PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تنها يادگاري هاي پسرم!



ملکوت
2013_10_06, 02:15 PM
مقر گردان در مركز و يكي از محله هاي شلوغ شهر قرار داشت. دو روز به اعزام گردان به جبهه باقي مانده بود. سازمان گردان هنوز تكميل نشده بود. از نگهباني درب مقر گردان پيام فرستادن كه يك پير زن فرمانده گردان رو كار داره.

با تعجب سوال كردم، يك پير زن با من چه كاري مي تونه داشته باشه؟ با اينكه كار داشتم و در حال برنامه ريزي براي سر و سامان دادن به وضعيت گردان بودم بلند شدم و به طرف درب مقر گردان حركت كردم، چند لحظه بعد جلو درب با پير زني برخورد كردم كه يك بقچه در دست داشت. به چهره او نگاه كردم، محبت عجيبي در چشمان اون حس كردم كه منو سر جام ميخكوب كرد. با تواضع و احترام سلام كردم و جوياي مشكلش شدم. پيرزن با لحني ملتمسانه خواست كه بقچه همراهش رو از اون بگيرم.


وقتي موضوع رو سوال كردم، گفت: (http://www.nooreaseman.com/forum260) تنها فرزندم در جبهه شهيد شده است و توي اين بقچه لباسهاي رزم اوست كه تنها يادگاري او هستند و از من خواست تا اين لباسها را براي استفاده رزمندگان از او بگيرم.
با ديدن قامت خميده و لرزان اين مادر پير احساس مسئوليت سنگيني قلبم رو به درد آورد و من كه به شدت جلوي تركيدن بغض خودم رو گرفته بودم، بدون اينكه بتونم بار ديگر به چهره اين پير زن نگاه كنم، بقچه لباس رو از او گرفتم و بعد از تشكر با چشمانم كه يواش يواش قطرات اشك از آن سرازير مي شد او را بدرقه كردم.

ملکوت
2013_10_06, 02:21 PM
يكي از سربازهايي كه در تفحص كار مي كرد، آمد پهلويم و با حالت ناراحتي گفت: «مادرم مريض است...»
گفتم: «خب برو مرخصي ان شاء الله كه زودتر خوب مي شود. برو كه ببريش ديكتر و درمان...».
گفت: «نه! به اين حرف ها نيست. مي دونم چطور درمانش كنم و چه دوايي دارد!»

آن روز شهدايي پيدا كرديم كه قمقمه اش پر بود از آبي زلال و گوارا.
با اينكه بيش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبي شفاف و خوش طعم داشت.
ده سال پيش در فكه، زير خروارها خاك، و حالا كجا. بچه ها هر كدام جرعه اي از آب به نيت تبرّك و تيمّن خوردند و صلوات فرستادند.

آن سرباز، رفت به مرخصي و چند روز بعد شادمان بگرشت.
از چهره اش فهميدم كه بايد حال مادرش خوب شده باشد.
گفتم: «الحمدلله مثل اينكه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد.
نگاهي انداخت و گفت: «نه آقا سيد. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلي اش را پيدا كردم.» تعجب كردم.
نكند اتفاقي افتاده باشد. گفتم: «پس چي؟» گفت:

- چند جرعه از آب قمقمه آن شهيد كه چند روز پيش پيدا كرديم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به اميد خدا خيلي زود حالش خوب شد.
اصلا نيتم اين بود كه براي شفاي او جرعه اي از آب فكه ببرم...

سجادی
2013_10_07, 08:27 PM
به نام الله پاسدار خون شهیدان

خاک فکه و شلمچه رو بگیریم و سرمه چشمانمان کنیم تا بلکه حقایقی که انان می دیدند رو ذره ای مشاهده نماییم ...