PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شرمندگی!!!!!!!!!!



ملکوت
2013_09_24, 07:32 PM
شب زیبایی بود . حیفمان می آمد بخوابیم؛ولی بهانه ای برای بیدار ماندن نبود. گروهبان ، دسته را جمع و جور کرد . می گفت فرمانده با شما کار دارد.
فرمانده آمد و گفت:ممکن است این چند روز عملیات باشد!

امشب باید در تاریکی کار کنید. نفری بیست تا گونی شن درست کنید. به هم نگاه کردیم. خندیدیم. بهانه ای بود برای بیدار ماندن؛ بعد از یک گرمای 50 درجه یک شب خنک و پر ستاره می چسبید.

فرمانده سرش را روی بیستمین گونی که از شن پر کرده بود ،گذاشت و به خواب رفت بود.برای نماز صبح که بیدار شد. گونی بچه ها را شمرد ، اخم کرد وگفت:
_دیشب چی کار می کردید. نفری ده گونی هم پر نکرده اید.بجنبید.هنوز قدری هوا تاریک است باید جبران کنید.

بچه ها به تکاپو افتادند؛فرمانده شگفت زده شد.گفت:«ببینم ، پس بیل هایتان کجاست؟چرا با مشت گونی را پر می کنید؟!»
گفتم:« بیل نداریم»

فرمانده خجالت زده شد؛گفت:«چرا نگفتید بیل تهیه کنم؟»
بچه ها باز هم خندیدند .گفتم:

_خودتان گفتید:در جبهه نباید چیزی بخواهیم؛ممکن است فرمانده شرمنده شود.
فرمانده گفت:«شرمنده!»

ملکوت
2013_09_25, 03:30 PM
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم....

نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .

اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید!

بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...

با همون لهجه اش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!!!!!

آری همینان بود آمدند تا هرچند کوتاه برای مدتی شادی و لذت حقیقی را به رخ ما بکشند و بروند

. آمدند و آنقدر که دنیاداران زندگی را جدی گرفته بوند، اینان مرگ را به سخره گرفتند...

ملکوت
2013_09_25, 03:33 PM
پسر فوق العاده بامزه و دوست داشتنی بود. بهش می گفتن آدم آهنی ، یه جای سالم در بدن نداشت.
یک آبکش به تمام معنا بود. آن قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود.
دست به هر کجای بدنش که می گذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود.



اگر کسی نمی دانست و جای زخمش را محکم فشار می داد و دردش می آمد، نمی گفت مثلا (آخ آخ آخ آخ ) یا ( درد آمد فشار نده) بلکه با یک ملاحت خاصی عملیاتی را به زبان می آورد که آن زخم و جراحت را آن جا داشت.

مثلا کتف راستش را اگر کسی محکم می گرفت می گفت: آخ بیت المقدس ، و اگر کمی پایین تر را دست می زد می گفت : آخ والفجر مقدماتی و همین طور آخ فتح المبین ، آخ کربلای پنج و .. تا آخر
بچه ها عمدا اذیتش می کردند و صدایش را به اصطلاح در می آوردند تا شاید تقویم عملیات ها را مرور کرده باشند.

سجادی
2013_09_27, 07:28 PM
به نام خدا
موزه دفاع مقدس که می گن یعنی همین بدن پر خاطره ...