PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانک شهدا



ملکوت
2013_09_29, 12:30 PM
پدر كودك را بلند كرد و در آغوش گرفت.
كودك هم می خواست پدر را بلند كند.
وقتی روی زمین آمد دست های كوچكش را دور پاهای پدر حلقه كرد تا پدر را بلند كند
ولی نتوانست.
با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند كند.
پدر سبك بود.
به سبكی یك پلاك و چند تكه استخوان...

ملکوت
2013_09_29, 12:31 PM
پسرش که شهید شد دلش سوخت.

آخه یادش رفته بود برای سیلی ای که تو بچگی بهش زده بود، عذرخواهی کنه.
با خودش گفت:
" جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم. "

آوردنش . . . ولی...


سر نداشت . . .

ملکوت
2013_09_29, 12:32 PM
پشت میدون مین

چند نفر داوطلب شدن رفتند معبر باز کنند،

یکیشون چند قدم نرفته برگشت!

فکر کردند ترسیده !

پوتیناشو درآورد داد به یکی،

گفت: تازه از تدارکات گرفتم ،حیفه خراب شه


پا برهنه رفت تو میدون مین...

ملکوت
2013_09_29, 12:33 PM
گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی.


گفت: قول می دم.


اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...

ملکوت
2013_09_29, 08:05 PM
به نام خدا، من مي خواهم در آينده شهيد بشوم. براي اين كه.....؟؟؟"..."


معلم كه خنده اش گرفته بود، پريد وسط حرف مهدي و گفت: «ببين مهدي جان! موضوع انشا اين بود كه در آينده مي خواهيد چه كاره شويد. بايد در مورد يه شغل يا يه كار توضيح مي دادي. مثلاً پدر خودت چه كاره س؟...-آقا اجازه! شهيد شده

ملکوت
2013_10_06, 02:18 PM
داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم...

اجازه نمی دادند.

یکی گفت:خواهر است مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد.

گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...

این شهید سر ندارد

ملکوت
2013_10_08, 07:56 PM
آخه تو با این وضعیتی که داری به چه دردی میخوری .؟

دو تا پات که قطع شده .

یه دست هم که نداری .

بعد هی میگی من هستم .

حالا با این احوالاتت به درد کجای این مملکت میخوری؟

با خنده گفت :

به جای یه کــیسه شــن برای ســنگر که میـــتونند ازم اســتفاده کنند ...

ملکوت
2013_10_21, 09:48 PM
هم قد گلوله توپ بود !
گفتم: چه جـوری آمـدی اینـجا ؟!
گفت: با التـماس !
- چه جـوری گلوله را بلـند می کنی میـاری ؟
- با التـماس !
به شوخـی گفتم: میدونـی آدم چجوری شهید میـشه ؟
لبخـندی زد و گفت : با التمــاس !
.....تکه های بدنش رو که جمــع می کــردم
فهـمـیدم خیلــی الـتـماس کـرده !!

ملکوت
2013_10_21, 09:55 PM
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش
داشت توی سنگرها جیره پخش می کرد
بچه ها هم باهاش شوخی می کردند:
- اخوی دیر اومدی.
- برادر می خوای بکشیمون از گشنگی؟
- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟!!!...

...گونی بزرگ بود و سر اون بنده ی خدا پایین
کارش تموم شد
گونی رو که گذاشت زمین همه شناختنش
اون کسی نبود جز محمود کاوه
فرمانده ی لشکر...