمز بود.فریاد کمک خواهی امیر ما را از خواب بیدار کرد.
وقتی پدرش به طبقه ی بالا رفت…
متوجه شد که امیر شبانه لوازم آرایشی را پیدا کرده و تک تک بچه ها را آرایش می کند.
آنها هم چون دیدند،همگی رنگی شده اند،جز امیر او را به باد کتک می گیرند.

امیر همانطور فریاد می زد:«بابا!می خواستم شما را با چهره های آراسته به خانه اتان بفرستم»



شهیـد امیر نظری ناظر منش

ملکوت
2013_11_02, 12:16 AM
بسم رب الشهدا و الصدیقین

شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود .
فرمانده آمد داخل سنگر و گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید .
به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید …
نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم .
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود .
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند .
آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد
بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس
خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند
و کله هایشان پیداست …
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم .
هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند…